کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۸۳ و ۸۴ نفس عمیقی میکشد و میگوید: +خ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۸۵ و ۸۶
سنگینی نگاهم را که حس میکند، میگوید:
_چیزی شده؟
+نه. یعنی میخوام یه چیزی بپرسم.
_خب اینو که خودم میدونم تو بگو چی میخوای بدونی!
آب دهانم را قورت میدهم و با تردید میپرسم:
+حاج آقا توی نامه چی نوشت؟
_والا منکه یه گوشه نشسته بودم اما حاج حسن خودش گفت که آقاجونت رو در جریان تمام مسائل میگذاره.
آهانی میگویم و حمیده به شانه ام میزند و میگوید:
_پاشو بریم یه نگاه به کُنتر بندازیم.
دنبالش راه می افتم و توی حیاط میرویم.
حمیده فیوز را بالا میدهد و جرقه ای میزند،
از ترس خودم را به حمیده میچسبانم اما حمیده به جای اینکه بترسد با کنتر غرغر میکند.
محمدرضا و علیرضا کنار رختخواب حمیده خوابیده اند. شب بخیر میگویم و به رختخوابم میروم.خیلی طول میکشد تا ذهنم از خیالپردازی دست بکشد و بخوابد.
دو هفتهای طول میکشد تا جواب نامه برسد. به دلیل این که امکان داشت از طریق اداره پست ردی از من بگیرند
حاج آقا از طریق یکی از دوستانش نامه را به مشهد فرستاده بود. بنده خدا برای زیارت میرفته و تا برگردد دو هفته ای طول کشیده است.
دم دمای غروب حاج آقا وارد خانه میشود. با همان حالِ خوش همیشگی اش با همگی مان احوالپرسی میکند.
دل توی دلم نیست که دست خط و حرف های آقاجان را ببینم.چای و قندان را جلوی حاج آقا میگذارم و مقابلشان می نشینم.
حاج آقا دستی به جیب لباده میرساند و نامه ای درمیآورد.با دیدن نامه تمام استرس هایم از بین میرود و فقط شوق نشانی از پدر را دارم.
حاج آقا نامه را جلویم میگیرد و میگوید:
_من هنوز بازشم نکردم! خودت برو بخونش.
بدون درنگی نامه را میگیرم و همانطور که به طرف اتاق میروم از حاج آقا تشکر می کنم.
گوشه ی اتاق مینشینم و به نامه خیره می شوم. از دیدن نامه سیر نمیشوم و نامه را بو میکنم.احساس میکنم بوی عطر پدر را میدهد
در نامه را طوری باز میکنم که به چسب هایش آسیب زیادی نرسد.با دستان لرزان کاغذ را از پاکتش بیرون میکشم و همانطور که تا شده روی قلبم میگذارم.
مدام آقاجان را صدا میزنم و میگویم دلم برایش تنگ شده!
مثل یعقوبی شده ام که پیراهن یوسفش را به او داده اند، همان قدر مشتاق همان قدر شکسته...
کاغذ را باز میکنم و سعی میکنم اشکهایم را پس بزنم.خط به خطش بوی پدر را می دهد...
دلم برای دیدن دست خطش تنگ شده بود و حالا تشنه به آبی رسیده بود.
حاج آقا از دایی گفته بود، از کارهای من و مرتضی...
آقاجان در نامه اش نوشته بود:
" بسم الله الرحمن الرحیم...سلام بر دوست و همراه قدیمی ام، حاج حسن آقا. ان شاالله خوب باشید به همراهِ خانواده ات...سلام مرا به خواهرت برسان و از طرف من از زحماتش تشکر کن...
نمیدانم با چه زبانی از تو تشکر کنم که برادری را در حقم تمام کردی...کمیل جان مرد بزرگیست که خانواده مان به او افتخار میکند اگر چه من این خبر را به خانواده نمیتوانم بدهم ولی مطمئنم آنها هم مثل من فکر میکنند...من منتظر همچین روزی برای ریحانه خانم بوده ام؛ او خودش آنقدر فهمیده است که مطمئنم نه از وضعیت دایی اش و نه از اوضاع خودش به خدا گلایه نمیکند.
من به دخترم افتخار میکنم که سعادتی نصیبش شده و کاری در راه اسلام انجام میدهد. اگر چه دوری اش برایمان سخت است و مادرش بی تاب اوست اما به این امید روزگار را میچرخانیم...راستش من دوستان کمیل را از گفته هایش میشناسم و چند باری کمیل از آقا مرتضی پیشم صحبت کرده بود...که جوانی است متدین و استوار که به دلیل شهادت مادرش و انتقام خونِ او به سازمان ملحق شده.
کمیل بارها از من راهنمایی خواسته بود تا بتواند دوستش را قانع کند و از سازمان جدا شود... من میدانم ریحانه میتواند با گفتههایش این جوان را نجات دهد و این نیتش برایم قابل ستایش است اما اگر صرفا هدف ازدواج شان همین است من اجازه نمیدهم...هدف ازدواج را بارها به دخترم گفته ام، و گفته ام در کنارش چه چیزهایی به زندگی کمک میکند که مطمئنم به خاطرش سپرده پس اگر هدفش صرفاً کمک به آن جوان نیست من حرفی ندارم و قیچی به دست دخترم است...اگر قرار بر این وصلت بود ان شاالله باهم خوشبخت بشوند و اگر هم مصلحت نبود انشاالله باز هم سعادتمند بشوند."
زیرش آقاجان امضا زده بود و اسمش را نوشته بود.
نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ وقتهایی که مادر در مورد ازدواج به من گیر میداد،
پدر برای مجبور نشدنم میگفت هدف از ازدواج باید این باشد زن و مرد در کنار هم به آرامش روحی و جسمی برسند.
بعد هم میگفت آرامش روحی تنها در مسیر صراط مستقیم و خدا بدست می آید
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۸۳ و ۸۴ نفس عمیقی میکشد و میگوید: +خ
پس #هدف_ازدواج این می شود که انسان در کنار دیگری با کمک هم همسفر دنیا و آخرت شوند در راه خدا.
من هم هدفم همین است، مطمئن هستم چیزهایی مرتضی دارد که من یاد بگیرم و چیزهایی من دارم که مرتضی یاد بگیرد.
منصرف کردن مرتضی و نجات عقیدتی او در کنار تمام این مسائل حاصل میشود. من نباید او را مجبور کنم و او خودش باید به این نتیجه برسد.
من نباید علاقه ای که در قلبم پنهان کردم را هم نادیده بگیرم.اشکم را پاک میکند و چادرم را روی سرم میکشم.
در اتاق را که باز میکنم نگاه ها به من می افتد.پاکت در یک دستم و کاغذ در دست دیگرم است
و حمیده بهت زده نگاهش را به من میدوزد و میگوید:
_چیشده ریحانه؟ آقاجونت اجازه ندادن؟
جوابی نمیدهم و خیلی ساکت کنارش می نشینم.
حاج آقا هم نگاه میکند و میپرسد:
_چیشد دخترم؟
نامه را به حاج آقا میدهم و زیر لب میگویم:
_خودتان بخوانید.
حاج آقا کاغذ را میگیرد و شروع به خواندن میکند. حمیده دستم را میگیرد و با اشاره به من میخواهد بفهماند که چه شده.
میگویم صبر کند، حاج آقا نامه را از جلوی چشمانش پایین می آورد و لبخندی می زند. او از من میپرسد:
_خودت چی میگی؟ میخوایش؟
سرم را با خنده پایین می اندازم و چیزی نمیگویم.فضای سنگین بینمان را نمی توانم تحمل کنم و به آشپزخانه میروم.
حمیده پشت سرم وارد میشود و با نگرانی خاصی میپرسد:
_خودت چی میگی؟ ظاهراً پدرت که راضیه.
خجالت میکشم و احساس میکنم گونه هایم گر میگیرد.حمیده با دستش چانه ام را میگیرد و سرم را بالا می آورد. توی چشمانم زل میزند و میپرسد:
_نگاش کن لپاش گل انداخته! حاج حسن منتظرِ جوابه! چی بگم بهش؟
بغضم میگیرد و لحظاتی که در کنار اقامرتضی بودم مثل فیلمی از پیش چشمانم میرود.همین که میگویم:
_خب... من جوابم مثبته.
اشکهایم جاری میشود.حمیده مرا در آغوش پر مهرش غرق میکند و میگوید:
_خوشبخت بشی آبجی کوچیکه!
سرم را که از روی شانه اش برمیدارم با چشمان گریانش مواجه میشوم.بین گریه، میخندد و میگوید:
_چیه؟ فکر کردی فقط خودت دیوونه ای؟ فکر کردی من نمیتونم تو اوج خوشحالیم گریه کنم؟
دوباره محکمتر بغلش میگیرم. اشکهایش دلم را میلرزاند، دلم میگیرد از اینکه بخواهم تنهایش بگذارم. اشکهایم را پاک میکند و میگوید:
_خوبیت نداره عروس گریه کنه!
شیر آب را باز میکند و دستور میدهد دست و صورتم را بشویم.خودش میرود بیرون و کمی بعد صدای یاعلی گفتن حاج آقا بلند میشود.
چادرم را سر میکنم و وقتی میرسم که حاج آقا دم در است.مرا میبیند و با لبخند خداحافظی میکند.
متقابلاً لبخند میزنم و خدانگهداری میگویم.حمیده در را میبندد و با ذوق توی آشپزخانه می آید و میگوید:
_وای ریحانه!
از لحنش میترسم و فکر میکنم اتفاق بدی افتاده است.با وحشت نگاهش می کنم و میگویم:
_چیشده؟!؟؟
مرا که می بیند حرفش را ادامه نمیدهد و تنها نگاهم میکند.
_چرا این شکلی شدی؟ چشمات ورغلمیده!
+چون یه طوری صدام زدی!
از خنده اش میفهمم سرکاری بوده! با غیض میگویم:
_مسخرم کردی؟
خنده اش را قطع میکند و میگوید:
_نه، حاج حسن مون گفت پس فرداشب میان برای خواستگاری!
هینی میکشم و با تعجب میپرسم:
_پس فرداشب؟
+آره دیگه!
_وای من هیچی لباس ندارم! فقط چهار تیکه برداشتم و از خونه ی دایی فرار کردیم.
فکر میکند و میگوید:
_دنبال من بیا!
دنبالش راه می افتم و به اتاقش میروم.
حمیده به شیشه ی حیاط میزند و بچه ها میگوید که بیایند داخل.بعد به من نگاه میکند و میگوید:
_یکم صبر کن.
سراغ کمد چوبی اش میرود و کلید را توی قفلش میچرخاند.بین لباسهایش انگار دنبال چیزی میگردد. چند دقیقه ی بعد روی فرش پر از لباس می شود و حمیده با ذوق میگوید:
_پیداش کردم!
من که تا آن لحظه فقط نگاهش میکردم کمی جلو میروم و لباسها را از روی زمین برمیدارم.حمیده دستم را میکشد و میگوید:
_ولش کن بیا اینو ببین.
نگاهی به لباسِ توی دستش میکنم و میگویم:
_این چیه؟
با خنده به طرفم برمیگردد و میگوید:
_لباس عقدمه! بیا بپوشش!
_ولی برای شماست...
اخم مصنوعی میکند و میگوید:
_بیا بگیر بپوشش! مگه من گفتم کلا ببرش!
لباس را از دست میگیرم. یک پیراهن بلند است از حریر و ساتن که نگین رویش کار شده.
سر شانه هایش هم چین چین است و واقعا زیباست. حمیده را بغل میگیرم و در گوشش زمزمه میکنم:
_خیلی دوست دارم!
توی اتاق میروم و لباس را میپوشم.توی آینه قدی خودم را نگاه میکنم و متوجه حمیده نیستم.حمیده مرا از پشت بغل میکند
و حسابی غافل گیر میشوم.توی آیینه نگاهش میکنم و او هم به لباسِ تنم نگاه میکند و میگوید:
_وای چقدر به تنت نشسته!
_ممنونم!
آهی میکشد و میگوید:
_یادش بخیر! با شلوارش میپوشیدم. حیف که شلوارش گم شده!
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۸۵ و ۸۶ سنگینی نگاهم را که حس میکند،
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۸۷ و ۸۸
کمی تو ذوقم میخورد اما با لبخند به حمیده میگویم:
_اشکال نداره، با شلوار خودم میپوشم!
اخمهایش را در هم میکند و میگوید:
_یعنی چی؟ من پارچه دارم به میل خودت یه شلوار میدوزم.
_آخه... به زحمت میوفتی!
دست را روی شانهام میگذارد و فشار میدهد.
_یه لباس دوختن که از من برمیاد!
لبخندی میزنم و میبوسمش.فردای آن روز پارچه را درمیآورد و باهم طرحش را با صابون میکشیم.
گاهی اوقات او میرود به غذا سر بزند و گاهی من سر میزنم.چرخ خیاطی را بیرون میکشد و قرقره را بالایش میگذارد.
پارچه را زیر سوزن میگذارد و خِر خِر چرخ توی گوشهایمان میپیچید.چیزی نمیگذرد که صدای در بلند میشود
بلند میشوم که حمیده دستم را میگیرد و میگوید خودش میرود.چادر قهوه ای اش را با خالهای زرد برمیدارد و سرش میکند. چند باری میپرسد کیه، اما جوابی نمیرسد.
با استرس هم را نگاه میکنیم و حمیده پیشم برمیگردد و میگوید بروم در زیرزمینی.قبول میکنم و به طرف طبقه ی زیر زمین میروم
و از پله ها پایین میروم.در را باز میکنم و همه جا تاریک است. ترس وارد وجودم میشود و هرچه دنبال کلید برق میگردم پیدا نمیکنم.
آخر پشت یک کمد قدیمی کلید را پیدا میکنم و روی کلید تار عنکبوت بسته و چندشم میشود.
تار عنکبوت را از دستم جدا میکنم و کلید را میزنم. همه جا با نور زردی روشن میشود.
کلی وسایل قدیمی اینجا چیده شده از سماور و اجاق خوراک پزی تا چلوسافی و...
روی تخت درب و داغان مینشینم که لامپ پر پر میزند و خاموش و روشن می شود، اعتنایی نمیکنم.
دندان هایم از اضطراب بهم میخورند و هر لحظه فکر میکنم ساواکی ها توی حیاط بریزند و گلدانها را بشکنند.
یاد آن شبی می افتم که ساواک به خانه مان ریخته بود، چه شب وحشتناکی و طولانی بود...
هر چه گوش هایم را تیز میکنم تا خبری و صدایی شود، نمیشود. اما همه جا سکوت است.روی پنجه پایم می ایستم و از پنجره بیرون را نگاه میکنم اما خبری نیست.
یکهو صدای مهیبی بلند میشود و جیغ بلندی میکشم و همه جا تاریک میشود.
تعادلم را از دست میدهم و میخواهم زمین بخورم
که خودم را به گوشه ی دیوار میگیرم و سرم به دیوار کشیده میشود.به هر جان کندنی است دوباره می ایستم
و رویم را برمیگردانم و تکههای لامپ شکسته را روی زمین میبینم.دستم را روی دهنم میگذارم و با خودم میگویم من چیکار کردم؟
روی زمین مینشینم و شیشهخوردهها را جمع میکنم.صدای حمیده بلند میشود و نام مرا میگوید.
چند ثانیه بعد از پلهها پایین میآید و من را میبیند.دستش را روی سینه اش میگذارد و نفس راحتی میکشد.مرا بلند میکند و مدام میگوید:
_اشکال نداره، لامپه قدیمی بود.
از پلهها بالا میرویم و میبینم دامن و پیراهنم چقدر خاکی شده اند! حمیده کمک میکند و خاک را از دامنم پاک میکنم.حالم کمی جا آمده است اما قلبم آرام نگرفته.
_کی بود حمیده؟
دستش را تکان میدهد و با دلخوری میگوید:
_یه مشتری بود. اومده بود لباساشو بگیره، سر بحثی رو باز کرد و فقط یه ریز حرف میزد. صدای جیغتو که شنیدم اومدم ببینم چی شده و اونم رفت.
آهانی میگویم و توی نشیمن گوشه ای مینشینم.حمیده آب قندی را هم میزند و به طرفم می آید و میگوید:
_وای نگا صورتش کن! رنگ به روت نمونده! عه، صورتت چرا زخمی شده؟
لبخند کوتاهی میزنم و آب قند را سر میکشم. با دستمال زخم سرم را پاک میکند و میگوید که خراشیده شده.به نقطه ی نامعلومی خیره میشوم و میگویم:
_چقدر سخته!
+چی؟
_همین که همش احساس کنی یکی دنبالته! کابوس هر شبت #ساواک باشه، همش یه کابوسه تکراری ببینی.
زانوهایم را بغل میگیرم و میگویم:
_باور کن قلبم نمیکشه دیگه! هر بار استرس میگیرم تا یک ساعت باید درد بکشم.
حمیده با تعجب نگاهم میکند و به آرامی می پرسد:
_قلبت؟ بیماری قلبی داری؟
سری تکان میدهم و اشکم پایین میریزد.
مرا در بغل میکشد و با نگرانی که در نگاه و صدایش هویدا است، میپرسد:
_از کی؟ نکنه جدیه؟
_از بچگی... یادمه یه بار که با بچهها بازی میکردم با شکم روی زمین افتادم.تنگی نفس و تپش قلب گرفتم و وقتی دکتر رفتیم گفت الان عمل براش خطر داره و بزرگتر که شد عملش میکنیم.خرج عملم خیلی زیاد بود برای همین بزرگترم که شدم، برای اینکه آقام شرمنده نشه میگفتم حالم خوبه و هر وقت که قلبم درد میگرفت خودمو قایم میکردم. با یه قرص دردشو کم میکنم.
_فقط یه قرص؟
چشمانم را برای تایید باز و بسته میکنم و میگویم:
_آره...
حمیده فقط نگاهم میکند و بعد از چند دقیقه نگاهش را از من برمیدارد و فین فینی میکند.بلند که میشود لبخندی هم میزند و میگوید:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۸۵ و ۸۶ سنگینی نگاهم را که حس میکند،
_تو بشین استراحت کن، منم برم ادامه ی خیاطی رو انجام بدم.
خوابم هم که میبرد، در عالم رویا میبینم فرداشب شده و آنها آمده اند....
نگاهم روی اقامرتضی است، کت و شلوار سرمه ای پوشیده با پیراهن سفید که یقه اش را روی کتش انداخته است. نگاه خریدارانه ای به او می اندازم و به دسته گلش خیره میمانم
که از خواب میپرم.....
هنوز هوا تاریک است و تصمیم میگیرم با خدایم خلوت کنم. سجاده ام را رو به قبله پهن میکنم و وضو میگیرم.
چادرم که باغی از گلهای صورتی روی آن نقشه بسته، را سر میکنم.نیت می کنم و با حوصله نماز میخوانم. بعداز نماز دستانم را بالا میگیرم و میگویم:
✨_خدایا میدونم لحظه ای منو تنها نمیزاری. خدایا میدونم تو تنها برام کافی هستی و همینم برام بسه...
خدایا من با این ایمان ها زندگی می کنم و با همیناست که تصمیم گرفتم ازدواج کنم. لطفی کن و زندگیم به دستِ خودت باشه...
خدایا هم به من هم به اقامرتضی کمک کن تا بتونیم در مسیر خودت قدم برداریم.
خدایا! تو که از دلم خبر داری و میدونی چقدر دلم برای آقاجون، مادر و دایی و بقیه تنگ شده. میدونی که چقدر سختمه پس این سختی رو برام آسان کن!
بی صدا در تاریکی اشک میریزم....
مهتاب رویش را به سجاده ام میکند و مهره های تسبیح از نورش میدرخشند.سر به مهر میگذارم و در سجده ناله میکنم، کاش مادر و پدر هم امشب میبودند.
از جا بلند میشوم و به طرف پنجره میروم. آسمان غرقِ سکوت شده و هر از گاهی جیرجیرک نغمه سرایی میکند.
صدای ملکوتی اذان از گلدسته های مسجد به گوش میرسد و روح من را از این عالم خاکی به آسمانها پرواز میدهد،
چه رازی در #اذان و #صدای_آن نهفته است که چنین آرامشی عظیم بر دلم می اندازد و در یک لحظه تمام مشکلات و غم هایم را از صفحه دل و ذهنم پاک میکند.
همچنان که صدای اذان در گوشم طنین انداز است و برای نماز آماده میشوم به عمق این واژه ها فکر میکنم:
“الله اکبر …
اشهد ان لا اله الله”
صدای در اتاق حمیده هم بلند میشود و تقی به در اتاقم میزند.
_ریحانه جان، وقت نمازه!
_بیدارم.
اقامه را میگویم و نیت میکنم.
کم کم آفتاب بالا می آید و نورش را به زمین هدیه میدهد...
توی حیاط میروم و به گلدانها آب میدهم. حمیده برای صبحانه صدایم میزند و شیر آب را میبندم.
علیرضا و محمدرضا کیف شان را کنار خود گذاشته اند.حمیده لقمه ای به دستشان میدهد و میروند.
حمیده هم بعد صبحانه برای خرید بیرون میرود؛ با اصرار فراوان چند تومانی بهش میدهم.مشغول تمیزکاری خانه میشوم و همه جا را گردگیری و جارو میکنم.
نشیمن را تا نیمه با جارو دستی، جارو میکنم و از خستگی روی زمین ولو میشوم که صدای در بلند میشود.دستم را به پشتی میگیرم و بلند میشوم.
_کیه؟
صدای حمیده می آید و در را باز میکنم. با پاکتهای پر از خرید وارد میشود و چادرش را روی جالباسی میگذارد.
_ببخشید کلیدمو جا گذاشته بودم.
جلو می آید و خریدهایش را نشانم میدهد و میگوید:
_بیا ببین چی خریدم!
دو مرغ سالم خریده است و یک کیلو گوشت قرمز با تخم مرغ، ماست، پرتقال، سیب و هندوانه.تنفلات هم کم نخریده؛ شیرینی زبان، انواع تخمه و شکلات!
شرمنده اش میشوم و میگویم:
_خیلی خرید کردی! کاش کمتر میخریدی. واقعا شرمندتم.
هنداونه بزرگ را جلویم میگیرد و میگوید:
_نمیخواد شرمنده بشی! بیا اینو بزار تو حوض تا بعدا.
هندوانه را میگیرم، نزدیک است از دستم بیوفتد از بس سنگین است! به حمیده می گویم:
_اینو دیگه نمیگرفتی!
اخم و تخم میکند و میگوید:
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۸۷ و ۸۸ کمی تو ذوقم میخورد اما با لب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۸۹ و ۹۰
_اصلا شب یلدا به هندونس!
با تعجب میپرسم:
_یلدا؟ مگه امشبه؟
پوزخندی میزند و میگوید:
_دیگه... دیگه داری مجنون میشی. تاریخ و اینا هم یادت رفته؟
_برای من روز مهمه نه تاریخ.
_بله بله!
حمیده سراغ مرغها میرود تا فسنجان درست کند و از طرفی دیگر میخواهد خورشت قیمه هم بپزد.
هر چه اصرار میکنم ریخته پاش نکند، قبول نمیکند. بعد از اینکه هندوانه را در حوض غرق میکنم.
جارو را برمیدارم و نشیمن را کاملا جارو میزنم.حمیده میگوید از زیر زمین قابلمه ی بزرگش را بیاورم و قبول میکنم.
چراغ قوه را برمیدارم و به راه میافتم. قابلمه را از زیر تخت بیرون میکشم و با شیلنگ خاکش را میگیرم برعکس میگذارم تا خشک شود.
از بعدازظهر کار آشپزی شروع میشود. گوشهی حیاط با آجر اجاق گاز کوچکی درست شده، با کمک حمیده قابلمه را روی آجرها میگذارم.
تکه چوبها را زیرش قرار میدهد و آتش را برپا میکند.علیرضا و محمدرضا با روشن شدن آتش برای مادرشان دست مزنند.
حمیده نگاهم میکند و با ذوقی که در چشمانش دویده، میگوید:
_خیلی وقت بود ازین اجاقه استفاده نکرده بودم. آخه اینو آقاجواد ساخته بود. دوست نداشتم کسی جز خودش اینجا آشپزی کنه.
بغضم میگیرد ولی سعی میکنم خوددار باشم. حمیده را به خودم میچسبانم و میگویم:
_قشنگ درستش کردنا!
سری تکان میدهد و دستش را روی صورتش میگذارد.شیر آب را باز میکند و صورتش را میشوید.
گرهی روسریاش را کمی بازتر میکند و روی کُنده ی درخت مینشیند.حالش که بهتر میشود برمیخیزد و به بچه ها میگوید:
_دور و بر دیگ نیاین ها! محمدرضا مراقب داداشت باش.
محمدرضا چشمی میگوید و حمیده از پله ها بالا میرود.حمیده پله ی آخر می ایستد و رو به من میگوید:
_تو نمیای؟
مکث میکنم و فوراً میگویم:
_چرا الان میام!
پیازها را توی حیاط میآوریم تا کمتر چشمانمان را اذیت کند بعد هم هردو مشغول پیاز خورد کردن میشویم.
اشک از سر و رویمان میچکد و در عین حال خنده ی مان به هواست.پیازها را حمیده میبرد و خورشتهایش را درست میکند.
من هم سرگرم چیدن میوه ها و شیرینی ها میشوم که صدای در، در خانه میپیچد.حمیده دستهایش را آب میکشد و چادر سرکنان در را باز میکند.
_کیه؟
_منم زهرا، عمه درو باز کنین!
حمیده لبخند میزند و در را باز میکند. زهرا و زهره وارد میشوند و عمه شان را بغل میگیرند.
کمی جلوتر که میآید به من دست میدهند و میگویند برای کمک آمده اند.
زهرا میوه ها را از دستم میگیرد و میگوید:
_تو دست نزن عزیزم، عروس که کار نمیکنه!
از خجالت لپهایم گل می اندازد و به زور زهرا مرا از کار جدا میکند.حمیده نگاهم میکند و از نگاهش خنده میبارد.
زهره توی حیاط میرود و سری به خورشت میزند. زهرا دستم را میگیرد و کناری می نشاند؛ از عمه اش میپرسد:
_عمه دیگه چیکار داری؟
حمیده لبخند میزند و میگوید:
_فعلا که کاری نیست ولی بعدا بهتون میگم.
کم کم خورشید جایش را به ماه میدهد و بانگ اذان مغرب به گوش میرسد.همگی برای نماز آمده میشویم و بعد از نماز، حمیده میگوید:
_ریحانه جان آماده شو که دیگه میان.
چشمی میگویم و با احتیاط پیراهن و شلوار شیری رنگم را میپوشم که زهرا از راه میرسد و میگوید:
_به به! ماه شدی دختر!
لبخند روی لبانم جا خشک کرده است و از او تشکر میکنم.با صدای زنگ ته قلبم خالی میشود و دستپاچه میشوم.
چادرم را برمیدارم و با حالت دو خودم را به آشپزخانه میرسانم. حمیده هم مثل من است،
لبخند جزئی از صورتش شده و چشمکی به من میزند و میرود.دستانم را بهم گره میزنم و زیر لب ذکر میگویم.
زهره و زهرا دورم را گرفتهاند و شعر میخوانند، دلم همچون دریایی طوفانی است که امواج خروشان متلاطم اش کرده اند.
صدای حاج آقا و احوالپرسیهای حاج خانم به گوشم میخورد ولی من منتظر آوای دلنشینی هستم که قلبم را این چنین شخم زده است.
خیلی زود صدای او هم میآید و قلبم شوری دیگر به خود میگیرد.همگی می نشینند و از جلوی در آشپزخانه کنار میروم.
حمیده خانم وارد آشپزخانه میشود و با لبخند به من میگوید:
_اومدن! یکم دیگه چایی بریز بیار. ببین، دقت کن روی چاییت کف نباشه ها!
آنقدر دلهره دارم که فکر میکنم اگر سینی را با این دستان لرزانم بگیرم؛ به مهمان ها نرسیده همه اش را چپه کنم!
نگاه مظلومانه ای به حمیده می اندازم و میگویم :
_میشه شما چایی رو ببرین؟
اخم میکند و میگوید:
_وا! مگه واسه من اومدن! نخیر، نمیشه!
_آخه...
انگار حرفم را نمیشنود و از آشپزخانه خارج میشود.یک نگاهم به کتری است که قُل قُل میکند
و یک نگاهم به دستانم. آخر هم از روی اجبار ولی با اکراه چای میریزم و سعی میکنم کف نکند.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۸۷ و ۸۸ کمی تو ذوقم میخورد اما با لب
نفس عمیقی میکشم و چادرم را روی سرم می اندازم. دستانم را از چادر بیرون می اورم و یک سر چادر را با آرنجی که به پهلویم فشرده میشود، کنترل میکنم.
سینی را برمیدارم و سر به زیر وارد جمع میشوم.اول به حاج آقا و حاج خانم تعارف میکنم بعد به حمیده،
وقتی به طرف اقامرتضی میروم دستانم بیشتر میلرزند.خدا خدا میکنم با نگاهش آتشی در قلبم روشن نکند، همینطور می شود و بی این که نگاهم کند تشکر میکند.
در آخر هم میان حاج خانم و حمیده می نشینم و با نخی که از چادرم آویزان شده خودم را مشغول میکنم.
حاج آقا نگاهی به من و مرتضی میاندازد و میگوید:
_خب باید بگم جای مادر و پدر هردوی شما واقعا خالیه، مخصوصا که مادر آقا مرتضی در قید حیات نیستند و جان و جوانی شون رو صرف اسلام کردن.ریحانه جان، دخترِ دوست و برادر من هستن و ایشونو مثل دختر خودم میدونم. این چند وقتی که با آقامرتضی بودم واقعا یک جورایی میشه گفت ایشون رو شناختم. پسری بسیار معتقد به دین و باحیا، که اگر ایشون رو اینطور نمیشناختم حتما اولین نفر خودم ایشون رو رد میکردم..
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۱۰ رفتیم فردوگاه امام خمینی تهران ساعت پرواز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞
📚 #داسـتان_یا_پنـد
💞🌷💞🌷💞🌷💞
بریم ادامه رمان زیبا و جدیدمون
👇🏻👇🏻👇🏻
📚﴿علمدارعشق﴾
https://eitaa.com/Dastanyapand/80719
🔖88قسمت
✍🏻پـــریســـا_ش
📕رمان جذاب و شهدایی
🪧74رمان کانال
🔖پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/80719
🔖پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/81120
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۱۰ رفتیم فردوگاه امام خمینی تهران ساعت پرواز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞
📚 #داسـتان_یا_پنـد
💞🌷💞🌷💞🌷💞
📚﴿علمدارعشق﴾
🍃قسمت ۱۱
انقدر خسته بودم که بدون شام رفتم اتاقمون خوابیدم
حتی دنبال اینکه نرجس کجاست هم نگرفتم
ساعت رو هفت و نیم گذاشتم .
برای نماز صبح که صددرصد نرجس بیدارم میکرد
بعداز نماز بازم خوابیدم
با صدای زنگ ساعت موبایل از خواب بیدارشدم
رفتم پذیرایی لب تاب روشن کردم
آقاجون : نرگس بابا تویی!؟
- سلام صبح بخیر آقاجون... بله بیدار شدم نتایج انتخاب رشته ببینم
آقاجون: ان شاالله خیره بابا منم یه دوساعت دیگه زنگ میزنم نتیجه ازت میپرسم
- باشه خیلی ممنونم
آقاجون: فعلا بابا
- خداحافظ
سرعت اینترنت برابر بود باسرعت لاک پشت
یه ۴۵ دقیقه ای طول کشید تا سایت سنجش باز بشه
همه مشخصات وارد کردم
منتظر بودم یکی از چرت ترین رشته ها زیر اسمم نمایان بشه
اما یهو ....فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل قزوین نمایان شد ....از شادی و هیجان جیغ ماورای بنفش کشیدم
نرجس: توچرا بلد نیستی مثل آدم هیجانت خالی کنی ؟
- حالا یه جیغ کوچلو کشیدما
نرجس: آره خیلی کوچلو بود علاوه بر داداش اینا همسایه هم صداتو شنیدن
- خب حالا دعوام نکن گناه دارم
نرجس: حالا چی قبول شدی؟
- وای نرجس.... وای.... فیزیک کوانتوم خود قزوین
نرجس جیغی کشید که من مجبور شدم
دستمو بذارم رو گوشم
بعد دستام گرفت... باهام میپردیم پایین و بالا
با دو پله ها رفتم پایین.... دستم گذاشتم رو زنگ در رقیه سادات در باز کرد
- زن داداش.... زن داداش
_جانم عزیزم
- فیزیک کوانتوم قزوین قبول شدم
_خب خداشکر
رفتم بالا انقدر ذوق داشتم صبر نکردم
آقاجون زنگ بزنه... خودم تلفن برداشتم زنگ زدم حجره
_بله بفرمایید
- الو سلام
_ببخشید گوشی بدید به آقاجونم
_بله چند لحظه... حاج آقا دخترخانمتون باشما کار دارن
آقاجون : بله بفرمایید
- الو سلام آقاجون
: سلام نرگس بابا... چی شد نتیجه
- وای آقاجون همونی میخاستم شد
_خوب خداشکر فرداشب برات مهمونی میگیریم
_عزیزجون زنگ زدن تک تک فامیل برای فرداشب دعوت کردن خونمون
از پنج شنبه همین هفته ابتدا ثبت نام اینترنتی شروع میشه یک هفته طول میکشه
بعداز یک هفته بافاصله ۹ روز ثبت نام حضوری
من یک کت وشلوار سرمه ای با یه روسری سفید و چادری که گلای آبی داشت
نرجس سادات برعکس یه کت شلوار سفید با روسری آبی خیلی خوشرنگ با چادری مادرشوهرش از مکه براش خریده بود سر کرده بود
زن عمو و پسرعمو جز آخرین مهمونا بودن که اومدن
تا زن عمو دید سبدگلی که دست سیدمهدی ( پسرعموم) بود گرفت سمتم و گفت :
_مال عروس گلم
سید مهدی هم زیرچشمی باخجالت نگاهم میکرد
دلم میخاست سبدگل بگیرم بزنم توسر سیدمهدی پسری پرو پارسال بهش گفتم برای مثل داداشم هستید
تا اومد باخشم زیاد و پیش از حد جواب زن عمو بدم
زن داداش بزرگم ( لیلاسادات) گفت
_سلام زن عمو خوش اومدید..
_سلام پسرم سیدمهدی خوبی ؟
سیدمهدی: سلام ممنونم
بعدروبه زن عمو گفت:
_ زن عمو نرگس سادات حالا تازه دانشگاه قبول شده... ان شاالله یکی دوسال دیگه به ازدواج فکر میکنه تااون موقعه هم ان شاالله آقاسیدمهدی یه خانم خوب گرفته
آخیش فدات بشم زن داداش اینقدری که من به اینا گفتم نه دیگه والا خودم از اسم ازدواج خجالت میکشم
زن عمو و سیدمهدی دیگه هیچی نگفتن
بعداز رفتن اونا بین مهمونا من رو به زن داداشم گفتم
_وای زن داداش خیلی ممنونم نجاتم دادی من چیکارکنم از دست این زن عمو آخه
زن داداش : دختر خوب همین دیگه حالا ان شاالله یکی میاد که به دل توام بشینه
- ان شاالله
اون شب تو مهمونی من یه عالمه هدیه گرفتم
جالب ترین قسمت مهمونی جایی بود که
زن عمو تو جمع از رضیه سادات دخترخالم برای سید مهدی خواستگاری کرد
یعنی چشمای همه چهارتا شده بود
امامن خیلی خوشحال بودم ازدستش راحت شدما
#ادامه_دارد...
✍🏻پـــریســـا_ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۱۱ انقدر خسته بودم که بدون شام رفتم اتاقمون
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞
📚 #داسـتان_یا_پنـد
💞🌷💞🌷💞🌷💞
📚﴿علمدارعشق﴾
🍃قسمت ۱۲
ثبت نام اینترنتی انجام دادم
پانزده روز بعد باید برم ثبت نام حضوری
امروز بانرجس سادات و سیدمحسن رفتم یه همایش درمورد مدافعین حرم بود
من به #احترام شهدا بازهم چادر سر کردم
وسطای همایش بود
که گوشیم رفت رو ویبره
اسم مخاطب که نگاه کردم رضیه سادات بود
باخودم گفتم حتما زنگ زده درمورد سیدمهدی حرف بزنه
- الو سلام خواهر خوشگل خودم
رضیه : سلام نرگس سادات خوبی ؟
- ممنون تو خوبی؟
رضیه : ممنون
_نرگس خونه ای ؟ بیام باهت حرف بزنم
- رضیه من نرجس و آقاسیداومدیم یه همایش بذار ببینم تا کی با اینام
- آجی نرجس کی میریم خونه
سیدمحسن : آجی خانم امشب شام مهمون مایید
- ممنون مزاحمتون نمیشم
سیدمحسن : نه خواهر مزاحم نیستید
- رضیه سادات من شب میام خونتون باهم حرف بزنیم
رضیه : باشه منتظرتم
شب بعداز شام از شوهرخواهرم خواستم
منو برسونه خونه خاله ام اینا
زنگ در زدم خاله ام پاسخ داد:
_بله
- سلام خاله جان
خاله: تنهایی؟
- بله
رفتم داخل رضیه تنها نشسته بود
- رضیه کجایی؟
رضیه: إه کی اومدی؟
- خسته نباشی خانم
معلوم بود خیلی نگران بود رو به خالم گفتم
_خاله جان میشه رختخواب ما تو بهارخواب بندازید
خاله: آره عزیزم
- فقط خاله یه چادر بدید ما ببنیدیم که داخل مشخص نشه
_آره عزیزم بیا
رضیه دخترخالم تک فرزند بودخیلی دخترمومن و محجبه ای بود و شوهرخالم هم پاسداربود رفته بود ماموریت
تو تشک که دراز کشیدم رو به رضیه گفتم
_رضیه منو ببین... رضیه من یه هزارثانیه هم توی این دوسال به سیدمهدی به چشم یه همسر نگاه نکردم اونم همینطور
همیشه بهم خواهر- برادر میگفتیم تا دوهفته پیش سیدمهدی اومد خونه ما
باهم رفتیم مزارشهدا باهم برنامه ریزی کردیم شب مهمونی زن عمو از تو خواستگاری کنه. چون تمام این دوسال فکر و ذهن سیدمهدی پیش تو بود فقط مسخره چون از پس مادرش برنیومد نمیگفت
رضیه : واقعا راست میگی؟
- نه دارم دورغ میگم تو خوشت بیاد
رضیه : ممنونم
- خواهش میکنم فقط رضیه از اول بگو خونه مستقل
رضیه : چرا
- چون زن عمو تو امور زندگیت دخالت میکند
رضیه : مرسی
صبح رفتم خونمون
***
💞رضیه سادات و سیدمهدی عقد کردن
امروز دیگه من باید برم ثبت نام حضوری
از آقاجون خواستم بامن حتما بیان برای ثبت نام حضوری
آقاجون هم قبول کرد
بعداز ثبت نام اومدیم خونه
عصری با نرجس و عزیزجون رفتیم خرید دانشگاه
یه مانتوسرمه ای و شلوار لی سرمه ای روشن با مقنعه لبنانی مشکی
کیف و کتانی سیاه که دوتا خط سفیدهم توش بود
سه روز دیگه جشن ورودی دانشگاه هست
من از آقاجون و عزیزجون خواستم همراهم بیان
#ادامه_دارد...
✍🏻پـــریســـا_ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۱۲ ثبت نام اینترنتی انجام دادم پانزده روز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞
📚 #داسـتان_یا_پنـد
💞🌷💞🌷💞🌷💞
📚﴿علمدارعشق﴾
🍃قسمت ۱۳
امروز جشن ورودی دانشگاه است
من به همراه آقاجون و عزیزجون به سمت دانشگاه حرکت کردیم
ردیف سوم نشسته ایم یه ربع بعد مجری که یه پسر جون بود اومد رو سن باصدای شادی شروع کرد به صحبت
مجری : سلاممممممم آقایون خانمها زشته ها هشت تا دانشجو اینجاست از مامان و باباهاتون خجالت بکشید...دوباره سلام
بچه ها هم بلند گفتن
_سلام
مجری ادامه داد
_من شروع بدبختی تون از طرف خودم تبریک میگم دنبال استاد دویدن ها. التماس کردن سر نیم نمره ها بچه ها خوش اومدید به دانشگاه تک نفر اومدید ان شاالله با اهل و عیال دونفره ،سه نفره ،الی ده نفر خارج بشید
خیلی پسر شادی بود تاتر و سرود اجراشد
رئیس دانشگاه اومد یه نیم ساعتی حرف زد
بعد دوباره مجری میکروفون گرفت خوب نوبتی هم باشه نوبت آشنایی و معرفی #نخبه هاست... وارد دانشگاه شدند
سکوت قابل وصفی کل سالن برداشته بود
اولین نخبه ی ما از بانوان محترمه هستن سرکارخانم 🎀نرگس سادات موسوی🎀 تشویقشون کنید
اولین کسی که تشویقم کردن آقاجون و عزیزجون بود بلندشدم و به سمت جایگاه حرکت کردم
_ایشان بارتبه ۹۸ وارد رشته فیزیک کوانتوم شدند نخبه بعدی هم باز از بانوان هستن لطفا تشویقشون کنید
🎀سرکار خانم زهرا کرمی🎀 ایشان هم با رتبه ۱۰۱ وارد رشته فیزیک کوانتوم شدن
اسم چندنفر دیگه خونده شد بعدگفت
_خب حالا نوبتی هم باشه نوبت نخبه های آقاست گل پسرا اساسی تشویق کنیداااا «آقای سید علی صبوری» با رتبه ۱۸۳ ورودی رشته فیزیک کوانتوم
_خب اما ما یه مهمان ویژه داریم کسی که پارسال وارد رشته فیزیک کونتوام شد و در این دو ترم متوالی نمره A کسب کردند
بردار مومن و همیشه در صحنه حاضرمون آقاااااااای «مرتضی کرمی» بزن دست نهههههه صلوات قشنگ رو به افتخارش
بعد رئیس دانشگاه نفری یه دونه بهمون سکه بهار آزادی با یه لوح تقدیر داد
و گفتن
یه هفته دیگه یه اردوی ده روز برای ورودی هاست که شمال + مشهده
درراه برگشت آقاجون بهم گفت
_نرگس بابا.. امروز جزو بهترین روزای زندگی من بود ان شاالله بازهم موفق تر بشی
- ممنونم آقاجون
آقاجون : منو مادرت بهت افتخار میکنیم
- من هرچی دارم از شما دارم
#ادامه_دارد...
✍🏻پـــریســـا_ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۱۳ امروز جشن ورودی دانشگاه است من به همراه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞
📚 #داسـتان_یا_پنـد
💞🌷💞🌷💞🌷💞
📚﴿علمدارعشق﴾
🍃قسمت ۱۴
وارد خونه شدیم..
_عزیزجون من برم لباسام عوض کنم بیام کمکتون
_برو مادر
آقاجون : خانم به نظرت چهره اون پسره
👈مرتضی کرمی👉 برات آشنانبود؟
_چرا حاجی انگار یه جا دیدمش اما خوب یادم نمیاد
تو این هفته اتفاق خاصی تو خونه ما نیفتد
فردا اردوی دانشگاه است
آقاجون ی عالمه برام خوراکی خریده
تو عابربانکم پول ریخته
امشب سیدهادی و همسرش اومدن خونه ما موندن
فردا صبح سیدهادی منو میبره محل حرکت اتوبوس
جدیدا دکتر رانندگی برای آقاجون ممنوع کرده
چمدونم بسته ام آمده گذاشتم گوشه اتاق
کیف دسته ایم هم آماده ام است
تایم حرکتمون شش و نیم صبح بود
بعداز نماز صبح دیگه هیچکس دیگه نخوابید
تا صبحانه بخوریم منو سیدهادی آماده بشیم ساعت ۶ شد
عزیزجون منو از زیرقرآن رد کرد پشتم آب ریخت .بعد از خداحافظی باهمه یه ربع تو بغل آقاجون بودم بالاخره ساعت ۶:۱۵ از خونه دراومدیم
تقریبا بچه ها اومده بودن تا سیدهادی از ماشین پیداشد
آقای کرمی اومد جلو
_عهههه سلام سیدجان تو اینجا چیکار میکنی؟
_سلام مرتضی جان اومدم عمه ام برسونم
یه ربعی سیدهادی و آقای کرمی باهم صحبت کردن
بعداز خداحافظی سیدهادی، آقای کرمی از هممون خواست جمع بشیم و به حرفاش گوش کنیم
📢بسم الله الرحمن الرحیم
ابتدا حضورتون درجمع دانشجویان و ورودتون به مرکز علمی تبریک میگم
خواهرای محترم توجه داشته باشند
مسئولشون خانم کریمی هستن
هر سوالی و یاهرمشکلی بود با خانم کرمی مطرح میکنید.. ایشان به من میگن لزوم و دلیلی برای هم صحبتی هیچکدام از خواهران با برادران و بالعکس نیست
چناچه از هرفردی مشاهده بشه حتما برخود میکنیم یاعلی خواهران و برادران بفرمایید سوارشید
علی جان برادران راهنمایی سمت اتوبوس شون
#ادامه_دارد...
✍🏻پـــریســـا_ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞 📚 #داسـتان_یا_پنـد 💞🌷💞🌷💞🌷💞 📚﴿علمدارعشق﴾ 🍃قسمت ۱۴ وارد خونه شدیم.. _عزیزجون من برم لباسام
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞
📚 #داسـتان_یا_پنـد
💞🌷💞🌷💞🌷💞
📚﴿علمدارعشق﴾
🍃قسمت ۱۵
سوار اتوبوس شدیم
به طوری اتفاقی من و زهرا کرمی کنارهم قرارگرفتیم
زهراشروع کرد به حرف زدن
_منو شما چندتارتبه باهم فرق داریم
_بله میدونم
_اسم من زهراست
_منم نرگس ساداتم
_ای جانم ساداتی.. میگم نرگس با اونکه #مانتویی چقدر #باحجابی
_ممنونم زهراجان
شروع کردیم به حرف زدن...
باهم دوست شدیم
زهرا اینا ۴ تابچه بودن
مرتضی- مجتبی- فاطمه - زهرا
پدرزهرا جانباز جنگ بود تو عملیات کربلای۵ جانبازشده بود
چندساعت بعد رسیدیم دریا..
همه کنارهم آب بازی میکردن ولی من تنها روی یه تخت سنگ نشسته بودم و به دریا نگاه میکردم
چندمتر اون طرف تر
زهرا و برادرش باهم آب بازی میکردن زهرا باحجاب کامل و برادرشم با لباس یقعه طلبگی
معلوم بود خیلی باهم صمیمی بودند
تا آقای صبوری همکلاسیمون رفت سمت آقای کرمی
زهراهم اومد پیش من
_نرگس پاشو بیا بریم صدف جمع کنیم
_باشه
ناهار منو زهرا باهم خوردیم
بعداز ناهار به سمت ویلا راه افتادیم
ویلای ما تا ویلای آقایون ۳۰۰ متری فاصله داشت فضای ببینشم یه جنگل سرسبز بود
من و نرگس یه دخترخانمی به اسم مرجان رفیعی باهم تو یه اتاق بودیم
مرجان دخترکاملا بی حجاب بود
من که انقدر خسته بودم بدون شام خوابیدم
فردا صبح بعداز صبحونه
زهرا اعلام کرد داریم میریم بازارمحلی
اما خانمها حواسشون باشه از کاروان جدانشن
من و زهرا کنارهم راه میرفتیم خرید میکردیم
چشمام خورد به یه دست فروش که لباس محلی میفروخت
چهاردست خریدم
برای خودم
نرجس سادات
رقیه سادات
و زن سیدهادی خریدم
بعدازظهر بعدازنماز صرف ناهار یه مقداری استراحت
به سمت چندتا امامزاده که تا ویلاساعتی فاصله داشتن حرکت کردیم
من هم طبق معمول به #حرمت مکانی که قراربود بریم چادر سر کردم
روز سوم اردومون درشمال
رفتیم تله کابین سوار بشیم تعداد دخترا ۳۰ نفر بود و تو کابین ۶ تا خانم سوارشدیم
عصری ساعت ۴ بعدازظهر
به سمت مشهدالرضا حرکت کردیم.
#ادامه_دارد...
✍🏻پـــریســـا_ش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞