eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
34.6هزار ویدیو
122 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 157و 15
پشت سرش وارد ساختمان می‌شویم و از پله‌ها بالا می‌رویم. آسانسور ندارد و البته لازم هم نیست؛ خانه‌شان طبقه اول است. کلید می‌اندازد و در خانه را باز می‌کند. یک آپارتمان کوچک که معلوم است به زور و توسط یک پسر جوان اداره می‌شود. اسباب خانه قدیمی‌اند، بوی ماندگی و نا می‌آید و گویا کسی آنجا را ناشیانه و با عجله تمیز کرده است. هیچ اثری از سلیقه، تزیین و هنرمندیِ زنانه به چشم نمی‌خورد. آن‌ها – یووال و خواهرش – فقط زنده مانده‌اند؛ زندگی نمی‌کردند ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 159 و 16
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 161 و 162 روی مبل‌های کهنه می‌نشینیم و یووال بالای سرمان می‌ایستد؛ مردد و گیج. شاید ما اولین مهمان‌هایی باشیم که قدم به این خانه گذاشته‌ایم و او بلد نیست چطور در غیاب مادرش از مهمان پذیرایی کند. از چهره‌اش پیداست سعی دارد آداب مهمانی را به یاد بیاورد. کمکش می‌کنم. -ما چیزی نمی‌خوریم یووال. فقط می‌خوایم چندتا سوال کوچولو درباره‌ت بپرسیم. بشین. انگار بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده باشد، می‌نشیند مقابل‌مان و سرش را تکان می‌دهد. کارت خبرنگاری‌ام را درمی‌آورم و آن را دربرابر یووال روی میز می‌گذارم. گردن می‌کشد تا کارت را ببیند. می‌گویم: ممنون که قبول کردی ما رو ببینی. می‌دونم که حرف زدن درباره این چیزا آسون نیست. نگاهش را از کارت می‌کشد بالا تا صورت من و می‌گوید: شما هیچی نمی‌دونید. ایلیا می‌گوید: ما خودمون هم بازمانده جنگیم. پس درکت می‌کنیم. و لبخند دلگرم‌کننده‌ای می‌زند. نگاه یووال همچنان بی‌اعتماد است. آرام و با کمی لکنت زبان باز می‌کند. -من... من مطمئنم مامانمو کشتن... ولی هیچ‌کس حرفمو باور نمی‌کنه... و می‌ترسم... همونا که... مامانو کشتن... من و خواهرمو... ایلیا خم می‌شود ودست یووال را می‌گیرد. ما حرفتو باور می‌کنیم و به همه می‌گیم چی شده. بعدش دیگه کسی نمی‌تونه بهتون آسیب بزنه. یووال دستش را از دست ایلیا بیرون می‌کشد. دو دستش را درهم قلاب می‌کند و میان زانوهایش می‌گذارد. می‌گویم: خب، چرا فکر می‌کنی مامانت کشته شده؟ -من و خواهرم اون روز مدرسه بودیم. وقتی برگشتیم، مامان مُرده بود و داشتن می‌بردنش. همسایه‌ها می‌گفتن شیر گاز رو باز کرده و خوابیده روی مبل. پلیس گفت خودکشی بوده. چیزی سر صحنه پیدا نکردن... -من و خواهرم اون روز مدرسه بودیم. وقتی برگشتیم، مامان مُرده بود و داشتن می‌بردنش. همسایه‌ها می‌گفتن شیر گاز رو باز کرده و خوابیده روی مبل. پلیس گفت خودکشی بوده. چیزی سر صحنه پیدا نکردن... آب بینی‌اش را بالا می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد. از عضلات صورتش پیداست دارد با تمام قدرت برای گریه نکردن می‌جنگد. -مامان نمی‌خواست بمیره. اون ما رو داشت و می‌خواست بخاطر ما زنده بمونه. ما تازه تونسته بودیم بعد از بدبختی‌هایی که توی جنگ کشیده بودیم اینجا رو اجاره کنیم. اون خوشحال بود. چشمانش از اشک پر شده و الان است که ی قطره اشک با کوچک‌ترین لرزش بیرون بریزد. ایلیا می‌گوید: بعضی از کسایی که خودکشی می‌کنن قبلش هیچ رفتار خاصی نشون نمی‌دن. درواقع رفتارشون غیرقابل پیش‌بینیه. آرام مشتم را به پای ایلیا می‌کوبم. دارد گند می‌زند به اعتماد یووال. ایلیا ناله‌اش را در گلو خفه می‌کند. یووال مانند یک پسربچه اخم درهم می‌کشد. -بقیه هم همینو می‌گفتن. و خیز برمی‌دارد که از جا بلند شود و احتمالا در مرحله بعد، ما را بیرون بیندازد. به دست و پا زدن می‌افتم تا گند ایلیا را جمع کنم. -نه... نه... منظورش این نبود. برمی‌گردم و به ایلیا چشم‌غره می‌روم که دهان گشادش را ببندد. ایلیا اما تلاش دیگری می‌کند برای جبران حرف بی‌خودش و از یووال می‌پرسد: چیزه... خب... تو نشونه‌ای از ورود غیرقانونی ندیدی؟ منظورم اینه که باید یه مدرک عینی هم باشه که نشون بده یه قتل اتفاق افتاده. به هرحال حرفه‌ای‌ترین قاتل‌ها هم یه جایی اشتباه می‌کنن. این بار ساق پای ایلیا را لگد می‌کنم که پرچانگی نکند. پای خودم هم درد می‌گیرد. یووال سرش را پایین انداخته و دارد فکر می‌کند، و بعد از چند ثانیه ناامیدانه سرش را تکان می‌دهد. -نه، هیچی نبود. قفل با کلید باز شده بود. پلیس هم انگشت‌نگاری نکرد، چون مطمئن بود خودکشیه و حرف من براشون مهم نبود. ولی... چهره‌ی گرفته‌اش از هم باز می‌شود. -خونه بهم ریخته بود... درحالی که صبح وقتی رفتم مدرسه همه‌چی مرتب بود. مامان تازه خونه رو مرتب کرده بود. ولی پلیس به این قضیه اهمیت نداد. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 161 و 16
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 163 چهره‌ی گرفته‌اش از هم باز می‌شود. -خونه بهم ریخته بود... درحالی که صبح وقتی رفتم مدرسه همه‌چی مرتب بود. مامان تازه خونه رو مرتب کرده بود. ولی پلیس به این قضیه اهمیت نداد. یک چراغ بالای سر هرسه‌نفرمان روشن می‌شود. می‌گویم: آفرین یووال. اگه اینطوری بوده باید روی بدن مامانت اثر درگیری بوده باشه. نبود؟ دوباره صورتش درهم می‌رود، دارد شربت تلخ خاطرات را جرعه‌جرعه می‌نوشد و حق دارد. -من نتونستم بدن مامان رو ببینم. صورتش رو توی سردخونه دیدم، کبود شده بود. ولی دکتر می‌گفت این کبودی‌ها برای جسد طبیعیه. -کالبدشکافیش نکردن؟ این را ایلیا می‌پرسد و یووال جواب می‌دهد: نه. پلیس نمی‌خواست توی اون آشفته‌بازار وقتش رو برای یه خودکشی تلف کنه، اینو خودشون گفتن. گفتن وقت ندارن دنبال قاتلی که وجود نداره بگردن. ایلیا نیشخندی عصبی می‌زند و دست به سینه به مبل تکیه می‌دهد. -معلومه که لازم نبود دنبال قاتل بگردن. اونا می‌دونستن قاتل کیه، بهت قول می‌دم. می‌پرسم: دوربینای امنیتی چطور؟ اینجا دوربین داره؟ چکشون کردی؟ ایلیا بجای یووال جواب می‌دهد: کسی که انقدر تمیز اومده تو و از قبل هم با پلیس بسته بوده، حتما فکر دوربینا رو از خیلی وقت قبل کرده. یووال هم حرفش را تکمیل می‌کند. -اون روز دوربینا خراب بودن. ایلیا باز هم عصبی می‌خندد. -بفرما. نگفتم؟ چند لحظه سکوت حاکم می‌شود و همه در سکوت به همکاری خائنانه پلیس اسرائیل با شاباک فکر می‌کنیم. به این که پلیس از قبل خبر داشته این یک قتل سازمان‌یافته است و نباید درش دخالت کند، بلکه فقط باید مثل یک دستمال، کثافت‌کاریِ شاباک را تمیز کند. چند لحظه سکوت حاکم می‌شود و همه در سکوت به همکاری خائنانه پلیس اسرائیل با شاباک فکر می‌کنیم. به این که پلیس از قبل خبر داشته این یک قتل سازمان‌یافته است و نباید درش دخالت کند، بلکه فقط باید مثل یک دستمال، کثافت‌کاریِ شاباک را تمیز کند. روی قتل برچسب خودکشی بزند و به این بهانه، از زیر کارهایی چون انگشت‌نگاری و بررسی صحنه جرم و کالبدشکافی و چک کردن دوربین‌های امنیتی در برود. پلیس اسرائیل سگ زرد بود و شاباک و موساد شغال. همه ترسو، همه خائن، همه وحشی. ایلیا بعد از سکوت نه‌چندان طولانی، می‌گوید: احتمالا به زور مامانت رو بیهوش کرده‌ن و خوابوندنش روی مبل. وگرنه کسی که نمی‌خواد خودکشی کنه خیلی به اختیار خودش دراز نمی‌کشه تا با نشت گاز خفه بشه. برای همین با کالبدشکافی موافقت نشده، چون ممکن بوده داروی بیهوشی توی کالبدشکافی کشف بشه. یووال سربه‌زیر ناخن می‌جود و سر تکان می‌دهد. دوباره همه سکوت می‌کنیم، و ایلیا دوباره این سکوت را می‌شکند. - یووال، می‌شه یه سوال دیگه ازت بپرسم؟ درباره هفتم اکتبر. ناخن‌هایش را از دهانش بیرون می‌کشد و دستش را مشت می‌کند. چشمان منتظرش را به ایلیا می‌دوزد که یعنی بپرس. -اون روز... روزی که نیروهای حماس اومدن توی خونه‌تون... می‌خوام بدونم اونا چطور آدمایی بودن؟ یووال دستش را می‌کشد به پیشانی‌اش و می‌گوید: معمولی‌تر از چیزی بودن که فکرشو می‌کردم. ایلیا مشتاقانه روی زانوهایش خم می‌شود. -یعنی چی؟ -منظورم اینه که... اصلا شبیه چیزی که بهم یاد داده بودن نبودن. اینطور نبود که مثل حیوون باشن، یا وحشی و خطرناک و نفهم باشن. آدمای معمولی‌ای بودن که حتی با مامانم انگلیسی حرف می‌زدن. یکیشون کنار ما ایستاد و دوتای دیگه خونه رو بررسی کردن. حتی یکی‌شون ازمون اجازه گرفت که یه موز برداره! فکر نمی‌کردم بتونن انگلیسی حرف بزنن یا اجازه بگیرن! اونا حتی اسلحه‌شون رو سمت ما نگرفتن و داد نزدن، می‌گفتن ما مسلمونیم و شما رو نمی‌کشیم. ابروهایش را بالا می‌دهد و شانه بالا می‌اندازد، درست مثل مادرش در آن مصاحبه. نمی‌تواند آنچه دیده بود را با آنچه شنیده بود مطابقت دهد. میان برزخ دیده‌ها و شنیده‌ها گیر کرده است. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 163 چهر
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 165 و 166 نمی‌تواند آنچه دیده بود را با آنچه شنیده بود مطابقت دهد. میان برزخ دیده‌ها و شنیده‌ها گیر کرده است. ادامه می‌‌دهد: البته اونا هیچ‌وقت ازمون بابت این که با اسلحه و سرزده اومدن توی خونه‌مون عذرخواهی نکردن. توی دلم جوابش را می‌دهم: شما هم هیچ‌وقت بابت تصرف کشورشون و کشتن مردم‌شون ازشون عذرخواهی نکردین. *** در اتاق گالیا که باز شد، یک نفس عمیق کشیدم و زیر لب فحش دادم. حوصله تحمل آن زن مغرور را نداشتم؛ مخصوصا بعد از گذراندن یک روز پرکار و نخوردن ناهار و شام درست و حسابی و پشت میز نشستن از هشت صبح تا ساعت یازده و نیم شب؛ ولی گالیا گفته بود بیایم و تاکید هم کرده بود که فوری ست. پشت میزش نشسته و رو به پنجره بزرگ اتاقش، چشم به منظره‌ی تل‌آویو دوخته بود. نیم‌رخش را می‌دیدم که مثل همیشه خشک و بی‌احساس بود. صورت چهارگوشش همیشه منقبض بود و داشت خشمی درونی را زیر دندان‌ها و فک محکمش له می‌کرد. نور آسمان‌خراش‌ها و چراغ‌های شهر روی صورتش منعکس شده بود، نور مانیتورش هم. مثل همیشه کت و شلوار زنانه‌ی مشکی پوشیده بود و دستانش را روی سینه قلاب کرده بود. وقتی دیدم به ورودم واکنش نشان نمی‌دهد، صدایم را صاف کردم و گفتم: با من کار داشتید؟ سرش را تکان داد و همچنان از تل‌آویو چشم برنداشت. خونسردی‌اش بیش از خشمش ترسناک بود. آدم خونسرد خطرناک‌تر از آدم خشمگین است؛ چون دقیقا می‌داند چکار می‌کند و با آرامش تصمیمش را گرفته. خونسردی گالیا ممکن بود به معنای این باشد که در آرامش به این نتیجه رسیده بود من دارم خیانت می‌کنم و می‌دانست دقیقا می‌خواهد چه بلایی سرم بیاورد. یک نفس عمیق کشید و گفت: بهت میاد پخمه باشی، ولی زرنگی! عرق سرد روی پیشانی‌ام نشست. او فهمیده بود و متاسفانه من در پنهان کردن هیجان و اضطرابم هیچ استعدادی نداشتم. من مثل مامورهای عملیاتی موساد نبودم که برای نقش بازی کردن آموزش دیده باشم. من فقط یک نیروی سایبری بودم و فقط وقتی به درد می‌خوردم که پشت لپ‌تاپ نشسته باشم. به هرحال، آب دهانم را قورت دادم تا صدا از گلوی خشک شده‌ام دربیاید و تمام تلاشم را کردم که صدایم نلرزد. -ببخشید، متوجه منظورتون نشدم! -ببخشید، متوجه منظورتون نشدم! امیدوار بودم صورتم رنگ به رنگ نشده باشد، یا حداقل گالیا برنگردد و نگاهم نکند و قطرات عرق را روی پیشانی‌ام نبیند. گالیا خندید، دقیقا مثل جادوگر شهر اُز. نه گردنش را تکان داد و نه چشمانش را. گفت: از من قایم نکن. حواسم هست که چند وقته با یه دختر قرار می‌ذاری... چشمش را بالاخره از تل‌آویو برداشت و مستقیم به چشمانم زل زد. -خوشگل هم هست! بهت نمی‌اومد اهلش باشی یا اصلا عرضه‌ش رو داشته باشی! نفسم بند آمد. باید فرار می‌کردم و دنبال تلما می‌گشتم و مطمئن می‌شدم سالم است، یا خودم را به آن راه می‌زدم و نقطه ضعف دستش نمی‌دادم؟ باید انکار می‌کردم یا اعتراف؟ بلایی سر تلما آورده بود یا می‌خواست بیاورد؟ مانند یک دانش‌آموز در دفتر مدرسه خشکم زده بود، دانش‌آموزی که توی کیفش مواد مخدر پیدا کرده باشند. طول کشید تا مغزم به کار بیفتد و یک جواب مناسب برای گالیا پیدا کند. به زور خندیدم و گفتم: چی شده که روابط عاشقانه من براتون جالب شده؟ دوباره خندید. انگار داشت تفریح می‌کرد. اضطرابم را بو کشیده بود و من برایش شبیه یک موشِ در تله افتاده بودم. گفت: نمی‌دونم رابطه‌تون عاشقانه ست یا نه، خیلی هم برام مهم نیست. چیزی که مهمه اینه که دوست دارید محل قرار گذاشتنتون خاص باشه، مثلا خونه‌ی بازمانده‌های جنگ هفتم اکتبر. مانده بودم چه بگویم و چه توجیهی سرهم کنم؛ اصلا نمی‌دانستم باید این کار را بکنم یا نه؟ گالیا خودش و صندلیِ چرخانش را کمی جلو کشید و صاف‌تر نشست. موهای کوتاه قهوه‌ای‌اش را پشت گوشش چپاند و گفت: جالب‌تر این که اون دختر خبرنگار معاریوئه. جالب نیست؟ دوباره مثل جادوگر شهر اُز خندید. مطمئن شدم نه من نه تلما صبح فردا را نخواهیم دید؛ تازه این بهترین حالتش بود، یعنی امیدوار بودم گالیا سریع و بدون زجر کارمان را تمام کند؛ که از او بعید بود. به منبع قبلیِ تلما فکر کردم، به منبع مُرده‌ای که گالیا را می‌شناخت. قرار بود من هم به سرنوشت او دچار شوم؟ گالیا آرنجش را به میزش تکیه داد و دستش را زیر چانه زد. -چرا مثل بچه مدرسه‌ای‌های ناشی و خلافکار اونجا وایسادی؟ بشین! با چشم به مبل‌های دفترش اشاره کرد. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 165 و 1
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 167 با چشم به مبل‌های دفترش اشاره کرد. دقیقا مثل خلافکارهای ناشی و نوجوان به سمت مبل‌ها رفتم و نشستم، و در طول چند قدمی که تا مبل برداشتم، به این فکر می‌کردم که تقلا برای نجات فایده دارد یا نه؟ چکار می‌توانستم بکنم؟ التماس؟ تهدید؟ عذرخواهی؟ هیچ‌کدام فایده نداشت و اگر داشت هم من حاضر بودم بمیرم ولی برای حفظ زندگی‌ام به گالیای عوضی التماس نکنم. برای حفظ زندگی تلما چطور...؟ روی مبل نشستم و باز هم صدای خنده‌های جادوگر شهر اُز در اتاق پیچید. ترس را بو کشیده بود و از بوی ترس سرحال شده بود. این هم یک مدل زجرکش کردن بود دیگر! مانیتورش را به سمت من چرخاند و گفت: فکر کنم برات مهم باشه که امشب توی خونه تلما کوهن چه اتفاقی افتاده... این را که گفت، ضربان قلبم رسید به صد و پنجاه و مغزم کاملا از کار افتاد. فلج شدم. صفحه نمایش تصویر یک دوربین مداربسته را پخش می‌کرد، راه‌پله‌ی خانه‌ی تلما. دو مرد سیاه‌پوش با چهره‌هایی که زیر ماسک پنهان شده بود، داشتند از پله‌ها بالا می‌رفتند. تلما در خانه تنها بود و آن‌ها حتما... گالیا با خونسردی گفت: اونا آدم‌کشن؛ تخصص‌شون کشتن مردمه، بدون این که ردی به جا بذارن. فکر کنم اینو خوب فهمیدی، چون با قربانی‌هاشون مصاحبه کردی و می‌دونی کارشون چطوریه. تنها کاری که مغزم به آن دستور می‌داد این بود که بی‌خیال همه‌چیز بشوم و بپرم روی سر گالیا و گلویش را پاره کنم. از این که نمی‌توانستم کاری برای تلما کنم احساس خفگی می‌کردم. به نمایشگر خیره شدم و چشمانم روی ساعت تصویر رفت. یازده و هشت دقیقه‌ی شب بود. به ساعت دیواری اتاق گالیا نگاه کردم. یازده و چهل دقیقه بود. گفتم: صبر کن ببینم... این فیلم... گالیا لبخند زد. -مال نیم ساعت پیشه. گفتم: صبر کن ببینم... این فیلم... گالیا لبخند زد. -مال نیم ساعت پیشه. نزدیک بود از حال بروم. تلما را کشته بودند. تلما... روی سینه‌ام خم شدم و قلبم را چنگ زدم. زیر لب گفتم: تلما... برایم مهم نبود که نقطه ضعفم را پیش گالیا لو داده‌ام. دیگر اصلا نقطه ضعفی در کار نبود. گالیا قاه‌قاه خندید و گفت: به دختره زنگ بزن. حالم بدتر از آن شد که بود. اگر تلما هنوز زنده بود... چه بلایی سرش آورده بودند؟ نای فریاد زدن نداشتم. همه رمقم را در گلویم جمع کردم و گفتم: باهاش... چکار... تلفنش را برداشت، شماره‌ای گرفت و آن را به سمتم دراز کرد. -خودت باهاش حرف بزن ببین باهاش چکار کردن. نزدیک بود بمیرم؛ ولی دلم می‌خواست قبل از مردن، گالیا را بکشم. با دست لرزان تلفن را گرفتم و از تصور آنچه پشت خط می‌گذشت قلبم مچاله شد. بوق می‌خورد، یک بار... دو بار... سه بار... صدای هر بوق مثل ناقوس مرگ در سرم پژواک می‌شد. نمی‌دانم بوق چندم بود. داشتم ناامید می‌شدم که صدای دخترانه‌ی گرفته‌ای تلفن را برداشت. -هوم؟ صدای تلما بود؟ داشت ناله می‌کرد؟ چند ثانیه سکوت کردم تا ببینم دور و برش سر و صدا هست یا نه، جیغ می‌زند یا نه؟ اصلا صدای خودش بود؟ -الو؟ کیه؟ صدای تلما بود، صدای خواب‌آلود تلما. با ترس و تردید گفتم: الو تلما! ایلیام. حالت خوبه؟ -لعنت بهت. ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 167 با
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 169 و 170 صدای تلما بود، صدای خواب‌آلود تلما. با ترس و تردید گفتم: الو تلما! ایلیام. حالت خوبه؟ -لعنت بهت. این که داشت فحش می‌داد به این معنی بود که حالش خوب است؟ صدایش شبیه کسی نبود که درد داشته باشد. دوباره پرسیدم: مطمئنی حالت خوبه؟ - نصفه‌شب زنگ زدی بیدارم کردی که حالمو بپرسی؟ لعنت بهت. و قطع کرد. نفسم را با خیال آسوده آزاد کردم. او زنده و سالم بود. خواب بود و تنها چیزی که مخل آسایشش شده بود، تماس من بود. ناباورانه خندیدم. گالیا که داشت از تماشای دگرگونی‌های من لذت می‌برد، تلفن را از دستم گرفت و گفت: می‌دونستم امشب قراره برن سر وقتش، و البته بعدش هم میومدن سراغ تو. آدم فرستادم که جلوشونو بگیرن. برخلاف چند لحظه پیش که داشتم برای قتلش نقشه می‌کشیدم، حالا می‌خواستم دستش را ببوسم. مبهوت پرسیدم: چی باعث شده شایسته چنین لطفی باشیم؟ گالیا بشکن زد. -سوال خیلی خوب و به‌جایی بود. همینو می‌خواستم بشنوم. دوباره یک طره از موهایش را پشت گوش انداخت و خودش را روی صندلی جلو کشید. دستانش را به هم قلاب کرد و روی میز قرارشان داد. گفت: فقط می‌خوام همین فردا مقاله‌ای که درباره قربانی‌های هفتم اکتبر نوشته رو منتشر کنه. تو هم خبر سوءقصد بهش رو بده به یه خبرگزاری دیگه، مصاحبه کن و چیزی که می‌خوام رو بگو. تازه فهمیدم ماجرا چیست؛ گالیا ریاست موساد را می‌خواست و ما همان کسانی بودیم که می‌توانستند مسیر را برایش هموار کنند؛ فقط کافی بود رقیب گالیا، ایسر آرگامان را پایین می‌کشیدیم. ایسر همان گزینه‌ی اصلی برای ریاست موساد بود که پیش از این سابقه‌ی درخشانی در نیروهای امنیتی اسرائیل داشت. او در زمان هفتم اکتبر و سال‌های بعدش معاون امور اتباع اسرائیلی شاباک بود و اینطور که از پدرم شنیده بودم، او پیشنهاد داده بود مردم را در بئری و جشنواره موسیقی به رگبار ببندند. بعدش هم، او بود که بازماندگان مزاحم را یکی‌یکی حذف کرد، و اسرای آزاد شده را. هرکسی که ممکن بود خطری برای افکار عمومی اسرائیل باشد می‌کشت، همان‌طور که مادر یووال را کشته بود. آرام و محطاط گفتم: اونا آدمای ایسر بودن؟ آرام و محتاط گفتم: اونا آدمای ایسر بودن؟ گالیا لبخند زد. -اشتباه نکرده بودم، واقعا مغزت کار می‌کنه. ولی پشت لبخند شیطانی‌اش چیزی بود که به من لو می‌داد اینطور نبوده و خود گالیا هم در حمله دست داشته. یک حمله کنترل‌شده تا بتواند فردا در رسانه‌ها مطرحش کند و امتیاز بگیرد. به هرحال مهم نیست. مهم سلامتی تلما بود و این که فعلا بخشی از راهمان با این شیطان مشترک است. گفتم: چی به ما می‌رسه؟ -حفظ جونتون. -همین؟ گالیا بلند خندید. گردنش را به عقب خم کرد و دهانش را باز. خیلی بلند می‌خندید. -تا چند دقیقه پیش حاضر بودی برای همین التماس کنی. الان می‌گی همین؟ در سکوت نگاهش کردم تا خنده‌اش تمام شود، و با خودم فکر کردم شاید واقعا همینطور باشد؛ یعنی من و تلما به تنهایی نمی‌توانیم امنیت‌مان را تامین کنیم. به هرحال اینجا اسرائیلِ بعد از هفتم اکتبر است، با نهادهای امنیتیِ در آستانه‌ی فروپاشی و امنیتِ نیم‌بند و مردم بی‌اعتماد. اسرائیل حالا یک مجمع‌الجزایر است، یک نظام قبیله‌ای ست که هریک به دست یک حزب اداره می‌شود، به دست یک کله‌گنده و آدم‌های دورش. قانون بقای اینجا حکم می‌کند که به یکی از این احزاب و کله‌گنده‌ها بچسبی. گالیا یکی از آن‌هاست؟ شاید. خودش هم نباشد، یک نوچه خوب است برای یک کله‌گنده. یکی که به اندازه کافی قدرت دارد که بتواند با ایسر دربیفتد. سرم را پایین انداختم و گفتم: درسته. ازتون ممنونم. کاری که گفتید رو انجام میدم. رضایتمندانه سرش را تکان داد. -خوبه. شما شروع کنید. کمکتون می‌کنم ادامه بدید. ولی... ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
17.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹 (💟 برای خوبان ارسال کنید) 📖 تلاوت صفحه ۴۶۰ قرآن کریم ، با قلم قرآنی هُدی 💐 هدیه به امام زمان علیه السلام @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
💠﴿اعمال عبادی شنبه﴾ ﴿عهد ثابت شنبه‌ها﴾ ﴿اذکار روز شـنـبـه﴾ ﴿سوره روز﴾ ﴿ادعیه و زیارت روز﴾ ﴿نماز روز شنبه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69467 ﴿پوستر دعای توسل﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69468 ﴿تعویذ روز شنبه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69469 ﴿دعای مادرانه روز شنبه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69470 ﴿دعای سریع الاجابه﴾ از پیامبراکرم(صلّى‌الله‌عليه‌و‌آله) https://eitaa.com/Dastanyapand/69471 📽﴿دعای روز شنبه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69472 🎙﴿دعاے روز شنبه ﴾ بانضمام زیارت حضرت رسول صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم https://eitaa.com/Dastanyapand/69473 ﴿دعا وزیارت روز شنبه﴾ ﴿زیارت روز شنبه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69474 ﴿تعقیبات نماز ظهر و عصر﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69476 ﴿📿صلوات برحُجَجِ طاهره﴾ ۩ صلوات برپیامبـراکرم صلی‌الله‌ علیه‌ و‌ آله‌ و سلّم https://eitaa.com/Dastanyapand/69477 ﴿قضاى غسل جمعه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69479 ﴿تعقیبات بعدازنمازصبح﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69480 ﴿⓷ـه سفارش امام‌زمان عج﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69481 📽﴿دعای عهد ﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69482 📽﴿حدیث کساء﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69483 ﴿صبح خودرابا ۲۰ سلام شروع کنیم﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69484 ﴿آیاتی که همیشه بعد از هر نماز واجب قرائت شود﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69486 ﴿🎙دعای رضیت بالله ﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69488 ﴿🎙دعای نور﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69489 ﴿دستورالعمل شیخ حسنعلی نخودکی رحمةالله‌علیه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69490 ﴿دعای الهی هذه صلاتی صلیتها ...﴾ (مفاتیح الجنان) ﴿تعقیبات امام علی علیه السلام بعد از هر نماز﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69491 ﴿تعقیبات بعدازنمازصبح﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69492 📽﴿زیارت عاشورا ﴾«نگارش آسان» https://eitaa.com/Dastanyapand/69493 📽﴿زیارت حضرت زهرا سلام‌اللّه‌علیها ﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69494 🎙﴿زیارت آقا امام حسین علیه السلام از راه دور﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69495 🎙﴿دعای نادعلی﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69497 ﴿متن دعای نادعلی﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69498 🎙﴿ دعای صباح امیرالمومنین (عليه‌السلام)﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69499 ﴿متن دعای صباح امیرالمومنین (عليه‌السلام)﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69500 ﴿دعا عالیه المضامینPdf ﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69503 🎙﴿دعا عالیه المضامین ﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69504 📽﴿دعای سریع الاجابه﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69505 📽﴿زیارت حضرت زهرا سلام‌اللّه‌علیها ﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69506 ﴿دعای مشلولPdf﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69508 ﴿🎧صوتی ،دعای مشلول﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69509 🎙﴿دعای سیفی صغیر معروف به دعای قاموس﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69510 ﴿خواص دعاي سيفي صغير و متن دعا﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69511 📽﴿دعای قدح﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69512 📽﴿آیة الکرسی﴾ https://eitaa.com/Dastanyapand/69513 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
🍀《 یارَبِّ محمد بِحَقِّ محمد اِشفِ صَدرِ محمد بِظهورِالحُجّه》 🍀《 یارب علی بحق علی اشف صدر علی بظهورالحجه》 🍀《 یارب فاطمه بحق فاطمه اشف صدر فاطمه بظهورالحجه》 🍀《 یارب الحسن بن علی بحق حسن بن علی اشف صدر حسن بن علی بظهورالحجه》 🍀《 یارب الحسین بن علی بحق الحسین بن علی اشف صدرحسین بن علی بظهورالحجه》 🍀《 یارب علی بن الحسین بحق علی بن الحسین اشف صدر علی بن الحسین بظهور الحجه》 🍀《 یارب محمدبن علی بحق محمدبن علی اشف صدر محمدبن علی بظهورالحجه》 🍀《 یارب جعفربن محمد بحق جعفربن محمد اشف صدر جعفربن محمد بظهورالحجه》 🍀《 یارب موسی بن جعفر بحق موسی بن جعفر اشف صدر موسی بن جعفر بظهورالحجه》 🍀《 یارب علی بن موسی بحق علی بن موسی اشف صدر علی بن موسی بظهورالحجه》 🍀《 یارب محمدبن علی بحق محمدبن علی اشف صدر محمدبن علی بظهورالحجه 》 🍀《 یارب علی بن محمد بحق علی بن محمد اشف صدر علی بن محمد بظهورالحجه 》 🍀《 یارب حسن بن علی بحق حسن بن علی اشف صدر حسن بن علی بظهورالحجه》 🍀《 یارب الحجه بحق الحجه ا شف صدرالحجه بظهورالحجه》 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 ◽️◽️◽️◽️
16.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. اگر میخوایید دعاتون مستجاب بشه، این مدلی دعا کنید.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🎙حجت‌الاسلام قرائتی @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 ◽️◽️◽️◽️
وقت بارش باران درهای رحمت باز است و دعا به استجابت نزدیکتر وقتی دعا می‌کنی معلوم نیست دعای تو از زبانت و یا حتی قلبت که خارج می‌شود، به کجا می‌رود! دعایت به آن عالم می‌رود؟ دعایت به آنجا که دارند تقدیرت را می‌نویسند می‌رود؟ و یا شاید، تقدیرنویس مهربان عالم تقدیرت را با توجه به دعایت می‌نویسد! پس، جوری دعا کن که بیشترین بهره را خودت ببری و دیگران! می‌توانی برای لقمه نانی و یا برای گیر و دار دنیایت و یا برای تحصیل مال و درمان دعا کنی! اما یادت باشد، دعایی کن که جمع کننده‌ی همه‌ی دعاها باشد و با خودش همه‌ی خوبی‌ها را بیاورد! دعا برای ظهور و فرج امام زمان، همان دعایی است که اگر به هدف بنشیند با خودش همه‌ی خوبی‌ها را می‌آورد! عدالت، صلح، محبت، ثروت، آبادانی و .... از همه مهمتر خود امام زمان را! @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺 ◽️◽️◽️◽️◽️