eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
35.3هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۹: ...خند
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۲۰: - بخور الآنه که کل بدنت تَرَک برداره. تو چه طوری این قدر تحمل سرمات بالاست؟ ببینم نکنه ملکه برفی که می گن، تویی؟! دیگه کم کم باید ازت بترسما! وقتی در بوران مصیبت های دنیا تبدیل به آدم برفی شوی، دیگر زمستان زمین برایت حکم شومینه را دارد. عاصم، بی خیال و بی جواب از جایش بلند شد و پالتویش را تکاند. - دیگه این کمر، کمر بشو نیست. اوه اوه... ببین چه قندیلی ام بسته! چرا پاسخ سؤال و نگاهم را نداد؟ ایستادم، درست در مقابلش. - دانیال کجاست؟ برگردیم پیش سوفی. چرا دروغ گفت؟ اون گفت که مُرده. گفت خودش دانیال رو کشته! باید به قهوه خانه باز می گشتم و سوفی را می دیدم. گام هایم تند شد. عاصم دنبالم دوید و محکم دستم را کشید - صبر کن! کجا با این عجله؟ سوفی رفته... زیر پایم خالی شد. دستپاچه و وحشت زده، یقیه ی ژاکتش را چنگ زدم. - کجا رفته؟ تو فرستادیش که بره، درسته؟ توی عوضی داری چی به روز زندگیم می آری؟ اصلاً به تو چه که من می خوام وارد این گروه بشم؛ هان؟ سوفی رو از کجا پیدا کردی؟ از کجا معلوم همه ی این ها چرت و پرت نباشه؟ اول می گی دانیال مُرده، حالا می گی زنده ست. تو هم یه مسلمون آشغالی. مثل پدرم، مثل اون دوست دانیال که زندگیم رو با دین و خداش آتیش زد، مثل همه ی مسلمون های وحشی... ازت متنفرم. سیلی محکمی روی صورتم نشست. زبانم بند آمد. این اولین سیلی عمرم بود از یک مسلمان. قبلاً هم اولین کتک عمرم را از دانیال خوردم درست بعد از مسلمان شدنش. چه اولین هایی را با این دین تجربه نکردم. آن قدر مغرور بودم که دست روی گونه ام نکشیدم. گونه ای که سیلی عاصم را مانند برش های تیغ به گیرنده های حسی ام منتقل می کرد. پنجه ام از یقه اش باز شد. انگار زمان، قصد استراحت نداشت. عاصم، عصبی، دست به صورت و گردنش می کشید و کلافه دور خودش می چرخید و من باز بغضم را قورت دادم. باید می رفتم. آرام گام برداشتم. بی حس و بی هدف. دانیال! یادت هست، گاهی شانه هایم را فشار می دادی و با خنده می گفتی با یک فشار می توانی خردشان کنی؟ جان سخت تر از چیزی هستم که فکرش را می کردی!... درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد. تهوع به معده ام مشت زد و ناخواسته روی زمین نشستم. فقط صدای تند قدم های عاصم بود و زانو زدنش؛ درست در کنارم، روی سنگ فرش پیاده رو. نفس های داغ و پر خشمش با نیم رخ صورتم گلاویز شد. زیر بازویم را گرفت تا بلندم کند. عاصم هم یک مسلمان خبیث بود و من لجبازتر از هانیه. کمکش را نمی خواستم. دستم را با ضرب کشیدم صدای دو رگه شده از فرط جدال اعصابش گوشم را هدف گرفت: «به درک!» ایستاد و با گام هایی محکم به راهش ادامه داد. او هم نفرت انگیز بود؛ درست مانند تمام هم کیشانش. انگار تهوع و درد هم، دستم را خوانده بودند و خوب گربه رقصی می کردند، محض نابودی ام. از درد معده به هم پیچیدم که عاصم در جایش ایستاد. مکثی به خرج داد و با گام هایی تند به طرفم بازگشت. در چشم بر هم زدنی از زمین کنده شدم. محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود می برد. یارای مقابله نداشتم. هجوم ناجوانمردانه ی تهوع و درد معده ام را به هم می زد. چندین و چند بار و هر بار به تلافی خالی بودنش، قسمتی از زندگی ام را بالا آورد؛ تنهایی، بدبختی، بی کسی، عاصم صبورانه سر تکان می داد و کمی آرام تر می رفت اما مرا محکم گرفته بود. دوباره به قهوه خانه برگشتیم. همان میز، همان صندلی و شیشه ی خنکش. بی رمق سر به شانه ی شیشه گذاشتم تا سرمایش، مغز استخوانم را سوراخ کند. تماشای چراغ های روشن شهر، رقص تند قطرات باران و عبور عابران گرم پوش از پس بخار، حکم مسکن را برایم داشت. عاصم آمد و با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست. تحکم کلامش توجهم را جلب کرد. - همشون رو می خوری. فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش. عطر چای مشامم را آزار داد. رو برگرداندم به سمت شیشه ی بخارآلود. من از چای متنفر بودم و او این را نمی دانست. ظرف کیک را به سمتم هل داد و کلامش پر از دلسوزی شد. - بخور! همه ش رو برات تعریف می کنم. قضیه اصلاً اون طور که تو فکر می کنی نیست. گفتم سوفی رفته، اما نه از آلمان. فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه. من گفتم بره. واسه امروز زیاد بود. اگه می خوای به تمام سؤالات جواب بدم، این ها رو بخور. پای دانیال در میان بود. باز هم تسلیم شدم. - هیچ وقت چایی نخوردم و نمی خورم. لبخندی شیرین زد. رفت و با فنجانی قهوه برگشت. - پس این رو بخور معده ت گرم بشه. باید با دلش راه می آمدم چون برادرم را می خواستم و با مهربانی نگاهم می کرد و من کیک و قهوه به خورد معده ام می دادم و این یعنی تهوع بیش تر. شروع کن... بگو! ابرویی بالا انداخت. ⏪ ادامه دارد ... ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘
اموزش کاشت سبزه داخل تنگ ماهی :😍😍🌳🌲 گندم داخل تنگ،این سبزه به ۱۰ روز زمان نیاز داردابتدا یک لیوان گندم را یک روز خیس کرده سپس داخل یک دستمال نخی بریزید روزی یک مرتبه گندمها راکاملا خیس کنید، بعد از ۲ الی ۳ روز گندمها ریشه وجوانه میکنند کف یک تنگ را به ضخامت ۵ الی ۶ سانت سنگریزه بریزیدوگندمهای اماده شده را چند لایه روی سنگریزه ها پهن کنیدسبزه ها را اب افشان کرده ویک نایلون که دو جای ان را سوراخ کرده اید روی سطح کار قرار دهید روز بعد نایلون را بر دارید این سبزه چون داخل تنگ است احتیاج به ابیاری زیادی ندارد روزی دوبار در حد اب افشان کافی است،دقت کنید جای این سبزه باید خنک باشدوگر نه کپک میزند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روش چند رنگ کردن خامه در قیف 🌈 با استفاده از قلم مو نازک و رنگ ژله ای
کاپ پیتزا 🍕🍕🍕🌯🌯🌯 مواد لازم و طرز تهیه : سه ونیم تا چهار پیمانه آرد سفید الک شده را با یک ق غ شکر و یک ق چ نمک و دو ق غ پودر مخمر فوری مخلوط کرده و یک عدد تخم مرغ و یک چهارم لیوان روغن زیتون و یک لیوان شیر اضافه کرده و با دست مخلوط میکنیم خمیر نسبتا چسبناکی بدست میاد. ❄️روی خمیر را پوشانده و در یک جای گرم به مدت دو تا سه ساعت استراحت می دیم و بعد از خمیر به اندازه کمی بزرگتر از گردو برداشته و با وردنه باز میکنیم به خصور لبه ها را ناز کتر میکنیم کمی رب گوجه و مواد گوشتی به دلخواه و پنیر پیتزا ریخته و دور تا دور خمیر را روی هم میاریم و به هم میچسبونیم و توی قالب کاپ کیک می ذاریم و بعد از پانزده دقیقه استراحت دوم با تخم مرغ و کنجد یا سیاهدانه رومال کروه و در فر به مدت بیست دقیقه قرار میدهیم. ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میکنم ... ته ته ناامیدی یه جمله و حرفی یه روزنه ی امید ته دلت ایجاد کنه آرزو میکنم ... هرموقع ته دلت یه غمه بزرگی نشست و غصه دار شدی خدا یه نشونه برات بفرسه و بگه: ?بنده جونم یادت نرفته که من هستم یادت نرفته که تا من رو داری غصه ای به دلت راه ندی ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e