eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
945 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
34هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎📚 «چایت را مـن شیرین
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۷ : معنی این حرف ها را نمی توانستم بفهمم. دوست داشتن دانیال و حرف های سوفی، هیچ همخوانی با یکدیگر نداشتند. سوفی می گفت که برادرم در مستی، از رستگار کردن من با جهاد نکاح، در خدمت داعش حرف می زده، یعنی حسام به خواست دانیال، برای بردنم تا این جا آمده بود؟ یان مرا به این کشور تروریست خیز هل داد، اما چرا؟ رابطه اش با این جوان چیست؟ عاصم، همان مسلمان ترسو و مهربان، چه نقشی در این ماجراها ایفا می کرد؟ اگر قصد اهدایم را به داعش داشت که من با پای خودم عزم رفتن کردم و او جلویم را گرفت. سرم داشت منفجر می شد. حسام بی خبر از حالم، می خواند. صدایش جادوی عجیب را به دوش می کشید. این نسیم خنک از آیات خدایش جان می گرفت، یا تارهای صوتی خودش؟ حالا دیگر تنها منبع آرامشم در اوج ناله های خوابیده در شیمی درمانی و درد، خلاصه می شد در آوای جوانی که بزرگ ترین انتقام زندگی ام را برایش تدارک دیده بودم. صاحب این تارهای صوتی، به نظر نمی رسید یک جانی باشد. اما بود! همان طور که دانیال شد. این دنیا انباری از دروغ های واقعی در دلش جا می داد و خم به آبرو نمی آورد. در آن لحظات، تنها درد، بی قرارم نمی کرد، بلکه سؤال هایی که لحظه به لحظه در ذهنم، سلامی نظامی می دادند و من نایی برای یافتن جوابشان نداشتم، چاقو به رویم می کشیدند. در این مدت فقط صدا به گوشم می رسید و تصویری مه گرفته از حسام به چشمانم. روزها می رفتند. در آن عصر، مانند تمام عصرهای پاییز زده ی ایران، جمع شده در خودم با پلک هایی بسته، صدای قدم های حسام را در اتاقم شنیدم. نشست روی صندلی همیشگی اش، درست کنار تختم، نزدیک به پنجره. بسم اللّهی گفت و با گشودن کتاب، خواندن را آغاز کرد. صدایش مانند همیشه نرم و خوش آهنگ، بود. آرام آرام چشم هایم را گشودم. تصویری تار به چشمانم رسید. چند بار، پلک زدم. حالا خوب می دیدم. خودش بود، همان دوست مسلمان. همان جوان پر انرژی و شوخ طبع عکس های دانیال. با چهره ای جدی و جذاب، ته ریشی مشکی و موهایی که آرایش مرتب و به روزش خودنمایی می کرد. خستگی را به راحتی می شد در مویرگ چشمانش دید. چهره اش کاملاً او را ایرانی می کرد. طراحی رنگ در لباس های شیک و مرتبش، شباهتی به مریدان و سربازان داعش نداشت. این مرد به هر چیزی شبیه بود،جز داعش. کتاب به دست کنار پنجره ایستاد و به خواندنش ادامه داد. قدبلند و هیکل چهار شانه ای داشت و ورزیدگی عضلاتش به چشم هر عابری می آمد. خوب نگاهش کردم. انگار به همت آیه هایی که از دهانش بیرون می آمد در این دنیا سیر نمی کرد. در هجوم غروب خورشید، نم نم باران روی شیشه ی پنجره می نشست و درخت بلند پشت پنجره، به همت نسیم پاییزی، برگ های نارنجی اش را به رخ می کشید. نوای اذان بلند شد. دیگر به شنیدن آن هم عادت داشتم. حالا نفرت انگیزهای زندگی ام، حکم مُسکن داشتند برای رهایی از درد و ترس. حسام، خواندن را متوقف کرد. کتاب را بست و بوسید. به سمت میز آهنی کنار تخت آمد. قرآن را به میز نرسانده، دستش میان زمین و هوا خشک شد. چشمانش را به من دوخت. - سا... سارا خانم! منتظر واکنشم نماند. کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد. چند ثانیه بعد یک پرستار به اتاق آمد. اما حسام نه، باز هم حالم بدتر شده بود. چند روز از اولین دیدارمان گذشت. لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس، چشم به در اتاق، انتظار دشمنم را می کشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سؤالاتم. اما نیامد. حالا حکم معتادی را داشتم، که از فرط درد به خود می پیچید و نیازش را طلب می کرد. انگار این جماعت ایده و روششان محتاج کردن دیگران بود. بعد از مدتی حکم آزادی ام از بیمارستان صادر شد و من با جسمی نحیف، بی خبر از همه جا آویزان به پروین، راهی خانه شدم. بعد از مدت ها رنگ آرامش خانه را می دیدم. به کمک پروین راهی حمام شدم. بعد از یک دوش گرم، پیرزن مهربان، لباس تمیز، تنم کرد و محبت به پایم ریخت. نمی دانستم همه ی این ها نقشه است، یا تمام پیرزن های ایرانی در مهربانی کردن، ولخرجند؟ روی تخت اتاقم دراز کشیدم و پروین، برای آوردن سوپ به آشپزخانه رفت. هوای ابری و بارانی پاییز، در همخوابی با میوه های نارنجی درخت خرمالو، از پشت پنجره اتاق، تا کمر برایم خم شده بود و دست تکان می داد. مادر باز هم خواب بود و از آمدنم خبر نداشت؟ با دستی لرزان، گوشی را از روی میز کوچک کنار تخت برداشتم. باید با یان یا عاصم حرف می زدم. شماره عاصم را وارد کردم و دکمه سبز را زدم. بوق خورد. یک بار، دو بار، سه بار... جواب نداد. ⏪ ادامه دارد... ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۷ : معنی این حرف ها ر
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۸: کلافه و عصبی نشستم و پاهایم را آویزان کردم. نمی دانم چرا، اما دلشوره به دیوار آرامشم مشت می کوبید. شماره ی یان را گرفتم. با پنجه ی پا، مدام به گل قرمز قالی ضربه می زدم. بعد از چند بوق پاسخ داد. مثل همیشه، شبیه به خودش. - سلام دختر ایرانی! نفسی سنگین کشیدم. - بگو جریان چیه؟ تو کی هستی؟ برایش عجیب بود. - من یانم... دوست سارا فریاد زدم: - خفه شو! من هیچ دوستی ندارم. من کسی رو تو این دنیا ندارم. لحنش آرام بود. - داری، تو دانیال رو داری سارا! تمام انرژی ام حرص شد در میان دندان های گره خورده ام. دیگه ندارم! یه آشغال اون رو ازم گرفت. تو هم یه عوضی هستی مثل دوستت و همه ی همکیش هاش. نکنه تو هم مسلمونی؟ لحنش جدی شد. سارا آروم باش! هیچ چیز اونی نیست که تو فکر می کنی. از وضعیت لحظه به لحظه ت باخبرم. می دونم چه شرایطی رو از سر گذروندی. پس فعلا یه کم استراحت کن. از کوره در رفتم. - با خبری؟ بیش تر از این دیوونه م نکن! این دوستی که توی ایران داری، کیه؟ کسی که من رو به اون آموزشگاه معرفی کرد، کیه؟ کسی که پروین رو آورد تو این خونه کیه؟ اسمس چیه؟ حسام؟ شماها دارین باهام بازی می کنین؟ چرا؟ آتش را توی صورتم حس می کردم. بی حال به سمت پنجره رفتم تا بازش کنم. مقابل پنجره ایستادم که چشمم، به تصویر خودم در شیشه افتاد. زمان متوقف شد. این من بودم؟ همان دختر مو بور با چشمان رنگی؟ این مرده ی متحرک شباهتی به من نداشت. زبانم بند آمد و دستم خشک شد. صدای الو الو گفتن های یان را می شنیدم. اما کلمات توی دهانم نمی چرخید. گوشی از دستم افتاد. دیگر چیزی از آن دختر چند ماه پیش باقی نمانده بود، جز چشمانی آبی. وحشت مانند لباس غواصی به تنم چسبید. سری بی مو، چشمانی بی مژه، صورتی بی ابرو. با قدم هایی لرزان، مقابل آینه ایستادم. خودم بود؛ یک هیولای بی جان. جیغ زدم، بلند. دوست نداشتم دیگر خودم را ببینم. آینه محکوم شد به شکستن. پروین هراسان به اتاقم دوید. با فریاد، مقابلش ایستادم و به بیرون هلش دادم. پروین مهربان، تلوتلوخوران روی زمین افتاد. در اتاق را قفل کردم. تا جایی که از دستم برآمد با جیغ، شکستم و پاره کردم. از آینه و مجسمه گرفته، تا کتاب های کنار چراغ خواب. کوبیدن های گریان و وحشت زده ی پروین به در اتاق هم قصد قطع شدن نداشت. صدای مضطربش را شنیدم. _ حسام! مادر... تو رو خدا خودت رو برسون. این دختر دیوونه شده. هر چی به دستش می رسه می شکنه و جیغ می زنه. در اتاق رو هم قفل کرده. می ترسم بلایی سر خودش بیاره. من که زبون این بچه رو نمی فهمم. توانم را صرف خانه خرابی ام کرده بودم و حالا حالی برای ادامه نداشتم. بی رمق و خسته روی زمین، تکیه زده به کمد لباس ها نشستم. دیگر چه چیز داشتم تا برایش زندگی کنم؟ با ضعفی عجیب، به تکه های پخش شده آینه روی زمین، چشم دوختم. تمام لحظه های نفس کشیدنم را مرور کردم. معدود خنده هایم با دانیال، شوخی های بی مزه اش، سر به سرگذاشتن ها و کل کل های بچگانه اش. کل عمرم خلاصه می شد در دانیال. برشی تیز از آینه را برداشتم و روی مچ دستم نشاندم. مردن جرأت می خواست و من یک بار ناخواسته، روی تخت بیمارستان، تجربه اش کرده بودم. چشمانم را بستم و... ناگهان ضربه ای آرام به در خورد. - سارا خانم لطفاً در رو باز کنین. خودش بود. قاتل خوش صدای برادرم. موج صدایش، روی حس شنوایی ام رقصید. درست مانند وقتی که قرآن می خواند؛ نرم و خوش آهنگ. تنفر در روحم شعله کشید. نه از صدا که از صاحبش. دوباره ضربه ای نرم به در زد. - سارا خانم! خواهش می کنم در رو باز کنین. زیادی آلمانی را خوب حرف می زد. دیگر چه داشتم، که دل وصل کنم به ماندن و نفس گرفتن؟ زیبایی آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ، باید لحظه های آلوده به سرطانم را می شمردم. صدای آرام و نگرانش در گوشم موج زد: _ سه ثانیه صبر می کنم... در باز نشد، می شکنمش. سه ثانیه برای گذشتن از زندگی و نجات از دست این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم. شمردن را شروع کرد: _ یک... باید داغ این رستگاری را به دلش می گذاشتم. تکه ی آینه را با وجودی یخ زده از فرط ترس روی مچم فشار دادم. مردن کار ساده ای نبود. پوست دستم سوخت اما زخمش از خراشی کوچک، فراتر نرفت. حسام شماره ی دو را با صدایی بلند خواند. ترس به قلبم چنگ زد. چشمانم را محکم بستم به عزم مردن. شماره ی سه در گوشم زنگ خورد و این یعنی فرصت تمام! نفس تند به ریه هایم می دوید و تکه ی آینه در دستم لرزید. چند ضربه ی محکم به در خورد. وحشت کردم. در شکست. ⏪ ادامه دارد... ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۸: کلافه و عصبی نشستم
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۹: حسام در چارچوب در قرار گرفت، با موهایی پریشان، صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عجله برای رسیدن به این خانه را نشان می داد. با رنگی پریده و چشمانی متحیر و چسبیده به تکه آینه ی خونی، دستانش را بالا برد و مضطرب رو به رویم ایستاد. - صبر کن! داری چی کار می کنی؟ نفس نفس می زد. نمی دانست که زخم دستم سطحی است. پروین با دیدن خون جیغ کشید. عصبی فریاد زدم: - دهنت رو ببند! حسام با چشمانی پرتشویش و نرمشی ساختگی، از پروین خواست اتاق را ترک کند. قصد مدیریت بحران را داشت این جوان هزار چهره. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم و در دیواره ی کمد فرو رفتم. باید آرزوی این تن را به دلش می گذاشتم. - نزدیک نیا عوضی! ایستاد. سرش را تکان داد تا آرام شوم. حس جوجه اردکی را داشتم که در محاصره ای از گربه های گرسنه دست و پا می زند. - باشه! باشه. فقط اون شیشه رو بنداز. از دستت داره خون می آد. می خواستم زندگی را به کامش زهر کنم، اما حالا داشتم جانم را برای خلاصی از دستش معامله می کردم. - بندازم کنار که بفرستیم پیش اون رفیقای کثیفت؟ دنیال رو ازم گرفتی، وقتی با اون خدا و اسلامت، تنها خوشیم رو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودت و اون دوست های لعنتیت، عهد کردم پیدات کنم و کاری کنم که ذره ذره جلوی چشم هام جون بدی. عهد کردم مثل سگ بکشمت. اما تو پیدام کردی. اونم به لطف عاصم و یان عوضی. درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم. نمی دونم دنبال چی هستی و چی از جونم می خوای، اما آرزوی این که بخوای من رو به رفقای داعشیت بدی رو به گور می بری. گوشی زیر پنجره زنگ خورد و نگاهم را به خود جلب کرد. حسام از غفلت آنی ام سود برد و به طرفم دوید. به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من، با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود حمله کردم. نمی دانم چند ثانیه گذشت. وقتی به خودم آمدم که مقابلم زانو زده بود و تکه آینه ی خونی را در مشتش داشت. از پارگی به جا مانده روی سینه و کف دستش خون بیرون می زد. سرش پایین بود و با چهره ای جمع شده از فرط درد، زخم روی سینه اش را فشار می داد. کاش می مُرد. کاش قلبش را می شکافتم. شیشه را به درون سطل کنار اتاق پرتاب کرد و ایستاد. ترسیده و متشنج، زانوهایم را به آغوش کشیدم. با دست تمیزش، شال آویزان شده از تخت را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ می خورد؛ یک نفس. اطمینان داشتم یان است. حسام خم شد و گوشی را از زمین کَند و با صدایی گرفته سلامتی ام را گزارش داد. این آرامش، از جنس مردان خاطرات سوفی نبود. مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم سینه اش گذاشت که تمامش خونی شد. چشم به زمین دوخت و با آرامش صدایم کرد: - سارا خانم! شما روی تخت استراحت کنین. خودم این ها رو جمع می کنم. دیوانه! انگار هیچ اتفاقی رخ نداده. متحیر چشم به صورتش دوختم. سرش را بالا آورد. تعجب، ترس و دنیایی سؤال را در نگاهم دید. - واقعیت چیز دیگه ایه. به موقع همه چیز رو براتون تعریف می کنم. با چهره ای مچاله از درد. کف دست سالمش را بالا آورد و رو به رویم نگه داشت. - قول می دم و به شرفم قسم می خورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه. نه از طرف من، نه از طرف داعش ، نمی گذارم اتفاقی بیفته. مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟ نمی دانم چرا، اما چشمان به زمین دوخته اش، صداقت داشت و راهی برای برگشت نمی دیدم. ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، روی تخت خزیدم. من تمام زندگی ام را باخته بودم، یک تن نحیف که دیگر ارزش مبارزه نداشت. پروین با تردید وارد اتاق شد و به محض دیدن حسام، وحشت زده بر گونه ی خود سیلی زد. حسام لبخندی بی جان بر لب نشاند. - هیسس! حاج خانم چیزی نیست. یه بریدگی سطحیه. بی زحمت اول دست سارا خانم رو پانسمان کنین، بعد یه دستمال تمیز و جارو برقی بیارین. بعدش هم یه غذای خوشمزه درست کنین که ایشون میل کنن. لحنش مهربان بود، حالا یقین داشتم با همین بازی ها، دانیال را از من گرفت. دستمال کاغذی ها را روی بریدگی های کف دست و سینه اش فشار می داد اما فایده ای نداشت. با دست تمیزش به هم ریختگی ها را هم مرتب می کرد. پروین با چادر رنگی به سر و با دستانی پر وارد اتاق شد. پارچه ی بزرگ و سفید را با نگرانی به دست خونی حسام داد. جارو برقی را گوشه ی اتاق گذاشت و ساکت کنار تختم نشست و مشغول پانسمان شد ناراحتی و دلهره در لرزش در دست های پیرش پیدا بود. ⏪ ادامه دارد... ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۹: حسام در چارچوب در
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۰ : به صورت پُرچینش خیره شدم. تپل و سفید بود. درست شبیه همه ی مادر بزرگ ها. صدای جارو برقی بلند شد. حسام با دست تمیزش، به سختی جارو را روی زمین می کشید. پروین با همان لحن مهربان و قربان صدقه های ایرانی، به سرعت جارو را از او گرفت. حرکات حسام را با کینه زیر نظر داشتم. پارچه را مشت کرده در کف دست بریده، روی زخم سینه فشار می داد. انگار او هم مانند پدرم هزار جان داشت. درد و تهوع به تارهای وجودم هجوم آورد و مرا جنین کرد روی تخت. حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق خارج شد. چشمانم را بستم. پروین به سرعت کارش را تمام کرد و جارو به دست از اتاق بیرون رفت. پچ پچ های پراضطرابی از سالن می شنیدم. - آقا حسام! مادر تو رو خدا برو درمونگاه رنگت شده گچ دیوار! صدای آرام و کم رمق حسام می آمد که می گفت: «خوبم، خوبم!» کاش می کشتمش. قرآن به دست و درست توی چارچوب بازمانده ی در، پایین پایه های تخت نشست. در تیررس نگاهم نبود. برایم اهمیت نداشت. چند ثانیه سکوت و سپس پیچیدن صدای آوازه قرآنش در فضا. این سرباز استاد شده در مکتب خداپرستی، خوب دستم را خوانده بود. نوایش دردم را تسکین می داد. دلم گریه می خواست. او هر چه بیشتر می خواند، بغضم نفس گیرتر می شد. اشکی برای ریختن نداشتم و چشمانم رسم باریدن نمی دانست. خواه ناخواه زمزمه ی قرآنش آرامم می کرد و من تشنه ی یک جرعه آسایش، چاره ای جز گوش سپردن نداشتم. او قول داد همه چیز را می گوید، اما کی؟ قسم خورد که هیچ خطری تهدیدم نمی کند، ولی مگر می شود؟ او یعنی خود خطر. مردی که صدای کم توانش از فرط درد، گوش های اتاقم را پر می کرد. همان دوست مسلمان در عکس های دانیال مهربانم بود. همان که تنها برادرم را مسلمان کرد. همان که سلفی های نمکی و بامزه اش کنار دانیال مرا در فکر فرو می برد که مگر مذهبی ها هم درست داشتنی اند؟ همان که وقتی برادر وحشی شده از اسلام و خدایش، ترکم کرد، روزی صد بار تصویرش را در ذهنم مرور کردم تا خرخره ای برایش نگذارم که نشد و باز هم بازی خوردم و راهی ایران شدم. درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود نیش خوردم؛ از دردی که جز آبی چشمانم، تمام هستی ام را برد. من در کجای این دنیا قرار داشتم؟ موج صدایش بی حال اما پر از حسی ملس، به افکارم دست می کشید و من قانع تر از همیشه پیچیده در خود، خواب را زیر پلک های چشمم مزمزه می کردم. سکوت ناگهانی ام هوشیارم کرد. چرا دیگر نمی خواند؟ نیم خیز شدم، تنم خسته و کوفته بود. با چشمانی بسته، سرش را به چارچوب در تکیه داده بود و سینه اش بالا و پایین می رفت. صورت رنگ پریده اش را خوب تماشا کردم. شباهتی به رفقای داعشی اش نداشت. ته ریشی با موهایی کوتاه و مشکی که در سرمای پاییز، به پیشانی عرق کرده از ضعفش چسبیده بود. حس اطمینان در مویرگ هایش قدم می زد. درست مانند روزهای اول اسلام آوردن دانیال. چرا نمی توانستم خباثتی در این چهره بیابم؟ دستمال و دست چسبیده به سینه اش خونی بود. قصد مردن داشت؟ خواستم به طرفش بروم که پروین، در چارچوب در ظاهر شد. - یا فاطمه ی زهرا!... حسام جان! حسام به سرعت چشمانش را گشود و لبخندی خشک و بی رمق بر لب نشاند. - خوبم حاج خانم! سرم گیج رفت چشمانم را بستم، همین! الآن هم می رم پیش علی رضا، درستش می کنه؛ چیزی نیست که، یه بریدگیه کوچیکه. جان های این مرد هم، مانند پدرم تمامی نداشت. به سختی روی دو پایش ایستاد. قرآن را بوسید و به سمت پروین گرفت. - بی زحمت بذارینش تو کتابخونه. خیالتون راحت! دست خونیم رو بهش نزدم. پاک پاکه. سر به زیر با «اجازه» ای گفت و از دیدم خارج شد. صدای نگران و عصبی پروین را می شنیدم. - مادر جون! تو درست نمی تونی راه بری! می خوری به در و دیوار. صلاح نیست بشینی پشت فرمون. یه کم به اون مادر جگر سوخته ت فکر کن. آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمی دین؟ اون از این دختر خیر ندیده که این بلا رو... لحن ضعیف حسام، با خنده بلند شد: - ا ِا ِاِ! حاج خانم غیبت!؟ ماشالا همین طور دارین تخته گاز می رین ها... پیرزن میان کلامش پرید: - غیبت کجا بود؟ صدام این قدر بلند هست که بشنوه. حالا اون زبون من رو حالیش نمی شه، من مقصرم؟! دختره ی... لا اله الا الله. بیا بشین این جا، الآن می افتی. رنگ به رخ نداری. حرف گوش کن بچه، با تاکسی برو. حسام این بار با صدایی بلند خندید. -اولاً چشم. اما نیازی به تاکسی نیست، الآن زنگ می زنم حسین بیاد دنبالم. ثانیاً حاج خانم بانو! سارا خانم نمی تونه فارسی حرف بزنه، اما معنی حرف های فارسی رو متوجه می شه، از من و شما هم بهتر. حالا شما تا می تونی جلوی روش بد بگو. ⏪ ادامه دارد... ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۰ : به صورت پُرچینش
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۱: «خاک به سرم» گفتن پروین و شماتت کردن حسام، بابت بی اطلاع گذاشتنش از این موضوع، با خنده های کم جان آن مسلمان به چار دیواری اتاق خزید. درد و خنده؟ هیچ تناسبی میانشان نمی یافتم. دیگر یقین داشتم که این جوان، دیوانه ای بیش نیست. با دوستش تماس گرفت و مدتی بعد، رفتنش را از پشت پنجره دیدم. تلو تلو خوران و تکیه زده به مردی جوان رفت. بدون عصبانیت و داد و فریاد. بابت زخم هایی که به جسمش نشست برایم قرآن خواند و رفت. لحظه ای ترسیدم. اگر باز نمی گشت؟ اگر حرفهایش دروغ بود؟ باز هم برزخ افکارم شروع شد. چند روزی از آن ماجرا گذشت و من در موجی ملتهب از درد، دست و پا زدم. بی خبری از حسام و سنگینی ابهام و سوال در مواجهه با تماس های بی جوابم به عاصم و یان، شانه های نحیفم را به شدت می آزرد و من چاره ای جز صبر نداشتم. بالأخره حسام آمد؛ با دستانی پر از خرید و مهربانی های بی دریغ به پروین. یعنی زخمش التیام یافته بود؟ «یا الله» گویان و سر به زیر در چارچوب شکسته ی اتاقم ایستاد و حالم را جویا شد. نگاهش کردم. - گفتی همه چیز رو می گی! بگو! می خوام بدونم دقیقاً کجای مبارزه تون هستم؟ مکث کرد. - می گم. اما الآن نه. فعلاً نمی تونم حرفی بزنم. خواست از اتاق خارج شود، که از تخت پایین پریدم و گستاخانه مقابلش ایستادم. - شک ندارم تو همون دوست ایرانی یان هستی... اما نمی تونم بفهمم چه ارتباطی می تونی با عاصم و یان داشته باشی؟ احتمالاً با دانیال هم در ارتباطی، نه؟ درست می گم؟ حتماً اون خواسته تا من رو با خودت به سوریه و عراق ببری و اِلّا هیچ دیوونه ای این همه وقت واسه هدیه کردن یه دختر دم مرگ به رفقای داعشیش نمی ذاره. آهای! با توام! روی زمین دنبال چی می گردی که چشم از گل های قالی بر نمی داری؟ می توانستم خشم را به راحتی در صورتش ببینم ادامه دادم: - من عاشق دانیالم. دانیال، برادر خودم. نه شوهر سوفی! نه رفیق وحشی تو. برادرم مرده. کشتنش. یه مسلمون خفاش صفت خونش رو مکیده. و انگشت اشاره ام را روی زخم سینه اش محکم فشار دادم و بعد یک قدم به عقب گذاشتم. باز هم حرف داشتم: - توی عوضی همون مسلمونی. تو کشتیش! من با تو هیچ جا نمی آم. جهنم رو به بهشت پر از مسلمون ترجیح می دم. این جا واسه رفقای کثیفت، هرزه پیدا نمی شه. پس گورت رو گم کن. به دو دست مشت شده اش نگاه کردم. اگر خوی وحشی گری داشت، چرا زخم نمی زد و نمی درید؟ باز هم تلاش کرد آرام باشد و مرا آرام کند: - من بهتون قول دادم که اتفاقی براتون نیفته، تا پای جونم هم روی حرفم هستم. بعد به سرعت اتاق را ترک کرد. بعد از آن ماجرا، هر روز با نان گرم می آمد و تمام خریدها را انجام می داد. سر به سر پروین می گذاشت و هوای مادر ساکتم را داشت. پروین را موظف کرده بود داروهایم را سر وقت به من بدهد. در تمام این مدت کلامی بین ما رد و بدل نشد؛ حتی زمانی که یک ساعت صرف تعمیر در اتاقم کرد؛ یا روزهایی که با ماشینش، مرا برای معاینه نزد پزشک می برد و با وسواس حالم را از دکتر جویا می شد. اما وقت هایی که درد و تهوع امانم را می برید و به پتویم چنگ می زدم، در چار چوب در می نشست و برایم قرآن می خواند؛ با صدایی نرم و بی کینه. این جوان نمی توانست، بد باشد. او جوان خوبی بود. در کش آمدن همه ی این دقایق، مدام با یان و عاصم تماس می گرفتم و با خاموشی گوشی هایشان مواجه می شدم. نمی دانستم چه اتقاقی در حال وقوع است. این یعنی اوج خلأ در دریای اضطراب. دیگر از بی خبری و همجواری با دیوارهای خانه، بیزار شده بودم. یکی از عصرهای انتهایی پاییز، خسته و درمانده با تنی رنجور، تصمیم به قدم زدن گرفتم. لباس های اسلامی ام را به زور تن کردم و پا به حیاط گذاشتم. قار قار کلاغ ها روی سیم های برق و درختان سر به فلک کشیده ی باغ، در ابری آسمان و نم نم باران، گوش را به بازی می گرفت. نفسی عمیق کشیدم سرمای پاییز را. این جا ایران بود، بدون رودخانه و میله های سردش، بدون عطر قهوه و محبت های عاصم. این جا فقط عطر چای داشت و نان گرم و حسامی که نگرانی در برق چشمان به زمین دوخته اش پیدا بود و محبت در آواز عربی قرآنش. قطرات باران، آرام روی گونه هایم لیز می خوردند و من سرد و خمود، به سمت در اصلی باغ رفتم و به محض باز کردن آن، با حسام رو به رو شدم. در را بست و سینه به سینه ام ایستاد مقصدم را پرسید. از او نمی ترسیدم اما احساس امنیتی هم وجود نداشت. ابرو گره زدم. - فکر نکنم به تو مربوط باشه! از این که چرا مدام این جا پلاسی، سر در نمی آرم. ⏪ ادامه دارد... ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۱: «خاک به سرم» گفتن
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۲: زبان به لب هایش کشید و مکثی کرد. - هر جا خواستین تشریف ببرین در خدمتم. صلاح نیست تنها برین. مسیرها رو بلد نیستین و حال جسمی خوبی هم ندارین. عصبانی شدم. - صلاحم رو خودم بهتر می دونم. بکش کنار! تکان نخورد. جنگ اعصاب، لحظه ای در این خانه راحتم نمی گذاشت. با کف دستانم، ضربه ای به سینه ی پهنش کوبیدم. کنار رفت. به چهره ی جا خورده اش نگاهی انداختم و پوزخندی بر لب نشاندم از حماقت مسلمانان در ارتباط با زنان به قول خودشان نامحرم. از موقعیت استفاده کردم و به طرف در پریدم. لباسم را چنگ زد. به محض ایستادن سیلی محکمی روی گونه اش نشاندم. صدای ساییده شدن دندان هایش را روی هم شنیدم. چیزی نگفت و تمام داد و فریادم را با لب هایی قفل شده، گوش داد. وقتی از خشونتم فقط نفس هایی عصبی باقی ماند، سرش را بالا آورد. - حالا آروم شدین؟ می تونیم حرف بزنیم؟ تا مدتی بدون من نباید از منزل برین بیرون. بیرون از این خونه براتون امن نیست. خشم، درد شد و به معده ام چنگ زد. - چرا امن نیست؟ اصلاً من می خوام برگردم آلمان. چی می گی تو؟ انگشت شَستش را جای سیلی، روی صورتش کشید. - فعلاً امکان برگشت وجود نداره. باید کمی تحمل کنید. به زودی همه چی روشن می شه. سلامتی شما خیلی واسه م مهمه. حرف هایش، دیوانه ام می کرد. سری از عصبانیت تکان دادم و بی توجه به او، سمت در دویدم که زود دستم را خواند و کیفم را محکم در دستش گرفت. - دانیال نگرانتونه! ایستادم با نفس هایی تند، از شدت خشم و گنگی. - چرا درست حرف نمی زنی؟ داری دیوونه م می کنی. اون قصابی که سوفی ازش حرف می زد، چه طور می تونه نگران خواهرش باشه. هزار سوزن در معده ام فرو رفت و جمع شدم توی خودم و لبه ی حوض نشستم. او هراسان، پروین را برای کمک صدا زد. پازل ها کنار هم قرار نمی گرفت. در زندگی ام چه می گذشت؟ هر روز حالم بدتر از روز قبل می شد و حسام، نگران تر از همیشه سلامتی ام را پایش می کرد. هربار که درد امانم را می برید، در چار چوب اتاقم می نشست و قرآن سر می داد. خدای مسلمان، خودش هیچ، اما کلامش حکم مخدری بی رقیب داشت برای فرار از درد و بی قراری. بالأخره به تشخیص پزشک بستری شدم؛ همان اتاق قبلی بیمارستان، با پنجره ای بزرگ و درختی تنومند پشتش. دوباره بوی تند ضدعفونی کننده و مادری بی خبر از همه جا، که کنج خاطرات را، به دختر سرطانی اش ترجیح می داد. چند روز به مراقبت های لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت. او تمام وقت روی صندلی، پشت در اتاق بود و وقتی از درد مچاله می شدم با زمزمه ی آیات، آرامم می کرد. گاهی نمازش را گوشه ای از اتاق می خواند و من چشم می سپردم به حماقت آرامش بخشش، با حسی پر از خنکی. خدای مسلمانان، حتی نمازش هم تله ای محسوب می شد برای عادت دادن آدم ها، به خدایی اش. دیگر نه امیدی به زندگی داشتم نه به زنده ماندن. نیمه های شب، پرستاری وارد اتاق شد. حسام بیرون در، روی یکی از صندلی ها خوابش برده بود. پرستار بعد از تزریق دارو در سُرم، با احتیاط پاکتی کوچک را زیر بالشتم گذاشت و با صدایی آرام، نجوا کرد که مال من است؛ سپس با عجله اتاق را ترک کرد. متعجب و دستپاچه، پاکت را گشودم. یک گوشی کوچک بود. ترسیدم. از جانب چه کسی می توانست باشد؟ به سختی پتو را کنار زدم. از تخت پایین آمدم تا جریان را به حسام بگویم که ناگهان چراغ گوشی، روشن شد. با دستانی یخ زده و مضطرب جواب دادم. صدایی آشنا سلام گفت. - سارا!... منم سوفی. هیـسسس! سعی کن حرف نزنی. ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار بشه. حسام را می گفت؟ مگر ما را می دید؟ - من ایرانم. پیداش کردم. دانیال رو پیدا کردم. اون ایرانه. درباره ی برادر من حرف می زد؟ مجال فکر کردن نداد. - سارا... همه چی با اون چیزی که من دیدم و تو شنیدی فرق داره. جریانش مفصله. الآن فرصت واسه توضیح دادن نیست. موبایل و تلفن خونه ت از طریق اون حسام عوضی و رفقاش شنود می شه. تو فردا مرخصی. این گوشی رو، یه جای امن مخفی کن کسی پیداش نکنه. رفتی خونه باهات تماس می گیرم. بازم تأکید می کنم مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره. به خصوص اون سگ نگهبان. دانیال واسه دیدنت لحظه شماری می کنه. فعلا خداحافظ! گیج و حیران، به گوشی خیره ماندم. اصلاً سر در نمی آوردم! حرف های سوفی در ذهنم می دوید. او و دانیال در ایران چه می کردند؟ منظورش از این که همه چیز با دیده های او و شنیده های من فرق دارد، چه بود؟ روز بعد از بیمارستان مرخص شدم و گوشی مخفی زیر تشک را با خود به خانه بردم. خانه ی همیشگی، با قربان صدقه های پروین و عطر غذاهایش، با نگاه های بی تفاوت مادر و روزه ی سکوتش، با حسامی که از او می ترسیدم و نفرت داشتم. ⏪ ادامه دارد... ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joi
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۲: زبان به لب هایش کش
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش۵۳: تا شب در انتظار تماس سوفی، گوشی به دست، طول و عرض اتاق را طی می کردم و میوه های نارنجی درخت خرمالو را پشت پنجره اتاقم می شمردم. اما خبری نشد. نگران بودم. چه چیزی انتظارم را می کشید؟ تازه به حسام و صبوری هایش عادت کرده بودم. نمی دانستم به کجا بروم تا تمام هستی ام یک جا دود شود و راحت شوم. بعد از یک روز انتظار، بالأخره چراغ گوشی روشن شد. سوفی، بدخلق و تلخ بود. - سارا! تو باید از اون خونه فرار کنی. حسام با نگه داشتن تو می خواد، دانیال رو گیر بندازه. اون خونه به طور کامل تحت نظره. داشتم دیوانه می شدم. - من می خوام با دانیال حرف بزنم. اون کجاست؟ با عجله جواب داد: - نمی شه! من با تلفن عمومی باهات تماس می گیرم تا ردمون رو نزنن. اون نمی تونه فعلاً از مخفیگاهش بیاد بیرون. سارا! باید از اون جا خارج شی؛ طبق نقشه ی ما! از کدوم نقشه حرف می زد؟ حسام بد نبود، حتی می توانستم بگویم، خوب است. باید به سوفی اعتماد می کردم؟ چاره ای وجود نداشت، اسم دانیال که در میان باشد، سوفی که هیچ، حتی اعتماد به خدا هم جایز بود. ترس، همزاد روزهایم بود و گذشتن ثانیه ای بدون اضطراب، مثل گناه کبیره. هر دو تماس سوفی، بیش تر از یک دقیقه طول نکشید و فقط خودش حرف زد. سه روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید. اما سؤالی مانند خوره جانم را می جوید. به تندی شروع به گفتن نقشه اش کرد. میان حرفش پریدم: - چرا باید بهت اعتماد کنم؟ از کجا معلوم که حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقام همه ی بلاهایی رو که دانیال سرت آورده از من بگیری؟ حسام تا این جا بد نبوده. لحنش عصبی شد، اما کنترلش را به دست گرفت: - سارا! الآن وقت این حرف ها نیست. حسام بازیگر قهاریه. اصلاً داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت. اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، این کار رو تو اون کافه، وسط آلمان می کردم، نه این همه راه تا ایران بیام. حرفش منطقی به نظر می رسید، اما من دیگر نمی دانستم چه چیز درست است. - شاید درست بگی شایدم نه. تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی. حکم ذره ای را داشتم که در مجرای نور، معلق میان زمین و آسمان، دست و پا می زد. سوفی و حسام هر دو دشمن به حساب می آمدند. مردی که برادرم را قربانی خدایش کرد و دختری که نوید انتقام از دانیال را مهر زد بر پیشانی دلم. به کدامشان باید اعتماد می کردم؟ حسام یا سوفی؟ شرایط جسمی خوبی نداشتم. گاهی تمام تنم پر می شد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین مرگ را صدا می زدم در این میان فقط صدای حسام را داشتم و عطر چای ایرانی پروین. دو روز از آخرین تماس سوفی می گذشت و دیگر خبری از او نبود. دنیای یخ زده ی روحم، هوای مادر داشت. آرام به سمت اتاقش رفتم و به داخل سرک کشیدم. تسبیح به دست روی تخت، خوابش برده بود. هر چند فرقی میان خواب و بیداری اش به چشم نمی خورد. این را وقتی فهمیدم که حتی برای ملاقاتم به بیمارستان نیامد. صدای پچ پچ رادیوی پروین در فضای اتاق پخش بود و مادر انگار حس شنوایی اش هم دیگر کار نمی کرد. چشم به تماشایش سپردم. صورت شکسته و چروکش، ملاحت و آسایش داشت. اما نفس هایش، درد را روانه ی سینه می کردند. کنار پایش نشستم. چرا حرف نمی زد؟ چرا سکوتش روز به روز طولانی تر می شد؟ من که به طمع سلامتی اش قدم به این کشور گذاشته بودم. به کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با حجم عظیم تفکراتم. افکاری که خوراکش را از برگچه های سازمانی پدر و تبلیغات می گرفت. با این حال باز هم می ترسیدم. زخم خورده، حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد. چشم در اتاق چرخاندم. میز و آینه ی منبّت کاری شده کنار دیوار، حکایت از جهاز مادر داشت و دلم سوخت وقتی انگشتانم، گل های دست دوزی شده ی رو تختی قرمز رنگ را لمس کرد. گل هایی کوچک که به یادگار مانده از پنجه های پر امید مادر بزرگ بود. بیچاره زن های زندگی من. عطر همیشگی مریم، نگاهم را به جانمار همیشه پهن، در گوشه ی اتاق کشاند. این زن چه در خدایش می دید که رهایش نمی کرد؟! در همهمه ی سکوت خانه و بلندای رادیوی پروین از آشپزخانه، «یا الله» گویی حسام، اعلام ورود کرد بر اهالی. از اتاق خارج شدم و تکیه زده به دیوار راهرو، در سایه ی تاریکی فضا، چشم به تماشایش دوختم. با دستانی پر و لحنی مهربان، پروین را صدا می زد. او از حل نشده ترین معماهای زندگی ام به حساب می آمد. فردی که مسلمانی اش نه شباهتی به داعشی ها داشت و نه شباهتی به عاصم. در اطلاعاتم در مورد افراد داعش، جز خشونت، خون خواری، شهوت و هرزگی پیدا نمی شد و حسام، نقطه ی مقابلش بود. مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدای خودش. ⏪ ادامه دارد... ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 💫بخـــــوان ✨فراز 13 و 14 جوشن کبیر✨ به نیت رفع موانع ظهورمول
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 💫بخـــــوان ✨فراز 15 و 20 جوشن کبیر✨ به نیت رفع موانع ظهورمولاصاحب عصر عجل الله تعالی فرجهم ✨ 🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!» ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آرزوی تحویل سال ۱۴۰۱ علی ضیا محقق شد خدایا شکر خبر مسرت بخشی هست😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکر حال خوش معنوی ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کجاست منجی عالم او خواهد امد وبشریت را نجات خواهد آمد ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌💐معرفت مهدوی💐 💠حضرت اميرالمومنين عليه السلام فرمودند:"وقتي حضرت ظهور مي كنند مي فرمايند:"هر كس مي خواهد با من بيعت كند بايد ٤٠ قانون را امضاء كند در اين صورت من هم (امام زمان) ١٠ كار براي شما انجام مي دهم مثلا عدم انجام دزدي و زنا و قتل و فحاشي و هتك حرمت و ناامن كردن راه و عدم نقشه كشي و مكر ........ را امضاء كند و انجام ندهد و مهمترين آن اينست كه هركس امان خواست به او امان دهيد و او را نكشيد . 💠مولاي ما! كار شما امان دادن است... ما از شما امان مي خواهيم يك فرصت دوباره فرصت با شما بودن... 💠بارها از شما فرصت گرفته ايم و به عهد خود وفا نكرديم اما از شما مجددا فرصت مي خواهيم! 💠توسل به جدّتان كارساز است و براي شما حرمت دارد. شما صبح تا شب براي جدتان خون گریه مي كنيد. ما هم شما را به جدتان قسم مي دهيم به ما امان نامه بدهيد ، دوست داريم جزو ياران و دوستان شما باشیم. ✍استاد بروجردی ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 💠شب‌ولادت‌توعیدسیدالشهداست 💠دلم خوش است که میلاد اکبر لیلاست 💠تو آمدی که بگویی حسین تنها نیست 💠و تا قیام قیامت حسین پا برجاست 🌺ولادت حضرت علی اکبر (ع) و روز جوان مبارک 🌙شبتون لبریز از آرامش🍀 🌍 ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 💙🍃 🍃🍁 💚امام باقر (علیه السّلام) فرمودند: 🔺هر زنی که هفت روز شوهرش را ▫️خدمت کند، خداوند هفت در دوزخ را ▫️به روی او ببندد و هشت در بهشت را ▫️به رویش بگشاید، تا از هر در که خواهد ▫️وارد شود و فرمود: هیچ زنی نیست که ▫️جرعه ای آب به شوهرش بنوشاند مگر ▫️آن که این عمل او برایش بهتر از یک ▫️سال باشد که روزهایش را روزه بگیرد 🔻و شبهایش را به عبادت سپری کند. 📚وسائل الشیعه، ج 14، ص 123 ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌فیلم زیبا ازترجمہ فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. فیلم زیبا از ترجمه فارسی سوره مبا‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎رکه 🌺🌸 بقرہ 🌸🌺 بخش بیست و یڪم ✨اشارہ بهـــــــــــــــــــــــــــــ👇 ⚡آیة الڪرسے ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
بقره۲۱_ایة الکر-1640960214874.m4a
1.57M
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا صوت زیبا ازترجمہ فارسے سورہ مبارڪہ 🌺🌸 بقرہ 🌸🌺 بخش بیست ویڪم ✨اشارہ بهـــــــــــــــــــــــــــــ👇 ⚡آیة الڪرسے ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا صوت زیبا ازترجمہ فارسے سورہ مبارڪہ 🌺🌸 بقرہ 🌸🌺 بخش بی
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎اللَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ ۚ لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ ۚ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ ۗ مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُٓ إِلَّا بِإِذْنِهِ ۚ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ ۖ وَلَا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِنْ عِلْمِهِٓ إِلَّا بِمَا شَآءَ ۚ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ ۖ وَلَا يَئُودُهُ حِفْظُهُمَا ۚ وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ خدای یكتا كه جز او هیچ معبودی نیست، زنده و قائم به ذات [و مدّبر و برپا دارنده و نگه دارنده همه مخلوقات‌] است، هیچ‌گاه خواب سبك و سنگین او را فرا نمی‌گیرد، آنچه در آسمان‌ها و آنچه در زمین است در سیطره مالكیّت و فرمانروایی اوست. كیست آنكه جز به اذن او در پیشگاهش شفاعت كند؟ آنچه را پیش روی مردم است [كه نزد ایشان حاضر و مشهود است‌] و آنچه را پشت سر آنان است [كه نسبت به آنان دور و پنهان است‌] می‌داند. و آنان به چیزی از دانش او احاطه ندارند مگر به آنچه او بخواهد. تخت [حكومت و قدرتش‌] آسمان‌ها و زمین را فرا گرفته و نگهداری آنها بر او مشقت‌آور نیست؛ و او بلند مرتبه و بزرگ است. (۲۵۵) بقره - 255 قرآن مبین 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📖 لَآ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ ۖ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ ۚ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ لَا انْفِصَامَ لَهَا ۗ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ در دین، هیچ اكراه و اجباری نیست [كسی حق ندارد كسی را از روی اجبار وادار به پذیرفتن دین كند، بلكه هر كسی باید آزادانه با به كارگیری عقل و با تكیه بر مطالعه و تحقیق، دین را بپذیرد]. مسلماً راه هدایت از گمراهی [به وسیله قرآن، پیامبر و امامان معصوم‌] روشن و آشكار شده است. پس هر كه به طاغوت [كه شیطان و بت و هر طغیان گری است‌] كفر ورزد و به خدا ایمان بیاورد، بی‌تردید به محكم‌ترین دستگیره كه آن را گسستن نیست چنگ زده است؛ و خدا شنوا و داناست. (۲۵۶) بقره - 256 قرآن مبین 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📖 اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ ۖ وَالَّذِينَ كَفَرُوٓا أَوْلِيَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ ۗ أُولَٰٓئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ ۖ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ خدا سرپرست و یار كسانی است كه ایمان آورده‌اند؛ آنان را از تاریكی‌ها [ی جهل، شرك، فسق وفجور] به سوی نورِ [ایمان، اخلاق حسنه و تقوا] بیرون می‌برد. و كسانی كه كافر شدند، سرپرستان آنان طغیان گرانند كه آنان را از نور به سوی تاریكی‌ها بیرون می‌برند؛ آنان اهل آتش‌اند و قطعاً در آنجا جاودانه‌اند. (۲۵۷) بقره - 257 قرآن مبین ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💓الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم💗 🌷اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🍃🌸السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه و حجته علی عباده. 🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللّهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللّهُ اخِرَالْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ🥀 🌿اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا