eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
35.4هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ .....
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ .. یکی از نیروهارو فرستادیم و از دیوار رفت بالا و به خاطر بلندی دیوار باطناب رفت پایین و داخل محوطه شد، و درب اون مکان و باز کرد و من و بقیه نیروها ، فوری وارد شدیم.. هرکسی یه جایی برای خودش طبق دستور سر یگان عملیاتیش پشت درخت و جاهای مطمئن، سنگر گرفت.. قدم به قدم و نوبت به نوبت با حفظ شرایط حفاظتی در عملیات، جاهامون و عوض میکردیم و پیش میرفتیم به سمت ساختمون ویلایی ِباغ. ده نفر از نیروهای مستقر رو به پنج تا گروه دونفره تقسیم کردم تا از چهار طرف خونه از روی دیوار که کنارش درخت هم بود پشت درختا بمونن و همه چیز و زیر نظر داشته باشن. تک تیراندازا ساختمون و زیر نظر داشتند. شانسی که ما آوردیم خونه وسط باغ بود و ما تونستیم بین درختای پر شاخ و برگ مخفی بشیم. یه لحظه با دوربین به ساختمون و پنجره هاش و در و دیوارش دقت کردم تا ببینم چه خبره و همه چیز و آنالیز کنم،متوجه شدم یکی داره روی تراس راه میره.. به نیروها بی سیم زدم: _تمامیه واحدها فورا متوقف بشن..مزاحم داریم دستم و آوردم بالا و به نیروهای پشت سرمم گفتم بمونن سرجاشون. خوب نگاه کردم و با دوربین کنترل کردم فضارو، متوجه شدم یه مردی با لباس مارک۵۱۱ آمریکایی و حدودا ۴۰ساله، دیدم داره از همون بالا روی تراس با اسلحه توی باغ و نگاه میکنه و محوطه رو کنترل میکنه.. احساس میکردم با قطع برق منطقه اونا فهمیدن و یا حساس شدن و شک کردن که نیروهای امنیتی ایران این دور و بر هستند. بی سیم زدم به نیروهای مستقر در باغ و بیرون باغ، که محاصره کرده بودند خونه رو.. گفتم: _از عاصف عبدالزهراء به تمامیه واحدهای مستقر در میدان و چهار ضلع میدان عملیات. همگی به گوش باشید و در جریان باشن. بدون دستور من کسی شلیک نمیکنه. فقط گروه ۲ و ۵ که در ضلع جنوبی باغ هستند، به من بگید روی تراس خونه یه مرد حدودا ۴۰ ساله با لباس آمریکایی۵۱۱ داره راه میره و اسلحه دستشه، میبینید یانه؟ تاکید میکنم فقط گروه ۲ و ۵ هر کدوم میبینید الان اعلام وضعیت کنید. جوابم و دادند: _گروه دو هستم. درتیر رَسِ منه .. دستور چیه؟ گفتم: _بزنش. تک تیرانداز گروه دو چنان شلیک کرد که طرف پرت شد و از روی تراس افتاد توی استخر پایین که توی حیاط بود. دستور دادم: _تمام نیروها اعلام کنند چی میبینند؟ همه وضعیت و سفید اعالم کردند و گفتند مورد خاصی نمیبینیم. گفتم: _غیر از پنج گروهی که دونفر، دونفر در چهارضلع باغ مستقر هستند، بقیه میریم به سمت داخل خونه و اتاق ها...گروه پنجم از این گروه دونفره با حفظ شرایط امنیتی بهمون توی ورودی ساختمون دست میده.. تاکید میکنم فقط..گروه پنجم اون موقعیت و ترک کنه.. ضمنا به همه ی واحدها تاکید میکنم پی ان دی رو سالم باید دریافت کنید.بدون کوچکترین آسیبی. دوتا از بچه های نیروی عملیاتی،طناب انداختند از پشت بوم و اومدن روی تراس.. اونا از بالا و ما از پایین شروع کردیم رفتیم داخل. بچه ها این ویلای بزرگ و کاملا گشتن. رفتیم بالا و خوردیم به دوتا نیرویی که از روی تراس وارد شده بودند، یک آن دیدیم صدای شلیک اومد از توی یه اتاقی. فوری رفتیم از پله ها یه طبقه بالاتر،متوجه شدم یکی از بچه ها به محض ورود از پشت شلیک کرد به یکی. بلافاصله خودم و رسوندم توی اتاق. دیدم یه زنه توسط بچه های ما از پشت بهش تیر خورده. بهش اشاره زدم جعبه پی ان دی رو بردار اونجاست. همینطور که اسلحه رو سمت زنه نشونه رفته بود آروم جعبه رو برداشت و از اتاق دور شد. بهزاد و سیدرضا اومدن داخل. من خیال کردم زنه مرده و به درک واصل شده. نگو زنده بود. بلند شد یه تیر زد سمت من و خورد به جلیقم. منم نامردی نکردم و یه تیر زدم توی دستش. بلافاصله رفتم سمتش و با اسلحم محکم دوتا زدم به صورتش.. یکی زیر ابروهاش و یکی هم توی دهنش ، و اسلحش و از کنارش دور کردم. بهش گفتم: _زنده میخوامت و گرنه یه تیر میزدم توی مغزت. به بچه ها گفتم که بیان ببرنش بیمارستانی که بچه های خودمون اونجا مستقر هستند. کل خونه رو تفتیش و پاکسازی کردیم و خبری نبود دیگه.خداروشکر پی ان دی رو برداشتیم و خونه رو پلمپ کردیم و رفتیم... توی مسیر برگشت از عملیات از اون نیرویی که اول وارد شده بود پرسیدم: _کار تو بود که وارد اتاق شدی بد دستی کردی زدی به جعبه پی ان دی؟ گفت:_نه. من با صدای شلیکی که اومد، خودم و رسوندم دم اتاق و دیدم زنه اسلحه رو گذاشته روی سر خودش..... ... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ .. یک
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶ گفت:_نه. من با صدای شلیکی که اومد، خودم و رسوندم دم اتاق و دیدم زنه اسلحه رو گذاشته روی سر خودش و خواست خودکشی کنه ، اما من با تیر از پشت زدم به کتفش که خودکشی نکنه. تیرو اون زد به جعبه پی ان دی قبل خودشکی. چون ظاهرا متوجه حضور ما شده بود و خواست کار خودش و تموم کنه.. با تیم عملیات، پی ان دی رو بردیم دادیم سکوی پرتاب و تست کردن دیدیم خداروشکر سالمه و آسیبی بهش وارد نشده و فقط جعبش آسیب دیده... بعد از تحویل پی ان دی و مطمئن شدن از سالم بودنش، پایان عملیات و به حاج کاظم اعلام کردم... خب، این از صحبتهای عاصف بود.... از عملیات تهران و ضربه زدن به اتاق عملیاتی که مستقر در تهران بود. ¤اما دوباره برگردید شمال.... بعد از بیست دقیقه بچه های چهره نگاری اومدن بیمارستان. همزمان عاصف زنگ زد خبر خوش و بهم داد و گفت پی ان دی رو تونستیم دوباره بگیریم. الانم خودم دارم از سکوی پرتاب برمیگردم و رسوندیم قطعه رو اونجا... منم خوشحال شدم که تا حالا دو مرحله رو خوب رفتیم و الحمدلله عالی بود.. یکی پیدا شدن فاطمه و یکی هم رسوندن قطعه به سکوی پرتاب و پایان مرحله اول عملیات در تهران... بچه های چهره نگاری داشتن با کمک فاطمه چهره اون زن و که با همدستی یه مرد، فاطمه رو دزدیده بودن، شناسایی میکردن.. منم کنارشون بودم و داشتم توی ذهنم آنالیز میکردم اوضاع و، که یه ایده ای به ذهنم رسید.. برای اینکه دوباره مارو برنگردونن سر پله ی اول، پیش دستی کردم و اتفاقات و پیش بینی کردم.... و بلافاصله دستور دادم به تیم اطلاعاتی فیروزف....که کسی حق نداره بدون اطلاع من و بدون هماهنگی با من، وارد این اتاق و این بخش بشه.. (البته بخش خلوتی هم بود.) تاکید کردم حتی دکتر و پرستار هم حق ندارن بدون هماهنگی وارد بشن و داخل این اتاق بیان. دوتا محافظ مسلح هم گذاشتم بیرون اتاق فاطمه تا جلوی در باشن.. یکیشون خانم بود و یکشونم آقا. چهل دقیقه ای طول کشید، تا فاطمه بتونه چهره رو بهشون بگه چه شکلی بود تا در بخش های مختلف، ترکیب چهره اون زن طراحی بشه.. آخرای تکمیل شدن و شناسایی چهره بود که وقتی نگاه به لب تاپ کردم و چهره نیمه‌کاره رو دیدم یه چیزی توی ذهنم اومد... یادم اومد اون روزی که من متوجه شدم از تهران تا شمال دونفر دارن میان دنبالم، یعنی محافظایی که حاج کاظم برای من گذاشت و من در جریان نبودم،... دقیقا همون زمانی که من اینارو شناسایی کردم و رفتم توی ماشینشون و داشتم از زیر زبونشون میکشیدم بیرون که کی هستند و... همون موقع هابود که فاطمه رو دزدیدند.. ما که توی ماشین بودیم دیدم یه شاسی بلند با سرعت برق و باد داره از محلی که ویلامون بود برمیگرده.. شیشه ماشین هم کامل دودی نبود.. برای همین من تونستم اون خانمی که توی ماشین بود یه لحظه ببینم، که داشتن از کنارمون رد میشدن...تازه یادم اومد که چیشد و از کجا به کجا رسیدیم... بگذریم.... چهره شناسایی شد.. اینترنت کل کشور بخصوص در نقاطی که احتمال میدادیم سرویس جاسوسی و تروریستی حضور دارند، با دستور شورای عالی امنیت ملی کشور، در تهران و برخی نقاط ایران یا کُند بود و یا قطع شده بود. خداروشکر چهره شناسایی شد و اون افسر امنیتی که با لب تاپ کار میکرد و با کمک فاطمه چهره اون زن و تشخیص دادن، مشکل اینترنتی داشت برای پیدا کردن هویت. بهش گفتم : +عیبی نداره. عکس و با بلوتوث بفرست روی گوشی من، بقیش و خودم حل میکنم.. اونم فرستاد و منم باید میفرستادم تهران.. گوشی من اینترنتش توسط اداره وصل بود.. از اتاق فاطمه اومدم بیرون زنگ زدم به تهران که بگم چهره رو شناسایی کردیم.. اولین بوق که خورد دیدم حاجی جواب داد... _سلام عاکف جان. +سلام. _عاکف جان ظاهرا عاصف بهت گفت که پی ان دی رو سالم گرفتیم.. پس تا اینجاش و درجریانی.. ضمنا یه خبری برات دارم.. اون زنه که توی تهران موقع حمله به اتاق هدایت عملیاتشون دستگیر کردیم، فامیلیش شمسیان هست و سرتیم این خرابکارا بود. +حاجی ازش بازجویی کنید و تحت فشار قرارش بدید. شاید بدردمون بخوره اعترافاتش.. اینطور میتونیم جای نیروهاشون و توی چالوس یا رامسر یا چابکسر یا هرجایی که مستقر هستند، بتونه بگه بهمون. چون به درد من میخوره اون اعتراف و میتونم مادرم و زودتر پیدا کنم. _الان نمیدونم وضعیت عمومیش چطوره. چون که دوتا تیر خورده. ولی خیلی زود خواستت و انجام میدم. +ممنونم. ضمنا یکی از نیروهای اینا توی مازندران...... ... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶ گفت:_
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸ +ممنونم. ضمنا یکی از نیروهای اینا توی مازندران خانوم هست که همسرم چهرش و شناسایی کرده. تصویرش و من برای شما میفرستم، دستور بدید به عاصف و بچه‌های مستقر در ۰۳۴ هر اطلاعاتی که در مورد این زن دارن برام بفرستند. چون نیاز دارم. _باشه سریع بفرست اقدام میکنیم +حاجی _جانم عاکف جان. +من اینجا زیاد وقت ندارم. چون از اون تایمی که اینا به من دادند حدود نیمساعتی گذشته. تورو خدا کاری کن. تا ده دیقه آینده عکس و برات میفرستم و ببینم چیکار میکنید. _باشه . پس سریع بفرست. قطع کردم و عکس و فوری فرستادم تهران روی سیستم خانم ارجمند. خانم ارجمند هم یه نسخه رو فرستاد برای عاصف و عاصف هم به حاجی خبر داد که عاکف عکس و فرستاده تهران. حاجی هم دستور داد وقتی اطلاعاتش و درآوردید عکس و اطالعات و باهم بفرستید یه نسخش و روی مانیتور اتاقم... (اینارو بعدا توی گزارشات خوندم که دارم براتون تعریف میکنم. چون در پرونده‌های اطلاعاتی امنیتی خیلی از مسائل کوچیک و ساده هم حتی باید توی گزارشاتمون درج بشه.) منم این ما بین زنگ زدم به فیروز فر که بیمارستان و ترک کرده بود، بهش گفتم: +فیروزفر همین الآن، و خیلی فوری، تموم راه های چالوس و رامسر و چابکسر و کنترل میکنید. مادرم توی راه چابکسر بوده. پس توی این تایم کم که بیست دقیقه نیمساعت میشه، خیلی نمیتونن دور شده باشن. ضمنا بیشتر روی ماشین های شاسی بلند مشکی زوم کنید و کنترلش کنید. _همه رو بسیج کردم.. خیالت جمع باشه عاکف. به مهدی هم گفتم با نیروهاش همه جا پخش بشه. شورای اطلاعاتی بین سپاه و وزارت اطلاعات و انتظامی تشکیل دادیم که از هر ارگانی ۲ نفر هستن و قراره نیروهای تحت امرمون و بسیج کنیم و خداروشکر تقسیم کار شده برای ما و اونا.. جلسه چنددقیقه قبل تموم شد، هر کی قراره بره نیروهاشو توجیه کنه. همه رو هم درگیر این قضیه کردیم که کمکون کنند. ضمنا خودتم از گشت هوایی استفاده کن. +چی میگی فیروزفر جان؟ داری جک میگی الان فیروزفر؟ عزیز من، برادر من، من که نمیتونم بیمارستان و فعلا ترک کنم. باید پیش خانومم باشم. چون نمیتونیم حرکت بعدی تروریستارو پیش‌بینی کنیم. امکان داره آدم بفرستند بیمارستان اینجا برای ترور فاطمه یا من. باید اینجا بمونم تا به وقتش خروج کنم... قطعا اونا دنبال من هم هستند، پس امکان داره آدم بفرستند بیمارستان.. میخوام باهاشون درگیر بشم.. آخه دلم میخواد بیان تا گیرشون بندازیم.. یه سری خبرهایی هم هست که باید از تهران بهم برسه.. ضمنا فیروزفر دقت کن چی میگم، گشتی‌های خودت و همه جا پخش کن.. بهشون بگو تموم نقطه‌های احتمالی برای درگیر شدن و پوشش بدن. این خیلی مهمه...اگر میتونی از بچه های خودت در پوشش کارگر و مغازه دار و راننده تاکسی استفاده کن.. یه کفتر بفرست اینجا یه نسخه از عکس یکی از کسانی که شناسایی کردیم و برات بدم بیاره توی دستت که به دردتون میخوره حتما.. فعلا یاعلی...تمام.... من توی بیمار ستان موندم و کنار تخت فاطمه نشستم.. پرده اتاق و کشیدم تا از بیرون به داخل دید نداشته باشه و کسی نتونه چهره من و فاطمه رو ببینه.. چون سرویس جاسوسی_تروریستیِ دشمن، معلوم نبود کجا کمین کردند و بهمون چقدر نزدیک بودن و کجای این شهر پر از هیاهو بودن... از جام تکون نمیخوردم و کنار همسرم موندم... فقط داشتم فکر میکردم. یه پنج شیش دقیقه ای گذشته بود که دیدم از ۰۳۴ بهم زنگ زدند. چون فاطمه خوابیده بود خیلی آروم صحبت میکردم.. جواب دادم دیدم حاج کاظم هست. دیگه انقدر کار و وقت برای ما اینطور موقع ها مهمه که، به محض جواب دادن سلام کردنامون میره کنار.. فقط حرف اصلی و میزنیم.. حاجی گفت: _چهره رو شناسایی کردیم با سیستم... + میشنوم مشخصاتش و حاجی جان.. _ اسمش شیوا هست... شیوا صادقی ۳۰ساله... همسرش بخاطر فروش ۲۰کیلو شیشه و کراک و انواع و اقسام موادمخدر اعدام شده... یه پسر هم داره که ۹سالشه و اسمش سامان هست.. ۵سال قبل هم این زن در یک خونه‌ی تیمی که مروبط به فساد اخالقی بود توسط نیروهای انتظامی در کرج دستگیر شد..دو سال بعد دوباره در یک پارتی شبانه توسط بچه های نیروی انتظامی دستگیر میشه.. همینطور که حاجی داشت توضیح میداد، از اتاق فاطمه برای اینکه راحت تر صحبت کنم و اونم بیدار نشه، اومدم بیرون و به محافظ جلوی در که یکی خانم و یکی آقا بود، به اون خانمِ محافظ گفتم برو داخل تا من بیام... حاجی ادامه داد: _شیوا صادقی با مادرش و پسر ۹سالش زندگی میکنه. بعد از اون.....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶ گفت:_
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۷۹ و ۱۸۰ _شیوا صادقی با مادرش و پسر ۹سالش زندگی میکنه. بعد از اون دوباری که دستگیر شد، ۲مرتبه دیگه هم شیوا دستگیر شده... یک بار به جرم خرده‌فروشی مواد مخدر و یک بار هم به جرم اداره کردن خونه های تیمی مربوط به دختران فراری که توسط تیم قاچاق انسان و این مسائل میرفتن دبی و یا به یکی از کشورهای منطقه غرب آسیا (خاورمیانه) بخصوص همین اطراف حوزه خلیج فارس مثل کشورهای سعودی و قطر.. یکی دوبار هم به مالزی و تایلند سفر کرده که اونورم فساد داشته، ولی بحث ارتباط با سرویس‌های جاسوسی نبوده.. چون به محض اینکه رسید اون سمت، در تور بچه‌های ما بوده و تیم های برون مرزی تشکیلات ما اونطرف ، شیوا صادقی رو رصد میکردنش. +آدرس و شماره تلفن خونش توی تهران و دارید روی سیستم؟؟ _داریم اینجا روی سیستم... اما تو میخوای چیکار... +شاید مادرش بتونه بهمون کمک کنه ... _بعید میدونم.. چون توی تحقیقاتمون متوجه شدیم مادر شیوا صادقی، زن سالمی هست.. قطعا شیوا به مادرش نمیگه چیکار میکنه و چیکار نمیکنه.. مادرش پیر هست. ۸۰سال سنشه. +از اون زنه که گفتید فامیلیش شمسیان هست تونستید حرف بکشید؟ _زنه وضع خوبی نداره، نمیشه زیاد روی اون حساب کرد.. چون هم تیر خورده و هم مشکل روحی داره... فعلا وقتش نیست... باید به فکر راه‌حل‌های دیگه ای بود... منتظر خبرای بعدی باش.. فعال.. ارتباط قطع شد... بعد از صحبت تلفنی با حاجی یه کم فکر کردم بازم، که باید چیکار کنم. من توی چابکسر دست تنها مونده بودم... نمیخواستم از تهران کسی بیاد کمک..چون اینطوری شاید بیشتر گره می افتاد توی کارم... زنگ زدم تهران به عاصف عبدالزهرا تا ببینم میتونم مجابش کنم بره بازجویی کنه از شمسیان که بهش تیر زده یا نه.. البته طوری که حاجی نفهمه... عاصف جواب داد تلفن و: +الو سلام عاصف عبدالزهراء.. عاکف هستم.. تونستید از اون زنه که گفتید فامیلیش شمسیان هست بازجویی کنید؟؟ حداقل محل اختفای نیروهاشون توی شمال و برای من از زیر زبونش بکشید بیرون؟ _سلام... نه.. وضعیتش خرابه... دارن میبرنش اتاق عمل... اما راستش و بخوای توی همین چند دیقه من و حاج کاظم دوتایی یه بررسی کردیم تونستیم یه سرنخ از جاسوسی که مرتبط با سکوی پرتاب و تشکیلات ما بود پیدا کنیم. یه گروه هم فرستادم برای محافظت از خونه شیوا و خانوادش... چون حتما شیوا با خارج ایران در ارتباط هست و ممکنه برای کشتن مادر تو اون و تحت فشار قرار بدن از خارج.. چون تیم تهران دستگیر شده و از بین رفته.. برای همینم چون ممکنه تحت فشار قرار بدنش که مادرت و بکشه، ممکنه برن سراغ بچش تا اهرم فشاری باشه.. پیش بینی ما اینه. +باشه... منم اینجا خبری شد با تهران هماهنگ میشم.. یاعلی رفتم سمت اتاق فاطمه و به اون محافظ آقا هم که بیرون ایستاده بود، گفتم بیاد داخل..به اون دوتا نیروی مخصوص هم گفتم بیان داخل اتاق فاطمه.. وقتی اومدن گفتم: _خوب گوش کنید چی دارم میگم..من دارم بیمارستان و ترک میکنم.. میخوام خیالم جمع باشه از اینجا. لطفا دقت کنید تا اتفاقی نیفته.. به اون خانمه که فامیلیش یزدانی بود، گفتم: +شما اینجا داخل اتاق کنار فاطمه بمون... فقط آقای دکتر ایرانمنش و پرستار هم خانم رستگار حق دارن بیان بالای سر فاطمه... بقیه حق اومدن به داخل و ندارن. حواستون و جمع کنید.. خانم یزدانی کنار خانمم بمون تا توی اتاق تنها نمونه.. خانم یزدانی مجددا دارم تاکید میکنم غیر از دکتر ایرانمنش و خانم رستگار که پرستار این بخش هست احدی حق ورود نداره به این اتاق... به اون محافظ آقا هم گفتم : _دکتر داره وارد میشه خوب زیر نظرش بگیر.. همچنین پرستارو.. و خودت بیرون دم در بایست.. فقط خانوم یزدانی داخل باشه. به اون دوتا نیروی مخصوص هم گفتم: _یکیتون کنار پنجره بیرون می‌مونه و یکی هم بره گشت آزاد بزنه. اون چندتایی هم که بیرون هستن بهشون بی‌سیم بزنید گشت آزاد بزنن و مورد مشکوک و با فیروفر در میون بزارن.. بهشون بگید نقاباشون و بردارن زن و بچه مردم وحشت نکنن.. از بیمارستان اومدم بیرون ... و ماشین و گرفتم و رفتم سمت مخابرات ببینم آخر تونستن روی گوشی کوروش خزلی برای بازیابی اطلاعات گوشیش و بررسی تماس هایی که چندروز قبل مرگش داشته کاری کنند یا نه.. دلیل طول کشیدن این موضوع گوشی خزلی این بود که هیچ سیم کارتی یا خط تلفنی به اسمش نبود. سیم کارتشم توسط قاتلش که از تیم خودشون بود، دزدیده شد. گوشی همکه خرد و خاک شیر. برای همین سخت بود.
رسیدم مخابرات... ... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۷۹ و ۱۸۰ _شیوا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۸۱ و ۱۸۲ رسیدم مخابرات... حدودا یک ربع توی اون اتاقی که داشتن روی گوشی شکسته کار میکردن کنارشون موندم... همینطوری توی فکر بودم و آنالیز میکردم اوضاع و که چیزای خوبی به ذهنم رسیده بود.. دیدم گوشیم زنگ خورد... از همون خطی بود که بعد از گروگان گرفتن مادرم بهم زنگ زده بودن.. به اون اتاقی که مکالمات من و توی مازندران شنود میکرد و خودمم پیششون بودم گفتم: +بچه ها فوری آماده شید.. دارن زنگ میزنن.. بررسی و رهگیری کنید ببینید تماس از کدوم منطقه هست دقیقا... جواب دادم تماسشون و : +بله؟؟ میشنوم... _بهتره برای آخرین بار صدای مادرت و بشنوی... مادرم تنگی نفس داشت.. گوشی رو گذاشتن دم گوش مادرم.. مادرم نفس،نفس زنان شروع کرد حرف زدن: _الو.. پسرم.. نفس مادر... خوبی فدات شم.. با همون حالتی که نفس نفس میزد ادامه داد و گفت: _گرنگهدار من آن است که من میدانم/شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد...خوبی مادر جان.. فاطمه چطوره.. نگران من نباش اصلا.. عمر دست خداست.. تا خدا نخواد برگی از درخت پایین نمیاد..آرامشت و حفظ کن.. توکل به خدا و توسل به مادرمون حضرت زهرا هم فراموش نشه. اشک توی چشمام جمع شد.. خدا برای هیچ کی این روز و نیاره.. حتی تصورش هم سخته... همینطور که به لب تاپ اون بنده خدا که داشت کار میکرد روی این تماس تا ببینه از کجا هست و مکان دقیقشون و پیدا کنه نگاه میکردم ، اشکم توی چشمام جمع شد بخاطر مادرم... گفتم: +الهی دورت بگردم...قربون چشمات برم من مادر مهربونم.. نگران نباش... زودتر از اون چیزی که فکرش و کنی میام پیشت و باهم برمیگردیم.. خاک بر سر من کردن که برا تو و فاطمه زهرا شدم باعث دردسر.. ببخشید من و توروخدا که همش باعث دردسرتونم.. قول میدم بیام برت گردونم مامان مهربونم.. دورت میگردم.. میام پیدات میکنم.. دور چشمات میگردم فدات شم.. تو غصه هیچچی و نخور..تو رو به روح بابا آروم باش.. نمیزارم برات اتفاقی بیفته.. لعنت به من که باعث همه دردسرای شما شدم. اون زنه گوشی رو ازدم گوش مادرم برداشت و گفت: _آقای عاکف خان... متاسفانه شما فرصت دیگه ای نداری تا بفهمی ما چقدر جدی هستیم... انقدرم به مادرت نگو میام پیدات میکنم.. فهمیدی؟؟ تو هیچوقت دستت به مادرت‌نمیرسه.. یعنی من نمیزارم برسه..حتی به جنازش! منم نامردی نکردم و دست گذاشتم روی شاهرگش..صدام و پر از کینه و غضب کردم و آروم ولی خیلی محکم فقط یک کلمه بهش گفتم: +به فکر پسر 9 سالت توی تهران باش. آقا باید پیشم بودید و می دیدید... و میشنیدید مکالمه رو .. انگار یه آب سرد بود این جمله روی آتیش... اون زنی که رجز میخوند اونطور این چند وقت، سیستم اطلاعاتی_امنیتی کشورو تهدید میکرد مثلا، دوبار خانواده من و گروگان گرفتند و خیلی چیزهای دیگه... یهویی پشت تلفن خفه شد و لال شد... دیدم این شگرد داره جواب میده انگار، ادامه دادم و بهش گفتم: _اگر کوچیکترین بلایی سر مادرم بیاد، یا اینکه کوچیکترین آسیبی بهش وارد بشه، یا اینکه فقط کافیه یه گوشه ای از چادرش خاکی بشه، به روح پدر شهیدم، به حضرت زهرای مرضیه قسم میخورم، کاری میکنم و بلایی سرت میارم که تا آخر عمرت نتونی بچت و ببینی.. و هرجای این کره خاکی برید پیداتون میکنم.. باور کن هرجای این دنیا برید پیداتون میکنم. وقتی هم دستم بهتون برسه زجر کشتون میکنم.. پوست تنتنون و میکنم با انبر و قیچی.. والله این کارو میکنم... شیرفم شد؟؟ پس مواظب باش به مادرم اهانتی نشه.. چرا خفه شدی؟؟؟ چند ثانیه گذشت و انگار جنون بهش دست داده باشه، یهویی داد زد و گفت: _دروغ میگی... نه نه... تو دروغ میگی لعنتی... دروغ میگیییییی.... اگه دستت به بچم برسه دیگه مادرت و نمیبینی..تو گه میخوری به بچم دست بزنی.. یهویی دیدم ارتباط قطع شد... به مسئول ردیابی و رهگیری اون خط گفتم: _پیداش کردی؟ گفت: _نه.... وقتی گفت نه ، فقط خودم و کنترل کردم.. وقتی میگم کنترل کردم شما خودتون حساب کنید اگر نمیکردم چی میشد دیگه.... ✍نکته ای روهم خوبه بهتون بگم... چون طبق دستور شورای عالی امنیت ملی اینترنت و خطوط موبایلی و تلفنی بیشتر نقاط کشور و از جمله تهران و شمال کشورو تا پایان این عملیاتِ امنیتی محدود و بعضاً قطع کرده بودیم، برای همین این دو تا تیم از هم مطلع نبودند و ارتباطی نمیتونستن بگیرن... تیم تروریستی مستقر در شمال کشور خیال میکردند برای تیم تهران هنوز اتفاقی نیفتاده...برای همین خیال میکردند ما نمیتونیم کاری کنیم یا......
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۷۹ و ۱۸۰ _شیوا
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 #خیمه_گاه_ولایت https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴ برای همین خیال میکردند ما نمیتونیم کاری کنیم یا تهدیدی کنیم... بگذریم... خدا خدا کردم دوباره زنگ بزنه... ولی نه اینکه زنگ بزنه و بگه برو فلان جا جنازه مادرت و تحویل بگیر... دوست داشتم دوباره زنگ بزنه و تهدید کنه و یه چیزی بگه و منم وقت بگیرم ازش تا بچه های مخابرات ردش و بزنن. یک ربع بعد از آخرین تماسِ تیم جاسوسی_تروریستی مستقر در مازندران با من، دیدم دوباره خودشون زنگ زدن.. به بچه ها گفتم: +دارن زنگ میزنن.. آماده اید برای رهگیری؟ _آره، شروع کن. جواب دادم تماسشون و !! +میشنوم.. بگو.. _ببین آقای امنیتی.. آقای عاکف خان.. دیگه داری حوصلمون و سر میبری... خطوط ارتباطی ما با تهران قطع هست... اگر به خواسته ما توجه نکنی ، تهدیدمون و جدی میکنیم.. این آخرین تماس من با شماست... الآن هم، وقتی قطع کردم میخوام اولین تماسم با تهران باشه.. در غیر اینصورت...... اومدم وسط حرفش و گفتم: +بهتره یاد پسرت باشی..تو مادری...حیفه که بیفتی توی دام کارای تروریستی و جاسوسی و اداره کردن خونه های تیمی و دختران فراری... برگرد و توبه کن تا دیر نشده.. برگرد به مادر بودنت برس.. برگرد به اصالتت. تو زن هستی..برده جنسی و کلفت غربی ها و تفکرشون نیستی.. تو زن ایرانی هستی.. _ اونش به تو ربطی نداره...هرکاری دوست داشته باشم و هرجوری دلم بخواد زندگی میکنم و فساد میکنم. همزمان به بچه ها و کاراشون و سیستم روبرو نگاه میکردم... تا ببینم اون نقطه تماس و پیدا میکنن یا نه، که بفهمم تونستن مکان اختفای تروریستا که مادرم پیششون بود و پیدا کنند که اگر نتونستن بازم معطلشون کنم.. ادامه دادم به جنگ روانی و حرف زدن و عصبانی کردن شیوا ..وقتی گفت به تو ربطی نداره ... منم بهش گفتم: +چرا اتفاقا به من ربط داره... خیلی هم ربط داره.. خودتم میدونی اگر بخوام، میتونم کاری کنم تا آخر عمرت دستت به بچت نرسه... خودم حاضرم بگیرم بزرگش کنم اما زیر دست یه مادر تروریست قد نکشه.. شیوا خودت و از لجن نجات بده.. قول میدم کمکت کنم.. روش و اخلاق و شیوه ی دستگاه قضایی و اطلاعاتی و امنیتی جمهوری اسلامی اینه که کمک کنه به کسانی که پشیمون شدن و دور فساد و خط کشیدن و میخوان زندگی سالم داشته باشن. _خفه شووووو.... خفه شوووو لعنتی.... انقدر اسم بچم و نیااررررر... انقدر نگو پسرت پسرت.. شدت جنگ روانیم و بیشتر کردم.. با شیطنت و کنایه بهش گفتم: +شیوا، بچه داریاااا .. حواست هست؟! چشمای پسرت خیلی قشنگه.. موهاشم خیلی نازه.. خیلی خوشگله.. دلت میاد دیگه تا آخر عمرت این ماه پسرو نبینی؟؟تو چه مادری هستی.. بدبخت..خاک بر سرت کردن حیفه این بچه نیست..آخ آخ.. میدمش اصلا بهزیستی.. _ببین باور کن یه بار دیگه اسم بچم و بیاری، یا اینکه بخوای پسرت پسرت و بچت بچت بکنی، یه تیر میزنم توی مغز مادرت.. ببین حالا من اینکارو میکنم یا نه.. شیوا همین که داشت این چرت و پرتارو میگفت و تهدیدم میکرد یهویی دیدم برای اولین بار توی تمام این تماسا صدای یه مرد اومد.. فاطمه گفته بود یه مرد هم باهاشون هست ولی خب زیاد ندیده بودش اون و. اون مرده گوشی و از شیوا گرفت و گفت: _گوش کن عاکف سلیمانی... تماس بعدی رو این خانم نمیگیره. تماس بعدی رو خودم میگیرم... میخوام محل جنازه مادرت و بهت بگم... تمام... قطع کرد... فوری رفتم کنار میز کار اون کارمنده مخابرات گفتم: +چیشد.. پیدا کردی؟ _تونستم محدوده رو پیدا کنم... بازم دقیق نشده پیدا کنیم... چون اونا آموزش دیده هستند ظاهرا... زود قبل شناسایی قطع میکنند.. به احتمال قوی هم از خطوط ماهواره ای استفاده میکنن. +بهم بگو محدودشون کجاست؟ _طرفای سرولات... البته اگه جاشون و عوض نکنند،حتما توی تماس بعدی میتونم جاشون و پیدا کنم...چون سیوش کردم. +پس حتما سیوش کن این و. نقشه رو نگاه کردم بهش گفتم: +اینجا که همش جنگل و کوه هست. _احتمالا توی جنگل باید باشن. +پس یه کاری میکنیم.. من میرم اون سمتی... اگه خبری شد و اونا به من زنگ زدند، تلفنم و کنترل کن و خبرش و بهم بده. حرکت کردم به سمت منطقه مورد نظر.. با فیروزفر هم هماهنگ کردم تا از اون طرف خودشون و فوری برسونن و یه تیم مخصوص رهایی گروگان ۱۵نفره هم بفرستند همون محدوده. به فیروز فر گفتم: _من دارم میرم سمت سَروِلات... اونجا میبینمتون.. امیدوارم زودتر برسید و به هم دست بدیم. حرکت کردم سمت همون محدوده ای که میدونستیم تیم تروریستی همون اطراف هستن.....
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 #خیمه_گاه_ولایت https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مه
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 #خیمه_گاه_ولایت https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶ حرکت کردم سمت همون محدوده ای که میدونستیم تیم تروریستی همون اطراف هستن.. یه چهل دیقه بعد رسیدم و دیدم از ۲۰۰متری نزدیک منطقه مورد نظر جاده رو بچه‌های اطلاعاتی امنیتی و عملیاتی بستن و به محض دیدن من باز کردن جاده رو ، تا من برم.. یه صد متر جلوتر که رفتم دیدم فیروزفر و تیمش مستقر شدن... از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت فیروزفر، بهش گفتم: _خبری نشده؟ مورد مشکوکی، یا چیزی که کمکمون کنه بهش نرسیدید؟ اونم گفته: +نه متاسفانه.. منتهی بچه ها دارن گشت‌های امنیتی رو ادامه میدن. همزمان داشتیم حرف میزدیم دیدم تلفنم زنگ میخوره...نگاه کردم دیدم همون خط تروریست ها هست که بهم زنگ میزدن... بی سیم زدم به بچه های رهگیری مکالمات و گفتم: _از عاکف به ۱۰۰__از عاکف به ۱۰۰__ بگیرش داره زنگ میزنه... بعدش جواب دادم تلفن و: +بله...میشنوم حرفاتون و ! دیدم کسی جواب نمیده و حرف نمیزنه... بعد از چند ثانیه صدای یه زن و شنیدم که انگار با من حرف نمیزد و داشت با یکی که پیشش بود، با اون حرف میزد و میگفت: _آرمین من خواهش میکنم.. من هرکاری که کردم فقط بخاطر پسرم بوده.. اگه بچم و از دست بدم پول به چه دردم میخوره.. الانم که با شماها دارم کار میکنم برای پوله.. ههععیییی .. ای کاش وارد این بازیا نمیشدم هیچ وقت.. دو زاریم افتاد و متوجه شدم زنه پشیمون شده و تهدید من اثر گذاشته و جنگ روانی موثر واقع شده.. اونم یواشکی زنگ زده بهمون از این طریق آمار بده که کجا هستند. چون نمیتونست جلوی اون شخص بگه پشیمون شدم و به ما خبر بده که بیاید ما فلان جاییم... البته احتمال اینکه دام و حیله بودن این قضیه هم بود که من و گیر بندازن تا نقششون و عملیاتی کنن و ضربه ای به سیستم اطلاعاتی امنیتی ایران بزنن با ربایش من. داشتم به تماسی که گرفتن و صحبت هایی که میکردن گوش میدادم، که بچه‌ها بی سیم زدند و گفتن: _از ۱۰۰ به عاکف... + بگو ۱۰۰ ..میشنوم.. _مکان دقیق کفتارها پیدا شد.. الان دقیقا داخل جنگل های سرولات هستند.. احتمالا توی ارتفاعاتش.. گفتم: +۱۰۰__ ممنونم.. پیغامت دریافت شد.. فقط خیلی زود همین الآن، مختصاتش و بفرست روی گوشیم... تمام. خودم یکطرفه تلفن تروریستهارو قطع کردم و آمار دقیق محل اختفای اونارو مخابرات بهم داد...و روی گوشیم دیدم... با جی پی اس، دقیق بررسی کردم و دیدم نزدیک این کوه جنگلی یه ساختمون پنج شیش طبقه نیمه کاره هست.. دیگه یقین پیدا کردم همونجا هستند. فوری با فیروزفر و تیم رهایی گروگان و بچه های امنیتی شیش هفت تا ماشین شدیم رفتیم سمت بالای جنگل که اون ساختمون نیمه کاره اونجا بود.. توی مسیر قبل اینکه برسیم به ساختمون توی اون کوه جنگلی، یه تماس با تهران گرفتم و به حاج کاظم خبر دادم.و گفتم: +عاکفم... زنه زنگ زده و گوشیش و روشن گذاشته و حرف نزده.. ظاهرا میخواسته جاش و پیدا کنیم..احتمالا تهدیدم موثر بوده.. حاجی گفت: _چیکار کردی مگه که طرف اینطور وا داد خودش و !!!! +مهم نیست..بعدا میفهمید. دست گذاشتم روی شاهرگش.. _عاکف حواست باشه دام نباشه. احتمالا میخوان به تو برسن شاید.. همه‌ی جوانب و در نظر بگیر. +حواسم هست.. خودمم به همین فکر کردم. _شرایط حفاظتی رو رعایت کن.. ریز به ریز تصمیماتت و با ما، در تهران هماهنگ کن..موفق باشی +شنیدم.. یاعلی رفتیم با بچه ها به سمت ارتفاعات جنگلیه سرولات...یه جاده خیلی بدی داشت.. یادم نمیره.. خیلی خطرناک هم بود.. حدود ۵۰۰متری مونده بود برسیم به ساختمون... که بی سیم زدم گفتم: +ماشینارو توی جنگل بزارن و پیاده بریم بقیه مسیرو .. دوتا از نیروهای مخصوص و برای مراقبت از ماشین گذاشتیم اونجا و بقیه راه و به خاطر اینکه، تروریستا نفهمن ما داریم بهشون میرسیم، پیاده رفتیم سمت اون ساختمون که ۹۰درصد یقین داشتیم اونجا هستن. پیاده و خیلی حفاظت شده از لای درختا میرفتیم بالا و سمت ساختمون. دویست متر مونده بود به ساختمون برسیم که همه پشت یه سنگ بزرگ و بلند، سنگر گرفتیم... بررسی کردیم که برای نزدیک شدن به ساختمون از چه شیوه ای استفاده کنیم..من دوره های مخصوص و کارای اطلاعاتی و عملیاتی در جنگل و دیده بودم و تا حدودی میتونستم هدایت کنم.. ولی بچه های نوپو یا همون یگان ویژه و نیروی مخصوص کاربلدتر بودن..چون کارشون این بود. خلاصه با مشورت و تبادل نظر، تونستیم تقسیم بشیم و از هم جدا بشیم و گروه_گروه به ساختمون برسیم.. به محض رسیدن دستور دادم به تمام نیروها.....
کانال 📚داستان یا پند📚
#ادامه_دارد... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 #خیمه_گاه_ولایت https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مه
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶