کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🦋❤️🩹 ❤️🩹🦋❤️🩹🦋❤️🩹🦋❤️🩹🦋❤️🩹 📚پــ🦋ـــروانه های وصــ❤️🩹ــال 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت: نو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🦋❤️🩹
❤️🩹🦋❤️🩹🦋❤️🩹🦋❤️🩹🦋❤️🩹
📚پــ🦋ـــروانه های وصــ❤️🩹ــال
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت 21 و 22
حلما پشت سر وحید حرکت میکرد و نگاهش از زمین به قامت بلند و شانه های پهن و هیکل ورزشکاری وحید بود و از داشتن نامزدی به این خوش تیپی در دلش ذوق میکرد، نامزدی که نمی دانست الان که آمده، واقعا ماندنی ست یا رفتنی؟!
نمی دانست این محبت های امروزش از روی دل بود یا برای حفظ ظاهر؟
وحید درب جلوی ماشین را برای حلما باز کرد و حلما سوار شد.
و بعد خودش پشت فرمان اتومبیل نشست.
همانطور که آینه .سط را تنظیم می کرد ،نگاهی به حلما کرد و گفت : خوب خوشگل خانم ، اگر اجازه بدی میرسونمت خونه ، بعد باید برم کلانتری ، تو خوب است استراحت کن ، شب میام خونه ، خیلی سؤالا دارم و خیلی حرفها هست باید بزنم.
لحن وحید مثل قبل از اون کدورت پیش آمده شده بود ، حلما سری تکون داد و گفت : حرف دل منو زدی ، مدتها بود که می خواستم خیلی سوالا ازت بپرسم ، اما الان تا میرسیم خونه ، برام بگو تو زری را از کجا میشناختی؟ نشونی خونه را از کجا آوردی و از همه مهم تر چرا فکر میکنی من ژینوس را به اون خونه نفرین شده بردم؟؟ اونم منی که اصلا توی عمرم رمال نمی شناختم، از این مزخرفات بدم میامد و...
وحید وسط حرف حلما پرید و گفت : گفتم خوب استراحت کن و فعلا ذهنت را درگیر هیچی نکن...
حلما نفسش را محکم بیرون داد و طبق شناختی که از وحید داشت میفهمید ،تلاش بیهوده است و فعلا چیزی بروز نمیده...
چند دقیقه بعد حلما جلوی خونه پیاده شد، دسته کلید را از جیببش بیرون آورد و در را باز کرد و داخل شد.
خونه پدر حلما طبقه اول از ساختمان پنج طبقه بود .
حلما وارد خونه شد ، از سکوت خانه برمی آمد که کسی توی خونه نیست.
حلما از جلوی آشپزخونه رد شد و متوجه برگه ای شد که روی در یخچال بود و فهمید حدسش درست بوده وحتما مامان بابا جایی رفتن،داداش هم سالی دوازده ما ده ماهش بیرون بود.
پس با خیالت راحت وارد اتاقش شد ،با بیا عجله کیفش را به طرفی پرت کرد و روی تخت نشست و سریع دست برد توی جیب مانتوش و گوشی ژینوس را در آورد ،صفحه رت روشن کرد و رمز را زد و وارد صفحه مجازی شد.. روی عشقم را لمس کرد...
از پایین به بالا رفت ...وای خدای من...باورش نمی شد..
قسمت بیست و دوم:
حلما هر چه جلوتر میرفت ،بغض گلوش سنگین تر میشد.
ژینوس خیلی وقیحانه پرده از عشقش به وحید برداشته بود و خیلی راحت اونو وحیدجان ،خطاب کرده بود.
اما وحید سرسنگین باهاش برخورد کرده بود،حلما هی خواند و هی خواند ، بدنش دم به دم داغ تر میشد ، تا اینکه متوجه شد ژینوس به نوعی قصد داشته وحید را از او متنفر کند و به سمت خود بکشد و از در دروغ وارد شده بود.
حلما بارها و بارها جلوی ژینوس گفته بود که وحید سخت مخالف رمال و فال و طالع بین هست و ژینوس خیلی زیرکانه از این حساسیت استفاده کرده بود ، ابتدا به بهانه های مختلف حلما را به خانه زری کشاند و بعد به وحید گفته بود که حلما درگیر رمال و رمال بازی شده و ژینوس هم وارد بازی خودش کرده و اینقدر راااحت دروغ گفته بود و ماهرانه فیلم بازی کرده بود که وحید نسبت به حلما مشکوک شده بود.
بغضی سنگین گلویش را چنگ میزد و از طرفی می خواست کل چت ها را بخواند و در همین حین زنگ خانه را زدند.
حلما دستپاچه شد ، گوشی را دوباره داخل جیبش چپاند و به طرف آیفون رفت.
آیفون را برداشت و از آن طرف صدای وحید داخل گوشی پیچید و تصویرش هم داخل مانیتور افتاد وگفت : در را باز کن خوشگل خانم...
حلما هول شد کلید آیفون را زد ، به سرعت به طرف اتاقش رفت ، ناگاه بین راه چهره خودش را داخل آینه درب حمام دید ، خدای من چقدر گریه کرده بود و خودش بی خبر بود.
پس تغییر مسیر داد و رفت طرف دستشویی تا آبی به سر و صورتش بزند.
مشت دوم آب را به صورتش زد که صدای تقه های پی در پی بلند شد.
حلما صورتش را با گوشه شال روی سرش پاک کرد و به سمت درب هال رفت
در را باز کرد ، هیکل زیبا و مردانه وحید در چا چوب در ظاهر شد...
وحید با لبخند به سمت حلما نگاه کرد و انگار خنده روی لبش خشکید وگفت:..
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🦋❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🦋❤️🩹 ❤️🩹🦋❤️🩹🦋❤️🩹🦋❤️🩹🦋❤️🩹 📚پــ🦋ـــروانه های وصــ❤️🩹ــال 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 21
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت 23 و 24
وحید جلوتر آمد وگفت : ببینم کسی خونه نیست؟
و نگاه عمیق تری انداخت و ادامه داد: گریه کردی؟
حلما با دستپاچگی صورتش را دستی کشید وگفت : آره انگار کسی نیست...
چی شد که برگشتی؟
وحید قدمی جلوتر آمد وگفت : اما نگفتی چرا گریه کردی؟
برگشتم چونکه یادم رفت کیف وگوشی ژینوس را ازت بگیرم.
حلما که اصلا دوست نداشت گوشی را به وحید بده گفت :کیف ژینوس را صندلی عقب ماشین گذاشتم..
وحید سری تکان داد وگفت : گوشیش هم بده...
حلما که متوجه شد وحید کاملا فهمیده گوشی ژینوس دست او هست ، آهسته دست داخل جیبش کرد و گوشی را سمت وحید گرفت.
وحید با شک نگاهی به حلما کرد وگفت : رمزش را داری؟
حلما که دروغ تو ذاتش نبود سرش را به علامت مثبت تکون داد و آرام طوری که وحید متوجه رمز بشه رمز را وارد کرد.
قفل گوشی باز شد و حلما تازه متوجه شد چه گندی زده...
آخه صفحه مجازی ژینوس بود و اتفاقا روی اسم عشقم که همون وحید بود ، صفحه خاموش شده بود.
وحید نگاهی به صفحه کرد وکاملا مشهود بود که با تعجبم به اسم بالای صفحه نگاه میکند و در حالیکه مشخص بود یه کم هول شده رو به حلما گفت :انگار متوجه بعضی چیزا شدی...
یعنی زحمت منو کم کردی و دیگه قرار نیست توضیح بدم...
حلما سرش را پایین انداخت و گفت : نه هنوز ، ذهنم کلا هنگ کرده تا خود ژینوس را نبینم و سوالاتم را نپرسم آروم نمیگیرم.
وحید نفسش را محکم بیرون داد و گفت : حالا که فعلا معلوم نیست با زری خانمش کجا غیبیش زده و بعد سرش را نزدیک حلما آورد و گفت: اما اینو تو ذهنت بسپار که هر چی سر آدم میاد به خاطر اعمال خودشه ...
قسمت بیست و چهارم:
حلما برای چندمین بار طول اتاقش را پیمود که صدای باز شدن در بلند شد ، حلما گوشش را به در چسپانید و متوجه شد پدر و مادرش آمدند.
پس می دانست که مادرش یک راست به اتاق او میاید ، سریع به سمت تختش رفت و خودش را روی تخت انداخت و طوری خوابید که هر بیننده ای فکر می کرد مدتهاست در خواب است.
و بعد از دقایقی ، مامان زهره وارد اتاق شد ، نگاهی از سر مهر به دخترش انداخت و آرام گفت : آخی مثل یه طفل معصوم خوابیده... در همین هنگام صدای زنگ گوشی موبایل حلما بلند شد و حلما به گمان اینکه وحید هست مثل فنر از جاپرید و با دیدن مادرش ،لبخپد کمرنگی زد و گفت :س..سلام مامان...
مامان زهره جلوتر آمد و همانطور که گوشی را از روی عسلی برمیداشت و به طرف حلما میداد گفت : عجب زبلی هستی هااا ،توکه از منم بیدارتری...
حلما نگاهی به صفحه گوشی انداخت ، تا چشمش به اسم روی گوشی افتاد و رفت..
مامان زهره گوشی را تکون داد وگفت :مادر ژینوس هست بگیر جوابش را بده و بعدش بگو موضوع چی بوده شیطون ،آخه من دختر خودم را میشناسم ، هر وقت یه اشکالی تو کارت پیش بیاد اینجور گیج میزنی..
مامان زهره گوشی را که داشت خودش را میکشت وصل کرد و به طرف حلما داد.
حلما گوشی را گرفت و با لکنت گفت : س..سلام خانم ادهمی ، ممنون...ژینوس...من نمی دونم...خبر ندارم..
خانم ادهمی با نگرانی گفت : مگه میشه تو ندونی آخه آخه شما هر کجا میرفتین با هم بودین که...
حلما سرش را پایین انداخت و گفت : من واقعا نمی دونم الان کجاست ، صبر کنید شاید اومدش ...و چون میترسید مادر ژینوس ادامه بده ،آهسته گوشی را قطع کرد.
مامان زهره که با تعحب تک تک حرکات حلما را نگاه میکرد روی تخت نشست و دست حلما را که انگار مجسمه ای سنگی بود گرفت و کنار خودش نشاند وگفت : حلما چی شده ؟ اتفاقی افتاده؟ تو...تو هیچ وقت دروغ نمی گفتی ، چرا الان به مادر دوستت دروغ گفتی؟ من که دیدم تو و ژینوس صبح با هم رفتین پس چرا این زن بیچاره را اینطور نگران کردی هااا؟
حلما همانطور که خیره به گلیم فرش قهوه ای روی زمین بود بغضش ترکید و خودش را به بغل مادر انداخت وگفت : مامان... ژینوس....
مامان زهره که کاملا غافلگیر شده بود گفت : ژینوس چی؟ ژینوس طوریش شده؟
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🦋❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 23 و 24 وحید جلوتر آ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت 25 و 26
حلما همانطور که در بغل مادر بود هق هقش بلند شد و گفت :ژینوس غیب شده...
مامان زهره خنده ای روی لبش نشست و مثل زمان کودکی حلما، صورت دخترش را بالا آورد و همانطور که با دستانش صورت حلما را قاب گرفته بود گفت : این چه حرفیه؟ مگه میشه که ژینوس غیب بشه؟! تو که بچه نیستی ،این حرفا چیه میزنی؟!
حلما اشک چشماش را پاک کرد و گفت : مامان من بچه نیستم اما ژینوس درستی غیب شده و شروع کرد به تعریف وقایعی که رخ داده ،حلما به قسمتی رسید که زری اونو از اتاق بیرون انداخت که گوشی اش زنگ خورد.
نگاه به صفحه گوشی کرد ، وحید بود ، دستش را به نشانه اجازه بلند کرد و سپس گوشی را وصل کرد و با التهابی در صدایش گفت : سلام ،چرا گوشیت را جواب نمیدی ؟ پلیسا به هیچ جا نرسیدن ؟ چه خبری از اون روباه مکار؟
وحید چند لحظه سکوت کرد و گفت : فعلا خبری نیست ، صابخونه زری خانم اومده کلانتری و متوجه شدیم که همین امروز زری تسویه حساب کرده و تمام مدارکش را گرفته و حتی کلید ساختمان هم تحویل داده بود...انگار یه قضیهٔ از پیش تعیین شده بوده و زری نقشه هایی برای تو و ژینوس داشته ، حالا چه نقشه هایی نمی دونم ،اما چرا ناگهان تو رو از اتاق بیرون کرده ،اینم جای تعجب داره، حالا پلیسا دارن اطلاعات گوشی مهسا را استخراج میکنن ، دعا کن چیز درست درمونی بتونن ازش دربیارن..
حلما نفسش را محکم بیرون داد و گفت : من دارم قبض روح میشم ، تو رو خدا زودتر یه خبر درست درمون بیار...
وحید چشمی گفت و ادامه داد: دست من نیست عزیز دلم ،اما با این حال چشم و گوشی را قطع کرد
حلما گوشی را به کناری انداخت و به مادرش که انگار بسیار متعجب بود نگاه کرد.
مادرش شمرده شمرده گفت : ببینم، من درست متوجه شدم ، تو با ژینوس دعوات شده؟ منظورت از روباه مکار ژینوس بود؟
حلما با یاد آوری پیام های ژینوس بغضی سنگین گلوش را چنگ میزد و همانطور که اشک در چشماهیش حلقه زده بود سرش را به نشانه بله تکون داد و گفت : دعوامون نشده ، اما...اما حالا متوجه شدم ژینوس برای من یه دوست نبوده....
قسمت بیست و ششم:
ژینوس که از ترس مثل مجسمه گچی ،سفید شده بود ، از وسط صندلی ها آینه جلو را نگاهی کرد ،چهرهٔ راننده براش خیلی ترسناک می آمد و زری هم که مثل یک کنه به دستش چسپیده بود و گهگاهی نگاهی خریدارانه به ژینوس می کرد .
ماشین به سمتی میرفت که برای ژینوس ناآشنا بود. زری نگاهی به راننده کرد و گفت : اون چشم بند را بده ،فک کنم الان لازمه بزنم چشمای این دختر و بعد همانطور که چشم بند را صاف میکرد رو به ژینوس گفت : ای دخترک ورپریده چرا به من نگفتی که دوستت اینقدر پاستوریزه هست ، حالا باید دنبال یکی دیگه بگردم ، کارم را سخت کردی سختتتتت... اما منم بیدی نیستم که با این بادها بلرزم..
ژینوس که از هر حرف زری هراسی در دلش می افتاد با لکنت گفت : ز...زری خاانم می خوای چکار کنی؟ من دارم میترسم.
زری خنده بلندی کرد و همانطور که چشم بند را روی چشمهای ژینوس میگذاشت گفت : ترس از چی؟؟ شما از بین چندین و چند صد مشتری من برگزیده شدین ، قراره کارهای بزرگی انجام بدین و اگر بشه چیزهایی به دست میاری که توی رؤیاهات هم نمی تونی بهش فکر کنی...
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🦋❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 25 و 26 حلما همانطور
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت 27 و 28
ژینوس از حرفای زری میترسید ، اصلا حس میکرد زنی که الان در کنارش هست اون زری قدیمی نیست و یک حس ناشناخته بهش میگفت ازش فاصله بگیر حتی اگر شده خودت را به بیرون از ماشین پرت کن ...
اما حالا دیگه کار از کار گذشته بود ، چشم بندی مشکی روی چشماش را گرفته بود و درهای ماشین هم قفل بود.
ماشین وارد جاده شده بود ، ژینوس میدانست که مقصد زری هر کجا باشد بیرون از تهران است و از این فکر پشتش می لرزید ، یعنی چه بلایی قراره سرش بیاد...
ژینوس به کارهایی که کرده بود فکر می کرد ، بدبینی وحید به حلما و حس بد حلما به وحید ، فقط و فقط کار ژینوس بود ، آخه ژینوس از همون لحظه اولی که وحید را دید ، دل از دست داد و با خود عهد کرد که این دکتر خوش تیپ را از آن خود کند ، ژینوس با خود فکر می کرد که او پای حلما را به خانه زری و بحث رمال و فالگیر و احضار روح کشاند چون می دانست وحید به شدت از این چیزا نفرت داره ، او طوری ماهرانه نقشه چید که وحید هم با اون همه زرنگی و هوش و ذکاوت گول خورد و فکر می کرد حلما اهل این مجالس هست و تا به حال نقش بازی می کرده است.
نقشه اش خوب پیش میرفت ، وحید و حلما از هم دور و دورتر می شدند و امید رسیدن به وحید در دل ژینوس جوانه زده بود ، تا جایی که راز دلش را برای وحید برملا کرد اما وحید هیچ توجهی به او نمی کرد.
ژینوس نا امید نشده بود این جلسه احضار هم آخرین تیر ترکشش بود که مثل اینکه بر جان خودش نشست و اینک با چشمانی بسته رو به آینده ای نامعلوم پیش میرفت.
ژینوس از یاد برده بود که اراده خداوند فوق اراده هاست و تا او نخواهد برگی از درخت نمی افتد ، وقتی حلما و وحید جفت هم هستند پس حیله های زینوس کارگر نیست و عاقبت در چاهی می افتد که خودش آن را کنده...
قسمت بیست و هشتم
حلما همانطور که سر سجاده نشسته بود ،دستهایش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت : خدایا خودت خوب می دانی که ژینوس در حق من بد کرده ، اما خدا الان معلوم نیست گرفتار چه معضل بزرگی شده ، کمکش کن و سلامت به مادرش او را برسان ، خوب می دانم که مادر ژینوس زنی تنهاست که تک امیدش در این دنیای بزرگ ، همین یک دختر است که از شوهر مرحومش به یادگار مانده ، خدایا مثل خواهر نداشته ام دوستش داشتم و برایش نقشه ها داشتم ، دلم میخواست نه به عنوان خواهر بلکه عروس خانواده در خانه ما حضور داشته باشد... اما خداوندا.... اما.....اما....هر چه کرده بگذار برای بعد الان او را نجات ده...
حلما غرق در عالم راز و نیاز با خداوند مهربان بود که صدای زنگ گوشی اش بلند شد.
این ساعات زنگ گوشی ،قلب او را می لرزاند چرا که هر بار انتظار شنیدن خبرهای ناگوار اورا میترساند.
حلما بوسه ای از مهر روبه رویش گرفت و به سمت گوشی اش که روی تخت به او چشمک میزد رفت.
اسم استاد اخلاق روی گوشی پیدا بود ، حلما که انگار فراموشی گرفته است با خود گفت : یعنی چکار داره؟ امکان نداره ایشون به من زنگ بزنه!!!
و طبق عادت معمول گوشی را وصل کرد،از آن طرف گوشی صدای آرام خانم موسوی بلند شد : سلام جانم ، ببخشید من تو جاده بودم الان پیامتون را دیدم ، چی شده؟ نگران شدم ، دوستتون چی شده؟
حلما که تازه یاد اون تماس پیام افتاده بود ، مثل بچه ای که تازه به بزرگترش رسیده بغضش ترکید و با گریه شروع به تعریف ماجرا کرد...
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🦋❤️🩹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 27 و 28 ژینوس از حر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹
❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹
📚راز پیـراهن
📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری
قسمت 29 و 30
حلما پشت سر هم حرف میزد و اصلا حواسش نبود که پدر و مادرش در اتاق را باز کردند و با نگرانی به حرفهای او گوش می کنند.
حلما گفت وگفت از صدای وحشتناکی که از گلوی زری در آمد تا لیس زدن خون گردن ژینوس ، همه و همه را گفت ...
حرفهایش که تمام شد ، آه بلندی کشید و گفت : استاد ،به نظرم خیلی عجیبه...
استاد موسوی لحظه ای تأمل کرد و بعد آرام و شمرده شروع به گفتن کرد : ببینید ،شما اشتباه کردید که پیش رمال رفتید و از آن بدتر اینکه قبول کردید احضار روح کنید ، عموما اصلا بحثی به عنوان احضار روح نیست و هرکسی قادر به این کار نیست ، فقط از عهده علما برمی آید آنهم نه هر عالمی ،این احضار روحی هم که توسط رمال ها و فالگیر و دعا نویس ها انجام میشه، احضار روح واقعی نیست بلکه تنها قادرند اجنه خبیث را در قالب همان جام بیاورند و انطور که شما تعریف کردید ، من فکر میکنم جنی که در قالب جام جلوی شما در آمده ، بر بدن خانم رمال تسلط پیدا کرده و اون صداها و حرکات وحشتناک هم که از اون خانم سر زده ، حرکات همون جنی بوده که در وجودش نفوذ کرده...
در این هنگام حلما با لکنت گفت : ا..ا...استاد شما دارین منو میترسونین...
منم اونجا بودم نکنه الان دور و بر منم باشن ....
وای خدای من...چکار کنم؟! وای...
استاد موسوی از اونطرف خط پرید وسط حرف حلما وگفت:...
قسمت سی:
خانم موسوی گفت : ببین عزیزم خودت را اذیت نکن ، اونجوری که فکر می کنی نیست ، انسان اشرف مخلوقات است و اجنه مقامشون از انسان پایبن تره ، شیطان از جنس حن بود و تکلیف شد به حضرت آدم ابوالبشر سجده کنه که نکرد و رانده شد از درگاه خداوند...
پس این جن هست که از ما میترسه و ما نباید از اجنه هراسی داشته باشیم ، چون اجنه به خودی خود اصلا قادر به اذیت کردن انسان ها نیستند مگر...
حلما با التهابی در صدایش گفت : مگر چه؟؟ مگر چه؟
خانم موسوی شمرده تر ادامه داد: مگر اینکه ما خودمان با عملکردمان راه آنها را به زندگیمان باز کنیم و به عبارتی به اونها اجازه بدیم که وارد زندگی ما بشن...
حلما دوباره گفت : یعنی چطوری استاد؟ یه کم واضح تر بگین
استاد موسوی گفت : صبر داشته باش میگم...مثلا همین خانم رمال ،أهان زری خانم ،این با عملکردش و ارتباطی که با اجنه میگیره داره به اونها چراغ سبز نشون میده که بیاین طرفم و به نوعی خودش را به خدمت اجنه در آورده که نتیجه اش هم خودت با چشم خودت دیدی که ....
حلما که چشماش گرد شده بود گفت : یعنی الان زری خانم جن شده؟
استاد موسوی خنده ریزی کرد و گفت : نه عزیزم ،انسان که تبدیل به جن نمیشه اما اگر اجازه بده جن به اون فرد مسلط میشه و خیلی وقتا نمی تونه حرکاتش را کنترل کنه....
خلاصه جن ترس نداره اگر انسان اعمالش درست باشه ،اجنه از اون انسان هراس دارند و به طرفش نمی یان...
الانم من برای دوستت نگرانم ، انشاالله به زودی خبر سلامتیش را بهم بدی...
حلما که احساس میکرد گلوش به سوزش افتاده ،آب دهانش را قورت داد و گفت :انشاالله...ممنون استاد که زنگ زدین
خانم موسوی گفت : ببخش اون لحظه نتونستم جواب بدم ، ان شاالله حضوری دیدمت بیشتر توضیح میدم
حلما خدا حافظی کرد و تازه متوجه شد که پدر و مادرش تمام حرفاش را شنیدن
باباش اومد طرفش وگفت : حلما چی شده؟ یعنی باور کنم دختر یکی یکدانه من پاش به خونه رمال و جن گیر و.. باز شده؟ آخر برای چی؟؟ چه دلیلی داشتی حلما؟ چی کم داشتی دختر؟
حلما با نگاهی که سرشار از التماس بود به مادرش نگاهی کرد ،یعنی مامان تو جوابش را بده...
#ادامه_دارد...
✍🏻ط حسینی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🦋❤️🩹
16.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹
(💟 برای خوبان ارسال کنید)
📖 تلاوت صفحه ۴۵۲ قرآن کریم
، با قلم قرآنی هُدی
💐 هدیه به امام زمان علیه السلام
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم
السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام .
🌷سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم
تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🍃🌸
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
✋🏼 اوّلین سـلام صبحگاهـی تقدیم به ساحت قدسـی قطب عالم امکان حضـرت صاحب الزّمان عج الله
🌴 اَݪـسَّــلٰامُ عَـلَـیْـڪَ یـٰا بَـقـیّٖـَةَ ٱݪلّٰـهِ یـٰا اَبـٰاصـٰالِـحَ ٱلْـمَـهْـدیٖ یـٰاخَـلـیٖـفَـةَ ٱݪـرَّحْـمٰـنِ وَ یـٰا شَـریٖـکَ ٱلْـقُـرآنِ اَیّـُهـَٱ ٱلْـاِمـٰامِ ٱلْـاِنْـسِ وَٱلْـجـٰانِ سَـیّـِدیٖ وَ مَـولٰایْ اَلْاَمـٰانُ اَلْاَمـٰانُ.
🌥️ هـر روز صبح، به رسم ادب و ارادت
✋🏼 سـلام میدهیم به ارباب بی کفن:
🌴 اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ
یـٰا اَبـٰاعَـبْـدِٱݪلّٰـهِ وَ عَـلـَۍٱلْـاَرْوٰاحِ ٱݪّـَتـیٖ
حَـلّـَتْ بِـفِـنـٰائِـکَ عَـلَـیْـکَ مِـنّـیٖ
سَـلٰامُ ٱݪلّٰـهِ اَبَـدََٱ مـٰا بَـقـیٖـتُ
وَ بَـقِـىَ ٱݪـلّـَیْـلُ وَٱݪـنّـَهـٰارُ
وَ لٰا جَـعَـلَـهُ ٱݪلّٰـهُ
آخِـرَ ٱلْـعَـهْـدِ مِـنّـیٖ لِـزیٖـٰارَتِـکُـمْ
🌴اَݪـسَّـلٰامُ عَـلـَۍ ٱلْـحُـسَـيْـنِ
وَ عَـلـیٰ عَـلـیٖ ٱبْـنِ ٱلْـحُـسَـيْـنِ
وَ عَـلـیٰ اَوْلٰادِ ٱلْـحُـسَـيْـنِ
وَ عَـلـیٰ اَصْـحـٰابِ ٱلْـحُـسَـيْـنِ
و یک سلام ویژه
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها
بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ
اَلْـݪّٰـهُـمَّ عَجّـِـلْ لِوَلـیّٖـِـکَ ٱلْفَـرَجْ
نـذرِ فَـرَج ۵ گلِ صلوات
🌸اَلْـݪّٰـهُـمَّ
✨🌸 صَـلِّ
🌸✨🌸عَـلـىٰ
✨🌸✨🌸مُـحَـمَّـدِِ
🌸✨🌸✨🌸 وَ آلِ
✨🌸✨🌸✨🌸مُـحَـمَّـدِِ
🌸✨🌸✨🌸وَ عَـجّـِلْ
✨🌸✨🌸فَـرَجَـهُـمْ
🌸✨🌸وَ اَهْـلِـکْ
✨🌸اَعْـدٰائـِهـِمْ
🌸اَجْـمَـعـیٖـنَ.
#امام_حسین ع
#امام_زمان عج
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺