کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا Z: #از_روزی_که_رفتی #قسمت_هفتاد_و_یک🌹 دقایقی نگذشته بود که دو
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
Z:
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت_هفتاد_و_دو🌹
صدرا در واحد بالا را زد: احسان! خونه ای؟ احسان.
وارد خانه شد. قریب به یک سال بود که احسان ساکن این خانه بود.
صدایی از اتاق خواب شنید. به سمت اتاق رفت و احسان را ایستاده بر سجاده دید. لبخند زد و به تماشایش ایستاد. مثل آن روزها که رها را تماشا میکرد. آرام نماز میخواند. با تمام صبر و حوصله اش و صدرا با همه احساسات پدرانه اش تماشایش میکرد.
سلام نماز را که داد گفت: قبول باشه!
احسان به پشت سرش برگشت و لبخند زد: ممنون. از این طرفا؟
صدرا: افطار حاضره. دیشبم کشیک بودی، نگرانته!
احسان: این رهایی از دلنگرانی خسته نمیشه؟
صدرا: نه. بعضیا آفریده شدن که مهربون باشن و مهربونی کنن و دنیا رو قشنگ کنن. خانوم منم یکی از اونهاست.
احسان بلند شد: بریم.
نگاه صدرا به قرآن کنار تخت افتاد. همان که روزهای زیادی مهمان دستان ارمیا بود و این روزها مهمان دستان احسان: چند بار خواستم اون قرآن رو از ارمیا بگیرم، نداد. به جونش وصل بود. چی شد که داد به تو؟
احسان: نمیدونم اما میدونم منم به شما نمیدمش! زمینه چینی نکن.
صدرا: چیز جالبی داخلش پیدا کردی؟
احسان: خیلی زیاد. اما از همه جالبتر برام آیه بود که انگار سیدمهدی خیلی ارادت داشت بهش. همین طور آقا ارمیا.
صدرا: چطور؟
احسان: اون صفحه خیلی خونده شده. زیر آیه خط کشیده شده، چند جای دیگه هم دیدم با دو تا دست خط نوشته شده.
صدرا کنجکاو شد: اون آیه چی بود؟
احسان: الیس الله بکاف عبده! آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟
صدرا: چی این آیه توجه هر دو اونا رو جلب کرد؟
احسان: احسان متعجب به صدرا نگاه کرد. باورش نمیشد که صدرا عمق این کلام را نفهمیده.
احسان: یک لحظه صبر کن عمو. الان میام.
احسان به اتاق رفت. قرآن را برداش و صفحه مورد نظرش را آورد. خودکارش را در دست گرفت و کنار آن دو دست خط نوشت: الیس الله بکاف عبده.
بعد زمزمه کرد: خدایا تو برای من کفایت میکنی، تا تو باشی هیچ چیزی نیاز ندارم و وقتی نباشی هیچ چیزی ندارم.
خودکار را درون جیبش گذاشت، قرآن را بوسید و بلند شد.
زینب سادات گفت: امشب من میرم مسجد دانشگاه.
ایلیا گفت: منم با دوستام قراره بریم مصلی.
حاج علی: منم امشب نمیام. هنوز نمیتونم کمرم رو تکون بدم.
ارمیا شرمنده گفت: تقصیر من شد. تو این سن و سال منو بالا پایین میکنید.
حاج علی: این حرفا چیه بابا جان. پیری من چه ربطی به تو داره؟
زهرا خانوم همانطور که چای میریخت گفت: الان کیسه آب گرم میارم دردتون سبک بشه. امشب شما هم خونه بمونید. شب بیست و سوم باهم میریم.
آیه تند تند آشپزخانه را تمیز کرد: نه، خودمون دوتایی میریم حرم.
حاج علی: سختت میشه ها.
آیه: نه. روبروی مسجد امام حسن عسگری(ع) میشینیم که راحت برگردیم.
ارمیا: یک امشبم آیه خانوم زحمت مارو بکشه، اون دنیا از خجالتش در بیام. اینجا که کاری از دستم بر نمیاد.
آیه از آشپزخانه بیرون آمد: نگو این حرف رو. حاضر شو بریم.
ارمیا: الان زوده. من برم نماز بخونم.
بک یا الله و بک یا الله و بک یا الله...
اشک ها و التماس ها. خواسته ها واستغاثه ها. جایی از زمین که خدایی
میشود...
آیه ویلچر ارمیا را هل داد. از میان کوچه ها گذشتند.
آیه گفت: امشب خیلی حس خوبی دادم. سبک شدم انگار. خوب شد اومدیم.
ارمیا: آره. امشب منم حال خوبی دارم. آیه! خسته شدی از دستم؟
آیه: دیوونه شدی؟ چرا باید خسته بشم؟
ارمیا: هر وقت خسته شدی بهم بگو.
آیه: باشه. تو هم هر وقت خسته شدی بگو.
ارمیا: من خسته نمیشم.
آیه: منم خسته نمیشم!
صدای قدم هایی از پشت سرشان آمد. در یک لحظه صدای جیغ در کوچه پیچید. آیه به عقب نگاه کرد.
چند مرد سیاه پوش به مردم حمله
کردند. ناگهان صدای فریاد ارمیا بلند شد. آیه نگاه چرخاند و....
مردی گلوی ارمیا را برید. به سمت آیه دوید و همان چاقو را درون سینه اش فرو کرد.
نفس هایش به خس خس افتاد: اشهد ان لا اله الاالله
نگاهش به بدن ارمیا که از تکان افتاده بود، دوخته شد: اشهد ان محمد الرسول الله ارمیا رفته بود. شاید راست میگفت و خودش خسته بود که زودتر پرکشید. گلوی پاره اش زمین را گلگون کرده بود. آیه به سختی خود را به کنار ارمیا کشاند و دستانش را گرفت و گفت: اشهد ان علی ولی الله چشمانش را بست.
قصه ی همه آدما به یک پایان خوش نیاز داره. از اونایی که لباسهای قشنگ و خوشبختی ابدی و یک عشق بدون پایان داشته باشه. مثل آیه که اسم شهید بالای سنگ قبرش نقش ببنده و مثل ارمیا که شاپرک شد و پر زد تو قصه آیه...
هرگز گمان مبر کسانی که در راه خداکشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده اند، و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند.
[۱۶۹آل عمران]
زینب سادات ایستاد. چادرش را سفت گرفت. چشمانش سرخ بود و صورتش خیس، اما صدایش محکم ماند: از دادگاه تقاضای اشد مجازات را دارم
.
ایلیا دستش را گرفت. صدرا ایستاد و رو به قاضی
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 🌿شاخه زیتون🌿 #قسمت_هفتاد_و_یک یکشنبه است و روز مهمانی دایی؛ چیزی که اصلا کشش و حوصله اش را
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
🌿شاخه زیتون🌿
#قسمت_هفتاد_و_دو
-واقعا فرهنگ مردم ایران پایینه. برای همینه که پیشرفت نمیکنیم. چون فکر میکنیم خوبی یعنی باید خودمونو لای پارچه بپیچیم!
اگر ذهنم درگیر آریل و حجم بالای بدجنسیاش نبود حتما میگفتم فرهنگ پایین یعنی همین که مصرف لوازم آرایشی مان سر به فلک کشیده درحالی که قفسههای کتابفروشی خاک میخورند؛ اما نمیگویم. نمیگویم اگر این پارچه مانع پیشرفت بود، من الان اینجا نبودم.
سعی میکنم احساسم را در چهره منعکس نکنم. خونسرد بلند میشوم تا بروم به بالکن. گلویم خشکیده است. نگاه ارمیا را میبینم که دنبالم کشیده میشود.
صدای خندههای قاه قاه از داخل اتاق بلند میشود. رسیده ام به بالکن. صدای آریل را از پشت سرم میشنوم:
-دختر باهوش و زرنگی هستی. الانم اگه یکم از هوش سرشارت رو به کار بگیری میفهمیکه فرار کردنت فایده ای نداره!
لبم را میگزم از خشم و از ذهنم میگذرد اگر جلوتر آمد پرتش کنم پایین. به وضوح عرق کردهام. نباید بفهمد دستانم میلرزند.
پشتم به آریل است اما میتوانم قیافه اش را تصور کنم.
-ستاره هم اصلا اهل ابراز احساساتش نیست. مثل تو. هردوتون غُد و لجبازین. بهت پیشنهاد میکنم روی ایمیلی که امشب برات میاد فکر کنی. انتخاب خودته که...
صدای مردانه دیگری را میشنوم:
-ببخشید آریل جان، من با اریحا یه کار کوچولو دارم.
صدای ارمیاست. صدتا وکیل و وصی پیدا کردهام. آریل با دیدن ارمیا کمیدستپاچه میشود و سعی میکند بخندد:
-باشه، باشه! تنهاتون میذارم.
بر میگردم. آریل رفته است و ارمیا سرش پایین است و دست میکشد پشت گردنش، مثل بچگی هایش که یک دسته گل به آب میداد. صورتش کمیبرافروخته است.
الان من هم مثل ارمیا دلم میخواهد با ماشین از روی آریل رد شوم. متعجب نگاهش میکنم و حتی نمیپرسم چه کار دارد. حتما حالم را دیده و خواسته بپرسد چه مرگم شده.
دستش را پایین میآورد و میگوید:
-باید باهات حرف بزنم.
بازهم جواب نمیدهم. ارمیا با حالتی تحکم آمیز که از او انتظار نداشته ام میگوید:
-بیا بریم!
برای فرار از محیط دنبالش راه میافتم. همه از این که میخواهیم برویم تعجب میکنند. ارمیا سرسری و بی حوصله خداحافظی میکند، من هم. همه این را پای دعوای خواهر و برادری مان میگذارند.
لحظه آخر، چشمم به آریل میافتد و نگاه اخم آلودی که من و ارمیا را نشانه رفته است.
سوار ماشین میشویم و ارمیا ساکت است. بدجور ترسیده ام. ارمیا فقط یک جمله میپرسد:
- آریل چی گفت بهت که رنگت پرید؟
چطور به ارمیا بگویم این داستان پیچیده را؟ ارمیا چه فکری درباره من میکند؟ کاش از اول میشد به ارمیا بگویم؛ اما نمیشود.
لیلا گفته به نزدیکترین اعضای خانواده ام هم نگویم. فقط آرام زمزمه میکنم:
-هیچی.
#ادامه_دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺