کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت 22 بعد از تمام شدن کلاس با سارا رفتیم سمت پارک نزدیک دانشگا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞
💞📗💞📗💞📗💞
📚گامهای عاشقی💞
💗گامهای عاشقی💗
قسمت 23
امیر دست به سینه دم در منتظرم بود ،با اخم نگاهم میکرد
- چیه ،چرا اینجوری نگام میکنی
امیر: خوبه که از صبح منتظر تماس تو ام ،چرا گوشیت و جواب نمیدی ؟
- دیونم کردی خوب،بازم میخواستی حرفای تکراری بزنی ،تازه اگه از پشت تلفن بهت میگفتم معلوم نبود با شنیدنش چه اتفاقی برات می افتاد
گفتم خودم بیام از نزدیک بگم که اگه اتفاقی افتاد زود ببرمت بیمارستان
امیر: یعنی چی؟ مگه چی گفت ؟
- چی میخواستی بگه، دختره آبرو برام نزاشت ،هر چی تو دهنش بود بارم کرد ،میگفت من کجا داداش خل و چلت کجا،،
از دیدن قیافه در هم امیر خندم گرفته بود ولی زود رومو ازش برداشتم و رفتم سمت پله ،کفشامو درآوردم از پله ها میرفتم بالا
که امیر کنار حوض نشسته بود و به زمین نگاه میکرد
یه لبخندی زدمو رفتم داخل خونه
- مامان،ماماااااان؟
مامان: تو اتاقم
رفتم سمت اتاق مامان و بابا
درو باز کردم دیدم مامان درحال مرتب کردن لباس داخل کمده
- سلام
مامان : سلام عزیزم
- میگم مامان ،پسرت عاشق شده
مامان: برووو ،دیگه گول حرفاتو نمیخورم
- وااا ،مامان جدی میگم ،عاشق سارا دوستم شده
مامان: جدی میگی؟
- اره ،امروز با سارا صحبت کردم ،شماره خونشونو بهتون میدم زنگ بزن با مادرش صحبت کن
مامان: امیر کجاست؟
- بیچاره بهش گفتم دختر خوشش نمیاد ازت ،لب حوض کز کرده...
مامان: ای خدااا چیکارت کنه ،بیچاره الان از غصه دق میکنه که
- نترس مامان جون ،پوستش کلفته چیزیش نمیشه
مامانم بلند شد و رفت سمت حیاط
منم بدو بدو دویدم سمت اتاقم درو قفل کردم تا امیر حمله ور نشه تو اتاقم
لباسامو درآوردم و عوضشون کردم
یه روسری رنگی گذاشتم روی سرم ،بلوز شلوار اسپرت پوشیدم
یه دفعه صدای امیر و شنیدم هی میکوبید به در
امیر: آیه درو بازکن ،آیه تا صبح همینجا میشینم تا بیای بیرون پوستت و بکنم
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو فاطمه
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 💗گامهای عاشقی💗 قسمت 23 امیر دست به سینه دم در منتظرم بود ،با اخم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞
💞📗💞📗💞📗💞
📚گامهای عاشقی💞
قسمت24
یعنی فقط داشتم به خط نشوناش میخندیدم
یه ساعتی توی اتاق نشستم دیگه حوصله ام سر رفته بود دلم میخواست برم پیش بی بی
از صدای غر غر کردن امیر مشخص بود به در تکیه داده خیال بلند شدنم نداره یه فکری زد به سرم چادرمو سرم کردم گوشی رو گرفتم تو دستم شماره سارا رو گرفتم با شنیدن صدای سارا با صدای بلند حرف میزدم و در و باز کردم
امیر با کلافگی نگام میکرد
- سلام سارا جان خوبی؟ چه خبر ؟
امیر فکر میکرد دارم دروغ میگم داشت می اومد سمتم که گوشی رو گذاشتم رو اسپکیر
که امیر با شنیدن صدای سارا عقب رفت نقشم گرفت
همینجور که با سارا صحبت میکردم به مامان گفتم که میرم پیش بی بی
و از خونه زدم بیرون
بعد از سارا خداحافظی کردم و به سمت خونه عمو دویدم
زنگ آیفون و زدم در باز شد
وارد حیاط شدم
عزیز رو ایوان نبود
وارد خونه شدم
زن عمو از آشپز خونه اومد بیرون
- سلام
زن عمو : سلام عزیزم
- بی بی کجاست؟
زن عمو : اتاق معصومه
- باشه ،منم میرم اتاق معصومه
زن عمو: باشه برو ،معصومه رفته حمام ،الاناست که بیاد بیرون
- باشه فعلا با اجازه..
زیر لب نق میزدم از حمام رفتن بی موقع معصومه ،در اتاق معصومه رو باز کردم
یه دفعه با دیدن امیرو روی تخت با تاپ حلقه ای خشکم زد و درو بستم
بلند گفتم : یاا خداااا و از ترس از خونه زدم بیرون و رفتم خونه خودمون
تپش قلب گرفتم ،رضا تو اتاق معصومه چیکار میکرد، ای خدااا معصومه خدا بگم چیکارت کنه
الان این گندی که زدمو چه جوری جمعش کنم
روی تخت نزدیک حوض نشسته بودم
دستمو گرفتم روی سرم
به این فکر میکردم که با چه رویی دوباره رضا رو ببینم
گوشیم زنگ خورد
نگاه کردم معصومه بود
- الو
معصومه: کجا رفتی تو؟
- خدا چیکارت کنه دختر ،رضا تو اتاق تو چیکار میکرد ؟
معصومه: رضا؟ اتاق من؟
- نه اتاق من ،پس اتاق کی ،من اومدم اتاقت ،رضا توی اتاقت بود ،،واااییی خداا
معصومه: آها یادم اومد ،یادم رفت بهت بگم من و رضا اتاقامونو عوض کردیم
- درد و عوض کردیم ،یعنی تو نباید به من میگفتی ؟
معصومه: وااا ،حالا چه اتفاقی افتاده که مثل باروت میمونی ؟
- رضا لباسش مناسب نبود ،معلوم نیست الان چی فکر میکنه در مورد من
معصومه: خوبه حالا،خوبه که چند وقت دیگه محرم هم میشین بیخیال ،،بیا منتظرتم
- نه نمیام معصومه جان ،باشه یه وقت دیگه
معصومه : باشه هر جور راحتی
-فعلن خداحافظ
معصومه : خداحافظ
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو فاطمه
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت24 یعنی فقط داشتم به خط نشوناش میخندیدم یه ساعتی توی اتاق ن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞
💞📗💞📗💞📗💞
📚گامهای عاشقی💞
قسمت25
نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل خونه
امیر روی مبل دراز کشیده بود و با دیدنم میخندید
- چیه شنگولی ؟
امیر: مامان زنگ زد ،واسه فرداشب قرار گذاشت !
- قرار چی؟
امیر: قرار جلسه ۵+۱
- بی مزه
امیر: من در عجبم تو چه جوری کنکور قبول شدی،انیشتین قرار خواستگاری دیگه
- چی میگییییییی؟ مامااااااان ،مامااااان!
مامان : چیه خونه رو گذاشتی رو سرت
- امیر راست میگه،زنگ زدین خونه سارا اینا
مامان: اره ،اینقدر مخمو خورد که هول شدم یه دفعه گفتم فرداشب
به امیر نگاه کردم خندم گرفت : یعنی تو نمیتونستی صبر کنی بزاری واسه آخر هفته
امیر: نخیر ،،از قدیم گفتن ،درکار خیر حاجت هیچ استخاره ای نیست
- دیووونه ،این الآن چه ربطی داشت به حرف من...
امیر: کلن مزمونش همینه که زود بریم
- حالا شماره خونشونو از کجا آوردی؟
امیر: با اجازه ات از دفتر تلفن توی اتاقت
یه نگاه شیطنتی بهش کردمو رفتم توی اتاقم
روی تختم دراز کشیدمو به کار احمقانه ای که کردم فکر میکردم ...
یه دفعه در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد
- چیه ،باز چی میخوای؟
امیر اومد کنار تختم نشست
امیر:میگم آیه ،با سارا صحبت کردی ،فهمیدی که از من خوشش میاد یا نه
- آخه هویچ! اگه خوشش نمی اومد که نمیزاشت بری خواستگاریش ...
امیر: میگم ،من فرداشب چی باید بگم بهش
- یه کم دلقک بازی براش در بیار یه دل نه صد دل عاشقت میشه ...
بالشت کنار تخت و برداشت زد به سرم
- چیه ،چرا ناراحت میشی ، ولی خودمونیمااا در و تخته عین همین...
امیر: خوبه که لااقل ما مثل همیم تو چی،،بیچاره رضا باید تا آخر عمر تحملت کنه
- خیلی هم دلش بخواد ،پاشو برو بیرون میخوام بخوابم
امیر: انتقاد پذیرم نیستی دیگه. اخلاقت و عوض کن خواهر من
خواستم بالشت و سمتش پرت کنم که از اتاق رفت بیرون از حرفش خندم گرفت...
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو فاطمه
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت25 نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل خونه امیر روی مبل دراز کشیده
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞
💞📗💞📗💞📗💞
📚گامهای عاشقی💞
قسمت26
صبح زود از خونه زدم بیرون یه دربست گرفتم ،رفتم سمت دانشگاه
وارد محوطه دانشگاه شدم که یکی صدام کرد
برگشتم نگاهش کردم سارابود
- سلام عروس خانم ،اینجا چیکار میکنی ناسلامتی امشب شب خواستگاریته
سارا: نمیخواستم بیام ،ولی منصوری تماس گرفت گفت حتما باید بیای تازه گفت تو هم باید باشی
- عع من چرا ؟
سارا: نمیدونم بریم ببینیم چیکار داره
با سارا سمت اتاق بسیج حرکت کردیم ،بعد از در زدن وارد اتاق شدیم
- سلام
سارا: سلام
منصوری: سلام بچه ها بشینین کارتون دارم
رفتیم روی صندلی که کنار میز بود نشستیم
منصوری: یه مشکلی پیش اومده ،بچه هایی که هر ساله پکیج برای راهیان نور درست میکردن الان نمیتونن درست کنن ،گفتم بیاین اینجا تا یه فکری بکنیم ببینیم چیکار باید بکنیم
سارا: ببخشید من و آیه اسممونو واسه این سفر خط زدیم
منصوری:عه چرا؟
سارا:خوب نمیتونیم بیایم دیگه
( با حرف سارا خندم گرفت، به منصوری نگاه کردم)
- درسته که نمیتونیم بیایم ولی پکیج و درست میکنیم
منصوری یه لبخندی زد:
خدا رو شکر ،من تنها امیدم شما بودین
- خوب حالا باید چیکار کنیم
منصوری: باید برین بسیج برادران اونجا آقای هاشمی کمکتون میکنه
با شنیدن اسم هاشمی اخمام رفت تو هم ،یه روزه اومده کل کارو سپردن بهش
سارا: باشه ،چشم
با سارا از اتاق بیرون رفتیم
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو فاطمه
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت26 صبح زود از خونه زدم بیرون یه دربست گرفتم ،رفتم سمت دانشگا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞
💞📗💞📗💞📗💞
📚گامهای عاشقی💞
قسمت27
- سارا چرا تو اسمتو خط زدی واسه راهیان نور
سارا: خوب، چیزه ! دلم نمیخواد تنها برم
- دیونه ،نه به داره نه بباره
همینجور حرف میزدیم که رسیدیم دم در اتاق بسیج برادران
یه کم چهره مونو جدی کردیم و چند تقه به در اتاق و زدیم وارد شدیم
آقای هاشمی با تعداد از پسرای دانشگاه در حال بگو به خند بودن
با دیدن چهره ی خندان هاشمی من و سارا هاج و واج نگاهش میکردیم
که یکی از پسرا پرسید:
ببخشید کاری داشتین ؟
یه دفعه به خودم اومدم که گفتم :خانم منصوری ما رو فرستادن راجب پکیج راهیان نور
یه دفعه هاشمی گفت: بله بفرمایید داخل،بعد به پسرایی که دورش نشسته بودن گفت : بچه ها خسته نباشین شما میتونین برین
یعنی با این حرفش خندم گرفت ،خوبه که نیششون تا بنا گوششون باز بود خیلی هم خسته شده بودن
منو سارا کنار ایستادیم که آقایون تشریفشونو بردن
هاشمی: بفرمایید بشینین
منو سارا هم رفتیم نشستیم
هاشمی: به نظر من یه پکیج ساده درست کنیم مثلا،یه سجاده به رنگ لباس بسیجی با یه تسبیح و یه مفاتیح ریز ،نظر شما چیه؟
سارا: به نظرم خوبه
- ولی به نظر من خیلی ساده است،چون شاید بعضی ها برای اولین باره که به این سفر میان باید یه چیزی درست کنیم ذوق و شوق رفتنشون زیاد بشه
هاشمی سرشو برگردوند سمت من
چشم تو چشم شدیم ،یه دفعه رنگ آبی چشماش منو جذب خودش کرد
یه دفعه سرمو پایین کردمو به دستام خیره شدم
هاشمی: خوب شما چه نظری دارین؟
- نمیدونم ،باید فکر کنم
هاشمی یه لبخندی زد ،با این لبخندش فکر کردم داره منو مسخره میکنه
بلند شدم و نگاهش کردم: جوک گفتم که خندیدین ؟
هاشمی لبخندشو محو کرد: نه ولی اینجور شما با نظرم مخالفت کردین فکر کردم حتما پیشنهاد خودتون بهتر از پیشنهاده من باشه
با جدیت گفتم: معلومه که هست ،فردا بهتون پیشنهادمو میگم ،فعلا با اجازه
از اتاق بیرون رفتم ،سارا هم پشت سرم اومد بیرون
سارا: چت شد یهو آتیشی شدی؟
- ای کاش میتونستم خفه اش کنم با دستادم ،دیونه زنجیری منو مسخره میکنه
سارا: وااا ،آیه ! بنده خدا که چیزی نگفت ،راستش من خودمم خندم گرفت تو این حرف و زدی ،آخه دختر کم عقل ،لااقل فکر میکردی بعد نظرت و میگفتی
- ول کن سارا اعصابم خورده،میزنم داغونت میکنم
سارا: باشه بابا ،الان داغونم نکن ،داداش بیچاره ات افسردگی میگیره ...
خندیدم و رفتیم سمت کافه دانشگاه
تا ساعت دو کلاس داشتیم آخرین کلاسمون هم با هاشمی بود...
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو فاطمه
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت27 - سارا چرا تو اسمتو خط زدی واسه راهیان نور سارا: خوب، چیز
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞
💞📗💞📗💞📗💞
📚گامهای عاشقی💞
قسمت28
وارد کلاس شدیم با سارا رفتیم ته کلاس نشستیم طوری که از دید هاشمی دور باشیم
اینقدر این مرد خشک و بی روح بود که بیشتر بچه ها سرکلاسش یا خواب بودن یا درحال گوشی بازی بودن
بعد چند دقیقه وارد کلاس شد
شروع کرد به حضور و غیاب کردن
رو اسم من که رسید اسممو خوند و بعد از اینکه حاضر گفتم چند لحظه فقط نگام میکرد
آروم زیر لب به سارا گفتم: این چشه سارا ،چرا اینجوری نگاه میکنه
سارا: چه میدونم ،حتمن داره نقشه میکشه چه جوری حذفت کنه ...
- کوفت ،نخند! میگم این زنش چه جوری این اخلاقش و تحمل میکنه
سارا: بچه ها میگفتن مجرده
- ععع،پس بگو ،معلوم نیست چند بار رفته خواستگاری جواب رد شنیده
سارا زد زیر خنده که هاشمی نگاهش و به سمت ما کرد و یه اخمی کرد و چیزی نگفت
یه لگد به پای سارا زدم
- هیییس داره نگاهمون میکنه
بعد کلاس از دانشگاه خارج شدیم از سارا خداحافظی کردم رفتم سمت خونه
داخل کوچه شدم که یه دفعه رضا رو دیدم که از خونه خارج شد
با دیدنش صدای بوم بوم قلبمو میشنیدم
نفسم بند اومده بود
به آرومی سلام کردم و از کنارش رد. شدم
چند قدم نرفتم که صدام زد
رضا: آیه !
یعنی دیگه رسما گفتم الان سکته میکنم
برگشتم سمتش همینجور که سرم پایین بود گفتم
- بله
رضا: میخواستم در مورد یه چیزی باهات حرف بزنم
- بفرمایید درخدمتم
همین لحظه امیر با ماشین وارد کوچه شد
رضا: باشه یه موقع دیگه ،فعلا با اجازه
- به سلامت
( گندت بزنن امیر که همیشه مثل خروس بی محل میمونی)
امیر از ماشین پیاده شدو با رضا مشغول حرف زدن شد منم از داخل کیفم دسته کلیدمو درآوردمو در حیاط و باز کردم
روی پله نشستم تا امیر بیاد پوستشو بکنم
بعد چند لحظه امیر با یه دسته گل و شیرنی وارد حیاط شد...
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو فاطمه
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت28 وارد کلاس شدیم با سارا رفتیم ته کلاس نشستیم طوری که از دی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞
💞📗💞📗💞📗💞
📚گامهای عاشقی💞
قسمت29
امیر: به به آیه خانم ،چه طوره ،قشنگه؟ میپسندی؟
- اولامن نباید بپسندم ،سارا باید بپسنده! دوما اون سارایی که من امروز دیدم ندیده پسندیده
اینقدر این صحنه برام قشنگ بود که دلم نمیاومد باهاش دعوا کنم بلند شدمو رفتم توخونه
- مامان ،مامااااان ،ماماااااااااان
عع کجا رفته ؟
رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردمو اینقدر خسته بودم که گرسنگی یادم رفت
با صدای مامان بیدار شدم
مامان: آیه ،مادر پاشو
چشمامو به زور باز کردم : جانم چی شده؟
مامان: پاشو شب شده باید بریم خواستگاری
- وااایی اصلا یادم رفت ،الان بلند میشم
بلند شدم اول رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم
از داخل کمد یه مانتوی کرم رنگ با شال سفید پفکی برداشتم
لباسمو که پوشیدم رفتم تو پذیرایی
مامان و بابا روی مبل نشسته بودن
- من اماده م بریم ،امیر کجاست ؟
مامان: دوساعته رفته تو اتاق لباس بپوشه هنوز نیومده بیرون
رفتم سمت اتاق امیر در و باز کردم
- یا خدااا ،اینجا چرا اینجوریه؟ بمب زدن ؟
امیر : آیه دیونه شدم ،صد تا لباس پوشیدم ،نمیدونم کدومو بپوشم
- میگن عاشق کوره ولی نگفتن تا این حد دیونه باشه ،برادر من همه لباسات خوشگلن
امیر: تو بیا یکی انتخاب کن بپوشم
اینقدر زیر دست و پام لباس ریخته بود که اصلا نمیتونستم چیزی پیدا کنم
بلاخره یه پیراهن لیمویی رنگ که هر موقع امیر میپوشیدم قربون صدقه اش میرفتم با یه تک کت مشکی با شلوار مشکی براش پیدا کردم
- بیا ،اینا رو بپوش
امیر: باشه ،برو بیرون از اتاق رفتم بیرون یه ربع شد که امیر بیرون نیومد
دوباره رفتم درو باز کردم دیدم جلوی آینه ایستاده داره مثل دیونه ها ادا در میاره
زدم زیر خنده ...
- داداش من بزار برو لااقل دو کلمه باهاش صحبت کن بعد دیونه شو ،این چه کاریه
امیر: دارم تمرین میکنم چه جوری باهاش صحبت کنم
- بیا بریم ،زیر پامون علف سبز شد ،الاناست که بابا پشیمون بشه هااا
امیر : بریم بریم آماده ام
بلاخره از خونه زدیم بیرون ،رفتیم سمت خونه بی بی جون ،بی بی رو هم همراهمون بردیم
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو فاطمه
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞 💞📗💞📗💞📗💞 📚گامهای عاشقی💞 قسمت29 امیر: به به آیه خانم ،چه طوره ،قشنگه؟ میپسندی؟ - اولامن ن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆📗💞
💞📗💞📗💞📗💞
📚گامهای عاشقی💞
قسمت30
بعد نیم ساعت ،رسیدیم خونه سارا اینا
زنگ در و زدیم و وارد خونه شدیم
پدر سارا به همراه چند تا آقای دیگه اومدن بیرون استقبال ما
بعد از احوالپرسی وارد خونه شدیم
منو امیر کنار هم نشستیم
یعنی صدای ضربان قلب امیرو میشنیدم
آروم زیر گوش امیر گفتم: داداشی ضایع بازی در نیاری
امیر لبخند میزد و چیزی نمیگفت
بعد از ده دقیقه سارا با سینی چایی وارد شد
و امیر هاج و واج نگاهش میکرد که با پام زدم به پاش که نگاهشو برداشت
سارا بعد از تعارف کردن چایی به بقیه ،به سمت ما اومد
امیر از خجالت نمیتونست چایی رو برداره
یه لبخندی زدمو آروم به سارا گفتم: سارا جان داداشم دست و پاشو گم کرده ،من براش چایی رو برمیدارم ،میترسم گند بزنه
سارا هم لبخندی زد و رفت
امیر زیر گوشم گفت: آیه بریم خونه میکشمت
منم یه لبخندی تحویلش دادمو مشغول خوردن چایی و شیرینیم شدم
بعد از کمی صحبت کردن بزرگترها
،بی بی گفت ،اگه اجازه بدین این دو تا جوون برن حرفاشونو بزنن
بابای سارا هم گفت: اجازه ما هم دست شماست ،بعد روشو کرد سمت سارا گفت: سارا جان آقا امیر و راهنمایی کن
سارا بلند شد و امیرم بلند شد که آروم بهش گفتم : داداشی میخوای منم بیام که گند نزنی
امیر هم یه لبخندی زد که پشت این لبخند پز از خط و نشون بود واسه من نیم ساعتی گذشت که امیرو سارا وارد خونه شدن
با دیدن چهره خندونشون همه فهمیدن که جواب سارا مثبته بی بی هم با دیدنشون صلواتی فرستاد که بعدش بقیه هم شروع کردن به صلوات فرستادن با دیدن امیر به خودم میگفتم ای کاش رضا هم مثل امیر بود تا زودتر مال همدیگه میشدیم
توی راه برگشت امیر فقط میخندید ،با خنده ی امیر ما هم میخندیدیم
بی بی رو هم آوردیم خونه خودمون ،مامان لحاف بی بی رو توی اتاق من گذاشت
روی تخت دراز کشیده بودمو ،مشغول خوندن کتاب شدم
که یاد پیشنهاد هاشمی افتادم ،تو همین فکر بودم که یه فکری به ذهنم رسید...
#ادامه_دارد...
✍🏻بانو فاطمه
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_بیستم فردای اون روز وقته رفتن به مدرسه اصلا دنبال سحر نرف
ادامه رمان از پارت 21 الی 30
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/71738
پارت 11 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/71829
پارت 21 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/72041
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_بیستم فردای اون روز وقته رفتن به مدرسه اصلا دنبال سحر نرف
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_بیست_یکم
پشتم و نگاه کردم 👁👁
سحر یه ضربه محکم به شونه زینب زد و گفت همش تقصیر توعههههه
یالا بگوووو ببینم چی بهش گفتی که اینجوری بهم ریخته
بازم ذهن دوست منو بهم ریختی ...
چی از جون ما میخوای ...
زینب در جوابش گفت این چه حرفیه من فقط با دوستم نشسته بودم و دیدم ناراحته
فقط خندوندمش همین به خدا
سحر- چرت و پرت نگوو دختریه امله دهاتی با اون شنل جادوگریت ....👿👿👿👿
با این حرف سحر زینب عصبانی شد و بازویه سحرو گرفت و سفت فشار داد و در حالی که بغضش گرفته بودو اشک روی گونه اش می ریخت گفت:
حواست و جمع کن خوب حواست و جمع کن چی داری میگی 😢😢
من هرگز اجازه نمیدم امثال تو به پوشش و چادرم توهین کنن
همیشه یادت باشه 😢😢 این اسمش چادره ... یادگار مادرمون حضرت زهراست
😭😭😭😭😭😭😭
سحر با پروییه تمام گفت ول کن دستموو ... یادگار مادرم ...یادگار مادرم گذاشتی جمع کن این حرفای چرت و پرت و یه پارچه سیاه چیه که باهاش کلاس میذاری ...
👿👿👿👿👿👿
انقدر حرفای سحر درد آور بود که زینب با او صبوریش نتونست طاقت بیاره و چشماشو بست و یه سیلی محکم به سحر زد طوری که جای انگشتاش رو صورتش جا انداخت
سحرم دستشو انداخت و مقنعه و موهای زینب و کشید ...
😔😔😔😔
منم که همین جور خشکم زده بودو داشتم نبرده فرشته و شیطان و تماشا میکردم بازم من گیج شده بودم نمی دونستم طرف کدومشون رو بگیرم نتونستم چشامو بازکنم ...
فقط دلم برای زینب سوخت که مقنعه اش از سرش افتاده بود و
با موهای پریشون که روی صورتش ریخته بود داشت گریه میکرد 😭😭😭😭😭
چرا اینقدر مظلوم بود انگار این صحنه برام آشنا بود
یکی از بچه ها ناظم و خبر کرده بود و دخترا هردو به دفتر مدیریت مدرسه احضار شدن ...
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_بیست_یکم پشتم و نگاه کردم 👁👁 سحر یه ضربه محکم به شونه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت بیست دوم
سحرو زینب وارد دفتر شدن و سلام دادن ...
مدیر پشت میز نشسته بودو داشت چای میخورد
و ناظمم در حالی که چاییشو میذاشت رو میز ☕️☕️☕️☕️☕️☕️
جواب سلام دخترارو دادن
ناظم رو به دخترا گفت :
چتوونه مثل سگ و گربه بهم میپرین اینجا مدرسه ست یا چاله میدون ؟؟؟!!
سحر زود پرید وسط حرفاش
خانم همش تقصیره اینه بین منو دوستمو شکراب میکنه نمیدونم چه پدر کشتگی باهامون داره...از ما بدش میاد
ناظم - صبر کن یکم نفس بگیر
همینجور گازشو گرفتی داری میری ...😒😒😒
نگاهشو به سمت زینب چرخوند 👀👀👀👀
خب حالا تو بگوو قضیه دعوا چی بود ؟.؟؟
زینب - خانم ما کاری نکردیم بخدا ...تهمت میزنه
سحر - عه چه تهمتی تو نزدی تو صورتم ؟؟.؟؟
ناظم- چرا زدی تو صورتش اینم دوروغه جای انگشات مونده هنوز؟؟.؟؟
زینب - نه خانم ،،، ما فقط بخاطر اینکه به چادرو پوششمون توهین کرد عصبانی شدیم واقعا معذرت میخوام شرمنده خانم ...😔😔😔😔😔😔
ناظم رو به سحر کردو گفت : درسته؟؟؟؟؟؟
تو به پوشش و حجابش توهین کردی ؟؟؟؟
سحر سرشو انداخت پایین و گفت : نه خانم فقط عصبانی شدم ...همش داره تو کارمون دخالت میکنه...
ناظم- پس که اینطور ...یعنی چون تو کارت دخالت میکنه تو باید به حجابش توهین کنی ، مگه تو نامسلمونی دختر
😡😡😡😡😡
اول از همه اون چه وضعه مقنعه سر کردنه موهاتو بزار تو مگه اومدی عروسی ؟؟؟
آستیناتم بده پایین ...دیگه
نبینم بار اخرتون باشه ...
که بهم میپرین و توهین میکنین 😒😒😒😒
چشم خانم ...
برید سر کلاستون ...
تو راهرو سحر به زینب گفت تلافیشو سرت در میارم فکر کردی
اما زینب چیزی نگفت 🤐🤐🤐🤐🤐🤐
منم از روی بی حوصلگی رفتم تو نمازخونه که تنها باشم تا سحر نیاد بره رو مخم ...
کفشامو 👟👟 در آوردم رفتم کنار پنجره یه نگاه به بیرون انداختم و چند بار نفس عمیق کشیدم...
بعد کیفمو انداختم رو زمین و سرمو گذاشتم روش و دراز کشیدم ..
خیره شدم به سقف بعد اروم اروم چشامو بستم ....😴😴😴😴
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت بیست دوم سحرو زینب وارد دفتر شدن و سلام دادن ... مدیر پ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت بیست سوم
بعد اروم چشامو بستم ...😴😴😴
به دعوای سحر و زینب فکر میکردم
انگار کنترل ذهنم دست خودم نبود همش دعواشون تو فکرم بود
با این افکار خوابم برد💤💤💤💤
همین جور که خوابم عمیق تر میشد
یه خواب عجیبی دیدم 😱
وسط یه بیابان بودم
که کسی اونجا نبود من بودمو سکوت بیابون آفتاب خیلی سوزناک بود پا برهنه بودم از شدت داغ بودن شن های زمین پاهام داشت می سوخت ☀️
خیلی تشنم بود اما ابی نبود 😩💦
تا چشم میخورد همه جا شن و ماسه بود
از یه تپه بالا رفتم دیدم چندتا زن و دختر دارن با گریه و شیون
به این سو و اون سو میدون 😭🏃
و چندین مرد با صورتهای پوشیده و لباسهای قرمز در رنگ به دنبالشون هستن و چادرو روسری هاشون را به زور از سرشون میکشن
این صحنه چقدر آشناست
اما نمیدونم چرا نمی فهمم کجاست
دختری رو دیدم که غرق در خاک نشسته و گریه میکنه و مدام شن های داغ و به سرش میریزه
دستاش از شدت داغی سوخته و سرخ شده بود
اما توجهی نمیکرد و به شیوناش ادامه میداد
صداش کردم اینجا کجاست ؟
چرا اون مردای قرمز پوش زنان
و بچه هارو اذیت میکنن
اون زنا کین؟؟؟!!!
بدونه اینکه بهم نگاهی کنه در حالت گریه آه سوزناکی کشیدو گفت اونا فرزندان مادرمون فاطمه زهرا هستن ...😭
اینجااا کربلااااااست ...😭
دستمووو رو شونش گذاشتم
گفتم تو کی هستی ؟.؟!!
روشو برگردوند و گفت :
من حافظ چادرم... یادگار مادرم هستم ...
یهو جا خوردم ... دیدم اون دختر دوستم زینبه...
که یهووو با صدای زنگ اخر مدرسه از خواب پریدم عرق کرده بودم 😰
وای چرا لبام و دهنم انقدر خشک شده از جام بلند شدمو کیفمو👜 برداشتم ...
رفتم حیاط یه آبی به صورتم زدم و رفتم خونه...
سر کوچه که رسیدم سحرو دیدم که جلو درشون ایستاده ..ـ. پشت دیوار مخفی شدم تا بره بعد من برم ... چون اصلا دوست نداشتم باهاش روبه رو بشم ... تا رفت خونشون منم سریع دویدم خونه ...
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️