فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°درخواست شهید مدافع حرم سجاد مرادی :
هر کسی اذیت نمیشه و پیام منو می شنوه یک روز برا ما نماز بخونه، ممنون میشیم🌹🌹🌹
°زیباترین قسمتش فقط
اونجاست که میگه :
ان شاءالله اونور جبران بکنیم!🌱
°برادران و خواهران جهت شادی روح شهید سجاد مرادی این ویدیو را در گروهها و کانالها قرار دهید.
اجرکم عندالله
#شهیدانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️اهانت بی شرمانه تروریست های نجس تکفیری به امام حسین (علیهالسلام) و نماد های ایرانی و جبهه مقاومت
🔹این تروریست تهدید کرد که به کربلا میآید!
#سوریه
#وعده_صادق 🚀🔥
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ «بدترین سقوطها»
🔻شیعیانی که در آخرالزمان سقوط میکنند
◽️کسانی بودن که این اواخر در فتنهها با دشمن امیرالمومنین همصدا شدن.
بدترین صفت لجبازی است، این صفت شیطان است...
#امام_زمان ❤️
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺بالاخره یک سرود اثرگذار برای حجاب تولید شد.
لطفا بازنشر فرمایید بسیار زیبا و شنیدنی
بفرستید برای گروهها و دوستانتون دخترامون خواهرامون کیف کنند
#فاطمیه🥀
#ایام_فاطمیه 🥀
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمریکایی ها تازه دارن به هم آموزش میدن با کفش داخل خونه نرن😎😉
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ویدئوی جدید حاج_علی ✌️
این قسمت: 👇🏻
رفع گرانی یا بازگشت فردوسی_پور!🤔
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥اجازه ندهید یک عده ای با تکیه به نام آزادی، منکرات، فحشا، بی بند و باری را در جامعه رایج کنند! همه مسئولین بخشهای مختلف کشور در این زمینه مسئولند!
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀حاجی کجایی؟
سوریه بازم ...
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 حرف راست رو از بچه تکفیری بشنو: ما از اسرائیل ممنونیم!🤯
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ تا حالا این جملات را از آیتالله فاطمینیا رضوان الله تعالی علیه شنیده بودین؟
اگر یقین نکنم، در خانه ی خدا اینو نمیگم...
بفرستید برای همه! برای همه...
#سیدناالقائد
#آنتی_فتنه
#نکته_بصیرتی
✅با ما همراه شوید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱۹ و ۲۰ ¤¤ #دوسال_بعد ¤¤ ❤️امیر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
سلام و صد سلام به روی ون
صبحتون بخیر و شادی
الهی امروز تون به نور خدایی و حکم شیرین خدایی شروع بشه
عاقبت بخیریتون رو از دست مادر سادات بگیرید صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
📚رمان دلــ❤️ــداده
✍🏻اسرا بانو
📝ژانر: مذهبی_عاشقانه_پلیسی
🔖103قسمت
📗رمان 50 کانال
پارت 1 الی20
https://eitaa.com/Dastanyapand/74767
پارت 21 الی 40
https://eitaa.com/Dastanyapand/74962
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۱۹ و ۲۰ ¤¤ #دوسال_بعد ¤¤ ❤️امیر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
🍂قسمت ۲۱ و ۲۲
نگاهی به پشت سرم انداختم دیدم مبینا و نرگس دارن نگاهمون میکنن، دهنمو کج کردم و سمت ایلیا چرخیدم
-بریم بشینیم
روی یکی از نیمکت ها نشستیم
-واسه چی برگشتید؟
-فقط من برنگشتم، هممون برگشتیم
نگاهی بهش انداختم
ایلیا-آره، مائده هم
-خب؟
ایلیا-نمیخواین بپرسین برای چی برگشتیم؟
-بلاخره کشورتونه سوال پرسیدن داره؟
-سارا خانم، دخترعمو، چرا دارید یه جوری حرف میزنید که انگار واستون مهم نیس؟؟
-چون واقعا برام مهم نیست اقا ایلیا، هیچی برام مهم نیس
-میخواین باورکنم؟
برای فرار از سوالش رومو برگردوندم، خواستم بلند شم که برم
ایلیا: مائده طلاق گرفت
با تعجب سمتش برگشتم
-طلاق گرفت؟!
-آره
-چرا؟!
کلافه نفسشو بیرون دادوگفت:
_آرمان از مائده برای کارش سوءاستفاده کرد، دراصل اون عاشق مائده نبود، فقط میخواست به هدفش برسه، البته ناگفته نماند خودش زن داره، قاچاقچی دارو هم هست
-باورم نمیشه!
-چندروز پیش مائده تونست از آرمان طلاق غیابی بگیره، آرمان چندروزیه ازش خبری نیست، برای همین باوروبندیلمونو جمع کردیم برگشتیم ایران
نفسمو بیرون دادم
-غیرقابل باوره، اینهمه اتفاق!
-مائده میگه دل امیرعلی رو شکستم، آه امیرعلی دامنمو گرفت پس حقمه
پوزخندی زدم
-چه عجب، بلاخره مائده خانم هم فهمیدن با برادر بیچارهم چیکار کردن
-مائده دوساله عذاب وجدان داره
-ولی این چیزیو عوض نمیکنه آقا ایلیا، شما میدونید بعداز رفتنتون امیرعلی چه بلایی سرش اومد؟ کلی بدبختی کشیدیم تا ازاون حالت افسردگی دراومد
-میفهمم چی میگین، باور کنین هیچکدوممون نمیخواستیم این اتفاق بیفته
-فعلا که افتاد
-قراره یه شب بیایم خونتون
-میخواید امیرعلی با دیدن مائده دوباره بهم بریزه؟
عصبی بلند شد
-سارا خانم یه جوری حرف میزنی انگار ظالمیم
بلند شد و مکان رو ترک کرد،
بغضمو قورت دادم،منم بلندشدم و سمت دخترا رفتم.
کلاس هام که تموم شدن وسایلمو جمع کردم و گذاشتمشون تو کیفم، بدون اینکه به ایلیا نگاهی بکنم از کلاس رفتم بیرون.
از دانشگاه خارج شدم .
و سویچ رو از جیبم دراوردم، همینکه دکمه رو زدم یه نفر صدام زد، برگشتم عقب، از دیدن مائده جا خوردم، کم کم از حالت تعجب دراومدم و اخمی کردم،
خواستم سوار ماشین بشم که دستمو گرفت
-وایسا سارا
-چیه؟
-باهات کار دارم
-چیکارم داری
به اطراف نگاهی انداخت
-زشته جلوی مردم
پوفی کشیدم و هردو سوار ماشین شدیم
-برای چی برگشتی مائده
-ایلیا گفت برات توضیح داده
-آره، ولی قانع نشدم
-یه سوال ازت میپرسم توهم یه جواب بهم بده
رو کردم سمتش
-اگه... تو عاشق یه نفرباشی، حاضری براش هرکاری بکنی؟
پوزخندی زدم
-هرکاری؟ مثل خیانت؟
-ساراگفتم یه سوال میپرسم درست جواب بده، تو اگه جای من بودی حاضر میشدی هرکاری بکنی؟
نمیدونستم چه جوابی بهش بدم، برای همین سکوت کردم
بابغض گفت:
-درسته، انتخابم اشتباه بود، ولی سارا، درکم کن، من نمیتونستم با آدمی زندگی کنم که هیچ علاقه ای بهش ندارم، تو خودتو بذار جای من، اگه به کسی علاقهای نداشته باشی میتونستی باهاش بری زیر یه سقف؟ نه نمیتونستی، باورکن اگه با امیرعلی ازدواج میکردم هم زندگی من،هم آینده ی امیرعلی خراب میشد، درسته دل امیرعلی رو شکستم، تاوانشم دادم، ولی الان برگشتم تا کمکش کنم
حرفاش کمی قانعم کرد، اون راست میگفت، اگه امیرعلی و مائده باهم ازدواج میکردن الان ممکن بود زندگی خوبی نداشته باشن...رو کردم سمتش
-کمک؟ چه کمکی؟
-آرمان، اون دنبال امیرعلیِ
-چرا؟!
-آرمان بامن ازدواج کرد تا بتونه از امیرعلی اطلاعات کسب کنه، هدفش امیرعلی بود
با نگرانی پرسیدم:
-منظورت چیه مائده؟ آخه برای چی باید هدفش امیرعلی باشه؟
-چون آرمان قاچاق داروعه، امیرعلی هم دنبالشه، آرمان اینومیدونه، اما نمیدونم چرا میخواد امیرعلی رو بندازه تو تله، اینو چندماه پیش فهمیدم، آرمان نمیخواست طلاقم بده چون تهدیدش کرده بودم همه چیو به امیرعلی میگم
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۲۱ و ۲۲ نگاهی به پشت سرم انداخت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
🍂قسمت ۲۳ و ۲۴
مائده:-سارا کمکم کن باامیرعلی حرف بزنم
-اون الان تهران نیست که
-پس کجاست؟
-رفته ماموریت، توهمدان
-ای وای، نمیدونی کی میاد؟
-تازه ده روزه که رفته، گفت ماموریتش 15روزه
-امیدوارم زودبرگرده، چون آرمان وقتی بفهمه ازش طلاق غیابی گرفتم زندهم نمیذاره
-خیلی بیجا کرده
-من دیگه برم، کاری نداری
-نه، خداحافظ
-خداحافظ
از ماشین پیاده شد و رفت.
نگرانیم نسبت به امیرعلی بیشترشد، میترسیدم اتفاقی براش بیفته، سه روزه زنگ نزده و خبری ازش نداریم. سعی کردم کمی خودمو آروم کنم، چندتا نفس عمیق کشیدم و بعداینکه به خودم مسلط شدم سمت خونمون راه افتادم
❤️امیرعلی
آروم چشمامو بازکردم، به اطراف نگاهی انداختم و آخرشم سِرُم رو بالا سرم دیدم، در بازشد و دکتر اومد سمتم
-سلام، بلاخره به هوش اومدی
-س... سلام
منو معاینه کردوپرسید:
-جاییت هم دردمیکنه؟
-فقط... دستم تیرمیکشه
-خب، جای نگرانی نیست، خوب میشه
-آقای دکتر... خیلی تشنمه
-فعلا که نمیتونی آب بخوری
-گلوم خشک شده
-گفتم که... آب فعلا برات ممنوعه، اگه بهت آب بدم اونوقت خدایی نکرده بلایی سرت اومد سرهنگ کلهمو از بدنم جدا میکنه
بهزور لبخند دندون نمایی زدم
-خیلی خب من برم، ایشالله زودتر سلامتیتو به دست بیاری
-ممنون
همینکه پاشو از اتاق بیرون گذاشت رامین و فرهاد اومدن داخل
فرهاد: سلام داداش خوبی
رامین: -به به، داداش مصدوممون چطوره؟
-سلام خوبم
فرهاد: -نگرانمون کردی امیرعلی، آخه حواست کجابود، خیلی ریسک کردی امیرعلی
-ممکن بود... فرار کنه
رامین: -بازم ادای آدمای شجاع رو دراورد
سه تایی خندیدیم، همون لحظه سرهنگ به جمعمون پیوست
سرهنگ: به به، سرگرد رستگار، خوبی؟
خواستم بشینم که اجازه نداد
سرهنگ: -دراز بکش دراز بکش، خوب ما رو چند روز اینجا علاف کردی ها
زدیم زیرخنده
-شرمنده
سرهنگ: -دشمنت شرمنده، با کاری که توکردی، تونستیم یه شخص مهمی رو دستگیر کنیم
-انجام وظیفه بود
سرهنگ: -خیلی خب بچه ها، بریم بذارید امیرعلی استراحت کنه
فرهاد: -فعلا خداحافظ داداش
لبخندی زدم و سه تایی از اتاق رفتن بیرون، چنددقیقه بعد چشمام گرم شدن و خوابیدم
❤️سارا
از ماشین پیاده شدم و سمت در ورودی رفتم، یه جفت کفش زنونه و یه جفت کفش مردونه کنار در دیدم و باتعجب یه تای ابرومو دادم بالا، نکنه مهمون داریم!؟
وارد سالن شدم و سمت پذیرایی رفتم، صداهای مبهمی میومد،
کلهمو بردم داخل پذیرایی وبا دیدن عمو مهدی و زنعمو مریم، جا خوردم و باتعجب بهشون زل زدم، همون لحظه چشمشون به من خورد
عمومهدی: -به به، سارا جان خوبی؟
زن عمو: -سلام عزیزم خوبی؟
سریع به خودم اومدم و لبخندی زدم
-سلام، ممنون شماخوبید؟
زن عمو: -حتما ازدیدنمون تعجب کردی، نه؟
کنار مامان نشستم
-بله، خیلی
مامان: -ایلیا کجاست؟
عمومهدی: -دانشگاهه
رو کرد سمت من وگفت:
-دانشگاه تموم شد؟
-بله، ایلیاهم با مائده فکرکنم برگشت خونه
بابا رو کرد سمتم و پرسید:
-مگه ایلیا تو دانشگاهت ثبتنام کرده!؟
عمومهدی: -بله، دانشگاهشو انتقال داد
بابا: -عجب!
مامان: -چرا نیومدن؟
زن عمو: -ایلیا که روز اول دانشگاهش بود، مائده هم...
عمومهدی: -راستش مائده اصلا روش نمیشد بیاد، ما هم همینطور،شرمنده ایم بخدا
بابا: -این حرفو نزن داداش، دشمنت شرمنده
زن عمو:-با این لجبازیش آخرشم کار دست خودش داد
مامان: -گذشته ها دیگه گذشته، قرار نیس تا آخرعمر شرمنده باشید
به مامان نگاه کردم، معلوم بود هنوز از دست مائده دلخوره ولی بروز نمیده،حتی بابا
بابا: -همین الان زنگ بزنید ایلیا و مائده بیان، شام مهمون ما هستید
عمو: -نه داداش اصلا زحمت نمیدیم
مامان: چه زحمتی آقامهدی، بعداز مدت ها دورهم جمع میشیم
زن عمو: -آخه نمیخوایم بیشترازاین مزاحمتون بشیم عزیزم
مامان: -مراحمید عزیزم
زنگ زدن به ایلیا و بعد از یک ساعت مائده و ایلیا اومدن خونمون
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۲۳ و ۲۴ مائده:-سارا کمکم کن باا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
🍂قسمت ۲۵ و ۲۶
مائده: -ای کاش اینقدر احمق نبودم که یه نفر سرم کلاه بذاره، خوبم شد
مامان:-عه، چرا این حرفو میزنی مائده؟
مائده: -دل امیرعلی رو شکوندم پس حقم بود، نبود؟
هممون به هم نگاه کردیم
بابا: -گذشته ها گذشته. امیرعلی هم فراموش کرده توهم فراموش کن
آقا مهدی: -راستی امیرعلی کجاست؟
بابا: -جناب آقای بدقول دیروز گفتن شب زنگ میزنم تاالان زنگ نزده هیچ، گوشیش هم خاموشه
زن عمو: -مگه امیرعلی کجاست؟
-رفته همدان
ایلیا: همدان؟!
بابا: -براش ماموریت پیش اومد الان ده روزه رفته همدان. فقط سه بار بهمون زنگ زده.
-عه تازه تو دانشگاه زنگ زد، گفت ببخشید دیشب زنگ نزدم چون مشغول بررسی یه پرونده بود
مامان آروم تو گوشم گفت:
مامان: ببین امیرعلی بهت زنگ نزده؟ کمکم دارم نگران میشم
-تازه بهش زنگ زدم خاموش بود
مامان: ای بابا
که زن عمو متوجه نگرانی مامان شد
زن عمو: -میناجان چیزی شده؟
مامان: -والا چی بگم. نگرانشم صدبار بهش گفتم گوشیتو خاموش نکن هی گوشیشو خاموش میکنه
عمومهدی: -ماموریته دیگه...ایشالا که اتفاقی نیفتاده خودتونو نگران نکنید
یهو گوشیم زنگ خود
-به به چه عجب زنگ زد
مامان گوشیو ازم گرفت و گذاشتش رو اسپیکر
مامان: -چه عجب زنگ زدی، گوشیتو خاموش کردی نمیگی نگران میشیم؟ صد بار بهت نگفتم گوشیتو خاموش نکن؟ چرا جواب نمیدی؟ جرعت داری پاتو بزار خونه
هممون از شدت خنده غش کرده بودیم
امیرعلی: -علیکم السلام ورحمت الله و برکاته، خوبی مامان جان؟
مامان: ساکت
امیرعلی: -شما گفتی حرف بزنم الان میگی ساکت بشم؟ مامان اول تصمیم قطعی رو بگیر بعد دستور بده ای بابا
مامان: -تواین زبون رو نداشتی چیکار میکردی؟
امیرعلی:-ببخشید دیشب زنگ نزدم یه منگلی خورد بهم گوشیم از دستم افتاد خاموش شد عصر روشن شد
مامان: -توخوبی؟
امیرعلی: -من اگه خوب نباشم باید تعجب کنی، مگه میشه با وجود این دو دلقک حالم خوب نباشه؟
مامان: -دلقک؟!
-رامین و فرهاد. باید بیای ببینی، فرهاد که زنش بهش زنگ زده جوابشو نداده الانم داره قانعش میکنه که شماره زنشو ندید، رامین هم نامزدش بهش زنگ زده بدون اینکه اسمو بخونه یه مش حرف نامربوط زد الانم که فهمید نامزدش بود افتاده کف زمین داره تشنج میکنه
دوباره خندیدیم
-پس حسابی اونارو سوژه خودت کردی داداش
امیرعلی: بله
که یه صدایی از پشت تلفن اومد
-دلقک مفت گیر اوردی؟
-این کیه داداش؟
امیرعلی: -رامین بود، من دیگه باید برم الانه که سرهنگ دوباره بیاد بالاسرمون، کاری باری؟
مامان: نه مادر مواظب خودت باش
-چشم خداحافظ
تماس رو قطع کردیم
-خیلی خب مامان راحت شدی؟ والابخدا علکی نگرانشی اونجا داره بهش خوش میگذره
مامان: -تو حسودی نکن
دوباره هممون خندیدیم
ساعت یازده شد و رفتن خونه. ماهم یک ساعت بعدش خوابیدیم
❤️امیرعلی
بعداز اینکه تماس رو قطع کردم، یک ساعت بعدش سرهنگ اعلام کرد که وسایلمونو برای رفتن جمع کنیم
رامین: -چراهمیشه همه چیز یهوییه
فرهاد: -سرهنگه دیگه، همیشه ی خدا کارهاش یهویی هستن
-حالاخوبه فقط وسایل شخصیه اینقدر دارین غرمیزنین ها، زود باشین از پرواز جانمونیم
با بقیه سوارهواپیمای شخصی شدیم و سمت تهران حرکت کردیم. ساعت هفت صبح به فرودگاه تهران رسیدیم و بلافاصله سمت خونمون رفتم.
رسیدم خونه خواستم زنگ بزنم که در بازشد و بابا در رو بازکرد و باتعجب نگام کرد. فورا بغلش کردم و گونهشو بوسیدم
-سلام آقاجون، آخ که چقدر دلم براتون یه ذره شده بود
بابا: سلام، تو کی اومدی پسر؟
-ساعت هفت رسیدم. نمیخواید دعوتم کنید بیام تو؟
بابا: -بیاتو پسرم
رفتیم داخل. مامان و سارا ازجاشون بلند شدن و کلی احوالپرسی کردن
مامان: -تو مگه دیشب زنگم نزدی؟ چرا بهمون نگفتی داری میای؟
-خودمونم نمیدونستیم. ساعت دوازده سرهنگ گفت باروبندیلتونو جمع کنید میریم تهران.
مامان: -قربونت برم چقدر لاغرشدی
سارا: -شروع شد
-حسود هرگز نیاسود ساراخانم
مامان: -الان دوباره دعواشون میشه
خندیدیم
-من بااجازتون برم بخوابم خیلی خستمه، ده روزه خواب درست و حسابی نداشتم
بابا: -برو استراحت کن پسرم
رفتم تو اتاقم و تا سرمو گذاشتم رو بالشت خوابم برد
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۲۵ و ۲۶ مائده: -ای کاش اینقدر اح
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
🍂قسمت ۲۷ و ۲۸
خواب بودم که حس کردم یه چیز سرد داره به صورتم برخورد میکنه. چشمامو باز کردم یه قطره آب رفت تو چشمم. فورا ازجام بلند شدم و رو تخت نشستم.با دیدن قیافه ی موذیانه سارا اخم کردم
-قربون داداشم برم که با اخم کردن جذاب میشه
-سارا برای یه دقیقه هم که شده آدم باش
-ناهار نمیخوری؟
نفس عمیقی کشیدم
- راستی داداش
-بله؟
کمی این پا و اون پا کردوگفت
-امشب قراره برامون مهمون بیاد. حالااگه گفتی کیا؟
-حوصله حدس زدن ندارم برو سراصل مطلب
-عمومهدی و خونواده گرامیشون
درکثری از ثانیه چشمام گرد شد
-چییی؟!!
-برگشتن ایران، البته... همراه مائده
-م... مائده؟!
- قضیهش مفصله، مائده از آرمان طلاق گرفته
-طلااااق!؟
-آره، گفت آرمان قاچاقچی ازآب دراومده و کلی اتفاقات دیگه هم افتاده،گفت میخواد باهات حرف بزنه
-من هیچ حرفی بااون ندارم، حتی نمیخوام اسمشو هم بشنوم فهمیدی؟
-امیرعلی، میدونم از مائده دلخوری، اما امشب باهاش خوب رفتارکن، خب؟
-یعنی من گناه ندارم؟ گناه ندارم که اون بلا رو سرم اورد؟
-قربونت برم، هردوتون گناه دارین. این وسط هیشکی نمیتونه درست حالتونو درک کنه، فقط تو و مائده حال همدیگه رو میتونید درک کنید. داداش جون، گذشته ها گذشته. توروخدا مثل قبل باهم خوب باشید. خب؟
-تو دیگه چرا این حرفو میزنی سارا؟از تو یکی دیگه توقع نداشتم
-من بخاطر خونوادمون میگم.اونا چه گناهی کردن آخه؟
-همینم که خواستم ببخشمش از سرش هم زیادی بود.باشه سعی میکنم....ارواح عمم
-نگام کن
بهش نگاه کردم که گفت:
-میدونم هنوزم دوستش داری
با این حرفش انگارغم عالم سراغم اومد، اون راست میگفت،بااینکه مائده اون بلارو سرم اورده بود بازم دوستش داشتم
لبخندی زد و گونهمو بوسید
سارا: داداش خودمی.، قربونت هم میرم
-اینقدر خودتو لوس نکن
سارا: چشـــم. بریم برا ناهار
-بزن بریم که دلم لک زده برا غذای مامان
رفتیم پایین و ناهار خوردیم،اما فکرم درگیر مائده و اتفاقی که براش افتاده بود
❤️سارا
شب شد و عمومهدی و خونوادش اومدن خونمون و باهمگی احوالپرسی کردیم و دورهم نشستیم.
به امیرعلی و مائده نگاه کردم که دیدم مائده هی زیرچشمی به امیرعلی نگاه میکنه اما امیرعلی اصلا به مائده نگاه هم نمیکرد و فقط باایلیا حرف میزد، زدم رو پای مائده که بلاخره توجهش بهم جلب شد
-ها؟
-ها و کوفت، چرا به داداشم زل زدی؟
- مگه من بهت نگفتم کمکم کن باهاش حرف بزنم
-بهش گفتم، گفت حرفی باهات نداره، البته یه چیزدیگه هم گفت که اونو ولش کن
-چی گفت؟
-هیچی ولش کن
-ساراااا
-ای بابا، گفت نه باهات حرف میزنه نه میخواد اسمتوبشنوه
برای یه لحظه چشماش برق زد و معلوم شد بغض کرده
-توروخدا گریه نکن
-راست میگه، اگه منم جاش بودم این حرفا رو میزدم، ولی باید بهش بگم سارا، شاید اینجوری لااقل یکم منو ببخشه
-من که کاری نمیتونم بکنم
-محل کارش کجاس؟
-چیییی؟!
-هیسسس آرومتر عه
-محل کارشو میخوای چیکار؟
-تو به این کارا کار نداشته باش
-باشه بهت آدرسشو میدم ولی بدون کارت اشتباهه
سرمو گرفتم بالا دیدم امیرعلی داره مشکوک نگاهمون میکنه، لبخندی بهش زدم و دوباره با مائده مشغول حرف زدن شدیم
❤️امیرعلی
صبح روزبعد رفتم اداره، امروز کلی کار داشتم و سرم خیلی شلوغ بود. همینکه پامو گذاشتم تو اداره فرهاد با دیدنم سمتم اومد
-سلام امیرعلی خوبی
-سلام ممنون. تو خوبی
-شکر خوبم، راستی، سرهنگ گفت اگه اومدی به توکه پا بری اتاقش کارت داره
-آها، راستی از پروندهی سلطان چه خبر؟
-پروندش دست رامینه داره تکمیلش میکنه
-آها، من برم اتاق سرهنگ
-پرونده رو بعدا میذارم تواتاقت
-باشه دمت گرم
اول رفتم تواتاقم و لباسامو عوض کردم و بعد رفتم اتاق سرهنگ و چندتقه به در زدم، با گفتن بفرمایید ازجانب سرهنگ وارد اتاقش شدم و احترام نظامی گذاشتم
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۲۷ و ۲۸ خواب بودم که حس کردم یه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
🍂قسمت ۲۹ و ۳۰
-کارم داشتین جناب سرهنگ؟
-بفرمابشین
نشستم رو صندلی روبه روییش
-بفرمایید
-از پروندهی سلطان چه خبر؟
-بچه ها دارن بهش رسیدگی میکنن، الانم کارش تموم میشه
-خوبه، تااینجاشو خوب پیش رفتی رستگار، آفرین
-درس پس میدیم جناب سرهنگ
-گفتم بیای اینجا تا یه موضوعی رو بهت بگم
-بفرمایید
-خواستم بگم چون این پرونده رو تو داری بهش رسیدگی میکنی و باتوجه به سابقهی کاریت، بهتره بازجویی امروز رو تو انجام بدی
-من؟! آخه...
-آخه نداریم، مگه به خودت اعتماد نداری؟
-بحث اعتماد نیس، ولی آخه این پرونده خیلی مهمه، منم تاحالا ازکسی بازجویی نکردم
-پس بهتره تلاشتو بکنی، من میدونم از پسش برمیای و دراین هیچ شکی نیست
-چشم، هرچی شما بگید
-موفق باشی
لبخندی زدم
-ممنون، اجازه میدید مرخص بشم؟
-بفرما مرخصی
بلندشدم و دوباره احترام نظامی گذاشتم و رفتم بیرون. به بازجویی امروز فکرمیکردم، میتونم از پسش بر بیام؟اگه خراب کنم چی؟ هوففف
رسیدم به اتاقم و دررو بازکردم که دیدم فرهاد تو اتاقمه و پرونده رو گذاشت رو میزم
-دستت دردنکنه
-عه اومدی
رفتم و نشستم پشت میزم
-خوبی داداش؟
-فرهاد، سرهنگ بازجویی این پرونده رو سپرده به من
-جان من راست میگی؟ این که خیلی خوبه
-استرس دارم
-میدونم که ازپسش برمیای، چرا به خودت اعتمادنداری تو، حالا بیا این پرونده رو چک کن
پرونده رو بازکردم و خوندمش
-مسعود کاشفی، متولد1352اهل تبریز، سابقه دار هم بوده مثل اینکه! شیش سال حبس بوده بخاطر آدم ربایی!
-نچ نچ، چه سابقه ی درخشانی هم داشته
نفسمو بیرون دادم و از جام بلند شدم
-خب... اتاق بازجویی رو آماده کنید
-چشم الان به بچه ها میگم ردیفش کنن
ازاتاق خارج شدیم و من سمت اتاق شنود رفتم تا متهم رو بیارن
بعدازاینکه متهم رو اوردن چنددقیقه بعد من وارد اتاق شدم و دررو بستم، سمتش رفتم و پرونده رو گذاشتم رومیز و بعد من نشستم،
همینکه خواستم لب بازکنم گفت:
-ببینید من ازهیچی خبرندارم علکی وقتتونو هدر ندید
پرونده رو بازش کردم و تمام اطلاعاتشو واسش خوندم
-هرچی ازت پرسیدم رو باید مو به مو برام تعریف کنی
-گفتم که، من از چیزی خبر ندارم
-باشه،من کمکت میکنم
تبلتی که کنارم رومیز بود رو برداشتم و صدایی که مربوط به تماس خودش و یه نفردیگه بود رو پخش کردم....
--بارها باید تافردا آماده باشن
کاشفی: -ولی تا فردا که نمیرسیم...
--همین که گفتم، از رستگار اطلاعات جمع کردی؟
کاشفی: -نه، هنوز اطلاعاتی ازش به دست نیووردم
صدارو قطع کردم و به چهرهی کاشفی که الان رنگ و رویی براش نمونده بود نگاه کردم
-خب، فکرکنم الان کلی حرف برای گفتن داری، بهتره همه چیوبگی،از کی دستور میگیری؟
سکوت کرد و چیزی نگفت
-بهتره بدونی اگه سکوت کنی باید بهای سنگینی بپردازی، پس بهتره کمک کنی ما هم کمکت میکنیم
نفس عمیقی کشید
-من، فقط یه نفر به اسم آرمان رو میشناسم، فقط هم سه بار بااون ملاقات کردم، آدرسی هم ازش ندارم که بهتون بدم، مدام از یه شماره بهم زنگ میزنه، همین
-بقیهی باند ها چی؟
-من ازاون دسته ها خبرندارم، فقط یکیشون رابطهی صمیمی با آرمان داره
-کی؟
-شاهین
-شاهین؟! خب؟
-خیلی وقته باآرمان در ارتباطه،
-شماره ای، آدرسی چیزی ازش نداری؟
-نه
از جام بلند شدم
-ممنون که کمکمون کردی
روکردم سمت ستوان ستوده
-میتونید ببریدشون
احترام گذاشت و به کاشفی دستبند زد و اونو باخودش برد.
از اتاق رفتم بیرون که دیدم رامین و فرهاد تواتاق شنود هستن
-بیکارید اومدین اینجا
رامین: کارت بیست بود
فرهاد: آره داداش، کارت عالی بود
لبخندی زدم
-ممنون
از اتاق شنود رفتم بیرون که دیدم سروان سمیعی داره سمتم میاد
سمیعی:آقای رستگار،یه خانمی اومدن میخوان شمارو ببینن
-یه خانم!؟
-بله گفتن از فامیلتون هستن، الان کنار اتاقتون منتظرتونن
-باشه،ممنون
زدم رو شونهش و باتعجب سمت اتاقم رفتم....
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۲۹ و ۳۰ -کارم داشتین جناب سرهن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۳۱ و ۳۲
❤️امیرعلی
با دیدن مائده کنار در اتاقم تعجب کردم، این اینجا چیکار میکرد!؟ با اخم سمتش رفتم...
-سلام امیرعلی
ناخودآگاه اخمم بیشتر کردم
-علیک سلام، اینجا چیکار میکنید؟
-کارِت داشتم
-من با شما کاری ندارم
-امیرعلی، مهمه، یه قضیه که مربوط به خودته حتما باید بهت بگم، لطفا
به اطراف نگاهی انداختم.
جلوتر از اون راه افتادم، از اداره اومدیم بیرون و سمت ماشینم رفتیم و سوار شدیم و برای اینکه جلوی اداره نباشیم سمت یه فضای سبز که نزدیک اداره بود راه افتادیم.
روی یه صندلی نشستیم و به روبه رومون نگاه کردیم. هنوز اخمهام کنار نرفته بود. نمیتونستم عادی رفتار کنم
-خب؟
-امیرعلی... اول باید بهت بگم... من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم...
-واسه اینکه شما ازمن معذرت خواهی کنید اینجا نیومدم، اون قضیه مال دو سال پیش بود و تموم شد. حرفتونو میزنید یا برم؟
-میدونم هنوزم از من دلخوری، حق داری، من خیلی بد بودم، فقط هم به فکر خودم بودم، یادته اون شب تو فرودگاه چی بهم گفتی؟ گفتی شکستن دل تاوان داره، اون شب به حرفت اهمیت ندادم چون خودخواه بودم، ولی الان دارم تاوان میدم. خواهش میکنم چند دقيقه گوش کن بحرفم
-اگه اون حرفمو یادتونه پس اینم یادتون بیاد که گفتم راضی به تاوان دادنتون نیستم، پس این اتفاقی که واستون افتاد بخاطر خام بودن خودتون بود. ربطی به من نداره!!!
چند لحظه سکوت بینمون رد و بدل شد که گفتم:
_نمیخواین حرفتونو بزنین؟ سریعتر.... کار دارم!!
-قضیه درمورد آرمانه
-خب، چ ربطی به من داره؟
-آرمان داروی قلابی قاچاق میکنه، البته این موضوع رو سه ماه پیش فهمیدم، تماسهای مشکوک منو به خودشون جلب کردن، یه شب ازش شنیدم که داشت با یه نفر به اسم مسعود که فامیلشو یادم نیس صحبت میکرد، تو لای حرفاش فهمیدم قاچاقچیه، ازاون بدتر، اون دنبال توعه امیرعلی
نیمنگاهی کردم و گفتم
-مسعود فامیلش کاشفی نبود؟
-چرا، کاشفی بود، اونو میشناسی؟
-چند روز پیش دستگیرش کردیم
-آرمان میخواد بندازتت تو تله، خواستم خیلی وقت پیش این موضوع رو بهت بگم ولی آرمان نمیذاشت و همش تهدیدم میکرد
-نمیدونین الان کجاست؟
-اون الان ترکیهس، فکرنکنم الان برگرده ایران، ولی....
یه برگه از کیفش در اورد و گرفت سمتم
-این چیه؟
-این شماره هارو از لیست تماس هاش برداشتم، گفتم شاید به دردت بخورن
-اینا رو چطوری برداشتین؟
-وقتی خوابیده بود گوشیشو برداشتم
ساکت بودم و گوش دادم.
-جون خودت مهم تر بود، بلاخره اون از من سواستفاده کرد تا تورو بندازه تو تله
زبونم نمیرفت که ازش تشکر کنم
-از این به بعد خواستین کاری کنین با هماهنگی باشه
-ببخشید،چشم حتما، فقط امیدوارم این شماره ها بهت کمک کنن، اگه ازم کمک خواستی هم هستم.
بلندشدو کیفشو رو دوشش جابه جا کرد، منم از جام بلند شدم. یه زمانی نامردی کرده بود در حقم، اما من مقابله به مثل بلد نبودم.
-اگه جایی میخواین برین میرسونمتون
-ممنون، بیشترازاین مزاحمت نمیشم، میخوام پیاده روی کنم،کاری نداری
-نه، به سلامت
-خداحافظ
بعد از رفتنش سوار ماشینم شدم و دوباره برگشتم اداره.. همهی شماره هارو دادم دست رامین
-اینا چیَن؟
-به اینا رسیدگی کن، باید بفهمیم این شماره ها مال کیَن
-بنظرت وقت تلف کردن نیس؟
-نه، کارتو انجام بده
-خیلی خب
رفتم اتاق سرهنگ و گزارش رو بهش دادم
❤️مائده
فکرم همش درگیر امیرعلی بود و اصلا نفهمیدم استاد چی داشت میگفت، میترسیدم آرمان بلایی سراون بیچاره بیاره، همهش هم تقصیرمنه.بلاخره کلاس تموم شد و من وسایلمو جمع کردم
-بریم مائده؟
صدای هانیه بود که توجهمو به خودش جلب کرد.
-بریم
تازگیا با هانیه دوست شده بودم، دختر خیلی خوبی بود، یه دختر شوخ و مهربون
-گفتی ترکیه بودی مائده؟
-آره، دوسال
-پس چرا برگشتی ایران؟
نفسمو بیرون دادم
-خب، راستو بخوای من باهمسرم رفته بودم ترکیه، ولی خب... طلاق گرفتم اومدم ایران
-تو ازدواج کرده بودی؟
-بله،ولی به دلیلی ازهم جداشدیم
-آخییی
بیرون ایستادیم که هانیه گفت:
_الان داداشم میاد دنبالم بیا برسونمت
-نه قربونت، خودم می...
همون لحظه صدای گوشیم اومد، گوشیمو از کیفم دراوردم و به اسم شخص باتعجب نگاه کردم، امیرعلی!
-کیه؟
-ها؟ پسرعموم
تماس رو وصل کردم
تماس رو وصل کردم
-سلام!
-سلام مائده خانم، خوبین
-ممنون، توخوبی
-شکر، من اینطرف خیابونم، زودتر بیاین
-چییییی!؟
به روبه روم زل زدم دیدم واقعا امیرعلیِ
-کارم داری؟
-مائده خانم بهتون میگم زودتر بیاین
از صدای جدیش که معلوم بود نگرانه سریع گفتم
-ب... باشه
رو کردم سمت هانیه
-من باید برم، خداحافظ
منتظر شدم ماشین ها رد بشن تا رد بشم، بلاخره کمی خلوت شد و خودمو سریع به اونطرف خیابون رسوندم
-چیشده امیرعلی؟؟
مشکوک به اون طرف خیابون نگاه میکرد
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی 🍂قسمت ۲۹ و ۳۰ -کارم داشتین جناب سرهن
-با تو ام، بهت میگم چیشده؟؟
با اخم برگشت سمتم
-یه لحظه میشه ساکت شید یا نه؟؟
کمی از لحن تندش ناراحت شدم. دیگه نتونستم حرفی بزنم
دستشو گذاشت تو گوشش و آروم گفت: -طرف تو ماشین آبی رنگ نشسته، آروم برید سمتش
رو کرد سمتم و گفت:
-میشینید تو ماشین
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
-با تو ام، بهت میگم چیشده؟؟ با اخم برگشت سمتم -یه لحظه میشه ساکت شید یا نه؟؟ کمی از لحن تندش نارا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۳۳ و ۳۴
تو ماشین بدون حرفی نشسته بودیم که همون لحظه ماشین آبیِ با سرعت از جاش کنده شد و یه ماشین پلیس دنبالش کرد،
باترس گفتم:
-امیرعلی اینجا چه خبره؟
-آروم باشین بعدا براتون تعریف میکنم
ازترس قلبم داشت میومد توحلقم، بطری آب رو از رو داشبوردش برداشت وبدون نگاه به من، گرفت سمتم، دوباره دستشو گذاشت رو گوشش
-جانم رامین؟
-...
-آفرین، خسته نباشید
ماشین رو از جای پارک درآورد و بدون حتی نگاهی به من گفت:
_ازاین به بعد باید خیلی مواظب باشین
-چرا؟!
-اول بگم ممنون بابت اون لیست، تونستیم رد یه نفرشونو بگیریم، از شانس خوبمون هم اون شخص با آرمان تماس گرفت، از بین مکالمش فهمیدم قراره بیان سراغتون، اون ماشین آبیه هم قرار بود بهتون بزنه
قلبم اینقدر تند میزد که خودمم صداشو میشنیدم،باصدای نسبتا بلندی گفتم:
-چییییی؟
-آروم باشین، این بار به خیر گذشت، از این به بعد کامل حواسمون بهش هست
-امیرعلی توروخدا زود اینو دستگیرش کنید این نه من و نه تورو زنده میذاره
-هنوز نتونستیم رد آرمان رو بگیریم
نیم ساعت بعد منو رسوند خونمون، رو کردم سمتش و گفتم:
_ممنون، اگه امروز نمیومدی دنبالم الان اون ماشین منو زیرگرفته بود
-خواهش میکنم، وظیفم بود، خداحافظ
-خداحافظ سلام برسون
از ماشینش پیاده شدم، کلید در رو از کیفم اوردم بیرون و دررو باز کردم، سرمو چرخوندم دیدم امیرعلی هنوز وایساده،
از کارش شرمنده شدم و سریع وارد خونه شدم و دررو بستم.
امیرعلی پسر خیلی خوبیه، واقعا من لیاقتش نداشتم، من خیلی بد بودم که این بلارو سرش اوردم، اون درست میگفت، من نامردم.....اینا رو میگفتم و با اشک وارد اتاقم شدم
❤️امیرعلی
-چه خبر رامین؟ چیکار کردی؟
-بفرما، اینم ازاین، تازگیا به شمارهی اصلیه آرمان دسترسی پیداکردیم
-جان من راست میگی؟
-بله پس چی؟
-خب، چه اطلاعاتی به دست اوردین؟
-قراره روز یکشنبه هفتهی بعد، یه بار قاچاق رو وارد ایران کنن و یه آقایی به اسم کاظمی بار رو تحویل بگیره، البته فهمیدیم با یه خانم هم در تماسن اما اسمی ازش نبردن
-نفهمیدی برای چی با اون خانم تماس گرفتن؟
-نه، چیزخاصی نفهمیدم
-عجب! پس پای یه خانم هم وسطه، خب رامین جان بیشتر حواستو جمع کن، باید بفهمیم اون خانم کیه و کارش چیه؟
-چشم
-چشمت بی بلا
از اتاق خارج شدم و سمت اتاق سرهنگ رفتم
.
.
.
.
-یه خانم؟!
-بله قربان
-خیلی خب، امیرعلی فردا صبح همهی بچهها رو خبرکن بیان اتاق جلسه
-چشم، امردیگه؟
-مرخصی
از اتاق رفتم بیرون و وارد اتاقم شدم، به ساعت نگاهی انداختم 8:30شب بود
لباس معمولی هامو با لباس شخصی هام عوض کردم و از اداره رفتم بیرون. سوار ماشینم شدم و سمت خونمون راه افتادم
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۳۳ و ۳۴ تو ماشین بدون حرفی نشسته
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۳۵ و ۳۶
❤️مائده
تماس های پی در پی و تهدیدوار آرمان منو کلافه کرده بودن، ازاین زندگی خسته شده بودم،
با شنیدن زنگ خور گوشیم بدنم لرزید و گوشی رو از اُپن برداشتم، دوباره یه شمارهی خالی بود، ترسیدم جواب بدم واسه همین قطعش کردم،
چندلحظه بعد یه پیغامی واسم ارسال شد: 📲_فکرکردی نفهمیدم همه چیو گذاشتی کف دست امیرعلی؟ روزگارتو سیاه میکنم مائده، حالا ببین
بغضم ترکید و اشک هام شروع به باریدن کردن، تو حال خودم بودم که باصدای مامان اشک هامو پاک کردم
-مائده!خوبی؟
-خوبم
-چیشده؟ چرا داری گریه میکنی؟
-چیزی نشده مامان
سارا به جمعمون پیوست
سارا: -چیزی شده مائده؟ چشمات چرا قرمزن؟
کلافه گفتم: -ای بابا چیزی نیست
از آشپزخونه رفتم بیرون و بدون توجه به بقیه تندتند از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم، گوشیمو رو تختم پرت کردم و سرمو ببین دستام گرفتم
چندتقه به درخورد و سارا اومد تو اتاقم
سارا: -اجازه هست؟
-بیا تو
اومد و کنارم نشست
-اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر پریشونی
-آرمان کلافهم کرده سارا، آخرشم بخاطرش سکته رو میزنم
-خدانکنه، چی میگه؟
پیامو دوباره بازکردم و گرفتم سمتش
-بخون
بعدازچندلحظه گفت:
-عجب آدم بیشعور و پرروییه این
-واقعا کم اوردم سارا، بخدا دیگه نمیدونم چیکار کنم
-میخوای به امیرعلی بگم؟
-بهش چی بگی؟ اون خودش درگیره
-شاید تونست کاری برات انجام بده
-نمیدونم سارا
-به خونوادت درمورد اتفاق دیروز گفتی؟
-مگه تو خبرداری؟
-آره، امیرعلی بهم گفت،ولی بعدشم بهم گفت به کسی نگم
-من هم به کسی نگفتم
-پس من با امیرعلی حرف میزنم
-هرطور خوت صلاح بدونی، من دیگه مغزم نمیکشه
-خیلی خب حالا، بریم شام بخوریم، برگشتیم خونه با امیرعلی حرف میزنم
-ممنون
لبخندی بهم زد و باهم از اتاق خارج شدیم
❤️امیرعلی
-سارا معلوم هست تو طرف کی هستی؟چرا جبهه عوض میکنی خواهر من؟
-ای بابا امیرعلی، انگار اونی که دیروز مائده رو نجات داد عمهی من بود
از طرز حرف زدنش خندم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم
-اینکه مائده خودشو انداخته تو دردسر به من ربطی نداره
-اون بخاطر جون خودت خودشو انداخت تو دردسر
-انگار یادت رفته همه اینا تقصیر مائدهس؟
-نه خیر یادم نرفته داداش، ولی الان مائده تو دردسر بدی افتاده، هرآن ممکنه آرمان یه بلایی سرش بیاره
کلافه سرمو تکون دادم
-الان میگی چیکارکنم؟
-کمکش کن، توکه نمیخوای بلایی سر مائده بیاد، ها؟
نفسمو بیرون دادم و به سارا نگاه کردم
-من رفتم، خوب فکراتو بکن
بلندشد و سمت در رفت، خواست بره بیرون که سمتم چرخید، چشمکی زد و با شیطنت گفت:
-آقای عاشق
بالشتمو برداشتم و باحرص پرتش کردم سمتش، با خنده گفت:
_خب حالا چرا میزنی
دوید رفت بیرون، دخترهی دیوونه.
بالشتمو از رو زمین برداشتم و گذاشتمش رو تختم و دراز کشیدم، به سقف اتاقم زل زدم، چقدر دنیا پیچیدهس، الان من چجوری به مائده کمک کنم؟ ای خدا تو کمک کن
.
.
.
.
چند تقه به در زدم و باشنیدن بفرمایید وارد اتاق سرهنگ شدم.
سرهنگ:-کارم داشتی امیرعلی؟
-قربان قبلا بهتون گفته بودم کی اون لیست شماره هارو بهم داده بود درسته؟
-بله، همسر سابق آرمان و دخترعموی شما
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_راستش آرمان از تلفن عمومی مزاحم دختر عموم میشه و تهدیدش میکنه،حتی چندنفر رو فرستاد با ماشین بهش بزنن
-پس... یعنی تو میگی قصد جونشو کرده؟
-شاید،یا شایدهم فقط بخواد بترسونتش
-خب، من یه نفررو میذارم تا مراقبش باشه
-اگه اجازه بدین من اینکاروبکنم
-اول که این پرونده شخصی میشه در ثانی تو خودت کلی سرت شلوغه،میتونی ازاین کار بربیای؟
-اینجوری خیالم راحت تره
-خیلی خب،فقط یادت نره،تمرکزتو هم رو پرونده بذاری، انتقامهای شخصیت رو وارد پرونده نکنی
-چشم،خیالتون راحت
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۳۵ و ۳۶ ❤️مائده تماس های پی در پ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۳۷ و ۳۸
❤️مائده
با هانیه مشغول صحبت بودیم که گوشیم زنگ خورد، ترس عجیبی سراغم اومد و لیوان قهوه از دستم افتاد
هانیه: -وای مائده چیکارکردی
گوشیمو از تو کیفم دراوردم، امیرعلی بهم زنگ زده بود!
-کیه مائده؟
-امیرعلیه، پسرعموم
جواب دادم
-سلام!
-سلام مائده خانم خوبین؟
-ممنون تو خوبی؟
-شکر خدا، امروز اگه کلاساتون تموم شدن بهم زنگ بزنین بیام دنبالتون
تعجب کردم!
-تو میای دنبالم؟!
-تعجب نکنین، باتوجه به آرمان و تهدیداش، باید بیشتر احتیاط بشه
-خب ایلیا هست که
-هرطور خودتون راحتین بلاخره احتیاط شرط اوله
یاد تماس ها و پیام دیشبش افتادم، تنم لرزید و سریع گفتم
-باشه باشه دوساعت دیگه بیا دنبالم
-خیلی خب، خداحافظ
-خداحافظ
تو فکر فرورفتم، تازگیا خیلی از آرمان میترسیدم، دست خودم نبود، همش فکر میکردم اون الان پیش منه.
-مائدههه؟
با صدای هانیه به خودم اومدم
-بله؟
-خوبی تو؟
-خوبم
-اتفاقی افتاده؟ رنگ به رو نداری، اگه چیزی شده بهم بگو
-هانیه دارم دیوونه میشم
-چیشده عزیزم؟
-آرمان، اون انگار قصد جونمو کرده
-خیلی غلط کرده
-توکه نمیدونی، دوروز پیش چند نفر رو فرستاد، نزدیک بود باماشین بهم بزنن، اگه امیرعلی به دادم نرسیده بود الان معلوم نبود زنده میموندم یانه
-اون ازکجا فهمید؟!
-اون پلیسه
-جان منننن؟؟؟؟
باتعجب بهش زل زدم
-حالاچرا اینقدر ذوق کردی؟!
-آخه من عاشق پلیسا هستم، راستی مگه نگفتی پسرعموته پس چرا نیومد خواستگاریت؟
-مگه همهی پسرعموها میان خاستگاری دختر عموهاشون؟
-ها؟ اممم، راست میگی ها
-البته... اون اومد خاستگاریم
-جان مننن؟!؟؟ پس چرا ازدواج نکردین؟
-من قبول نکردم
دستاشو اورد بالا و محکم کوبیدشون تو سرم
-آییی، چرا همچین میکنه دیوونه
-آخه چطور تونستی به یه پلیس جواب منفی بدی بچه
-بچه خودتی ، چون که به تو ربطی نداره
چپ چپ بهم نگاه کرد
-اینجوری نگاه نکن، بریم کلاسمون شروع شد
دهنشو کج کرد و غرزدناشو شروع کرد: -ایییی، الان باید این کریمی رو تحمل کنیم، سنگ قبرتو با گلاب بشورم
خندیدم و گفتم:
_اینقدر باهاش کل کل نکن، مجبوری مگه
دستشو کشوندم و باخودم بردمش
کریمی درس میداد و هانیه هی زبونشو درمیوورد و بقیه ریز میخندیدن، همینکه کریمی سرشو سمت ما چرخوند هانیه مثل آدم حسابیا نشست و بقیه ساکت شدن
کریمی: -میشه بگید به چی میخندین؟
روشو کرد سمت هانیه و گفت:
-خانم فرهمند، شما لطف کنید این مسئله رو واسمون حل کنید
هانیه دهنشو کج کرد و غرزد:
-اینهمه آدم، فقط من مگه اینجام استاد؟
کریمی: -بفرمایید وقت کلاس رو نگیرید
زیر لب گفت:
-کفنت کنم کریمی
بلند شد و سمت تخته رفت
کریمی: -خب، خانم دکتر، در خدمتیم
هانیه سریع جوابو نوشت و رو کرد سمتمون شروع کرد به توضیح دادن، دوباره برگشت و کنارم نشست. هانیه آروم تو گوشم گفت:
-قیافشو، خخخ، عین خنگا میمونه
سرمو گذاشتم رو میز و آروم خندیدم، البته چهرهی استادمون خوب بود. بلاخره کلاس تموم شد و همه رفتن بیرون، داشتم وسایلمو جمع می کردم.
که هانیه دستاشو روبه بالا کشید و گفت:
-آخیییش، راحت شدیم، این استادمونو هم حتی با یه من عسلم نمیشه خوردش، اه اه، استاد هم اینقدر بد عنق
با دیدن استاد که داشت باتعجب به هانیه نگاه میکرد آروم زدم زیرخنده
-وا، چه مرگته تو، یهو عین دیوونه ها میزنه زیرخنده
آروم گفتم:
-پشت سرتو ببین
همینکه سرشو چرخوند جیغ خفیفی کشید و سمتم برگشت. دستمو گرفت و سریع رفت بیرون
-آیی دستم وحشی
-وایی مائده، خدا به دادم برسه، اگه منو بندازه چییی؟
-خو تقصیر خودته دیگه
-آخه مگه من روحم خبرداشت این غول اینجاس؟
-خب حالا، آروم باش
قیافهی حق به جانبی گرفت و گفت:
-اصلا میدونی چیه، خوب کاری کردم، در ضمن اگه پاسم نکنه من دوباره میام کلاسش و اذیتش میکنم، حالامن ضرر میکنم یااون؟
باتعجب بهش زل زدم
-خوبی هانیه؟ تازه که داشتی خودزنی میکردی
-اه، تو هم، بیابریم
دستمو کشید و باهم از دانشگاه رفتیم بیرون. به اطراف نگاهی انداختم دیدم امیرعلی منتظر ایستاده
-هویی، چشماتو درویش کن چرا به پسر مردم زل زدی
-امیرعلیِ
-جاااان من؟
دستمو گرفت و گفت:
-بریم به برادر سلام کنم
-برادر؟!
-آره دیگه
سمت امیرعلی رفتیم.
سمت امیرعلی رفتیم.
_هانیه خواهش میکنم جدی باش، مسخره بازی درنیار، اون موهات هم یه کم بده تو
هانیه برای اولین بار به حرفم گوش داد. اما نزدیک امیرعلی که رسیدیم باز شروع کرد.
امیرعلی سرشو انداخت پایین و سلام کرد
-سلام امیرعلی
هانیه: سلام برادر خوبی؟
چشمای امیرعلی از تعجب گرد شدن، خندم گرفت و یه مشت حوالهی هانیه کردم
امیرعلی: سلام خانم
-خب دیگه هانیه جان من برم، برسونیمت
هانیه: نه عزیزم شما با برادر بفرمایید دیرتون نشه خداحافظ
-خداحافظ
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۳۵ و ۳۶ ❤️مائده تماس های پی در پ
بعداز رفتن هانیه سوار ماشین شدیم
امیرعلی: دوستتون بود؟
-آره، خیلی دختر خوبیه، ولی خیلی شوخه
ماشینو روشن کرد و سمت خونمون راه افتادیم
-راستی،خبری از آرمان نشد؟
امیرعلی:-خبر تازهای نداریم
-میشه اگه خبری از آرمان شد بهم بگی؟
نیم نگاهی بهم انداخت ودوباره نگاهشو به روبه روش داد، بدون حرفی سرش رو تکان داد
-ممنون
-راستی، ازاین به بعد هروقت کلاساتون تموم شد بهم زنگ میزنین بیام دنبالتون
-ماموریت تازهس؟
با سکوتش ادامه دادم
-انداختمت توزحمت امیرعلی، ببخشید
-وظیفهس، هرکی جای شما بود همین کار رو میکردم.
رسیدیم دم درخونمون، بعداز خداحافظی از ماشین پیاده شدم و رفتم خونمون.
جمله اخرش تو سرم اکو میشد....
بعد با خودم گفتم..."هر کی جای منم بود همین کار رو میکردی"،....
اره، اما انتقام نگرفت، جبران نکرد، نامردی نکرد، همه اینا منو بیشتر شرمنده میکنه هر چقدر من نامردی کردم در حقش، امیرعلی با خوبی کردنهاش بیشتر شرمندهم میکرد.
دیگه مثل قبل نبودم، هربار بیرون رفتنم، با تیپ ساده شده بود، ارایش کردنمم خیلی ملایم و ساده کردم. نمیدونم شاید از تأثیرات اخلاق خوب و باحیای امیرعلی باشه.اصلا به صورتم زل نمیزنه، بااحترام حرف میزنه، جای تموم اون بدیها و خودخواهیهام خوبی میکنه.
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۳۷ و ۳۸ ❤️مائده با هانیه مشغول
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️
📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️
📚دلــ❤️ــداده
📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی
قسمت ۳۹ و ۴۰
رو تختم دراز کشیده بودم و کتاب میخوندم، البته بیشتر فکرم درگیر آرمان و هدفش که امیرعلی بود. چند تقه به در خورد
-اجازه هست بیام تو؟
-بیا داداش
ایلیا وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست، نزدیکم اومدو کنارم رو تخت نشست
-جانم داداش؟
-مائده، میتونم ازت کمک بگیرم؟
-چیزی شده؟
-مائده... تو که میدونی من و سارا...
سرشو انداخت پایین، خیلی دلم به حالش سوخت، ایلیا و سارا بخاطر کار احمقانهام ازهم جداشدن
-مائده، با مامان و بابا حرف بزن بره با عمو و زدن عمو حرف بزنه
-چرا تو بهشون نمیگی؟
-آخه روم نمیشه مائده
لبخندی به روش زدم
-چشم، میرم باهاشون حرف میزنم، خیالت راحت
لبخندی زد و دستمو محکم فشرد
-خواهر خودمی
همون لحظه در بازشد و مامان اومد داخل و دست به سینه نگاهمون کرد
-یعنی من اینقدر غریبهم که خجالت میکشی به من بگی؟
-مامان جان پشت در ایستاده بودی؟
ایلیا خجالت زده گفت:
-همه چیو شنیدی؟
مامان اومد و کنارمون نشست
-بله که همه چیو شنیدم
-مامان میشه با زن عمو حرف بزنی؟
مامان:-واقعا سارا رو دوست داری؟
ایلیا:-معلومه که آره مامان
مامان کمی این پا و اون پا کردوگفت:
-ایلیا، زن عموت تاالانم ازدستمون دلخوره، ما طاقت بی آبرویی دیگه رو نداریم ها
ازاین حرف مامان کمی دلخور شدم، البته حق هم داشت، من باعث و بانی بیآبرویی پدرومادرم شدم
ایلیا اخم کردوگفت:
_اگه نمیخواید کمکم کنید چرا بهونه میارید؟ من میرم با بابابزرگ حرف بزنم
خواست بلند شه که مامان دستشو کشید وگفت:
-ای بابا، چرا عین بچه ها قهر میکنی بشین ببینم
رو کردم سمتشون و گفتم:
-من فردا با زن عمو حرف میزنم، همه اینا تقصیرمنه، اگه دوسال پیش انتخاب غلط نمیکردم، الان ایلیا و سارا رفته بودن سر خونه زندگیشون، مامان، قضیهی ایلیا از من جداس،
مامان:-من با زن عمو حرف میزنم، نگران نباش پسرم
.
.
.
.
فقط یک کلاس دیگه مونده بود که اونم مهم نبود، به ساعتم نگاهی انداختم 5:30عصربود
-هانیه
-بله؟
-من کلاس آخری رو نمیام
-چی؟! چرا؟!
-امروز کارمهمی دارم، خودم فردا میام دانشگاه غیبتمو توجیه میکنم
-خیلی خب باشه
گوشیمو برداشتم و به امیرعلی زنگ زدم، بعد از چند تا بوق برداشت
-سلام بفرمایید
-سلام امیرعلی، خوبی؟
-ممنون
-دانشگاهم تموم شد
امیرعلی: -ده دقیقهی دیگه میام
-منتظرم
تماس رو قطع کردم
هانیه: چرا پسر عموت میاد دنبالت؟ خبراییه
-هرچی تو اون مغز معیوبت هست رو بنداز دور، خبری نیس
-بـــله
همون لحظه دیدم کریمی داره سراغمون میاد
-آخ آخ هانی، فکرکنم گاوت زایید
-چطور؟!
به روبه رو اشاره کردم، اونم بادیدن کریمی چشماش گرد شد. بلند شدیم و سلام کردیم
کریمی:-سلام خانم ها خوب هستید؟
-ممنون
هانیه: -ممنون شماخوبید؟
-شکر خوبم، خانم فرهمند، چندلحظه تشریف بیارید کارتون دارم
هانیه رنگ صورتش پرید و پرسید:
-چه کاری استاد؟
-شما بفرمایید متوجه میشید
هانیه نگاهی بهم انداخت
-هانیه جون شما بفرما استاد رو معطل نکن، منم برم خداحافظ
از نگاهش معلوم بود کلی داره نفرینم میکنه.
از دانشگاه رفتم بیرون، همون لحظه گوشیم زنگ خورد، دوباره یه شماره خالی!
تماس رو وصل کردم، صدای آرمان توگوشم پیچید
-به به، مائده جان، چطوری؟
-خفه شو آرمان، دست از سرم بردار
-فکرکردی الان که بادیگارد واسه خودت گذاشتی کاری بهت ندارم؟ بدبخت امیرعلی، باوجود اون کاری که باهاش کردی هنوزم عاشقته
-کی گفته امیرعلی عاشقمه ها؟ اون شغلش اینه
-وقتی یه نفر جونشو میذاره پای یه نفردیگه، خب معلومه
-آرمان بس کن دیگه داری میری رو اعصابم ها
-این بازی رو تو شروع کردی مائده، میتونستی جون خودتو نجات بدی و دست به این خریت نزنی، اونوقت من به خواستهام به راحتی میرسیدم، اما خب، امیرعلی هنوزم تو چنگ منه
دیگه نمیتونستم تحملش کنم، تماس رو قطع کردم. با صدای بوق ممتد ماشینی به خودم اومدم و امیرعلی رو تو ماشینش دیدم، سریع سمت ماشین رفتم و سوار شدم
سریع سمت ماشین رفتم و سوار شدم
-علیک سلام
سمتش برگشتم ولی اون به روبه روش نگاه میکرد
-سلام
-باکی دعوا میکردین؟
-بنظرت باکی بودم؟
-چی میگفت؟
-تهدید، همهش تهدید، همهش هم در مورد تو بود، دیگه کلافه شدم، تا کِی میخواد این بازی رو ادامه بده
-اون به همین راحتی این بازی رو کنار نمیذاره، دوساله که این بازی رو شروع کرده
-اگه خدانکنه بلایی سرت بیاره، مقصرش منم
لحظهای سمتم برگشت
-شما مقصر نیستین، اون ازاول دنبال من بود، ازتون استفاده کرد تا فقط اطلاعات منو به دست بیاره همین
ماشینو به حرکت دراورد، یاد حرف آرمان افتادم که گفت....
«بدبخت امیرعلی، باوجود اون کاری که باهاش کردی هنوزم عاشقته»
یعنی واقعا تنها دلیل اینکه داره بهم کمک میکنه، عاشقمه؟!
-امیرعلی، یه سوال ازت بپرسم؟
-بپرسین
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆❤️ 📕❤️📕❤️📕❤️📕❤️ 📚دلــ❤️ــداده 📝مذهبی _عاشقانه_پلیسی قسمت ۳۷ و ۳۸ ❤️مائده با هانیه مشغول
-چرا داری کمکم میکنی؟من بهت بد کردم
نفس عمیقی کشیدوگفت:
_اولا جواب بدی رو با بدی نمیدن دوما...
خواست یه چیزی بگه ولی سکوت کرد
-دوما چی؟
-من دارم کارمو انجام میدم، وظیفه من همینه
-همین؟
با قاطعیت جواب داد
-دلیل دیگه ای میبینین؟
-اها، نه، هیچی...
شاید انتظار اینو نداشتم که اینجوری بشنوم، خیلی ناراحت شدم
#ادامه_دارد...
✍🏻اسرا بانو
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆❤️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🧥❤️🩹 ❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹🧥❤️🩹🥼❤️🩹 📚راز پیـراهن 📝مذهبی _عاشقانه_تلنگری قسمت 49 و 50 ژینوس که ان
ادامه رمان نوش نگاهتون
پارت 51 الی 60
📚راز پیراهن
✍🏻 ط_حسینی
🔖ژانر : مذهبی_عاشقانه_تلنگری
📝71قسمت
📌قسمت1 الی 10
تقدیم حضورتون
قسمت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/74193
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/74321
پارت 31 الی 50
https://eitaa.com/Dastanyapand/74782
پارت 51 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/74976
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🧥