6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨قرار شبانه ✨
بخوان دعای فرج به امید فرج
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮
╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من البدایة
للنهایة
رضاتج یا فاطم..!
طلبنه
#محمد_الجنامی🎙
#ایام_فاطمیه💔
8.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
♨️ تصاویری از ضاحیه بیروت پس از بمباران شدید توسط ارتش رژیم صهیونیستی
💐"فَلْيَضْحَكُوا قَلِيلًا وَ لْيَبْكُوا كَثِيراً جَزاءً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ «82توبه»
💐پس به سزاى آنچه (با دست خود) كسب مىكردند، كم بخندند و بسيار بگريند.
خندهها وخوشىهاى چند روزهى منافق، حسرت وگريههاى طولانى در پىدارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺ویرانیهای برجای مانده از حمله صهیونیستها به بیت لاهیا در شمال نوار غزه
📌آه امام زمانم دلم سوخت برای غریبی مسلمانان
😭#ظهور_کن
دیگر برای ما طاقتی نمانده
8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻فریادی از جان ضاحیه؛
روزی خواهد آمد که مهدی (عج) تکیه بر کعبه زند و با صدایی حیدری بگوید: ای اهل عالم، من امام قائم هستم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️دعا میکنم
✨در فراسوی این شب
⭐️تاریک و سیاہ، خداوند
✨نور عشق بی حدش را
⭐️بتاباند بر خوشهی آرزوهای شما
✨تا صدها ستارہ بروید
⭐️برای اجابت آنها
🌙✨شبتون در پناه مهربان خدا
.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 🇮🇷قسمت ۱۹ و ۲۰ پدر حرف میزد و حرف میزد
سلام دوستان بزرگوار
به وقت رمان ادامه اش
پارت 21الی70
تقدیم حضورتون
📚 زن زندگی آزادی
💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
✍🏻 طاهرهسادات حسینی
🔖 98 قسمت
پارت 1 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/73748
پارت 21 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/73804
پارت 71 الی 100
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 🇮🇷قسمت ۱۹ و ۲۰ پدر حرف میزد و حرف میزد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥
🔥👫👭🔥👫👭🔥
📚زن زندگی آزادی
💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
🇮🇷قسمت ۲۱ و ۲۲
سحر وارد اتاق شد و میخواست در را پشت سرش ببندد که متوجه حضور مادرش شد. مادر وارد اتاق شد، در را بست و پشتش را به در زد و گفت:
_چیشده سحر؟ راستش را بگو، این چیه انداختی سرت؟ وقتی رفتی از خونه یه چی دیگه سرت بود.!
سحر همانطور که دکمه های مانتویش را باز میکرد، برق اتاق را روشن کرد و گفت:
_مامان به خدا حوصله سین جین ندارم، یه بار برا بابا تعریف کردم، برو بشین کنار بابا و عمه اینا، اون موقع کامل متوجه میشی..
مادر نگاه تندی به سحر کرد و گفت:
_نکنه توقع داری اون حرفهای الکی را که سر هم کردی و به خورد بابات دادی، منم باور کنم؟! بابای بیچارت در جریان نیست، اما من که میبینم و میدونم که چادر سر نمیکنی..
و با صدایی کشدار ادامه داد:
_ریختن سرم چادرررم را کشیدن؟! کدوم چادر را دختره ی چش سفید؟! یا همین الان واقعیت را میگی یا...
سحر که اعصابش به قدر کافی خورد بود پیراهن بلند پسته ای رنگش را از کمد لباس کشید بیرون و همونطور که پیراهن را میپوشید گفت:
_مامان تو رو خدا دست بردار، چشم برات میگم، اما نه الان..بزار عمه اینا برن...
و بعد با حالتی ناراحت ادامه داد:
_اصلا کی عمه را خبر کرد؟ این پسره اتو کشیده را چرا انداخته دنبالش؟!
مادر که با این حرف سحر یاد چیزی افتاده بود گفت:
_دیگه شد...بابات نگرانت بود بعدم یه چی هست چند روز قبل میخواستم بهت بگم که نشد، یعنی بابات گفت بگم بهت..
سحر شال سبزش را روی سرش مرتب کرد و روی تخت نشست وگفت:
_تو رو خدا من امروز استرس زیادی کشیدم، ظرفیت یه فشار دیگه را ندارم
مادر کنارش نشست و همانطور که به صورت زیبای سحر چشم دوخته بود گفت:
_استرس چیه؟! پسرعمه جانت، آقایدکتر، انگار گلوش پیشت گیر کرده و تو رو از بابات خواستگاری کرده...
سحر اووفی کرد وگفت:
_توی این وضعیت همینو کم داشتم والااا
بعد خودش را بالاتر کشید و گفت:
_حالا که اینجور شد، من اصلا از اتاق بیرون نمیام، خسته ام...خسته..
مامان از جاش بلند شد وگفت:
_پاشو دیگه ناز نکن...من که میدونم تو جواد را دوست داری، زشته...اونا بخاطر تو اومدن...
سحر با یه حرکت شالش سرش را درآورد و گفت:
_من که دوستش ندارم، جوابم هم منفی هست، بزار از همین الان بفهمن چی به چیه...
هر چی مامان اصرار کرد، سحر راضی نشد، روی تخت دراز کشید و وقتی صدای بسته شدن در اتاق را شنید، نفسش را بیرون داد...سحر خوب میدونست که جواد پسر خوب و تحصیل کرده ای هست و دست روی هر دختری بزاره، جواب رد نمیشنوه اگر توی شرایط دیگهای بود، حتما جوابش مثبت بود...
اما سحر رؤیاهایی داشت....و ازدواج در این رؤیا جایی نداشت. سحر چشمانش را بست...اینقدر خسته بود که یادش رفت از صبح چیزی نخورده پلکهایش سنگین شد و روی هم افتاد. با صدای کشیده شدن پرده و نوری که توی چشمهای سحر افتاد، از خواب بیدار شد. مادر گوشه پرده را مرتب کرد و نزدیک تخت چوبی قهوه ای رنگ شد و روی تخت کنار سحر نشست و گفت:
_نمیخوای پاشی؟ دیشب بدون اینکه چیزی بخوری، یک کله تا الان خوابیدی، چند بار اومدم بهت سر زدم، انگار بیهوش شده بودی، ببینم دیروز چه اتفاقی افتاد؟ نکنه کوه کندی و...
سحر دستانش را از هم باز کرد و همانطور که سعی میکرد نفسی تازه کند از جا برخاست و گفت:
_خیلی خسته شدم، خیلی استرس کشیدم
مامان که خودش را برای سحر یه دوست میدونست، دست دختر را توی دستش گرفت و گفت:
_راستش را بگو سحر جان ،دیروز چی شد؟ خواهشا دروغ هایی که برای پدرت سر هم کردی به من نگو
سحر نگاه خیره اش را به دیوار روبه رو که قاب عکسی از او و خواهر و برادرش به آنها خیره شده بود ، دوخت و گفت:
_هر چی به بابا گفتم راست بود، فقط موضوع چادر دروغ بود...با دوستم رها رفتیم خرید که متوجه شدیم اونجا اغتشاش شده و خواستیم از صحنه بیرون بریم که گیر دو تا مرتیکه ی بی همه چیز افتادیم و میخواستن ما را بدزدن و به زور سوار ماشین کردند و...
سحر داستانی را که برای پدرش سرهم کرده بود ،برای مادرش هم گفت. مادر آهی کشید وگفت:
_خدا را شکر پلیسا رسیدن
و بعد صداش را بلندتر کرد و گفت:
_دختر آخه چقدر من سفارش بگیرم... دیگه بچه هم نیستی، الان باید عروس شی و صاحب خونه و بچه بشی، پس یه کم پخته تر رفتار کن نه مثل این دخترای تیتیش مامانی
و بعد نگاهش را به چشمان زیبای سحر دوخت و با لبخندی ریز، ادامه داد:
_شانس در خونهات را زده، کی فکرش را میکرد، جواد، استاد دانشگاه، دکترای حقوق، که خیلی از دخترای انچنانی براش سرو دست میشکونن، گلوش پیش تو گیر کنه..