eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
35هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت129 و 130
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 131و 132 دوباره تمام قد به طرفم چرخید و با دقت بیشتری اسکنم کرد. تمام صداقتم را در نگاهم ریختم. آن بخش از مغزم که هنوز کاملا به تسخیر کوهن درنیامده بود، داشت رفتارهایش را تجزیه و تحلیل می‌کرد و به این نتیجه می‌رسید که او بیش از یک خبرنگار هوشیار و باتجربه است و این هم خوب بود، هم بد. -چه تضمینی وجود داره که بلایی سرم نیاری؟ سوالش بیش از پیش ضربه‌فنی‌ام کرد. خودش ادامه داد: همه اینایی که گفتی فقط درحد حرف بود، راست و دروغش معلوم نیست و من با یه کارمند موساد طرفم. باید یه چیزی دستم باشه که ازم محافظت کنه. حرف‌هایی که می‌زد بسیار بزرگ‌تر از دهانش بود و نشان می‌داد قاعده بازی را بلد است. گفتم: می‌خوای ازم آتو بگیری؟ سرش را کمی خم کرد و لبخند زد. -یه همچین چیزی. یک نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم: خودتو جمع و جور کن پسر. انقدر وا نده! راست ایستادم و گفتم: با همین حرف‌هایی که بهت زدم می‌تونی نابودم کنی، هم خودمو، هم بابامو. ابروهایش را بالا داد. -به شرطی که راست بودنشون ثابت بشه. نمی‌دانم اسمش ریسک بود، قمار بود یا حماقت؛ هرچه بود، سینه سپر کردم و گفتم: باشه، برات یه مدرک میارم. یه چیزی که باهاش بتونی نابودمون کنی. چشمانش چهارتا شدند. بند کیفش را محکم در دستش فشرد. چراغ‌های ساحل روشن شده بودند و چیزی از نور خورشید نمانده بود. کوهن چند لحظه مستقیم به چشمانم نگاه کرد. چند تار مویی را که روی پیشانی‌اش ریخته بود پشت گوش انداخت و گفت: یعنی واقعا می‌خوای بهم اعتماد کنی؟ -هدف ما خیلی نزدیک به همدیگه ست. -هدف ما خیلی نزدیک به همدیگه ست. شانه بالا انداخت. -باشه، وقتی چیزی که گفتم رو آوردی، روش فکر می‌کنم. دوست داشتم بالا و پایین بپرم و جیغ بزنم. به سختی سرجایم ایستادم و همه خوشحالی‌ام را با یک لبخندِ گل و گشاد نشان دادم. کوهن انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و گفت: یه چیز دیگه‌م می‌خوام. و راه افتاد به سمت ساحل. با چند گام بلند توانستم هم‌قدمش بشوم و بگویم: چی؟ -می‌خوام درباره یه پرونده قدیمی سازمانتون تحقیق کنی، بی‌سروصدا. تازه داشت جالب می‌شد. کوهن داشت من را کم‌کم به مغزش راه می‌داد. گفتم: چه پرونده‌ای؟ چرا؟ روی ساحل ماسه‌ای ایستاد. کیف‌پولش را از کیفش درآورد و آن را باز کرد. یک کیف پول قدیمی بود. عکسی کوچک از داخل کیف‌پول بیرون آورد. آن را نگاه کرد و در دستش فشرد. لبش را گزید و نگاهم کرد. -اهل الکل و مواد نیستی؟ از سوالش جا خوردم. -نه، چرا یهویی اینو پرسیدی؟ بی‌توجه به سوالم، سوال دیگری پرسید: نامزد و این چیزا نداری؟ واقعا شاخ درآورده بودم. دوست داشتم بگویم الان ندارم؛ ولی شاید در آینده داشته باشم... شگفتی‌ام را پشت یک خنده‌ی بی‌خیال پنهان کردم. -نه بابا، چطور؟ زیر لب گفت: می‌خواستم مطمئن شم یه وقت اتفاقی حرفی از دهنت نمی‌پره. این‌بار واقعا خنده‌ام گرفت. -مگه چیه که انقدر برات مهمه؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 131و 132
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 133 و 134 داشت آرام با دندان‌هایش پوست لبش را می‌کند. گفت: نمی‌خوام هیچ‌کس درباره‌ش چیزی بدونه. این مسئله که می‌خوام بهت بگم خیلی شخصیه. و می‌ترسم همون‌طور که برای من بلبل‌زبونی کردی، برای بقیه هم همین‌طور باشی. نمی‌دانم نیش و کنایه می‌زد یا جدی بود؛ به هرحال دلخور شدم. من اصلا اهل بلبل‌زبانی نبودم؛ اولین کسی بود که به آنچه در سرم می‌گذشت راه پیدا کرده بود. گفتم: من هیچ‌وقت اینطوری نبودم. هرچی گفتم هم برای جلب اعتمادت بود. عکس را به سمتم دراز کرد، ولی تا خواستم آن را بگیرم، دستش را کشید و به خود نزدیکش کرد. انگار جانش به عکس وابسته بود. بالاخره بعد از چندبار جلو و عقب بردن عکس و قول رازداری گرفتن، عکس را به دستم داد. تصویر زنی سی ساله بود. سرش را پایین انداخت، به راهش ادامه داد و آرام گفت: این مامانمه؛ مامان واقعیم. هیچ‌وقت پیشم نبود و از همون اول که به دنیا اومدم منو به یه خانواده دیگه سپرد. خودمم تازه اینا رو فهمیدم. شنیدم مامور امنیتی بوده. نمی‌دونم زنده ست یا نه، و نمی‌دونم توی کدوم سازمان امنیتی کار می‌کرده. نگاهم را بین عکس و کوهن چرخاندم. شباهت داشتند؛ ولی نه زیاد. شاید بیشتر به پدرش رفته بود. گفتم: چکار می‌تونم برات بکنم؟ -می‌تونی بفهمی که الان کجاست و داره چکار می‌کنه؟ عکس را توی جیبم گذاشتم و گفتم: سعی خودمو می‌کنم. همون‌طور که خواستی بی‌سروصدا. بعد از یک ساعت، بالاخره یک لبخند صادقانه روی لب‌هایش آمد. یک لبخند غمگین. گفتم: نگران نباش، پیداش می‌کنم و دوباره می‌بینیش. تندتند سرش را تکان داد و خندید. خمیردندان را روی مسواک می‌زنم و همان‌طور که مسواک را در دهان می‌چرخانم، به خودم در آینه دستشویی خیره می‌شوم. عینک روی بینی‌ام جا انداخته و پوستم در هوای مرطوب مدیترانه، شفاف‌تر از قبل شده است. رنگ جدید موهایم را دوست دارم، کمی از سردیِ ظاهرم را کم کرده. با دهان کفی و موهای بهم ریخته، جلوی آینه ادا درمی‌آورم و می‌خندم. نه به اداهای خودم، که به قیافه‌ی درمانده و آویزانِ ایلیا. دهانم را می‌شویم و از دستشویی بیرون می‌آیم. خمیازه‌کشان درِ خانه را قفل می‌کنم و یک صندلی پشت آن می‌گذارم. هرچند می‌دانم فایده چندانی ندارد، ولی حداقل از حضور یک قاتل در خانه آگاهم می‌کند. تجربه همین جاها به درد می‌خورد؛ و البته می‌دانم الان که سلاح ندارم، حتی اگر بفهمم کسی وارد خانه شده هم کار زیادی از دستم برنمی‌آید. به هرحال دست خودم نیست. بعد از آن شب در گرینلند، وسواسم برای قفل کردن در و پنجره بیشتر شده. به پهلو روی تخت دراز می‌کشم و از خنده در خودم جمع می‌شوم. هرچه یاد قیافه‌ی ایلیا می‌افتم، نمی‌توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم. پسرک بیچاره، چقدر پرپر زد تا اعتمادم را جلب کند! عروسک هلوکیتی‌ام را بغل می‌کنم و در گوشش می‌گویم: همون‌طور شد که هاجر گفته بود. فقط یه ذره انگیزه انتقامش رو قلقلک دادم، با دست پس زدم و با پا پیش کشیدم. خیلی ساده ست. فکر کنم یه چیزیش می‌شه. سرم را در گردن عروسک فشار می‌دهم و ریز ریز می‌خندم. - جدی این رفیقای عباس خیلی باحالن... معلوم نیست چطوری این پسره رو پیدا کردن، ولی خوب می‌دونستن منو بفرستن سراغ کی. طاق‌باز می‌خوابم و گردنبند حرز را در دست می‌گیرم. به ایلیا فکر می‌کنم، به قیافه‌ی درمانده‌اش. این ماجرا بیش از خنده‌دار بودن، ترسناک است. این پسره یک چیزیش می‌شود. رفتارش یک جوری ست، همان‌طور که رفتار دانیال یک جوری بود. یک جورِ مرض‌دار. یک جور عجیب. یک جوری که اگر الان در یک ماموریت مهم نبودم، یا اگر مثل بقیه دخترهای همسنم بودم و از اعتماد به دیگران ضربه‌های سخت نخورده بودم، می‌توانستم خامش بشوم، من هم یک جوری بشوم اصلا... گاهی واقعا حسرت دخترهای احمق را می‌خورم. حسرت دخترهایی که می‌توانند راحت گول رفتار پسرها را بخورند، دخترهایی که جز این رفتارهای «یک جوریِ» پسرها دغدغه‌ای ندارند، کار مهم‌تری هم جز جلب نگاه پسرها ندارند و در دنیای حماقت صورتی‌شان خوش‌اند. بیشترشان حتی بعد از ضربه خوردن هم احمق می‌مانند و می‌روند سراغ بعدی. تمام آنچه از زندگی می‌خواهند همین است دیگر! ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 133 و 134
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 135 و 136 گاهی واقعا حسرت دخترهای احمق را می‌خورم. حسرت دخترهایی که می‌توانند راحت گول رفتار پسرها را بخورند، دخترهایی که جز این رفتارهای «یک جوریِ» پسرها دغدغه‌ای ندارند، کار مهم‌تری هم جز جلب نگاه پسرها ندارند و در دنیای حماقت صورتی‌شان خوش‌اند. بیشترشان حتی بعد از ضربه خوردن هم احمق می‌مانند و می‌روند سراغ بعدی. تمام آنچه از زندگی می‌خواهند همین است دیگر! حسرت آن حماقت صورتی را می‌خورم. زندگی من را زیادی هوشیار و شکاک بار آورده، طوری که از بودن کنار هیچ‌کس لذت نبرم و در بهترین موقعیت‌ها بترسم از این که همه‌چیز نابود شود. من برای عاشق شدن و معشوق بودن آفریده نشده‌ام. زندگی به من یاد داده فقط از غریزه بقا پیروی کنم، و غریزه بقا به من می‌گوید آدم‌ها خطرناک‌اند، مخصوصا نوع مردش. مردها روح ناتوانشان را پشت ظاهر قدرتمندشان پنهان می‌کنند. دوست دارند برتری‌شان را به رخ بکشند، ادعاهایی می‌کنند که پای آن نمی‌مانند و برخلاف ظاهر شجاعشان، ترسو و ترحم‌برانگیز ضعیف‌اند. پدر داعشی‌ام انقدر ترسو بود که صدای اعتراض مادر را با خنجر برید. دانیال انقدر ترحم‌برانگیز بود که عاشق من شد و نقشه‌اش ناتمام ماند. آرسن انقدر ضعیف بود که خانواده‌اش را فروخت. مسعود انقدر شکننده است که نمی‌تواند با دخترش آشتی کند. پدرخوانده‌ی مسیحی‌ام انقدر ناتوان بود که نتوانست خانواده‌اش را جمع کند، و ایلیا انقدر ضعیف است که دارد سریع مقابل من وا می‌دهد. عباس اما... عباس استثناست، تنها مردی که نترسید و فرار نکرد و توانست من را بعد از پانزده سال برگرداند سمت خودش. تنها کسی که مُرده‌اش حتی از تمام مردهای زنده‌ای که دیده‌ام قوی‌تر است. و متاسفانه عباس یک استثناست. استثناها تکرار نمی‌شوند، حداقل به این راحتی تکرار نمی‌شوند. آن‌ها به علت نامعلومی پدید می‌آیند، مثل یک ناهنجاری ژنتیکی و مادرزادی که گاه علم پزشکی نمی‌تواند توضیحش دهد. به هرحال کسی مثل عباس پیدا نمی‌شود و برای همین می‌خواهم انتقامش را بگیرم. آن‌ها که عباس را کشته‌اند، جهان را از یک نمونه کمیاب و درخطر انقراض محروم کرده‌اند: نمونه‌ای از یک انسان واقعی. یک مرد شجاع. کسی که می‌توانست جهان را به جای بهتری تبدیل کند. آن‌ها که عباس را کشته‌اند، جهان را از یک نمونه کمیاب و درخطر انقراض محروم کرده‌اند: نمونه‌ای از یک انسان واقعی. یک مرد شجاع. کسی که می‌توانست جهان را به جای بهتری تبدیل کند. به هرحال من یاد گرفته‌ام تنها به غریزه بقایم اعتماد کنم، و غریزه بقا به من هشدار می‌دهد که رفتار ایلیا خطرناک است. به احتمال هشتاد درصد این رفتارهایش دام است و بیچاره نمی‌داند این دام‌ها برای من بچه‌بازی ست. بیست درصد یا کم‌تر هم ممکن است صادق باشد، که در آن صورت هم من دلم برای احمق‌های دل‌شکسته نمی‌سوزد. فعلا قرار است در زمین ایلیا بازی کنم، و برایم مهم نیست که چه بلایی سرش می‌آید یا درباره‌ام چه فکری می‌کند. اصلا بگذار فکر کند من هم «یک جوری»ام. احساساتش؟ مهم نیست؛ اصلا شک دارم که احساس واقعی‌ای وجود داشته باشد. مهم نیست که احساساتش جریحه‌دار می‌شود، چون هیچ‌کس آن وقتی که عباس را کشت به احساسات من فکر نکرد. ایلیا اگر ناراحت است، برود یقه‌ی مافوق‌هایش توی موساد را بگیرد. *** قرارمان این‌بار هم به اصرار من کنار دریا بود، همان ساحل. من اما از مواجهه دوباره با او هراس داشتم. می‌خواستم افسارم را به دستش بدهم؛ همان مدرکی که بتواند تضمین جانش باشد. از آن بدتر، چیزی می‌خواستم به او بگویم که گفتنش آسان نبود. تلما زودتر از من رسیده بود. روی یک تخته‌سنگ نشسته و به دریا خیره بود. از آن فاصله نمی‌توانستم چیزی در چشمانش ببینم. موهایش باز بودند و با باد تکان می‌خوردند. دستانش را از پشت سر روی تخته سنگ گذاشته بود و به آن‌ها تکیه داده بود. گردنش کمی به عقب خم کرده بود و نور غروب، چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش را کمی زرد کرده بود. چهره‌اش همیشه رنگ‌پریده بود و صورت بی‌آرایشش طوری بود که انگار همین الان از جهان مردگان برگشته، معمولا پای چشمانش کمی گود افتاده و تیره بود و لب‌هایش پوسته‌پوسته. خودم هم نمی‌فهمیدم چرا از کسی خوشم آمده که هیچ تلاشی برای زیبا بودن نمی‌کند، حتی انگار سعی دارد زشت باشد، با این که استعداد زیبا شدن را داشت. دوتا بستنی خریدم و آرام از پشت سر به سمتش قدم برداشتم. زمین خاکی بود و صدای زیادی از قدم‌های محتاطم برنمی‌خواست. آرام به او نزدیک شدم، سرم را از پشت سر نزدیک گوشش بردم و گفتم: سلام. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 135 و 1
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 137 و 138 دوتا بستنی خریدم و آرام از پشت سر به سمتش قدم برداشتم. زمین خاکی بود و صدای زیادی از قدم‌های محتاطم برنمی‌خواست. آرام به او نزدیک شدم، سرم را از پشت سر نزدیک گوشش بردم و گفتم: سلام. نه از جا پرید و نه حتی پلک زد. همچنان در همان حالت به دریا خیره بود. -سلام. غافلگیر نشدنش ذوقم را کور کرد. با لب و لوچه آویزان، مقابلش نشستم و گفتم: پشت سرتم چشم داری؟ تکیه‌اش را از روی دستانش برداشت و دستانش را از روی تخته‌سنگ. آن‌ها را به هم کوبید تا خاکشان را بتکاند و گفت: نه، ولی کر و خنگ هم نیستم. -تو واقعا بااستعدادی، به درد موساد می‌خوری. لبخندی که در جواب این حرفم زد، از صدتا اخم بدتر بود. بستنی قیفی را دادم دستش. یک نگاه مشکوک و نه‌چندان دوستانه به بستنی انداخت و بعد به من که با اندک فاصله، روی سنگ نشسته بودم. گفت: چیزایی که می‌خواستم رو آوردی؟ خودم هم نمی‌دانستم دقیقا دارم چه غلطی می‌کنم. بخاطر خودش بود یا میل به انتقام؟ شاید هردو. جایی خوانده بودم که اگر تصمیم به انتقام گرفتی، دوتا قبر بکن. یکی برای دشمنت و یکی برای خودت. من قبر خودم را کندم؛ یک کارت حافظه‌ی کوچک از جیبم درآوردم و دستش دادم. -اون برای این که توی کنست رای بیاره به خیلی‌ها رشوه داده. کارت حافظه را از دستم گرفت و نگاهش کرد. -و الانم توی کمیته امنیت و روابط خارجیه، درسته؟ -اوهوم. دستش را داخل یقه‌ی پیراهنش کرد. گردنبندی کیف‌مانند از آن بیرون کشید، گردنبندی به اندازه یک کیف چرمیِ بسیار کوچک. با فشار انگشت، در کیف را که با یک دکمه فلزی بسته شده بود، باز کرد و کارت حافظه را داخلش انداخت. بعد هم گردنبند را سر جایش، زیر لباسش برگرداند. همه این کارها را با دست آزادش که درگیر بستنی نبود انجام داد و دست دیگرش، بستنی را نزدیک به دهانش نگه داشته بود تا گاز کوچکی به آن بزند. دستش را داخل یقه‌ی پیراهنش کرد. گردنبندی کیف‌مانند از آن بیرون کشید، گردنبندی به اندازه یک کیف چرمیِ بسیار کوچک. با فشار انگشت، در کیف را که با یک دکمه فلزی بسته شده بود، باز کرد و کارت حافظه را داخلش انداخت. بعد هم گردنبند را سر جایش، زیر لباسش برگرداند. همه این کارها را با دست آزادش که درگیر بستنی نبود انجام داد و دست دیگرش، بستنی را نزدیک به دهانش نگه داشته بود تا گاز کوچکی به آن بزند. کمی از بستنیِ شکلاتی به گوشه لبش مالیده بود. گفت: خیلی خب، این از این. اون یکی چیزی که ازت خواسته بودم چی؟ نفسم گرفت. قسمت سختش اینجا بود. کمی از بستنی‌ام مزمزه کردم تا طعم وانیل و شکلاتش کام تلخم را شیرین کند. فایده نداشت. سنگینیِ حرفی که می‌خواستم بزنم، همچنان گلویم را تلخ کرده بود. گفتم: چیزه... آره... پیداش کردم... -خب؟ کمی دیگر از بستنی‌اش را خورد و با دقت نگاهم کرد؛ طوری که دست و پایم را گم کردم و گفتم: خب... چیزه... ام... اون نیروی متساوا بوده. عملیات ویژه. بستنی‌ای که به گوشه لبش مالیده بود را با پشت دست پاک کرد و نگاهش دقیق‌تر شد. چهره رنگ‌پریده‌اش داشت کمی گل می‌انداخت؛ انگار که سر شوق آمده باشد و من از همین می‌ترسیدم. -خب بعدش؟ الان کجاست؟ بازنشست شده؟ بستنی داشت در دستم وا می‌رفت و من هم دوست داشتم مثل بستنی آب بشوم. چطور می‌توانستم به تلما بگویم مادرش مُرده؟ برای این که جواب دادن را به تعویق بیندازم، یک گاز بزرگ به بستنی زدم و بخش زیادی از آن را در دهانم جا دادم. دهانم یخ کرد و دندان‌هایم تیر کشید. دستم را جلوی دهانم گرفتم و به زور بستنی را قورت دادم. تلما همچنان کنجکاوانه نگاهم می‌کرد. -آخرین ماموریتش به پونزده سال پیشه. ژانویه دوهزار و هفده. تلما اخم کرد. -خیلی زود بازنشست نشده؟ تصمیم گرفتم در یک لحظه همه‌چیز را روشن کنم و این بار را زمین بگذارم. نگاهم را دزدیدم و چشم دوختم به بستنی تلما که داشت وا می‌رفت. -نه... اون کشته شده. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 137 و 138
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 139 و 140 تصمیم گرفتم در یک لحظه همه‌چیز را روشن کنم و این بار را زمین بگذارم. نگاهم را دزدیدم و چشم دوختم به بستنی تلما که داشت وا می‌رفت. -نه... اون کشته شده. تلما بستنی‌ای را که به دهان نزدیک کرده بود، در راه متوقف کرد و نگاه تیزش را در چشمانم فرو کرد. منتظر توضیح بیشتر بود. گفتم: یه ماموریت توی ایران داشته. دستگیر شده و اعدامش کردن. رنگ صورتش به همان سرعت که قرمز شده بود، سفید شد. سفیدتر از همیشه. مثل مجسمه شده بود، نه نفس می‌کشید و نه پلک می‌زد. از این که انقدر ناگهانی و بی‌ملاحظه حرفم را زدم، پشیمان شدم. -خوبی...؟ حالت خوبه؟ -آره... دوباره شروع کرد به نفس کشیدن. نگاهش به زمین بود و بستنی داشت از کنار قیف روی دستش می‌ریخت. آرام با خودش زمزمه کرد: خب البته هیچ‌وقت باهاش زندگی نکردم که بهش وابسته بشم... فقط یه رابطه بیولوژیکیه... نه چشمانش پر از اشک شده بود، نه شبیه کسی بود که الان است بزند زیر گریه. حالش بیشتر شبیه کسی بود که توی ذوقش خورده باشد. حتما انتظار داشت بگویم مادرش زنده است و در فلان محل زندگی می‌کند و می‌تواند برود دیدنش؛ شاید رویاهای شیرینی از لحظه‌ی دیدار مادرش ساخته بود، از این که یک زندگیِ خوب کنار هم داشته باشند... و من همه آن‌ها را نابود کردم. من حقیقت را بدجور توی صورتش کوبیدم. منِ احمق... لعنت به منِ احمق... نمی‌دانستم چه بگویم. تلما پرسید: خب، چیز دیگه‌ای درباره‌ش می‌دونی؟ -همینا رو فهمیدم، و این که بیشتر ماموریت‌هاش توی ایران و اردن و امارات بوده. دست تلما پر شده بود از بستنیِ آب شده. یک دستمال از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: بستنیت آب شد... دست تلما پر شده بود از بستنیِ آب شده. یک دستمال از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: بستنیت آب شد... تلما توجهی نکرد. به دریا نگاه می‌کرد و لب پایینی‌اش را می‌جوید. خودم کمی خم شدم و دور بستنی و روی دستش را با دستمال پاک کردم. دنبال یک جمله‌ی دلجویانه می‌گشتم، جمله‌ای که به دخترِ یک افسر متساوای کشته شده می‌گویند؛ دختری که مادرش را اصلا ندیده. -به هرحال شغل خطرناکی داشت... شاید برای همین ولم کرد... من اون موقع پنج سالم بود... تلما با این زمزمه‌ها داشت خودش را دلداری می‌داد و من به این فکر می‌کردم که از دست دادن مادری که اصلا او را نداشته‌ای چه حسی دارد؟! -متاسفم... کاش خبر بهتری برات داشتم. داشتم می‌ترکیدم. کاری از این بیشتر از دستم برنمی‌آمد. تلما صدایش را کمی بلندتر کرد. -می‌تونی درباره ماموریتش اطلاعات بیشتری بهم بدی؟ بدون این که فکر کنم گفتم: آره... اگه بخوای. ولی چه فکری تو سرته؟ بالاخره بعد از چند دقیقه نگاهم کرد. نگاهش همچنان همان بود که بود، مبهم و غیرقابل خواندن. پیچیدگی تلما مشتاق‌ترم می‌کرد که بفهمم توی ذهنش چه می‌گذرد. سرزمین ناشناخته‌ای بود که می‌شد کشفش کرد، و شاید قابل سکونت هم بود؛ یعنی دلم می‌خواست اینطور باشد و هرطور شده برای خودم قابل سکونتش کنم. -فعلا ایده‌ای ندارم. فقط می‌خوام بدونم آخرین ماموریتش چطور بوده. -اینا اسناد طبقه‌بندی‌اند... -ولی تو به من قول دادی. آه کشیدم. -باشه ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 139 و 140
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 141 و 142 -اینا اسناد طبقه‌بندی‌اند... -ولی تو به من قول دادی. آه کشیدم. -باشه. و خودم را دلداری دادم که یک پرونده‌ی مختومه‌ی مربوط به پانزده سال پیش، نباید آنقدرها مهم باشد؛ از اعتماد تلما مهم‌تر نیست. آرام گفتم: نکنه می‌خوای انتقام بگیری؟ شانه بالا انداخت. -اینم فکر بدی نیست. سعی کرد بستنیِ وارفته‌اش را بخورد و نان قیفش را گاز بزند. احساس می‌کردم دیگر مثل قبل راحت نیست، انگار خودش را محکم گرفته بود که گریه نکند. گفتم: نمی‌خوای درباره پنیک‌ات حرف بزنی؟ سرش را تکان داد و بیش از قبل خودش را با خوردن بستنی مشغول کرد. طوری روی بستنی تمرکز کرده بود که انگار آن بستنی مهم‌ترین پروژه کاری و اصلا همه‌‌ی زندگی‌اش بود؛ اما به تجربه دریافته بودم که الان مهم‌ترین کارش حرف نزدن است. خودم هم پیش خیلی‌ها از این اداها درمی‌آوردم تا زبان باز نکنم. -تو می‌خوای انتقام بگیری. از اولم همینو می‌خواستی که اومدی سراغ من؛ ولی نمی‌دونم دقیقا از کی و چرا. جمله‌ام کاملا خبری بود، پرسیدن نداشت؛ از درست بودنش مطمئن بودم. شاید حتی می‌دانست مادرش کشته شده و فقط می‌خواست از طریق من مطمئن شود؛ چون جا نخورد. باز هم تغییری در بستنی خوردنش نداد. دورتادور دهانش بستنی مالیده بود و او با قدرت بستنی می‌خورد. گفتم: اون جمله رو شنیدی که می‌گه: «اگه می‌خوای انتقام بگیری دوتا قبر بکن، یکی برای خودت و یکی برای دشمنت»؟ بالاخره حرف زد. -بستنی‌ت آب نشه! تازه متوجه بستنی‌ای شدم که سرش خم شده بود و داشت فرو می‌ریخت. مانند عقابی در پی خرگوش به سمت بستنی هجوم بردم و سر خم‌شده‌اش را به دهان گذاشتم. مزه نمی‌داد. دهانم بی‌حس شده بود انگار. تلما که مرا سرگرم بستنی دید، از پشت سنگرش بیرون آمد. -همه جملات قصار درست نیستن. بعضیاشون فقط قشنگ با کلمات بازی کردن. -همه جملات قصار درست نیستن. بعضیاشون فقط قشنگ با کلمات بازی کردن. با دهان پر گفتم: ولی این درسته. دوباره شانه‌هاش را بالا انداخت. -سال‌هاست که قبر من کنده شده و آماده ست. فقط می‌خوام قبل این که بخوابم توش، برای دشمنم هم یکی بکنم. -دشمنت کیه؟ دور دهانش را با دستمال پاک کرد و به دریا خیره شد. امیدوار بودم در ذهنش اعتماد کردن به من را سبک سنگین کند و به این نتیجه برسد انقدرها هم خطرناک نیستم. -بهت ربطی نداره. سعی کردم ناراحت نشوم. گفتم: اگه بدونم شاید بتونم بهتر کمکت کنم. -یکم فکر کنی می‌فهمی. من اومدم سراغ تو، چون هدف‌مون تقریبا نزدیکه. به این فکر کردم که ما هدف مشترک داریم: دنبال انتقامیم و احتمالا از یک نفر، یا افرادی که به هم نزدیک‌اند. همه‌چیز داشت ترسناک می‌شد. بحث را کشاندم به سمت دیگری. -چرا فکر می‌کنی قبرت کنده شده؟ کلافه و کمی خشمگین، به سمتم برگشت و گفت: اگه می‌خوای دائم ازم بازجویی کنی، بی‌خیال کمکت می‌شم. خیز برداشت که بلند شود. سریع گفتم: باشه باشه... شانه‌اش را گرفتم که سر جایش بنشیند. وقتی مطمئن شدم در جای خودش آرام گرفته، دستم را از روی شانه‌اش برداشتم و آن را به حالت تسلیم بالا گرفتم. -باشه... ببخشید. دیگه چیزی نمی‌پرسم. محکم و با نگاهی تهدیدآمیز گفت: هرچیزی که لازم باشه رو بهت می‌گم، ولی از این که سوال‌پیچ بشم متنفرم. خب؟ دستان تسلیمم را تکان دادم. -آره... حتما... امر امر شماست خانم رئیس. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 141 و 142
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 143 و 144 *** ایلیا دارد پایش را از گلیمش دراز می‌کند و این بد نیست. بگذار بکند. هرچه بیشتر عاشق بشود، احمق‌تر می‌شود و بهتر سواری می‌دهد. تنها فایده‌ی این که مردها انقدر ساده‌لوح و آسیب‌پذیرند همین است؛ چیزی که قاتل عباس هم آن را خوب بلد بود. پنجره اتاق را باز می‌کنم تا هوای خانه عوض شود و باد خنک بهاری در اتاق بپیچد. از بیرون صدای حرکت شاخ و برگ درختان در باد را می‌شنوم و رفت و آمد شبانه مردم در شهر را. صدای فریاد مردان مست، قهقهه‌ی زن‌های ولگرد و بوق ماشین‌ها. نسیم به اتاقم سرک می‌کشد و بوی بهار و دریا را با خودش می‌آورد. پشت میزم می‌نشینم و لپ‌تاپ را روشن می‌کنم. ایلیا همه پرونده را برایم ایمیل کرده؛ مشابه آن چیزی که دانیال برایم فرستاده بود؛ این‌بار بدون سانسور. ایلیا در مقایسه با دانیال صد پله احمق‌تر است و من مانده‌ام موساد به چه امیدی این جوجه هکر را استخدام کرده؟! فایل ایلیا را با آنچه دانیال فرستاده بود مطابقت می‌دهم. واقعا همان پرونده است؛ اما دانیال بخش زیادی از آن را حذف کرده و فقط آنچه به عباس مربوط می‌شد را باقی گذاشته بود؛ اطلاعات بی‌خطری که قانعم می‌کرد بی‌خیال عباس بشوم. انگشتانم را درهم قلاب می‌کنم و زیر چانه‌ام می‌گذارم. هاجر اگر بفهمد دارم از آب گل‌آلود ماهی می‌گیرم عصبانی می‌شود. قرار نبود از تله‌ی احساسی برای رسیدن به آنچه می‌خواهم استفاده کنم، قرار نبود خودم را دختر یک مامور موساد جا بزنم و گذشته را از زیر خاک بیرون بکشم. من هم دارم پایم را از گلیمم درازتر می‌کنم. هاجر اگر بفهمد عصبانی می‌شود. شاید حتی مجبورم کند برگردم؛ ولی اگر نفهمد مشکلی نیست و قرار هم نیست بفهمد. این دیگر مسئله شخصی من است و خللی در نقشه هاجر و مافوق‌هایش ایجاد نمی‌کند. این را می‌دانستم که قاتل عباس مجازات شده؛ هاجر عکسش را نشانم داده بود. می‌دانستم یک پرستوی اسرائیلی ست و در انجام ماموریتش از نفوذی‌هایی که دور و بر عباس بودند استفاده کرده؛ ولی بیشتر از این می‌خواهم بدانم؛ پس شروع به خواندن می‌کنم. نام اصلی‌اش اورنا بوده، ولی ماموریت آخرش را با نام ناعمه انجام داده. یک آقازاده اماراتی را تور کرده تا در پوشش‌اش برای داعش در ایران سلاح تامین کند که تیرش به سنگ خورده و متواری شده، و بعد برای ایجاد آشوب در ژانویه دوهزار و هفده به ایران برگشته. عباس سر راهش سبز شده و دنبالش بوده تا جلوش را بگیرد، و ناعمه هم تمام تلاشش را برای حذف کردن عباس به کار بسته. آخرش اما، آن‌ها در یک شب زمستانی با هم مواجه شده‌اند، عباس خواسته او را دستگیر کند اما با ضربه چاقوی یک نفوذی از پا درآمده. در لحظات آخر توانسته به ناعمه شلیک کند و چون همکارانش به موقع رسیده‌اند، ناعمه دستگیر و به همراه آن نفوذی اعدام شده‌اند. یک مچ‌اندازیِ تمام‌عیار، بازی‌ای که ظاهرا یک-یک تمام شده. تا اینجا را کم‌ و بیش قبلا می‌دانستم. و این را هم می‌دانم که او کارش را تنها انجام نداده. سرپل داشته، افسر هادی داشته و چندتا عوضی‌تر از خودش مستقیم با این پرونده مرتبط بودند. کسانی که برعکس او، جایشان در اسرائیل گرم و نرم بود و فقط خرده‌فرمایش می‌دادند تا او اجرا کند. هدف آن‌ها هستند، همان «عوضی‌تر از ناعمه»ها. همان‌هایی که هدایت و راهنمایی‌اش کردند تا به عباس برسد، با عوامل نفوذی هماهنگش کردند و پشتیبانی‌اش کردند تا عباس را بکشد؛ کسانی که به احتمال زیاد هنوز زنده‌اند، مفت‌خورهایی که با نشستن توی دفترشان در موساد، از جایگاه یک کارمند دون‌پایه به مقامات بالاتر صعود کرده‌اند؛ عوضی‌هایی که در رأسشان گالیا لیبرمن ایستاده. لیبرمن... لیبرمن... این اسم آشناست. فایل ایمیل را می‌بندم و دست به سینه، به صندلی تکیه می‌دهم. زیر لب نام لیبرمن را تکرار می‌کنم تا یادم بیاید این نام را کجا شنیده بودم. دوباره سراغ لپ‌تاپ می‌روم و این‌بار، فایل دانیال را باز می‌کنم. توی انبوه یادداشت‌ها و عکس‌ها، دنبال نام گالیا لیبرمن می‌گردم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 143 و 144
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 145 و 146 عروسک هلوکیتی روی میز نشسته و با نگاه و سکوتش به من هشدار می‌دهد وارد محدوده ممنوعه نشوم. انگار صدای هاجر را از دهان نداشته‌ی عروسک می‌شنوم که برایم خط و نشان می‌کشد: کنجکاوی الکی نکن. سعی نکن عوامل شهادت عباسو پیدا کنی. سرخود کاری انجام نده. الکی خودتو با آدمای خطرناک درننداز. کسی رو نسبت به کارت حساس نکن. نمی‌تونی تنهایی انتقام بگیری، پس کاری که بلد نیستی رو شروع نکن و به کاری که بهت گفتیم برس. من همان موقع که هاجر داشت این‌ها را می‌گفت هم تصمیم نداشتم به حرفش گوش کنم. فقط می‌خواستم از بابت من خیالش راحت شود و بفرستدم اینجا تا به کارم برسم. البته نقشه او هم برایم مهم است، چون بخشی از عملیات انتقام حساب می‌شود، ولی کافی نیست. من واقعا دارم از خشم می‌ترکم که نتوانستم ناعمه را با دوتا دست خودم خفه کنم. هماورد عباس و اسرائیل نباید نتیجه‌اش یک-یک باشد. می‌خواهم از طرف عباس یک امتیاز دیگر هم بگیرم و پیروزی قطعی به نفع او باشد. غلتک موشواره را زیر انگشتم می‌چرخانم و تصاویری که دانیال گذاشته را بالا و پایین می‌کنم، بلکه چشمم به نام گالیا لیبرمن بخورد. چشمانم دارند گرم خواب می‌شوند و مقاومتم دربرابر خواب بی‌فایده است. سرم روی دست چپم که زیر چانه‌ام بود رها می‌شود و دربرابر لپ‌تاپ روشن به خواب می‌روم. *** هوا سرد است. تاریک است همه‌جا و سکوت مطلق؛ سکوتی وهم‌انگیز که دارد پرده گوش‌هایم را پاره می‌کند. یک نفر دنبالم است. به سختی فقط چند قدم دور و برم را می‌بینم. باید بروم؛ نمی‌دانم به کجا. فقط حس می‌کنم باید فرار کنم. از سرما و ترس همه بدنم دارد می‌لرزد. چند قدم جلوتر، مردی پشت به من دارد راه می‌رود. مردی بلند بالا که می‌دانم عباس است، هرچند صورتش را ندیده‌ام. صدایش می‌زنم، جواب نمی‌دهد. اصلا نمی‌شنود. تندتر می‌دوم، نمی‌رسم. صدای دویدن کسی را از پشت سرم می‌شنوم. برمی‌گردم و قبل از این که ببینمش، از ضربه سنگین دستش، با صورت زمین می‌خورم.‌ حس وقتی را پیدا می‌کنم که داشتم در کوچه، پابرهنه می‌دویدم از ترس و هیچ‌کس صدایم را نمی‌شنید. سرم را بلند می‌کنم. کسی را که به سمت عباس می‌دود می‌شناسم؛ یک زن است، ناعمه. آتش در جانم شعله می‌کشد و با وجود درد از جا بلند می‌شوم. به سمتش خیز برمی‌دارم و به شال سیاهی که روی سر انداخته چنگ می‌اندازم. به سمتش خیز برمی‌دارم و به شال سیاهی که روی سر انداخته چنگ می‌اندازم. شال از دور سرش باز می‌شود، ولی به آن توجهی نمی‌کنم. دوباره چنگ می‌زنم به شانه‌اش، پیراهنش را می‌گیرم و می‌چرخانمش به سمت خودم. قبل از این که صورتش را ببینم، صدای لرزش و زنگ تلفن همراهم تمام تصاویر پیش رویم را بهم می‌ریزد. سرجایم تکان می‌خورم و چشمانم را باز می‌کنم. همراهم دارد روی میز می‌لرزد و خودش را این سو و آن سو می‌کشاند. روی صفحه تلفن همراه، نام ایلیا را می‌بینم و زیر لب غر می‌زنم: می‌مُردی یکم دیرتر زنگ بزنی خروس بی‌محل؟ تماس را رد می‌کنم و چشمانم را با فشار انگشت می‌مالم. خمیازه می‌کشم و ساعت دیواری را می‌بینم که هفت صبح را نشان می‌دهد. لپ‌تاپ هنوز روشن است، اما در حالت محافظ صفحه. موشواره را تکان می‌دهم. صفحه روشن می‌شود و رمز می‌خواهد. رمز را که وارد می‌کنم، اولین چیزی که می‌بینم نام گالیا لیبرمن است؛ جایی میان یادداشت‌های دانیال. گالیا لیبرمن آمی را کشته بود؛ دوست دانیال را. او از نیروهای رده پایین شبکه فساد مالی در نیروهای امنیتی اسرائیل بود که در ازای همین کارها توانسته بود رشد سازمانی سریع‌تری داشته باشد؛ تا جایی که در زمان نوشته شدن این یادداشت، گالیا معاون رئیس موساد بود. دانیال هم به تلافی کشتن آمی، علیه گالیا مدرک‌سازی کرده بود و اختلاس‌های خودش را پای او نوشته بود. گالیا نه فقط دشمن من و عباس، که دشمن دانیال هم بوده و هست. به احتمال زیاد دانیال به دست گالیا یا عوامل او کشته شده. این واقعا خنده‌دار است که عباس و دانیال دشمن مشترک داشته باشند! من البته هیچ‌وقت نمی‌خواستم انتقام دانیال را بگیرم، چون مرگ دانیال به خودش مربوط است. اما حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم کشتن دانیال به معنای بلاتکلیف ماندن من توی گرینلند بود؛ چیزی که رفته بود روی اعصابم. پس الان دلایل محکم‌تری دارم که حال لیبرمن را بگیرم. همراهم دوباره روی میز می‌لرزد و دوباره ایلیاست. خمیازه می‌کشم و با دهان کج و کوله، به اسمش روی صفحه گوشی خیره می‌شوم. -چقدر تو اضافه‌ای آخه! نزدیک است قطع شود که جواب می‌دهم. خمیازه‌ای عمدی و ساختگی می‌کشم که بفهمد مزاحم خواب نازم شده و می‌گویم: الو؟ -سلام... ببخشید فکر کنم بیدارت کردم. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 145 و 146
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 147 و 148 نزدیک است قطع شود که جواب می‌دهم. خمیازه‌ای عمدی و ساختگی می‌کشم که بفهمد مزاحم خواب نازم شده و می‌گویم: الو؟ -سلام... ببخشید فکر کنم بیدارت کردم. -هوم، دیگه کاریش نمی‌شه کرد. چند ثانیه سکوت می‌کند. دارد توی دلش به خودش فحش می‌دهد شاید. می‌گویم: بیدارم کردی که سکوت کنی؟ -نه نه... ساعت هشت و نیم با خانواده یکی از قربانی‌ها قرار داریم. بلند غرغر کردم. -خب مگه نمی‌گی هشت و نیم؟ چرا انقدر زود بیدارم کردی؟ -خونه‌ش رِحووته، از خونه تو حداقل چهل دقیقه راهه. -خب به تو چه؟ و یک خمیازه دیگر کشیدم، این‌بار واقعی بود. ایلیا باز هم سکوت کرد. فکر کنم واقعا بهش برخورده بود. آرام گفت: می‌خواستم بگم تا نیم‌ساعت دیگه میام دنبالت تا با هم بریم. اوه... چه جنتلمن! سعی کردم کمی مهربان‌تر باشم. -خیلی خب. باشه. و کوبیدم روی نشان قرمز قطع تماس. وقتی تماس قطع شد، یادم افتاد ادب اجتماعی حکم می‌کند اینجور وقت‌ها تشکر کنم، حتی اگر واقعا از ته قلب متشکر نباشم. الان بی‌ادب‌تر از آنچه هستم به نظر می‌رسم، شاید هم از خود راضی. از روی صندلی بلند می‌شوم و دستانم را در دو جهت مخالف می‌کشم. صدای تق‌تق مفصل‌هایم درمی‌آید و حالم را جا می‌آورد. با حوصله لباس می‌پوشم و وقتی ماشین ایلیا را از پنجره می‌بینم که جلوی خانه‌ام پارک شده، از عمد پنج دقیقه معطل می‌کنم و جلوی آینه الکی با موهایم بازی می‌کنم. منتظرم ایلیا بوق بزند، یا تماس بگیرد، ولی خبریش نمی‌شود. فقط همان موقع که رسید یک پیام داد که دم در است. سلانه سلانه از پله‌ها پایین می‌روم، خرامان خرامان حیاط را طی می‌کنم و به ماشین ایلیا می‌رسم. سفید است؛ اما شیشه‌هایش دودی ست. سلانه سلانه از پله‌ها پایین می‌روم، خرامان خرامان حیاط را طی می‌کنم و به ماشین ایلیا می‌رسم. سفید است؛ اما شیشه‌هایش دودی ست. یک لحظه شک می‌کنم؛ سوار ماشین یک غریبه شدن، آن هم ماشینی که شیشه‌هایش دودی ست، اصلا گزینه عاقلانه‌ای برای یک دختر نیست. برایم چراغ می‌زند؛ شاید تعللم را به این دلیل برداشت کرده که ماشین را نشناخته‌ام. یک نفس عمیق می‌کشم و قدم‌هایم را همچنان با اعتماد به نفس و محکم برمی‌دارم؛ چون می‌دانم عباس تنهایم نمی‌گذارد. در صندلی کمک‌راننده را باز می‌کنم و قبل از این که سوار شوم، کمی از ماشین فاصله می‌گیرم. گردنم را خم می‌کنم تا داخل ماشین را ببینم و وقتی ایلیا را می‌بینم که روی صندلی کمی چرخیده، گردنش را خم کرده و صبورانه و با لبخند نگاهم می‌کند، سوار می‌شوم. -سلام، خوبی؟ صبحت بخیر. داشتم نگرانت می‌شدما... طوری قیافه می‌گیرم که انگار نه انگار پنج دقیقه است ایلیا را اینجا کاشته‌ام. -سلام. بریم. ایلیا با حوصله و بدون عصبانیت، ماشین را روشن می‌کند و راه می‌افتد. -خواهش می‌کنم. منم خوبم. چه صبح قشنگیه. در خیابان تنگِ شاه سلیمان سرعت می‌گیرد. یک لبخند ساختگیِ گشاد و مسخره تحویلش می‌دهم. می‌گوید: اعصاب نداریا... -وقتی یکی کله سحر چرتم رو پاره کنه این شکلی می‌شم. زیر لب می‌گوید: آخه همیشه یه طوری رفتار می‌کنی انگار کله سحر چرتت پاره شده. -مشکلی داری؟ بلند می‌خندد. -نه نه... به هرحال خانم رئیس تویی. یک نفس عمیق می‌کشم و دل به دریا می‌زنم. فکر نمی‌کنم پرسیدن چیزی که در ذهنم است، چندان خطرناک باشد... -ایلیا، معاون مئیر الان کیه؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 147 و 148
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 149 و 150 به چهارراه می‌رسد و پشت چراغ قرمز، مقصد را مسیریابی می‌کند. با سرانگشت روی صفحه لمسیِ مسیریاب زوم می‌کند و می‌گوید: چطور مگه؟ چراغ سبز می‌شود. ایلیا از چهارراه عبور می‌کند و به خیابان نویعیم می‌پیچد. می‌گویم: هنوزم گالیا لیبرمنه؟ ناگاه چنان می‌زند روی ترمز که اگر کمربند نبسته بودم، با سر توی شیشه می‌رفتم. راننده عقبی با بوقی ممتد سرمان فریاد می‌کشد. ایلیا سریع دوباره راه می‌افتد؛ ولی چشمانش هنوز گردند و دهانش باز. یک چشمش به مسیر است و چشم دیگرش به من. طوری نگاهم می‌کند که انگار به یک بیماری خطرناک مثل هاری یا جنون گاوی مبتلا شده‌ام. سوال نپرسیده‌اش را جواب می‌دهم. -می‌شناسمش. -چطوری؟ -من غیر از تو منابع دیگه هم دارم. لپ‌هایش را پر از هوا می‌کند و سوت می‌زند. -تو واقعا به عنوان خبرنگار داری حیف می‌شی. و بعد اخم می‌کند. -منبعت زنه یا مرد؟ -گفته بودم از بازجویی خوشم نمیاد. -هوم. روی صندلی جمع می‌شود و دستانش را دور فرمان فشار می‌دهد. باید یک بار روشنش کنم که آخرین کسی که از من خوشش آمد، به طرز فجیعی تکه‌تکه شد و من اصلا گزینه مناسبی برای دوست داشتن نیستم. روی صندلی جمع می‌شود و دستانش را دور فرمان فشار می‌دهد. باید یک بار روشنش کنم که آخرین کسی که از من خوشش آمد، به طرز فجیعی تکه‌تکه شد و من اصلا گزینه مناسبی برای دوست داشتن نیستم. -نگفتی، هنوزم لیبرمنه؟ -آره. از لرزشی که در صدایش هست پیداست که هنوز دلخور است. خب به من چه؟ مگر حماقت او تقصیر من است؟ می‌پرسم: چرا گالیا رو رئیس نمی‌کنن؟ -چه می‌دونم... دعوای بین مدیرای رده بالا رو کسی برای ما توضیح نمی‌ده. و یک آه عمیق می‌کشد. دو طرف لب‌هایش به سمت پایین آویزان شده‌اند؛ شبیه پسربچه‌هایی که قهرند ولی می‌خواهند ادای آدم بزرگ‌ها را دربیاورند. آرنجم را لب پنجره می‌گذارم و چانه‌ام را به دستم تکیه می‌دهم. خیره به خیابان پردرخت و ترافیکِ نیمه‌سنگین، می‌پرسم: این لیبرمن چطور آدمیه؟ دو طرف لب‌های ایلیا با شنیدن نام لیبرمن بیشتر به سمت پایین متمایل می‌شوند. -یه آدم نچسب، جدی، خشک، غرغرو، جاه‌طلب... -خیلی ازش بدت میاد نه؟ -کیه که از مافوقش خوشش بیاد؟ هنوز سنگین و گرفته حرف می‌زند و من این سنگینی را نادیده می‌گیرم. -اونی که قراره جانشین مئیر بشه گالیا نیست. چرا؟ شانه بالا می‌اندازد. -تو که همه‌چیو می‌دونی، خب اینم از اون منبع افسانه‌ایت بپرس دیگه! می‌خندم. مثل بچه‌ها حسودی می‌کند خرس گنده. می‌گویم: اون مُرده. ایلیا سرش را کامل به طرف من می‌چرخاند. -چی؟ مُرده؟ انقدر راحت می‌خندی و اینو می‌گی؟ ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
سلام دوستان گل و گلاب ادامه رمان نوش نگاه زیبا بینتون 📚﴿عاکف1﴾ 🔖تعداد قسمت : 94 🪧52رمان کانال https://eitaa.com/Dastanyapand/75209 پارت 1 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/75209 پارت 31 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/75666 پارت 71 الی 94 https://eitaa.com/Dastanyapand/75987 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
سلام دوستان گل و گلاب ادامه رمان نوش نگاه زیبا بینتون 📚﴿عاکف1﴾ 🔖تعداد قسمت : 94 🪧52رمان کانال https
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۱ و ۲ 📌 از دشمن در قلب مراکز و کشورمان برای ضربه زدن به متخصصان و دانشمندان‌ جوان ما بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زخمی و با هزار گند و کثافت خودم و از توی فاضلاب‌های شهر کشیدم بیرون. ساعت نمیدونستم چند بود. چون زیر شیشه ساعتم پر از لجن فاضلاب بود. بدنم تیر میکشید. دوست داشتم همونجا بمیرم. چندتا از بچه‌هامون شهید شدن. منم که زخمی. رسیدم سر کوچه‌ای که «کاظم محمود» از بچه های سوری شهید شده بود و منم همونجا زخمی شده بودم. سه شبانه روز توی فاضالب بودم. همه جا خرابه بود. چشمم افتاد به یه ماشین. رفتم سمتش. دورو برم و چک کردم. همش دود بود و سیاهی. با اون چشمای خستم چراغ قوه رو گرفتم سمت ماشین و یه اسلحه آکا ۱۲ رگباری داشتم فوری گرفتم سمت تویوتای جنگی. دیدم یه جنازه افتاده داخلش. درو باز نکردم. اول با چراغ قوه همه جارو بررسی کردم ببینم تله انفجاری چیزی نباشه. مطمئن که شدم باز کردم درو. جنازه رو کشیدم بیرون. جنازه یه تکفیری بود. پلاک ماشین و بررسی کردم دیدم پلاکش سعودی هست. بماند که چیشد من و بچه ها اونجا گیر افتادیم. ماشین با پلاک سعودی به کار میومد. خداروشکر به راحتی روشن شد. منطقه رو بچه های مقاومت زده بودند. فقط همین قدر بدونید که ما بعد از شناسایی و درگیری موقع برگشتن به کمین خوردیم. منتهی گرا رو داده بودیم به بچه ها زدن اون منطقه رو که داعشی ها کلا توی اون منطقه بودند. توی درگیری‌های تن به تن «امیر و ابورافع و عرفان و حسین» شهید شدند. منم زخمی شدم عجیب. منتهی چندروزی رو هم توی فاضالبای زیر زمینی زندگی کردم تا اوضاع عادی بشه و... جنازه رو انداختم بیرون و سوار ماشین شدم. نقشه رو از جیب روی زانوی شلوارم آوردم بیرون. بررسی کردم از کدوم سمت برم. یا اسارت بود یا شهادت ته این جاده. نمیدونستم راه سومی هم وجود داره یانه. هیچ ارتباطی هم نمیتونستم بگیرم ، با بچه های محور و قرارگاه برای نجاتم.چون بیسیم توی آب رفته بود و سوخت. تنها سلاحم یک نقشه بود و یه اسلحه آکا ۱۲ با ۸ تا فِشنگی که مونده بود. با هزار زحمت تا یه جاهایی اومدم و رسیدم به یه آبادی. از خوب روزگار رسیدم به بچه های فاطمیون. موقعی که رسیدم خیال کردند داعشی هستم. محاصره کردند ماشینم و. به هر زحمتی بود کارت ترددی که دولت سوریه بهمون داده بود و حق تردد با سلاح رو همه جا داشتیم و از توی لباس زیرم کشیدم بیرون و بهشون فهموندم من خودی هستم. این کارت خیلی مهم بود. نباید کسی میفهمید من کی هستم و چه ملیتی دارم. اونا هم کارت و کدش و با بچه‌های ایرانی مستقر در خاک سوریه چک کردند دیدند درسته . من ایرانیَم. خلاصه رسیدم به مخفیگاهِ خودم توی حلب. ماشین و گذاشتم ۱۰۰ متر قبل از مخفیگاهم، توی یه خونه نیمه مخروبه. صلاح نبود ببرم. چون پلاکشم سعودی بود. پیاده رفتم سمت خونه. اسلحم و گذاشتم روی رگبار با همون تیر کمی که داشتم،رفتم داخل. اول زیر زمین و گشتم و الحمدلله خبری نبود. رفتم بالا. مستقیم رفتم سمت کمد لباس و با همون دست کثیف لباسا رو زدم کنار.چوب داخلی کمد و محکم کشیدم سمت خودم و رفتم داخل. چون پشت کمد یک اتاق بود. یه راست رفتم سمت میز کار. لب تاپ و برداشتم و آنلاین شدم. انگار منتظرم بودن ونگران. چون ارتباطم باهاشون قطع شده بود چند روزی. یه نقطه(.) فرستادم براشون!! بعد از ۱۴ ثانیه دیدم یه نقطه هم اونا فرستادن یعنی بنویس!! توی ارتباطات مجازی از راه دور ما امنیتی‌ها با رمز صحبت میکنیم. بعد اینکه اونا جواب نقطه من و با نقطه دادن نوشتم: _شرمنده ام که در به درت کرده ام پدر... نوشتن: 400/1000:_بدان که چشم همه از فراق تو خون است.. متوجه شدم توی این چند روز از ایران نگران شدند. جواب دادم: 1000/400:نفس کشیدن اگر خود نشان زندگى است / به دوستان برسان: زنده ام، ملالى نیست نوشتن: 400/1000:_گوهر اشکی که پروردم به چشم انتظار / در تماشای تو از دست نگه غلتید و رفت ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶