کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت چهل و ششم «بہقلم:آینازغفارۍنژاد» اشک هام رو پس زدم و چ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت چهل و هفتم
«بہقلم:آینازغفارۍنژاد»
چند ساعتی میشد که لب به هیچ غذایی نزده بودم به محض اینکه به غذا فکر می کردم چهره امیرخانی در ذهنم تداعی میشد و تپش قلبم اوج میگرفت به طوری که قلبم میخواست از سینهام خارج بشه.
افکار منفی حتی یک ثانیه هم رهام نمی کردند.
ذهنم خسته شده بود اما نمی تونستم پلک روی هم بگذارم چون چهره امیرخانی رو می دیدم.
وقتی با دست های لرزونم بالای سرش ایستاده بودم، چند ثانیه ای کل بدنش رو وارسی کردم تازه متوجه شده بودم که توی چه موقعیتی هستم اما بدون ذره ای فکر به طرف چاقو رفتم.
چاقو رو با یک حرکت در آوردم، وای بر من!
این همه سال درس خونده بودم این همه توی بیمارستان کار کرده بودم اما اون لحظه به ذهنم نرسید که نباید به چاقو دستی بزنم.
زانو زدم کنارش دستم رو بر روی قلبش گذاشتم تمام کرده بود!
با بهت دستام رو بر روی روپوشم کشیدم که رنگ قرمز خون رو به خود گرفت.
همانند دیوانه ها برخواستم و با دست به سر و صورت خودم ضربه زدم و عقب عقب رفتم ...
باور نمی کردم همه چیز تمام شده و تا چند دقیقه دیگه پلیس ها میریزن اینجا و من رو به جرم قتل امیرخانی دستگیر می کنند.
برق های بیمارستان هم قطع شده بود و با این وجود هیچ یک از دوربین های بیمارستان لحظه ورودم به اتاق رو ثبت نکرده بود، باید راهی پیدا می کردم!
برای آخرین بار به طرفش رفتم با دیدن خون هایی که دو برابر قبل شده بود از ترس به بیرون اتاق پناه آوردم.
جلوی در اتاق زانو شکستم و فریاد بلندی کشیدم ...
بغض کردم دفعه هزارم بود این صحنه رو با خودم مرور می کردم.
با ترس چادرم رو کنار زدم و به سمت در دویدم با
دستم محکم به در ضربه میزدم.
- این در رو باز کنید.
دارم خفه میشم تو رو خدا این در رو باز کنید.
نمی تونم نفس بکشم!
معدم شدید می سوخت و گوش هام از ترس سوت می کشید.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت چهل و هفتم «بہقلم:آینازغفارۍنژاد» چند ساعتی میشد که لب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت چهل و هشتم
«بہقلم:آینازغفارۍنژاد»
لیوان آب رو به سمتم گرفت و زیر چشمی نگاهی بهم انداخت.
+ حالتون خوبه؟
خوب نبودم ولی سر تکون دادم به نشونه مثبت.
وقتی خبر دستگیری صدرا به گوشم رسید مو به بدنم سیخ شد، باورش خیلی تلخ بود.
از روی صندلی برخاستم، قدم هام رو با تردید برداشتم و وارد اتاق شدم.
نگاه مرد بازپرس به صورت رنگ پریدهام افتاد، میشد حدس زد اون هم متوجه ناخوش بودن حالم شده.
اما به روی خودش نیاورد و اشاره کرد که بشینم.
خودم هم نمی دونستم خوبم یا نه فقط میدونستم
دیگه انرژی برای وایستادن ندارم به همین خاطر بر روی صندلی نشستم.
+ خانم تابش این آخرین باری هست که میگم با ما همکاری کنید.
به نفع شما هم هست، اگر همکاری کردید که هیچ در غیر این صورت پرونده شما رو به ...
اجازه ندادم صحبت کنه و کف دستم رو در برابر صورتش گرفتم.
- م ... میگم، همه چیز رو توضیح میدم.
با دست های لرزونم برگه رو گرفتم
خودکار رو برداشتم و با تردید شروع کردم به نوشتن ...
از قطع شدن برق های بیمارستان تا ورودم به اتاق و دیدن بدن بدون جان امیرخانی.
حدود ربع ساعتی میشد که در حال نوشتن بودم پس از اتمام نوشته هام برگه رو به طرف بازپرس گرفتم.
- این همه چیزهایه که من دیدم.
بارها گفتم من آقای امیرخانی رو به قتل نرسوندم.
مطمئنم به زودی همه چیز مشخص میشه خورشید همیشه پشت ابر نمی مونه.
پوزخندی نثار صورت رنگ پریدهام کرد و با برداشتن مدارک روی میز و کاغذ ها از اتاق خارج شد.
چند ثانیه پس از رفتن بازپرس همون خانم قبلی وارد اتاق شد.
پس از زدن دستبند به دستم همراه باهاش از اتاق خارج شدم.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت چهل و هشتم «بہقلم:آینازغفارۍنژاد» لیوان آب رو به سمتم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت چهل و نهم
«بہقلم:آینازغفارۍنژاد»
با شنیدن اسمم در بلندگو کلافه پوفی کردم.
چندین بار آب دهنم رو با صدا قورت دادم از شدت ترس و سرما دهنم خشک شده بود.
زبونم با یک تکه چوب فرق چندانی نمی کرد از شدت بی آبی رو به موت بودم.
بدون معطلی از تخت پایین اومدم و چادر رنگیام رو به سر کردم.
چند تا از خانوم های هم بندم بلند شدند برای بدرقه کردنم.
یک هفتهای از ماجرای قتل می گذشت و هیچ کدوم از صحبت های وکیلم به نتیجهی خوبی نرسیده بود و این خیلی بیشتر من رو اذیت می کرد.
سه تا خانوم چادری کنار در ایستادند به محض خروجم با من هم قدم شدند.
از ماشین که پیاده شدیم مواجه شدم با انبوهی از خبرنگارها.
یک مرد با اسلحه روبروی من قرار گرفت و چند نفر دیگه اطرافم رو پوشش دادند تا از هجوم خبرنگارها به طرفم جلوگیری کنند.
چادرم رو در برابر صورتم گرفتم، هرچند آبروم ریخته شده بود اما چاره ی دیگهای نداشتم.
با ورودم به دادگاه جمعیت زیادی که بر روی صندلی ها نشسته بودند برخاستند و همه نگاه ها به سمت من چرخید.
ردیف اول کنار وکیلم نشستم، لبخندی به روم پاشید.
نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد رو وارد ریه هام کردم.
صدای رئیس دادگاه من رو به خودم آورد.
+ خانم ماهور تابش بفرمایید جایگاه.
نگاهم چرخید روی صورت خانم وکیل کنار گوشم زمزمه کرد.
× بلند شو ماهور بلند شو عزیزم.
با خجالت سرم رو به زیر انداختم و بلند شدم.
نگاهم چرخید روی صورت رئیس دادگاه.
+ بفرمایید قبل از اون حادثه شما با مقتول مشکل شخصی، مسئلهای موردی داشتید؟
بغض کرده بودم نمیدونم چرا.
- ب ... بل ... خیر! مشکلی نداشتم.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت چهل و نهم «بہقلم:آینازغفارۍنژاد» با شنیدن اسمم در بلندگو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃
💔🍃💔🍃💔🍃
📚رمان قاتل قلب من💔
قسمت پنجاه ام
«بہقلم:آینازغفارۍنژاد»
رئیس دادگاه ابرویی بالا انداخت و به برگه های روبروش نگاهی انداخت.
+ یعنی بدون هیچ گونه کینه و مسئله ای که با اون داشته باشید، میرید توی اتاقش و اون رو به قتل می رسونید؟
همه تصویر های اون روز توی سرم چرخ خورد.
همه چیز برای من تمام شده بود.
لب زدم. - بله!
صدای همهمه جمعیت بلند شد، صدرا فریادی کشید که برای چند ثانیه زانوهام سست شد.
+لطفا نظم دادگاه رو رعایت کنید!
اینبار صدای خانم وکیل بلند شد.
×چی میگی ماهور! ماهور ...
صدای سرزنشگر قاضی بلند شد.
+ خانم وکیل!
× بله جناب قاضی معذرت میخوام.
زیر چشمی نگاهی به ساجده انداختم لباش تکون میخورد اما متوجه نمی شدم چی میگه.
با هزار زحمت لب خونی کردم.
+ بگو همه چیو.
نفس عمیقی کشیدم ولی ای کاش این کارو نمی کردم چون آب بینیام وارد گلوم شد!
+ خانم ماهور تابش به عنوان آخرین دفاع اگر حرف تازه ای برای دادگاه دارید اون رو بگید.
- صبح همون روز وقتی از توی آسانسور اومدم بیرون چند ثانیه بعدش برق های بیمارستان قطع شد.
برای خرید کیک به طرف بوفه رفتم بعد از خوردن کیک راهی اتاق آقای امیرخانی شدم.
هر چه قدر در زدم صدای کسی رو نشنیدم ...
وارد اتاق که شدم جنازهاش رو دیدم که بر روی زمین افتاده.
به طرفش دویدم با دستم تمامی خون ها رو لمس کردم و بعدش چاقو رو از بدنش خارج کردم.
اما اون قبلش تمام کرده بود قسم میخورم از قبل تمام کرده بود.
چشمام رو از درد معده روی هم فشار دادم و باز کردم.
تصویر قاضی رو تار دیدم و بر روی زمین افتادم.
همزمان با افتادن من صدای فریاد عمه و زن عمو بلند شد.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
4_5942516359903581685.mp3
2.53M
🔸حکایت غربت (۵)
گفتاری پیرامون ابعاد غربت امام عصر علیهالسلام
🎧قسمت پنجم: غربت خانگی
#غربت_حضرت
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
4_5942516359903581688.mp3
1.93M
🔸حکایت غربت (۸)
گفتاری پیرامون ابعاد غربت امام عصر علیهالسلام
🎧قسمت هشتم:
دوران غیبت، دوران خوف امام
#غربت_حضرت
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
4_5960956965197713936.mp3
3.94M
🔸حکایت غربت (۱۰)
گفتاری پیرامون ابعاد غربت امام عصر علیهالسلام
🎧قسمت دهم:
دوران غیبت، دوران استضعاف امام
#غربت_حضرت
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
Hekayate Ghorbat 18.mp3
4.56M
🔸حکایت غربت (۱۸)
گفتاری پیرامون ابعاد غربت امام عصر علیهالسلام
🎧قسمت آخر: چه باید کرد؟
#غربت_حضرت
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
سلام بزرگواران
حکایت غریب گفتاری پیرامون ابعاد غربت امام عصر علیهالسلام است
https://eitaa.com/Dastanyapand/67165
🎧قسمت اول: مسافر بیابانهای تنهایی
https://eitaa.com/Dastanyapand/58535
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
🎧قسمت دوم: مشقِ عشق
https://eitaa.com/Dastanyapand/58546
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
🎧قسمت سوم: غریبترین
https://eitaa.com/Dastanyapand/58570
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
🎧قسمت چهارم: دوران غیبت، دوران غربت امام
https://eitaa.com/Dastanyapand/58664
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
🎧قسمت پنجم: غربت خانگی
https://eitaa.com/Dastanyapand/67161
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
🎧قسمت ششم: دوران غیبت، دوران مصیبت و صبر امام
https://eitaa.com/Dastanyapand/58842
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
🎧قسمت هفتم:
دوران غیبت، دوران حبس امام
https://eitaa.com/Dastanyapand/58962
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
🎧قسمت هشتم:
دوران غیبت، دوران خوف امام
https://eitaa.com/Dastanyapand/59128
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
🎧قسمت نهم:
دوران غیبت، دوران مظلومیت امام
https://eitaa.com/Dastanyapand/59522
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
🎧قسمت دهم:
دوران غیبت، دوران استضعاف امام
https://eitaa.com/Dastanyapand/67163
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
🎧قسمت یازدهم: دوران غیبت، دوران فراموش شدن امام و غفلت شیعه
https://eitaa.com/Dastanyapand/59913
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
🎧قسمت دوازدهم:
ناآگاهی از زیباییهای عصر ظهور
https://eitaa.com/Dastanyapand/60003
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
🎧قسمت سیزدهم:
اتهامی نابخشودنی، جلوهای دیگر از غربت
https://eitaa.com/Dastanyapand/60134
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
🎧قسمت چهاردهم: جفایی بزرگ در حق مهربانترین امام
https://eitaa.com/Dastanyapand/60308
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
🎧قسمت پانزدهم: دریای مهربانی
https://eitaa.com/Dastanyapand/60762
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
🎧قسمت شانزدهم: غبار تهمت
https://eitaa.com/Dastanyapand/60799
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
🎧قسمت هفدهم: سرود غربت
https://eitaa.com/Dastanyapand/60804
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
🎧قسمت آخر: چه باید کرد؟
https://eitaa.com/Dastanyapand/6716
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
May 11
36.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نایب زیاره شما در حرم امام رضا علیه السلام هستم
سلام
صبح تون معطر به ذکرصلوات برمحمدوآل محمد(صلی الله علیه و آله وسلم)🌷
🍃🌼 اللَّـهُمَّ 🌼🍃
🍃🌷 صَلِّ 🌷🍃
🍃🌼 عَلَى 🌼🍃
🍃🌷 مُحَمَّد 🌷🍃
🍃🌼و آلِ 🌼🍃
🍃🌷 مُحَمَّد 🌷🍃
🍃🌼وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌼🍃
به رسم ادب هرصبح:
السلام علی رسول الله وآل رسول الله جمیعا و رحمت الله و برکاته❤️
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ❤️
السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین❤️
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا❤️
السلام علیک یابقیة الله فی ارضه(عج)❤️
السلام علیکم جمیعاو رحمت الله و برکاته..💚
و لعن الله علی اعدائهم اجمعین...🔥
🦋🌹🦋