eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
35.5هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: بیستم ب قلم : راضیه صالحی فیروز مژگان گفت: (مهسا
سلام و صد سلام سلام نام خداست با تمام وجود خدا رو با نام زیبایش صدا میزنم و برای همگیتون بهترینهای هر دو عالم رو میخوام بریم پارت 21 الی 30 رو هدیه کنم به شما سروران که خاطرتان گرامی هست نوش نگاه زیباتون پارت 21 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/67791 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: بیستم ب قلم : راضیه صالحی فیروز مژگان گفت: (مهسا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت : بیست و یکم ب قلم: راضیه صالحی فیروز _باشه عزیزم ب جان تو از این ب بعد کاری بدون اجازه ات انجام نمیدهم بازهم میگویم شرمنده ام + ای بابا دوباره گفت،این چه حرفیه ک میزنی. دیگر نمیخواهم این حرف را بشنوم. لطفا بیا سعی کنیم فراموشش کنیم. حالا ک همه چیز ب خوبی و خوشی تمام شده ، دیگر دنباله اش را نگیریم. _باشه ،بیا بریم پایین .الان یک کم دیرتر برویم اسممان میرود داخل دفتر انضباطی! + برویم😊 ➖➖➖➖➖➖ اخر هفته_روز پنجشنبه_ ساعت دو🕑 تا چهار🕓 بعد از ظهر ، مراسم چهلم پدر خانم رفیعی در حسینیه ارامستان برگزار میشد. ساعت🕒،مهسا ب همراه مادرش رفتند مراسم چهلم و بعد هم سرخاک پدربزرگش. شنبه.... مهسا رفت مدرسه. تازه بعد از گرفتن کارنامه ها،حرفهای جدید شروع شده بود. یک سری جماعت بیکار و عده ای از دانش اموزان کلاس ک با مهسا ب ظاهر صمیمی بودند؛ پشت سر او و البته خانم رفیعی حرف هایی میزدند.🤔 این حرفها ازاین قرار بود ک این عده معتقد بودندنمره درس دینی مهسا داخل کارنامه واقعی نبوده و نمره ی بیستی ۲۰✅ک گرفته، ب دلیل اشنایی او با خانم رفیعی و شرکت در مراسم ختم پدر ایشان بوده است. مهسا از این حرف ها بی خبر بودتا اینکه دو سه بار وقتی ناگهانی ب کلاس وارد شده و یا یهویی در حیاط مدرسه ب جمعی ملحق شد؛ این صحبت ها را شنید. برای مهسا این حرف ها خیلی گران تمام میشد.چون این عده چشم و گوششان را روی حقیقت اینکه مهسا اکثر اوقات داوطلبی در پرسش شرکت میکرد بسته بودند. اوچیزی نگفت و نقطه ضعف نشان نداد. روز یکشنبه وقتی خانم رفیعی داشت وارد میشد، توسط مهسا درجریان این حرف ها قرار گرفت. مهسا از دبیرش پرسید: (خانم ؛ ب نظر شما درباره این مسئله چه عکس العملی نشان بدهم ؟) +عزیزم فقط سکوت. _خب....🤔میخواید شما با بچه ها حرف بزنید؟ +عزیزم من از درس خوان بودن تو و کار خودم خاطر جمع و مطمئن هستم ؛پس نیازی نیست اعصاب خودمان را خرد کنیم،هان؟ بگذار انها هرچی میخواهند بگویند .اگر بازهم گفتند بگو اره....دست خانم رفیعی دردنکند ک انقدر ارفاق میکند، حساسیت هم نشان نده. _باشه حتما.بفرمایید داخل کلاس. خانم معلم یا بهتر بگویم بهترین دوست و راهنمای مهسا رفت داخل کلاس و جلسه آن روز هم تمام شد. ➖➖➖➖➖➖ هفته اینده روز سه شنبه مدرسه برنامه داشت.اخر هفته مژگان ب دبیرعزیزش گفت: (خانم جونم....حالا ک من و مهسا شماره تان را داریم ،امکانش هست ارتباط صمیمی ای داشته باشیم؟) .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت : بیست و یکم ب قلم: راضیه صالحی فیروز _باشه عزیزم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: بیست و دوم ب قلم: راضیه صالحی فیروز خانم رفیعی در پاسخ گفت: (دخترا،تا روزی ک من دبیرتان هستم نمیتوانم بین شما و دانش اموزان دیگر تبعیضی قائل شوم. انشاءالله ، ب امید خدا وقتی رفتید نهم و خواستید از این مدرسه بروید، ان موقع میتواند شروع رابطه صمیمی ما باهم باشد.) _اخه خانم...ما شمارو خیلی دوست داریم دلمان برایتان تنگ میشود .حداقل امکانش هست توی تابستان باهم در ارتباط باشیم ؟ +مانعی ندارد فقط یه موقع ممکن است من نتوانم جوابتان را بدهم ان موقع ناراحت نشوید....الان ک در کنار هم هستیم ،پس مژگان اصرارت سر چیست؟ مهسا ب مژگان گفت: (اره مژگان خانم راست میگوید .حالا هم بیا برویم مزاحمشان نشویم.) بعد رو ب خانم رفیعی ادامه داد: خانم بااجازه ،خداحافظ.) + بسلامت عزیزم .مراقب خودت باش. _ حتما مژگان گفت: ( خداحافظ خانم.) +خداحافظ عزیزم.بسلامت ➖➖➖➖➖ چهارشنبه .... مادر مهسا ب مدرسه امد تا از وضعیت دخترش با خبر شود و با دبیرهای او صحبت کند.خانم رفیعی کلی از مهسا تعریف کرد و ب مادرش گفت: (جمعه جایی‌دعوت هستم متاسفانه از این بابت نمیتوانم در مراسم چهلم پدرتون _پدربزرگ مهسا_شرکت کنم.) و عذرخواهی کرد ➖➖➖➖➖➖ جمعه امد و مراسم چهلم برگزار شد چهلم؟! یعنی چهل روز گذشت؟؟!! ب این زودی؟؟!!😢 آری گذر عمر ب سرعت برق و باد میگذرد خواهی نخواهی. ➖➖➖➖➖ شنبه.... زنگ اول قران داشتند.نیمه های زنگ معاون پرورشی درِ کلاس را زد و از همکارش اجازه خواست مهسا چند لحظه از کلاس خارج شود._با او کار داشت_ مهسا بااجازه دبیرش چند لحظه ای بیرون رفت. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: بیست و دوم ب قلم: راضیه صالحی فیروز خانم رفیعی د
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت : بیست و سوم ب قلم: راضیه صالحی فیروز معاون پرورشی ب او گفت: (باید خودت را برای مسابقه اماده کنی، سری قبل ک برای رشته صحیفه سجادیه و احکام امتحان داده بودی رتبه اوردی. باید برای مرحله دوم مسابقات اماده شوی.سه چهار روز دیگر مسابقه است.) مهسا خیلی خوشحال بود،از خانم ناظم تشکر کرد و ب کلاس برگشت زنگ تفریح مژگان را درجریان مسابقه گذاشت فقط تنها ناراحتی مهسا این بود تا سه چهار روز دیگر وقت کم است برای خوندن کتابی با صفحات زیاد🤦🏻‍♀☹️ مژگان گفت: (انشاءالله وقت کم نمیاوری ولی اگر نگرانی ِ تو بخاطر وقتِ کم است، میتوانی نکات مهم کتاب را بخوانی.بعد هم تو ک قبلا از روی این کتاب خواندی و مسابقه دادی،پس حتما یه پیش زمینه ای توی ذهنت هست.اگر میخواهی خودم هم توی جمع آوری نکات مهم کتاب ،کمکت میکنم.) _باشه ➖➖➖➖➖ روز اول_شنبه،بعد از باخبر شدن از مسابقه_نکات مهم صفحات زیادی را جمع آوری کردند. روز دوم مژگان ب مهسا گفت: (ببین مهسا! مگر تو امروز با خانم رفیعی کلاس نداری؟) _چرا دارم،برای چی میپرسی؟ + خب....تو میتوانی از خانم هم کمک بگیری _ اخه مژگان فرصت کم است.کِی خانم رفیعی کتاب را از من بگیرد ببرد خانه، کِی نکات را علامت گذاری کند و کِی برایم بیاورد و من بخوانم؟ اگر امروز کتاب و بدهم خانم رفیعی ببرد خانه،فردا ک مدرسه نمی اید پس فردا باید برایم بیاورد ؛ خب من ک دوروز بیشتر فرصت ندارم ، سه شنبه مسابقه است. دیگر اصلا فرصت نمیشه بخوانم. + حالا ب خانم بگوییم شاید تا اخر امروز تو مدرسه برایت علامت گذاری کرد ،چند صفحه هم جلوبیفتی چند صفحه است. _ای بابا! از دست تو،مرغ همه نهایتا یک پا دارد مرغ تو اصلا پا ندارد!!!! ➖➖➖➖➖➖ خانم رفیعی امد سرکلاس. زنگ تفریح موقع رفتن، مهسا ب او گفت: ( خانم....من سری قبل ک توی مسابقات احکام و صحیفه سجادیه شرکت کردم رتبه اوردم، پس فردا دوباره مسابقه دارم.برای اینکه وقت تنگ است تصمیم گرفتم نکات مهم کتاب را بخوانم.حالا از دیروز با مژگان مشغول علامت گذاری نکات مهم هستیم.مژگان ب من گفت بیایم ب شما بگویم اگر امکان دارد کمکمان کنید و کتاب دستتان باشد اگر شد نکات مهم را برایم علامت گذاری کنید.) .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت : بیست و سوم ب قلم: راضیه صالحی فیروز معاون پرورش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت : بیست و چهارم ب قلم : راضیه صالحی فیروز +عزیزم تبریک میگم بابت رتبه اوردنت، افرین. مهسا من ک فردا مدرسه نیستم کتاب را بهت برگردانم. کل کتاب را باید بخوانی یا بخش خاصی را؟ _نه خانم کل کتاب را باید بخوانم، برای همین میگویم وقت نمیشود و مجبورهستم نکات مهم را بخوانم. +خب ای کاش همان دیروز ک بهت اطلاع دادند به من می گفتی آن موقع راحت می توانستم ببرم خانه ولی الان ،چون فردا مدرسه نمی ایم مشکل است. وگرنه اگر فردا می امدم میتوانستم کمکت کنم . نه یه لحظه صبر کن ....میشود یک کاری کرد، کتاب و بده؛تاجایی ک میتوانم علامت گذاری کنم تا زنگ اخر. _ممنون خانم.... منم ب مژگان همین و گفتم،اما....‌اما خودتان ک او را می شناسید مرغش اصلا پا نداره!!! خانم رفیعی _با خنده_ در جواب می گوید : ( عزیزم کتاب و بده من بروم دفتر.) مهسا کتاب و ب دست خانم رفیعی میدهد و می گوید: (ممنون خانم،بفرمایید.) ➖➖➖➖➖ مهسا وقتی رفت خانه جریان رتبه اوردنش را برای خانواده اش تعریف کرد. انها از این بابت خوشحال شدند. خانم مدیر ب داشتن چنین دانش اموزی در مدرسه افتخار می کرد، نه تنها ب مهسا بلکه ب همه ان دانش اموزانی ک برای سربلندی و افتخار خانواده ،مدرسه و حتی جامعه تلاش می کنند؛ چون در کانال مدرسه انها را معرفی کرده و ازشان تقدیر و تشکر کرده بود فردا.... مهسا رفت مدرسه. سرصف اعلام کردند انهایی ک در مسابقات رتبه اوردند بروند پیش معاون پرورشی. ب مهسا گفتند فردا ساعت ده صبح🕙 با یکی از اولیا توی مدرسهدانش،، بعد از انجا دانش اموزان با معاون پرورشی بروند محل برگزاری مسابقه. ➖➖➖➖➖➖ فردا..... صبح ساعت ده🕙مهسا ب مژگان زنگ زد: (سلام صبحت بخیر.) _سلام صبح توهم بخیر + ممنون من دارم میروم مدرسه ک برویم مسابقه. اگر یک موقع دیر امدم ب دبیرم بگو رفتم مسابقه _باشه نگران نباش .موفق باشی +ممنون مادرش همراه مهسا رفت مدرسه. او سوار ماشین شده و همراه چندتا از دوستانش و معاون پرورشی ب طرف محل مسابقه رفتند و ساعت یک🕐 برگشتند. مامان مهسا منتظر او در مدرسه ایستاده بود و وسایل و ناهار برایش اورده بود. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت : بیست و چهارم ب قلم : راضیه صالحی فیروز +عزیزم تب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت : بیست و پنجم ب قلم : راضیه صالحی فیروز ب محض رسیدن مهسا ،مژگان امد پیش او.دستش را باند کشی بسته بود. مهسا گفت: (چیشده ؟) _هیچی دیروز ک توی مدرسه والیبال بازی کردم ،رفتم خانه دیدم دستم ورم کرده. برای همین پماد زدم و دستم را بستم + ای وای! مواظب باش.ببینم.. ‌فکر کنم کار داشتی با من، نه ؟ اخر خیلی با عجله ب سمتم امدی. _اره👍🏻 داشت یادم میرفت😅 +چیشده؟😱 وای مژگان!😩 دوباره چیکار کردی😪 _وا مهسا🙄تو چرا اینجوری میکنی ؟! مگر من هر موقع بخواهم ب تو چیزی بگویم یعنی اتفاقی افتاده؟ + نه....معذرت میخواهم،دلخور شدی؟ _ نه بابا + خب.... بگو. _الان حالت خوب است! اخه میترسم تعجب کنی یا اینکه چه میدانم از ذوق از حال بروی! + مگر چیشده ؟ بگو دیگر قلبم امد توی دهانم ! _اگر بگویم قول میدهی بین خودمان بماند؟ + اره...تا حالا مگر شده چیزی را ک گفتی بین خودمان بماند، ب کسی گفته باشم یا اینکه از زبان کسی شنیده باشی؟ _ نه ولی خب این مسئله فرق داره + وای مژگان دلم میخواهد بزنمت ،خسته ام، باید سریع بروم سرکلاس. درسته معلم ها سرکلاس نیستند اما ؛ باید بروم غذا بخورم و کلاس را ارام کنم وگرنه الان میرود رو هوا. _راستش چجوری بگویم ؛ من بخاطر عشقی ک ب خانم رفیعی دارم دنبال این بودم یه جورایی یه اطلاعاتی ازش داشته باشم ، یعنی یه چیزایی مثل تاریخ تولد و ادرس خانه و.... + خب ک چی؟ _پیدا کردم ؛ هم تاریخ تولد هم ادرس و شماره خانه اش را. + چرا این کار را کردی؟ الان ادرس داری خب مثلا میخواهی بروی خانه شان؟ _اگر بشود چی میشود وااای😍 .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت : بیست و پنجم ب قلم : راضیه صالحی فیروز ب محض رسید
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت : بیست و ششم ب قلم: راضیه صالحی فیروز + مژگان من میروم کلاس _باشه برو ،برو تا معلمت نیامده ناهار بخور. + راستی...من چون مینویسم گفتارم زیاد خوب نیست ؛ یعنی هیچ وقت اونجوری ک میخواهم حرفهایم را ب خانم رفیعی نزدم و منظورم را نرساندم میخواهم برایش یک یادداشت بنویسم فقط اگر میشود ان را تو ببر بده، میشود ؟ _چرا نمیشود عزیزم ،بنویس هرموقع خواستی بده ببرم بدهم. + باشه بگذار فکر کنم ،تا قبل یکشنبه ک بیاید سر کلاسمان میخواهم یادداشت و بدهم. _خیالت راحت ، برو ناهارت را بخور الان دبیرت میاید ➖➖➖➖➖ دبیر مهسا میخواست امتحان بگیرد؛ ب مهسا گفت: ( تو امتحان نده ، میدانم وقت نکردی ک بخوانی.) _ممنون خانم. زنگ تفریح مهسا رفت دنبال مژگان. خانم رفیعی ب مهسا گفت: ( امتحان دادی؟) _بله خانم + چطور بود؟ _بد نبود،توکل بخدا. شما هم بنده را از دعای خیرتان بی نصیب نگذارید + باشه حتما ؛ انشاءالله موفق باشی _ممنون ➖➖➖➖➖ اخر هفته هم رسید. پنجشنبه مهسا رفت سرخاک پدربزرگش بعد از برگشت ب خانه ب فکر چگونه نوشتن یادداشت برای خانم رفیعی بود.کل پنجشنبه و جمعه تو فکر بود تااینکه تصمیم گرفت بدون هیچ مقدمه چینی واقعیت را بنویسید: (بنام خالق زیبایی ها) خانم رفیعی عزیزم ؛ سلام‌. میدانم همیشه هر حرفی میزنم یا هرکاری انجام میدهم باعث ناراحتی شما میشود و باعث میشود من همیشه پیش شما خجل باشم ؛ یک نمونه اش ماجرای اخیر ک مژگان درست کرد. این سری میخواستم یک سری حقایقی را بگویم ک احساس کردم بنویسم یهتر است و ان اینکه ؛ .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت : بیست و ششم ب قلم: راضیه صالحی فیروز + مژگان من
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: بیست و هفتم ب قلم : راضیه صالحی فیروز میدانستید اگر روزی ک مدرسه برنامه بود من در مسابقه شرکت میکردم ،مجری ان برنامه از من می پرسید: کدام معلمت را بیشتر دوست داری؟چی میگفتم؟ اول از همه دوست داشتن را توضیح می دادم ک ب دو دسته تقسیم می شود: ⭐️افرادی را خیلی دوست داریم ⭐️عاشق افرادی هستیم من میگفتم همه معلم هایم را خیلی دوست دارم ولی عاشق یکی از معلم هایم هستم ک میخواهم بعد از گفتن نامشان ب افتخارشان دست بزنید و رو ب شماو چشم در چشمانتان می گفتم : خانم رفیعی عزیزم واقعا عاشقتونم. سوالی ک از شما دارم : و یک سوال اینکه ممکن است توی زندگی هر فردی حسرت هایی وجود داشته باشد درست است؟ من بارها و بارها از علاقه خود نسبت ب شما ،بهتون گفتم . یکی از حسرت های زندگی من وقتی سریال🌸کیمیا🌸 را میبینم ایجاد میشود و ان موقعی است ک رابطه صمیمی بین کیمیا و معلمش خانم طاهری را میبینم؛ و همیشه پیش خودم می گویم : ( ای کاش رابطه من و خانم رفیعی هم حداقل یک دوم این صمیمیت زیاد را داشته باشد. منظور من از صمیمیت زیاد این است ک رابطه من و شما با تمام شدن مدارس تمام نشود و در تابستان هم این ارتباط ادامه داشته باشد و همین طور سالهایی ک دبیرم نیستید . تنها علت در خواست من ک صمیمیت من و شما است فقط یک چیز می تواند باشد: علاقه زیاد من ب شما😍😍 و امیدوارم در ارتباط منو شما این اصطلاح صحت داشته باشد ک می گویند : ( دل ب دل راه دارد.) و نظر و ذهنیت شما هم راجع ب من خوب باشد. امیدوارم☺️ .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: بیست و هفتم ب قلم : راضیه صالحی فیروز میدانستید
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: بیست و هشتم ب قلم: راضیه صالحی فیروز شنبه.... مژگان گفت : (یادداشت را بده بدهم خانم رفیعی.) +نه مژگان بگذار فردا ➖➖➖➖➖ روز یکشنبه.... باران می امد ، بارانِ نم نم .کم کم بوی بهار با امدن باران حس می شد. توی راهرو مهسا مژگان را صدا زد دم کلاسشان ک یادداشت را بدهد ب او. یکی از دوستان مژگان ک حس کنجکاوی شدیدی داشت ،امد یادداشت را از دست مهسا بکشد ک در یک آن دست مهسا را پیچاند.مهسا همان موقع یادداشت را داد ب مژگان بعد رو ب او گفت : (بیا با هم برویم پایین کار دارم .) ب سمت دفتر مدیر رفتند.جریان را ب مدیر مدرسه گفتند و مدیر هم ب انها گفت با ان دانش اموز برخورد خواهد کرد. مژگان ب دست مهسا نگاه کرد، دستش قرمز شده و ورم کرده بود. رفت ابدارخانه و یخ گرفت و ب مهسا گفت: ( بگذار روی دستت.) + باشه ،مژگان....یادداشت را دادی ب خانم؟ _الان میبرم😊 مژگان یادداشت را ب دست خانم رفیعی رساند . زنگ اول مهسا روی دستش یخ گذاشت. انشا داشتند، نتوانست چیزی بنویسد؛ دستش خیلی درد میکرد. زنگ تفریح مژگان باند دستش را باز کرده و دور دست مهسا بست. بعد از زنگ تفریح ، خانم رفیعی امد . ب مهسا گفت: ( چیشده ؟) _ هیچی خانم زنگ پیش یکی از دوستان مژگان ک انتظامات هست دستم را پیچاند ، امد یک برگه را از دستم بگیرد ک یکهو این اتفاق افتاد. + مواظب باش خانم رفیعی_میخندد_ در ادامه می گوید: ( من فکر کردم مد شده. اخه مژگان هم دستش را بسته بود گفتم اگر مد شده منم دستم را ببندم.)😉 .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: بیست و هشتم ب قلم: راضیه صالحی فیروز شنبه.... مژ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: بیست و نهم ب قلم: راضیه صالحی فیروز مهسا هم میخندد و میگوید: (نه خانم مد نشده ، بله اتفاقا این باند مژگان هست،بنده خدا خودش دستش درد میکند .ولی دست من را بست.ب این میگویند دوست وفادار و فداکار دیگر، مگرنه؟!!!!) + اره عزیزم😉 خانم رفیعی شروع کرد ب درس پرسیدن.بعداز پرسش از یکی از گروه ها ک نوبتشان بود خواست درس را کنفرانس بدهند. وقتی زنگ تفریح خورد مهسا وسایلش را جمع کرد ک از کلاس خارج شود رو ب خانم رفیعی گفت: ( خانم خسته نباشید.) + ممنون عزیزم. بمان کارت دارم _یا ابوالفضل😱😂چی شده خانم؟ خیره انشاءالله. + مهسا! نمیخواهیم اعدامت کنیم ک😂😂یک دقیقه تا دفتر بیا کارت دارم _ اخه....می دانید ! من از خودم مطمئن هستم کاری نکردم ک سبب ترسم بشود ولی....همین ک میگویید بیایم دم دفتر ، میدانم حسابم با کرام الکاتبینه😂😳😱 خانم رفیعی_با خنده_میگوید: (نه نترس من کنارت هستم.) مهسا همراه خانم رفیعی از کلاس بیرون رفت مژگان توی راهرو بود ب مهسا گفت: ( کجا میروی ؟) _هیس🤫 هیچی نگو .خانم باهام کار دارد. + پس خدا ب دادت برسد مهسا! _عه مژگان. تو دل ادم را خالی نکن .بعدهم پایین تونل وحشت نیست.من رفتم. وقتی رفت پایین روبروی خانم رفیعی ایستاد. و او شروع ب صحبت کرد: (شما یادداشت را داده بودید مژگان ک ب من بدهد؟) _بله🙈 + عزیزم گفتم باهام بیایی ک باهات درباره یادداشتی ک دادی صحبت کنم ، مهسا جان من در مورد رابطه مان قبلا توضیح دادم اما این را بدان ک با تمام شدن مدارس رابطه ما تمام نمیشود چون ب هرحال تو میتوانی مرا ببینی، هم همسایه مامان هستید هم این که وقتی بروی سرخاک پدربزرگت منم بیایم سرخاک پدرم هم دیگر را میبینیم.عزیزم.... ان ماجرایی ک پیش امد تمام شد دیگر. باور کن من از دست تو ناراحت نیستم .دیگر فراموش کردم متوجه شدم تو مقصر نبودی .ممنون عزیزم بابت ابراز علاقه ات.😍❤️توهم خیلی دختر خوبی هستی من همیشه برایت ارزوی موفقیت دارم. درباره رابطه مان هم خیالت راحت من نمیگویم اتفاق نمی افتد ب وقتش رابطه صمیمی هم اتفاق می افتد.حالا برو زنگ تفریح. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: بیست و نهم ب قلم: راضیه صالحی فیروز مهسا هم میخند
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت : سی ام ب قلم: راضیه صالحی فیروز _ممنون خانم .ممنون ک وقت گذاشتید حرف بزنیم😘❤️ +خواهش میکنم😊❤️ _ بااجازه خسته نباشید + ممنون عزیزم مژگان اومد پایین و با مهسا ب حیاط رفتند مهسا ب مژگان گفت: (ببین! دستم باز هم ورم دارد خیلی هم درد میکند.چیکار کنم ؟) _رفتی خانه حتما برو دکتر + باشه😢 ➖➖➖➖ غروب .... وقتی مهسا رسید خانه ب مادرش گفت: (مامان دستم خیلی درد میکند.) _ چیشده ؟ + هیچی امروز یکی از بچه ها دستم را پیچاند میخواست برگه ای را ب زور از دستم بگیرد.بعد هم گفت ب خانواده ات نگو؛ بگو تو والیبال اینجوری شده. _پاشو برویم دکتر ➖➖➖➖ دست مهسا ضربه دیده شده بود و باید چند روزی پمادی ک دکتر داده بود را استفاده میکرد فردا.... مهسا و مادرش ب سمت مدرسه رفتند باران شدیدی می بارید مژگان هم رسید. مادر مهسا گفت: ( مهسا تو اون دختر را ب من نشان بده میخواهم باهاش صحبت کنم ممکن بود اتفاق بدتری بیفتد.) مهسا ، مادرش و مژگان وارد مدرسه شدند. او _ک دست مهسا را پیچاند_دم ابخوری بود .تا مهسا را دید ک دستش را بسته و همراه مادرش ب سمت او می اید جا خورد. مامان مهسا جلو رفت. محمدی سلام کرد . _سلام...علی رغم میل مهسا امدم باهات بابت اتفاق دیروز صحبت کنم معنی امدنم این نیست ک مهسا از پس خودش برنمی اید فقط خواستم بدانی مهسا همه چیز را ب ما میگوید امروز هم پدرش میخواست بیاید مدرسه چون گفتم دپست هستن و اتفاقی بوده نیامد. + واقعا هم اتفاقی بود من ک قصد نداشتم ب مهسا اسیب برسانم شوخی شوخی بود.‌.... _اتفاقیه ک شده.... فقط مراقب باش دوباره برای کسی پیش نیاید + چشم....مهسا جان ببخشید مهسا با لبخند میگوید : ( مشکلی نیست) بعد از رفتن مادر مهسا انها ب سمت سالن رفتند مژگان گفت: ( مهسا اگر دستت درد میکند کیفت را بده من بیاورم) _ نه ممنون + ب هرحال اگر کاری داشتی بگو _باشه مهسا داخل حیاط روبروی در سالن منتظر ماند تا مژگان وسایل را ببرد داخل و بیاید بعد از امدن مژگان، مهسا گفت: (میشود دکمه های پالتویم را باز کنی؟) _اره عزیزم +ممنون،وای مژگان از امروز چیکار کنم ؟ _ برای چی؟ + نمیتوانم چیزی بنویسم ،جزوه ها، تمرین های ریاضی _برای چی ناراحتی ؟ تو که درسِت خوبه اگر خواستی من کمکت میکنم ، اگر هم نه انشاءالله زود خوب میشوی و از همکلاسی هات میگیری مینویسی. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا