🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#داستانک
توی اتوبوس، بغل دست یه آقای میانسال نشسته بودم. تلفنش زنگ خورد و جواب داد: سلام عزیز دلم! سلام همه کس و کارم! سلام زندگیم! قربونت برم دخترم...
بعدش هم دخترش گوشی رو داد به مادر و باز هم همان مهربانی در کلام. چقدر کیف کردم از این رابطهی پدر و دختری. دیدم پدری که این همه مهربانی بیسانسور خرج دخترش میکنه، مگه میشه پیش خدا مقرب نباشه؟ دختری که اینهمه مهر از پدر میگیره مگه ممکنه چهار روز دیگه دست به دامن غریبهها بشه برای جلب محبت؟!
توی جامعه که با هم مهربان نیستیم و مشغول خراش دادن دلهای هم هستیم، اقلا در خانواده به هم محبت کنیم. همین شاید تمرینی بشه برای مهربان بودن با دیگران...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#عاليه_اين_متن👇🏻
#مردم_چي_ميگن؟
میخواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت:فقط بیمارستان خصوصي. مادرم گفت: چرا؟گفت: مردم چه می گویند؟!
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!
به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!میخواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟گفتند: مردم چه می گویند؟می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟گفت: مردم چه می گویند؟
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!گفتم:چرا؟گفت:مردم چه می گویند؟!
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟گفت: مردم چه می گویند؟!بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند.میخواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟گفت: مردم چه می گویند؟!
مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستن👌🏻👌🏻👌🏻
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
نها دختری از تبار بی کسی:
قسمت_چهل_و_دوم:
به زور گفت باید همین الان از این خونه بری تبسم گفت مامان الان بهترین فرصته برو منم فورا کیفم رو برداشتم و رفتم حتی فکر محمد هم نبودم فقط از گناه فرار میکردم چند روز گذشت خونه حامد بودم که شوهر قانونیم زنگ زد گفت محمد مریضه حالش خیلی بده گفتم به من ربطی نداره از ته دل ذره ذره نابود میشدم میگفت محمد مریضه گفتم نقطه ضعفم رو گیر نیاره ولی اون ازمن زرنگ تر بود گفت شبها نمیخوابه اگرم بخوابه بیدار میشه سرخودش رو میکوبه و میگه فقط مامانمو میخوام... بازم گفتم به من ربطی نداره مگه تو پدرش نیستی؟گوشی رو قطع کردم چن بار دیگه زنگ زد جواب ندادم... دلم آروم و قرار نداشت بخاطر محمد گفتم اگه راست بگه محمد مریضه چکار کنم به ساعت نگاه کردم دیدم یه ساعتی مونده بود به زنگ آخر با خودم گفتم دزدکی میرم به مدرسه کسی نمیفهمه ببینم محمد مریضه یا نه؟ چادرم رو سر کردم بخاطر خانوادم جرٲت نداشتم نقاب بزنم همین که گذاشتن چادرسر کنم یه دنیا بود برام اومدم بیرون از خونه سوار ماشین شدم رفتم مدرسه رفتم جلو در کلاس باز بود دزدکی نگاه کردم ببینم محمد تو کلاس چه حالی داره آخ بمیرم براش خیلی افسرده و داغون بود غم رو تو چشماش راحت میدیدم گریهام گرفت همش میگفتم مامان قربون غم و اندوه تو چشات بره که یه لحظه سرش رو برگردون منو دید بلند داد زد گفت یاالله مامانم اینجاست دوید خودش رو پرت کرد بغلم محکم بغلم گرفت دستام رو گرفت تند تند بوسید صورتم رو میبوسید بازم بغلم میکرد گریه میکرد مامانم مامان گلم گریه میکردم میبوسیدمش با دستهای کوچیکش و گوشه آستینش چشمام رو پاک کرد رو زانوهام نشستم تا خودمو هم قدش کردم چشمامو میبوسید همش میگفت گریه نکن مامان نها نزار منم گریه کنم من مّردم نباید گریه کنم ببین مامان پسرت برای خودش مردی شده گریه میکرد سینه سپر میکرد میگفت ببین من برای خودم یه مرد شدم؛ آخ فدای پسرکوچولوی خودم برم که مرد شدی اینو میگفت تا من گریه نکنم بغض گلوش رو قورت میداد تا اشکهای منو نبینه؛ گفت مامان برگرد دلم واست یه ذره شده گفتم عزیزم نفسم میدونی بخاطر رضای الله این کار رو کردم باید تحمل کنیم... گفت باشه من تحمل میکنم ولی مامان امتحان.های خدا چرا اینقدر سخته؟ امشب برم خونه تا صبح دعا میکنم از خدا میخوام کمی امتحان هاش رو برامون آسون کنه مامان به خدا همه چیو تحمل میکنم به غیر از دوری تو مامان تو هم امشب دعا کن باشه... 😭گفتم چشم عزیزم به خدا دعا میکنم نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم پسرم تو این سن کم چه دردهایی که نکشید.. بعد ازش پرسیدم با تبسم نمازتون رو میخونید سروقت؟ قرآن حفظ کردی؟ گفت اره مامان از ترس بابام کمتر قرآن میخونیم منو تبسم رو شبها تنها میزاره تا نصف شب نمیاد خونه مام خیلی میترسیم.. دستش رو گرفتم گذاشتمش رو قلبش گفتم شما الله رو داری از چی میترسی هاا ببین صدای قلبت رو خدا بخواد از کار می.ندازه نخواد یه عمر کار می.کنه... من بذر ایمان رو تو قلبتون کاشتم رشد کرده الان باید خودتون مواظب ایمانتون باشید پیشونیم رو بوسید گفت چشم بانو نها چشم امر بفرمایید بوسیدمش گفتم باید برم تا زنگ مدرسه نخورده نکنه بابات بیاد دنبالت منو ببینه گفت باشه برو مامان خوبم هرچی می.بوسیدمش هر چی نگاش میکردم نه چشمام سیر میشد نه قلبم خداحافظی کردم ازش جدا شدم از یه در دیگه بود رفتم بیرون از مدرسه نیمه راه رو نیومده بودم که سرم رو بالا گرفتم که اون نامرد پدر بچه هامو دیدم که داره به طرفم میاد منم راهمو کج کردم قدمهام رو بلند کردم تندتند می.رفتم تا بهم نرسه ولی اون با دوان دوان خودش رو بهم نزدیک میکرد صدام میزد نها نها وایسا کارت دارم من جواب ندادم تندتر دوید خودش رو بهم رسوند سبحان الله چکارکنم... 🔹نزدیکم شد گفت اومدی محمد رو ببینی آره؟تو که گفتی برات مهم نیست منم گفتم یه لحظه دیدمش برگشتم همین گفت نها من پشیمونم نمیخوام از دستت بدم بیا تمومش کنیم بهت قول میدم این کارها رو دیگه نکنم تو چادرتو بپوش گفتم دیگه دیر شده خیلی دیر پشیمون شدی گفت نه دیر نشده من تورو از دست بدم میمیرم گفتم به والله دیره تو منو به خودت نامحرم کردی گفت ببین مسجد کنار دستمونه میریم پیش امام مسجد طلاق رو برامون درست کنه باشه نها؟ گفتم اون لفظ طلاق تو دیگه درست نمیشه کار از کار گذشته... عصبانی شد دست تو جیبش کرد گفت به شرفم قسم همینجا این چاقو رو تو شکمت میکنم.... ❤️منم با دلی قرصی گفتم هیچ ترسی ازت ندارم؛ گفت چرا الله پشتته؟ گفتم اگه الله تو رو مٲمور جانم کرده راضیم به رضایش اگرم نکرده تو سهلی تمام دنیا هم بخوان نمیتونن یه تار مو ازم بکنن:
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
نها دختری از تبار بی کسی:
قسمت_چهل_و_سوم:
بهم خندید چاقو رو گذاشت جیبش فکر کردم دیگه میزاره برم یا باخودم گفتم ممکن نیست تو کوچه اونم نزدیک مدرسه محمد اذیتم کنه ولی اون نامرد از پشت با مشت زد تو سرم چشمام تاریک شد سرم گیج رفت خوردم زمین یه لحظه به خودم اومدم بازم نزدیکم شد که بزنه فورا بلند شدم تمام چادرم خاکی شده بود گفتم تو آدمی؟ مگه آدم مادر بچه هاش رو جلو مردم میزنه؟ بازم اومد جلو منو بزنه منم دیگه تحمل نکردم یه سیلی محکم زدم تو گوشش.. 😭اون بی شرف چادرم رو از تنم درآورد روسری رو از سرم برداشت و پرتش کرد منم فقط میخواستم روسری و چادرم رو بردارم که کسی منو نبینه... 😭یاالله نامحرم منو نبینه ولی اون لعنتی نذاشت با مشت و لگد منو میزد منم فقط بخاطر حجابم میخواستم چادرم رو سرم کنم چادرم رو پاره کرد موهام رو گرفت داشت ازجا کنده میشد.. 😔مردم دورمون جمع شدن من داشتم بخاطر حجابم جون میدادم ازش تمنا کردم خواهش کردم بزاره لااقل روسریم رو سرم کنم نامحرم منو نبینه ولی براش مهم نبود قلبم داشت ازجا کنده میشد وای یاالله 😔یه خانم اومد گفت چرا زن بیچاره رو اینجوری میزنی مردم خواستن بهش حمله کنن با صدای بلند داد میزد شما خبر ندارین این یه داعشه اومده اینجا بچه های مردم رو ازبین ببره از راه به در کنه عده ای باور کرده بودن عده ای تو ناباوری بودن.. موهامو از تو چنگش در آوردم نصف موی سرم تو دستاش جا مونده بود فقط هول بودم روسری و چادرمو سر کنم زار_زار گریه میکردم نفس نفس میدادم لعنتش میکردم یه زن اومد خدا ازش راضی باشه چادر رو برام آورد انداخت سرم کمکم کرد داشتم روسریم رو ببندم بازم اومد جلو منو بزنه چند نفر نذاشتن گفتن اگه توهم راست میگی میدیم دست مامور لازم نیست تو بزنیش؛ همون لحظه یه همسایه داشتیم منو دید هول شد اومد طرفم گفت چی شده نها خانم؟گفتم هیچی مردم گفتن میشناسیش؟ گفت آره همسایه مونە روبه اون نامرد کرد گفت چی شده نها خانم چرا اینجوری شدی؟ همینو گفت پا به فرار گذاشت مردم از اون همسایهمون پرسیدن اون آقا کی بود که این خانمو اینجوری؟ میزد گفت اون شوهرشه... گفت چطور نها خانم را با اون حُسن حیا و نجابتش کتک زده! مردم تازه فهمیدن اون دروغ میگه... مردم گفتند شوهرش به ما میگفت این داعشیه برای این میزنمش؛ همسایهمون گفت دروغ میگه من و نها خانم من چند ساله همسایهایم اصلا اهل این برنامه ها نیست بیچاره... 📞مردم زنگ زدن ۱۱۰تا رسیدگی کنه ولی هیچ فایده ای نداشت.. 😔توی اون دعوای وحشتناک کیف پولم رو گم کرده بودم پولی که هربار مهنا برام میفرستاد مهنا یه خواهر دلسوز برام شده بود برام پدر و مادر و برادر شدە بود الله متعال را قسم میدهم راه هدایت رو نشون خودش و شوهر و فرزندش بده...اللهم امین شوهر مهنا خیلی مهربان و دلسوز بود خیلی وقتها از دلسوزی شوهر مهنا خودم شرمنده میشدم... حامد انقدر ناراحت و عصبانی بود قسم خورد بره حقمو از اون نامرد بگیره که چطور اینجوری منو تو راه مدرسه جلوی مردم زده؛ مادرم فهمید حامد میخواد انتقام بگیره بهم زنگ زد مثل دیونه ها شده بود...گفت حامد میخواد انتقامتو بگیره بلایی سر اون نامرد بیاره؟ مامانم با عصبانیت گفت نها خانم میخوای بخاطر تو بلایی سر پسرام بیاری هاااااا؟ 😔چی از جون پسرام میخوایی؟منم هرچی گریه کردم گفتم مادر اون به من نامحرمه دیگه نمیتونم باهاش زندگی کنم ولی اصلا حالی نمیشد... 😳میگفت این همه هستن شوهراشون مثل شوهر تو قسم طلاق گفته ولی زن مردم چون فکر زندگی و بچههاشه سر زندگیشون هستن چند نفر رو اسم برد که فلانی و فلانی مثل تو شوهرشون طلاق گفته ولی سر زندگیشون هستن با گریه گفتم مامان به خاطر الله هم شده قیامتم رو ازم نگیر... دنیام رو ازم گرفتید گریه میکردم تمنا میکردم ولی مادرم فقط به فکر پسراش بود نمیدونم شایدم حق داشت نگران پسراش باشه ولی منم دخترش بودم... 😔مامان قسم خورد اگه سر زندگیت برنگردی هیچ وقت نمیبخشمت بخاطر توهم خودکشی میکنم گوشی رو ازم قط کرد مونده بودم چکار کنم!! فقط کارم شده بود گریه ساعت رو نگاه کردم هنوز ۹ صبح بود خدایا الان چکار کنم اون روز روز عاشورا بود خیابونا شلوغ بود صدای عزاداری تمام خیابونا رو گرفته بود... 😭منم با صدای بلند منم باصدای بلند تند تند گریه میکردم که چکار کنم! مادرمو انتخاب کنم یا خشنودی الله سبحان!!؟؟ انقدر گریه کردم که زیر نقاب نفسم قطع میشد نقابم رو یە کم بلند میکردم کمی نفسم بالا بیاد ولی نمیتونستم دل آشفتەم رو آروم کنم تا نزدیک اذان مغرب تو خیابونا سرگردان بودم برای نمازهام به مسجد میرفتم حتی سر نمازمم اشک میریختم... نمیتونستم یه قطره آب بخورم:
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🌼🍃 بعد از اینکه زایمان کردم 40 روز خونه مادرم موندم
روز چهلم همسرم تماس گرفت و گفت: میخوام بیام دنبالت برای اینکه خونه بدون تو هیچ ارزشی نداره
خواستم ناز کنم 4 تا خواهر مجردم هم تشویقم کردن بنابراین گفتم: نه نمیام میخوام دو هفته بیشتر بمونم
البته این حرف خواهرام بود ، منم حرف گوش کن
ناراحت شد و تلاش کرد قانعم کنه !
🌼🍃عصر دوباره زنگ زد و ازم خواست که برگردم خونه ، اما من بر نظر خودم اصرار کردم.
دیگه با من حرف نزد و سراغمو نگرفت تا دو هفته بعد اومد منو از خونه مادرم برد.
تو راه بهم گفت: من خواستم بیام ببرمت اما تو لج کردی
منم نتونستم تو خونه تنها بمونم زن دوم گرفتم و طبقه بالای خونمون جاش دادم.
تلاش کردم باهاش حرف بزنم سرم داد زد :
اگر میخوای خونه پدرت بمونی بمون اگرم میخوای با من بیای بیا
مطمئنا انتخاب من این بود که باهاش برم و قیافه زن دوم رو ببینم و حالشو بگیرم .
🌼🍃وقتی وارد خونمون شدم از غصه و حرص سوختم چون می شنیدم صدای کفش پاشنه بلندش رو که مدام تو خونه حرکت میکرد این صدا گوشامو کر میکرد و از غصه می کشت
همسرم هرساعت میرفت بالا پیشش
چیزی که خونمو بجوش می اورد 😡 صدای کفشش بود
یعنی فکر میکردم 24 ساعته بخاطر همسرم بخودش رسیده و تو خونه راه می ره .
🌼🍃دو روز بعد همسرم اومد و گفت : میخوام آماده بشی تا بریم بالا به عروس خانم یه سلامی کنی اینم اجباریه 😞
بهترین لباسامو پوشیدم و با هم رفتیم بالا و دم در ایستادیم که کلید رو در بیاره و بذاره تو قفل در ، در همین حین تا شنید کسی در رو داره باز میکنه اومد سمت در 😡
منم که صدای کفشش رو شنیدم داره میاد
تعادلمو از دست دادم و از هوش رفتم .
به هوش نیومدم تا اینکه دیدم همسرم بهم آب می پاشه صدام کرد و گفت: پاشو ببین
وقتی نگاه کردم دیدم گوسفندی که سم هاش تو قوطیه .
🌼🍃گفت این قربونیه سلامتی تو و نی نی 👶🏻
فقط اشتباهی که کردی نمیخوام دیگه تکرار بشه و با من لج نکن ... 😳😂
گوسفند .... این همه وقت یه صدا نداد مثل اینکه با شوهرم دست به یکی کرده حرصمو در بیاره 🐏
❣نتیجه : زود قضاوت نکنید
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
این داستان کوتاه تلنگری هست برای همه ما! 😞
لطفا بخونید 🙏🏻
یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و سلانه سلانه از پله ها رفتم پائین، توی پاگرد طبقه ی اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد، نشسته بود روی پله ها، سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر برسه، از چشمای قرمز و پف کرده ش معلوم بود گریه کرده، صورتش هنوز خیس بود...
سرشو هر از گاهی محکم میکوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خش دارش بی رمق زیر لب چیزی میگفت. باید بی تفاوت از کنارش رد میشدم و به راهم ادامه می دادم اما نتونستم؛ نزدیک تر رفتم و با احتیاط گفتم: "حالتون خوبه؟!" سرشو بلند کرد و نگاه بی تفاوتی انداخت بهم، یخ بندون بود توی چشماش!
لیوان نسکافه رو گرفتم سمتش "میخورین؟! نسکافه ست!"
دو قطره اشک از چشماش چکید پایین ولی با ذوق خندید
"نسکافه دوست داره، ولی این اواخر نمیخورد، میترسید بچه مون رنگ پوستش قهوه ای بشه!"
بلند زد زیر خنده، سعی کردم بخندم
دوباره به حرف اومد: "همه چی خوب بودا، خوشبخت بودیم! زن داشتم، یه خونه ی نقلی داشتم، بچه مونم داشت به دنیا می اومد، همه چی داشتم. ولی امروز صبح که بلند شدم دیگه هیچی نداشتم!
بهش گفتم، من پسر میخوامااا، رفتیم سونوگرافی، دختر بود! به شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود، دیشب قبل خواب پرسید: حالا که پسر نیست دوستش نداری بچه مونو؟! در دهنمو گِل بگیرن که به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم، بعد زایمانت خودت و دخترتو جا میذارم توی بیمارستان و فرار میکنم خودم!
چیزی نگفت، به خدا جدی نبود حرفام، فکر کردم میفهمه از سر شوخیه همه ش، ولی نفهمیده بود... ناشکری که نکردم من آخه خدا، از سر خریت بود فقط!
صبح که بیدار شدم دیدم خون ریزی کرده توی خواب، درد داشته ولی صداش در نیومده، جفت از رحم جدا شده بود، تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفته بود، هم بچه م..."
"یه حرفایی رو نباید زد، هیچ وقت!
نه به شوخی، نه جدی...
منه خر آخه از کجا میدونستم دلش اونقدری از یه حرفم میشکنه که سر مرگ و زندگیشم باهام لج کنه و از درد بمیره ولی بهم نگه! صدام نکنه! "
"آخرین بار نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم، هم خودشو، هم دخترمونو... فکر میکردم حالا حالاها فرصت هست، ولی یهویی خیلی دیر شد، خیلی"
برای گفتن یه حرفایی همیشه زوده،
خیلی زود ...
برای گفتن یه حرفائیم همیشه دیره،
خیلی دیر...
حواست به دیر و زودای زندگیت باشه همیشه؛
عقربه های ساعت با اراده ی تو به عقب برنمیگردن!
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
📚خیلی باحال بود این مطلب دلم نیومد نزارم براتون😁😍
+سوار تاکسی شدم دیدم هوا گرمه گفتم داداش این کولرت سالمه ؟ گفت سالمه اما میخوام زجر اون کارگری که در عسلویه داره کار میکنه رو درک کنم!
+گفتم کلمنت آب داره؟ گفت آب داره اما میخوام اون بچه هایی که در آبادان آب ندارن رو درک کنم
+گفتم حداقل یه موسیقی چیزی بزار گرما و تشنگی حالیمون نشه تا مقصد گفت موسیقی دارم اما چند روزه خودمو تحریم کردم تا مردم مشهد رو درک کنم
+گفتم دستگیره شیشه رو بده حداقل شیشه را پائین بکشیم خفه شدیم! گفت یعنی شما نمیخوای همراهی کنی و درک کنی بی برقی اون هموطنانمان رو در هوای شرجی ایرانشهر و زابل؟
+منم دیگه ساکت شدم و چیزی نگفتم
وقتی خواستم پیاده شم کرایه ندادمو درو بستم رفتم!
_گفت آقا کرایه چی شد ؟
گفتم نمیخوای وضعیت اون پدری که شش ماهه کارخونهاش خوابیده و حقوقش را نگرفته و جیبش خالیه رو درک کنی؟
+هیچی دیگه ترمز دستی رو کشید با قفل فرمون افتاد دنبالم
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
💕فردی از اوضاع زمانه خود نزد پیر خردمندی گلایه کرد و گفت: کارگرانم با من رو راست نیستند، بچه ها، همسرم و همه دنیا خیلی خودخواه شده اند...هیچکس کارش درست نیست و اوضاع خیلی خراب است!
پیر خردمند گفت: در روستایی یک اتاق بود که ١٠٠٠ آیینه داشت. دختر بچهای هر روز داخل آن می رفت، بازی میکرد و از اینکه هزاران بچه دیگر اطرافش بودند شاد بود! با هر کف زدن او، همه آن ١٠٠٠ دختر بچه کف میزدند و او این اتاق را شادترین و زیباترین جایی میدانست که در دنیا وجود دارد! همین مکان یک بار میزبان مردی غمگین و افسرده شد! مرد ناگهان دید هزاران نفر عصبانی در چشمان او زل زده اند! ترسید و دستش را بلند کرد تا به آنها حمله کند و در پاسخ هزاران دست بلند شد تا او را بزنند! او با خود فکر کرد که آنجا بدترین نقطه عالم است و از آن اتاق فرار کرد!
دنیا هم مانند اتاقی است با ١٠٠٠ آیینه در اطراف ما! هر چه ما انجام میدهیم، سزا یا پاداش آنرا به ما عیناً یا چند برابر پس میدهد! این دنیا مثل بهشت است یا جهنم! بسته به خود ما دارد
که از آن چه بسازیم!
گر چه دیوار افکند سایهٔ دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز
این جهان کوهست و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنـــ﷽ــام خـــدا
🖋 #علی_سلطانی
یه رفیقی دارم هر وقت اتفاقی براش میفته، حتی بدترین اتفاقات ممکن که احتمال داره زندگیش رو تحت تاثیر قرار بده، با یه لحنِ خیلی ساده میگه: (یه خیری توش هست)
چند باری عمیقاً به حرفش فکر کردم، و این حرفش رو با حوادثی که رخ داده سنجیدم. راست میگه!
کافیه زاویه نگاهت رو نسبت به وقایع مختلف تغییر بدی اونوقت میبینی که یک (خیری) داشته برات.
زاویه دید توی زندگی خیلی مهمه. حتی بهترین اتفاقات رو میشه از یک زاویهای نگاه کرد که جز ضرر و بدی چیزی نداشته باشه!
شاید همین الان درگیر یه ماجرا یا قصهای باشی که داره به روحت سوهان میکشه. ازت میخوام زاویه نگاهت رو تغییر بدی رفیق، اونقدر تغییر بده که یه تصویر و معنیِ زیبا مجسم بشه توی ذهنت. یه دلیل که تا به حال بهش فکر نکردی!
بعد بدون اینکه بفهمی همه چیز رو به راه میشه.
کافیه باور داشته باشی، اونوقت هر اتفاقی که برات بیفته یه خیری درونش نهفته خواهد بود.
🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻
http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
خیلی قشنگه👌
دلگیر مباش..!
از مرغانی که نزد تو دانه خوردند و نزد همسایه تخم گذاشتند
ایمان داشته باش روزی بوی کبابشان به مشامت خواهد رسید
صبور باش،صبر اوج احترام،به حکمت خداست
دنیا دو روزه،یک روز با تو،یک روز بر علیه تو ،پس ناامید نشو،
زمان زود میگذرد،بی بی ها هم یک روز نی نی بودن،
فقط گذر زمان نقطه هایشان را جابجا کرده
جنگل هم باشی با بریدن درخت هایت بیابان میشوی
فراموش نکن نیلوفر جایزه ی ایستادگی مرداب است،
بادبادک تا با باد مخالف رو به رو نگردد اوج نخواهد گرفت،
نوشته های روی شن مهمان اولین موج دریاست،
زیادی خوبی نکن انسان است و فراموش کار،
حتی روزی میرسد که به تو میگویند شما!؟
روزگار صحنه ی عجیبی است ،
زیبا باشی به کور میرسی ، خوش صدا باشی به کر میرسی ، عاشق باشی به سنگ میرسی...
ابراهیم نیستم ولی غرورم را قربانی کسی نمیکنم که ارزشش کمتر از گوسفند است،
در گاوبازی میدونی به چه کسی جایزه ی اول تعلق میگیره؟
به کسی که نسبت به حمله ی گاو بهترین جاخالی ها رو میده،
نه به اون کسی که با گاو درگیر میشه
و آخرین حرف دل ...
بزرگترین اقیانوس جهان، اقیانوس آرام است
پس آرام بگیر تا بزرگ شوی...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
مردی مزرعهای آفتابگردان کاشت و محصول را در چند گونی ریخت و در انباری خانهاش ذخیره کرد تا نزدیک عید گرانتر شود و بفروشد.
دزدی شب به انباری او زد و تمام آفتابگردانها را برد و در ته یکی از گونیها، کمی از آفتابگردانها را رها کرد و دست نوشتهای به این مضمون گذاشت: زحمت یکسالهات برای من بود. این مقدار رو هم گذاشتم یک موقع نبری مصرفشان کنی؛ برو کشت کن سال بعد این موقع باز در خدمتم!!!
در روایت است، هر روز فرشتهای بین زمین و آسمان ندا میدهد: ای مردم بسازید برای ویران شدن و بزایید برای مردن و بگذارید دنیا را و بگذرید از مال دنیا برای بردن.
هر ساله جمع میکنیم و دزدِ نفس با خوردن و خوابیدن؛ زحماتمان را از ما میگیرد و میدزدد و ما آسوده برای سالِ بعد کار میکنیم و دو دستی نتیجهی زحمات و تلاشمان را تحویل سارق ایام میدهیم و روزِ مرگ میبینیم چیزی برای خودمان باقی نگذاشتهایم و دریغ از هیچ انفاق و بخشش و عمل صالحی.
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#ضرب_المثل
#تو_نیکی_میکن_و_در_دجله_انداز
#که_ایزد_در_بیابانت_دهد_باز
در قابوس نامه عنصرالمعالی داستانی است که :
متوکل خلیفه عباسی غلامی به نام فتح داشت و به او انواع فنون آموخته بود. روزی که شنا می آموخت, فتح دور از چشم مربیان خود در دجله مشغول شنا شد که آب طغیان کرد و او را با خود برد.
متوکل وقتی خبر را شنید بسیار غمگین شد و اعلام کرد تا او را نیابید غذا نخواهم خورد، شناگران ماهر جستجو آغاز کردند ولی اثری از او نیافتند پس از یک هفته ملاحی او را زنده در یکی از شکاف های کنار دجله به سلامت یافت.
ملاح فتح را گرفت و پیش خلیفه آورد. خلیفه بسیار خوشحال شد و دستور داد غذا آماده کنند زیرا می پنداشت که فتح هفت شبانه روز غذا نخورده است.
فتح گفت: یا امیرالمومنین من سیرم. متوکل گفت : مگر از آب دجله سیری؟ فتح گفت: نه من این هفت روز گرسنه نبودم که هر روز نانی بر طبقی نهاده ،بر روی آب فرود آمدی و من جهد کردمی و بگرفتمی و زندگانی من از آن نان بود و بر هر نانی نبشته بود: "محمد بن الحسین الاسکاف"
متوکل فرمود که:در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله می افکند کیست؟
روز دیگر مردی بیامد و گفت: منم.
متوکل گفت:به چه نشان ؟ مرد گفت: بدان نشان که نام من بر روی هر نانی نبشته بود : محمدبن الحسین الاسکاف.
خلیفه گفت این نشان درست آمد اما چند گاهیست تو نان در دجله می افکنی ؟
گفت: یک سال است. گفت: غرض تو از این چه بوده است؟
گفت: شنیده بودم که نیکی کن و به رود انداز که روزی بر دهد. به دست من نیکی دیگر نبود آنچه توانستم کردم.
متوکل گفت: آن چه شنیدی کردی و بدانچه کردی ثمرت یافتی . وی را بر در بغداد دهی داد و مرد بر سر مِلک رفت و محتشم گشت.
جالب اینکه عنصرالمعالی در پایان داستان اضافه می کند در سفری که به حج مشرف شدم فرزندزادگان این مرد را دیدم...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
ن خیلی مسجد را دوست دارم و زیاد اینجا میایم. آدم های این
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
به نام خدا
بچه ها می گفتند من محراب نیستم، هزار تا اسم برایم گذاشته بودند، ولی من محراب بودم، فقط محراب! نه دست و پا چلفتی، نه سر به هوا و نه ترسو. من محرابم، فقط محراب! اما هیچکس به حرف هایم گوش نمی داد، همه فقط به من می خندیدند و مسخره ام می کردند. باور کنید اصلا تقصیر من نبود که همیشه فرش اتاق به پایم گیر می کرد و زمین می خوردم و هرچه در دستم بود، میشکست و همه صدایم می کردند دست و پا چلفتی، یا وقتی راه می رفتم انقدر محو ابرها و آسمان می شدم که هی به این و آن می خوردم و دیگران با عصبانیت فریاد می زدند: «حواست کجاست؟! پسریه سر به
هوا!» یا وقتی بچه ها وسط بازی برایم توپ می انداختند، هول می شدم و می ترسیدم، آخر فکر می کردم الان توپ محکم می خورد به صورتم، برای همین همان جا وسط زمین دستانم را می گذاشتم روی صورتم و می نشستم! بچه ها هم از بازی بیرونم می کردند. تنها کسی که هر وقت کاپیتان تیم می شد، مرا هم بازی میداد فقط او بود. همیشه به من لبخند می زد و با اسم خودم صدایم می کرد و توی تیم خودش یارکشی ام می کرد. یک بار هم دیدم که در جواب به یکی از بچه ها که داشت یواشکی به او اعتراض می کرد که چرا مرا هم بازی می دهد، آرام و پچ پچ کنان در گوشش گفت: «ببین
محراب پسر مهربانیه، من چندبار خودم دیدم که بعد از ظهرها میره کمک پیرمرد واکسی و به جایش کفش های آدم ها رو واکس می زنه تا پیرمرد یک کم استراحت کند، تو تا حالا خودت از این کارها کردی؟ حالا یک کم فوتبالش خوب نیست، نباید کلا باهاش بازی نکنیم و بذاریمش کنار که.» خیلی گوشهایم را تیز کردم تا این را شنیدم. اصلا فکر نمی کردم او مرا دیده باشد. آخر پیرمرد کسی را نداشت و زود خسته می شد، برای همین بعضی روزها برای اینکه استراحت کند بعد از مدرسه می رفتم و می نشستم کنارش و کارهایش را انجام می دادم. راستش را بخواهید با شنیدن این حرف ها هم کمی خجالت کشیدم و
جلال
اہ
هم قند
در دلم آب شد. آخر خود او هم از این کارها زیاد می کرد. آنقدر مهربان و دوست داشتنی و آقا بود که همه محله روی سرش قسم می خوردند هرجا می رفت توی دل همه سریع جا باز می کرد، حتی توی دل بچه ها. من هم همیشه دلم می خواست جلو بروم و بگویم: «میایی با هم دوست شویم؟ از آن دوستان صمیمی که همیشه و همه جا با هم اند؟» اما کی دلش می خواست با یه پسر دست و پا چلفتي سر به هوای ترسو دوست شود! آن روز هم باز او کاپیتان شده بود و باز مرا هم برای تیمش کشید. مثل همیشه با لبخندی دستی به شانه ام زد و گفت: «ببینم چه کار می کنی ها...» ولی نمیدانم چطور شد که تا توپ را برایم انداختند، باز ترسیدم و سريع خودم را عقب کشیدم و زمین خوردم. تا بچه ها آمدند مسخرہ ام کنند و ترسو و دست و پا چلفتی صدایم کنند، او دستم را گرفت و بلندم کرد، و دوباره بازی شروع شد که نمی دانم که بود و چه شد! اما بچه ها همگی جیغ کشیدند و فرار کردند، هول کرده بودم، باز ترسیدم حتی نمی توانستم آب دهانم را | قورت بدهم و وقتی به خودم آمدم، دیدم دو سه سانتی متری از زمین بلند شده ام و گوشم در دستان مش قربون پیچ و تاب می خورد و او از پشت سرم می گفت: «ببخشید مش قربون، شما درست می گویید، قول می دهیم خودمان همه پول هایمان را جمع کنیم و خسارتتان را بدهیم، ببخشید.» مش قربون که ابروهایش را تا دماغش پایین کشیده بود با عصبانیت گفت: «پس چی فکر کردید باید پول شیشه شکسته ام را تمام و کمال بدهید وگرنه به باباهایتان می گویم ولی از شما توقع
نداشتم آقا محمدحسین.» و گوشم را رها کرد و راهش را کشید و رفت. دستم را بر روی گوشم گذاشتم و به محمد حسین خیره شدم، باورم نمی شد پسر بچه ای هم سن و سال من انقدر شجاع باشد که به جای فرار کردن بیایید و از مش قربون اخمو معذرت خواهی کند و قول جبران خسارتش را هم بدهد. بچه ها هم پاورچین پاورچین از مخفیگاهشان بیرون آمدند که محمدحسین رو کرد به بچه ها و گفت: «خیلی خب. شنیدید که، باید همگی پولهایمان رو روی هم بگذاریم و پول شیشه شکسته مش قربون رو بدهیم، اینجا هم دیگر نمی شود بازی کرد، از این به بعد می رویم در حیاط مسجد بازی می کنیم.» و رو کرد به من و گفت: «محراب تو نمیایی ؟» همان طور که گوشم را می مالیدم، هاج و واج نگاهش کردم که محمدحسین خندید و گفت: «راستی می دانستی یک جایی در مسجد هست که به نام توئه؟» با تعجب گفتم: «به نام من » مگر می شود؟! به اسم پسر دست و پا چلفتي سر به هوای ترسو! نه نمی شود... که دستم را کشید و برد. همانطور که چشم می چرخاندم و چهل چراغ وسط مسجد را نگاه می کردم، به تورفتگی گنبدی شکلی اشاره کرد و گفت: «اینجاست، ببین اش، اسمش محرابه، مثل تو، محراب یعنی عبادتگاه، جایی که جهت قبله را نشان می دهد.» سرم را برگرداندم و گفتم: «تو چه چیزهایی می دانی محمدحسین!» محمدحسین سرش را پایین انداخت و گفت:
خب م
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
به نام خدا
آخرین امتحانمان را که دادیم. من، رضا، جواد و سعید کتاب های ریاضی مان را از توی کیف ها درآوردیم و نشستیم وسط حیاط مدرسه. بچه های هفتم و هشتم امتحان علوم اجتماعی داشتند و حالا حالاها باید از سؤالات امتحانی شان مستفیض می شدند (این لغت محترم «مستفيض» را حاج آقا قاسمی، امام جماعتمان انداخته اند توی دهانمان! بس که تا ما را می بیند می گوید: بههه آقایون مستفیض فرمودید!) بچه های نهم هم که ما بودیم و غیر از ما چهار نفر، مابقی بعد از امتحان املا، با سرعت طوفان، مدرسه را با خاطرات امتحانی اش تنها گذاشتند و مکان مذکور را به مقصد خانه بدرود گفتند. خلاصه سعيد حساب کرد که می شود نیم ساعتی حیاط مدرسه بی هیاهو، دست ما
باشد.
من و سعید بساطمان را پهن کرده بودیم و داشتیم با طمأنینه مقدمات سر به سرانه رضا و جواد را نظاره می کردیم؛ رضا داشت
سر به سر جواد می گذاشت که: آقای رییس، صحبت با حاج آقا «مستفيض» (لازم است بگویم آقای قاسمی را می گفتند؟!) با شماست، شما رفیق فابريك ایشوني! هي ميری سؤال های عربی تخصصی ازشون می پرسی. ما که فقط در حد « أنا لا عربی» بلدیم! جواد هم می خندید و می گفت: حالا شما بیا بشین کتاب های ریاضی رو با نقشه هات مستفیض بفرما، داداش! با هم یه کاریش می کنیم! پدالله مع الجماعة! نگاهشان کردم و گفتم اگر زیر بغلتان از هندوانه های آبدار کاملا پر شد بفرمایید بشینید. سعید زد پشتم و گفت: من یه کلاس تیکه پرانی باید پیشت بیام محمد! رضا و جواد نشستند و ادای هندوانه قاچ کردن را درآوردند و مثلا گذاشتند وسط برای ما. من هم با تشکر گذاشتم توی یخچال تا فعلا آب خنك بخورند؟ و رفتیم سراغ کتاب ریاضی! کتاب را چهار
بخش کرده بودیم و هر کدام مطالب مرتبط با بخش ها را از اینترنت داخلی مان، آقای سمیعی- دبیر ریاضی خلاقمان- و اینترنت خارجی روی لپ تاپ هامان درآوردیم و برای بعضی بخشها، ایده ساخت ماکت های مختلف را طراحی کردیم. همه اینها برای کلاس های تابستانی مسجد بود که داشتیم برایش نقشه می کشیدیم. یکبار که هر چهارتایمان در مسابقات ریاضی استانی رتبه آورده بودیم و مسجد برایمان بنر تشویقی نصب کرد، این فکر به سرم زد. به بچه ها گفتم: بیاید حالا که هم مسجدی ها و هیأت امنا ما رو به درسخون بودن شناختند، هم جواد رابطه اش با حاج آقا قاسمی خوبه و هم بچههای بسیج رومون حساب می کنن، از نظر علمی بسیج و بچه های مسجد رو بکشیم بالا. فکر کنید سال بعد همه برنده ها، از مسجد ما باشند! می دونید چه کیفی داره؟! اون وقت تخصص و تعهد رو با هم داریم همونی که همیشه حاج آقا قاسمی روش تأکید داره! بچه ها هم با کمی نق و نوق های اولیه که بابا مسجد نميذاره و هیأت امنا ميگه شما بچه اید و اینا، بالاخره پای جناب توجیه را شکستند و نشستند پای کار. آقای سمیعی هم که شنید چه برنامه ای داریم، گفت: هستم باهاتون تا تهش، معلمان جوان!! ما را می گفت: معلمان جوان!! و ما به قول رضا چقدر بالون شدیم و باد کردیم! آقای سمیعی واقعا تا تهش هم بود! از کتاب های خلاق تدریس ریاضی بگیر تا سی دی های ماکت سازی بر حسب مختصات و... هرچه داشت بهمان امانت داد. فقط مانده بود نوع مطرح کردنش با حاج آقا قاسمی و راضی کردن هیأت امنا. به پیشنهاد آقای سمیعی هر کداممان يك طرح درس توپ و عالی برای هر بخش نوشتیم و بعد از چکش کاری های وسط حیاط در روز آخر مدرسه، با ایمیل فرستادیم برایشان. ایشان هم با چند اشکال کلی طرح درسها را اصلاح و با يك «خدا قوت» و «من به توان شما ایمان دارم» چاشنی دارش کردند و فرستادند برای مزاج ما که نیاز داشت به این قوت قلب ها! قرار صحبتمان با حاج آقا را گذاشتیم بعد از نماز مغرب و عشاء. وقتی حاج آقا و آقای رسولي درباره کارهای مسجد جلسه می گذارند. نماز مغرب و عشاء را که پشت حاج آقا خواندیم، ایستادیم تا نافله های جواد هم تمام شود و به قول نمك پاشی های رضاء بهشت را به اسم خودش تمام و کمال سند بزند و بعد برویم دفتر مسجد. تا به دفتر برسیم سعید و رضا سر به سر جواد گذاشتند که: تو رو خدا بگو تا حالا چند تا درخت طوبی برای خودت ثبت کردی؟! درختش چند میوه است، راستی؟! به ما هم میدی؟! - بی معرفت، حساب وایسادن هامون رو برای نافله هات هم بکنی باید به جعبه از اون میوه درشت هاش رو برامون کنار بذاریها!! جواد هم نه گذاشت و نه برداشت، با لبخندی گفت: هرکی خودش طوباش رو می سازه! شمام که ماشالا سالمید همه تون! مثل من هم که وقت دارید! تاااازه، برنده مسابقات ریاضی منطقه هم هستید، خب پاشید روی پاهاتون وایسید دو کلمه بیشتر از بقیه بابت چیزهایی که خدا بهتون داده تشکر کنید، داداش! الدنيا مزرعة الأخرة! توپیدیم سرش که: بابا ||! آقای یام وقت دار، حالا اون دنیا هم شما ما رو به فیض برسون چه اشکالی داره؟! نچ نچ اش را با حرکت انگشت سبابه کشید و الدنيا مزرعة الاخره شخصی
مان، ماسید به در دفتر مسجد؟ جواد را انداختیم جلو که دربزند. تقه زدنش هم مؤدبانه بود! آرام و شمرده! آنقدر که حاج آقا قاسمی فهمید این فقط می تواند صدای در زدن جواد باشد. گفت: بفرمایید، جواد جان! | و ما بهم نگاه کردیم و خنده های نکرده مان را پاشاندیم روی سر جواد! | بعد خیلی محترمانه و شيك وارد شدیم. آقای رسولی رییس هیأت امنای مسجد تعارف کرد بنشینیم. نشستیم و جواد حرف هایش را با همان حديث الدنيا مزرعة الاخرة شروع کرد و بعد نمیدانم چطوری ربطش داد به برنده شدن ما در مسابقات ریاضی و اینکه الان مسجد برای ما حكم همان مزرعه را دارد و اگر حاج آقا و هیأت امنا اجازه بدهند ما برای آخرتمان توشه برداریم، با کلاس هایی که می خواهیم برای بچه های هفتم، هشتم و نهم برگزار کنیم. من هم بعد از سخنرانی کوتاه جواد، دورنمای برنده های مسابقه ریاضی از مسجدمان را برایشان تصویر کردم و دیدم که آقای رسولی تو ی فکر رفت و به حاج آقا قاسمی گفت: اگر واقعا بتوانند، طرح عالی ای است؟ رضا فوری گفت: حاج آقا، ما طرح درس هامون هم با دبیر ریاضی مون اوکی... ببخشید بررسی کردیم ایشون هم اوکی... ای بابا... تأیید کردن. سعید گفت: می تونیم الان یا فردا شب براتون اجرا کنیم جهت اطمینان بیشتر. و جواد با شوخی و خنده اضافه کرد: | «ليطمئن قلبی» که ایرادی ندارد، حاج آقا! | حاج آقا قاسمی خودکار توی دستش را روی برگه روبرویش گذاشت و نگاهی به آقای | رسولی کرد و گفت: موافقید برای فردا قبل از نماز ظهر و عصر؟! ایشان يك بله کشدار گفتند و بعد حاج آقا | رو به ما کردند و گفتند: شماها که تعطیلید دیگه؟! فردا مستفیض می فرمایید؟! ما | هم با لبخندهامان مستفیضشان کردیم به جواب رضایت بخش مان! راستش اصلا فکر نمی کردیم انقدر راحت طرحمان را بپذیرند و رویمان حساب کنند. یاد حدیثی افتادم که پدر چند روز پیش داشت بلند بلند برای مادر مي خواند که ابتدای پایان نامه ارشدش بنویسد: العلم | سلطان! |
🌷🌷🌷
فردا قبل از ظهر، توی مسجد جلسه توضیحات ما بود و اجرای طرح درس! جواد که آجر حرف هایش را درست و حسابی چید و با چند حدیث بجا محکمش کرد، تقریبا اغلب هیأت امنا راضی شدند. چند نفری هم که هنوز اطمینان نداشتند با اجرای طرح | درسهای ماکت سازیمان، سر ذوق آمدند و بالاخره آنها هم برگه برگزاری کلاس های ریاضی در مسجد را امضا کردند و ما رسما از پنجم تیر باید کلاس های تابستانه مان را شروع می کردیم و بچه ها را از علم مان مستفیض می فرمودیم! شوخی که نبود باید بچه های مسجد باقرالعلوم العل ، سکوی مسابقات ریاضی منطقه چهار را فتح کنند! جمله آخر را که بلند گفتم
جواد گفت: حاج محمد آقا، داداش! از الان به فکر باش که پرچم همه مسجدها و مسجدی های هم سنمان را بالا ببریم. و سعيد يك نگاه عاقلانه توأم با شیطنت نثارم فرمود و در تأیید حرف جواد گفت: به قول حاج آقا قاسمی جهانی فکر کن، پسر! سعید جمله اش را که تمام کرد، این کره جغرافیا بود که داشت با مساجد بدون مرز، توی ذهنم چرخ میخورد.
سمیه فتحی
هفته نامه کاشف، مجمع مدارس قرآن و عترت دانشگاه تهران*
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
*
به نام خدا
امیرعلی و زهره که حسابی حوصلشون سر رفته بود، رفتند پیش مامان که داخل آشپزخانه مشغول آشپزی کردن بود و با کلافگی گفتند: مامانما هر چی بازی بلد بودیم انجام دادیم دیگه نمیدونیم باید چیکار کنیم؟ شما بیا باهامون بازی کن. مامان کمی فکر کرد و گفت: خب به شرط داره، بچه ها تندی گفتند هر چی باشه قبول. مامان روی دو زانو نشست و صورتش را آورد جلو و چشمانش را بست و گفت: دو تا ماچ صدادار می خوام تا خستگی از تنم در بره و بریم برای یه بازی خوب و جدید. امیر علی و زهره پریدند بغل مامان و صورتش را بوسه باران کردند. مامان گفت: آخیش خستگیم در رفت. مامان در یخچال را باز کرد و دستش را به حالت بلندگو گرفت و گفت: آهای آهای میوه ها به صف آماده باشند که میخوایم یه بازی خوب بکنیم. مامان با ظرف میوه به همراه امیرعلی و زهره رفتند داخل پذیرایی. بچه ها گفتند خب ما آماده ایم. مامان به زهره گفت که با دستش چشمای امیرعلی را بگیرد تا نتواند چیزی ببیند. بعد یک هلو برداشت و جلو بینی امیر علی گرفت و گفت: بگو ببینم این بوی چه میوه ایه؟ او کمی مکث کرد و با تردید گفت: فکر کنم زردآلو باشه. وقتی چشماشو باز کرد نچی کرد و گفت بعدی. مامان این بار سیب را برد جلوی بینی امیر علی و اوتند گفت: سیب بازی همانطور همراه با صدای بلند خنده و شادی بچه ها ادامه داشت که زهره با شیطنت به جای میوه روسری مامان را برد جلوی صورت امیرعلی و گفت: اگه راست میگی بگو ببینم این بوی چیه؟ امیر علی خندید و پرید بغل مامان و گفت: معلومه بوی مامان. و بعد دوتایی یک صدا گفتند حالا نوبت مامانه. مامان چشماشو بست و بازی شروع شد. وسطای بازی امیرعلی لباس خودش را آورد و جلوی صورت مامان گرفت و گفت: مامان این بوی چه میوه ای هست؟ مامان با لبخند ملیحی گفت: این بوی میوه دل من آقا امیر علیه. بچه ها با تعجب به هم نگاه کردند. مامان ادامه داد بله همه بچه ها میوه های دل مامان و باباشون هستند.
محبوبه رسولی
گاهنامه روایت حسن *
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
*به نام خدا
ماه زیبا، وسط آسمان میدرخشید... پسرک کنار پنجره ایستاده بود و زل زده بود به نوک انگشت اشاره اش... چرخاندش و گرفت سمت مادر و گفت: مامان دوست دارم یه روزی روی ماه بشینم و از اون بالا واسه زمین و مامان مهربونم دست تکون بدم؟ مادر دست پسر مهربانش را گذاشت روی قلبش و گفت: ... از اونجا یه راست شر می خوری وسط قلبم... پسرک با برق چشم هایش گفت: چه سرسره بازی ای... وبعد یک دایره کشید دور صورتش و گفت: مامان شبیه ماه هستم؟ مادر گفت: ماه شبیه توئه... زیبا و پرنور... پسرک نشست روبروی مادرش و گفت: مامان اگه ماه نبود چی میشد؟ مادر گفت: همه جا تاریک و سیاه میشد!!! پسر سرش را گذاشت روی پای مادر و گفت: ولی من تاریکی رو دوست ندارم... وبعد برای ماه دست تکان داد و بلند گفت: ماه تو بهترین دوست منی... همیشه توی آسمون باش تا ببینمت!! مادر چشم های پسرش را که در سیاهی شب میدرخشید بوسید و گفت: واقعا ماه بهترین دوستته؟ پسر صدایش را کلفت کرد و گفت: معلومه که... هر شب میام کنار پنجره تا ببینمش... مادر گفت: آخه دوستی تو با ماه چه جوریاست... پسرکه مدام پاهایش را تکان میداد و صدای جرجرصندلی را درآورده بود گفت: چون بازیگوشیم مثل هم... مادر گفت: چه جالب ولی من بیشتر فکر میکنم تو بیشتر شبیه صاحب اسمت هستی... پسرسریع گفت: امام علی رو میگی؟... مادر ادامه داد... درسته امام علی مهربان، وقتی همه ی بچه های هم سن و سال تو امام علی رو میدیدن خوشحال میشدن و همیشه منتظرش بودن تا براشون خوراکی های خوشمزه ببره و باهاشون بازی کنه. پسرک برای چند لحظه روی صندلی آروم گرفت... چشمانش را بست و گفت چقد دوست داشتم منم پیش اون بچه ها بودم... مادر گفت: حالا با چشم های بسته چی میبینی؟ پسر سرش رو چرخوند و گفت یک کشتی بزرگ می بینم که منو به دور دورها میبره، جایی که بتونم امام علی رو ببینم. بعد گفت: مامان کی میتونم ببینمش؟؟ مادر گفت: پسر مهربونم... امام علی توی قلبته و بعد پسر را به سینه اش فشرد و گفت مثل امام علی که باشی ماه قلبهایی میشی که به اندازه آسمون بزرگ و روشن هستند...
مرجان شکوری
گاهنامه روایت حسن*
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
*به نام خدا
سعیده باز بدون در زدن وارد اتاق شد، تا اومدم بهش بگویم چرا بدون اجازه وارد شدی؟ سریع گفت: پنج شنبه هفته دیگه مهمونی بازی داریم ، سعیده بجای کلمه مهمانی رفتن کلمه مهمانی بازی را بکار می برد ،گفتم کجا؟ گفت خونه دوست مامان خانم عابدی گفتم من که شنبه امتحان زیست دارم...سعیده بلافاصله گفت یعنی نمیای !؟؟گفتم نخیر نگفتم نمیام که !!!حالا باید راجع بهش فکر کنم چند لحظه در فکر فرو رفتم سعیده خنده ای کرد و گفت : حتما خانم داره فکر میکنه که چطوری» ست «کنه الکی گفتم نخیر داشتم فکر میکردم با امتحانم چیکار کنم ؟ بعد گفتم راستی تو چی می پوشی سعیده گفت راستش خانم، ما مثل شما شیک پوش نیستیم ، که حتما «ست» کنیم ،هر چی دم دستمون بیاد و راحت هم باهاش باشم همون رو می پوشم ، سعیده از اتاق بیرون رفت و من ماندم و اینکه چی بپوشم؟!!! ، بلند شدم رفتم سراغ کمدم ، با خودم گفتم باید جوری لباس بپوشم که همه نگاهها به من باشه ، کمدم پر از لباس بود ، چند تا لباس از لای لباسهام در آوردم ، از همه قشنگتر لباس بنفش کمرنگم بود ، هنوز اون را جایی نپوشیده بودم ، خیلی خوشحال شدم ، حالا باید دنبال یک کفش روفرشی می گشتم که با اون همرنگ باشه ، وای خدا کفشهای رو فرشیم اصلا به این رنگ لباسم نمیاد چیکار کنم ؟ فکر کردم با مامان برم و یک کفش بخرم ، ولی بلافاصله پشیمان شدم ، آخه مامانم تهدیدم کرده بود که اگر یک لباس یا کفش دیگه ای بخرم از پنجره پرت میکند بیرون ، راستش چند بار بهم تذکر داده که خیلی ولخرجی میکنم و در خرید کردن اسراف میکنم ، حالا الان یکی نیست بهش بگه مامان خانوم حالا من کفش همرنگ ندارم باید چیکار کنم ؟ همینجوری که با خودم حرف میزدم یکهو یاد کفش بنفش مامانم افتادم با خوشحالی از جا پریدم و به طرف آشپزخانه رفتم ، مامان در حال شستن ظرفها بود ، رفتم جلو وگفتم مامان جان بیا اینطرف من میشورم ، مگه دختر نداشتی؟! مامانم خنده ای کرد وگفت چی شده حمیده خانوم مهربون شدی
گفتم وا مامان جون من که همیشه مهربونم !!! مامانم با لبخند گفت حالا بگو چی میخوای ؟گفتم هیچی اون کفش بنفشتون رو میشه بدی من بپوشم برای مهمونی گفت چرا نمیشه برو بردار ، فقط تو پاهات از من بزرگتر شده ، ببین اندازه پات هست، یک بوس کوچولو از لپش کردم و بدو به طرف جا کفشی رفتم ، با خوشحالی کفش پاشنه بلند بنفش را برداشتم ، پام کردم ، به نظرم یک مقدار تنگ بود ، پیش خودم گفتم نه بابا ، باهاش راه که نمیرم ! رور پنج شنبه شد ، مامان قبل از اینکه بریم بهمون گفت بچه ها خانم عابدی یک کمی حساس هست دوست ندارد کسی با کفش در آشپزخونه اش بره گفتم مامان جون حالا کی میخواهد بره تو آشپزخونه !!مامانم
با خنده گفت شاید بخوای یه لیوان آب برداری یا خدا نکرده ظرف بشوری !!! گفتم مامان جان خونه ظرف بشورم اونجاهم برم ظرف بشورم !!! بعد از نیمساعت به خانه خانم عابدی رسیدیم ، خانم عابدی ما را راهنمایی به اتاقی کرد ، من سریع کفشم را از ساک مادرم در آوردم پام کردم ، سعیده خیلی سریع حاضر شد و رفت اتاقی که دخترها در آنجا جمع شده بودند ولی من که احساس بزرگی میکردم اصلا دوست نداشتم پیش آنها برم ، با مادر وارد جمع شدیم هنوز چند قدم برنداشته بودم که احساس کردم که انگشت کوچک پام چاق شده ، فکر کردم الان سریع میشینم و دیگر همه چی حل میشود ، سریع روی اولین صندلی خالی نشستم ، ولی چشمتون روز بد نبینه ، پام در حال ورم کردن بود مثل خمیر نان که با جوش شیرین قاطی کردند و باعث میشود که نان هی ور بیاد پای منم لحظه به لحظه بیشتر ورم میکرد ، انگار تب کرده بودم عرق ، از لای موهام به صورتم می ریخت سریع عرقها را پاک می کردم ، نمیدونم چرا یاد نانواها افتادم پیش خودم گفتم این بندگان خدا که در نانوایی کار می کنند چقدر کارشون سخته !!! هنوز چند ثانیه نگذاشته بود که احساس کردم سر هر انگشت پام یه لامپ کوچولو در آمده ، انگار چراغانی شده ، همه با هم تاول زده بودند ، خانمها همه باهم حرف میزدند ، صدای خنده دخترها هم از اتاق دیگر میامد ولی من بیچاره برای اینکه جلب توجه کنم پاهای عزیزم را مجبور کرده بودم این کفشهای تنگ را بپوشند ، شروع کردم با پاهام حرف زدن : پاهای عزیزم تو خیلی زحمت می کشی وزنم رو تحمل میکنی و من رو به هر جا که میخوام می بری ، بدون اینکه من ازت تشکر کنم ، دوست دارم الان تو پای عزیزم رو به گردنم بیندازم و نگذارم تو اینقدر اذیت بشوی ، پای عزیزم اگر بیشتر از این ورم نکنی قول میدم که دیگه برای خودنمایی تو را اذیت نکنم ، اصلا کی گفته آدمها با لباس وکفششون ارزش پیدا میکنن الان همه سرشون به خودشون گرم هست و من بیچاره در حال درد کشیدن هستم، اصلا چرا آمدم اینجا ؟ چرا وقت خودم را تلف کردم کاش در خونه میماندم و درس شیرین زیست رو میخوندم یا حداقل میرفت پیش سعیده اینا و میگفتم و میخندیدم ، ما
درم در حال حرف زدن با دوستهاش بود ولی زیر چشمی من را نگاه
میکرد جوری نگاهم کرد که فهمیدم مادرم متوجه درد من شده ولی چیکار میتوانست بکند ، با خودم گفتم خدایا اشتباه کردم ، خدایا توبه ، دیگه این پاهام رو اذیت نمیکنم که یکهو چشمم به خانم عابدی که در حال پذیرایی کردن بود افتاد ، دیدم با چه وسواسی کفشاش را در میاورد و با دمپایی که گذاشته وارد آشپزخونه میشود یکهو فکری به ذهنم رسید با هر بدبختی بود خودم را به آشپزخانه رساندم انگار میخواستم از یک کوه بالا برم ، سریع کفشهامو از پاهام در آوردم ، حالا مگر در میامدن کفشها دو دستی به پاهام چسبیده بودند ، به زور در آوردم جوریکه پوست پام کنده شد، ولی محل نگذاشتم ، دم پایی را پوشیدم و رفتم دم ظرفشویی و شروع به شستن ظرفها کردم و حالا خانم
عابدی میخواست من را از دم ظرفشویی کنار بکشد و من انگار به گنج رسیدم نمیخواستم رهایش کنم برای اولین بار از ظرف شستن لذت می بردم ، در موقع خداحافظی خانم عابدی به دخترش گفت فرزانه ، یک کم از حمیده جون یاد بگیر و رو کرد به مادرم و گفت خوشبحالت با این دختر مهربونت ، مادرم یک نگاهی به پاهام کرد و گفت بله خدا رو شکر!!! ، دخترم هم خیلی کاری وهم خیلی مهربونه !!!
رساله حقوق امام سجاد علیه السلام
حق پا
فاطمه بزرگزاده
گاهنامه روایت حسن
*
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
حضرت يوسف وقتی عزیز مصر بود و در وقت قحطي براي مردم گندم توزيع مي نمود يك نو جوان سه بار آمد و گندم همراي خود برد. آخر يوسف (ع) مجبور شد و به آن نوجوان گفت:
اَي برادر به مردم يك بار گندم نمي رسد و از تو چندم بار است كه گندم ميبري دگر بس كن! هنوز بسيار مردم محتاج باقي مانده اند !
حضرت جبرییل که کنار یوسف استاده بود گفت:
آیا او را مى شناسى؟
گفت: نه، نمى دانم كیست.
جبرییل گفت: اى یوسف! این مرد با این لباس كهنه و پاى برهنه همان شاهدى ست كه تو را از اتهام نجات داد. این همان طفلك هست كه موقع تهمت زدن زليخا شهادت پاك بودن ات را گفت!
حضرت به مأمور خود گفت: برو او را بیاور. او را آورد،
يوسف (ع) آن نوجوان را در آغوش گرفت و امر نمود به اين جوان دروازه هاي خزاين را باز كنيد هر قدر وهر چه ميتواند ببرد.
سپس به ماموران اش گفت: براى او لباس و كفش بیاورید، به او پول و شغل متناسب با عقل و فهمش بدهید و حقوقى نیز براى او قرار بدهید.
جبرئیل تعجب كرد، حضرت یوسف(ع) گفت: چه شد؟ گفت: كرم خدا مرا متحیر كرد،
آه از نهادم برآمد؛ چون كسى كه براى تو شهادت به حق داده، ببین براى او چه كار كردى؟ آن وقت بندگانش كه عمرى مى گویند: «أشهد أن لا اله الا الله» به وحدانیت او شهادت مىدهند، در قیامت براى آنها چه خواهد كند؟
الله جل جلاله برای یوسف وحي كرد؛ كه اَي يوسف ! تو يك بنده هستي
يك نَفَر پاكي ترا ياد كرد تمام خزانه ها را برايش باز كردي و اگر كسي پاكي مرا ياد كند ذكر مرا بكند آیا من چه برايش خواهم نمود...!
شما فكر كنيد خزانه هاي يوسف (ع) كجا و خزانه هاي الله جل جلاله کجا!
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🧚♀ فطرس ملک
🤴آقا امام صادق سلام الله علیه فرمود: فطرس فرشته ای بود که وقتی که ولایت آقا و مولانا امیرالمومنین علی صلوات الله علیه به ملائکه عرضه شد همه پذیرفتند جز او.
به همین دلیل سر باز زدن از پذیرفتن ولایت خداوند بالش را شکست. هنگامی که امام حسین علیه السلام متولد شد، خداوند جبرئیل را برای عرض تبریک به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم با هفتاد هزار ملک به سوی زمین فرستاد که در راه با فطرس دیدار کرد.
فطرس گفت: جبرئیل به کجا می روی؟
جبرئیل گفت: خداوند مرا فرستاده تا به آنها تبریک بگویم به سبب فرزندی که امشب متولد شده است. فطرس گفت: مرا هم با خود ببر و از حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم بخواه برای من دعا کند.
سپس جبرئیل به او گفت: بر بال من سوار شو پس او هم سوار شد و نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم آمدند.
وقتی به نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم رسیدند جبرئیل به ایشان تبریک گفت و گفت: یا رسول الله! بین من و بین فطرس برادری هست و او از من خواسته که از شما درخواست کنم که از خدا بخواهید بالش را به او بازگرداند.
سپس آقا رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند؛
ای فطرس آیا انجام می دهی؟ فطرس گفت : بلی
سپس آقا رسول الله ولایت مولا امیرالمومنین صلوات الله علیهما را بر فطرس عرضه کرد و او پذیرفت. به امر پیامبر بالش را به بدن پاک امام حسین علیه السلام مالید و سلامتش را باز یافت...
📚منابع:
بصائر الدرجات جلد۱، صفحه ۶۸؛ مدينة معاجز الأئمة الإثني عشر، جلد۳،
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
جوان ۲۴ ساله آمریکایی جان خود را فدای مردم ایران کرد!
داستان هوارد باسکرویل یکی از غم انگیز ترین داستانهای مشروطه است. او که آمده بود تا تاریخ و حقوق بین الملل تدریس کند، از رنج مردم که بر اثر قحطی و محاصره شهر توسط دربار فزونی گرفته بود به ستوه آمد و با پیوستن به یاران ستارخان به اموزش نظامی مشروطه خواهان آذربایجان همت گمارد. فشارهای سفارت آمریکا و هشدارهای متعدد به وی حتی اصرار ستارخان به او برای انصراف از مبارزه در کنار مشروطه خواهان، بی تاثیر بود. چرا که باسکرویل که تحت تاثیر مجاهدت های مشروطه خواهان قرار گرفته بود تنها تفاوت خود با این مبارزان را در محل تولدش میدانست.
باسکرویل عضو فوج نجات شد و ماموریت داشت به همراه یارانش به مردم تحت محاصره تبریز آذوقه برساند. اما در همان درگیری های نخست در حالی که تیری برقلبش نشست جان به جان آفرین تسلیم کرد.
او شهید آمریکایی جنبش مشروطه ایران شد و آذربایجان را در سوگی بزرگ فرو برد. چرا که در نظر مردم تبریز، آنها میهامانی بزرگ و ارجمند را از دست داده بودند.
به احترام مجاهدت هایش تفنگ او به همراه پرچم ایران و فرشی نفیس که تصویرش بر آن نقش بسته بود برای مادر پیرش در آمریکا فرستاده شد.
او اکنون که صرفا نه یک امریکایی که از قهرمانان ملی ما ایرانیان است.
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
اسم مبارک «الله» چهار حرف است:
• هرگاه همزه را انداختی میماند «لله» که اشاره است به « وَاللهُ کُلُّ شَی»
یعنی همه چیز از اوست.
• و اگر لام را انداختی و الف را گذاردی «اله» میشود که اشاره دارد به
« وَ هُوَ اِلهُ کُلُّ شَی »
هر چیزی به او موجود است.
• و اگر لام و الف را انداختی «له» میشود،
« وَ لَهُ کُلُّ شَی »
بازگشت هر چیزی به سوی اوست.
• و اگر لام از از کلمه «له» انداخته شود، «ه» باقی میماند
و «هو» لفظی است که دلالت دارد بر سرچشمه عزت حضرت احدیت
و لفظ «هو» مرکب است از دو حرف
«هاء» و «واو»
لفظ «هاء» اصل است نسبت به «واو»
چون «واو» از اشباع ضمه «هاء» پیدا شده، پس در واقع «هو» یک حرف است و دلالت دارد بر وحدت حضرت احدیت
هر کس روزی 100 مرتبه بگوید:
«هُوَ اللهُ الَّذی لا اِلهَ اِلّا هو»
خدا او را از اهل یقین گرداند.
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
سلیمان فرزند داود، انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود، چنانچه برای او قصر و ایوان و جام ها و پیکره ها می ساختند.
این دیوان، همان لشکریان نفسند که اگر آزاد باشند، آدمی را به خدمت خود گیرند و هلاک کنند و اگر دربند و فرمان سلیمان روح آیند، خادم دولتسرای عشق شوند.
روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزی سپرد و به گرمابه رفت. دیوی از این واقعه باخبر شد. در حال خود را به صورت سلیمان در آورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد. کنیز انگشتری به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند ( از آنکه از سلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی دیدند.) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت، گفت سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته، دیوی بیش نیست. اما خلق او را انکار کردند و سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را " مسکین و فقیر " می دانست، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد.
دلی که غیب نمایست و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود، چه غم دارد؟
اما دیو چون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک بر او مقرر شد، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد، آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر مردم حکومت کند. چون مدتی بدینسان بگذشت، مردم آن لطف و صفای سلیمانی را در رفتار دیو ندیدند و در دل گفتند :
که زنهار از این مکر و دستان و ریو
به جای سلیمان نشستن چو دیو
و بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر خلق آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند و در کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را به جای او نشانند که به گفته ی حافظ :
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل، دیو سلیمان نشود
بجز شکر دهنی، مایه هاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی
و به زبان مولانا :
خلق گفتند این سلیمان بی صفاست
از سلیمان تا سلیمان فرق هاست
و در این احوال، سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می گرفت. روزی ماهی ای را بشکافت و از قضا، خاتم گمشده را در شکم ماهی یافت و بر دست کرد. سلیمان به شهر نیامد، اما مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی، بیرون شهر است. پس بر دیو بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت باز گردانند ...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
یکی از علمای نجف اشرف که مدتی به قم آمده بود، برای من چنین نقل کرد که:من مشکلی داشتم به مسجد جمکران رفتم و درد دل خود را به محضر حضرت بقیة الله حجّة ابن الحسن العسکری امام زمان (عج) عرضه داشتم و از وی خواستم که نزد خدا شفاعت کند تا مشکلم حل شود.
برای این منظور، مکرر به مسجد جمکران رفتم ولی نتیجه ای ندیدم .روزی هنگام نماز دلم شکست و عرض کردم: مولا جان !آیا جایز است که در محضر شما و منزل شما باشم و به دیگری متوسّل شوم؟شما امام زمان من می باشید آیا زشت نیست با وجود امام حتّی به علمدار کربلا قمر بنی هاشم (ع) متوسّل شوم و او را نزد خدا شفیع قرار دهم؟!
از شدت تأثّر بین خواب و بیداری قرار گرفته بودم. ناگهان با چهره ی نورانی قطب عالم امکان حضرت حجة ابن الحسن العسکری (عج) مواجه شدم.
بدون تأمل به حضرتش سلام عرض کردم، حضرت با محبّت و بزرگواری جوابم را دادند و فرمودند: نه تنها زشت نیست و نه تنها ناراحت نمی شوم که به علمدار کربلا متوسّل شوی، بلکه شما را راهنمایی هم می کنم که به حضرتش چه بگویی.
چون خواستی از حضرت ابوالفضل (ع) حاجت بخواهی، این چنین بگو:
یا ابالغوث ادرکنی
در کتاب«مسجد جمکران میعادگاه دیدار» مطلبی به نقل از آیت الله العظمی مرعش نجفی (ره) نقل شده.
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#ذخر_الحسین_کیست ؟
جنگ صفین بود و نوجوانی سیزده ساله...
امیرالمومنین(ع) نقاب به چهره قمر بنی هاشم زدند و او را روانه ی میدان کردند. معاویه ابوشعتاء دلاور معروف عرب را پیش فرستاد ابوشعتاء گفت اهل شام مرا حریف هزار اسب میدانند، در شأن من نیست، یکی از پسران من برای او کافیست.
۹ پسر را به جنگ فرستاد و یکی پس از دیگری به دست قمر منیر بنی هاشم به درک واصل شدند.
خودش عصبانی به قصد انتقام خون پسرانش به میدان آمد و او نیز با ضربتی به درک واصل شد...
جنگ مغلوبه شده بود... همه در حیرتند که این نوجوان کیست که چنین جنگاوری میکند...
امیرالمومنین(ع) به عباس گفتند برگرد پسرم...
سپاهیان گفتند یا امیرالمومنین اجازه بده تا کار را یکسره کند اما حضرت اجازه ندادند...
فرمودند: اِنّهُ ذُخرُ الحسین...
او ذخیره برای حسین است...
السلام علیک یا قمر العشیره یا ابالفضل العباس
ای کاش تنها این از من یادگار بماند...
#امالى_طوسى_ص275
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
نها دختری از تبار بی کسی:
قسمت_چهل_و_چهارم:
حامد هرچه زنگ میزد نمیتونستم جواب بدم فقط یه پیام بهش دادم گفتم نمیتونم جواب بدم گوشیم خرابه حالم خوبه نگرانم نباش الان خونه عمو جمال هستم... 😔تصمیم گرفتم برم مسجد تو آنجا بمونم ولی نرم خونه حامد که مادرم بفهمه و ناراحت بشه... اون شب تو مسجد بودم که خادم مسجد اومد گفت خواهرم دیگه دیر وقته نمیخوای بری خونه؟ میخوام در مسجد رو ببندم دید گریە میکنم گفت خواهرم چیزی شده؟ شهرستانی هستی؟نتونستم هیچ جوابی بدم رفت بیرون کمی برام آب آورد گفت خواهرم چی شده تو روخدا خیلی براتون نگرانم بگید شاید کمکتون کنم... آب رو کنار دستم گذاشت دید هیچ جوابی نمیدم رفت به امام مسجد خبر داد اونم اومد گفت چیزی شده خواهرم؟یه جوابی بهمون بدید جواب دادم گفتم مگه اینجا خانه خدا نیست؟ گفت بله خواهرم...گفتم میخوام امشب مهمون خدا باشم یه لحظه سکوت کردن گفت باشه قدمت رو چشم ولی تو یه خانم تنها باید بدونم چرا تنهایی؟ گفتم از بی_کسی گفت پدر ، مادر، برادر کسی رو نداری؟ ☝️🏼گفتم نه هیچ کسی به غیر از الله و دو فرزند کسی رو ندارم... تا حدودی برای امام مسجد توضیح دادم گفت خواهرم خدا مشکلات رو برات آسون کنه ولی بە الله احد واحد غم تمام وجودم رو گرفت چطور تا این حد بی کسی چطور انقدر ظلم؟! 😔گفت تو از گناه دوری میکنی خانوادەت تورو در آغوش گناه میاندازن.. سبحان الله گفت خواهر بلند شو بریم خونه ما من میرم خونه پدرم شمام با همسرم خونه باشید هر چی اصرار کرد قبول نکردم گفتم اگه نمیخواهید خونه خدا رو ترک میکنم گوشه خیابان بخوابم اصرار نکنید خدا اجرتون بده... امام مسجد گفت باشه خواهرم امشب مهمون خدا باش رفت ازم خدا حافظی کرد من تا صبح فقط گریه کردم نماز خوندم قرآن آوردم رو قلبم گذاشتم درد قلبم آروم تر شد تا نماز صبح بودم برق های مسجد رو روشن نمیکردم تا کسی ندونه من اونجا هستم تا اذان صبح گریه کردم دعا کردم راهی بهم نشون بده چکار کنم... نمازم رو خواندم دیدم هوا روشن شده خواستم از مسجد برم بیرون گوشیم زنگ خورد بازم مامانم بود گفت دیشب خونه حامد نبودی کجا رفتی؟ منم گفتم خونه عمو جمال گفت یاد گرفتی دروغ هم بگی من بهشون زنگ زدم اونها تعجب کردن گفتن نها از روزی که عروسی کرده یه بار خونه ما اومده الان کی میاد خونه ما...!؟! نها راستشو بگو کجا بودی کجا خوابیدی دیوانه شده بود تو گوشی انقدر داد میزد گوشی رو از گوشم دور میکردم... 😔گفتم مسجد بودم گفت تا صبح چرا دروغ میگی مامانم داشت فکر بد میکرد باور نمیکرد گفت تو معلومه بخاطر یه نفر دیگە این کارو میکنی عاشق شدی زندگیت رو جا گذاشتی طلاق بگیری بری ازدواج کنی... 😭سبحان الله یعنی اون مادرم به من اونم من؟ همچین حرفی میزنه؛ بهم شک کنه باورم نمیشد به حدی عصبانی شدم سرمامانم داد زدم گوشیم رو کوبیدم وسط خیابون با صدای خفه تو دل خودم جیغ میزدم گریه میکردم بغض داشت گلو و مغزم رو میترکوند با خودم انقدر گریه کردم هیچ انرژی برام نمونده بود گفتم خدایا تا صبح پناه بردم خانه تو برای تو سجده کردم ولی الان مامانم چی میگه...؟؟؟ اون خودش گفت حق نداری خونه برادرات بری پس کجا به غیر خونه تو برام محرم بود... بازم با خودم گفتم و خواستم خودم رو تسکین بدم گفتم شاید مادرم حق داشته باشه یه زن جوان تو یه شهر بزرگ تنهایی کجا بودم کجا رفتم حق داره همچین فکری در موردم میکرد...دیگه خسته شده بودم از بی_سر_پناهی و بی_کسی سرگردون تو خیابان ها تصمیم گرفتم برگردم همون خونه پیش بچه هام گفتم برم با بچه هام هماهنگی کنم یه فکری به حال خودم و بچه هام کنم؛ چون مثل من عذاب میکشیدن از دست پدرشون از دست خانواده پدرشون بچههای عزیزم هدایت شده بودن اونا همه عذاب ها رو به جون میخریدن بخاطر این که منو از گناه دور کنن... اون روز بدون اینکه کسی بدونه سوار تاکسی شدم رفتم طرف خونه رسیدم جلو در زنگ در رو زدم محمد اومد رو بالکن گفت کیه منو دید با تعجب گفت مامان تویی؟ گفتم اره عزیزم درو باز کن تبسم صدای منو شنید باور نمیکرد هر دوتاشون دویدن حیاط درو باز کردن بغلم کردن گفتن مامان چطور اومدی!؟ چرا اومدی چی شده؟ وقتی حالمو دیدن هر دوتاشون ترسیده بودن... گفتم باباتون خونهست؟ گفتن نه هنوز نیومده رفتم تو خونه نشستم بازم زدم زیر گریه تبسم گفت مامان بخاطر ما اومدی؟ دلت برامون تنگ شده؟مامان بابام الان میاد نمیخوام بفهمه اومدی خونه. 😔گفتم باید بدونه من مجبورم اینجا بمونم چون جایی ندارم همه شو براشون تعریف کردم گفتم دیشب چطور سر کردم انقدر گریه کردم دو روز هیچی نخورده بودم تمام انرژی بدنم رو از دست داده بودم خیلی ضعیف شده بودم؛و از هوش رفتم...آخ بچههای عزیزم داشتن دیوانه میشد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
نها دختری از تبار بی کسی:
قسمت_چهل_و_پنجم:
محمد گریه میکرد چهار قل رو تند تند میخواند همش میگفت یاالله مامانم رو ازم نگیر و نبری پیش خودت...تبسم داشت دیوانه میشد گریه کنان رفت آب آورد رو صورتم پاشید ذره ذره با دست آب تو دهنم میریخت به هوش اومدم فورا آب قند برام آورد کمی خوردم کمی بهتر شدم؛ تبسم گفت مامان میدونم هیچی نخوردی الان یە تکه نون برات میارم بخور بهتر بشی.. 😔کمی نون خشک برام آورد بهم داد من به زور خوردم گفت مامانم ببخش به خدا هیچی تو خونه نیست؛ با تعجب گفتم از کی هیچی تو خونه نیست؟!گفت بابا هیچی نمیاره خونه فقط یا تخم_مرغ میاره یا برنج خالی تو خونه داریم. گفتم چرا وقتی بهت زنگ میزدم نمیگفتی چیزی تو خونه ندارید؟محمد گفت بخاطر تو گفتیم نکنه غصه ما رو بخوری نکنە بخاطر ما برگردی خودتو بە گناە آلوده کنی.. 😭یاالله بچههام میدونن من مرتکب گناه میشم ولی مامانم اصلا براش مهم نبود حرف محمد دلمو بیشتر آتیش میزد آنقدر گریه میکردم بعضی وقتها اشکی دیگه نداشتم برای ریختن فقط گوش میدادم و حرص میخوردم تبسم گفت مامان نگران نباش نمیزارم بابام اذیتت کنه ولی با اینکه تو رو جلوی مردم زده بهت بیاحترامی کرده و الان هم با پای خودت برگشتی میدونم بیشتر ازت سو_استفاده میکنه و عذابت میده؛ گفتم فقط دعا کنید یه جوری الله متعال نجاتمون بده شب شد اون نامرد اومد خونه تو دستش یه بسته نان و چندتا تخم مرغ بود منو دید باتعجب نگام کرد فکر کرد با برادرهام اومدم ترسید گفت چرا اومدی هاااا؟گفتم اومدم پیش بچههام اتاق ها رو نگاه کرد دید کسی نیست... 😔 یه پوزخند پر طعنه زد گفت چیه برادرات بیرونت کردن هاااا از بیکسی برگشتی؟همش مسخرم میکرد گفت الان که اومدی چرا مثل پیرزن ها خودت رو پوشوندی مگه کی اینجاست؟ هیچی نگفتم چون نه توان دعوا رو داشتم و نه بخاطر بچه هام دلم میومد که بازم عذاب بکشن...اون شب از ترس الله خیلی مریض شدم تب کرده بودم همش هذیون میگفتم تبسم میگفت مامان تا تو خواب حرف میزدی و گریه میکردی اشک از گوشه چشمات میاومدن پایین هر چی پاک میکردم ولی انقدر گریه میکردی حتی موی سرت خیس میشد فقط میگفتی یاالله کمکم کن منو ببخش.. 😔اون شب تبسم و محمد نتوانستن تا صبح بخوابن بالا سرم بودن تبسم بازم باشگاهش رو بخاطر من ترک کرده بود آزار و اذیت شوهر قانونیم بدتر شده بود بە قول تبسم داشت از بیکسیم سو استفاده میکرد حامدم انقدر ازم ناراحت بود دیگه نمیخواست حتی حالی ازم بپرسه چون اون خبر نداشت من با تهدید مامانم این کارو کرده بودم... 😭دعوا و کتککاری های اون ظالم بیشتر شده بود تا یه روز تبسم مجبور شد بره باشگاه بخاطر حکم کمربندش اینقدر مربیش زنگ زد گفتم برو دخترم الان اون خونه نیست زود برو و برگرد.. اون هم رفت اون ظالم تبسم رو دیده بود که از خونه خارج شده بود فورا برگشت خونه اومد سراغم. منم تو آشپزخونه کار میکردم دلهره داشتم برنگرده روسریم رو سر کردم گفتم نکنه بیاد خونه... صدای بسته شدن در اومد برگشتم نگاه کردم خود ظالمش بود؛گفت تبسم کجاست؟گفتم رفته پیش دختر همسایه الان بر میگرده گفت چرا دروغ میگی؟من خودم دیدم ماشین گرفت رفت 💔یاالله دلم یهویی ریخت تمام بدنم از ترس میلرزید یه دفعه به خودم اومدم گفتم چرا بترسم تاکی اگه جلو بیاد بخواد بهم دست بزنه مقابلش میایستم. 😔اون فقط فکر و ذهنش مثل همیشه پیش هوسش بود چاقو رو دزدکی برداشتم نزدیکم اومد چاقو رو به طرفش گرفتم گفتم نزدیکم بیای یا تو رو میکشم یا خودم رو؛ بهم خندید گفت نمیتونی چرا بکشی؟منو تو زن و شوهریم؛ گفتم تو شوهر من نیستی من فقط به خونه تو پناه آوردم تو به من نامحرمی؛ گفت دست از این کارات بردار به پدرت زنگ میزنم میگم دخترت داعشی شده میخواد با چاقو سرم رو ببره؛ خودت میدونی و پدرت به این چیزا حساسه فوری خونت رو میریزه؛ گفتم ترسی از اونم ندارم گفت نمیترسی؟گفتم نه... گوشی رو آورد رو بلندگو گذاشته بود منم بشنوم بابام هول شد گفت چی شده؟ اون ظالم گفت نها خانم شده یه داعشی امشب خوابیده بودم با یه چاقو بالا سرم بود میخواست سرمو ببره میگفت تو کافری باید تو رو بکشم 😡با عصبانیت خداوند همه کافران رو نابود کند بابام صداش در اومد گفت نها کارت بجایی رسیده که سر میبری؟ 😭گفتم بابا ولم کن این بدبختیم رو تو به سرم آوردی گوشی رو قطع کرد؛ فکر کردم نمیخواد صدام رو بشنوه ولی بر عکس فورا سوار ماشین شد اومد خونه ما؛ یه ساعتی از خونه ما دور بود اون ظالم میخندید گفت الان بابات میاد ببین چی بهش میگم چاقو هنوز دستم بود فرصت گیر اورد چاقو رو ازم گرفت بهم حمله کرد؛ اول ازش خواهش کردم گفتم به الله تو به من نامحرمی گفت بدرک من کسی رو نمیپرستم تا از گناه بترسم
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
نها دختری از تبار بی کسی:
قسمت_چهل_و_ششم:
شروع کرد به کفر کردن من خیلی عصبی شدم گفتم من باید فقط از خشم الله بترسم نه از بنده اش؛تند هولش دادم عقب پرتش کردم خورد به دیوار خندید گفت بهبه جرئتم پیدا کردی نکنه با خودت گفتی رزمی_کار کردی میتونی حریف مردا بشی؟ هیچی نگفتم بازم اومد جلو خواست منو بزنه بهش حمله کردم با مشت و لگد تا توان داشتم کتکش زدم با یه حرکت جودان به سرش زدم افتاد زمین تمام لباسهاش رو پاره کردم.. 😳خودش تعجب مانده بود چطور چند سالە این جرئت رو نداشتم من بیشتر از ترس الله بهش بی_احترامی نمیکردم چون زن به شوهرش باید احترام بزاره ولی دیگه اون شوهر من نبود یه مرد نامحرم بود به من... 👊🏼خواست بازم کفر بگه یه مشت زدم تو دهنش دهنش رو پر از خون کردم تو همون لحظه تبسم اومد خونه وقتی ما رو دید باورش نمیشد گفت مامان دایی حامد اینجا بود؟گفتم نه گفت کی بابام رو به این روز در آورده؟ باباش گفت این داعش..دوستهای داعشیش رو آورد تو خونه بهم حمله کردن... 😒این دیگه چجور آدمی بود مادرشم همینجوری بود خیلی دروغ میگفتن حرف رو بزرگ میکردن یا قسم ناحق میخوردن تبسم بهم نگاهی کرد گفت مامان بابام چی میگه؟گفتم دروغ میگه آخه من تا به حال به غیر خاله سلما و مربی خودم دوستی داشتم؟گفت یعنی خودت این بلا رو سر بابام آوردی؟ باباش با قسم خوردن گفت دروغ میگه دوستاشو برام آورد... 😅دوتا از برادرای داعشیش بودن تبسم بهم نگاه کرد،گفتم قسم به الله دروغ میگه..تبسم میدونست پای جانمم باشه قسم دروغ نمیخورم تبسم یه خندهای کرد گفت ایول مامان نتونستی از روز اول اینجوری باشی تا این همه زجرت نده؟ تو همین حرفها بودیم صدای زنگ دراومد تبسم رفت گفت مامان بابابزرگه.. فهمیدم طاقت نیاورده بود اومده سراغم.. گفتم برو درو بازکن...گفت بابا بلند شو خودت رو جموجور کن بابابزرگ نفهمه..گفت من میخوام اون بدون دخترش به کجا رسیده با حرص دندونام رو روهم گذاشتم گفتم آدمت میکنم حق این چند سال رو ازت میگیرم... بابام اومد تو خونه سلام کردم جوابم رو نداد به اون ظالم با تعجب نگاه کرد چشماش اومده بود بیرون...گفت چی شده کی این بلا رو سرت آورده؟ فوری جواب دادم گفتم من اینطوریش کردم... بابام با تعجب نگام کرد گفت کارت بە جایی رسید دست رو شوهرت بلند میکنی؟گفتم شوهر من نیست اون به من نامحرمه اون ظالم گفت دروغ میگه زنگ زده به دوتا از برادرهای داعشیش اومدن خونه این بلا رو سرم آوردن... 😳بابام چشماش پرید روسرش با صدای بلند گفت چی چی میگی... نها داری چکار میکنی هاااا راست میگه؟ گفتم بابا به حدی رسیدم ترس از هیچ بنده ای ندارم هیچ دروغی واسه کسی ندارم همسایهها هستن برو ازشون بپرس... گفتم باور نداری جلوی چشم خودت از این بدتر سرش بیارم؟ بابام دیگه هیچی نگفت فهمید اون دروغ میگه گفت جریان نامحرم چیه؟ منم براش توضیح دادم گفت همش دروغه اصلا طلاق وجود نداره این حرفها خرافاتە و از این حرفها من دیگە حوصله بحث با بابام رو نداشتم میدونستم جوابش چیه نخواستم باهاش جدل کنم و اونم به دینم بیاحترامی کنه... بلند شد گفت تمومش کنید این بچه بازی هاتون مثل آدم زندگیتون رو بکنید بعد رفت یه هفته از اون دعوا گذشت بازم سراغم اومد برای دعوا این بار از دفعه دیگه دعوامون بدتر بود بازم دستم رو روش بلند کردم محمد و تبسم هم بودن فهمید تبسم و محمد پشتم هستن کم آورده بود یه دفعه گفت هر سه تاتون از اینجا برید همین الان؛ فکر کرده بود چون جایی ندارم برم باز بر میگردم... گفتم باشه گفتم پول ندارم اندازه کرایه ماشین بهم بده میرم گفت ندارم هر جور میرید برید...تو فکر بودم که این بهترین فرصته اون موقع اسفند ماه بود و خیلی سرد بود چند تکه لباس جمع کردم از خونه هر سه تامون اومدیم بیرون تو راه به خواهرم مهنا زنگ زدم براش تعریف کردم گفت بیاید خونه ما گفتم بیام شهر غریب چکار کنم هیچی پول ندارم...گفت الان برات صد هزار کارت به کارت میکنم تا تو به ترمینال برسی پول تو کارتته.. ماشین گرفتم رفتیم ترمینال چند دقیقه گذشت پول دستم رسید بلیط گرفتیم سوار اتوبوس شدیم حرکت کردیم حدود پنج ساعت طول کشید تا رسیدیم.. مستقیم رفتیم خونه خواهرم تا دو روز نگذاشتم مامانم بفهمه تا خودش به مهنا زنگ زد ازش پرسید گفت میدونم چقدر بدبختە ولی بهترە پیش بچههاش باشه برادراش رو تو خطر نندازه؛ مهنا هم به مامانم گفت نها با بچه هاش الان خونه ما هستن با تعجب گفت خونه شما چکار می کنن گفت اون ظالم بیرونشون کرده گفت مدرسه بچه هاش چکار میکنه؟ گفت خدا بزرگه... حامد بخاطر شغلش اومد همون شهری که مامانم و مهنا بودن فقط وحید و حامد مونده بودن وحید خیلی خودش رو قاطی کارهای من نمیکرد..بعد مدتی حمید هم اومد همون شهر که همهمون بودیم:
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e