کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_نود_و_سه فضای خانه بهمم ریخته است و نگاههای خریدارانه آن خانم و برخورد
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_نود_و_چهار
امتیاز من نسبت به او، این است که من این محله را مثل کف دست بلدم و او احتمالا نه.
برای این که بتوانم خفتش کنم، باید در یکی از کوچههای بنبست گیرش بیندازم. خودم هم نمیدانم قرار است با چه چیزی مواجه شوم.
میتوانم همین الان برگردم به یک مکان شلوغ تا گمم کند اما کنجکاوی رهایم نمیکند. آیۀالکرسی میخوانم و داخل یک بنبست میپیچم.
میدانم بعید است کسی این موقع روز عاشورا در یکی دو خانه داخل این کوچه مانده باشد. به دیوار کوچه تکیه میدهم و چاقو را درمیآورم. پشت موتور سیکلتی که به تیر چراغ برق زنجیر شده مینشینم و منتظرش میشوم.
با فاصله چند دقیقه میرسد و با تردید وارد کوچه میشود. وقتی از کنار موتور میگذرد، با تمام سرعتی که از خودم سراغ دارم از جا می پرم، چاقو را روی کمرش میگذارم و با صدایی که سعی دارم کلفت و محکم باشد فریاد میزنم:
-برنگرد!
مرد سرجایش میخکوب شده است.
دوباره داد میزنم:
-دستاتو بذار رو سرت!
صدایش کمی میلرزد:
-باشه! باشه!
از این که انقدر راحت تسلیم شد نگران میشوم. نکند همدستهایی دارد که الان بیایند کمکش؟ شاید هم برنامه دیگری دارد. اما حالا دیگر کاری جز مبارزه و ادامه دادن از دستم برنمیآید.
هنوز دستانش روی سرش قرار نگرفته که با لگدی به پشت زانویش روی زمین میاندازمش.
کوچه آرام است و من هرآن منتظرم همدستهایش سر برسند. درحالی که چاقو را روی گردنش قرار داده ام روی کاپشنش دست میکشم. سلاح ندارد. نیشخند میزند:
-مسلح نیستم! خیالت راحت! چرا انقدر ترسیدی؟
خوب میداند فشار عصبیای که فرد مهاجم تحمل میکند، خیلی بیشتر از فرد مورد تهاجم است.
حالا میدانم با یک آدم آموزش دیده طرفم. به دست راستم که چاقو را گرفته التماس میکنم نلرزد؛ چون نمیخواهم مرد بمیرد. بازهم سرش داد میزنم:
-ساکت!
با خونسردی نگاه تحقیرآمیزی به سرتاپایم میاندازد و میگوید:
-هوم! پس اریحا تویی! شنیده بودم یونس آموزشت داده اما فکر نمیکردم انقدر زرنگ باشی!
پس قصدش زورگیری و دزدی نبوده و شاید بیارتباط با آن ایمیلها، آریل و حتی ستاره نباشد. خشمم را در مشتم میریزم و به چهره مرد حواله میکنم:
-ببند دهنتو!
لب مرد پاره میشود و روی پیراهنش خون میریزد. مشت خودم هم کمی درد گرفته است. یونس همیشه میگفت مشکل من در کنترل شدت ضربه است.
میگفت نمیتوانم شدت ضربهای که وارد میکنم را متناسب با حریف و نوع ضربه تنظیم کنم و این منجر به آسیب خودم میشود. شاید دلیلش این بود که تمام نیرویم را به کار میگرفتم تا از پسرها عقب نمانم.
نمیدانم چرا مرد مقاومتی نمیکند.
خشمم را میخورم و میگویم:
-تو کی هستی که افتادی دنبال من؟ چی میخوای؟ کی فرستاده تو رو؟
یک لحظه خودم هم خودم را نمیشناسم.
این من هستم که تک و تنها با یک مرد دو برابر خودم درگیر شده ام و سرش داد میزنم؟ چنین جسارتی را از خودم سراغ نداشتم. جسور بودم اما نه انقدر که چاقو را روی گردن کسی بگذارم که میدانم آموزش دیده است.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺