eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
919 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
33.6هزار ویدیو
115 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 🌹 زینب سادات خود را مقابل قبر پدر رساند. نگاهش به نوشته روی قبر خیره ماند. "سرهنگ شهید سیدمهدی علوی" کنار قبر نشست و اشک از چشمانش جاری شد. زینب سادات: سلام بابا جون. خوش میگذره؟ چرا بد بگذره؟ مامان و بابات پیشت هستن، مامان آیه و بابا حاجی! رفیقات، عمو یوسف و بابا ارمیا! اونجا برای خودت همه رو جمع کردی. کمی صدایش بالا رفت و هق هقش بیشتر شد: من رو چرا نبردی؟ نگفتی دخترم تنها چکار کنه؟ غیرتت این بود بابا؟ که مزاحم ناموس خودت بشن؟ رفتی تا ناموس این مملکت آروم باشه؟ پس من چی؟ حق من چیه؟ من نباید آروم باشم؟ حق بی پدر من کجاست؟ چرا من تنهام؟ چرا رهام کردید؟ مگه خودت بابا ارمیا رو نفرستادی برام؟ مگه خودت مهرشو به دل بچگی های من ننداختی؟ چرا بابا؟ چرا ازم گرفتیدش؟ به کی بگم دردمو؟ به کی بگم مزاحم ناموست میشن؟ بابا من با ایلیا چکارکنم؟ من مادر بودن بلد نیستم! من نمیدونم با دلتنگیهای خودم چکار کنم. نمیدونم با غریبی ایلیا چکار کنم. بابا غیرتت کجاست؟ بیا پشت و پناه دخترت باش! منو به امید کی گذاشتی و رفتی؟ بابا برگرد! برگرد پشتم باش! بزن تو گوشش و بگو دور دخترمو خط بکش! بابا ازت شاکی ام! خدا! خدا شکایت تو رو به کی ببرم؟ به کی بگم یک دختر حقش بی پدری و بی مادری نیست؟ حقش طعنه و کنایه نیست! خدا! دنیا به من بد کرد خدا! تنهام خدا! من بابامو میخوام! بابام. سرش را روی خاک گذاشت و اشک ریخت. هق هق کرد. درد کشید. قلب صبور و مهربانش درد داشت. درد بی کسی! چشمانش بسته شد و لحظه ای همانجا روی خاک به خواب رفت. در جنگلی سبز خود را یافت. همراه کاروانی به سمت کربلا میرفت. نمازمیخواند و راه میرفت. به چشمه ای زلال رسید. دست در آب کرد و نوشید. صدای پدرش را شنید: زیارتت قبول بابا جان. رسیدی کربلا. زینب سادات به چشمه نگاه کرد و بعد بلند شد و طواف کرد. بعد از طواف توجه اش به سمتی جلب شد. قدم به سمتش برداشت. از جنگل خارج شده بود و میان بیابان خشک و سوزانی ایستاده بود. مردی را دید که جنین وار خود را در آغوش دارد و کودکی در آغوشش گریه میکند. مرد شیشه شیری پر از روغن در دهان کودک گذاشت و کودک خورد.محمدصادق را شناخت. میخواست به سمتش برود و بگوید با این کار بچه را میکشد. اما نمیتوانست. مردی با لباسهای خاکی کنار خود دید. مرد گفت: شرمنده ام دخترم. از پسرم بگذر! من جلوی پدرت رو سیاهم! من و ببخش دخترم. زینب سادات از خواب پرید. گریه اش گرفت. میدانست مرد در خواب، پدر شهید محمدصادق است. از شرمندگی شهید، خودش هم شرمنده شد. زیر لب گفت: بخاطر شما حلالش کردم. بابا! بهش بگو حلال کردم پسرش رو. بگو شرمنده نباشه! بگو فقط کمکم کنه! ساعت ها نشست و با پدر درد و دل کرد. در امامزاده نماز خواند و اشک ریخت. از خدا طلب یاری کرد و خود را به مهربانی های پدر سپرد. آنقدر مشغول راز و نیاز بود که متوجه مردی که مقابلش نشست و فاتحه خواند هم نشد. حامی: دلتنگ بابات شدی؟ زینب سادات به حامی نگاه کرد: سلام عمو. حامی: سالم یادگار سیدمهدی! چی شده که بغض صدات تمام گلزار شهدا رو تو غم فرو برده؟ نمیگی اینجوری میای اینجا، دل شهدا میگیره؟ زینب سادات: دل دختر شهید گرفته! دل بی کسی هاش گرفته. حامی: یک ملتی رو شرمنده شهدا کردی با این حرفت. دستی بر مزار رفیقش کشید: شرمنده ام سید. شرمنده ام کاری کردیم دل یادگارت بگیره. شرمنده ام که امانتی تو چشمهاش خیس اشک شده. زینب سادات: عمو! شما اینجا چکار میکنید؟ حامی: سیدمحمد زنگ زد. دل نگران امانت برادرش بود. کسی میدونه اینجایی؟ زینب سادات شرمنده شد: یادم رفت. حامی: من به عموت زنگ زدم. دارن میان دنبالت. زینب خانم که فراموشکار نبود. زینب سادات: امروز خیلی حس بی کسی کردم عمو! خیلی! یکهو خودم رو دیدم که اینجام. دلم پر بود. حامی: اشکال نداره. یک کمی نگرانی برای ما لازمه! لازمه تا بیشتر حواسمون رو به امانتی های شهدا جمع کنیم. پاشو بریم خونه. بچه هامنتظرتن. زینب سادات: ممنون. میخوام بازم پیش بابا باشم و باهاش حرف بزنم. حامی بلند شد: همین اطراف هستم تا سید برسه. حواسم بهت هست. راحت باش. سه مرد مقابل زینب سادات، کنار قبر سید مهدی نشستند. چشمان از گریه سرخ و پف کرده زینب به برادرانش افتاد. ایلیا گفت: خیلی بدی! چطور دلت اومد نگرانمون کنی؟ زینب سادات با صدای گرفته اش گفت: ببخشید. حالم خوب نبود. مهدی گفت: اینبار دیگه نمیذاریم اذیتت کنه. زینب سادات لبخند زد. نگاهش بین برادرانش چرخید: بی پدری سخته و ما خوب اینو میدونیم. حالاچرا لشکر کشی کردین؟ مهدی گفت: چون یکی باید ماشین تو رو بیاره، یکی مثل من هم تو رو این داداشتم که دل تو دلش نبود و اومد. زینب سادات اخمی کرد: تو مگه فردا مدرسه نداری؟ ایلیا خندید: فردا تعطیله خواهر خانمی! مهدی بلند
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هشتاد دیگر نمی‌خواهم کسی که مادرم نیست را مادر خطاب کنم. ارمیا می‌گوید:
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 حالا نوبت ارمیا ست که بین موهایم دست بکشد و بگوید: -کاش سیاره ما هم مثل شازده کوچولو بود. می‌شد خیلی راحت با چندقدم جلو رفتن می‌شد غروب خورشید رو نگاه کنی. تا قبل این که تو بیای، دلم می‌خواست مثل شازده کوچولو فقط به غروب خورشید نگاه کنم. آدم وقتی دلش گرفته باشه، دوست داره غروب رو ببینه. برمی‌ گردم به آپارتمانم و یک راست می‌روم سراغ دفتر طیبه؛ مادرم. مریم خانم از کجا می‌دانسته در دیار غربت اینطور تشنه عطر مادری می‌شوم که چیزی از او به یاد ندارم؟ صفحات را با ولع می‌بویم و می‌بوسم. خط به خطش را. جای دست‌های مادر است؛ تبرک است. یک صفحه را باز می‌کنم. «با موشک باران‌های عراق، شهر هر روز خلوت تر می‌شود. مردم جانشان را برداشته اند و رفته اند جایی که خبری از موشک و بمباران نباشد. شنیده ام چند دختر در حملات اخیر اصفهان شهید شده اند. خوش بحالشان... ما هم هرچه توانسته ایم برداشته ایم و رفته ایم خانه عموی بابا، در یکی از روستاهای اطراف اصفهان. معلوم نیست این جنگ چندسال طول بکشد. فعلا باید با همین شرایط بسازیم... اتفاقا بودن در اینجا چندان هم بد نیست. امروز کمی آشفته و بهم ریخته بودم. راستش دلم برای گلستان شهدا تنگ شده. از در پشتی حیاط خانه شان بیرون رفتم و یک راست راهم را گرفتم تا نزدیک کوه. خیلی خوب است که پشت خانه شان یک دشت بزرگ است که به یک کوه می‌رسد. اینطوری می‌توانی هروقت دلت گرفت یا نیاز به خلوت پیدا کردی، سر به دشت بگذاری! باد که میان چمنزار می‌پیچید من را هم به وجد آورده بود. انقدر که می‌توانستم تا ته دنیا بدوم...» کاش اینجا هم یک در پشتی داشت که به دشت باز می‌شد. من هم پریشانم. من هم دلم می‌خواهد سر به دشت و بیابان بگذارم... شب که با ارمیا می‌رویم مرکز اسلامی، تلافی تمام اشک هایی که برای پدر و مادرم نریخته ام را در می‌آورم. دلم می‌خواهد زودتر برگردم ایران. من به اینجا تعلقی ندارم. پدر و مادر من ایرانی بوده اند. دیگر باید کارهای بازگشتم را انجام دهم. نمی خواهم بعد از تمام شدن پروژه ام اینجا بمانم. برمی‌‌گردم جایی که بتوانم خودم باشم. برمی‌‌گردم جایی که بشود نفس کشید. سرزمینی که مال خودم باشد، بشناسمش، دوستش داشته باشم. من مثل خیلی از ایرانی‌های مهاجر اینجا نیستم. برای من ایران تمام نشده است؛ چون از دید من ایران یک سرزمین نیست. یک فرهنگ است، مادر است، هویت است. عقل سالم به مادرش پشت نمی‌کند. مادرش را انکار نمی‌کند. همراهم زنگ می‌خورد. ستاره است. تماس که وصل می‌کنم. بعد سلام و احوال پرسی مختصری می‌گوید: -پروژه ت تموم شده؟ -بله. -می خواستم بگم قرار شده یه سفر کربلا بریم؛ با آرسینه و تو. می‌تونی بیای؟ یاد نماز صبح چند روز پیش می‌افتم و دلی که یکباره بهانه کربلا گرفت. انقدر ذوق می‌کنم که یادم می‌رود فکر کنم چه دلیلی دارد ستاره و آرسینه بخواهند کربلا بروند با من؟ قبول می‌کنم. تماس که قطع می‌شود، با ذوق برای ارمیا می‌گویم چه گفت. ارمیا اما بیشتر بهم می‌ریزد: -ممکنه خطرناک باشه. معلوم نیست می‌خوان برن عراق چکار کنن؟ .... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺