eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
36.1هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗 پنجاه و سومین رمان کانال 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فا
صادق همانطور که دست ریزی میزد از جا بلند شد، جلو امد و شانه های کیسان را در آغوش گرفت و گفت: _آفرین خیلی خوب بود الان تنها کاری که باید انجام بدیم اینه اون شماره را که به گوشی زنگ زد برداریم و سیمکارت و گوشی را از دسترس خارج کنیم، چون امکان اینکه از طریق این گوشی به ما برسند زیاده، همانطور که نیروهای ویژه الان محل این دزدان سر گردنه را کشف کردند، آنها هم می توانند چنین کنند.و در عوض با سیمکارتی که غیرقابل ردیابی هست با اونا تماس میگیریم و اتفاقات را آنطوری که هست پیش میبریم. کیسان سری تکان داد و گفت: _امیدوارم به همین راحتی که تو میگی باشه و آسیبی به مادر نرسه... ... ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗 پنجاه و سومین رمان کانال 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗 پنجاه و سومین رمان کانال 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی ✍قسمت ۴۹ و ۵۰ همهمه‌ای در جلسه بلند بود هرکسی حرف خودش را میزد که ساموئل ختم کلام را زد و گفت: _اون کتابها برای دولت ما بسیار مهم هستند، ما مجموعه‌ای بسیار نفیس از این کتابهای خطی و قدیمی از سرتاسر زمین گرد هم آوردیم، مجموعه ای که مثل یک گنج برای دولت برگزیده می‌مانند که علاوه بر ارزش مادی آنها، اطلاعات بسیار جامع و مهم و اصلی از ملتهای مختلف درونشان نهفته هست. پس لازم به اینهمه بحث نیست، خانم دکتر را تحویلشون میدهیم و کتابها را پس میگیریم، به نظر من این کتاب ها حتی از نتایج آزمایش ژنتیک هم مهم ترند، پس چرا بیهوده وقت خودتون را تلف میکنید، خانم دکتر را حاضر کنید و با یک پرواز اختصاصی به ترکیه برسانید و بعد صدایش را پایینتر آورد و ادامه داد: _اما قبل از پرواز، یکی از خطرناکترین ویروسهایی که تولید کردیم را به او تزریق میکنیم که علاوه براینکه خودش جانش به خطر بیافتد، اطرافیان و سپس کل جامعه شان درگیر شود. با زدن این حرف،صدایی از هیچکس در نیامد و بعد از اندکی سکوت، جمعی که پشت میز نشسته بودند، شروع به کف زدن کردند. خیلی زود خانم دکتر به ترکیه منتقل شد... و در نقطه ای مشخص با رعایت موازین بهداشتی، به دست عوامل موساد سپرده شد چهار نفری که آمده بودند برای تحویل خانم دکتر، او را سوار یکی از دو ماشین سیاهرنگ با شیشه های دودی کردند و میخواستند به سمت هتل حرکت کنند و پس از تماس با کیسان، منطقه ای را برای مبادله مشخص کنند که خود را در حلقه محاصره افردای ناشناس گرفتار دیدند و رکبی سخت و ناگهانی خوردند وخیلی زود، خانم دکتر به دست نیروهای امنیتی ایران افتاد. محیا که تازه هنوز از شوک اون آمپول تزریقی بیرون نیامده بود و خوب میدانست چه چیزی را وارد بدن او کرده اند، با دیدن مردانی سیاه پوش که چهره شان هم با نقابی سیه پوشیده بودند و حرکاتی سریع داشتند، یکه ای خورد و نمیدانست که واقعا در عمق چه قضیه ای دست و پا میزند، زیر لب شروع به خواندن آیاتی از قران کرد. آیاتی که تنها محرم دل این سالهای دوری و تنهایی او بودند. مردان سیاه پوش، او را تا اقامتگاه نیروها همراهی کردند و بعد از ورود به محوطه و پیاده شدن از ماشین ها، با احترام و البته بدون هیچ صحبت و کلامی او را به سمت اتاقی راهنمایی کردند که مردی انتظار او را میکشید. محیا که در دل به خدا و قران و چهارده معصوم متوسل شده بود، احساس خطر میکرد. او را وارد اتاقی کردند که دور تا دور ان با صندلی های ساده چوبی پوشیده شده بود، به او اشاره کردند روی یکی صندلی ها بنشیند، محیا همانطور که به روبه رویش نگاه میکرد، آخرین صلوات را فرستاد و روی صندلی نشست. حالا در اتاق بسته بود و فقط محیا و مردی که پشتش به محیا بود در اتاق حضور داشتند. مرد آرام آرام به عقب برگشت سرش را همراه با سلامی کوتاه به پایین تکان داد. محیا هم با تکان دادن سر جواب او را داد. مرد جوان با قدم های شمرده شمرده به محیا نزدیک شد و همانطور که به او خیره بود با صدایی قاطع گفت: _نمیدانی کجا را برای به دست آوردن شما زیر پا گذاشتیم! اما بالاخره به هدفمان رسیدیم و حالا موقع، موقع پاسخگویی ست. محیا از حرفهای مبهم مرد جوان ترسی در وجودش افتاد، اما از صورت او هیچ دشمنی را نمیخواند، صورتی صاف و یکدست که مشخص بود تازه ریش و سبیلش را زده است. محیا آب دهنش را قورت داد و‌گفت: _من اصلا نمیدانم شما چه کسی هستید، چرا مرا ربودید و من پاسخگوی کدام گناه باید باشم؟! البته فکر میکنم اشتباهی رخ داده و شما مرا با کس دیگری اشتباه گرفتید. مرد جوان که ایستاده بود دوباره شروع به جلو آمدن کرد و گفت: _ما اشتباه نکردیم، شما همان کسی هستید که دنبالش بودیم، شما باید پاسخگو باشید چرا به قول خودتان وفا نکردید؟! محیا با حالت سوالی به مرد جوان خیره شد و گفت: _من اصلا شما را به خاطر نمی‌اورم چه برسد به اینکه قولی به شما هم داده باشم. در این هنگام که مرد جوان درست مقابل صندلی محیا رسیده بود، جلوی او زانو زد و ناگهان آن صدای قاطع تبدیل به لحنی بغض دار شد و گفت: _شما مرا از میان آتش و خون نجات دادید و قول دادید تا خودتان را به این بینوا برسانید در این هنگام چشم محیا به گردنبندی در گردن صادق افتاد، گردنبندی که صادق مخصوصا در معرض دید او قرار داده بود، گردنبند تکان میخورد و ذهن محیا به سالهای دور کشیده میشد و همزمان با چکیدن اولین اشک از گوشه چشمانش زیر لب گفت:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗 پنجاه و سومین رمان کانال 📚﴿دست تقدیر2﴾69 📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فا
_پسرم صادق..‌. . . . دور تا دور هال جمعیتی با چهره هایی شاداب نشسته بودند، خانه ای که تا به حال چنین جمعیتی را در خود جای نداده بود. خانه ای سوت و کور که گهگاهی اقدس خانم مهمان آنجا میشد، صدای چرخ های ویلچرش سکوت غریبانه آنجا را میشکست. عاقد نگاهی به دو زوج روبه رو کرد و گفت: 💞_به به! عجب مجلس زیبایی و چه سعادتی نصیب من شده است، حالا اول خطبه عقد چه کسی را بخوانم؟! یکی از گوشه مجلس گفت: _بچه ها صبرشون کمتره حاجی! اول خطبه خانم معلم و آقای دکتر را بخوانید، ژاله که لپ هایش دوباره گل انداخته بود به چهره کیسان که از همیشه شاداب تر بود چشم دوخت، همه جا ساکت بود و گویا همه به این پیشنهاد رضایت داشتند، عاقد میخواست خطبه عقد را جاری کند که صدای لرزان اقدس خانم قبل از صدای عاقد بلند شد: _نه! اول خطبه عقد عروسم محیا را بخوانید و با زدن این حرف اشک چشمانش جاری شد. عاقد نگاهی به چهره شکسته اقدس خانم کرد و چشمی گفت و شروع به خواندن صیغه عقد کرد... محیا از عالمی که بود به گذشته کشیده شد، انگار خاطرات، همچون پرده ای تند تند از جلوی چشمش میگذشتند، عقد اولشان در آن خانه مصادره ای، فرارشان با مهدی، صحنه احتضار مرضیه خانم و بعد خانه اقدس خانم و طلاق زورکی، حرکت به سمت مرز و دیدن اولین شعله های جنگ، به دنیا آمدن صادق و سپردنش به منیژه، اسارتش در چنگ بعثی ها و بعد ابو معروف، محیا هیچوقت ابو معروف این گرگ خونخوار را که باعث سالها جدایی بین او و کیسان و خانواده اش شده بود فراموش نکرد، اما خدا را شکر میکرد که خدا عقل ابو معروف را گرفت و درست روز عقدشان، عموی محیا را دعوت کرد، عموی محیا که قبل از عقد محیا، نامردی ابومعروف را در خصوص خود و خانواده اش چشیده بود و کینه ای عجیب از او به دل گرفته بود و از طرفی نامردیی که خودش در حق بردارزاده اش روا داشته بود وجدانش را آزار میداد، روز عقد ابومعروف و محیا با رو کردن مدارکی از خیانت های ابومعروف به خود حکومت بعثی و تهدید او، تنها کاری که توانست برای محیا کند، جلوگیری از عقد او بود و دیگر بعد از آن از سرنوشت محیا و پسرش بی خبر بود و در همین بی خبری هم مرد. محیا سالهایی را به یاد می آورد که برای دیدن جگر گوشه اش شب را تا صبح با اشک چشم میگذراند و روزها برای سرگرم کردن خودش در رشته پزشکی درسش را ادامه داد، او نفهمید بین عمویش و ابو معروف چه گذشت، اما اینقدر میدانست که عمویش دست روی یکی از نقطه ضعف های ابو معروف گذاشته بود و او را مجبور کرده بود که از محیا چشم پوشی کند و شرایط زندگی راحتی برای او مهیا کند و در عوض کیسان، نام معروف را به عنوان پسر ابو معروف یدک بکشد. محیا غرق در خاطراتش بود... به انجا رسید که واکسن پادتن را که خود ساخته بود به خود تزریق کرد و قصد داشت چند روز بعد واکسن ویروس را به خود تزریق کند تا تاثیر واکسن پیشگیری خودش را ببیند و انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا آن واکسن اختراعی اش آزمایش شود و صهیونیست ها به او ویروس را تزریق کردند و محیا بیمار نشد، او غرق در این خاطرات بود که با صدای گرم و مهربان مهدی به خود آمد: _خانم جان، دفعه سوم هم نمیخوای بله بگی؟! یعنی اینقدر از دست ما دلخوری؟! محیا که دستپاچه شده بود همانطور که نگاه به سمت مادرش رقیه و عباس آقا و برادرش رضا میکرد با صدایی لرزان گفت: _با اجازه آقا امام زمان و بزرگترای مجلس بله... صدای کِل کشیدن بلند شد و مهدی چشم به رد رفتن اقدس خانم داشت که روی آن را نداشت تا آخر مجلس در آنجا بماند... ❌پایان❌ ✨ان شاالله تمام غریبان دور از وطن به خانه برگردند و به حرمت تمام خون هایی که ظالمان عالم بر زمین ریخته‌اند. آن غریب دوران، مهدی صاحب الزمان به آغوش منتظراتش بازگردد.. ✍🏻طاهره سادات حسینی 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
📗معرفی_کتاب📗 📚🎧﴿خنده‌های بی‌صدا﴾71 https://eitaa.com/Dastanyapand/79847 ✍🏻 محبوبه سلطان‌زاده 🪧تاکنون به دو زبان ترجمه شده است. 🪧 ۹ داستان کوتاه طنز 🔖طنز،اجتماعی 📗 داستان‌های این کتاب عبارت‌اند از: 🔖1خواستگاری https://eitaa.com/Dastanyapand/79848 🔖2 امتحان علوم https://eitaa.com/Dastanyapand/79849 🔖3 مکتب‌خانه‌ی عمه بلقیس https://eitaa.com/Dastanyapand/79850 🔖4 پاپوش https://eitaa.com/Dastanyapand/79851 🔖5 هدیه‌ی پدربزرگ https://eitaa.com/Dastanyapand/79852 🔖6 شکمو https://eitaa.com/Dastanyapand/79853 🔖7مهمان تازه‌وارد https://eitaa.com/Dastanyapand/79854 🔖8 بچه‌ها بیایید عروسی https://eitaa.com/Dastanyapand/79855 🔖9کادوی روز مادر https://eitaa.com/Dastanyapand/79856 📝خانم محبوبه سلطان زاده نویسنده طنز نویسی است که دوازده سال است به طور حرفه ای در حوزه نوجوان به نوشتن مشغول است و از ایشان تاکنون ۱۳ عنوان کتاب مانند : «خنده های بی صدا»، «متل و متلک»، «اقامتی کوتاه در کره زمین»، «طنز فیلسوفانه»، «الاغ قلقلکی»، « ربات ها گریه می کنند»، «متلستان» و … منتشر شده است. 🌺لیست اول رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/75258 🌺لیست دوم رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/75259 🌺لیست سوم رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/75260 🌺لیست چهارم رمانهای کانال🌺 https://eitaa.com/Dastanyapand/78794 ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
Part01_خنده های بی صدا.mp3
22.53M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📚🎧﴿خنده های بی صدا﴾ 🪧خواستگاری 🔖قسمت 1 ✍🏻 محبوبه سلطان‌زاده ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
Part02_خنده های بی صدا.mp3
19.95M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📚🎧﴿خنده های بی صدا﴾ 🪧امتحان علوم 🔖قسمت 2 ✍🏻 محبوبه سلطان‌زاده ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
Part03_خنده های بی صدا.mp3
17.59M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📚🎧﴿خنده های بی صدا﴾ 🪧مکتب خانه عمه بلقیس 🔖قسمت 3 ✍🏻 محبوبه سلطان‌زاده ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
Part04_خنده های بی صدا.mp3
14.25M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📚🎧﴿خنده های بی صدا﴾ 🪧پاپوش 🔖قسمت 4 ✍🏻 محبوبه سلطان‌زاده ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
Part05_خنده های بی صدا.mp3
16.96M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📚🎧﴿خنده های بی صدا﴾ 🪧هدیه پدربزرگ 🔖قسمت 5 ✍🏻 محبوبه سلطان‌زاده ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
Part06_خنده های بی صدا.mp3
7.25M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📚🎧﴿خنده های بی صدا﴾ 🪧شکمو 🔖قسمت6 ✍🏻 محبوبه سلطان‌زاده ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
Part07_خنده های بی صدا.mp3
11.41M
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 📚 📚🎧﴿خنده های بی صدا﴾ 🪧مهمان تازه وارد 🔖قسمت 7 ✍🏻 محبوبه سلطان‌زاده ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺