کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت81 راف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 82
📖 فصل چهارم: اعداد
شب یکم آوریل ۲۰۳۲، نوک، گرینلند
در کلیسا نیمهباز است. آن را هل میدهم و اول سرم را میبرم داخل. هیچکس را نمیبینم؛ ولی صدای قدم زدن و تکان خوردن کسی شنیده میشود. حتما کشیش تنهاست. وارد کلیسا میشوم، سربهزیر بر سینه صلیب میکشم و آرام میگویم: سلام!
همچنان صدای تکان خوردن چیزهایی شنیده میشود، ولی انگار کسی که صدا را تولید میکند صدایم را نشنیده. قدم به راهروی میان نیمکتها میگذارم. هوای گرم داخل کلیسا، از لرزش بدنم کم میکند. آرام و محطاط صدا میزنم: پدر...؟ اینجایید؟
کشیش از اتاق پشت محراب بیرون میآید؛ نه با لباس همیشگی. شال و کلاه کرده و پالتوی بلندش را روی قبای سفید پوشیده. پشت سرش چمدانی را روی زمین میکشد. من را که میبیند، لبخند کمرنگی میزند و سلام میکند. با دیدنش در هیبت آمادهی سفر، تردید میکنم که حرفم را بزنم یا نه.
-اوه... اگه برای اعتراف اومدی، بهتره تا فردا صبح صبر کنی. فردا صبح کشیش جدید میاد.
کاری که داشتم را از یاد میبرم و میپرسم: دارید از اینجا میرید؟
ابروهایش را بالا میدهد و میگوید: تقریبا. از یه زاویه دیگه هم اینطوریه که دارن بیرونم میندازن.
میخندد و صورت تپل گلگونش ارغوانیتر میشود. میپرسم: چرا؟
از داخل جیب پالتویش، عکس کوچکی درمیآورد. همان عکس قاسم سلیمانی که در کلیسا گذاشته بودش.
-بخاطر این.
نمیدانم چرا؛ اما برمیآشوبم و صدایم را بالا میبرم.
-این درست نیست...
دستش را بالا میآورد و میگوید: نه... نه... اشکالی نداره.
سر به زیر میاندازد و آرام زمزمه میکند: بالاخره این اتفاق میافتاد.
یک نفس عمیق میکشد. سرش را بالا میآورد و تمام کلیسا را از نظر میگذراند. نگاهش روی مسیحِ به صلیب کشیده میماند. ادامه میدهد: توی فکر رفتن بودم.
-چرا؟
همچنان که به مسیحِ روی صلیب نگاه میکند، میگوید: اشتباه اشتباهه دخترم. حتی اگه نسل اندر نسلت بهش ایمان داشته باشن، حتی اگه خودت یه عمر مردم رو بهش دعوت کرده باشی و سنگشو به سینه زده باشی، بازم اشتباه اشتباهه و درست نمیشه.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 82 📖
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 83
همچنان که به مسیحِ روی صلیب نگاه میکند، میگوید: اشتباه اشتباهه دخترم. حتی اگه نسل اندر نسلت بهش ایمان داشته باشن، حتی اگه خودت یه عمر مردم رو بهش دعوت کرده باشی و سنگشو به سینه زده باشی، بازم اشتباه اشتباهه و درست نمیشه.
-منظورتون رو نمیفهمم...
-نمیخوام ذهنت رو بهم بریزم... ولی واقعیت اینه که چند وقته متوجه شدم قرآن رو بیشتر از کتاب مقدس دوست دارم. فکر کنم لازم باشه یه تجدیدنظری توی همهچیز بکنم.
دوباره یک آه میکشد و میگوید: غمانگیزه... میدونم. تو و همه کسایی که موعظهشون کردم، حق دارین عصبانی بشین، سرم داد بزنین. ولی جلوی ضرر رو از هرجا بگیری، منفعته.
میان حرفش میپرم.
-چی شد که به این نتیجه رسیدین؟
-دقیقا نمیدونم. چندین ساله که مرددم. شاید از وقتی ژنرال سلیمانی رو شناختم، شایدم از بعد جنگ هفتم اکتبر، یا شاید از وقتی که قرآن رو با دقت خوندم... به هرحال جرات پریدن نداشتم. ولی الان دیگه، فکر نکنم اشکالی داشته باشه.
-میخواین چکار کنین؟
-میخوام یه سر به مسجد اینجا بزنم. اگه لازم باشه، میرم یه مرکز اسلامی خارج از کشور. یه جایی که راهنماییم کنن برای مسلمون شدن باید چکار کرد.
یک دور نگاهش را روی مجسمه مسیح و مریم و نیمکتهای کلیسا میچرخاند و میگوید: فکر کنم این مهمترین چیزیه که حضرت مسیح از من میخوان... روزی که همراه پسر انسان برمیگردن، دوست دارن من رو توی صف مسلمونها ببینن.
دهانم باز میماند. یک کمدی ست، یک تراژدی ست: کشیشی که مسلمان میشود!
حوصله ندارم سر این که از اساس دین را قبول ندارم با او بحث کنم. او فکر میکند من واقعا مسیحیام. بگذار همینطور فکر کند. چند لحظه غرق در نگاه به کلیسایش میشود. انگار که سالها خدمتش در کلیسا جلوی چشمش آمده. سکوت میکنم و اجازه میدهم در مرور خاطراتش غرق شود؛ خودم هم یادم رفته چه کار داشتم.
ناگاه انگار که از خواب پریده باشد، گردنش را راست میکند و میپرسد: راستی چکار داشتی دخترم؟
-چی... من...
کمی فکر میکنم تا کارم را میان ذهن درهمریختهام بیابم.
-میخواستم ازتون یه سوال بپرسم... راهی هست که آدم نمیره؟
چهرهاش درهم میرود. تاملی میکند و میگوید: نه، همه میمیریم.
حالم حال بیماری ست که تازه از زبان پزشک شنیده بیماریاش درمانناشدنی ست. انگار تازه با این حقیقت روبهرو شدهام. به زمین خیره میشوم و آرام میگویم: چه بد!
سوال دیگری میپرسم؛
سوال اصلیام را:
راهی هست که...
کسی که خودکشی میکنه...
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 83 همچ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 84
سوال دیگری میپرسم؛ سوال اصلیام را: راهی هست که... کسی که خودکشی میکنه... بخشیده بشه؟
چهره کشیش حالا بیش از این که در هم برود، متعجب و پرسشگر میشود. لبش را میجود و سرش را پایین میاندازد.
-خودکشی... گناه بزرگیه دخترم.
-میدونم. ولی گاهی آدم مجبوره...
کشیش متعجبتر نگاهم میکند؛ با دقت. انقدر با دقت چشمانم را میکاود که معذب میشوم و نگاهم را میدزدم. میگوید: چرا مجبوره؟
زانوهایم را به هم فشار میدهم و کف دستانم را بهم میکشم. میگویم: هیچ راهی برای بخشیده شدن نیست؟
لحن کشیش ملایمتر و پدرانهتر میشود.
-دخترم... کمکی ازم برمیاد؟ میتونی روم حساب کنی...
یک دستم را بالا میآورم و میگویم: نه... ممنونم. فکر نکنم کسی بتونه کمکم کنه. اون رفته...
-اون جوونی که دفعه پیش همراهت بود؟
-هوم...
-من فکر میکردم شما...
-خودم هم فکر میکردم دوستم داره. ولی اینطور نبود.
نفسش را بیرون میدهد و میگوید: خب گاهی اونطوری که دوست داری پیش نمیره. اشکالی نداره... نباید به خودکشی فکر کنی.
لبخندی ساختگی میزنم و سرم را تکان میدهم.
-ببخشید که وقتتون رو گرفتم. امیدوارم موفق باشید، برای من هم دعا کنید پدر.
میخواهم بچرخم و به سمت در بروم، ولی سرم را به سمت مسیح میچرخانم و میگویم: نمیدونم چی منتظرمه، ولی دعا کنید بخشیده بشم.
کشیش، بهتزده در راهروی میان نیمکتها ایستاده و به من که قدم تند کردهام نگاه میکند. وقتی به در میرسم، او تازه هشیار میشود و میدود.
-دخترم صبر کن... لطفا به خودکشی فکر نکن، باشه؟
قبل از این که در را ببندم، باز لبخند میزنم؛ اینبار از ته دل، و با یک دنیا غم. یک نفر نگران من شده... یک نفر از مردم این جزیره یخزده، نگران من شده... یک غریبه که نمیشناسدم... چقدر بوی ایران میدهد این کلیسا، بوی عباس، بوی قاسم سلیمانی!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 84 سو
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 85
شب است؛ البته شب از نوع قطبیاش. هوا گرگ و میش است و خورشید همچنان در آسمان، نزدیک افق. شبهای زمستانی گرینلند طوری طولانی بود که فکر نمیکردم تمام شود؛ اما شد. حالا تا پنج ماه دیگر، خورشید آمده که بماند و غروب نکند.
من باید بمیرم. مجبورم و چاره دیگری ندارم. هرچند تمام عمر در چند قدمی مرگ ایستاده بودم، باز هم مرگ سهمگین به نظر میرسد؛ حتی سهمگینتر از همیشه. الان این سوال که چه چیزی بعد از مرگ انتظارم را میکشد، حیاتیترین سوال عمرم است. از کشیش نپرسیدمش؛ چون میدانستم چه خواهد گفت. بهشت یا جهنم... یک چنین چیزی. ولی او واقعا نمرده، او بعد از مرگ را ندیده. دوست دارم از کسی این را بپرسم که واقعا بعد از مرگ را دیده باشد. اصلا بعدی وجود دارد یا نابودی ست؟ نمیدانم. به هرحال دانستنش فایدهای ندارد. من مجبورم بمیرم.
هرچه به مرگ نزدیکتر میشوم، هوا سردتر میشود. مرگ سرد است؛ مثل قطب. شاید نقطه اشتراک قطب و مرگ این باشد که هردو نقطه پایاناند. قطب پایان دنیاست و مرگ پایان عمر... و من نمیدانم این سرمای قطب است که ماهیچههایم را میلرزاند یا سرمای مرگ؟
برفهای گلی و پاخورده را زیر پا میکوبم و از کنار اسکله ماهیگیران میگذرم. ماهیگیران کنار اسکله، دور آتش نشستهاند و چشمشان به دریاست. زبانشان را نمیفهمم؛ اما حتما درباره توفانی که نزدیک است حرف میزنند. اینجا ماندهاند که اگر توفان آمد، مواظب قایقهاشان باشند.
بهار است و هوا نسبت به قبل گرمتر شده؛ ولی سرما همچنان استخوانسوز است. میلرزم و جلو میروم تا به اسکله قدیمی و متروکی برسم که فقط کمی با اسکله ماهیگیران فاصله دارد. یک قایق موتوری کهنه، کنار اسکله انتظارم را میکشد؛ تنها قایقی که آنجاست و چند روز است که پیدایش کردهام. خیلی وقت است رها شده و نمیدانم مال کیست؛ پس مال من است. هنوز کار میکند و همین کافی ست.
لب اسکله مینشینم. چوبش نمکشیده، کهنه و سرد است و بوی جلبک میدهد. انقدر پوسیده که میترسم زیر وزنم بشکند. سوز سردی از دریا برمیخیزد و به صورتم سیلی میزند. لکههای ابر در آسمان بزرگتر شدهاند. شب است ولی خورشید در آسمان است؛ مثل یک ستاره نزدیک و و خیلی بزرگ. به این پدیده قطبی میگویند خورشید نیمهشب.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 85 شب ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 86
آسمان قطب با شفقهایش، ستارههایش و خورشید نیمهشبش، نمایشهای زیبایی در آستین دارد. فکر میکنم دیدن این آسمان قشنگ ارزش زندگی کردن دارد... یعنی این آسمان به تنهایی میتواند من را طوری غرق خودش کند که دلم نخواهد بمیرم؛ ولی این ربطی به خواست من ندارد. من مجبورم بمیرم.
سرم را رو به آسمان میکنم؛ روبه خورشید نیمهشب که در نزدیکی افق ایستاده. بلند میگویم: خیلی دوستت دارم. دوست داشتم تمام عمرم نگاهت میکردم...
ابرها درهمفشردهتر میشوند و کمکم دارند تمام آسمان را میپوشانند؛ ستارهها را، ماه را، شفق را و خورشید نیمهشب را. ابرهای کومهایِ بارا، مانند رشتهکوهی کمانیشکل به آسمان هجوم آوردهاند و با چهره تیرهشان، پیام واضحی دارند: توفان در راه است. و این آخرین توفانی ست که من در زندگیام خواهم دید. خودم را در آغوش میگیرم و میلرزم.
چهره دریا از خشم کبود شده و با موجهایی آشفتهتر از قبل، میخواهد اعلام کند که آماده است من را میان امواج بیرحمش ببلعد. اقیانوس مانند گرگی که من را طعمهای بیپناه یافته، برای دریدنم خرناس میکشد و امواج کفآلود، با حالتی تهدیدآمیز سر و گردن به سمتم دراز میکنند. قرار است من هم مثل سدنا طعمه دریا شوم.
به دریای نیلی و امواجِ آمادهی توفانش خیره میشوم؛ انگار همه گذشتهام را میتوانم در اقیانوس ببینم. پدر و مادر داعشیام را، جنگ را، عباس را، امنیتِ ایران را، لبنان و خانواده لبنانیام را، دانیال را و باز هم ایران را با همه قشنگیهایش. اینجا نقطه پایان است. پایان من، پایان جهان. بد نیست که آخرین چیزی که میبینم، اقیانوس و خورشید نیمهشب باشد...
باد شدت میگیرد، ابرها درهم فشردهتر میشوند و امواج شدیدتر. قایق کهنه روی آب تکان میخورد تا به من یادآوری کند که وقت خاطرهبازی نیست. باید زودتر بمیرم.
خورشید نیمهشب در نزدیکی افق، پشت ابرها پنهان است و فقط میتوان هاله کمرنگی از نورش را دید. فردا صبح اما، این دریا آرام میشود و آسمان صاف. هردو آبیِ روشن. بیخطر و پیشبینیپذیر. و آن وقت، آریل در اعماق اقیانوس خوابیده، مُرده و بدنش خوراک ماهیها میشود.
خودم را در آغوش میگیرم. فرصت زیادی ندارم. زیر لب میگویم: عباس... عباس... عباس... وقتی که مُردم، لطفا تو بیا پیشم...
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 86 آ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید نیمه شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 87
وقتی عباس را دیدم، علت خودکشیام را برایش توضیح میدهم و او حتما درک میکند. بعد هم نمیگذارد من را ببرند جهنم. وقتی به او فکر میکنم، قوت قلب میگیرم. او قبلا دوبار زندگیام را نجات داده. حتما میتواند برای بار سوم این کار را انجام دهد. با این فکرهاست که برمیخیزم و طنابِ پوسیده و نمکشیدهی قایق را به سمت خودم میکشم. تجربهام در قایقرانی به قایقهای تفریحی آن هم در کودکی و نوجوانی محدود است و دقیقا نمیدانم باید چکار کنم؛ که البته این برای کسی که قرار است خودش را به کشتن بدهد چندان مسئله مهمی نیست. کلاه و شالم را دور سرم محکم میکنم و با یک نفس عمیق، پایم را داخل قایق میگذارم که بخاطر مد دریا، به سطح اسکله نزدیک است.
-عباس کمکم کن!
قایق تکان شدیدی میخورد، ناخودآگاه دستم را به لبه اسکله میگیرم که نیفتم. پای دیگرم را داخل قایق لرزان میگذارم و روی نیمکتش مینشینم. از حرکت گهوارهوار قایق سرگیجه میگیرم. حمله پنیک در چند قدمیام ایستاده. نه... الان نه...
با دو دستم محکم لبههای قایق را میگیرم و با چشم بسته، چندبار نفس عمیق میکشم. از ترس و سرما میلرزم. آرام رو به افق چشم باز میکنم. خورشید نیمهشب از پشت ابرها به من لبخند میزند. صدای رعد و برق از دور دست به من هشدار میدهد که باید زودتر بمیرم.
تمام قایق پر از جلبک و آب است و زنگ زده؛ اما همانطور که قبلا بررسی کرده بودم، موتورش سوخت دارد. طبق آنچه در اینترنت دیدهام، موتور قایق را روشن میکنم و با وجود سالها رطوبت و زنگزدگی، روشن میشود. نمیدانم باید خوشحال شوم یا ناراحت. اگر موتورش کار نمیکرد برمیگشتم به خانهی گرم و نرمم و شاید از فکر خودکشی بیرون میآمدم؛ حداقل برای مدتی، تا یک راه دیگر پیدا شود.
موتور قایق با دود و صدای فراوان روشن میشود و من و قایق به جلو رانده میشویم. تمام شد. دیگر نمیتوان برگشت، دارم به سوی موجشکن پیش میروم و حالا فقط منم و اقیانوسِ خشمگین. مرگ روی نیمکت دیگر قایق، روبهروی من نشسته و نمیتوانم از دستش فرار کنم. نگاهی به جزیرهی یخزدهی گرینلند میاندازم؛ به دورنمای شهر در شب و چراغهای روشن خانهها. دلم برایش تنگ میشود. تقریبا مخفیگاهِ امنی بود؛ جایی که فکر میکردم از تمام جهان و هیاهویش دور است و میتواند به آرامش برساندم. دلم از همین الان برای خانهام تنگ شده، برای زمین صاف گرینلند که دائم زیر پا نمیجنبد.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید نیمه شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 87 وقت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 88
قایق روی موجهای بلند به سختی پیش میرود و بالا و پایین میشود. دو دستی لبههای قایق را چسبیدهام و بیخیال هدایت سکانها شدهام. نه مقصد مشخصی دارم و نه زور موتور قدیمیِ این قایق میتواند بر امواج بیرحم و توفانی غلبه کند. فقط باید جایی بروم که دست ماهیگیران به من نرسد. صدای رعد و برق نزدیکتر میشود و هوهوی باد و فشفش موج در گوشم میپیچد. از دور، اسکله ماهیگیران را میبینم. در میان صدای توفان، فریادشان را محو میشنوم. حتما دارند به زبان محلی هشدار میدهند که جلوتر نروم و تا نمردهام برگردم؛ اما آنها باید بهتر از هرکسی بدانند که دیگر هیچچیز دست من نیست و اگر بخواهم – که نمیخواهم – هم نمیتوانم برگردم. امواج خود را به قایق میکوبند و گستاخانه به درون قایق میپاشند. خیس شدهام و با تکانهای قایق به اینسو و آنسو پرت میشوم. اقیانوس من را طعمهی سرگرمکنندهای یافته و با من و قایقم بازی میکند. حالت تهوع و سرگیجه، دربرابر اضطراب وحشتناکی که تمام بدنم را گرفته کم آوردهاند.
-عباس به دادم برس... این توفان به من رحم نمیکنه...
نمیفهمم کی از موجشکن عبور کردم؛ موجها بلندتر شدهاند و صخرهها نزدیکاند. وقتش است. الان دیگر وقت آن است که مرگ از روی نیمکت قایق برخیزد و یکدیگر را در آغوش بگیریم. بیش از قبل ترسیدهام و میلرزم. آب کفآلود دریا به صورتم سیلی میزند. فریاد میکشم: عباس!
صدایم در توفان گم میشود. دریا و آسمان تیرهاند و تنها نقطه روشن، جایی در انتهای افق است که نور خورشید نیمهشب را میتوان دید. نمیخواهم منتظر بنشینم و ببینم کی موجها من و قایقم را درهم میشکنند و میبلعند؛ میخواهم ایستاده به استقبال مرگ بروم. اقیانوس حتی اگر خشمگین هم باشد ترس ندارد. مثل عباس است. به سختی روی عرشه قایق که مانند گهواره تکان میخورد میایستم. سرم گیج میرود و دستانم را برای آغوش اقیانوس باز میکنم. پیش از آن که کمرم راست شود، موجی خودش را به قایقم میکوبد و به آغوش اقیانوس هلم میدهد. روی دست موج دیگری واژگون میشوم. موجموج، اقیانوس پیکرم را مانند نوزادی دربر میگیرد و تاب میدهد. انقدر سرد است که نمیتوانم دست و پا بزنم. مثل چوب خشکی، خودم را به اقیانوس میسپارم. باران شروع به باریدن میکند و من از هرسو با آب محاصره میشوم.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 88 قا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 89
هیچگاه به اندازه الان سبک نبودهام. مثل پر کاهی در دستان اقیانوس... دیگر سرم گیج نمیرود. بدنم بیحس شده و سرما را نمیفهمم. شاید این مقدمه مرگ است؛ شاید چند ثانیه پیش ایست قلبی کرده باشم، هوشیاریام از دست میرود و مغزم به عنوان آخرین عضوی که میمیرد، دارد لحظات پایانیاش را میگذراند. شاید دچار توهم شوم... یا تمام زندگیام در یک ثانیه از جلوی چشمم رد شود.
تاریکیهای اعماق اقیانوس دارد من را به سمت خودش میکشد. دلم میخواهد زیر پوست اقیانوس را ببینم؛ جایی که اثری از نور خورشید نیست و جانوران شگفتانگیز درش زندگی میکنند. جایی که انسان نتوانسته کشفش کند. کاش میتوانستم زیر آب نفس بکشم و آنجا را ببینم؛ روی تیرهای اقیانوس را.
سطح مواج اقیانوس از من دور و دورتر میشود من مانند یک طعمهی رام، منتظر بلعیده شدنم. آسمان را نمیشود دید، خورشید نیمهشب را هم. تنها از سطح شیشهایِ اقیانوس، قامت بلند مردی را میمیبینم که آن بالا ایستاده؛ انگار که روی آب ایستاده باشد. واضح میبینمش؛ واضح واضح، با ریزترین جزئیات. با چاقویی که توی پهلویش فرو رفته و پیراهنش را خونین کرده. با لبخند پدرانهاش. با دستی که به سویم دراز کرده.
عباس است. عباس آمده که من را ببرد و من انقدر بیحسم که نمیتوانم لبخند بزنم، یا دست دراز کنم و دستش را بگیرم. از دیدنش بینهایت خوشحالم. همانطور شد که میخواستم. عباس از من عصبانی نیست. آمده که من را با خودش ببرد بهشت.
خم میشود، انگارنهانگار که روی سطح ناآرام اقیانوس ایستاده. در آن باد و توفان، تنها عباس است که آفتابی ست. درست مانند کسی که روی زمین زانو میزند، مینشیند و دستش را وارد آب میکند. پنجههایش در انگشتان دست شناورم گره میشود و احساس میکنم دست خورشید را گرفتهام؛ بس که گرم است. بیرون آب، توفان تمام شده و هوا آفتابی ست؛ آفتابی از جنس آفتاب گرم ایران.
دو دست دور شکمم گره میشود و محکم میگیردم. به سمت بالا کشیده میشوم. بالا و بالاتر. عباس دستم را میگیرد و به سطح آب میرساندم. سرم از آب بیرون میآید و دوباره موجهای بلند و ابرهای تیره و باران را میبینم. توفان است و عباس نیست. یک نفر دستش را دور کمرم گرفته و به سمتی کشیده میشویم. با گردنی که نمیتوانم راست نگهش دارم و چشمانی که میان قطرات باران، درست نمیبینند، دنبال عباس میگردم. نمیتوانم پشت سرم را ببینم و بفهمم او عباس است یا نه. چشمانم دیگر نای باز ماندن ندارند.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 89 هیچ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 90
بدنم از برخورد با سطح محکمی درد میگیرد. نمیتوانم چشمانم را باز کنم. قطرات باران همچنان به سر و صورتم میخورند و حرکت امواج دریا را زیر پایم حس میکنم. صدای عباس را در گوشم میشنوم.
-هنوز وقت مردن نشده...
صدای داد و فریاد مبهمی را از اطرافم میشنوم؛ اما حوصله ندارم کنکاش کنم تا بفهمم چه خبر است. خودم را به دست خواب میسپارم؛ و این آرامش چندان طول نمیکشد.
فشار مقطعی و شدیدی به سینهام، از خواب بیدارم میکند. یک نفر دارد با کف دو دستش به سینهام فشار میآورد و هربار فشارش را میشمارد: هفت... هشت... نه... ده...
***
هاجر و سلمان هردو در راهروی ورودی خانه ایستاده بودند، پوشیده با ماسک و دستکش و کاور. هاجر گفت: تا من اثر انگشت رو بسازم، شما همه اینجاها رو تمیز کنین.
سلمان تمام خانه را از نظر گذراند و با تصور کار سختی که بر عهدهاش بود، نالهای کرد. هاجر بیتوجه به ناله سلمان گفت: هیچی، هیچی نباید باقی بمونه. باید تمام آثارشو محو کنی.
به مواد شوینده و ابزار نظافت اشارهای کرد و سراغ ابزار خودش رفت. سلمان دستانش را باز کرد و دور خودش چرخید. مانند بچهها، پایش را به زمین کوبید و گفت: لعنتی!
سلمان از لبه نرده راهپله شروع کرد. تمیز دستمالش کشید، چندین بار. دستگیره درها، لبه تخت، سطح میز و قفسهها، دسته کشوها و کمدها... هرجایی که یک زمانی با دست هاجر یا آریل تماس پیدا کرده بود. با ذرهبین، وجب به وجب زمین، لباسها، تخت و ملافهها را برای پیدا کردن تار موهای طلایی آریل گشته بود. داخل سطل زباله را هم. حتی اتاق دانیال را هم گشت. هیچ اثری از حضور آریل و هاجر نباید میماند، حتی یک تکه پوست کنده شده از گوشه لب، یک ناخن جدا شده، یک تار مژه، یک قطره بزاق یا خون و یک تار مو.
هاجر پودر ژلاتین را داخل آبِ درحال جوشیدن ریخت و آن را هم زد. وقتی پودر در آب حل شد، حرارتِ زیر ظرف را خاموش کرد و صبر کرد خنک شود.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
صبح همگیتون بخیر
رمان زیبا👇🏻 رو برای علاقمندان رمان بار گذاری میکنم به امید لذت بردن و مشق زندگی
پارت 1 الی 20
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
✍🏻آ.م
🔖80 پارت
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
پارت 1 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/74075
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 صبح همگیتون بخیر رمان زیبا👇🏻 رو برای علاقمندان رمان بار گذاری میکنم به امید لذت بردن و مشق
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۱ و ۲
نفس دختری ۱۸ ساله بود
که در خانوادهای مذهبی بزرگ شده بود و در رشتهی روانشناسی بالینی تحصیل میکرد. دختر جذابی بود و این باعث شده بود از سال ها پیش خواستگاران زیادی داشته باشد.
نفس واقعا خواستنی و دست نیافتنی بود . دختری با صورتی سفید رنگ، بینی قلمی و حالت عروسکی دار ، لب هایی متناسب با صورتش و در آخر چشمانش چشمانی درشت و زیبا دو چشم مشکی که انگار انسان ها به این دو چشم وابسته میشوند.
ساعت ۵:۱۰ صبح را نشان میداد و نفس سادات با صدای اذان گوشی اش بیدار شده بود کمی چشم هایش را مالید و به سمت سرویس راهی شد و وضو گرفت .
وارد اتاقش شد و قامت بست برای نماز صبح
مثل همیشه بعد از اتمام نمازش شروع به صحبت با خدا کرد:
"خدای من ، خالق من ، صاحب من از اعماق قلبم میگم عاشقتم هیچوقت نگاه مهربون تو از روی من برندار که اگه برداری من نابود میشم..."
مهر را بوسید و سجاده را تا کرد و پشت میز نشست و جزوه امروزش را مروری کرد ساعت 8 اولین کلاسش بود و الان ساعت 7:30 بود
پله ها را دو تا یکی کرد و به آشپز خانه رسید و همه را روی میز دید.
نفس:_سلام سلام صبح تو پرتغالی
حاج محسن (پدر نفس): _سلام دختر بابا صبح تو هم بخیر بیا صبحونه بخور
محمد مهدی( برادر نفس که جراح مغز هست):_چه عجب خانوم از خواب بیدار شدن
زهرا خانوم(مادر نفس): _اذیت نکن دخترمو
نفس چند لقمه ای خورد و خداحافظی کرد و به سمت ماشینش رفت و به سمت دانشگاه حرکت کرد که گوشیش زنگ خورد
آیناز دوستش بود تماس رو وصل کرد
_نفس معلومه کجایی؟میدونی امروز با حسینی کلاس داریم ؟
نفس:_سلام چخبرته آینه جون مگه ساعت چنده؟
آیناز:زهرمار و آینه چخبره ۵دقیقه دیگه کلاس شروع میشه
_وای واقعاااااا بیچاره شدم که
+اوه اوه استاد اومد فعلا
نفس ساعت ۸:۱۰دقیقه به در کلاس رسید استاد حسینی خیلی رو ساعت اومدن حساس بود و از طرفی درس امروز خیلی مهم بود و اگه نمیرفت جا میموند به ناچار تقه ای به در زد و در رو باز کرد.
نفس:_سلام استاد میتونم بشینم؟
استاد حسینی:_سلام. از شما بعید بود خانم آروین. اما چون اولین بار هست که با تاخیر اومدین مشکلی نیست بفرمایید.
نفس ممنونی گفت. و کنار آیناز نشست
پایان کلاس نفس و آیناز با هم راهی شدن که برن که استاد حسینی گفت:
_خانم آروین؟
نفس:_بله استاد؟
استاد حسینی:_میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟
آیناز آروم گفت:
_برو که بیچاره شدی
نفس به سمت استاد رفت و سر به زیر گفت:
_بفرمایید استاد
استاد حسینی عرقشو پاک کرد و گفت:
_شماره ی پدرتونو میخواستم واسه امر خیر
نفس وا رفت حتی تا الان قیافه ی استاد حسینی رو درست نگاه نکرده بود در آخر نگاهش جایی نزدیک به سر استاد متوقف شد.
استاد حسینی:_اتفاقی افتاده؟
نفس:_خیر
سپس شماره را به استاد داد و رفت
آیناز او را صدا زد:نفس خانووووووم کجا میری؟
نفس ایستاد و لبخند زد:
_خوووونه
آیناز :_حتما اون استاد حسینی بدجنس سختگیر بدعنق گفته به عنوان جریمه۵ بار از روی فلان درس بنویسی؟
نفس خنده ای کرد و گفت :
_وا آیناز این چیزایی که تو میگی که یه قوله
آیناز و نفس به سمت ماشین نفس رفتند و نفس آیناز را به خانه اش رساند و در راه خانه خودشان به استاد حسینی فکر کرد....
آخه مگه میشه؟
اصلا من تا حالا به صورتش حتی نگاهم نکردم اون از چیه من خوشش اومده؟ عجیبه حسینی که یه آدم سر سخت یادش اومد که چقدر دخترای کلاس سعی در جلب توجه استاد داشتند...
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒 💞🎒💞🎒💞🎒💞 📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق 📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی قسمت ۱ و ۲ نفس دختری ۱۸ ساله
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💞🎒
💞🎒💞🎒💞🎒💞
📚کــ🎒ــوله باری از عشـ💞ـق
📝مذهبی _عاشقانه_فانتزی
قسمت ۳ و ۴
از فکر کردن به استاد حسینی خودش را کنار او تصور کرد. من که کم خواستگار نداشتم... الان چم شده؟
وقتی نگاهش را بالا آورد متوجه شد که به خانه رسیده در خانه را باز کرد
و زینب خانوم که یه طورایی مستخدم خونشون بود رو دید خیلی پر انرژی گفت:
_سلااام زینب جونم
زینب خانم کمی ترسید و گفت:
_سلام دختر گلم وا مادر جان من همسن مادرتما
نفس:_اوا نگو زینب جون باور کن از من جوون تری
زینب خانم :_داری دستم میندازی؟
نفس:_من غلط بکنم
و بعد وارد پذیرایی شد و پدر و مادر را روی مبل دید که با خنده مشغول صحبتند.
نفس:_سلام بر دومرغ عشق عاشق
حاج محسن:_سلام دخترم
زهرا خانوم:_مرغ عشق چیه دختر
نفس به حرص خورد مادرش خندید و گفت:
_حرص نخور قربونت برم پوستت چروک میشه ها از من گفتن بود
در همین حین امیر در خانه را باز کرد و وارد شد و سلام کرد و کنار پدر نشست .
امیر:_میگما نظرتون چیه یه زنگ بزنم به امین؟
(امین برادر دوم نفس بود که در دانشگاه اصفهان مشغول به تحصیل بود.)
حاج محسن:_نیازی نیست
امیر:_چرا بابا؟
زهرا خانوم:_اگه خدا بخواد واسه ی یه امر خیر
نگاهی به نفس انداخت و ادامه داد:
_همه دور هم جمع میشیم به زودی..
نفس آب دهانش در گلو گیر کرد و بریده بریده گفت:
_چ.....چی؟!
زهرا خانوم خندید و گفت :
_نگاش کن...داره واست خواستگار میاد دختر
امیر:_مامان نفس کم خواستگار نداره که همه رد شدن
حاج محسن: _بابا جون این فرق داره خیلی شبیه خودمونن نفس دیگه دلیلی ندارد که ردش کنه
نفس:_حالا کیه که انقد از نظر شما همه چی تمومه؟
حاج محسن:_استاد دانشگاه
نفس:_چییییی؟؟(چقدر سریع به بابا گفت)
حاج محسن:_نفس جان بابا خیلی مرد درست و خوبیه من با پدرش آشنایی دارم درموردش فکر کن
نفس:_خیلی خب
زهرا خانوم:_قراره فردا شب بیان
نفس:_مامان چخبره؟؟ چرا آنقدر زود؟
امیر:_راست میگه بابا اصلا درمورد طرف تحقیق کردین؟
حاج محسن:_میگم میشناسمشون
زینب خانوم به جمع اضافه شد و گفت که ناهار حاضره و همگی برای خورد ناهار رفتند و نفس برای خوندن نماز به اتاق خودش که در طبقه بالا و کنار اتاق امیر و امین بود رفت.
بعد از نماز به استادش فکر کرد...
چه جوابی باید بدهد؟
اصلا نظرش درمورد استاد چیه؟
به یاد آورد قیافه و هیکل ورزشی استاد که مورد توجه تمام دخترای دانشگاه بود .
تقهای به در خورد
نفس:_بفرمایید
امیر در را باز کرد و وارد شد و روی صندلی نشست نفس هم چادر و جانمازش را تا کرد و روی میز گزاشت و روی تخت نشست.
نفس: _چیه امیر؟تو هم میخوای بهم بگی که دربارهی استاد بیشتر فکر کنم
امیر:_نه من جوابتو از همین الان میدونم
نفس:_که منفیه
امیر:_نخیر که مثبته!
نفس:_چرا همچین فکری میکنی؟
امیر:_تا قبل از این هر وقت دربارهی خواستگاری حرفی زده میشد تو کاری میکردی که حتی دیگه حرفش رو هم نزد یا خیلیاشونم نمیزاشتی بیان چرا با استادت هیچ مخالفتی نکردی؟حتما جوابت مثبته
بعد لبخندی زد و گفت :
_خوشبخت بشی نفس داداش، درموردش تحقیق کردم خیلی مناسبه
اینو گفت و از در بیرون رفت.
#ادامه_دارد...
✍🏻آ.م
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🎒💞