eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
899 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.7هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 89 این فکرها مثل آبی که از پشت سد شکسته بریزد، سرازیر می‌شود توی مغزم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 90 *** مثل مارگزیده‌ها به خودم می‌پیچیدم و در اتاق راه می‌رفتم. با این که به بچه‌های مرزبانی غرب سپرده بودم کسی کاری به کار قرار تجهیز نداشته باشد و بچه‌های اداره ایلام هم تیم تروریستی را زیر چترشان گرفته بودند، باز هم دلم آرام نبود. نمی‌دانم چرا؛ اما همیشه باید کاری را خودم انجام بدهم تا خیالم راحت راحت بشود. این هم شاید یک عیب باشد؛ اما چکار کنم؟ برای چندمین بار بی‌سیم را برداشتم و با بچه‌های اداره ایلام ارتباط گرفتم: - یاسین یاسین عباس... - یاسین به گوشم. - اعلام موقعیت؟ - تجهیزشون انجام شده، دارن میرن به سمت شرق. موردی نیست. - بسیار عالی یاسین جان. هرخبری شد به من اطلاع بده. - چشم. بی‌سیم را گذاشتم روی میز و با دو انگشت، پیشانی‌ام را فشردم. چشمان و سرم درد می‌کرد. ساعت دو و نیم نصفه‌شب بود؛ اما با این که شدیداً کمبود خواب داشتم، دلم نمی‌خواست بخوابم. حس بدی بود این که می‌دانستم الان یک تیم تروریستی مسلح دارند در خیابان‌ها و جاده‌های ایران وول می‌خورند. فعلا نمی‌توانستیم دستگیرشان کنیم؛ چون باید به تیم‌های تروریستی دیگر هم می‌رسیدیم و همه را با هم زیر ضربه می‌بردیم. جلال قرار بود آمار قرارهای تجهیز را به ما بدهد؛ البته اصل کارش این بود که ما را رساند به سرتیم تجهیزشان؛ همان مرد درشت‌هیکلی که در پارتی دیده بودم. اسمش حافظ بود؛ اصالتاً ایرانی اما ساکن ترکیه. یکی دو سال می‌شد که برگشته بود ایران برای خرید و فروش اسلحه و تجهیز تیم‌های تروریستی. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 90 *** مثل مارگزیده‌ها به خودم می‌پیچیدم و در اتاق راه می‌رفتم. با ای
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 91 - عباس جان نمی‌خوای بخوابی؟ برگشتم به سمت صدا. میلاد بود که داشت صندلی چرخ‌دارش را هل می‌داد به سمت من. نور آبیِ مانیتور لپ‌تاپش روی صورتش افتاده بود. شکسته‌تر از سنش به نظر می‌رسید. بعد از حادثه وحشتناکی که سال هشتاد و هشت تجربه کرد و چندماهی به کما رفت، با نذر و نیاز و دعای خانواده‌اش توانست به دنیا برگردد؛ اما بدون پا. ویلچر نشین شد و دیگر نتوانست به عنوان نیروی عملیات فعالیت کند. گفتم: - نمی‌تونم بخوابم. اعصابم ریخته به هم. و رها شدم روی مبل کنار اتاق. با دست چشمانم را ماساژ دادم. دست میلاد روی شانه‌ام نشست: - شما ناراحت نباش دادا. یکم بخواب. اگه خبری شد بیدارت می‌کنم. - راستی امید کجاست؟ میلاد لبخند زد و دندان‌های مصنوعی و ردیفش پیدا شد؛ فک و دندان‌هایش در آن تصادف آسیب جدی دیده بود. گفت: - حواست نیستا! باهاش تماس گرفتن، فوری مرخصی گرفت رفت، من اومدم بجاش. قراره دوباره بابا بشه. لبخند زدم. بابا شدن به امید می‌آمد. با خودم گفتم امید بابای خوبی می‌شود؛ حتی اگر نتواند بیشتر وقتش را با بچه‌هایش بگذراند. از آن باباهایی می‌شود که در زمان کمِ بودنشان هم خاطره خوب می‌کارند در ذهن بچه‌ها. من چی؟ شاید اگر مطهره زنده بود من هم پدری را تجربه کرده بودم. شاید من هم بابای خوبی می‌شدم... به مطهره گفته بودم دلم می‌خواهد یک دختر داشته باشم که اسمش را بگذارم زینب. شاید اگر مطهره زنده بود، زینبمان دو سه سالش بود... شاید... میلاد دید که دوباره رفته‌ام توی فکر. برای همین دوباره زد سر شانه‌ام: - یکم بخواب عباس جان. من بیدارم، حواسم هست. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 91 - عباس جان نمی‌خوای بخوابی؟ برگشتم به سمت صدا. میلاد بود که داشت صن
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 92 و کمی به شانه‌ام فشار آورد تا دراز بکشم روی مبل. کفش‌هایم را درآوردم و سرم را گذاشتم روی دسته چرمی مبل. چشمانم را بستم. آخرین تصویری که مقابلم دیدم، میلاد بود که لپ‌تاپش را گذاشته بود روی زانوهایش و نور آبیِ لپ‌تاپ بر صورتش افتاده بود. صدای برخورد انگشتان میلاد با صفحه کیبورد و فشرده شدن دکمه‌ها برایم حکم لالایی داشت. خوابم سنگین نشد؛ یعنی کلا خواب من سبک است. هنوز کمی صدای اطراف را می‌شنیدم؛ صدای فشرده شدن دکمه‌ها. گاهی قطع می‌شد و گاهی نه. کم‌کم این صدا هم آرام گرفت و هرازگاهی صدای کلیک کردن و تک صدای زدن دکمه اینتر به گوش می‌رسید. از بیرون هم صدایی نمی‌آمد؛ شهر در سکوت بود و فقط یک جیرجیرک در حیاط اداره کنسرت راه انداخته بود. آرامش شب را دوست داشتم. نمی‌دانم چقدر پلک‌هایم را گذاشتم روی هم و در خلسه خواب و بیداری غوطه‌ور شدم؛ اما ناگاه حس کردم صدای فشرده شدن دکمه‌های کیبورد و کلیک‌های میلاد تندتر و بیشتر شده؛ مثل صدای بارانی که ناگهان شدت بگیرد و تبدیل به رگبار شود. چشمانم را باز کردم. نگاهم به ساعت دیواری افتاد که ساعت چهار صبح را نشان می‌داد. چشمانم سر خورد به سمت صورت میلاد که نور لپ‌تاپ روشنش کرده بود. اخم‌هایش رفته بود توی هم و چشم از مانیتور نمی‌گرفت. سرم را کمی بلند کردم و گفتم: - میلاد چی شده؟ جواب نداد. اصلا فکر کنم نشنید. نشستم روی مبل و کفش‌هایم را پا زدم: - میلاد با توام! چیزی شده؟ میلاد سرش را بلند کرد. هنوز اخم داشت: یکی داره گوشی خانم رحیمی رو هک می‌کنه! *** ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 92 و کمی به شانه‌ام فشار آورد تا دراز بکشم روی مبل. کفش‌هایم را درآوردم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 93 *** مطهره چهارزانو نشسته است روی فرش‌های حرم و زیارت‌نامه می‌خواند؛ همان‌جایی که دلم می‌خواست در اولین سفر مشهدی که با هم می‌رویم آن‌جا بنشینیم. صحن انقلاب، روبه‌روی پنجره فولاد. هیچ‌وقت نشد با هم بیاییم این‌جا. الان هم خودش تنها نشسته و یک دستش را زیر چانه زده، یک نگاهش به گنبد است و یک نگاهش به زیارت‌نامه. دوست دارم بروم کنارش بنشینم؛ اما خجالت می‌کشم. می‌دانم که ذهنم را می‌خواند و حتماً فهمیده یک نفر دیگر غیر از خودش هم چند روزی ست در ذهنم قدم می‌زند. از مطهره خجالت می‌کشم، از خودم و از امام رضا علیه‌السلام هم. دوست دارم مطهره را صدا بزنم، با هم حرف بزنیم و بپرسم از دستم ناراحت است یا نه. من الان مطهره را دوست دارم؟ قطعاً... هر بار مادر پیشنهاد ازدواج را وسط می‌کشید محکم ردش می‌‌کردم چون حس می‌کردم هیچ‌کس مثل مطهره نیست. چون دوست داشتم همیشه مطهره را در قلبم زنده نگه دارم. شاید چون تا مدت‌ها بعد از مطهره، من با فکرش زندگی می‌کردم. بعد از مطهره، دیگر جرات نزدیک شدن به زندگی شخصی و معمولی را نداشتم. پناه می‌بردم به پرونده‌های امنیتی؛ به کار. نه این که زندگی‌ام یکنواخت باشد، نه. زندگی یک مامور امنیتی هیچ‌وقت یکنواخت نمی‌شود. شاید حتی کارم بهتر از قبل هم شده بود؛ چون می‌توانستم تمام حواس و تمرکزم را بگذارم روی پرونده‌ها. مانند جنگجویانی که همه کشتی‌های پشت سرشان را آتش زده بودند تا مجبور باشند پیشروی کنند و راهی برای عقب‌نشینی نداشته باشند، من هم راه عقب‌نشینی را بسته بودم. شاید کارم را بهتر انجام می‌دادم؛ اما تمام فشار را هم خودم باید تحمل می‌کردم. من الان مطهره را دوست دارم یا نه؟ دیگر خسته شدم از این که این سوال را برای هزارمین بار از خودم بپرسم و هرچه زیر و روی مغزم را بگردم، برایش جواب پیدا نکنم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 93 *** مطهره چهارزانو نشسته است روی فرش‌های حرم و زیارت‌نامه می‌خواند؛
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 94 دوست دارم چشمانم را ببندم تا نسیم سحرگاه حرم صورتم را نوازش کند. هیچ جای دنیا، آرامشِ سحرگاه حرم را ندارد. صدای مناجات می‌آید. مطهره نگاه از زیارت‌نامه می‌گیرد و سرش می‌چرخد به طرف من. یک آن حس می‌کنم ته دلم خالی می‌شود و قلبم می‌ریزد. انگار از نگاهش می‌ترسم. به چهره‌اش دقت می‌کنم. اثری از نارضایتی نمی‌بینم در چشمانش. یک لبخند محو روی صورتش هست. این یعنی مطهره از من دلخور نیست؟ گلویم خشک شده. دوست دارم صدایش بزنم و بگویم من را ببخش؛ اما نمی‌توانم. دلم برایش تنگ شده. این یعنی هنوز دوستش دارم؟ مطهره چی؟ او هنوز من را دوست دارد؟ مطهره از جا بلند می‌شود. کتاب دعا را می‌گذارد روی فرش‌های صحن و آرام از کنارم رد می‌شود؛ مثل نسیم. عطرش را حس می‌کنم. کفش‌هایش را می‌پوشد؛ همان کفش‌های مشکی ساده را که آن شب هم پوشیده بود. می‌رود و نگاهش می‌کنم؛ انقدر که میان زائرها گم شود. نگاهم خیره است به کتاب دعایی که روی فرش‌های حرم جا مانده. می‌دانم کسی باور نمی‌کند؛ اما مطهره بود. خودش بود؛ زنده و شفاف. خودِ خودش؛ حتی شفاف‌تر از وقتی که توی این دنیا بود. دستی روی شانه‌ام فشرده می‌شود. از جا می‌پرم و سر می‌چرخانم. پدر است که روی ویلچر نشسته و کمی خم شده تا با من حرف بزند. لبخند می‌زند و می‌گوید: - کجا رو نگاه می‌کردی پسر؟ مغزم قفل می‌کند. نمی‌دانم باورش می‌شود یا نه؛ اما ترجیح می‌دهم این دیدار شیرین را زیر زبان خودم نگه دارم و با کسی مطرحش نکنم: - چی؟ هیچ جا. پدر هم پِی ماجرا را نمی‌گیرد. دستش را از روی شانه‌ام برمی‌دارد و روی جلد سرمه‌ای کتاب دعایی که بر زانویش جا خوش کرده می‌گذارد: - تو اگه می‌خوای برو زیارت، من همین‌جا منتظر می‌مونم. - پس شما چی بابا؟ نمی‌خواین بیاین؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 94 دوست دارم چشمانم را ببندم تا نسیم سحرگاه حرم صورتم را نوازش کند. هی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 95 لبخند می‌زند و به گنبد نگاه می‌کند: - نه باباجان. می‌خوام دو رکعت نماز هم برای رفقام بخونم. از خدا خواسته از جا بلند می‌شوم: - چشم من زود میام. - التماس دعا. نگاهم باز هم می‌چرخد به سمت کتاب دعایی که روی فرش‌های صحن خوابیده و انگار صدایم می‌زند. منتظر است برش دارم. با چند قدم بلند خود را می‌رسانم به کتاب؛ اما جرات نمی‌کنم برش دارم. چند ثانیه نگاهش می‌کنم. مطهره واقعی بود؛ کتاب دعایش هم. الان همه فکر می‌کنند دیوانه‌‌ام. خم می‌شوم و کتاب دعا را مانند نوزادی برمی‌دارم. انگشت می‌کشم به نوشته‌های طلاکوب شده روی جلد سرمه‌ای‌اش. هنوز گرمای دستان مطهره را دارد. مطهره کدام صفحه را می‌خواند؟ کتاب دعا را به سینه می‌چسبانم و نگاهی به اطراف می‌کنم. مطهره کجاست؟ خیلی وقت است که رفته. بعید است بشود میان این جمعیت پیدایش کنم. کفش‌هایم را می‌پوشم و کتاب دعا به دست، راه می‌افتم میان صحن. نیست. نمی‌دانم؛ شاید رفته زیارت. وارد رواق‌ها می‌شوم. این‌جا دیگر اصلا قسمت زنانه را نمی‌بینم. می‌خواهم بروم زیارت. چشمم به ضریح که می‌افتد، هارد مغزم کامل فرمت می‌شود. دیگر به هیچ چیز فکر نمی‌کنم جز کسی که آغوشش را برایم باز کرده. دوست دارم بروم جلو و ضریح را در آغوش بگیرم؛ مثل حرم زینبیه. دور ضریح شلوغ است؛ خیلی شلوغ. اصلا نمی‌شود جلو رفت. برعکس حرم زینبیه که انقدر خلوت بود که می‌شد یک دل سیر سرت را به ضریح بچسبانی و نجوا کنی. یک آن خوشحال می‌شوم از این که نمی‌توانم دستم را به ضریح برسانم؛ چون این یعنی دور ضریح شلوغ است و این یعنی حرم و اطراف آن امن است و زائرانش زیادند و ترس از جانشان ندارند. این یعنی امامی که ساکن سرزمین ماست، غریب نیست. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 95 لبخند می‌زند و به گنبد نگاه می‌کند: - نه باباجان. می‌خوام دو رکعت ن
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 96 چوب‌پر خادم می‌خورد به شانه‌ام: - این‌جا نایست باباجان. توی راهی. تازه به خودم می‌آیم. کتاب دعا را محکم‌تر به سینه می‌چسبانم و خودم را به دیوار می‌رسانم. یک جای خالی روبه‌روی ضریح پیدا می‌کنم؛ کنار دیوار. می‌نشینم. اول می‌خواهم کتاب دعا را باز کنم و همان‌جایی که مطهره می‌خواند را بخوانم؛ اما یادم نمی‌آید کجا بود. سرم را تکیه می‌دهم به دیوار و کتاب دعا را روی سینه‌ام می‌چسبانم. خب... من الان چی می‌خواستم؟ حاجتم چه بود؟ یادم نیست. چشمانم تار می‌شوند. زیر پرده اشک، درخشش ضریح و آینه‌کاری‌ها بیشتر است. پلک می‌زنم و دوباره واضح می‌شود. حاجتم چه بود؟ چه می‌خواستم؟ هیچی آقاجان. من شما را می‌خواستم دیگر، شما هم که این‌جا هستید. دیگر مشکلی نیست. صدای زمزمه می‌آید؛ زمزمه درهم رفته زوار. مثل لالایی ست. آرامش‌بخش است. چقدر کولرهای حرم قوی کار می‌کنند؛ انگار نه انگار که تابستان است! مغزم خنک می‌شود. سنگ‌های مرمر حرم چقدر نرم‌اند! خوابم می‌آید. مثل بچه‌ای که در آغوش مادرش باشد، پلک‌هایم می‌افتد روی هم. این آرام‌ترین و آسوده‌ترین خوابی ست که در عمرم داشته‌ام. چیز لطیفی صورتم را لمس می‌کند. چشم باز می‌کنم، چوب‌پر خادم است. خادم لبخند می‌زند: - بیدار شو باباجان، نیم‌ساعت دیگه اذانه. گفتم بهت بگم که وضو بگیری برای نماز. خودم را جمع می‌کنم. چشمم به کتاب دعا می‌افتد که روی سینه‌ام خوابیده است. دستی به صورتم می‌کشم و لبخند می‌زنم: - ممنون، دستتون درد نکنه. از جا برمی‌خیزم. مغزم خالی و آرام است. دیگر از آن تشویش خبری نیست. آرامم. انگار هنوز خوابم. به ضریح نگاه می‌کنم و زیر لب می‌گویم: - دورتون بگردم الهی! باید دوباره وضو بگیرم. قبل از این که از رواق خارج شوم، به سرم می‌زند کتاب دعا را سر جایش بگذارم. با چشم دنبال قفسه‌های کتاب دعایی می‌گردم که در دیواره‌های سنگی حرم هست. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 96 چوب‌پر خادم می‌خورد به شانه‌ام: - این‌جا نایست باباجان. توی راهی. ت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 97 یک قفسه پیدا می‌کنم. خم می‌شوم و کتاب دعا را از خودم جدا می‌کنم؛ به سختی. انگار یک نوزاد در آغوشم است. نگاهش می‌کنم، می‌بوسمش و با احتیاط می‌گذارمش داخل قفسه. دستی روی جلدش می‌کشم و چند قدم از قفسه فاصله می‌گیرم. نگاهم هنوز روی کتاب دعاست. ناگاه دخترک کوچکی را می‌بینم که می‌دود به سمت قفسه. فکر کنم چهار، پنج ساله باشد. با دستان کوچکش، کتاب دعا را برمی‌دارد و می‌دود. با نگاهم دنبالش می‌کنم. خودش را می‌اندازد در آغوش مردی که فکر کنم پدرش باشد. کتاب دعا را می‌دهد به پدرش و خودش روی پاهای پدر می‌نشیند. پدرش صورت دخترک را می‌بوسد و کتاب دعا را باز می‌کند. خودم را بجای آن مرد تصور می‌کنم؛ این که من هم یک دختر کوچک داشته باشم که بیاید بنشیند روی پاهایم و با هم زیارت‌نامه بخوانیم... حیف که... از رواق بیرون می‌روم و نسیم صحن می‌خورد به صورتم. لب حوض می‌نشینم و کفش و جورابم را در می‌آورم. آستین‌هایم را بالا می‌زنم، و از آب شیر کنار حوض مشتم را پر از آب می‌کنم و به صورتم می‌پاشم. خنکی آب تا مغز سرم نفوذ می‌کند. این‌جا همه‌چیزش متفاوت است؛ حتی آبش. مسح پایم را می‌کشم و دستم را یک دور دیگر زیر شیر می‌شویم. احساس خنکی و سبکی می‌کنم. گوشی کاری‌ام در جیبم می‌لرزد. درش می‌آورم. شماره نیفتاده؛ از اداره است. جواب می‌دهم و صدای حاج رسول را می‌شنوم: - سلام پسر، تو کجایی که هرچی می‌گیرمت جواب نمی‌دی؟ لبم را می‌گزم و سرم را می‌خارانم. نگاهی به اطراف می‌کنم و می‌گویم: - سلام، ببخشید حاجی، فکر کنم توی رواق‌ها آنتن نمی‌ده. برای همین متوجه نشدم. شرمنده. امرتون؟ - برای هفته دیگه، چهارشنبه ساعت نُه شب فرودگاه امام باش. اسمت توی لیست پروازه. چشمانم گرد می‌شود: - کجا ان‌شاءالله؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 97 یک قفسه پیدا می‌کنم. خم می‌شوم و کتاب دعا را از خودم جدا می‌کنم؛ به
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 98 - دمشق. اطلاعات پرواز رو برات ایمیل می‌کنم. نگاه می‌کنم به گنبد و پرچمش که آرام تکان می‌خورد. بغض راه گلویم را می‌بندد. من که حرفی نزدم، حتی به چیزی که می‌خواستم فکر هم نکردم، امام از کجا فهمید این همان چیزی ست که می‌خواهم؟ لبخند می‌زنم: - چشم. نوکرتم حاجی. - می‌دونم. کاری نداری؟ - نه. - پس برو برای منم دعا کن. خداحافظ. تماس را که قطع می‌کنم، لبخند هنوز روی لبم مانده. کمیل می‌گوید: - امام چیزایی رو درباره تو می‌دونه که خودت هم نمی‌دونی. دیگه فهمیدن حاجتت که چیزی نیست. آب از سر و صورتش می‌چکد. پیداست او هم وضو گرفته. می‌گویم: - میای نماز؟ کمیل لبخند می‌زند: - ما نمازمون رو به امامت کس دیگه‌ای می‌خونیم عباس. دلت بسوزه! *** انقدر با آرامش نشسته بود روی مبل‌های خانه امن که حس کردم این گوشی من است که هک شده، نه او. تکیه داده بود به پشتی مبل کرم رنگ و پاهایش را روی هم انداخته بود. مثل مطهره رو می‌گرفت. نگاهش روی زانوهایش بود. آرام؛ انقدر آرام که نمی‌شد چیزی در چهره‌اش پیدا کرد، نه ترس نه اضطراب و نه حتی هیجان. من را نمی‌دید؛ اما من او را می‌دیدم. بیرون اتاق بودم و منتظر خانم صابری. ذهنم بهم ریخته بود. حس می‌کردم این مطهره است که نشسته روی مبل‌ها. بعد از مدت‌ها انگار مطهره زنده شده بود و داغش تازه. شاید هم این داغ نبود...نمی‌دانم. اما بهم ریخته بودم. خانم صابری که آمد، کمی به خودم آمدم. گفت: - می‌خواید خودم باهاش صحبت کنم یا خودتون صحبت می‌کنید؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 98 - دمشق. اطلاعات پرواز رو برات ایمیل می‌کنم. نگاه می‌کنم به گنبد و
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 99 سرم را تکان دادم: - نه، خودم میام. شما هم بفرمایید داخل. وارد اتاق که شدیم، از جا بلند شد و آرام سلام کرد. صدایش را به زور شنیدم. نیم‌نگاه گذرایی به من انداخت و بعد رو به خانم صابری کرد. خانم صابری دعوت کرد که بنشیند و خودش هم کنارش نشست. گفتم: - حتماً درک می‌کنید که چرا خانم صابری اومد دنبال شما و الان هم گوشیتون رو گرفتیم، بله؟ سرش را تکان داد اما نگاهم نکرد: - می‌دونم، سربسته بهم گفتند گوشیم هک شده. - نگران نیستید؟ باز هم بی‌تفاوت بود: - نه. چیز خاصی روی گوشیم نداشتم که از لو رفتنش نگران باشم. عکس و فیلم شخصی روی گوشیم نگه نمی‌دارم. ته دلم یک آفرین نثارش کردم. خیالم تا حد زیادی راحت شد که آبرویش در خطر قرار نمی‌گیرد. گفتم: - خب اگر دوربین یا میکروفون گوشی‌تون رو روشن کنند چی؟ یا به پیام‌ها دسترسی داشته باشند؟ شانه بالا انداخت: - روی دوربین جلو برچسب زده بودم؛ اما بقیه‌ش رو نمی‌دونم. البته توی پیام‌هام و شبکه‌های اجتماعیم هم چیز خاصی نداشتم. سرم را تکان دادم. خودم قبلا به میلاد سپرده بودم اجازه دسترسی به مکان، میکروفون و دوربین خانم رحیمی را ندهد تا خیالمان از این بابت هم راحت شود و خطری تهدیدش نکند. گفتم: - ما از وقتی متوجه شدیم دارند گوشی شما رو هک می‌کنند، یه سری اقدامات انجام دادیم تا نتونند به میکروفون و دوربین شما دسترسی پیدا کنند؛ اما اگر کامل جلوی کارشون رو می‌گرفتیم هم ممکن بود مشکوک بشند. خواستم بگم که نگران نباشید ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 99 سرم را تکان دادم: - نه، خودم میام. شما هم بفرمایید داخل. وارد اتاق
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 100 سرش را تکان داد؛ هرچند پیدا بود قبل از این هم خیلی نگران نبوده. شاید هم داشت نگرانی‌اش را پنهان می‌کرد؛ نمی‌دانم. مثل مطهره. مطهره هم معمولا ناراحتی‌اش را بروز نمی‌داد. نمی‌خواست کسی را نگران کند. خودش یک طوری خودش را آرام می‌کرد. ذهنم بهم ریخته بود. هرچه خانم رحیمی را می‌دیدم، دو کلمه در ذهنم می‌پیچید: مثل مطهره. شاید اصلاً از همان‌جا شروع شد. از همان دو کلمه. دوست داشتم یک سیلی به خودم بزنم تا حواسم جمع شود و به مطهره فکر نکنم. فکر مطهره وقت‌هایی که بی‌کار می‌شدم سراغم می‌آمد. وقتی شب سرم را روی بالش می‌گذاشتم و چشمانم را می‌بستم، وقتی بعد از نماز تعقیبات می‌خواندم، وقتی تنها می‌شدم و در نمازخانه اداره دراز می‌کشیدم، وقتی می‌رفتم گشت و تنها پشت فرمان موتور یا ماشین می‌نشستم. یاد مطهره هنوز رهایم نکرده بود؛ شاید هم من نمی‌توانستم رهایش کنم. هیچ‌کس مثل مطهره من را نمی‌فهمید. نفس عمیقی کشیدم تا ذهنم جمع و جور شود و گفتم: - چیزی که الان مهم هست، اینه که روی شما حساس شدند. این نشونه خوبیه؛ چون نشون می‌ده فعالیت شما موثر بوده. بنده خودم گروه رو رصد کردم، خیلی‌ها که درباره پذیرش حرف‌های سمیر و حتی عضویت توی داعش مردد بودند، با حرفای شما حداقل تا الان دست به کار خطرناکی نزدند. نمی‌خوام بهتون امید الکی بدم، باید بگم ادامه فعالیتتون شاید خطرناک باشه. آن‌جا بود که بالاخره یک نگاه کوتاه به من انداخت؛ حتی دو ثانیه هم نشد. صدایش کمی می‌لرزید؛ انگار داشت واقعاً نگران می‌شد: - دیگه چه خطری؟ - شما به هرچیزی فکر کنید. درسته که ما الان جلوی دسترسی‌شون به قسمت‌های مهم گوشی شما رو گرفتیم؛ اما باز هم اگر حضورمون احساس بشه باعث می‌شه کل پروژه لو بره. متوجهید؟ سرش را تکان داد: - خب، الان چکار کنم؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
و ?⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 داستـ📚ــان یا پنـ👌🏻ـد 📗 💫روش برخورد با مردم مرحوم شيخ طوسى رضوان اللّه تعالى عليه در كتاب رجال خود آورده است : در يكى از روزها، عدّه اى از دوستان امام رضا عليه السلام در منزل آن حضرت گرد يكديگر جمع شده بودند و يونس بن عبدالرّحمن نيز كه از افراد مورد اعتماد حضرت و از شخصيّت هاى ارزنده بود، در جمع ايشان حضور داشت . هنگامى كه آنان مشغول صحبت و مذاكره بودند، ناگهان گروهى از اهالى بصره اجازه ورود خواستند. امام عليه السلام ، به يونس فرمود: داخل فلان اتاق برو و مواظب باش هيچ گونه عكس العملى از خود نشان ندهى ؛ مگر آن كه به تو اجازه داده شود. آن گاه اجازه فرمود و اهالى بصره وارد شدند و بر عليه يونس ، به سخن چينى و ناسزاگوئى آغاز كردند. و در اين بين حضرت رضا عليه السلام سر مبارك خود را پائين انداخته بود و هيچ سخنى نمى فرمود؛ و نيز عكس العملى ننمود تا آن كه بلند شدند و ضمن خداحافظى از نزد حضرت خارج گشتند. بعد از آن ، حضرت اجازه فرمود تا يونس از اتاق بيرون آيد. يونس با حالتى غمگين و چشمى گريان وارد شد و حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! من فدايت گردم ، با چنين افرادى من معاشرت دارم ، در حالى كه نمى دانستم درباره من چنين خواهند گفت ؛ و چنين نسبت هائى را به من مى دهند. امام رضا عليه السلام با ملاطفت ، يونس بن عبدالرّحمان را مورد خطاب قرار داد و فرمود: اى يونس ! غمگين مباش ، مردم هر چه مى خواهند بگويند، اين گونه مسائل و صحبت ها اهميّتى ندارد، زمانى كه امام تو، از تو راضى و خوشنود باشد هيچ جاى نگرانى و ناراحتى وچود ندارد. اى يونس ! سعى كن ، هميشه با مردم به مقدار كمال و معرفت آن ها سخن بگوئى و معارف الهى را براى آن ها بيان نمائى . و از طرح و بيان آن مطالب و مسائلى كه نمى فهمند و درك نمى كنند، خوددارى كن . اى يونس ! هنگامى كه تو دُرّ گرانبهائى را در دست خويش دارى و مردم بگويند كه سنگ يا كلوخى در دست تو است ؛ و يا آن كه سنگى در دست تو باشد و مردم بگويند كه درّ گرانبهائى در دست دارى ، چنين گفتارى چه تاءثيرى در اعتقادات و افكار تو خواهد داشت ؟ و آيا از چنين افكار و گفتار مردم ، سود و يا زيانى بر تو وارد مى شود؟! يونس با فرمايشات حضرت آرامش يافت و اظهار داشت : خير، سخنان ايشان هيچ اهميّتى برايم ندارد. امام رضا عليه السلام مجدّدا او را مخاطب قرار داد و فرمود: اى يونس ، بنابر اين چنانچه راه صحيح را شناخته ، همچنين حقيقت را درك كرده باشى ؛ و نيز امامت از تو راضى باشد، نبايد افكار و گفتار مردم در روحيّه ، اعتقادات و افكار تو كمترين تاثيرى داشته باشد؛ مردم هر چه مى خواهند، بگويند. بحارالا نوار: ج 2، ص 65، ح 5، به نقل از كتاب رجال كشّى @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 داستـ📚ـان یا پنـ👌🏻ـد ✍️ ترس از شکست مانع موفقیت می‌شود 🔸فردی از کشاورزی پرسید: آیا گندم کاشته‌ای؟! 🔹کشاورز جواب داد: نه، ترسیدم باران نبارد. 🔸مرد پرسید: پس ذرت کاشته‌ای؟ 🔹کشاورز گفت: نه، ترسیدم ذرت‌ها را آفت بزند. 🔸مرد پرسید: پس چه چیزی کاشته‌ای؟! 🔹کشاورز گفت: هیچ‌چيز، این‌طوری خیالم راحت است! 💢 همیشه بازنده‌ترین افراد در زندگی کسانی هستند که از ترسشان هرگز به هیچ کاری دست نمی‌زنند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 داستـ📚ـان یا پنـ👌🏻ـد داستانی زیبا درمورد شخصی که یک روز زندگی کرد و قدر زندگی را دانست. دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن" لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...' خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد'، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن' او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم' آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند .... او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما.... اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او در همان يك روز زندگی كرد فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست! ' زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است. امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟ @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 داستـ📚ـان یا پنـ👌🏻ـد 📹 میدونید مانع امام عصر چه کسانی هستند️؟ عج🌱 @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ 🏴 @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹 (💟 برای خوبان ارسال کنید) 📖 تلاوت صفحه ۳۴۷ قرآن کریم ، با قلم قرآنی هُدی 💐 هدیه به امام زمان علیه السلام @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا اباصالح المهدی(عج)❣ هر دم که زنم دم ز تو دردم به سرآید دردم همه دردم رود و خنده درآید ✨🕊 @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 ‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِسمِ اللهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيم🌺 آرامش امروزم را به 🌸 اقیانوس الهی گره میزنم تا در طوفانی ترین ایام روزگار، سوار امواج باشم نه در مقابل آن 🍃 صبح پنجشنبه تون بخیروشادی @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
HEZB 098.mp3
4.83M
سوره شوری آیات 27 الی 53 سوره زخرف آیات 1 الی 23 🌸 صفحه 486 الی 491 @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
حزب ۹۸ – آيات ۲۷ شوري تا ۲۳ زخرف وَلَوْ بَسَطَ اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبَادِهِ لَبَغَوْا فِي الْأَرْضِ وَلَكِنْ يُنَزِّلُ بِقَدَرٍ مَا يَشَاءُ إِنَّهُ بِعِبَادِهِ خَبِيرٌ بَصِيرٌ ﴿۲۷﴾   وَهُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ الْغَيْثَ مِنْ بَعْدِ مَا قَنَطُوا وَيَنْشُرُ رَحْمَتَهُ وَهُوَ الْوَلِيُّ الْحَمِيدُ ﴿۲۸﴾   وَمِنْ آيَاتِهِ خَلْقُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَثَّ فِيهِمَا مِنْ دَابَّةٍ وَهُوَ عَلَى جَمْعِهِمْ إِذَا يَشَاءُ قَدِيرٌ ﴿۲۹﴾   وَمَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَيَعْفُو عَنْ كَثِيرٍ ﴿۳۰﴾   وَمَا أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ فِي الْأَرْضِ وَمَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ ﴿۳۱﴾   وَمِنْ آيَاتِهِ الْجَوَارِ فِي الْبَحْرِ كَالْأَعْلَامِ ﴿۳۲﴾   إِنْ يَشَأْ يُسْكِنِ الرِّيحَ فَيَظْلَلْنَ رَوَاكِدَ عَلَى ظَهْرِهِ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ ﴿۳۳﴾   أَوْ يُوبِقْهُنَّ بِمَا كَسَبُوا وَيَعْفُ عَنْ كَثِيرٍ ﴿۳۴﴾   وَيَعْلَمَ الَّذِينَ يُجَادِلُونَ فِي آيَاتِنَا مَا لَهُمْ مِنْ مَحِيصٍ ﴿۳۵﴾   فَمَا أُوتِيتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَمَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَمَا عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ وَأَبْقَى لِلَّذِينَ آمَنُوا وَعَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ ﴿۳۶﴾   وَالَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبَائِرَ الْإِثْمِ وَالْفَوَاحِشَ وَإِذَا مَا غَضِبُوا هُمْ يَغْفِرُونَ ﴿۳۷﴾   وَالَّذِينَ اسْتَجَابُوا لِرَبِّهِمْ وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ ﴿۳۸﴾   وَالَّذِينَ إِذَا أَصَابَهُمُ الْبَغْيُ هُمْ يَنْتَصِرُونَ ﴿۳۹﴾   وَجَزَاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُهَا فَمَنْ عَفَا وَأَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ إِنَّهُ لَا يُحِبُّ الظَّالِمِينَ ﴿۴۰﴾   وَلَمَنِ انْتَصَرَ بَعْدَ ظُلْمِهِ فَأُولَئِكَ مَا عَلَيْهِمْ مِنْ سَبِيلٍ ﴿۴۱﴾   إِنَّمَا السَّبِيلُ عَلَى الَّذِينَ يَظْلِمُونَ النَّاسَ وَيَبْغُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ أُولَئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۴۲﴾   وَلَمَنْ صَبَرَ وَغَفَرَ إِنَّ ذَلِكَ لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ ﴿۴۳﴾   وَمَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَمَا لَهُ مِنْ وَلِيٍّ مِنْ بَعْدِهِ وَتَرَى الظَّالِمِينَ لَمَّا رَأَوُا الْعَذَابَ يَقُولُونَ هَلْ إِلَى مَرَدٍّ مِنْ سَبِيلٍ ﴿۴۴﴾   وَتَرَاهُمْ يُعْرَضُونَ عَلَيْهَا خَاشِعِينَ مِنَ الذُّلِّ يَنْظُرُونَ مِنْ طَرْفٍ خَفِيٍّ وَقَالَ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ الْخَاسِرِينَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَأَهْلِيهِمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَلَا إِنَّ الظَّالِمِينَ فِي عَذَابٍ مُقِيمٍ ﴿۴۵﴾   وَمَا كَانَ لَهُمْ مِنْ أَوْلِيَاءَ يَنْصُرُونَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَمَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَمَا لَهُ مِنْ سَبِيلٍ ﴿۴۶﴾   اسْتَجِيبُوا لِرَبِّكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لَا مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللَّهِ مَا لَكُمْ مِنْ مَلْجَإٍ يَوْمَئِذٍ وَمَا لَكُمْ مِنْ نَكِيرٍ ﴿۴۷﴾   فَإِنْ أَعْرَضُوا فَمَا أَرْسَلْنَاكَ عَلَيْهِمْ حَفِيظًا إِنْ عَلَيْكَ إِلَّا الْبَلَاغُ وَإِنَّا إِذَا أَذَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنَّا رَحْمَةً فَرِحَ بِهَا وَإِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ فَإِنَّ الْإِنْسَانَ كَفُورٌ ﴿۴۸﴾   لِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ يَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ إِنَاثًا وَيَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ الذُّكُورَ ﴿۴۹﴾   أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَانًا وَإِنَاثًا وَيَجْعَلُ مَنْ يَشَاءُ عَقِيمًا إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ ﴿۵۰﴾   وَمَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْيًا أَوْ مِنْ وَرَاءِ حِجَابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مَا يَشَاءُ إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكِيمٌ ﴿۵۱﴾   وَكَذَلِكَ أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ رُوحًا مِنْ أَمْرِنَا مَا كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتَابُ وَلَا الْإِيمَانُ وَلَكِنْ جَعَلْنَاهُ نُورًا نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشَاءُ مِنْ عِبَادِنَا وَإِنَّكَ لَتَهْدِي إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ ﴿۵۲﴾   صِرَاطِ اللَّهِ الَّذِي لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ أَلَا إِلَى اللَّهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ ﴿۵۳﴾   سوره ۴۳: الزخرف   بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ   حم ﴿۱﴾   وَالْكِتَابِ الْمُبِينِ ﴿۲﴾   إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآنًا عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ﴿۳﴾   وَإِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ ﴿۴﴾   أَفَنَضْرِبُ عَنْكُمُ الذِّكْرَ صَفْحًا أَنْ كُنْتُمْ قَوْمًا مُسْرِفِينَ ﴿۵﴾   وَكَمْ أَرْسَلْنَا مِنْ نَبِيٍّ فِي الْأَوَّلِينَ ﴿۶﴾   وَمَا يَأْتِيهِمْ مِنْ نَبِيٍّ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ ﴿۷﴾  ⏪1⃣ ادامه حزب 98 ⬇️⬆️
 ⏪2⃣ ادامه حزب 98 ⬇️⬆️ فَأَهْلَكْنَا أَشَدَّ مِنْهُمْ بَطْشًا وَمَضَى مَثَلُ الْأَوَّلِينَ ﴿۸﴾   وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ خَلَقَهُنَّ الْعَزِيزُ الْعَلِيمُ ﴿۹﴾   الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ مَهْدًا وَجَعَلَ لَكُمْ فِيهَا سُبُلًا لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ ﴿۱۰﴾   وَالَّذِي نَزَّلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً بِقَدَرٍ فَأَنْشَرْنَا بِهِ بَلْدَةً مَيْتًا كَذَلِكَ تُخْرَجُونَ ﴿۱۱﴾   وَالَّذِي خَلَقَ الْأَزْوَاجَ كُلَّهَا وَجَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْفُلْكِ وَالْأَنْعَامِ مَا تَرْكَبُونَ ﴿۱۲﴾   لِتَسْتَوُوا عَلَى ظُهُورِهِ ثُمَّ تَذْكُرُوا نِعْمَةَ رَبِّكُمْ إِذَا اسْتَوَيْتُمْ عَلَيْهِ وَتَقُولُوا سُبْحَانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنَا هَذَا وَمَا كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ ﴿۱۳﴾   وَإِنَّا إِلَى رَبِّنَا لَمُنْقَلِبُونَ ﴿۱۴﴾   وَجَعَلُوا لَهُ مِنْ عِبَادِهِ جُزْءًا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَكَفُورٌ مُبِينٌ ﴿۱۵﴾   أَمِ اتَّخَذَ مِمَّا يَخْلُقُ بَنَاتٍ وَأَصْفَاكُمْ بِالْبَنِينَ ﴿۱۶﴾   وَإِذَا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِمَا ضَرَبَ لِلرَّحْمَنِ مَثَلًا ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَهُوَ كَظِيمٌ ﴿۱۷﴾   أَوَمَنْ يُنَشَّأُ فِي الْحِلْيَةِ وَهُوَ فِي الْخِصَامِ غَيْرُ مُبِينٍ ﴿۱۸﴾   وَجَعَلُوا الْمَلَائِكَةَ الَّذِينَ هُمْ عِبَادُ الرَّحْمَنِ إِنَاثًا أَشَهِدُوا خَلْقَهُمْ سَتُكْتَبُ شَهَادَتُهُمْ وَيُسْأَلُونَ ﴿۱۹﴾   وَقَالُوا لَوْ شَاءَ الرَّحْمَنُ مَا عَبَدْنَاهُمْ مَا لَهُمْ بِذَلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلَّا يَخْرُصُونَ ﴿۲۰﴾   أَمْ آتَيْنَاهُمْ كِتَابًا مِنْ قَبْلِهِ فَهُمْ بِهِ مُسْتَمْسِكُونَ ﴿۲۱﴾   بَلْ قَالُوا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِمْ مُهْتَدُونَ ﴿۲۲﴾   وَكَذَلِكَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَذِيرٍ إِلَّا قَالَ مُتْرَفُوهَا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِمْ مُقْتَدُونَ ﴿۲۳﴾
HEZB 099.mp3
6.14M
سوره زخرف آیات 24 الی 89 سوره دخان آیات 1 الی 16 🌸 صفحه 491 الی 496 @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
حزب ۹۹ – آيات ۲۴ زخرف تا ۱۶ دخان قَالَ أَوَلَوْ جِئْتُكُمْ بِأَهْدَى مِمَّا وَجَدْتُمْ عَلَيْهِ آبَاءَكُمْ قَالُوا إِنَّا بِمَا أُرْسِلْتُمْ بِهِ كَافِرُونَ ﴿۲۴﴾   فَانْتَقَمْنَا مِنْهُمْ فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ ﴿۲۵﴾   وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ لِأَبِيهِ وَقَوْمِهِ إِنَّنِي بَرَاءٌ مِمَّا تَعْبُدُونَ ﴿۲۶﴾   إِلَّا الَّذِي فَطَرَنِي فَإِنَّهُ سَيَهْدِينِ ﴿۲۷﴾   وَجَعَلَهَا كَلِمَةً بَاقِيَةً فِي عَقِبِهِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ ﴿۲۸﴾   بَلْ مَتَّعْتُ هَؤُلَاءِ وَآبَاءَهُمْ حَتَّى جَاءَهُمُ الْحَقُّ وَرَسُولٌ مُبِينٌ ﴿۲۹﴾   وَلَمَّا جَاءَهُمُ الْحَقُّ قَالُوا هَذَا سِحْرٌ وَإِنَّا بِهِ كَافِرُونَ ﴿۳۰﴾   وَقَالُوا لَوْلَا نُزِّلَ هَذَا الْقُرْآنُ عَلَى رَجُلٍ مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ ﴿۳۱﴾   أَهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَرَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضًا سُخْرِيًّا وَرَحْمَتُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ ﴿۳۲﴾   وَلَوْلَا أَنْ يَكُونَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً لَجَعَلْنَا لِمَنْ يَكْفُرُ بِالرَّحْمَنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفًا مِنْ فِضَّةٍ وَمَعَارِجَ عَلَيْهَا يَظْهَرُونَ ﴿۳۳﴾   وَلِبُيُوتِهِمْ أَبْوَابًا وَسُرُرًا عَلَيْهَا يَتَّكِئُونَ ﴿۳۴﴾   وَزُخْرُفًا وَإِنْ كُلُّ ذَلِكَ لَمَّا مَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَالْآخِرَةُ عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُتَّقِينَ ﴿۳۵﴾   وَمَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمَنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَانًا فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ ﴿۳۶﴾   وَإِنَّهُمْ لَيَصُدُّونَهُمْ عَنِ السَّبِيلِ وَيَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ ﴿۳۷﴾   حَتَّى إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْتَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرِينُ ﴿۳۸﴾   وَلَنْ يَنْفَعَكُمُ الْيَوْمَ إِذْ ظَلَمْتُمْ أَنَّكُمْ فِي الْعَذَابِ مُشْتَرِكُونَ ﴿۳۹﴾   أَفَأَنْتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ أَوْ تَهْدِي الْعُمْيَ وَمَنْ كَانَ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ ﴿۴۰﴾   فَإِمَّا نَذْهَبَنَّ بِكَ فَإِنَّا مِنْهُمْ مُنْتَقِمُونَ ﴿۴۱﴾   أَوْ نُرِيَنَّكَ الَّذِي وَعَدْنَاهُمْ فَإِنَّا عَلَيْهِمْ مُقْتَدِرُونَ ﴿۴۲﴾   فَاسْتَمْسِكْ بِالَّذِي أُوحِيَ إِلَيْكَ إِنَّكَ عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ ﴿۴۳﴾   وَإِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَلِقَوْمِكَ وَسَوْفَ تُسْأَلُونَ ﴿۴۴﴾   وَاسْأَلْ مَنْ أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنَا أَجَعَلْنَا مِنْ دُونِ الرَّحْمَنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ ﴿۴۵﴾   وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا مُوسَى بِآيَاتِنَا إِلَى فِرْعَوْنَ وَمَلَئِهِ فَقَالَ إِنِّي رَسُولُ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۴۶﴾   فَلَمَّا جَاءَهُمْ بِآيَاتِنَا إِذَا هُمْ مِنْهَا يَضْحَكُونَ ﴿۴۷﴾   وَمَا نُرِيهِمْ مِنْ آيَةٍ إِلَّا هِيَ أَكْبَرُ مِنْ أُخْتِهَا وَأَخَذْنَاهُمْ بِالْعَذَابِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ ﴿۴۸﴾   وَقَالُوا يَا أَيُّهَ السَّاحِرُ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ بِمَا عَهِدَ عِنْدَكَ إِنَّنَا لَمُهْتَدُونَ ﴿۴۹﴾   فَلَمَّا كَشَفْنَا عَنْهُمُ الْعَذَابَ إِذَا هُمْ يَنْكُثُونَ ﴿۵۰﴾   وَنَادَى فِرْعَوْنُ فِي قَوْمِهِ قَالَ يَا قَوْمِ أَلَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَهَذِهِ الْأَنْهَارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي أَفَلَا تُبْصِرُونَ ﴿۵۱﴾   أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هَذَا الَّذِي هُوَ مَهِينٌ وَلَا يَكَادُ يُبِينُ ﴿۵۲﴾   فَلَوْلَا أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ جَاءَ مَعَهُ الْمَلَائِكَةُ مُقْتَرِنِينَ ﴿۵۳﴾   فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا فَاسِقِينَ ﴿۵۴﴾   فَلَمَّا آسَفُونَا انْتَقَمْنَا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْنَاهُمْ أَجْمَعِينَ ﴿۵۵﴾   فَجَعَلْنَاهُمْ سَلَفًا وَمَثَلًا لِلْآخِرِينَ ﴿۵۶﴾   وَلَمَّا ضُرِبَ ابْنُ مَرْيَمَ مَثَلًا إِذَا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ ﴿۵۷﴾   وَقَالُوا أَآلِهَتُنَا خَيْرٌ أَمْ هُوَ مَا ضَرَبُوهُ لَكَ إِلَّا جَدَلًا بَلْ هُمْ قَوْمٌ خَصِمُونَ ﴿۵۸﴾   إِنْ هُوَ إِلَّا عَبْدٌ أَنْعَمْنَا عَلَيْهِ وَجَعَلْنَاهُ مَثَلًا لِبَنِي إِسْرَائِيلَ ﴿۵۹﴾   وَلَوْ نَشَاءُ لَجَعَلْنَا مِنْكُمْ مَلَائِكَةً فِي الْأَرْضِ يَخْلُفُونَ ﴿۶۰﴾   وَإِنَّهُ لَعِلْمٌ لِلسَّاعَةِ فَلَا تَمْتَرُنَّ بِهَا وَاتَّبِعُونِ هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ ﴿۶۱﴾   وَلَا يَصُدَّنَّكُمُ الشَّيْطَانُ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ ﴿۶۲﴾   وَلَمَّا جَاءَ عِيسَى بِالْبَيِّنَاتِ قَالَ قَدْ جِئْتُكُمْ بِالْحِكْمَةِ وَلِأُبَيِّنَ لَكُمْ بَعْضَ الَّذِي تَخْتَلِفُونَ فِيهِ فَاتَّقُوا اللَّهَ وَأَطِيعُونِ ﴿۶۳﴾  ⏪1⃣ ادامه حزب 99 ⬇️⬆️
 ⏪2⃣ ادامه حزب 99 ⬇️⬆️ إِنَّ اللَّهَ هُوَ رَبِّي وَرَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ ﴿۶۴﴾   فَاخْتَلَفَ الْأَحْزَابُ مِنْ بَيْنِهِمْ فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْ عَذَابِ يَوْمٍ أَلِيمٍ ﴿۶۵﴾   هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا السَّاعَةَ أَنْ تَأْتِيَهُمْ بَغْتَةً وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ ﴿۶۶﴾   الْأَخِلَّاءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِينَ ﴿۶۷﴾   يَا عِبَادِ لَا خَوْفٌ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ وَلَا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ ﴿۶۸﴾   الَّذِينَ آمَنُوا بِآيَاتِنَا وَكَانُوا مُسْلِمِينَ ﴿۶۹﴾   ادْخُلُوا الْجَنَّةَ أَنْتُمْ وَأَزْوَاجُكُمْ تُحْبَرُونَ ﴿۷۰﴾   يُطَافُ عَلَيْهِمْ بِصِحَافٍ مِنْ ذَهَبٍ وَأَكْوَابٍ وَفِيهَا مَا تَشْتَهِيهِ الْأَنْفُسُ وَتَلَذُّ الْأَعْيُنُ وَأَنْتُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ﴿۷۱﴾   وَتِلْكَ الْجَنَّةُ الَّتِي أُورِثْتُمُوهَا بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ﴿۷۲﴾   لَكُمْ فِيهَا فَاكِهَةٌ كَثِيرَةٌ مِنْهَا تَأْكُلُونَ ﴿۷۳﴾   إِنَّ الْمُجْرِمِينَ فِي عَذَابِ جَهَنَّمَ خَالِدُونَ ﴿۷۴﴾   لَا يُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَهُمْ فِيهِ مُبْلِسُونَ ﴿۷۵﴾   وَمَا ظَلَمْنَاهُمْ وَلَكِنْ كَانُوا هُمُ الظَّالِمِينَ ﴿۷۶﴾   وَنَادَوْا يَا مَالِكُ لِيَقْضِ عَلَيْنَا رَبُّكَ قَالَ إِنَّكُمْ مَاكِثُونَ ﴿۷۷﴾   لَقَدْ جِئْنَاكُمْ بِالْحَقِّ وَلَكِنَّ أَكْثَرَكُمْ لِلْحَقِّ كَارِهُونَ ﴿۷۸﴾   أَمْ أَبْرَمُوا أَمْرًا فَإِنَّا مُبْرِمُونَ ﴿۷۹﴾   أَمْ يَحْسَبُونَ أَنَّا لَا نَسْمَعُ سِرَّهُمْ وَنَجْوَاهُمْ بَلَى وَرُسُلُنَا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُونَ ﴿۸۰﴾   قُلْ إِنْ كَانَ لِلرَّحْمَنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعَابِدِينَ ﴿۸۱﴾   سُبْحَانَ رَبِّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ ﴿۸۲﴾   فَذَرْهُمْ يَخُوضُوا وَيَلْعَبُوا حَتَّى يُلَاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذِي يُوعَدُونَ ﴿۸۳﴾   وَهُوَ الَّذِي فِي السَّمَاءِ إِلَهٌ وَفِي الْأَرْضِ إِلَهٌ وَهُوَ الْحَكِيمُ الْعَلِيمُ ﴿۸۴﴾   وَتَبَارَكَ الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا وَعِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ﴿۸۵﴾   وَلَا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفَاعَةَ إِلَّا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَهُمْ يَعْلَمُونَ ﴿۸۶﴾   وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ فَأَنَّى يُؤْفَكُونَ ﴿۸۷﴾   وَقِيلِهِ يَا رَبِّ إِنَّ هَؤُلَاءِ قَوْمٌ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿۸۸﴾   فَاصْفَحْ عَنْهُمْ وَقُلْ سَلَامٌ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ ﴿۸۹﴾   سوره ۴۴: الدخان   بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ   حم ﴿۱﴾   وَالْكِتَابِ الْمُبِينِ ﴿۲﴾   إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةٍ مُبَارَكَةٍ إِنَّا كُنَّا مُنْذِرِينَ ﴿۳﴾   فِيهَا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ ﴿۴﴾   أَمْرًا مِنْ عِنْدِنَا إِنَّا كُنَّا مُرْسِلِينَ ﴿۵﴾   رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ﴿۶﴾   رَبِّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا إِنْ كُنْتُمْ مُوقِنِينَ ﴿۷﴾   لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ يُحْيِي وَيُمِيتُ رَبُّكُمْ وَرَبُّ آبَائِكُمُ الْأَوَّلِينَ ﴿۸﴾   بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ يَلْعَبُونَ ﴿۹﴾   فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتِي السَّمَاءُ بِدُخَانٍ مُبِينٍ ﴿۱۰﴾   يَغْشَى النَّاسَ هَذَا عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿۱۱﴾   رَبَّنَا اكْشِفْ عَنَّا الْعَذَابَ إِنَّا مُؤْمِنُونَ ﴿۱۲﴾   أَنَّى لَهُمُ الذِّكْرَى وَقَدْ جَاءَهُمْ رَسُولٌ مُبِينٌ ﴿۱۳﴾   ثُمَّ تَوَلَّوْا عَنْهُ وَقَالُوا مُعَلَّمٌ مَجْنُونٌ ﴿۱۴﴾   إِنَّا كَاشِفُو الْعَذَابِ قَلِيلًا إِنَّكُمْ عَائِدُونَ ﴿۱۵﴾   يَوْمَ نَبْطِشُ الْبَطْشَةَ الْكُبْرَى إِنَّا مُنْتَقِمُونَ ﴿۱۶﴾
﴿هر روز با یک سوره از قرآن کریم﴾  ﴿فضیلت و خواص سوره مومنون﴾ مومنون، بیست و سومین سوره قرآن است که مکی و 128 آیه دارد. از پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه وآله وسلم در فضیلت این سوره نقل شده است: هر کس سوره مؤمنون را قرائت نماید فرشتگان الهی او را به راحتی و آسایش در روز قیامت و دستیابی به آنچه مایه چشم روشنی آنها هنگام نزول فرشته مرگ باشد، بشارت می دهند.(1) امام صادق علیه السلام نیز در این باره فرموده است: اگر کسی سوره مؤمنون را تلاوت کند خداوند آخر کار او را به سعادت و خوشبختی ختم می کند و اگر همواره در روزهای جمعه بر قرائت سوره «مؤمنون» مداومت داشته باشد جایگاه او در منزل فردوس خواهد بود.(2) از نبی اکرم صلی الله علیه وآله و سلم منقول است: هر کس سوره مؤمنون را در روز جمعه بخواند و به این امر مداومت نماید منزل او در فردوس اعلاء با پیامبران مرسل باشد و نیز فرمودند: اول و آخر این سوره از گنجهای بهشت است.(3) آثار و برکات سوره 1) ترک اعتیاد به خوردن مشروبات  از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم روایت شده: اگر سوره مؤمنون را نوشته و بر شخصی که شرب خمر می کند آویخته یا همراه کنند، شراب را بد دانسته و به آن نزدیک نمی شود. همچنین از امام صادق علیه السلام روایت شده: اگر شبانه روز سوره مؤمنون را نوشته و در پارچه سفیدی گذاشته و بر مشروب خوار بیاویزند یا همراه او بگذارند، دیگر مشروب نمی خورد و دشمن آن می شود.(4) ــــــــــــــ📚📚📚📚📚ـــــــــــــــــ پی نوشت: (1) مجمع البیان، ج7، ص175 (2)ثواب الاعمال، ص108 (3) درمان با قرآن، ص64 (4) تفسیرالبرهان، ج4،ص9 منابع: «قرآن درمانی روحی و جسمی محسن آشتیانی، سید محسن موسوی؛ و درمان با قرآن،محمدرضا کریمی» @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
سوره مؤمنون .mp3
41.93M
﴿سوره مبارکه مؤمنون﴾ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 🎁ھدیه به پیشگاه مقدس حضرت علی علیه‌السلام و حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 تعداد آیات : ۱۱۸ تعداد کلمات : ۱۸۴۰ از صفحه : ۳۴۲ تا صفحه: ۳۴۹ تعداد حروف : ۴۸۰۲ محل نزول : مکه            023 @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺