eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
986 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
34.1هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️‏وقتی رئیس جمهور مملکت با یه سری پانترک تجزیه طلب دیدار میکنه باید هم شاهد بالا رفتن پرچم ترکستان شرقی در استادیوم های کشور باشیم 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺وقتی مترجم به خود اجازه نمی‌دهد تا سوال مجری صدا و سیما را ترجمه کند ! برایم سخت است ... خانواده شهید لبنانی: وقتی من بزرگ شوم راه پدرم را ادامه خواهم داد 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
رهبر انقلاب صبح امروز: حکم بازداشت نتانیاهو کافی نیست، حکم اعدام او باید صادر شود. ۱۴۰۳/۰۹/۰۵
💎 ملاک و معیار مسلمانی 🔻پيامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم): مَنْ أَصْبَحَ لاَ يَهْتَمُّ بِأُمُورِ اَلْمُسْلِمِينَ فَلَيْسَ مِنْهُمْ وَ مَنْ سَمِعَ رَجُلاً يُنَادِي يَا لَلْمُسْلِمِينَ فَلَمْ يُجِبْهُ فَلَيْسَ بِمُسْلِمٍ (هركس صبح كند و توجهى به كارهاى مسلمانان نداشته باشد مسلمان نيست و هركس فرياد كمك‌خواهى مسلمانى را بشنود و به او پاسخ نگويد و دادخواهيش نكند، مسلمان نيست.) 📚 الکافي، ج ۲، ص ۱۶۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حزب الله به زودی با عقب راندن نیروهای صهیونیستی اسرائیل را تصرف خواهد کرد انشاءالله زنده باد مقاومت 🇮🇷🇱🇧🇵🇸 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت ۶۹ و ۷۰ کریستا نگاهی خصمانه به من ک
سلام دوستان بزرگوار به وقت رمان ادامه اش پارت 71 الی98 تقدیم حضورتون 📚 زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی 🔖 98 قسمت پارت 1 الی 20 https://eitaa.com/Dastanyapand/73748 پارت 21 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/73804 پارت 71 الی 98 https://eitaa.com/Dastanyapand/73987 ❌پایان❌ 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 71 پس این جولیاست، کسی که با سعید در ارتباط بوده و شاید یه جورایی قاتل سعید محسوب میشد، کی فکرش را می کرد که سعید ما را کشته باشند و اون تصادف، برنامه ریزی شده باشد. سعید ما هم مثل بابام یه مرد مذهبی و خیلی معنوی بود، نماز و روزه اش به جا بود و تفریحاتش هم سر جاش بود و همونطور که گفتم ،این اواخر سرش یکسره توی نت و کتاب بود و درباره فراماسون ها تحقیق می کرد و واقعا به مخیلهٔ هیچ کس نمی رسید که قاتلش همون شیطان پرستا باشند. اتفاقات وحشتناکی که هر کدامش برای بهم ریختن چند سال از عمر آدمی کفایت می کرد، در چند روز و پشت سر هم برایم اتفاق افتاد. ذهنم گیر بود، اینا طوری از پلیسایی که زهرا را بردن حرف میزدند که واقعا پلیس نبودند و انگاری کسی در لباس پلیس وارد این معرکه شده، آخه کی؟ و چرا اینا فکر میکنن من با اون پلیسا همدستم؟! اصلا نمی دونستم به کدام ابعاد قضیه فکر کنم،دوتا دختر بیگناهی که از شدت تب جان دادند اونم در اثر یه واکسن یا ویروس موهون که بهشون تزریق شده بود، اون کوزه خون، اون مراسمی که قرار بود زهرا قربانی بشه، نجات معجزه آسای زهرا و مرگ سعید، حقیقت جولیا و یا قرار قربانی شدن خودم!! همهٔ اینها توی سرم دور دور میزد و منو گیج و گیج تر می کرد. سری جای اولم توی راهروی ورودی خشکم زده بود که اریک از داخل راهروی پله ها به من اشاره کرد که بالا برم... آهسته دستم را تو جیبم کردم، انگار حرکاتم دست خودم نبود،در یک لحظه که اریک پشتش به من بود و من آرام آرام از پله ها بالا میرفتم، قلب کوچک طلایی را داخل دهانم و زیر زبانم گذاشتم. نمی دونم چرا این کار را کردم؟ اما انگار یک حس قوی مجبورم می کرد که این کار را کنم. بالا رفتم، جولیا داخل اتاق روی صندلی چرخان نشسته بود و همانطور که با خشم به من نگاه میکرد گفت: بیا اینجا من باید تمام تن و بدن تو را مو به مو بگردم...من مطمئنم تو جاسوسی و بعد رو به اریک گفت: ببینم این دختره هیچی همراهش نیاورده؟ اریک سری تکان داد و گفت: کریستا اجازه نداد حتی وسائل شخصیش را بیاره.. بدنم لرزش خفیفی گرفته بود، در حالیکه سعی می کردم وانمود کنم اصلا نترسیدم وارد اتاق شدم. ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 71 پس این جولیاست، کسی که با سعید
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 72و73 و74 جولیا همانطور که با چشم های پر از خشم و کینه نگاهم میکرد گفت: جلو بیا بدون حرفی جلو رفتم، نگاهی به کل اتاق کردم، چقدر بزرگ بود،گوشه اش تخت خواب دونفرهٔ چوبی و سیاهرنگی به چشم می خورد ودقیقا روبه روی تختخواب قفسهٔ کتاب بود که داخل آن علاوه بر چند جلد کتاب با جلدهای سیاهرنگ ، چندین مجسمه کوچک از تک چشم و بز و پرگار و گونیا و.. بود وقت نگاه کردن و تفکیک وسایل اتاق نبود چون جولیا اشاره کرد که دست هایت را بالای سرت ببر، دست هام را بالای سرم بردم و شروع کرد به گشتن من، جیب مانتو وهر جایی از لباس ها که درزی داشت را گشت و بار دیگر اشاره کرد به فارسی گفت: لباس هات را را دربیار.. سر جایم ایستادم و هیچ حرکتی نکردم، جولیا که با عصبانیت به من چشم دوخته بود با فریادی بلندتر گفت: مگه به تو نیستم؟! لباس هات را دربیار.. نگاهی به اریک که پشت سرم ایستاده بود کردم و گفتم: نمی تونم... جولیا که انگار خنده دارترین جوک عمرش را شنیده بود، قهقه ای زد و گفت: ادای آدم های پاک و مذهبی را در نیار، مگه تو نبودی که دم از آزادی زنها میزدی؟! و آزادی را در بند روسری و چند تا تیکه پارچه نبودن می دانستی؟ خوب الان ، اینجا، توی لندن، آزاد آزادی...و سپس از جاش بلند شد و همانطور که شال روی سرم را می کشید گفت: دربیار این لباس های مسخره را ... نگاهی به پوشش جولیا کردم، کت و شلواری پوشیده و خاکستری رنگ با پیراهنی نقره ای اما پوشیده که هیچ جای بدنش را به نمایش نمی گذاشت بر تن داشت. اشاره ای که به او کردم وبا وجود قلب طلایی زیر زبونم شمرده شمرده گفتم: اگر لباس مسخره هست ،چرا تو اینجور پوشیدی؟! جولیا روی پاشنهٔ پایش چرخید و گفت: می دونی چرا اینجور پوشیدم؟! ما که هیچ مذهبی نداریم و اصلا به مذهب های مزخرفی که حرف از خدا میزنند معتقد نیستیم ،آخه نظم نوین جهانی با حذف خدا و مذهب به دست می آید و ما حتما روزی تمام جهان را هم عقیده با خود خواهیم کرد...آهسته و آرام و پله پله پیش میریم به طوریکه هیچ کس شک نکند انتهای هدف ما چی هست و وقتی به خود بیایند که دقیقا شبیه ما شده باشند و اونموقع هم هیچ کاری نمی تونن بکنند..اینا را گفتم که بفهمی پوشش من ربطی به این چیزا نداره.. من پوشیده ام،مثل ملکه انگلیس، چون دوست دارم مثل یک ملکه رفتار کنم، چون دلم می خواهد دست نیافتنی باشم و.. حرفهای جولیا برام جالب بود، دلم می خواست دوربینی بود و این حرفها را ثبت می کرد تا دختران سرزمینم بدانند این عفریته های شیطان پرست چه نقشه ها برایشان چیده اند، دیگران را برهنه میکنند به بهانه آزادی در حالیکه خوب میدانند، پوشیدگی عین آزادی ست و برهنه بودن عین بردگی ست. جولیا داشت صحبت می کرد که اریک حرفش را قطع کرد و گفت: چی میگی برا خودت جولیا؟ تو دوباره رفتی تو فاز ملکه بودن؟ این حرفها را ول کن و بعد نگاهی به من کرد و گفت: جولیا ملکه هست ، هم توی شهر و هم توی انجمن البته با پوششی غیر از این و زد زیر خنده... جولیا که انگار از این حرف خوشش نیامده بود گفت: قرار نشد هر حرفی بزنی! اریک با قدم های محکم به طرف جولیا آمد و روبه رویش ایستاد و گفت: پس چرا تو هر حرفی میزنی؟ می دونی اگر این حرفها به گوش لاوی... جولیا با عصبانیت توی حرف اریک پرید و گفت: کی می خواد این حرفها را به گوش دیگران برسونه و با اشاره به من ادامه داد: این دختره که قراره قربانی بشه یا تویی که دست من هزارتا نقطه ضعف داری؟! از حرفهاشون متوجه شدم، با اینکه اینا شیطان پرستند اما هنوز توی خیلی چیزا با هم به توافق نرسیدن و مشخص بود جولیا مثل کسی هست که سر یک دو راهی مونده و‌گاهی به این راه میره و گاهی به اون راه... اریک نفسش را آرام بیرون داد و گفت: من که چیزی نمی گم، امیدوارم با قربانی کردن این دختره، تمام وسوسه های ذهنیت پاک بشه و تو هم مثل ما بشی... جولیا که انگار دلش نمی خواست این بحث جلوی من ادامه پیدا کند به اریک اشاره کرد تا بیرون بره و گفت: برو بیرون تا من ببینم این دختره چه کاره است اریک بیرون رفت و در اتاق را پشت سرش بست. جولیا اشاره کرد که اماده بشم برای یک بازدید بدنی.. من که ترس وجودم را گرفته بود ، اومدم آب دهنم را قورت بدم.. وای خدای من!! ناخواسته قلب کوچلوی طلایی هم از حلقم پایین رفت، شروع کردم به سرفه کردن... سرفه هایم شدید شد، جولیا همانطور که با تعجب نگاهم می کرد گفت:چی شده؟ یعنی باور کنم از ترست اینجور شدی؟! با اشاره بهش فهموندم آب میخوام.. لیوان آبی که نمی دانم از کجا آورد را به طرفم داد، احساس خفگی داشتم، انگار قلب کوچک یک جایی بین مری و معده ام گیر کرده بود.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 71 پس این جولیاست، کسی که با سعید
لیوان آب را یک نفس سرکشیدم، نفسم آزاد شد و همانطور که با پشت دست اشک چشمهایم را پاک می کردم گفتم: مگه من چه چیز پنهانی دارم که می خوایید بازدید بدنی کنید و بعد دکمه های مانتوم را باز کردم و تاپ سفید رنگ زیرش پیدا شد. جولیا دستی به صورتش کشید و گفت: خیلی خوب، دنبال من بیا.. مثل بره ای سر به زیر دنبالش حرکت کردم،انگار محکوم به گوش کردن بودم. جولیا وارد اتاق کناری شد، اتاقی بر خلاف اتاق قبلی بسیار کوچک با یک تخت چوبی یک نفره و فرشی قهوه ای کوچک که کف اتاق را پوشانده بود. روبه روی اتاق هم در سیاه کوچکی بود که بی شک سرویس های قسمت بالا بود، من زمان آمدن اینقدر هول بودم که اصلا به دکوراسیون داخلی خانه دقت نکرده بودم. جولیا اتاق را نشانم داد و گفت: فعلا اینجا باش ، اما زیادی بهش عادت نکن ، چون به زودی میان دنبالت، این را گفت و از اتاق بیرون رفت. در را بستم و به سمت تخت رفتم، اینقدر خسته بودم که خودم را روی تخت ولوو کردم. خیره به سقف کبود بالای سرم بودم نمی دونم تلقینی بود یا هنوز اون قلب طلایی کوچک یه جایی توی مری ام گیر کرده بود، احساس سنگینی خاصی ما بین دنده هام میکردم. خسته بودم شدید، اما انقدر اتفاقات رنگ و وارنگ پشت سرهم برایم افتاده بود که با وجود سنگینی پلک هایم،اما نمی توانستم راحت بخوابم. اصلا نمی دونستم به کدام موضوع فکر کنم همانطور که در افکار مختلف غوطه ور بودم با دردی که در شکمم پیچید، تازه یادم افتاد گرسنه ام.. اما اگر هزاران غذای رنگارنگ هم در جلوی چشمم قطار می کردند، محال بود لقمه ای از گلویم پایین برود. دستم را روی شکمم گذاشتم و یکدفعه یاد زهرا افتادم، خدا را شکر که زهرا از دام این شیاطین جست...راستی چی شد که اینجور شد؟ ایا واقعا اون پلیسا...؟! به پهلو خوابیدم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم که در اتاق را زدند. جولیا با سینی در دست داخل شد. سینی را روی میز کنار پنجره گذاشت..تازه اینموقع بود که متوجه میز و پنجره شدم، پنجره ای که رو به بیرون باز میشد، انگار در لندن زمین زیاد داشتند چون تا اونجایی دیدم ، اکثر خونه هاشون ویلایی با سقف شیروانی بودند، شاید هم من را قسمتی از شهر آورده بودند که سبک ساختمان سازیشون این شکلی بود. بی توجه به جولیا ،سرم را به طرف دیوار کردم، دیگه اصلا نمی خواستم چیزی ببینم یا بفهمم، من که قرار بود بمیرم...وای خدای من! توی غربت به دست یک مشت جانی قراره بمیرم.. با صدای جولیا به خود امدم...احتمالا چیزی نخوردی، چون باشناختی از کریستا دارم هر چیزی در اولویتش هست غیراز خورد و خوراک زندانی هاش، اونم در مواردی منحصربه فرد که قرار باشه عنقریب طرف را قربانی کنه به خوردنش اهمیت میده، پاشو هر چی برات آوردم بخور...هر چیزی که آوردم متوجه شدی؟! ببین تو چه بخوای و چه نخوای قراره قربانی بشی، اونم قربانیی که من پیدا کردم ، من آموزش میدهم تا گناهانم بریزه و بتونم یه مقام هم توی انجمنون کسب کنم. اگر عاقل باشی و هر چی گفتم بدون کم و کاست قبول کنی منم قول میدم که مرگ بدون دردی داشته باشی، اما اگر بخوای لجبازی کنی ، منم کاری میکنم که زجر کش بشی.. با این حرفها پشتم لرزید...یعنی قرار بود چی به سرم بیاد؟! اما نه...من نمی خورم...بزار ازگشنگی بمیرم...ناگهان با کشیده شدن موهام انگار هنگ کردم.. ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 72و73 و74 جولیا همانطور که با چشم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 75و76 جولیا با نگاه شیطانیش بهم خیره شده بود و موهای نرم و بلند منو دور یکی از دستهایش پیچیده بود و با مو سر منو بلند کرد. درد توی کل وجودم پیچید ، دوتا دستم را روی موهام گذاشتم و از جا بلند شدم و گفتم: چکار میکنی وحشی؟! جولیا اشاره ای به میز کرد و گفت: پاشو غذات را بخور، بدنت باید آماده بشه، ببین چه قدرت بدنی دارم، این یه چشمه از کارام را نشونت دادم تا بدونی با کی طرفی.. و واقعا قدرت بدنی خوبی داشت ، هم از اون سیلی که در بدو ورود زد و هم این حرکتش ، مشخص بود که زورش زیاده، اصلا آدم فکر میکرد یه مرد هست درقالب زن... نتونستم مقاومت کنم، از جا بلند شدم اونم موهام را رها کرد،نزدیک میز شدم، خندم گرفت و پیش خودم گفتم مثلا به اینم میگن غذا؟! انگار منو با اسب و گوسفند اشتباه گرفتند. پیش روم یک بشقاب که ترکیبی از گیاهان مختلف مثل کاهو و کلم و گوجه و..بود و کنارش هم یک لیوان نوشیدنی که شاید دلستر بود به چشم می خورد و یه بوی ترشیدگی عجیبی میدادند. روی تنها صندلی چوبی کنار میز نشستم، چنگال را برداشتم و می خواستم داخل محتویات بشقاب فرو کنم سرم را پایین تر بردم..عق این بوی ترشیدگی از لیوان نوشیدنی بود، خوب که دقت کردم متوجه شدم مشروب هست، آخه دوستی با رها ،منو با این چیزا آشنا کرده بود، درسته که توی عمرم فقط یک بار، اونم به اصرار رها و جوگیری جلوی جمع خورده بودم. اما همون یک بار رسوایی برام ببار آورد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم و هنوز حرف پدرم توی گوشم زنگ میزنه: دخترم تو مسلمانی، اینها نجس هستند ، یک بار که استفاده کنی خودت را سرسپرده شیطان میکنی، الکل عقل را زایل و مغز را کوچک میکنه، هر چند که فقط یکبار استفاده کنی ، دخترم هر چی توی دین حرام شده، برای اینه که ضررش برای بدن زیاده، دین اسلام ،دین مهربانی هاست، هر چی مضر هست نهی و حرام شده و هر چه که مفید برای بدن هست حلال و مستحب شده، یعنی تو یه غذای سالم که بخوری، علاوه بر اینکه لذت خوردن را بردی و بدنت را تقویت کردی، خدا برات ثواب هم مینویسه، اما مشروب چیز نجسی هست که به شدت نهی شده و حدیثی از مولا علی هست که اگر قطره ای شراب در چاهی بریزه و هزاران هکتار زمین را با آب او چاه آبیاری کنن، منِ علی یک دانه از محصول اون زمین ها نمی خورم... با یاد آوری این حرفها، چنگال را گوشه ظرف قرار دادم و خودم را عقب کشیدم و گفتم: اگر منو بکشی هم لب به این غذاهای نجس نمیزنم. جولیا که دقیقا پشت صندلی من ایستاده بود دستش را گره کرد و بالا برد و با لحنی عصبانی و سرشار از تعجب گفت: ای دخترهٔ آب زیر کاه از کجا فهمیدی که چی داخل غذات کردم و نجس هست؟ و با این حرف تازه متوجه شدم ، احتمالا چاشنی داخل سالاد هم یه چیز نجس هست، از این شیطان پرست ها هر چی بگیم برمیاد، اما یه چیزی برام واضح شد که جولیا حتما یک ایرانی هست، محاله کسی خارجی باشه و اینقدر صریح و روان فارسی را حرف بزنه.. با صدای فریاد دوبارهٔ جولیا به خود آمدم: میگم بخور که اگر نخوری هر چی دیدی از چشم خودت دیدی...من آدم صبوری نیستم دخترهٔ پررو.. سینی غذا را با دستم کنار زدم ، به طوریکه مقداری از مایع داخل لیوان ریخت و‌گفتم: نمی خورم ناگهان مشت گره کردهٔ جولیا پشت سرم درست بین دوتا کتفم فرود آمد، همزمان با درد شدیدی که دوباره توی جانم افتاد، حس کردم قلب کوچک طلایی که انگار گیر کرده بود داره پایین میره و با دومین مشت، انگار قلبم سنگین شد و چشمام سیاهی رفت و چیزی از اطراف نفهمیدم.. با پاشیده شدن مایع سردی روی صورتم،چشمانم را باز کردم،نور برق بالای سرم مستقیم به چشمم می تابید و باعث میشد اطراف را درست نبینم، چشمانم را بستم وباز کردم و سرم را به طرف راست چرخاندم، من کجا هستم، این کیه؟ مردی با نگاه خیره اش به من چشم دوخته بود، تا چشمانم را باز کردم جلوتر امد، دستش را به طرف دستم آورد تا دستم را بگیرد تمام توانم را جمع کردم و دستم را با بی حالی عقب کشیدم. کم کم ذهنم به کار افتاد، درسته این اریک باید باشه.. اریک اوفی کرد و گفت: چته؟ چرا با جولیا راه نیومدی؟ مگه چی ازت خواست؟! غیر از اینکه ازت خواست غذات را بخوری؟! جولیا دختر مهربونی هست ، چرا باهاش لج میکنی؟ حوصلهٔ حرف زدن را نداشتم، پتویی را که تا روی سینه ام بود، آرام تا روی سرم بالا کشیدم و صورتم را به سمت چپم چرخاندم، چشمانم را بستم و سعی کردم ذهنم را خالی از هر فکری کنم، با وجود ضعف بدنی شدیدی که داشتم و ضربه های پی درپی، توان هیچ کاری حتی فکر کردن را نداشتم، هراز گاهی دردی درون شکمم می پیچید، نمی دانستم این درد به خاطر گرسنگی هست یا اون قلب کوچک طلایی که اینک میهمان دل و روده ام بود.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 72و73 و74 جولیا همانطور که با چشم
نمی دانم چه مدت گذشته بود، اصلا نمی دانستم شب بود یا روز، تاریخ همه چیز از دستم در رفته بود که با تکان های شدید شانه ام از جاپریدم. مثل انسان های برق گرفته سرجایم نشستم، جولیا با دستپاچگی تکان دیگری بهم داد و گفت: پاشو...پاشو دخترهٔ خیره سر، پاشو از اینجا باید بریم. ذهنم کار نمی کرد، خواب زده بودم و نمی دانستم چه کنم جولیا که حالت من را دید ، مثل ببری خشمگین به طرفم آمد و دستم را گرفت و محکم به سمت خودش کشید به طوریکه تلو تلو خوران از روی تخت پایین آمدم و دیدم من را به سمت در می برد، نگاهی به لباس های تنم کردم، خدای من! تاپ سفید و بدون آستین...با این وضع که نمی تونستم بیرون برم، همانطور که از لبه تخت فاصله میگرفتم، دستم را دراز کردم و مانتویم را از انتهای تخت برداشتم، میخواستم به سمت صندلی بروم و شالم را بردارم که جولیا متوجه هدفم شد و گفت: شال را می خوای چکار کنی؟ بدو بیا میگم وضعیت اضطراری ست و مرا با خودش از در خارج کرد. مستقیم به سمت اتاق خودش رفت. انتهای اتاق، اریک منتظر ما بود، کنار قفسه ای که به چشم میخورد ایستاد،دکمه ای را که از بیرون مشخص نبود، بغل قفسه ها زد و قفسه ها کنار رفتند و از پشت آن دری نمایان شد. اریک داخل شد و جولیا مرا داخل اتاقکی که معلوم نیست چی بود هل داد. پشت در تاریک بود و انگار راهرویی بود که با چندین پله به زیر زمین خانه منتهی می شد. مثل انسان های مسخ شده دنبال اریک راه افتاده بودم و پشت سرم هم جولیا در حرکت بود، اصلا نمی دانستم دلیل این حرکاتشان چیست؟ چرا اینقدر دستپاچه هستند و انتهای راهی که میریم به کجا ختم میشه؟ کل تنم درد می کرد اما مجبور به راه رفتن بودم، از پله هایی که ما را به پایین میبردند گذشتیم و وارد راهروی تاریک و تونل مانندی شدیم.. ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 75و76 جولیا با نگاه شیطانیش بهم خی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 77 و 78 فاصله ای را داخل راهروی تونل مانند طی کردیم ، اریک توقف کرد، نمی دانم چه کار کرد که با صدای گروپ گرومپی، دری که اصلا معلوم نبود در آنجا تعبیه شده است، باز شد و دو باره وارد راهرویی که به پله هایی رو به بالا می رسید، شدیم. اریک از پله ها بالا رفت و ما هم به دنبالش، در انتهای پله ها دری نرده مانند که نور مهتاب بیرون از آن به داخل می تابید نمایان شد. اریک دست در جیب کرد و کلیدی بیرون آورد و کلید را در قفل در چرخاند، در با صدای ناله مانندی باز شد، انگار سالها بود که بازنشده بود. هر سه به بیرون رفتیم، اریک که انگار قصد برگشتن داشت رو به جولیا گفت: می دونی که اینجا کجاست؟! جولیا نگاهی به اطراف کرد و راهی را نشان داد و گفت: فکر میکنم یه چند متر جلوتر خیابان اصلی هست. اریک سری تکان داد و گفت: درسته، شما از اینجا برید، بدون اینکه کسی را مشکوک کنید ، تاکسی بگیرید و به آدرسی گفتم برید و از اونجا ماشینی از طرف انجمن منتظرتون هست که به ساختمان شماره دو میبرتتان، من هم برمی گردم و از راه اصلی جلوی خانه با ماشین خودم میرم و ببینم تعقیبم میکنند یانه؟! جولیا سری تکان داد و به من اشاره کرد که مانتویم را بپوشم و حرکت کنیم و اریک هم از راهی که آمده بود برگشت و دوباره در نرده مانند قفل شد. از حرفها و حرکات این دو نفر برمی آمد که کسی در تعقیب آنهاست و اینها احساس خطر کرده اند، اما چه کسی؟! همراه جولیا راه افتادم، همانطور که نگاهم به سنگریزه های روی زمین بود و گاهی اطرافم را غریبانه نگاه می کردم، احساس مینمودم در روستایی آن طرف دنیا گیر افتادم،یعنی شکل ساختمان ها اینجور حسی به من میداد، اما در حقیقت من در قلب انگلیس بودم، همراه کسی که مرا به دام انداخته بود و قرار بود به مسلخ شیاطین بکشد و مرا قربانی ابلیس نماید. بغض راه گلویم را چنگ میزد، نسیمی وزید و موهای بلند و آشفته ام را آشفته تر کرد، تازه یادم افتاد شال و روسری ندارم، یک آن دلم در این دنیا فقط و فقط برای شال روی سرم تنگ شد، آهی کشیدم و زیر لب گفتم: چه زود دیر میشود. جولیا که حس کرد چیزی گفتم، با شک گفت: چی گفتی؟ با کی حرف زدی؟! در بین اینهمه بغض و دلتنگی ،خنده ام گرفت و گفتم: با رابطم توی اداره پلیس صحبت کردم. جولیا با خشم به طرفم برگشت و چنگالش را به سمتم آورد ،انگار میخواست من را خفه کند و گفت: تو کی هستی لامذهب؟! دوباره واژهٔ آشنایی گفت، واژه ای که گهکاهی ما ایرانیها ازش استفاده میکردیم. خنده ام را فرو خوردم و گفتم: آخه من توی لندن با کی میتونم ارتباط بگیرم؟! تو که کل زندگی منو میدونی، شماها از چی اینقدر میترسید؟ زیر لب با خودم حرف میزدم، اینم جرمه؟! و خیره به چشماش نگاه کردم و گفتم: جولیا...تو یک ایرانی هستی، شک ندارم. با این حرف، جولیا که اندکی آرام شده بود دوباره برافروخته شد،مچ دست من را محکم در دست گرفت و فشاری به آن داد. در این هنگام به خیابان اصلی رسیدیم، اینجا بر خلاف کوچه هایی که پشت سر گذاشتیم، جنب و جوشی در بین بود و مردم در روشنایی برق و مهتاب هرکس به دنبال کار خودش بود. منتظر تاکسی بودیم، جولیا که دستم را محکم چسپیده بود گفت: خیلی مشکوکی، تو این اطلاعات را از کجا آوردی؟ فعلا جیکت در نیاد، من بالاخره سر از کارت درمیارم. با تمام شدن حرف جولیا تاکسی جلوی پایمان ترمز کرد. مردی جلو و مردی هم عقب ماشین بود. من و جولیا هم عقب سوارشدیم.جولیا کنار مرد و من هم چسپیده به در.. در بسته شد. جولیا که انگار واقعا خسته بود ، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست، اما همچنان مچ دست من را محکم گرفته بود. نمی دانستم کجا میرویم، اما توی دلم مشغول راز و نیاز با خدا بودم. الان که اینجا بودم و پوششم هم آزاد بود، اصلا حس آزادی نداشتم و تازه میفهمیدم که آزادی واقعی چی هست.. با صدای جولیا به خودم آمدم: آقا کجا میرین؟ مسیر ما ،اینطرف نیست. مرد کناری دستش را زیر بارانی اش برد، کلاه دوره ای روی سرش را پایین تر کشید و انگار از زیر بارانی، قلب جولیا را نشانه رفته بود و آرام گفت: حرف نزن وگرنه میمیری.. جولیا با لرزشی در صدایش گفت: تو..تو کی هستی؟ و بعد مچ دستم را محکم تر فشار داد و در حالیکه دندان هایش را بهم می سایید گفت: دخترهٔ عوضی، تو کی هستی؟ اینا کی هستن؟! آن مرد لولهٔ اسلحه را از زیر بارانی اش کمی بیرون آورد و گفت: نشنیدی که چی گفتم؟! جولیا ناگهان ساکت شد، احساس کردم فشاردستش دور مچ‌من کمتر شد،انگار نقشه هایی در سرش داشت
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 75و76 جولیا با نگاه شیطانیش بهم خی
یک لحظه دست من را ول کرد و میخواست از داخل کیفش که بین من و خودش قرار داشت ،بی صدا چیزی بردارد. احسلس خطر کردم و با زیان انگلیسی رو به مردی که ما را به نوعی دزدیده بود کردم و‌گفتم: می خواد چیزی از کیفش برداره.. مرد در یک چشم بهم زدن اسلحه را بیرون آورد و بی مهابا روی شقیقهٔ جولیا گذاشت و گفت: هر حرکت اضافی، مساوی هست با تمام شدن زندگیت..فهمیدی؟! و سپس دست برد و دستهٔ کیف جولیا را گرفت و کشید و کیف را در دست گرفت، آن را به مردی که روی صندلی جلو نشسته بود داد تا کیف رت وارسی کند. جولیا که مشخص بود ترسیده بود، سرش را تکان داد و زیر لب چیزی می خواند. متوجه شدم که ماشین از محدودهٔ شلوغ شهر دور میشود و در جاده ای خلوت به پیش میرود. صدایی از جولیا در نمی آمد اما من حرکات لبانش را در تاریکی ماشین میدیدم. چند متری جلوتر ناگهان ماشین خاموش شد،فضای اطراف تاریک بود، انگار دور و بر ما شهری وجود نداشت. جولیا که انگار به هدفش رسیده بود و چشماتش در تاریکی شب مثل چشمان گربه می درخشید دوباره شروع به خواندن ورد کرد و اینبار بلندو بلندتر.. ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 77 و 78 فاصله ای را داخل راهروی تو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 79 و 80 راننده هر کار کرد ماشین روشن نشد، به ناچار همه مان پیاده شدیم تا ماشین را هل بدیم،البته ما دو تا زن از هل دادن معاف بودیم راننده پشت فرمان مدام استارت میزد و دو مرد هم همزمان ماشین را هل میدادند. جولیا که با چشمان شیطانی اش به آنها خیره شده بود به طوریکه ادم فکر می کرد این تکان نخوردن ماشین از قدرت نگاه جولیا بود. جولیا قهقه ای زد و گفت: خودتون را خسته نکنید این ماشین حرکت نمیکنه،تا این حرف از دهانش خارج شد، همون مردی که کنار ما نشسته بود به طرفش آمد و همانطور که ما را به سمت جاده باریک سمت راستمان هدایت می کرد، شمرده شمرده گفت: روشن نشد،نشد..باید به عرضتون برسانم ما نزدیک مقصد هستیم ای ابلیس... جولیا بالاجبار شروع به حرکت کرد و من هم در کنارش و آن مرد هم پشت سر ما، گویا راننده و آن یکی مرد همانجا کنار ماشین ماندند. جولیا همانطور که آهسته قدم برمی داشت و انگار منتظر معجزه ای بود که نجات پیدا کند گفت: من از این مخمصه نجات پیدا می کنم اما قبلش باید بدونم تو کی هستی و این نیروهایی که حمایتت میکنند چه کسانی هستند.. خنده ام گرفت آخه منم یه اسیر بودم مثل جولیا و شک نداشتم این افراد ربطی به من ندارند چون من خوب می دانستم به جایی وصل نیستم و حدس میزدم این کارها از طرف گروهی که با انجمن جولیا به نوعی رقیب هستند می باشد و جولیا فکر می کند به من ربط دارد. یک لحظه وسوسه شدم کمی دق دلی ام را خالی کنم و جولیا را بترسانم ، پس آرام گفتم: توی بد تله ای گیر افتادی، اسم سازمان اطلاعات ایران را شنیدی؟ من یکی از مامورین مخفی آنها هستم.. جولیا که انگار برق چند فاز بهش وصل شده بود ، مشتش را گره کرد و‌زیر لب گفت: لعنتی و من خنده ام گرفته بود از اینهمه بلاهت...چرا که جولیا هم میدید هیچ حرفی مبنی بر رفاقت و‌همکاری بین من و آن مردهایی که ما را اسیر کرده بودند رد و بدل نشد ، حالا چطوری حرف منو قبول کرد؟ نمیدانم ! ان مرد درست می گفت و بعد از چند دقیقه پیاده روی به خانه ای رسیدیم که مثل بقیهٔ ساختمان های اطراف با سقف شیروانی و دیوا هایی به رنگ چوب که انگار در زمین چمن بزرگی بنا شده بود،جلویمان خود نمایی می کرد. با اشاره مرد جلوی در خانه ایستادیم. جولیا که انگار از حمایت نیروهای شیطانی دست شسته بود،دیگر وردی زیر لب نمی خواند. ان مرد کلید را داخل قفل در چرخاند و در باز شد و من باز وارد خانه ناشناختهٔ دیگری شدم انگار کسی داخل خانه نبود، خانه ای ساکت و تاریک، به محض ورود، آن آقا برق را روشن کرد و جلوی چشمم خانه ای کوچک با مبلمانی ساده به رنگ آبی نفتی نمودار شد. هالی که کف آن با سرامیک های سفید و دیوارهایش هم سفید بود و انتهای هال آشپزخانه بود و طرف راست و ورودی آشپزخانه راهرویی کوچک که دو در روبه روی هم نمایان بود. همانطور که خیره به جلویم بودم با صدای مرد که با زبان انگلیسی صحبت می کرد به خود آمدم: خانم بفرمایید بنشینید. نه خصومتی در کلامش بود و نه تحکمی، برعکس بقیه افرادی که باهاشون برخورد داشتم، بسیار با احترام برخورد کرد. بله ای گفتم و روی نزدیک ترین مبل نشستم. به پشتی مبل تکیه دادم، با ریختن موهای جلوی سرم روی گونه ام، تازه متوجه شدم که یادم رفته بود روسری ندارم، احساس شرم می کردم و این احساس و سرمای هوا باعث شد با دو دست خودم را بغل کنم و درهم بکشم. جولیا همانطور که زیر لب چیزی میگفت روی مبل کنارم نشست و رو به آن مرد که روبه روی مانشسته بود کرد و گفت: این مسخره بازیها چی هست؟ من از شما شکایت می کنم، به چه حقی ما را گروگان گرفتین و اینجا آوردین؟! اصلا شما کی هستین؟ مرد که انگار چیزی نمی‌شنود مشغول کار با گوشی اش شد. جولیا که از آن مرد ناامید شده بود با نگاه خصمانه اش به من خیره شد و گفت: ای دخترهٔ نکبت! هرچه هست زیر سر توست. وقتی که این حرف را زد، به خاطر عصبانیتی که در صدایش موج میزد ، من غرق شادی بودم، دلم می خواست از خشم بمیرد. برایم مهم نبود در چنگ چه کسانی اسیر شده ام، چون در هر حال اسیر بودم، چه در دست جولیا و چه این ناشناس ها، الان مهم این بود که جولیا عذاب می کشد. چند دقیقه گذشت، انگار پیامکی برای مرد آمد، به سرعت از جا بلند شد و گفت: باید بریم، پاشین.. من و جولیا از روی مبل بلند شدیم که مرد به جولیا اشاره کرد و‌گفت: فقط شما همراه من می آیید. جولیا که احساس خطر می کرد، به سرعت دست مرا قاپید و گفت: یا ما دوتا با هم میریم یا من تنهایی جایی نمی آیم. انگار وجود من یک نوع برگ برنده بود براش..
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 77 و 78 فاصله ای را داخل راهروی تو
آن مرد بدون تعلل اسلحه کمری اش را از زیر لباسش بیرون آورد و با نهیب محکمی گفت: خفه شو و حرکت کن.. جولیا به ناچار راه افتاد ، اما تا آخرین لحظه و آخرین قدمی که برمی داشت و از من دور میشد، نفرت را در چشمانش میدیدم، انگار با نگاهش برایم خط و نشان می کشید. جولیا و آن مرد از در بیرون رفتند، اما در ساختمان نیمه باز مانده بود. من هم بلا تکلیف، نمی دانستم چه کنم..‌یعنی چه؟؟ می خواستم به سمت در بروم و ببینم چه خبر است که صدای قدم هایی که به ساختمان نزدیک می‌شد ، نشان از آمدن کسی داشت، پس مثل مجسمه ای سنگی سر جای خودم ایستادم. در کاملا باز شد و... خدای من!! باورم نمیشد.. این....این.. ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 79 و 80 راننده هر کار کرد ماشین رو
کلا گیج شده بودم و گفتم برام بگو.. الی از جا بلند شد ، جلز و ولز محتویات ماهی تابه بلند شده بود ،الی به طرف آن رفت و گفت : می تونی منو زینب صدا کنی و بعد نگاهی به ساعت دستش انداخت و ادامه داد: دوساعت دیگه یه جلسه شبانه داریم، می خوام اگر حالت خوب بود و دوست داشتی تو رو هم باخودم ببرم ، اما قبلش یه کم باید گریمت کنم. زیر لب گفتم زینب... الی برگشت طرفم و‌گفت: بزار یه چی بخوری ، فرصت زیاده، یکی یکی همه چی را برات تعریف میکنم.. واقعا مغزم هنگ کرده بود..زینب..الی...جلسه...گریم.. همه چیز مرموز بود ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 79 و 80 راننده هر کار کرد ماشین رو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 81 و 82 درباز شد و الی با لبخندی روی لبهاش داخل شد، با تعجب بهش نگاه کردم، این الی بود واقعا؟ خیلی شبیه الی بود اما این موهاش طلایی بود و روی شونه هاش ریخته بود تا جایی یادمه موهای الی سیاه بود.. الی با طمأنینه در را پشت سرش بست، کلید را در قفل در چرخاند و همانجا روی در گذاشت و بعد دست هاش را از هم باز کرد و گفت: زبونت را موش خورده که سلام هم نمی کنی؟! شوکه بودم و انگار واقعا لال شده بودم با لکنت گفتم: س..س..سلام..من خواب هستم یا بیدار؟! تو....تو الی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟! الی نزدیکم شد و منو تو آغوشش گرفت و‌گفت: بیداری عزیزم ، می خوای یه نیشگول مشتی ازت بگیرم که مطمئن شی بیداری؟ بله الی جانت هستم انگار عقدهٔ تمام این روزها باز شده بود، گویا شانه های الی محکم ترین تکیه گاهم بعد از خدا شده بود، نا خوداگاه شروع به گریه کردم...الی هم بی حرکت ایستاده بود، انگار میفهمید که چی درونم میگذرد و با دستش پشتم را ناز می کرد. در بین هق هق هام گفتم: تو کجا رفتی؟ الان خدا تورو از کجا رسوند؟! من اشتباه مهلکی کردم ،اما خدا میدونه سخت پشیمانم، یکدفعه یاد اون دوتا دختر فلسطینی افتادم و گفتم: اون دو تا دختر بچه هانا و هانیل مردن..‌یعنی اینا ،این ابلیس ها کشتنشون، زهرا هم شانس آورد که پلیس بردش وگرنه قرار بود قربانی بشه...منم قرار بود قربانی بشم..الی تو یک فرشته ای فرشته.. الی با دو دستش شانه های منو گرفت و منو از خودش جدا کرد و بعد خیره به چشمای خیس از اشکم شد، با دو تا کف دستش ،صورتم را قاب گرفت و گفت: خدا دوستت داشته که از چنگ این شیاطین نجات پیدا کردی وگرنه من کاره ای نیستم، خدا میدونه سالانه چقدر دختر مثل تو که هر کدوم به خاطر شرایطی که دارن از خونه و کشور فراری میشن و توی چنگ همچی کسایی اسیر میشن، یکی مثل تو به قربانگاه شیطان میره و یکی هم به شیوخ شکم گنده عرب فروخته میشه تا وسیلهٔ عیش و نوش یک مشت هوسران فراهم بشه.. هر کسی توی یک منجلابی که خودش باور نداشته فرو میره و تا نفس داره باید خدمت کنه ،اما برای تو انگار خدا یه جور دیگه برنامه چیده بود...خواست خدا بود تا بیای و اینجاها را ببینی، آگاه بشی و آگاهی ببخشی الی بوسه ای از گونه ام گرفت و همانطور که دست منو توی دستش گرفته بود به سمت مبل دو نفره رفت و‌گفت: بیا بشین اینجا اعجوبه... تعجب کردم، با پشت دست اشکهام را پاک کردم و گفتم:من اعجوبه ام؟؟ چرا آخه؟! الی با تعجب گفت: یعنی خودت متوجه نشدی؟ با تعجب نگاه الی کردم و گفتم: داری از چی حرف میزنی؟ الی خنده ریزی کرد و گفت: خوشم میاد که خودتم نمی دونی چکار کردی و بعد دستی به پشتم زد و ادامه داد: اون قلب طلایی را چکار کردی؟ چشام را ریز کردم و گفتم: چه ربطی به قلب طلایی داره؟ الی خنده بلندی کرد و گفت: آخه اون فقط قلب نبود...یه ردیاب بود که جای دقیق شما را نشون میداد با شنیدن این حرف تازه یاد گرسنگی و دردی که مدام توی شکمم می پیچید افتادم، دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم: به جای صبحانه و نهار و شام خوردمش.. الی ناگهان از جا برخاست و‌گفت: خدای من! چی میگی تو؟! یعنی اون قلب را قورت دادی؟ چه کار خطرناکی گرچه کوچک بود.. شانه ای بالا انداختم و گفتم: گذاشتم زیر زبونم چون جولیا می خواست بازرسیم کنه ، ناخواسته قورتش دادم. الی همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت: پس الان یه قلب طلایی با یه ردیاب داخل شکم تو هست درسته؟! یعنی تو الان خود خود ردیاب هستی و زد زیر خنده.. با نگاهم رد رفتنش را دنبال کردم که اشاره کرد برم پیشش.. تازه متوجه میز نهار خوری کوچک وسط آشپز خانه شدم، یه میز شیشه ای سیاه رنگ‌که دو طرفش دو تا نیمکت چرمی سیاه و سفید قرار داشت. روی نیمکت نشستم و الی مشغول گشتن توی یخچال و کابینت ها شد و گفت: باید یه غذای چرب و‌چیلی درست کنم که هم نیروی این چند روزه را به بدنت بازگردونه و هم باعث دفع اون قلب ردیابی بشه.. اتفاقات این سفر را مثل پازل توی ذهنم در کنار هم قرار دادم و با شک گفتم: به نظرم تو اون الی که میگفتی نیستی ،تو کس دیگه ای هستی.. الی نگاهی بهم انداخت و گفت: منظورت کدوم الی هست؟ بهش خیره شدم و گفتم : همون که داستان زندگیش را تعریف کردی و‌گفتی کلاه سرت گذاشتن و برای فرار از زندان ،مجبور شدی که به فرار فکر کنی .. الی چیزی را از داخل یخچال برداشت و توی ماهیتابه روی گاز گذاشت و بعد روبه رویم نشست و گفت: هم آره و هم نه...یعنی من در حقیقت همون الی هستم اما در واقع نیستم..
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 81 و 82 درباز شد و الی با لبخندی ر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 83 و 84 الی یا همون زینب یه نوع خوراک که اسمش را نمی دونستم ،جلوی روم گذاشت و توی ظرفی هم چند تکه نان و گفت: زود بخور تا جون بگیری ،اگر بخوای باهام بیای خیلی کارا باید بکنیم نگاهی به الی و نگاهی به غذای خوش رنگ و خوشبو کردم و گفتم: خودتم هم بخور الی ظرف را با دستش به طرفم هل داد و گفت: من تازه خوردم، تو بخور زود باش تکه ای نان جدا کردم و همانطور که باهاش ور میرفتم گفتم: پس تا من میخورم بگو قصه الی و زینب چی چی هست؟ الی خنده ای کرد و گفت: ببین من در حقیقت زینب هستم ، اما اینجا منو با نام الی میشناسن،یعنی الی وجود خارجی داره و واقعا هستش با همون سرگذشتی که داخل کشتی تعریف کردم، یه زن ناامید که کلاه سرش گذاشتن و با اندکی ثروت قصد خروج از کشور را داره و چون ازش شکایت شده و ممنوع الخروج هست، مجبور شده از طریق غیر قانونی از کشور خارج بشه تا اون ثروته را از دستش درنیارن و در این بین گیر جولیا میافته و فکر میکنه که جولیا فرشتهٔ نجاتش هست و بهش اعتماد میکنه ،درصورتیکه جولیا هم برنامه ها خودش را داره و ... ولی الان الی توی ایران هست و من زینب هستم که خودم را الی جا زدم، ما با هک‌حساب جولیا متوجه شدیم با چندین نفر توی ایران در ارتباطه و قراره اونها را از مرز خارج کنه، حتی تمام مکالمات شما را داشتیم و قرار شد من جای یکی از قربانیان به اینجا بیام تا سر از کارشون دربیاریم و توی لندن بود که فهمیدیم با یک تشکیلات فوق العاده بزرگ و البته مخوف و سرّی طرف هستیم و این حیوانات آدم نما هر کدام از قربانیانشون را برای منظور خاصی میارن، قسمت تو و اون دختر بچه ها قربانی شدن در محضر ابلیس بود و قسمت من و تعدادی دیگه اجرای یک نقشهٔ توطیه که از پیش طراحی شده بود . حرفهای زینب برام جالب بود ، حالا میدونستم زینب یک پلیس در قالب زن فراری بود، حالا میدونستم که من کل این مدت تحت کنترل پلیس بودم و کم کم برام روشن شد که اون آزاد شدن معجزه آسا از دست پلیس بدون کمترین هزینه و سوظنی برای من از کجا آب می خورد.. سوالات گوناگون توی ذهنم رژه میرفت پس گفتم: سعید..‌اینجور که جولیا می گفت برادرم سعید هم اینا کشتن.. زینب سری تکان داد و‌گفت: بله متاسفانه ، ما هم متوجه این موضوع شدیم ، اما الان بحث کافی هست آیا حاضری الان همراه من بیای؟ خسته تر از آن بودم که به مخمصه لی دیگه فکر کنم ، پس شونه هام را بالا انداختم و‌گفتم: امشب نای هیچ‌کاری ندارم، بعدم دوست دارم هر چه سریعتر به کشور خودم... زینب پرید توی حرفم و گفت: هر چیزی به وقتش،باشه اگر امشب نمیای، باید فردا شب حتما بیای‌... بی صدا لقمه ای در دهانم گذاشتم و ناخوداگاه به یاد مادرم افتادم، از زینب فقط لب زدنش را میدیدم اما ذهنم در ان سوی دنیا بود.. آخرین لقمه را قورت دادم و تازه متوجه شدم که زینب منتظر جواب من هست.. با من و من گفتم: ببخشید من اصلا نفهمیدم شما چی گفتین، تمام فکر و ذکرم ایران ، پیش بابا و مامانم بود...یک لحظه رفت اون سالها که سعید زنده بود و من میدیدم مدام پشت سیستمش هست و سخت مشغوله، اما نمی دونستم درگیر این شیطان پرستا شده.. زینب پرید وسط حرفم و‌گفت: پس من داشتم گل لگد می کردم ،حالابگذریم، راستش منو یا همون الی را به این نیت کشوندن به اینجا که به نوعی آموزشمون بدن تا پروژه ای را که مدتها براش وقت گذاشتن و برنامه ریختن را به سرانجام برسونند و مملکت ما را که تنها قدرتی هست که تمام قد در مقابل فراماسون ها ایستاده و نمیگذاره که نقشه هاشون تکمیل بشه و به سرانجام برسه، به آشوب بکشن.. این اجنبی های شیطان پرست ،خواب های بدی برای من و تو و تمام دختران و زنان ایران زمین دیدند، اینا فهمیدند فقط در صورتی میتونند ایران را از پا بندازن که خانوادهٔ ایرانی را از هم بپاشند و یک خانواده در صورتی از هم میپاشه که زن خانواده دختر خانواده و مادر خانواده منحرف بشه و الان آخرین تیر ترکششون را رها کردند و این تیر نشسته بر دامن من و تو ولی ما نباید اجازه بدیم که فرو بره و زخم عمیقی ایجاد کنه،ما باید روشنگری کنیم. و لازم میدونم با تغییر چهره یکی دو جلسه توی جلسات ما حضور داشته باشی ، تا خودت با چشم خودت و‌گوش خودت ببینی و بشنوی که چه نقشه هایی در سر دارند. حالا اگر امشب حالت روبه راه نیست که بیایی، اشکال نداره، نیا...اما فرداشب باید بیای ، این جلسات فک میکنم یک هفته دیگه تمومه... از جا بلند شدم و درحالیکه ظرف دستم را به سمت ظرفشویی میبردم گفتم: ممنون خوشمزه بود و بعد نگاهی به زینب کردم و گفتم: موهات را رنگ کردی؟ چقدر بهت میاد ومیخواستم ادامه بدم و افکارم را به زبان بیارم چون که برام قابل قبول نبود زینب که دم از دین میزد موهایش را اینچنین زیبا کنه و در مقابل دید دیگران قرار بده..
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 81 و 82 درباز شد و الی با لبخندی ر
زینب که انگار ذهنیاتم را می خواند گفت: اولا نوش جونت، دوما این کلاه گیس هست عزیزم،یک زن مؤمنه، یک زن با حجب و حیا ،هیچ‌وقت اجازه نمیده زیبایی هایش را مردان نامحرم ببینند،چون یک زن اصیل در حقیقت یک ملکه هست و زیبایی های یک ملکه فقط متعلق به پادشاه زندگی اش است لبخندی زدم و‌گفتم : چقدر خوشگل حرف میزنی... اشاره ای به روغن روی کابینت کرد و گفت: تا من برمی‌گردم سعی کن تمام این روغن زیتون را بخوری تا اون قلب طلایی راحت دفع بشه و مشکلی برات پیش نیاره.. ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 83 و 84 الی یا همون زینب یه نوع خو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 85 و 86 به محض اینکه زینب از خونه زد بیرون، رفتم طرف تنها اتاق خانه، وارد اتاق شدم. یک اتاق جم‌و جور نقلی با دوتا تخت خواب یک نفره در دو طرف و کنار هر تخت یک میز چوبی کوچک و رویش هم چراغ خوابی به شکل قارچی سربه زیر و زیبا... می خواستم روی یکی از تخت ها بخوابم که چشمم افتاد به مهری که روی یکی از میزها بود و علامت قبله ای که روی دیوار ،انگار مرا به خودش می خواند. بهترین وقت برای ادای نذر و راز و نیازی بی غل و غش بود،درسته خسته بودم شدید اما احساس می کردم الان تنها چیزی که خستگی ام را در میکنه یه نماز با حضور قلب هست و بس.. پس برگشتم طرف هال تا برم سرویس ها که در کنار اتاق بودند، وضو بگیرم. بعد از یک ساعت عبادت، انگار تمام پریشانی و خستگی هام دود شد و بر هوا رفت، اینجا بود که یاد حرف داداش سعید خدابیامرز افتادم: ببین سحر هر چی که فشار روانی بهت وارد بشه، با خواندن دو رکعت نماز همه زایل میشه و این حرف من نیست، حرف دانشمندان غیر مسلمان هست ، اونا معتقدن وقتی اعصابت به شدت خورد هست یعنی انرژی های منفی تو را احاطه کرده و برای رهایی از این انرژی ها کافیه پیشانی و کف دست و پاهایتان را به صورت سجده بر زمین بگذارید در این صورت هست که تمام انرژی منفی شما به زمین منتقل میشه و این درست همون نماز خوندن ماست، عبادتی که خدا واجب کرده البته هزاران فایده برای ما داره و ما غافلیم... چادری را که فکر میکنم مال زینب بود از سرم برداشتم و تا کردم و داخل کمد لباسی که توی دیوار درآورده بودند گذاشتم. و در همین حین با خودم گفتم: یعنی زینب توی کدوم دسته هست که اینقدر راحته و تونسته بیاد اینجا واحد مستقل داشته باشه؟ مگه اونم مثل من اسیر نبود؟ دوباره باران سوالات در ذهنم باریدن گرفته بودند و آرزو میکردم کاش به دقت به حرفهای زینب گوش میدادم‌. با دردی که توی شکمم پیچید ، از همه فکرها بیرون امدم و به سرعت به طرف دسشویی رفتم. پهلو به پهلو شدم، نمی دانستم چه وقت روز هست اما نوری که از پنجرهٔ کوچک اتاق به داخل می تابید نشان از شروع روزی دیگه بود.. به تخت خالی زینب نگاهی کردم، خدای من هنوز نیامده بود، دیگه کم کم داشتم نگران میشدم. دیشب درسته شب آزادی ام بود ، اما برای من شب دردناکی بود و نتوانسته بودم درست بخوابم ، مدام دلدرد و در تردد بین اتاق و توالت بودم، دمدمه های صبح خواب رفتم و الانم که هنوز زینب نیامده... ادامه دارد.. از جا بلند شدم، نه هیچ‌خبری نبود انگار نه انگار زینبی وجود داشت. وارد هال شدم و می خواستم به سمت آشپزخانه بروم که دوباره دردی شدی درونم شکمم پیچید، از بین راه برگشتم و به سمت توالت حرکت کردم. خدای من! فکر می کردم تمام شد،اما انگار هنوز باقی ست. جلوی روشویی ایستادم و آبی به صورتم زدم ،آاااخ دوباره... ترجیح می دادم روی تخت مثل نوزادی در شکم مادر، درخودم فرو روم تا کمی دلدردم ساکت شود. شیر آب باز بود که احساس کردم تقه ای به در خورد. به روی خودم نیاوردم ، فکر کردم خیالاتی شدم که برای بار دوم محکم تر در را زدند و صدای زینب از پشت در بلند شد: اینجایی سحر؟؟ حالت خوبه؟ همانطور که دستم را روی شکمم گرفته بودم و در خود می پیچیدم ، دستگیره در را پایین دادم و در را باز کردم و بیرون آمدم. زینب با دیدن حالت من، خودش را کنار کشید و گفت: چی شدی سحر؟ حالت خوبه؟ سرم را به دوطرف تکان دادم، درد دوباره پیچید و همانطور که لبم را به دندان می گرفتم گفتم: دارم میمیرم، یک کاری کن، از دیشب همه اش دلدرد و گاهی دلپیچه دارم، اما خبری نیست که نیست.. زینب دردش قابل تحمل نیست، چکار کنم؟ زینب که هنوز کیفش رو کولش بود و مشخص بود تازه آمده، دستم را گرفت و به سمت اتاق برد. مرا روی تختی که قبلا خودم انتخاب کرده بودم نشاند، کیفش را روی تخت روبه رویی پرت کرد و همانطور که کمک میکرد دراز بکشم گفت: وای سحر من معذرت می خوام، نمیدونستم که حالت اینقدر بد هست، بچه ها هم که ازت پرسیدن ، گفتم حالش خوب هست، نمی دونستم اینقدر درد داری، باید یه دکتر تو رو ببینه.. پاهام را کشیدم تو شکمم و گفتم: حرفش هم نزن، اصلا توان یک قدم برداشتن هم ندارم، اگر مسکنی چیزی داری که بهترم کنه بهم بده.. زینب دستی روی سرم کشید و گفت: لازم نیست تو جایی بری ، زنگ میزنم دکتر بیاد همین جا معاینه ات کنه. و با زدن این حرف به طرف کیفش رفت و گوشی اش را از کیف بیرون آورد و همانطور که شماره می گرفت از اتاق بیرون رفت. نمی دونم چقدر گذشت فقط می دانم اونقدر درد داشتم که بعد زمان و مکان از دستم خارج شده بود و با برخورد دستی سرد روی پیشونیم چشمام را باز کردم..
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 83 و 84 الی یا همون زینب یه نوع خو
دوتا چشم آبی رنگ بهم خیره شده بود ، طرف تا دید چشام را باز کردم به انگلیسی گفت: سلام، حالت چطوره؟! یکدفعه متوجه شدم وای سرم لخت هست و اینم که یه مرد هست، ناخودآگاه، ملحفه رویم را کشیدم بالا و آهسته گفتم: زینب یه روسری برام بیار.. قلبم به شدت داشت میزد و پشتم داغ میشد و من نمی دانستم که این حالات به خاطر بیماری ام هست یا به خاطر نگاه نافذ این آقا که کسی غیر ازیک دکتر نمی تونست باشه.. ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 85 و 86 به محض اینکه زینب از خونه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 87 و 88 صدای قدم های آرامی که از من دور میشد، نشان از رفتن آقای دکتر داشت و پشت سرش زینب با شالی در دست نزدیکم آمد. همانطور که به خود می پیچیدم از جا بلند شدم ، زینب خنده ریزی کرد و گفت: نه خوشم اومد، همچی صدا زدی که حساب کار دست آقای دکتر اومد، با بی حالی نگاهی به زینب کردم و با اشاره به مانتو بهش فهموندم کمکم کنه. مانتو را پوشیدم‌و زینب شال سفیدی را که دستش بود روی سرم انداخت و خیلی زیبا برام بستش و کمی ازم فاصله گرفت و لبخندی زد و گفت: چقدر خوشگل شدی، چه بهت میاد، با اینکه رنگ و رخت معلومه که بیماری اما باز هم ناز شدی و بعد با لحن شوخی ادامه داد: البته هنر دست من هست و من شال را خوشگل بستم. حال صحبت کردن نداشتم سری تکان دادم و دستم را روی شکمم گذاشتم. زینب متوجه حال بدم شد و گفت: اوه ببخشید، اصلا حواسم نبود و به سرعت بیرون رفت. خیلی زود آقای دکتر وارد شد، سرم را پایین انداختم ، به طوریکه فقط روی زمین و کفش های دکتر را میدیدم. آقای دکتر صندلی پایین تخت را بلند کرد و روبه رو و نزدیک به من قرار داد، روی صندلی نشست و شروع به پرسیدن حالاتم کرد. سرم را بالا آوردم...وای خدای من، دوباره پشتم داغ شد، حالت چشم ها و برق نگاهش برام خیلی آشنا بود، اما من میدانستم که هرگز ایشون را ندیدم، انگار هول شده بودم و کلمات انگلیسی از ذهنم پریده بودند. هر چه که دکتر میپرسید ، من فقط بهش نگاه می کردم. زینب که نمی دانم کی وارد اتاق شده بود به سمتم آمد و به فارسی گفت: چرا جوابش را نمیدی؟ نترس قابل اطمینان هست، از افراد گروه خودمونه، یعنی تازه به ما ملحق شده، اما قابل اعتماده...یعنی وقتی ما حاضر شدیم بیاد تو رو اینجا ببینه دیگه احتیاج به محافظه کاری نیست عزیزم.. در عین گیج بودن، خنده ام گرفت، چون زینب این حالت منو پای اعتماد نکردن گذاشته بود و نمی دانست.. آب دهنم را قورت دادم و کم کم تونستم احساساتم را کنترل کنم و سوالات دکتر را یکی یکی جواب دادم. لحن دکتر خیلی صمیمی بود، با اینکه مشخص بود انگلیسی هست اما خونگرمی ایرانی ها را داشت. دکتر سوالات را پرسید و معاینات لازم را انجام داد و بعد از اتاق بیرون رفت. دلم می خواست به بهانهٔ فهمیدن بیماری ام با او همراه شوم ،اما درد مجالی نمیداد. بعد از چند دقیقه صدای باز و بسته شدن در هال به گوشم رسید و پشت سرش زینب وارد اتاق شد. احساس گرما می کردم ، پس شال را از روی سرم برداشتم، زینب لبخندی زد و گفت: خسته نباشی دلاور.. بدون اینکه به شوخی زینب جوابی بدم گفتم: دکتر رفت؟! یعنی بدون خداحافظی رفت؟! زینب خنده بلندی کرد و‌گفت: آره رفت...یعنی توقع داشتی بیاد ازت اجازه خروج بگیره؟! وای خدای من! چرا اینجوری شدم؟! با لکنت گفتم:ن..ن...نه...منظورم این بود نه دارویی داد و نه اصلا گفت چه مرگم هست... زینب کنارم نشست و گفت: دکتر احتمال میده اون قلب طلایی که ردیاب داخلش کار گذاشته شده داره کار دستت میده و هنوز دفع نشده و باید دفع بشه..خودشون شخصا رفتن برات دارو تهیه کنن و زود برگردن تا یه وقت ملکوتی نشی و با زدن این حرف خنده بلندی کرد.. وقتی شنیدم که قرار دکتر برگرده، انگار بهترین خبر دنیا را بهم داده بودند، نفسم را آرام بیرون دادم و با خیالی راحت دراز کشیدم. ملحفه را روی سرم کشیدم و با خود فکر می کردم به راستی چرا من اینطوری شدم؟! انگار لحظه ها به کندی می گذشت ، اما بالاخره گذشت و دکتر هم آمدند. چندین قرص و شربت که نمی دونستم چی هستند بهم دادند و یه غذا مخصوص هم سفارش دادند، مدام کنارم بودند و مراقب احوالاتم، نمی دونم که من زیادی جذبش شده بود که فکر می کردم یه مهر مخفی توی حرکات دکتر نسبت به من هست یا واقعا این بود؟! در حین درمان، سوالاتی ازم می پرسید ، سوالاتی که گاهی مربوط به خانواده و خصوصی بود و من اگر در مقابل کس دیگه ای بودم هرگز به هیچ‌کدامشون جواب نمیدادم ، اما در مقابل دکتری که حتی اسمش هم نمی دونستم و فقط برق نگاهش برام آشنا بود، کوتاه میومدم و هر چی می پرسید جواب میدادم و حتی گاهی اوقات بیماریم یادم میرفت و اصلا خودم دوست داشتم بپرسه و از لایه های درونی زندگیم سر در بیاره و دوست داشتم اینقدر پیش بریم که منم از زندگی این غریبهٔ آشنا سردربیارم. بالاخره بعد از چند ساعت تلاش و بعد از ظهر، انگار اون قلب و ردیاب الکترونیکی که باعث اینهمه درد برام شده بود دفع شد من از درد راحت شدم، اما به توصیهٔ دکتر باید استراحت می کردم. وقت رفتن دکتر ، می خواستم از جا بلند شم، اصلا دوست نداشتم به این زودی خوب بشم، از این فکرم ناخودآگاه داغ شدم، خدایا چرا من اینطور شدم؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 85 و 86 به محض اینکه زینب از خونه
تا اومدم پاشم، دکتر اشاره ای به زینب کرد و گفت: نذار خیلی تحرک داشته باشه.. زینب لبخندی زد و با انگلیسی گفت: آقای دکتر برا امشب برای سحر برنامه داشتم، با هم می خواستیم بریم جایی... دکتر انگار یه ذره جا خورده بود برگشت طرف من و گفت: اگر میشه کنسل کنید، هم سحر خانم استراحت کنند و هم امشب می خوام اگر اجازه بدین یه میهمان ویژه بیارم خدمت این خانم زیبا و محجبه... تا این تعریف را از زبان دکتر شنیدیم ، انگار تمام عالم را بهم داده بودند، میدونستم الان گونه هام گل انداخته..یعنی آقای دکتر از کی و چی حرف میزد؟! من که اینجا کسی را نداشتم؟! اصلا کسی را نمی شناختم...نکنه...نکنه از دوستای سعید باشه؟ تا جایی فهمیده بودم سعید هم با آشنایی با این گروه، با پلیس همکاری داشته...یعنی مهمون امشب کیه؟؟ ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 87 و 88 صدای قدم های آرامی که از م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت89 و 90 با رفتن دکتر ، انگار تمام نیروی من هم رفت، روی تخت دراز کشیدم و ملحفه را تا روی سرم بالا کشیدم. زینب رفته بود دکتر را بدرقه کند. صدای قدم های زینب که دم به دم به من نزدیکتر میشد ،نشان از ورودش به اتاق داشت. زینب کنار تخت ایستاد و ملحفه را از روی سرم پایین کشید و گفت: مشکوک میزنی سحر؟! با بی حوصلگی اوفی کردم و گفتم: زینب جان ، حال ندارم،بزار بخوابم. زینب خنده ریزی کرد و گفت: تا الان که حالت خوب بود و برا آقای دکتر خوب شیرین زبونی می کردی، تازه همزبانش هم نبودی اما خوب حرف میزدی، الان چی شد که یکدفعه حال ندار شدی؟ روی تخت نیم خیز شدم و گفتم: راستی زینب این آقای دکتر کی هست؟ اسمش چی هست؟ از کجا با گروه شما آشنا شده؟ نکنه پلیس هست؟ بعدم قراره شب با کی بیاد پیش من؟! زینب خنده بلندی کرد و گفت: اوه اوه چقد سوال، یه نفسی تازه کن بعد بگو... مشتاقانه نگاهش می کردم تا جواب سوالاتم را بده.. زینب هم که انگار می دانست بی تاب شنیدن هستم، شیطنتش گل کرده بود چیزی نمی گفت. از جام بلند شدم و گفتم: اصلا حال من خوب، حالا بگو دیگه...بگو زینب بشکنی زد و گفت: خوب حالت خوب هست پس امشب با من میای جلسه چون قرار شد آخرین جلسه مان باشه.. اوفی کردم و گفتم: خودت که دیدی دکتر گفت... زینب نگاهی کرد و گفت: حالا میگیم مهمونش را زودتر بیاره، بعد اینکه اونا رفتن ما هم میریم جلسه خوبه؟! انگار چاره ای نداشتم، سرم را تکون دادم و گفتم باشه حالا بگو اسم این دکتر چی چی هست و کیه و.. زینب شال روی سرش را در آورد و خودش را روی تخت انداخت و دستهاش را دو طرفش باز کرد و همانطور که خیره به سقف بود آه کوتاهی کشید و گفت: من فقط میدونم اسمش محمد هست، بهش میگن دکتر محمد...بقیه اطلاعات هم بزار وقتی خودش اومد ازش بپرس... روی تخت نشستم دستهام را توی هم قفل کردم...نمی دونستم چرا اینقدر فکرم درگیر دکتر شده بود، باید کاری می کردم که این چندساعت هم زودتر بگذره و.. حالم داشت کم کم خوب میشد، دیگه خبری از اون دردهای لحظه به لحظه خبری نبود و زینب هم یکسره می گفت: رنگ و رخت باز شده سحر.. دم دم غروب ، یه هیجان مبهم افتاد به جانم، یه استرس شیرین... رو به زینب کردم و گفتم: زینب جان، من که همرام لباس ندارم، اگه لباسی چیزی اضافه داری به من قرض بده من برم یه دوش بگیرم. زینب خندهٔ ریزی کرد و گفت: یه فروشگاه نزدیک خونه هست، تا تو میری دوش بگیری من یه چند دست لباس میگیرم برات، فقط بگو‌چه جوری باشه و رنگ وطرحش و... چی باشه؟ به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم: چقدر تو خوبی...ممنون، هر رنگی که خودت پسند کردی باشه فقط مدلش از این آزاد و بازها نباشه... زینب سری تکان داد و‌گفت: تو هنوز این مملکت روباه پیر را نشناختی، اینجا لباس هایی که عرضه میشه، کاملا پوشیده هستند چون فهمیدن برهنگی مساوی با ابتذال و‌فروپاشی هست، زنهای اینجا را مجبور میکنن در مجامع عمومی پوشیده ترین لباس هاشون را بپوشن تا چشم مردهاشون هرز نره و لباس های عریانشون را به کشورهای جهان سوم و بعضا مسلمان صادر می کنند و میگن که مارک و...هست تا یه دختر ناپخته، یه زن تنوع طلب بگیره و استفاده کنه و فساد در جامعه ریشه بدواند.. آهی کشیدم و باورم نمیشد که ما چقدر ساده ایم و دشمنانمان چقدر مکار پرفریب هستند و کاش همه آگاه شوند. زینب آماده شد و بیرون رفت و منم داخل حمام شدم. نمی دانم چقدر گذشته بود ، اما گرمی آب من را سرحال آورده بود که صدای زینب از پشت در بلند شد: بیا بیرون دیگه...ما رفتیم خرید کردیم و برگشتیم و تو هنوز اندر حمامی؟! از لحنش خندم گرفت و گفتم الان میام نگران نشو... از حمام بیرون آمدم و یک دست از لباس های قشنگ و آبی رنگی که زینب برام گرفته را پوشیدم و داشتم آب موهام را می گرفتم که زینب وارد اتاق شد. روی تختش نشست و دستش را زیر چانه اش زد و خیره به حرکاتم شد.. موهایم داخل حوله کوچکی پیچیدم و انداختم پشت سرم و رو به زینب با لحن شوخی گفتم: چیه؟! خوشگل ندیدی؟! زینب خنده بلندی کرد و گفت: نه واقعا خوشگلی، ماشاالله...خدا برا پدر و مادرت نگهت داره.. اسم پدر و مادرم که امد ناگهان هم دلتنگشون شدم و هم نگران.. زینب که انگار حرکات منو می خوند گفت: چی شد؟ ناراحتت کردم؟ آه کوتاهی کشیدم و‌گفتم: نه دلم برا بابا مامانم تنگ شده... زینب از جا برخواست اومد جلوم و دستهام را تو دستاش گرفت و‌گفت: می خواستم بعد از جلسه امشب بهت بگم، اما دلم نمیاد اینجور ببینمت...قراره فردا برگردی ایران... باورم نمیشد...آخ این چی میگفت...ایران... اشک توی چشمام حلقه زد که گوشی زینب زنگ خورد.. می خواستم دراز بکشم که با حرف زینب گوشهام را تیز کردم، سلام آقای دکتر... ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت89 و 90 با رفتن دکتر ، انگار تمام ن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 91 و 92 روی تخت نیم خیز شدم، و تمام هوش و حواسم را دادم به حرف های زینب.. عه..متاسفم، ان شاالله بهتر باشن..چشم بهشون میگم..خدا نگهدار. زینب تلفن را قطع کرد و بشکنی زد و گفت: پس اینطور که معلومه امشب با فراغ بال باید بیای آخرین جلسه ای که ایادی شیطان برای ما میگذارن، شاید برات خوشایند نباشه، اما چشمات را به واقعیت باز میکنه با حالت سوالی نگاهش کردم و گفتم: منظورت چیه؟ مگه قرار نیست دکتر با مهمونش بیاد؟ الان کی بود زنگ زد؟! زینب آهانی کرد و گفت: وای یادم رفت بگم، آقای دکتر بود ،گفت مشکلی براش پیش اومده نمی تونه بیاد، حالا قسمت باشه یه وقت میاد میبینیش... اه کوتاهی کشیدم و با خود گفتم: قسمت که با ما سر لجبازی داره، فردا هم که داریم میریم ایران ، کی می خواد بیاد؟! هعی روزگار و ...اما تا نام ایران در ذهنم تداعی شد، حس شیرینی توی وجودم نشست، حسی که تمام دلنگرانی های برخورد پدر و مادر و اقوام را بعد از فرارم بر باد می داد، دلم می خواست زودتر به وطنم برسم با صدای زینب به خودم اومدم: کجایی دختر؟! پاشو باید یه گریم توپ روی صورتت انجام بدم، درسته کسی تو رو نمیشناسه اونجا اما اگر برفرض محال یکی از اون خدمتگزاران شیطان اومد و دیدت نشناستت... شانه ای بالا انداختم و گفتم: حالا لازمه من بیام؟! آخه میترسم...تازه دارم با شوق رسیدن به ایران ،یه ذره از کابوس هایی را که دیدم فراموش می کنم، حالا من بیام اونجا و بعد لو بره و بعد دوباره اسیر شم...به خدا توانش را ندارم زینب خنده بلندی کرد و گفت: اینقدر آسمون ریسمون بهم نباف، اگه میدونستم کوچکترین خطری برات داره که نمی بردمت، اینجایی داریم میریم فقط پول میدن...فقط دلار خرج می کنن...تو هم یه ایرانی مهاجر معرفی می کنم که قصد سفر به ایران را داری... بعد اصلا کسی نمی‌رسه تو کی هستی...اینقدر خر تو خره که نگو.....حالا خودت میای میبینی... می خوام چشمات باز بشه میفهمی؟! سری تکون دادم و گفتم باشه... زینب از جاش بلند شد و به طرف کمد دیواری رفت، کمد دیواری که تا به حال اصلا بهش توجه نکرده بودم، آخه اینقدر حالم بد بود که به هیچ چیز توجه نمی کردم و تنها چیزی که یادمه دوتا چشم جذاب بود که انگار باید اونا را هم فراموش کنم. زینب در کمد را باز کرد...وای این دیگه چی بود.. چندین قفسه و روی هر قفسه یه چیز خاص که بیشتربه درد تغییر چهره می خورد وجود داشت. زینب کلاه گیس طلایی رنگی که موهاش با موهای واقعی انسان مو نمیزد برداشت و به طرفم آمد.. سحر آخرین نگاه را توی آینه به خودش انداخت و گفت با این موهای طلایی و چشم های عسلی و عینکی که گذاشتم، عمرا کسی بتونه بشناستم، حتی اگر پدر و مادر هم منو ببینن ،تشخیص نمی دن که من همون سحر با موهای نرم و بلند مشکی و چشم های درشت سیاه هستم. زینب نگاهی بهم کرد و گفت: دست مریزاد دارم هااا، ببین چی درست کردم.. اشاره ای به گردنم کردم و گفتم: این موها کلاه گیس هست و موی واقعی ام نیست، این به کنار،اما این گردن که کلا پیداست را چه کنم؟! آخه من نذر کردم و با خدا عهد کردم که بنده خوبی براش باشم و پا روی امر خدا نگذارم تا خدا از اون مخمصه نجاتم بده، حالا که نجات پیدا کردم ، نمی خوام به خاطر پیدا بودن گردنم اون عهد را بشکنم. زینب که انگار از این حرف من ذوق زده شده بود، به طرفم اومد و بوسه ای از گونه ام گرفت و گفت: خوش به حال خدا که همچی بنده ای داره... آهسته گفتم ،برعکسش کن: خوش به حال سحر که همچی خدایی داره.. زینب بشکنی زد و گفت: درسته...خوش به حال ما که یه خدای مهربون همیشه مراقبمونه...نگران نباش عزیزم برا اونم یه فکری کردم و بعد به طرف کمد لباس رفت و دو تا شال گردن سفید بیرون آورد یکی را دور گردن خودش انداخت و یکی هم به من داد. خنده بلندی کردم و گفتم خدا را شکر الان زمستون هست و هوا سرده ، اگر تابستون بود چکار می خواستی بکنی؟ زینب اشاره ای به در کرد و گفت: اونموقع هم یه فکری میکردیم فراموش نکن ما ایرانی هستیم و سرشار از نبوغ، حالا هم بریم که ماشین پشت در منتظره... قرار بود تا یک خیابان مونده به محل جلسه با ماشین همکارا زینب بریم و از اونجا به بعد هم پیاده بریم. سوار ماشین سفید رنگی شدیم و آرام سلام کردم. ماشین حرکت کرد کمی جلوتر به خیابان اصلی رسیدیم، در نور چراغ های اطراف خانه هایی را که به نظر میرسید ویلایی باشند و به سبک دهکده ای زیبا ساخته شده بودند، می دیدم و آرزو می کردم کاش تهران ما هم با آنهمه زمین که در اطراف دارد این سبک ساختمان سازی را در پیش بگیرد، براستی که کشورهای غربی، بهترین ها را برای خودشان می خواهند و آنچه که مضر هست را برای جوامع دیگر تبلیغ می کنند، اینجا سبک ساختمان های ویلایی و آرام بخش به چشم می خورد و در تهران و شهرهای بزرگ ایران مردم را با آپارتمان نشینی عادت می دادند
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت89 و 90 با رفتن دکتر ، انگار تمام ن
هر چه که جلوتر میرفتیم فاصله ساختمان ها کمتر میشد، انگار به مرکز شهر نزدیک میشدیم. از پشت شیشه ماشین ،مردمی را میدیدم که در جنب و جوش بودند و هر کدام در فکرشان چیزی جولان میداد، کشوری هزار رنگ که یاد روباهی پیر را در ذهن زنده می کرد. از قسمت شلوغ شهر هم گذشتیم و دوباره این طرف شهر به خانه های دهکده مانند رسیدیم. از دور برجی که انتهایش به شکل مثلثی درخشان بود در دیدمان پیدا شد و همزمان ماشین ایستاد و زینب اشاره کرد پیاده شویم. پیاده شدیم، ماشین حرکت کرد و زینب برج را نشانم داد و گفت: اونجا را می بینی، یک کلیسا هست و مقصد ما همونجاست البته نه خود کلیسا ،بلکه زیر زمینی در زیر آن...کلیسایی که فقط شکل مکان عبادت خداست و در حقیقت بر پا شده تا شیطان پرستان در زیر زمین آن گرد هم آیند و برنامه هایشان را با هم مرور کنند و گاهی مراسم عبادت شیطان را اونجا انجام میدن با تعجب گفتم: یعنی به این راحتی ما را اونجا راه میدن؟! زینب خنده ریزی کرد و گفت: ما را که نه...گفتم مقصد منظورم ، هدف گروه ما بود که کشف کردیم این فتنه ها از کجا آب میخوره.. ما دعوتیم در یک سالن درست روبه روی اون کلیسا... حالا بریم تا دیر نشده.. قدم هایم را تندتر بر می داشتم تا زودتر به محل قرار برسیم و خیلی دوست داشتم زودتر بفهمم قراره چه اتفاقی بیافته... ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥