eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
956 دنبال‌کننده
17هزار عکس
33.5هزار ویدیو
115 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 61 چشمانم گرم می‌شوند. مطهره از داخل عکس نگاهم می‌کند... دارد م
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 62 عروسک گربه، نشسته روی تخت و دارد عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کند. انگار می‌خواهد بگوید: من هم حرف آوید رو قبول دارم. عباس زنده ست. -شاید. همین که من بهش فکر می‌کنم یعنی زنده ست، توی قلب من. این را در دل می‌گویم و کار نقاشی و فکر به خوابم را ادامه می‌دهم. یک مرد تنها. یک جای تاریک. و حمله با چاقو. غیر از عباس چه کسی می‌تواند باشد؟ -نمی‌دونم می‌دونی قراره چکار کنم یا نه، ولی تو نمی‌تونی جلوم رو بگیری. نه تو نه خدای تو و هیچ‌کس دیگه. مجبورم انجامش بدم و راه برگشت ندارم. پس لطفا اینطوری به خوابم نیا. بذار همون تصویر قبلی توی ذهنم بمونه... تقریبا تمام شده. سه و نیم بامداد. می‌خواهم پایین نقاشی را امضا کنم که صدای هشدار پیام بلند می‌شود: دینگ! گرمای خواب از چشمم می‌پرد. نقاشی را کنار می‌گذارم و وارد ایمیلم می‌شوم. دانیال یک فایل رمز شده فرستاده و و نوشته: دسترسی زیادی نداشتم. فقط همینا رو پیدا کردم. زیر لب غر می‌زنم: لعنت به خودت و درسترسی‌ت. -چی؟ این را آوید می‌گوید، بدون آن که سرش را از روی کتاب و دفترش بلند کند. تندتند یادداشت برمی‌دارد و کله فرفری‌اش روی کتاب و دفتر می‌چرخد. می‌گویم: هیچی... رمز فایل را می‌شکنم و بازش می‌کنم. چندتا عکس است و یک سند. روی تخت دراز می‌کشم، عروسک گربه‌ام را در آغوش می‌گیرم و عکس‌ها را می‌بینم؛ عکس‌هایی از عباس در سوریه، میان نیروهای افغانستانی و سوری، و در اصفهان و تهران با لباس شخصی؛ حتی بی‌هوش روی تخت بیمارستان، با ظاهری ژولیده و پانسمان‌هایی خونین. شاید در سوریه زخمی شده... عکس‌ها همه، بدون اطلاع عباس و از زاویه‌ای پنهانی گرفته شده‌اند. عباس تحت نظر بوده؛ تحت نظر کدام سرویس؟ چرا؟ دو سوال آخر مثل کرم شروع می‌کنند به خوردن مغزم. عباس رازهایی فراتر از یک نیروی عادی سپاه داشته. تکانی به سرم می‌دهم و یک دور دیگر عکس‌ها را می‌بینم؛ عباس با لباس نظامی در سوریه... کنار چند نفر دیگر مثل خودش. همان‌طور که بار اول دیدمش؛ خاک‌آلود و با چشمان سرخ؛ اما خستگی‌ناپذیر. می‌روم سراغ عکس‌های بعدی؛ و ای کاش نمی‌رفتم. آخرین تصاویری هستند که از عباس ثبت شده‌اند؛ همان شبی که کشته شده. نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. نگاهی به آوید و افرا می‌اندازم. برای این که جلب توجه نکنم، بی هیچ حرفی زیر پتو می‌خزم و عروسکم را محکم بغل می‌کنم. عکس‌ها پیوست‌اند به مدارک پزشکی قانونی ایران. عباس با چشمان بسته و چهره آرام، روی زمین دراز کشیده، کنار یک جوی آب باریک. با لباس‌ها و بدنی پر از خون. دستانش به دو سوی بدنش بازند و سلاح هنوز در دست راستش مانده؛ یک سلاح کمری. یک مرد بالای سرش نشسته و صورتش را با دست پوشانده. خون عباس، روی آسفالت کوچه راه باز کرده و در جوی آبی که کنارش هست ریخته. یک کوچه تاریک، مثل همان‌جایی که در خواب دیدم... قلبم تیر می‌کشد و در خودم جمع می‌شوم. اشک تا پشت سد پلک‌هایم بالا می‌آید و تصویر عباس را تار می‌کند. اشک ریختن فایده ندارد. دوست دارم مثل اولین ملاقاتمان، خودم را در آغوشش بیندازم و بلند زار بزنم. آستین در دهان می‌گذارم، عروسک را محکم فشار می‌دهم و به خودم می‌پیچم تا صدای گریه‌ام بلند نشود. کاش اصلا این عکس‌ها را نمی‌دیدم. کاش تنها سندم برای مرگ عباس، همان قبرش بود. گزارش پزشکی قانونی ایران را باز می‌کنم. «مقتول سابقه پنوموتوراکس ریه داشته. علت مرگ، پارگی شدید ریه و کلیه در اثر اصابت جسم سخت برنده عنوان شده. اثر چهار ضربه چاقو بر پهلو، زیر دنده‌ها و سینه‌اش مانده. عمق ضربه‌ها حدود ده تا پانزده سانت بوده و چرخش آلت قتاله در بدن مقتول، جراحت را شدیدتر کرده. مقتول در دقایق اولیه جان باخته...» .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 62 عروسک گربه، نشسته روی تخت و دارد عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کند.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 63 چهار ضربه چاقو به همه امید و آینده من. به قهرمان من. کاش قاتل را اعدام نمی‌کردند تا خودم با چهل ضربه چاقو از خجالتش درمی‌آمدم. صفحه گوشی را می‌بندم تا چشمم به آن گزارش لعنتی نیفتد. صدای هق‌هق گریه‌ام را با آستینی که در دهان گذاشته‌ام خفه می‌کنم. -آریل... حالت خوبه آجی؟ صدای آوید را از بالای سرم می‌شنوم. الان نیاز دارم یکی آرامم کند، ولی نمی‌خواهم درباره حال بدم به آوید توضیح بدهم. جوابش را نمی‌دهم تا برود. نفسم زیر پتو تنگی می‌کند و گریه‌ام بند نمی‌آید. تمام بدبختی‌هایم جلوی چشمم آمده‌اند. انگار مادر را یک دور دیگر پیش چشمم سر بریده‌اند. سرم دارد از درد می‌ترکد. صدای قدم‌های آوید را می‌شنوم که دارد از تخت دور می‌شود. انگار پدر داعشی‌ام، گردنم را گرفته و چاقو بیخ آن گذاشته تا ببردش. دارم خفه می‌شوم. سرم نبض می‌زند و بیشتر تیر می‌کشد. الان تمام می‌شود... کاش این بار واقعا بمیرم. نمی‌توانم لرزش بدنم را کنترل کنم. ناخودآگاه، یک دستم را به سمت بالا پرت می‌کنم و پتو از صورتم کنار می‌رود. صدایم درنمی‌آید تا از آوید کمک بخواهم. بهتر. بگذار بمیرم. آوید، بهت‌زده برمی‌گردد به سمتم: چی شده؟ آریل... اکسیژن به مغزم نمی‌رسد. دارم واقعا خفه می‌شوم. کاش این بار مرگ از دستم فرار نکند... چشمانم را محکم می‌بندم و منتظر هم‌آغوشی با مرگ می‌شوم. گرمای دستان کسی، دستانم را احاطه می‌کنند. دست مرگ نمی‌تواند انقدر گرم باشد... -آریل آجی... نفس بکش... چیزی نیست... کم‌کم راه نفسم باز می‌شود و از لبه پرتگاه برمی‌گردم. چشم باز می‌کنم و آوید را می‌بینم که با چشمان نگران، خیره به من است. حمله پنیک همان‌قدر که ناگهانی می‌آید، ناگهانی هم می‌رود. آوید لیوان کنار تختم را از پارچ آب پر می‌کند و مقابلم می‌گیرد: بخور آجی. تموم شد. حس می‌کنم تمام رمق و توانم را از دست داده‌ام. دوباره گریه را از سر می‌گیرم؛ نمی‌دانم دقیقا برای چه. برای عباس؟ یا خودم؟ آوید در آغوشم می‌گیرد و سرم را نوازش می‌کند: چی شده آجی؟ خب بهم بگو... سکوت می‌کنم و فقط بلندتر هق می‌زنم. آوید می‌گوید: خب اگه می‌خوای هم نگو... محکم‌تر در آغوشش می‌فشاردم. کاش می‌توانستم آنچه دیده‌ام را نشانش بدهم تا باهم گریه کنیم؛ یا می‌توانستم بگویم در چه باتلاقی گیر کرده‌ام و از قدم زدن لبه تیغ خسته شده‌ام. حالا دیگر نمی‌توانم برگردم و باید زندگی‌ام را قمار کنم. خوب که گریه می‌کنم و آوید نازم را می‌کشد، از آغوشش بیرون می‌آیم و اشک‌هایم را پاک می‌کنم: چیز خاصی نبود. فقط یکم ناراحت بودم... آوید یک دستمال کاغذی دستم می‌دهد و دستش را روی زانویم می‌فشارد: می‌دونم. آدم یه وقتایی بی‌دلیل دلش می‌گیره و دوست داره گریه کنه... ای خدا نگاهش کن! داره از بین میره! بخواب... بخواب دختر... شانه‌هایم را می‌گیرد و توی رختخواب می‌خواباندم. عروسک را در آغوشم می‌گذارد و پتو را مرتب می‌کند: بخواب عزیزم. *** شنبه، ۳۰ آبان ۱۴۱۱، سوریه، بلندی‌های جولان، بیست کیلومتری مرز فلسطین اشغالی تلوتلوخوران از ماشین پیاده شد. بوی دود تا ته حلقش را می‌سوزاند. سرش گیج می‌رفت. نور تند و رقصان آتش در دل شب چشمانش را می‌زد. به در ماشین تکیه کرد تا جلوتر برود. صدای داد و فریاد اعضای کاروان را محو می‌شنید. همه حالی مثل او داشتند، گیج و منگ. دونفر با کپسول آتش‌نشانی به جنگ آتش رفته بودند؛ اما هیچ‌کس امیدی به زنده بیرون آمدن سرنشینان خودرو نداشت. اگر عجله‌ای برای خاموش کردن آتش بود هم، بخاطر این بود که جنازه‌ها را قبل از خاکستر شدن بیرون بیاورند. بوی گوشت سوخته می‌آمد؛ بوی ذغال. دلش به هم پیچید. مغزش داشت می‌جوشید. لنگان لنگان به سوی کوه آتش رفت؛ شاید کاری از دستش بربیاید. یک نفر جلویش سبز شد و شانه‌هاش را گرفت: سلمان! بیا اینجا... .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 63 چهار ضربه چاقو به همه امید و آینده من. به قهرمان من. کاش قات
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 64 چشمان سلمان دودو می‌زد. پاهاش از حفظ تعادل عاجز بودند. انگار مست بود. حتی کسی که برابرش ایستاده بود را نشناخت. باز هم سعی کرد به سوی آتش برود و صدایی از ته حلقش درآمد: مهندس... مهندس تو ماشین بود... مرد سیلی محکمی به صورت سلمان زد. انقدر محکم که صدایش مثل صدای انفجار در گوش سلمان پیچید و یک لحظه در سرش سکوت حاکم شد. سلمان چشمانش را با درد بست و وقتی باز کرد، همه‌چیز واضح‌تر بود. حالا امین را که در برابرش ایستاده بود می‌شناخت. امین دوباره شانه‌های سلمان را تکان داد: ببین منو! خودتو جمع کن... خب؟ بیا اینجا... بازوی سلمان را گرفت و کشید. سر سلمان هنوز گیج می‌رفت، گلویش هنوز می‌سوخت اما دیگر مست نبود. جاده تاریک جنگلی در نور آتش تاریک و روشن می‌شد. زیر نور لرزان آتش، سایه درختان و شاخه‌هاشان هربار به شکلی درمی‌آمد. امین در حاشیه جاده خم شد و باقی‌مانده‌های تله انفجاری را نشان سلمان داد. نفس‌زنان گفت: ایناهاش... دستی فعال شده... سلمان هم خم شد و نگاه کرد. امین ادامه داد: بردش نباید بیشتر از پونصد متر باشه... حتما... همین طرفاست... سلمان سرش را تکان داد. به سلاحش تکیه کرد و بلند شد. -پیداش می‌کنم. سه نفر از نیروهاش را صدا زد و در سه جهت تقسیم‌شان کرد؛ و خودش در جهت چهارم به راه افتاد. سینه‌اش هنوز از هجوم دود می‌سوخت و جلوی سرفه‌هایش را می‌گرفت تا سر و صدا بلند نشود. بوته‌ها دور پایش می‌پیچیدند و مسیر ناهموار، دویدنش را کند می‌کرد. سراپا گوش و چشم بود؛ برای یافتن کوچک‌ترین صدا و حرکتی. قلبش شعله‌ور بود و ذهنش سردرگم. هنوز باورش نمی‌شد دارد دنبال قاتل مهندس می‌گردد. اصلا مگر مهندش مرده بود؟ اثر شوک در ذهنش کمرنگ می‌شد و حادثه را به یاد می‌آورد. مهندس و همکارانش آمده بودند برای بازسازی. این مناطق را تازه چند ماه بود که از دست صهیونیست‌ها بیرون کشیده بودند. هنوز دقیقا تثبیت نشده بود. اولین بار بود که مهندس پذیرفته بود اسکورت دنبال خودش بیاورد. همیشه بدون اسکورت، فقط با تیم خودش در سوریه می‌چرخید و سرش درد می‌کرد برای بازسازی شهرها. سلمان هرچه فحش بلد بود را ردیف کرد و زیر لب به خودش داد. نباید اجازه می‌داد بیایند. باید سر مهندس داد می‌کشید. باید اجازه می‌داد مهندس ناراحت شود، اصلا با هم قهر کنند. اگر مهندس را دل‌آزرده کرده بود، الان لازم نبود جسد جزغاله‌اش را از ماشین جزغاله‌ترش بیرون بکشند. ردیف طولانی فحش‌ها را با یک جمله تمام کرد: اگه نتونی همین امشب اون بی‌شرفو رو بگیری بچه بابات نیستی. تق. آهنگ صدای جیرجیرک‌ها بهم ریخت. شاخه‌ای شکست؛ شاخه درختی شاید. سلمان صداش را شنید. نفهمید از کدام سو. صداها عمق فریبنده‌ای داشتند؛ پرسپکتیو ترسناک جنگل. نمی‌شد فهمید از پشت سر است یا جلو، دور است یا نزدیک. سلمان سر جایش خشک شد و گوش سپرد. جیرجیرک‌ها، به هم خوردن برگ درختان با نسیم... و از دوردست، صدای فریاد همراهانش برای خاموش کردن آتش. به انتظار صدای دیگری گوش خواباند. یک صدای تق دیگر. خش‌خش. شاخه‌ای تکان خورد. تکانی شدیدتر از قدرت نسیم، درست پشت سرش. برگشت و سلاحش را آماده کرد. سیاهی شب بر نگاهش سنگینی می‌کرد و جز سایه‌های مبهم، چیزی نمی‌دید. بی‌صدا نفس کشید و منتظر صدای دیگری ماند. با خودش فکر کرد: شاید حیوونی چیزیه. و جواب خودش را داد: قطعا اونی که مهندس رو کشت هم حیوونه! خش‌خشی دیگر. این‌بار با دقت بیشتری گوش سپرد و آرام، شروع کرد به طی کردن یک دور سیصد و شصت درجه. ناگاه، ضربه سنگین فلزی به بالای ابرویش خورد؛ انقدر محکم که بدون فکر کردن فریاد کشید و نزدیک بود زمین بخورد، اما تعادلش را حفظ کرد. هیبتی دوپا شبیه به انسان داشت می‌دوید. سلمان دستش را روی شقیقه خونینش گذاشت و زیر لب گفت: خود بی‌شرفشه. .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 64 چشمان سلمان دودو می‌زد. پاهاش از حفظ تعادل عاجز بودند. انگار
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 65 هنوز زیاد دور نشده بود. سلمان دوید و سخت نبود که خودش را به مرد برساند. از پشت مرد را روی زمین هل داد. برگ‌ها و شاخه‌های خشک روی زمین، با افتادنش ناله کردند. روی زمین چرخید. صورتش را پوشانده بود. سلمان بر سینه مرد نشست و مشتش را به قصد پیشانی مرد بالا برد؛ برای انتقام. قبل از این که مشت سلمان پایین بیاید، مرد جاخالی داد و سلمان را به عقب هل داد. هردو از جا برخاستند. سلمان بی‌خیال انتقام سر شکسته‌اش شد و سلاح درآورد. مرد دوید. سلمان ترجیح داد انرژی‌اش را با دویدن بر زمین ناهموار هدر ندهد و به مهارت نشانه‌گیری‌اش تکیه کند. پای مرد را نشانه گرفت. ماشه را چکاند. به هدف نخورد و تنه درختی را خراشید. نشانه‌گیری هدف متحرک در شب سخت بود. دوباره نشانه گرفت. فرصت داشت از دستش می‌رفت و مرد دور و دورتر می‌شد، بدون این که حتی چهره‌اش را دیده باشد. دوباره ماشه چکاند. سرعت دویدن مرد کم شد؛ اما نیفتاد. از دور نمی‌توانست ببیند تیر خورده یا نه. دوید. مرد در تاریکی جنگل گم شد. *** -آریل... آریل جانم... پاشو دیگه... انگشتان آوید، صورتم را نوازش می‌کنند. جان ندارم چشمانم را باز کنم. مغزم هنوز خواب است. -پاشو دیگه آریل جان! نمی‌خوای بریم خونه عباس؟ نام عباس را که می‌شنوم، مثل فنر از جا می‌پرم. اولین چیزی که می‌بینم، عقربه‌های ساعت دیواری ست که ساعت نه و چهل و پنج دقیقه را نشان می‌دهند و بعد، کله فرفری آوید. دکمه‌های مانتویش را می‌بندد و می‌گوید: پاشو دیگه خوابالو! بهشون زنگ زدم. منتظرمونن. چشمانم هنوز بخاطر گریه‌های دیشب می‌سوزند. نگاهی به نقاشی که منتظر امضاست می‌اندازم. کش و قوسی به بدنم می‌دهم و می‌گویم: هروقت دچار حمله می‌شم، با خودم آرزو می‌کنم آخریش باشه و همون لحظه بمیرم. -اولا خدا نکنه، دوما مگه نگفتی دوست داری در آرامش و وقتی به همه‌چی رسیدی بمیری؟ -آره، ولی گاهی انقدر سخته که بی‌خیال آرزوم می‌شم. -می‌دونی، به نظر من این که چه زمانی و چطور بمیریم خیلی مهم نیست. مهم اینه که پاک بمیریم. آه می‌کشد و روسری‌اش را می‌بندد. پتو را کنار می‌زنم و اول از همه، نقاشی را برمی‌دارم. عباس و مطهره همچنان می‌خندند؛ نمی‌دانم به چی. به بدبختی من؟ انگار عباس می‌خواهد بگوید انقدر غصه من را نخور... هرچه بود تمام شد، من دیگر راحت شدم و الان کنار مطهره‌ام. اگر زندگی بعد از مرگ راست باشد، واقعا خوب است چون می‌توان امیدوار بود که عباس و مطهره، جایی برای با هم بودن دارند؛ و البته ناراحت‌کننده است، چون این یعنی هیولاهایی مثل پدر داعشی‌ام هم به زندگی نحس‌شان ادامه می‌دهند. همه مردگان یک جا جمع‌اند؟ عباس و آن هیولای داعشی کنار هم؟ اگر اینطور باشد، امیدوارم عباس آن دنیا انتقام من را از آن هیولا بگیرد. نقاشی را امضا می‌کنم و به فارسی زیر نقاشی می‌نویسم: تقدیم به خانواده‌ی منجیِ زندگی‌ام. آن را داخل قابی که چند روز پیش خریدم جا می‌دهم و همراه آوید، به مقصد خانه عباس تاکسی می‌گیریم. در راه، برای دانیال پیام می‌دهم: فقط همین؟ ثانیه‌ها را می‌شمارم. هزار و یک... هزار و دو... هزار و سه... جواب می‌دهد: گفتم که. در همین حد از دستم برمی‌اومد. او گفت و من هم باور کردم. پسره آب‌زیرکاه. یعنی فقط در پزشکی قانونی آدم داشته‌اند که بتوانند اسنادش را کش بروند؟ دارد یک چیزی را از من پنهان می‌کند. من را چی حساب کرده؟ فکر کرده من احمقم؟ فکر کرده من بلد نیستم دورش بزنم؟ پیام دیگری از دانیال می‌رسد: یه نیروی سرکوبگر بود. اتفاقی دلش برای تو سوخته؛ ولی مردم کشورش براش ارزش نداشتن. دندان برهم می‌فشارم. جوابش را نمی‌دهم؛ یعنی جوابی ندارم که بدهم. عباس موقع مرگ، تفنگ دستش بود. شاید قبل از این که بمیرد، جان یکی را گرفته یا قصدش را داشته. شاید اصلا قاتل عباس، به قصد دفاع او را کشته... ولی نه. اگر قصدش دفاع بود که از پشت سر نمی‌زد... نمی‌دانم. از زاویه دید آدم‌های حکومتی مثل کمیل و امید، اغتشاشگر و معترض فرقی با هم ندارند؛ ولی از کجا معلوم راستش را گفته باشند؟ .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 65 هنوز زیاد دور نشده بود. سلمان دوید و سخت نبود که خودش را به م
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 66 به عباس احساس بدی پیدا می‌کنم. شاید آنقدری که من فکر می‌کردم هم قهرمان نباشد. کاش خودم آن شب همه‌چیز را می‌دیدم؛ بدون این که قضاوت دانیال یا کمیل و امید درش دخالت کرده باشد. به خانه عباس می‌رسیم و از فکر و خیال بیرون می‌آیم. هرچقدر هم نسبت به عباس مکدر شده باشم، باز هم نمی‌توانم بی‌خیال مدار جاذبه محبت مادرش بشوم. قدم به خانه‌شان که می‌گذارم، قلبم بی‌قراری می‌کند برای آن نوازش مادرانه و آن دریای آرامش. انگار تک‌تک اعضای بدنم با این خانه و هوایش آشنا هستند؛ اصلا مال همین خانه‌اند و رسیده‌اند به جایی که از آن آمده‌اند. خانه مثل عید سوم شعبان، تزئین شده و بوی اسپند و شیرینی می‌دهد. از داخل، صدای چند خانم می‌آید که دارند خانه را برای جشن آماده می‌کنند و چندتا بچه هم در حیاط می‌دوند و بازی می‌کنند. فاطمه به استقبالمان می‌آید و آوید را به فاطمه معرفی می‌کنم؛ هرچند آوید قبلا تماس گرفته و خودش را معرفی کرده. از فاطمه می‌پرسم: مادر هستن؟ می‌شه تنهایی باهاشون صحبت کنم؟ -آره، اتفاقا منتظرتن. آوید دفترچه‌اش را از کیف درمی‌آورد: پس تا من با فاطمه خانم صحبت می‌کنم، شمام اون هدیه رو بده به حاج خانم. قاب را در دستم جابه‌جا می‌کنم و با ذوق می‌گویم: چشم! به اتاق مادر عباس می‌دوم. انگار هرچه جلوتر می‌روم، جاذبه‌اش شدیدتر می‌شود و مرا از خودم بیرون می‌کشد. در چند قدمی در، صدایش را می‌شنوم: سلما مادر، اومدی؟ خودم را به در اتاقش می‌رسانم. با روسری‌ای سبزرنگ و زیبا و پیراهنی سپید، روی تخت نشسته و کتاب بزرگی مقابلش روی میز است. روی جلد کتاب، به رنگ طلایی نوشته: القرآن الکریم. مرا که می‌بیند، قرآن را می‌بندد و لبخند می‌زند: سلام مادر، عباس گفته بود امروز میای. خوش اومدی. نکند واقعا پیرزن دیوانه شده؟ نه... دیوانه نیست. فقط زیادی به عباسش فکر می‌کند، همین. حرفش را نشنیده می‌گیرم. قاب را مقابلش می‌گذارم: عیدتون مبارک. این هدیه برای شماست. خودم کشیدمش. با دستان چروکیده‌اش، قاب را می‌گیرد و روی تصویر عباس و مطهره دست می‌کشد: الهی دورشون بگردم. هردوشون مثل یه پاره ماهن. نگاهشون کن... جلوتر می‌روم و پای تختش می‌نشینم. سرش را بالا می‌آورد و با چشمان لرزان می‌گوید: تو کشیدی مادر؟ خیلی قشنگ کشیدی. عیدت مبارک باشه. سرم را به سینه می‌چسباند و می‌بوسدش. چه گرمایی... مست می‌شوم و سرشار از لذت و احساس سبک‌بالی. می‌گوید: دست گلت درد نکنه. الهی صاحب‌الزمان ازت راضی باشن. الهی عاقبت بخیر بشی. ذهنم سریع می‌رود سراغ تعریف آوید از «عاقبت به خیر» شدن؛ این که پاک از دنیا بروی؛ بخشیده شده. با خودم می‌گویم: باشه تو دعا کن، ولی حتی اگه خدایی باشه که صداتو بشنوه، من رو نمی‌بخشه. من هیچ‌وقت پاک نمی‌شم. دوست ندارم به چیزی بیرون از این اتاق فکر کنم. دوست دارم تا اینجا هستم، خودم را در مدار جاذبه مادر عباس بیندازم و دورش بچرخم. سرم را مثل قبل، لبه تخت می‌گذارم و پیرزن، روسری‌ام را باز می‌کند. میان موهایم دست می‌کشد و می‌گوید: عباس دیشب اومد دیدنم. برام یه شاخه گل آورده بود. نمی‌توانم جلوی کنجکاوی‌ام را بگیرم: مگه می‌تونه بیاد؟ چطوری؟ -همون‌طور که همه پسرها میان دیدن مادرشون. دستم رو بوسید. باهام حرف زد. گفت تو و دوستت قراره بیاین. طبیعی ست که با زیاد فکر کردن به عباس، خوابش را ببیند یا دچار توهم شود. مهم نیست. این که فهمیده ما می‌آییم هم تعجب ندارد؛ امروز خانه‌شان جشن است و حدس زده که ما هم بیاییم. می‌گویم: یه سوال ازتون بپرسم، ناراحت نمی‌شید؟ -هرچی دوست داری بپرس مادر. کلمات سوال را چندبار در ذهنم بالا و پایین می‌کنم تا به مودبانه‌ترین شکل ممکن دربیایند و می‌پرسم: شما می‌دونین عباس چطور شهید شد؟ .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 66 به عباس احساس بدی پیدا می‌کنم. شاید آنقدری که من فکر می‌کردم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 67 دستش که داشت برای نوازش میان موهایم می‌چرخید، لحظه‌ای متوقف می‌شود و بعد دوباره به حرکتش ادامه می‌دهد: نه دقیقا. نذاشتن بدنشو ببینم. فقط می‌دونم اغتشاشگرها با چاقو شهیدش کردن. -اینایی که عباس رو شهید کردن کی بودن؟ اصلا چی باعث شد این کار رو بکنن؟ آه می‌کشد، عمیق و طولانی. بعد از چند لحظه می‌گوید: بهونه‌شون مشکل اقتصادی بود، ولی آخه کسی که دردش نون شبش باشه که مغازه و مال مردم رو آتیش نمی‌زنه! می‌دونی مادر، یه عده سعی کردن جوونا رو تحریک کنن، ناامید کنن و بکشونن توی خیابون تا با دست خودشون کشورشون رو نابود کنن. الحمدلله نقشه‌شون نگرفت. الحمدلله عباس من و خیلی‌ها مثل عباس من، نذاشتن این مملکت ناامن بشه. -اون یه عده کیا بودن؟ باز هم آه می‌کشد. با دست دیگرش، دستم را می‌گیرد و آرام نوازش می‌کند: هرکس که با این کشور و مردمش دشمنی داشت. آمریکا، انگلیس، اسرائیل و نوچه‌هاشون. با شنیدن آخری بدنم مورمور می‌شود. اگر می‌دانست من هم یکی از عوامل همان اسرائیل هستم، الان با دوتا دستش خفه‌ام می‌کرد. بابت این پنهان‌کاری از خودم بدم می‌آید؛ از این که برای دوست داشته شدن، مجبورم آنچه هستم را انکار کنم. از این که هیچ‌کس خودِ من را، خودِ خودِ من را همانطور که واقعا هستم دوست ندارد... می‌پرسم: یعنی اغتشاشگرها آمریکایی و اسرائیلی بودن؟ -نه مادر... من دقیقا نمی‌دونم... چیزی که مطمئنم اینه که رسانه‌های دشمن، مردم رو تحریک می‌کردن برای اغتشاش. ولی نمی‌دونم خودشون تا چه حد توی خود خیابون‌های ایران عملیات انجام دادن. -اگه قاتل پسرتون پیدا بشه... چکار می‌کنید؟ لبخندش عمیق‌تر می‌شود؛ لبخند مادر پیر و دنیادیده‌ای به خامی دخترش: اگه فقط قاتل پسر من باشه، ازش می‌گذرم. ولی اگه ضربه‌ای به این کشور زده باشه، باید تاوانشو بده. زیر لب تکرار می‌کنم: باید تاوانشو بده... -ول کن این حرفا رو مادر... خودت چطوری؟ خوبی؟ -خوبم. در دل ادامه می‌دهم: فقط خیلی خسته‌م. دوست دارم بخوابم و بیدار نشم. گیجم. نمی‌دونم چی درسته چی غلط... نمی‌دونم پسر تو، قهرمانه یا یه وحشیِ سرکوبگر؟ آرام و ناخودآگاه، کلمه‌ای که سال‌ها به زبان نیاورده بودم، به زبانم می‌آید: ماما... -جان دلم عزیزم؟ -برام لالایی می‌خونین؟ صدایش را صاف می‌کند. کمی مکث می‌کند و بعد، آرام و مادرانه می‌خواند: لالا کن دختر زیبای شبنم/ لالا کن روی زانوی شقایق/بخواب تا رنگ بی‌مهری نبینی/ تو بیداریه که تلخه حقایق/ تو مثل التماس من می‌مونی که یک شب روی شونه‌هاش چکیدم/ سرم گرم نوازش‌های اون بود که خوابم برد و کوچش رو ندیدم... از فکر این که یک شب، همان وقت که من خواب بودم، عباس برای همیشه رفته، چهره‌ام نم‌دار می‌شود. -ببخشید... براتون دمنوش آوردم... فاطمه جلوی در ایستاده، با یک سینی و دو لیوان داخلش. سرم را از روی تخت برمی‌دارم و اشک‌هایم را پاک می‌کنم. فاطمه لبخند کج و کوله‌ای می‌زند: انگار بدموقع مزاحم شدم... -نه دخترم. بیا تو، بیا... فاطمه سینی دمنوش را می‌گذارد روی میز و می‌گوید: حالتون خوبه مامان؟ -الحمدلله. دخترمو دیدم بهتر هم شدم. فاطمه سرش را به سمت من خم می‌کند و آرام می‌گوید: این روزا یکم ناخوشن. البته امروز خیلی حالشون بهتر بود. .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 67 دستش که داشت برای نوازش میان موهایم می‌چرخید، لحظه‌ای متوقف
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 68 -همیشه عباس از سر کار که میومد، براش دمنوش گل‌گاوزبون درست می‌کردم که اعصابش آروم بشه. خیلی دوست داشت. این را مادر عباس می‌گوید و لیوان را دستم می‌دهد. می‌گویم: آدم عصبی‌ای بود؟ مادرش می‌خندد: نه... خیلی هم مهربون بود. ولی خب فشار کار روش زیاد بود. وقتی می‌اومد، چشماش رو نمی‌تونست از خستگی باز نگه داره. بیشتر هم مشکلاتش رو توی خودش می‌ریخت. نمی‌تونست به ما بگه. فاطمه حرف مادرش را کامل می‌کند: من فقط دوبار گریه‌ش رو دیدم. یه بار بعد شهادت رفیقش کمیل، یه بار هم بعد شهادت مطهره. -بچه‌م توی سی سالگی موهاش سفید شده بود... این را مادر عباس می‌گوید و به یک نقطه نامعلوم خیره می‌شود. می‌پرسم: یعنی افسرده بود؟ فاطمه چند جرعه از دمنوشش را می‌نوشد و می‌گوید: نه. یه مدت بعد مطهره رفته بود توی خودش، ولی زود تونست خودشو جمع و جور کنه. اتفاقا با این که خسته بود، سعی می‌کرد وقتی میاد خونه بگو بخند کنه و باهامون حرف بزنه تا حال و هوامون عوض بشه. خستگی و غم و غصه زیاد داشت، ولی افسرده نبود. اگه افسرده بود نمی‌تونست این همه کار کنه، زود از پا درمیومد. خودم هم که فکرش را می‌کنم، هر سه باری که عباس را دیدم شبیه آدم‌های خسته بود؛ اما شبیه افسرده‌ها نه. به قول فاطمه خودش را جمع و جور کرده بود. یک چیزی بود که باز هم به زندگی بچسباندش و متوقفش نکند. وقتی از خانه‌شان بیرون می‌آییم، هنوز سرخوش از آرام‌بخشیِ دمنوشم. آوید ساعتش را نگاه می‌کند و می‌گوید: نزدیک اذانه. بریم مسجد سر کوچه، من نمازم رو بخونم و برگردیم. -باشه، ولی زود باش. پیاده به سوی مسجد قدم می‌زنیم و من، از فرصت استفاده می‌کنم تا دیده‌ها و شنیده‌هایم را به کمک آوید تحلیل کنم: از کجا فهمیده بود ما میایم خونه‌شون؟ -خودش که گفت. عباس بهش گفته. با کلافگی می‌گویم: باور کنین عباس مُرده. این که فکر کنین زنده ست چیز آرامش‌بخشیه ولی واقعی نیست. آوید لبخندی حکیمانه تحویلم می‌دهد: ما فکر نمی‌کنیم. خدا گفته شهید زنده ست. -شهید چه فرقی با بقیه مُرده‌ها داره؟ چرا اصرار دارید که شهیدها فرق دارن؟ -چون واقعا فرق دارن. -فقط شکل مردن‌شون فرق داره. دیگر نزدیک مسجد رسیده‌ایم و صدای اذان در کوچه پیچیده. آوید قبل از آن که برود داخل، می‌گوید: همین دیگه... فرقش اینه که اونا بخاطر نجات انسانیت مُردن؛ نه الکی. وارد مسجد می‌شود و من به دیوار تکیه می‌دهم. زیر لب از خودم می‌پرسم: این حرفا فقط قشنگه؛ ولی انسانیت خیلی وقته که مُرده. زن‌های چادری از کنارم رد می‌شوند تا خودشان را زودتر به نماز برسانند. شعر فریدون مشیری را، کلمه به کلمه به یاد می‌آورم: از همان روزی كه دست حضرت قابیل، گشت آلوده به خون حضرت هابیل، از همان روزی كه فرزندان آدم، -صدر پیغام‌آوران حضرت باری تعالی-، زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید، آدمیت مرده بود، گرچه آدم زنده بود؛ از همان روزی كه یوسف را برادرها به چاه انداختند، از همان روزی كه با شلاق و خون دیوار چین را ساختند، آدمیت مرده بود... ادامه‌اش... ادامه‌اش را یادم نمی‌آید. همیشه شعرهای فریدون مشیری را می‌خواندم تا از زیبایی چینش کلماتش لذت ببرم؛ انقدر در معنایش عمیق نشده بودم. .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 68 -همیشه عباس از سر کار که میومد، براش دمنوش گل‌گاوزبون درست م
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 69 عباس جانش را برای انسانیتی داده که خودش مُرده؟ خنده‌دار است. من خودم دیدم که اگر انسانیتی در دنیا مانده بود، پدر داعشی‌ام آن را جلوی چشمانم پای باغچه سر بُرید. و شاید... عباس قدم گذاشته بود به آتش‌باران دیرالزور تا تنفس مصنوعی به کالبد بی‌جان انسانیت بدهد. من دارم چکار می‌کنم؟ قرار است به جنازه انسانیت لگدی بزنم و حیوان‌وار از کنارش رد شوم؟ سرم درد می‌کند و نبض می‌زند. حرف‌های آوید و مادر عباس در سرم چرخ می‌خورند. با عینک آن‌ها عباس شبیه یک قهرمان است و با عینک دانیال، یک دژخیم؛ ولی من عباسِ خودم را می‌خواهم؛ یک پدر واقعی. همان مردی که مثل یک فرشته نجات، مرا از جهنم سوریه بیرون کشید و تحویل آغوش امنِ ایران داد. کوچه دور سرم می‌چرخد، صدای مادر عباس و آوید و شعر فریدون مشیری هم. دوباره دستی نامرئی، خودش را بیخ گلویم چسبانده؛ دستی درشت و قدرتمند. -از همان روزی که فرزندان آدم، زهر تلخ دشمنی در خون‌شان جوشید... با دو دست، یقه و روسری‌ام را چنگ می‌زنم تا بتوانم نفس بکشم؛ اما نمی‌توانم. تمام جانم از عرق خیس شده. الان است که قلبم را بالا بیاورم. -بخواب تا رنگ بی‌مهری نبینی/ تو بیداریه که تلخه حقایق... دست از دور گلویم رها نمی‌شود. نمی‌توانم داد بزنم حتی. خودم را بیشتر به دیوار می‌چسبانم و به خودم می‌پیچم. رمق از پاهایم می‌رود و می‌افتم. -خانم! خانم! چی شد؟ سرم سوت می‌کشد. صداهای اطرافم محو می‌شوند و مغزم دارد از نبود اکسیژن، به خواب می‌رود. با نگاه بی‌رمقم به دنبال فرشته مرگ می‌گردم. کاش امروز پیدایش بشود. از جایی دور، صدای همهمه می‌آید. صدای کسانی که دارند تکرار می‌کنند: دخترم... خانم... چی شد؟ حالت خوبه؟ صدا از حنجره‌ام درنمی‌آید. کم‌کم دارند محو می‌شوند؛ اما قبل از این که به سیاهی مطلق فرو بروم، صورتم یخ می‌کند و کسی، آب سرد را به کامم می‌ریزد. همه جانم در این هوای سرد یخ می‌کند؛ اما شوک سرما، حواسم را به جایی که هستم برمی‌گرداند. آب، راهِ بسته گلویم را باز می‌کند و ریه‌هایم تنفس را از سر می‌گیرند. اطرافم را واضح‌تر می‌بینم. دو سه خانم چادری، دورم را گرفته‌اند و لیوان آب در دست یک‌نفرشان، تا نیمه خالی شده. روی زمین نشسته‌ام، کنار دیوار و آن سه خانم هم مقابلم، نیم‌خیز نشسته‌اند. چندنفر آدم کنجکاو هم بالای سرمان، دارند نگاه می‌کنند که ببینند آخرش به کجا می‌رسد. همان خانمی لیوان آب در دست دارد، آرام به پیشانی‌ام دست می‌کشد: چقدر یخ کرده... خوبی دختر جون؟ سرم را تکان می‌دهم. نای حرف زدن ندارم. خانم دیگر، آرام بازویم را می‌گیرد تا برخیزم: بیا بریم توی مسجد. اینجا سرده. عرق کردی، سرما می‌خوری. دیگری هم آن‌یکی بازویم را می‌گیرد و من، با تکیه به آن‌ها بلند می‌شوم. پاهایم ضعف می‌روند. خودم را به کمک‌شان تا حیاط مسجد می‌کشانم. کمکم می‌کنند روی یک نیمکت فلزی، گوشه حیاط بنشینم. لیوان آب را دستم می‌دهد. آن را تا جرعه آخر می‌نوشم. یکی‌شان می‌پرسد: بهتری؟ چی شد یهو؟ -خوبم... ببخشید... صدای مکبر از داخل مسجد شنیده می‌شود. نماز شروع شده؛ ولی هیچ‌کدام به فکر رفتن نیستند و فقط با نگرانی به من خیره‌اند. همان که آب دستم داده بود، به دونفر دیگر می‌گوید: شما برید از نماز جا نمونید. من وقتی مطمئن شدم حالش خوبه، میام. می‌روند و خودش می‌ماند. بالاخره صدای گرفته‌ام از گلو درمی‌آید: از نماز... جا می‌مونید... زن می‌خندد: اشکالی نداره. بذار من مطمئن شم حالت خوبه، بعد میرم خودم می‌خونم. چی شد حالت بد شد؟ -هیچی... چیز خاصی نبود... یه حمله روانی بود، الان خوبم. دوست دارم زل بزنم توی چشمانش و بپرسم: چرا به کسی که نمی‌شناسی کمک می‌کنی، وقتی هیچ فایده‌ای برایت ندارد؟ تو حتی نمی‌دانی کسی که به دادش رسیده‌ای، ممکن است جان خودت یا خانواده‌ات را بگیرد... این سوال را باید از خیلی‌ها پرسید. از آوید، از افرا، از خانواده عباس و از خودش. این‌ها انگار اصلا از دنیا جدا افتاده‌اند؛ نمی‌دانند توی دنیای امروز، برای چند سی‌سی دارو آدم می‌کشند؛ آب و غذا و انرژی که جای خود دارند. نمی‌دانند پدر و مادر من رهایم کرده‌اند برای پول. نمی‌دانند دانیال همه بدهی‌های من را داد و مرا از خاک بلند کرد، برای منافع خودش؛ مثل یک گوسفند پرواری. و من... من... دنیای این‌ها را ترجیح می‌دهم؛ دنیای آدم‌هایی را که بدون توجه به گذشته و آینده‌ات کمکت می‌کنند، تکیه‌گاهت می‌شوند و به دادت می‌رسند. بدون این که بدانند پدرت داعشی بوده و خودت عامل موساد هستی برای خون ریختن... .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 69 عباس جانش را برای انسانیتی داده که خودش مُرده؟ خنده‌دار است.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 70 🌾فصل پنجم: سیکلوسارین دو‌شنبه، دوم آذر ۱۴۱۱، سازمان اطلاعات سپاه اصفهان هوای اتاق کنفرانس مثل هوایی ابری و آماده طوفان بود؛ بوی مرگ می‌داد. انقدر سنگین بود که نمی‌شد نفس کشید. فقط چراغ‌های ال‌ای‌دی سقف روشن بودند و فضای اتاق نیمه‌تاریک بود. بیست و سه دختر جوان -نیروهای خانم صابری-، دورتادور میز کنفرانس نشسته بودند؛ با اخم‌های درهم کشیده، نگاه‌های خشمگین و بهت‌زده، چهره‌های منقبض از بغض‌های فروخورده، دستان مشت شده و دندان‌هایی که برهم ساییده می‌شدند؛ روی حدقه چشم‌ها، پرده‌ای از اشک کشیده شده بود؛ اما فرو نمی‌ریخت. هیچ‌کس نمی‌خواست گریه کند. هاجر بالای اتاق نشسته بود، کنار صفحه نمایش بزرگ اتاق. صفحه نمایش درحالت محافظ صفحه بود. هاجر خاموش و سربه‌زیر، خشمگین‌تر و خویشتندارتر از همه، سرجایش نشسته بود و لبش را می‌جوید. بالاخره سرش را بالا گرفت و از جا برخاست. بدون این که میکروفونش را روشن کند، صدای خش‌خورده‌اش را از پشت بغض بلند کرد: همون‌طور که شنیدید، دیروز پیکر مطهر خانم صابری و همسرشون رو حاشیه شهر سامرا پیدا کردن... عکسی را روی رایانه باز کرد و همه آن را روی نمایشگر دیدند؛ تصویر جنازه‌ها که آرام بر زمین خاکی و میان زباله‌ها دراز کشیده بودند. یک نفر چادر صابری را بر صورتش انداخته بود و صورت آقای ابراهیمی –همسرش-، از بالای بینی متلاشی بود. نه صدایی از کسی درآمد و نه کسی پلک زد. انگار که مجسمه بودند. هوا سنگین‌تر شد و نفس کشیدن دشوارتر. هیچ‌کس به هاجر نگاه نمی‌کرد. همه با گره‌های کوری بر ابروانشان، به نمایشگر خیره بودند. هاجر ادامه داد: سه گلوله به قلب، ریه و کبد خانم صابری خورده و پنج گلوله به صورت، پاها و شکم آقای ابراهیمی. همه از یک سلاح کالیبر نُه میلی‌متری پارابلوم؛ و همه هم از نوع هالوپوینت بودن... نفسش گرفت. نتوانست ادامه بدهد. دوباره سرش را پایین انداخت و سکوت در اتاق حاکم شد؛ سکوتی سنگین‌تر که با صدای دندان‌قروچه یکی از دخترها شکسته می‌شد. هاجر چشم‌هاش را باز و بسته کرد و دوباره سر بالا گرفت: جایی که جنازه‌ها پیدا شدن، اثر درگیری وجود نداره؛ محل قتل جای دیگه‌ای بوده. پزشکی قانونی گفته زمان مرگ عصر روز بیست و ششم آبان بوده. به گواه دوربین‌ها، خانم صابری و آقای ابراهیمی عصر اون روز از هتل خارج شدن، رفتن حرم زیارت کردن و بعد از اون توی هیچ‌کدوم از دوربین‌های امنیتی دیده نشدن. روی بدن خانم صابری بجز اثر گلوله، زخم دیگه‌ای نبود. اینطور که پیداست قبل از درگیری شهید شدن، اما پاره شدن لباس‌ها و کبودی بدن همسرشون نشون می‌ده آقای ابراهیمی مقاومت کردن... طاقت نیاورد. برخلاف میلش، اشکی مزاحم از گوشه چشمش بیرون دوید و روی صورتش سر خورد؛ اما تسلیم نشد. سریع اشک را با پشت دست از چهره برداشت و صدایش را صاف کرد: هیچ‌کدوم از وسایل خانم صابری و همسرش دزدیده نشده، و جنازه‌ها جایی قرار گرفتن که راحت پیدا بشن. هنوز نمی‌دونیم کار کدوم سرویس یا گروهه و انگیزه ترور چی بوده؛ اما مشخصه که قاتل حرفه‌ای و هدفمند کارشو کرده. من احتمال می‌دم کار صهیونیست‌ها باشه؛ چون رژیم صهیونیستی تنها رژیمیه که فشنگ هالوپوینت رو سلاح غیرمتعارف نمی‌دونه و تولیدش می‌کنه. پنج ساله که تولید این فشنگ ممنوع شده و فقط اسرائیلی‌ها زیر بارش نرفتن. حتی اگه قاتل اسرائیلی نبوده، از طرف اون‌ها تامین می‌شده... دوباره نفس گرفت و سی ثانیه به خودش و دختران دیگر فرصت داد فاجعه مقابلشان را درک کنند. و بعد، کلام را از سر گرفت: رسیدگی به پرونده این ترور کار نیروهای برون‌مرزیه و ما قرار نیست دخالت کنیم. توضیحاتی هم که دادم، فقط برای این بود که خانم صابری، مربی و مافوق ما بودن و حق داشتیم از جزئیات شهادت‌شون باخبر بشیم. اما... صدایش را بالا برد؛ صدایی زخمی و خشمگین: از همین الان باید خودتون رو جمع کنید و به کارتون ادامه بدین. اگه واقعا از شهادت خانم صابری ناراحتید و اگه واقعا ایشون رو دوست دارید، نباید اجازه بدید با شهادت ایشون به پیکره سازمان خدشه وارد بشه و جای خالیشون احساس شه. چراغ‌های اتاق را خاموش کرد. حالا تنها چیزی که می‌شد دید، تصویر پیکر صابری و همسرش روی نمایشگر بود. صدای هاجر لرزید: یه ربع وقت دارید همین‌جا گریه‌هاتونو بکنید، ولی وای به حالتون اگه گریه‌تون از این اتاق بیرون بره. .... ✍🏻 فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹 (💟 برای خوبان ارسال کنید) 📖 تلاوت صفحه ۴۴۱ قرآن کریم ، با قلم قرآنی هُدی 💐 هدیه به امام زمان علیه السلام اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🖤به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
﷽⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 ﴿اعمال عبادی روز یکشنبه﴾ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 ❇️اعمال عبادی روز یکشنبه به صورت 📝متن 🎙صوتی و 🎥کلیپ 🚨لطفاً روی 🟦 مورد دلخواهتان کلیک کنید 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 💠﴿خاص امروز﴾ ❶☜﴿عهدثابت یکشنبه‌ها و نماز و ذکر روز﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69715 ❷☚﴿🙏🏼توسل روز﴾ ﴿ زیارت امام علی (ع) و حضرت زهرا (س)﴾ ﴿زیارت حضرت زهرا (س)﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69716 ❸☜﴿تسبیح روز﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69720 ❹☚﴿🕊️تعویذ روز ﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69719 ❺☜﴿دعای مادرانه﴾ ❍حضـرت زهـرا سلام‌الله‌علیها https://eitaa.com/Dastanyapand/69721 ❻☚دعای روز ﴿متن و ترجمه دعای روز یکشنبه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69718 🎙 صوتی https://eitaa.com/Dastanyapand/69717 📝 متن https://eitaa.com/Dastanyapand/69718 💖به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ ✺≽ ⊱━━━⊱ 🗓 ۲۷ آبان | عقرب ۱۴۰۳ 🗓 ۱۵ جمادی الاول ۱۴۴۶ 🗓 17 نوامبر 2024 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 🔹 وقایع مهم شیعه: 🔹 فتح بصره توسط امیرمومنان علی علیه السلام " 36 هجری قمری ". 🌹ولادت امام زین العابدین علیه السلام  به روایتی " 36 هجری قمری ". 📆 روزشمار: ▪️18 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️28 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️35 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️44 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️45 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ❇️ یکشنبه ۱۰۰ مرتبه : یا ذَالجَلالِ وَ اْلاِکْرام "ای صاحب جلال و بزرگواری" ❇️ روز که به اسم امیرالمومنین علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها می‌باشد، می‌شود، روایت شده است که در این روز حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام و زیارت حضرت زهرا سلام الله علیها خوانده شود. ❇️  (یا ) ۴۸۹ مرتبه بعد از نماز صبح موجب می‌شود. 📚 شب : طبق آیه ی ۱۶ سوره می‌باشد. ✅ برای و دادن روز مناسبی است. ✅ برای و روز مناسبی است. ⛔️ برای گرفتن روز مناسبی نیست. ⛔️ برای روز مناسبی نیست‌. ✅ برای و روز مناسبی است. ⛔️ برای و روز مناسبی نیست‌‌‌. ✅ امشب برای خوب است. ✅ برای رفتن روز مناسبی است. 🔰زمان : از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. 🔸امروز روز خوب و نیکویی است. 🔸امروز برای شروع کارها خوب است. 🔸دید وبازدید با دوستان و خویشاوندان خوب است. 🔸کسی که در این روز بیمار شود خیلی روز بهبود می‌یابد. 🔹کسی که امروز گم شود، زود پیدا میشود. 🔹 قرض دادن و قرض گرفتن خوب است. 🔹برگزاری مجالس عروسی و جاری ساختن صیغه ی عقد، بسیار مبارک است. 🔹کشاورزی و باغبانی وآبیاری و خرید و فروش محصولات زراعی خوب است. 🔹در خرید و فروش و تجارت منفعت باشد. 🔸میانجیگیری برای اصلاح ذات البین و رفع اختلافات دوستان و خویشاوندان نیکو است. 🔸کسی که در این روز متولد شود، زیبا خواهدشد. اگر خدا بخواهد. 🔸رسیدگی به ایتام  ونیازمندان و بیچارگان خوب است. 🔸صدقه دادن خوب است. 🔹رَک اَرقنوع یا به اصطلاح ماه ترکی، قوت روح، امروز در « بازوی چـپ » است.👈🏻باید مراقب بود که امروز به آن آسیبی نرسد. 🔹مسیر رجال الغیب از سمت شمال میباشد.بهتر است هنگام حرکت به سمت محل کار یا در مکانی که حاجتی دارید رو به این سمت نهاده و از ایشان یاری بطلبید.چون کسی در نزد شروع در شغلی و سفری روی خود را به طرف ایشان کند و همت از ایشان طلبد، بدین نهج (صورت): بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیم، اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا رِجالُ الغَیبِ. اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیَّتُهاَ الاَرواحُ المُقَدَّسَةِ. اَغیثُونی بِغَوثِهِ و اُنظُروُا اِلَیَّ بِنَظرَةٍ یا رُقَبا یا نُقَبا یا نُجَبا یا اَبدالَ یا اَوتادَ یا غَوث َیا قُطُب👈🏼و به هر زبانی که خواهد، مطلب خواهد و شروع در مدعا کند، البته به مقصود رسد. 🌹 رفع : 🌹 با ایمان خالص و توجه قلبی آیه ۹۲ از  سوره مبارکه آل عمران را بیست و یک  مرتبه بخواند. سپس آنرا بر به فرد مورد نظر بدمد ، به اذن خداوند متعال بخل و خساست آن فرد از بین میرود. «لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنفِقُواْ مِن شَیْءٍ فَإِنَّ اللّهَ بِهِ عَلِیمٌ » توجه شود،این عمل را میتواند به مدت یک هفته ادامه دهد. منابع:بحارالانوار ☜ صبح05:15 طلوع آفتاب06:42 ☜ ظهر11:49 اذان عصر14:36 ☜ آفتاب16:56 اذان مغرب17:15 ☜ عشاء18:04 نیمه‌شب شرعی23:06 🗓 مخصوص روز است‌‌. ⏰ ذات الکرسی ۱۱:۲۰ 🤲 خواندن در زمان میشود. اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🖤به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 ✋🏼سـلام صبحگاهـی تقدیم به ساحتِ قدسی امام‌عصر ارواحنافداه و امام‌حسین‌علیه‌السّلام 🌴اَݪسَّـلٰامُ عَلَيْکَ یٰابَـقـیّٖـَةَ ٱللّٰـهِ یٰااَبـٰاصـٰالِـحَ ٱلْـمَـهـدیٖ یٰاخَـلـیٖـفَـةَٱݪــرَّحْـمٰـنِ وَیٰاشَـریٖـکَ ٱلْـقُـرآنِ اَیُّـهَـٱ ٱلْـاِمٰامَ ٱلْـاِنـسِ وَٱلْـجـٰانّ سَـیّـِدیٖ وَمَـوْلٰایْ اَلْاَمٰانْ اَلْاَمٰانْ مِـنْ فِـتْـنَـةِ آخِـرَٱݪــزَّمٰانْ 🤲🏻 اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا ⃟ 🌸 🟩 امام‌صادق‌.عليه‌السلام باید درزمان غیبت امام‌زمان.عج خوانده شود 💠اَللّٰهُمَّ عَرِّفْـنیٖ نَفْسَکَ فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ نَفْسَکَ لَمْ اَعْـرِف نَبیَّٖـکَ 💠اَللّٰهُمَّ عَرِّفْـنیٖ رَسُولَکَ فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ رَسُولَکَ لَمْ اَعْـرِفْ حُجَّـتَکَ 💠اَللّٰهُمَّ عَـرِّفْنـیٖ حُجَّـتَکَ فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ حُجَّـتَکَ ضَلَـلْـتُ عَـنْ دیٖنـیٖ 🟩امام‌صادق‌.عليه‌السلام: به زودی به شما شُبهه‌ای می‌رسد،پس بدون نشانه وراهنما و پیشوای هدایت‌گر می‌مانید از شبهه نجات نمی‌یابد مگر که دعای غریق را بخواند ♥️یٰااَللّٰهُ یٰارَحْـمٰانُ یٰارَحـیٖمُ┊یٰامُـقَـلِّـبَ ٱلْـقُـلُوبِ ثَـبِّـتْ قَـلْبیٖ عَلـىٰ دیٖنِـکَ @Dastanyapand
هرکه صبحش با سلامی بر حسین آغاز شد حق بگوید خوش بحالش بیمه زهرا شد 🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْــکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ وَعَـلَـۍٱلْـاَرْوٰاحِ ٱݪّـَتـیٖ حَـلَّـتْ بِـفِـنـٰائِـکَ عَـلَـیْـکَ مِـنّـیٖ سَـلٰامُ ٱللّٰـهِ اَبَـدََٱ مـٰابَـقـیٖـتُ وَبَـقـیَٖ ٱلْـلَّـیْـلُ وَٱݪـنَّـهـٰارُ وَلٰاجَـعَـلَـهُ ٱللّٰـهَ آخِـرَٱلْـعَـهْـدِ مِـنّـیٖ لِـزیٖـٰارَتِـکُـمْ ❤️اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـۍٱلْـحُـسَـیْـنِ ❤️وَعَـلـیٰ عَـلـىِّٖ بْـنِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ ❤️وَعَـلـیٰ اَوْلٰادِٱلْـحُـسَـیْـنِ ❤️وَعَـلـیٰ اَصْـحـٰابِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ 🫧🫧🫧🫧 🧮 ۳مرتبه ✋🏼صَـلَّـۍٱللّٰـهُ عَـلَـیْـکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ 🧮 یکبار بگوئیم: 🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ 🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ وَرَحْـمَـةُٱللّٰـهِ وَ بَـرَکـٰاتُـهُۥ❀ ⟦ اگر چنین کنـی برای تـو یک زیارت نوشته می‌شود وهر زیارت معادلِ یک حـجّ و یک عُمره است.⟧ 🤲🏼دعایی که عصر عاشـورا 🟩امام حسین.ع به امام سجاد.ع تعلیم دادند بِـحَـقِ‏ّ یٰـس‏ٖٓ وَٱلْـقُـرْآنِ‏ ٱلْـحَـکـیٖـمِ‏ وَبِـحَـقِ‏ّ طٰـه‏ٰ وَٱلْـقُـرْآنِ ٱلْـعَـظـیٖـمِ یـٰامَـنْ یَـقْـدِرُ عَـلـىٰ حَـوٰائِـجِ ٱݪـسّـٰائِـلـیٖـنَ یـٰامَـنْ یَـعْـلَـمُ مـٰافِـۍٱݪـضَّـمـیٖـرِ یـٰامُـنَـفِّـسُ عَـنِ ٱلْـمَـکْـرُوبـیٖـنَ یـٰامُـفَـرِّجُ عَـنِ ٱلْـمَـغْـمُـومـیٖـنَ یـٰارٰاحِـمَ ٱݪـشَّـیْـخِ ٱلْـکَـبـیٖـرِ یـٰارٰازِقَ ٱݪـطِّـفْـلِ ٱݪــصَّـغـیٖـرِ یـٰامَـنْ لٰایَـحْـتـٰاجُ اِلَـۍٱݪــتَّـفْـسـیٖـرِ صَـلِ‏ّ عَـلـیٰ مُـحَـمَّـدِِ وَآلِ مُـحَـمَّـدِِ @Dastanyapand
🌤هـرصبح🌤 👌🏼پیشنهاد ♻️ آیت‌الله بهجت رحمةالله‌علیه در بین الطلوعین... 🧮 ۱۴ مـرتبه صلوات ✙ 🧮 ۴۰ مـرتبه یـٰا مَـوْلٰایْ یـٰا صـٰاحِـبَ ٱݪـزَّمـٰان اَدْرِكْـنـیٖ ✙ 🧮 ۱۴ مـرتبه صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 ثوابِ گفتنِ یـک بـار ⎞ بِسْم‌ِٱللّٰه‌ِٱلرَّحْمٰن‌ِٱلرَّحیٖمِ ⎝ 🧮 ۷۰ هـزار قصر از یاقوت در بهشت 🧮 ۷۶ هـزار نوشته شدن حسنه 🧮 ۷۶ هـزار پاک شدن گناهان 🧮 ۷۶ هـزار بالا رفتن درجه 📚 بحارالانوارج۹۲ ص۲۵۸ 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 🟡چهار نعمتـی که بهتر است هـر روز صبح یاد کنیم 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 ﴿دعـای‌ِچـهارحمـد﴾ 📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 🌸اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ ٱݪّـَذیٖ ﹝عَـرَّفَـنـیٖ نَـفْـسَـهُۥ ❀ وَ لَـمْ یَـتْـرُکْـنـیٖ عُـمْـیـٰانَ ٱلْـقَـلْـبِ﹞ستایش خـدا را که خود را به من شناساند ومرا کوردل نگذاشت. 🌸اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ ٱݪّـَذیٖ ﹝جَـعَـلَـنـیٖ مِـنْ اُمّـَةِ مُـحَـمَّـدِِ صَـلـَۍٱللّٰـهُ عَـلَـیْـهِ وَ آلِــٖهۦٓ ✦﹞ستایش خـدا را که مرا از امّت حضـرت محمّد صلی الله علیه و آله قرار داد. 🌸 اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ ٱݪّـَذیٖ ﹝جَـعَـلَ رِزْقـیٖ فـیٖ یَـدِهۦٓ ✦ وَ لَـمْ یَـجْـعَـلْـهُ فـیٖ اَیْـدِۍٱݪـنّـٰاسِ ﹞ستایش خـدا را که روزیم را در دست خودش قرار داد و آن را در دست مردم ننهاد. 🌸 اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ ٱݪّـَذیٖ ﹝سَـتَـرَ عُـیُـوبـیٖ عَـوْرَتـیٖ وَ لَـمْ یَـفْـضَـحْـنـیٖ بَـیْـنَ ٱݪـنّـٰاسِ ﹞ستایش خـدا را که گناهانم وعیوبم را پوشاند و مرا در میان مردم رسوا نکرد. 🟩 امیرالمؤمنین‌علی عليه‌السّلام: 🔮هـر کس از پیروان ما هـر روز این چهار حمد را بخواند ♥️خـداوند او را سه چیز کرامت فرماید: اوّل عمر طبیعـی دوّم مال و جمعیت بسیار سوّم باایمان ازدنیارفتن و بی حساب داخل بهشت شدن 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 ﴿خلاصـۀکل‌ِّدعـاهـا﴾ 🌸 روزی شخصـی خدمتِ 🟩 امیرالمؤمنین‌علی عليه‌السّلام می‌رود و می‌گوید: یا امیر بنده به علت مَشغَله زیاد نمی‌توانم همه دعاها را بخوانم، چه کنم؟ 🟩 امام فرمودند: خلاصـۀ تمام ادعیّـه را به تو می‌گویم هــر صبح که بخوانـی گویـی تمام دعاها را خـواندی. ⭕️ اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ عَـلـیٰ کُـلِ‏ّ نِـعْـمَـةِِ خـدا را سپاس و حمد می‌گویم؛ برای هـر نعمتـی که به من داده است. ⭕️ وَ اَسْـئَـلُ ٱللّٰـهِ مِـنْ کُـلِ‏ّ خَـيْـرِِ و از خــداوند درخواست می‌کنم هـر خیر و خوبـی را ⭕️ وَ ٱسْـتَـغْـفِـرُٱللّٰـهِ مِـنْ کُـلِ‏ّ ذَنـبِِ و خـدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم ⭕️ وَ اَعُـوذُ بِـٱللّٰـهِ مِـنْ کُـلِ‏ّ شَـرٍّ وخــدایا به تو پناه می برم از همه بدی‌ها. 📚 بحارالانوار، ج ۹۱،ص ۲۴۲ 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 🤲🏼 بهترین دعا فراموش نشود. ♥️ اِلـٰهـیٖ 🔰 یـٰا حَـمـیٖـدُ بِـحَـقِ‏ّ مُـحَـمَّـدِِ 🔰 یـٰا عـٰالـیُٖ بِـحَـقِ‏ّ عَـلـیِِٖ 🔰 یـٰا فـٰاطِـرُ بِـحَـقِ‏ّ فـٰاطِـمَـةِ 🔰 یـٰا مُـحْـسِـنُ بِـحَـقِ‏ّ ٱلْـحَـسَـنِ 🔰 یـٰا قَـدیٖـمَ ٱلْـاِحْـسـٰان بِـحَـقِ‏ّ ٱلْـحُـسَـیْـنِ اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🖤به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
‼️ثواب یهویی‼️ ◽️ اگـر گره‌گشایی در زندگیت می‌خواهی! 🧮 هفت مرتبه بگو: 🟡اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ رَبِّ ٱلْـعـٰالَـمـيٖـنَ 🟣اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ حَـمْـدََٱ کَـثـيٖـرََٱ طَـیِّـبََـٱ مُـبـٰارَکََـٱ فـيٖـهِاللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🖤به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدایا 💫با نام تو آغاز می کنم 🌸شروع هر لحظه را 💫ای که زیباترین 🌸علت هر آغاز تویی ! 💫امـروزم را 🌸با تلاش و مهربانی 💫به تو می سپارم 🌸یارویاورم باش ای بزرگترین 💫الهی به امیدتو نه خلق تو اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🖤به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸"صلوات" ✨مداد است و پاک کن .... 🌸یعنی هم حسنه می نویسد... ✨هم گناه را پاک میکند.... 🌸صبح یکشنبه تون معطر به عطر ✨صلوات بر حضرت محمد  (صلّى‌الله‌عليه‌و‌آله) 🌸و خاندان مطهرش 🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌸 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مصیبت و بلایی بالاتر از غیبت امام زمان (ارواحنافداه) نداریم اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🖤به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ناله‌های امام‌صادق بر بلایای آخر الزمان و فراق امام‌زمان‼️ 🎙حجت‌الاسلام عالی اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🖤به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مادر صدای قلب من تویی دعای سینه زن تویی مادر 💔🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🖤به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان زیبای هالو اصفهانی در محضر امام زمان عج (استاد عالی) اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🖤به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ بد با امام زمان(عج) حرف نزنیا! ❗️یه وقت نگی آقا به من نگاه کن! زشته... اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🖤به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 کیا وقتی عج بیاد، میرن به یاری ایشون و کیا نمیرن؟ اینو یادتون باشه...❗️ 🎧 استاد رحیم‌پور ازغدی  اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 🖤به عشق خدا تا ظهور https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤