eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
35.3هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۵۳ و ۵۴ منیرخانم از ورودم خوشحال میش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۵۵ و ۵۶ خبرهای خوب یکی یکی از راه میرسیدند، ولی حس خوبی نداشتم! احساس میکردم هر لحظه ممکن است دایی یا مرتضی را بگیرند و آرامش‌مان نابود شود. آن شب هم تمام میشود و به خانه میروم. دایی و مرتضی دارند در مورد افکار هم صحبت می کنند و مرتضی مصمم است و از رفتار مسلحانه‌ی سازمان دفاع میکند. به آشپزخانه میروم و سلام میدهم.جوابم را میدهند و چای میریزم، مرتضی به دایی اینگونه میگوید: _کمیل جان! خودت تو خیابونا هستی! میبینی که اونا دارن با اسلحه مردمو لت و پار میکنن! اسلحه اس و شوخی که نیست، بخوری زخمی میشی! یکی نباید باشه با سلاح جلوشون بگیره؟ جواب های هویه! دایی با خونسردی خاصی لب برمیچیند و میگوید: _منم قبول دارم آدم تیر میخوره و حتی میمیره! ولی همین خونهایی که میریزه درخت انقلابمون رو آبیاری میکنه. برای هر تغییری لازمه خونهایی ریخته بشه و کسانی جونشون رو فدا کنن تا به سختی بدست بیاد. چیزی که به سختی بدست بیاد راحت از دست نمیره! اون ها هم زنده ان حتی بیشتر از منو تو کار میتونن انجام بدن. همین شهیدا نباشن، همه فکر میکنن جون ارزشش از همه چیز بیشتره و نمیفهمن آرمانهایی جز این دنیا و جسمم هست. از حرفای من اینطور برداشت نکن که جون برامون مهم نیست! اتفاقا خیلی مهمه و اگه نباشه انقلابی نمیشه و موافقم هر چیزی ارزش جون آدم رو نداره اما شهادت مرگ نیست که جون رو بگیره! چیزی فراتر از مرگه که اگر جسمو بگیره در عوضش خیلی چیزا میده. حرفهای دایی برایم حکم چراغدانی داشت که اشعه های نورش قلبم را روشن و منور میکرد. بیصدا گوشه‌ای نشسته‌ام و گوش میدهم. آقامرتضی میگوید: _من حرف‌هاتو قبول دارم اما با همین اسلحه میشه زهرچشم گرفت و خودی نشون داد. چای تعارف میکنم و این بار من پا به میدان سخن میگذارم. _به نظر من که توی خیابون راه میوفته و خشمی که توی صورتشون دیده میشه بیشتر خودی نشون میده و زهرچشم میگیره. گروهک های مسلحانه کارشون سخته و کم میشه عملیات کرد برای همین فاصله ای بین عملیات ها ایجاد میشه و کمتر فعالیتی به چشم میاد. شاه هم میگه چار تا جوون ان دیگه! ولی وقتی همه خودشونو توی خیابان با یک شعار نشون بدن شاه میفهمه با یک ملت طرفه نه با یک سازمان که حالا هزارنفر هم عضو داره! آقامرتضی میخواهد چیزی بگوید اما نگاهی که به من میکند؛ باعث میشود سکوت کند. چای میخوریم و بعد نیمرو درست میکنم. دایی بیچاره که معلوم است گرسنه بوده، با اشتها غذا میخورد و به به میکند. صبح براب پخش اعلامیه از خانه بیرون میزنم.چند خیابانی میروم و به چند مغازه سرک میکشم. توی بعضی از مغازه‌ها اعلامیه میگذارم و بیرون می‌آیم. وارد یک مغازه‌ی پوشاک میشوم و چرخی میزنم. اعلامیه را کنار ویترین میگذارم اما همین که سرم را بالا می‌آورم اول یک مرد خشمگین سبیلو را میبینم بعد هم بالای سرش عکس قاب شده ی شاه را میبینم. چهره ام را با چادر میپوشانم و خودم را از مغازه بیرون می‌اندازم. مرد غرغر کنان دنبالم میدود، من هم تمام قدرتم را در پاهایم جمع میکنم و مثل برق و باد فرار میکنم. یک کوچه میبینم و وارد میشوم. کوچه ی تنگی است و جوی کوچکی از میان ان رد می شود. هر که مرا میبیند کناری میپرد و هین می کشد. رنگ به رخسارم نمانده و قلبم تیر میکشد.در پس این کوچه یک کوچه ی دیگر می بینم و وارد میشوم. با دیدن بن بست در بهت فرو میروم و اشکم درمی‌آید.هر لحظه منتظرم مرد از راه برسد و دستگیرم کند. چشمانم را میبندم و به یاد ، در لحظات سختم از (عجل‌الله‌ تعالی‌ فرجه‌الشریف) کمک میخواهم. هنوز دعایم کامل نشده که کسی دستم را میگیرد و وارد خانه ای میکند. اضطراب و پریشان درحالی در دلم رخنه می کند و با وحشت به اطرافم نگاه میکنم که چشمم پیرزنی مهربان را میبیند. پیرزن سلام میکند و مرا به کنار حوض میکشاند.مشتش را از آب پر میکند و به صورتم میپاشد. نگرانی در چشمانش هویدا میشود با لحن زیبا و روستایی اش میپرسد: _چه کار کِردی دخترجان؟ چَرا رنگ به صورِتِت نیس؟ وایستا گل‌گاوزبون بهت میدِم حالیت جا بیاد. دستش را میگیرم و نفس زنان میگویم: _من باید برم وگرنه براتون دردسر میشم. لبخندی میزند و دهان بی دندانش باز میشود. آب دهنش را قورت میدهد و میگوید: _مِ خودُمون دردسِرُم مادِر جان! چی چی میگوی؟ یکهو صدای مرد در کوچه بلند میشود و با داد نشانی مرا میگوید تا همسایه ها مرا به او تحویل دهند.پیرزن با نگاهش به من اطمینان میدهد و با خنده میگوید: _آ مادر! نگران نشی وا، این خیابونه پر که میشِد آدِما میریزن تو کوچه منم میارمشون مخفی شون میکنم. یاد دارم چیطو دس به سر کنم. تو برو خونه و نگران نِباش.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۵۳ و ۵۴ منیرخانم از ورودم خوشحال میش
به سمت خانه میروم. خانه ی سنتی و قدیمی است که چندین اتاق دارد. به نشیمن می روم و روی تشک به پشتی تکیه میدهم. یکی وحشیانه در را میزند و پیرزن غرغر کنان در را باز میکند. قلبم هنوز تیر میکشد و قرصم را بدون آب قورت میدهم. مرد به پیرزن میگوید: _تو یه دختر ندیدی که فرار کنه؟ پیرزن با همان لهجه‌ی شیرینش میگوید: _آ مرتیکه ی غُر غرو! چی چی میگوی؟ محله رو سریت گذاشتی که چی؟ در طیویله که نی ایطو میزِنی! تو خواهر و مادِر نداری؟ تو عیال نداری؟ تو اصلِن مسلمونی؟ در رو ایطو میزنی، نمیگوی یه پیرزنِ مریض ای گوشه خونه ایفتاده؟ منِ بیچاره با این پایی لنگِم اَ جا بلندشیم بیام اراجیفِ تو از خدا بیخبرو بیشنوفَم؟ آ همساده ها کوجایین؟ منِ پیرزن با پا علیلم رافتادم تو خونه! آ همساده ها به دادم برسین! مرد بیچاره رنگ از روش میپرد و با دست پاچتگی به پیرزن میگوید: _ببخشید مادر! نمیدونستم! غلط کردم! چطور با این سنو سالتون اینقدر میتونین یک نفس حرف بزنین؟ پیرزن لحنش را تند میکند و با فریاد میگوید: _آ مرتیکه بیشعور! من کوجام به مادریت میخوره؟ آ مَگ من چن سالیمه که ایطو میگی؟ آ هوار همساده ها! من که از خنده ریسه میروم و گوشه‌ی پرده را کمی بیشتر میکشم. مرد مظلومانه به پیرزن التماس میکند و دستهایش به عنوان تسیلم را بالا می‌آورد. _چشم! چشم! شکر خوردم حاج خانوم! بزارین برم! پیرزن به گلدان های اشاره میکند و میگوید: _نخیر! تو منو اذییِت کردی! نمگذارم بری! پاشو اون گلدونا رو تو باخچه بیکار تا ببینیم. مرد به طرف گلدانها میرود و یکی یکی گل ها را از داخلشان درمی‌آورد‌. پیرزن میگوید: _آ بِچه! پاشو این بیلو بیگیر، ای باخچه رو بیل بزن و بعد گلا رو بیکار. مرد کتش را روی بند میگذارد و با چهره‌ی که کاملا پشیمان است شروع میکند به بیل زدن. کمی بعد میگوید: _حاج خانم این باغچه تون سفته!نمیتونم دیگه، والا کمرو دستام درد گرفته. پیرزن که دارد چادرش را دور کمرش سفت میکند، جارو را برمیدارد و به کمر مرد میزند و میگوید: _آ غر نزِن! کارتو بُکن. حدود یک ساعت بعد مرد با لباسهای خاک آلود از باغچه بیرون می‌آید.گلهای مریم و بنفشه توی باغچه جا خشک کرده اند و بهم چشمک میزنند. مرد از پیرزن خداحافظی میکند و پیرزن در آخر میگوید: _آ بِچه دیگه نَمبینم ایطو در بزنی وا! مرد دستش را روی چشمش میگذارد و درحالیکه خودش را می‌تکاند میرود.پیرزن با شادی به خانه می‌آید و رو به من میگوید: _آ دیدی چیطو حالیشو گرفتم؟ برم واسِت گل‌گاوزبون بیارم تا جوون بَگیری. دمنوش را میخورم و به پیرزن میگویم: _واقعا شما رو خدا سر راهم گذاشت وگرنه کارم تموم بود! _کاری خداست ننه، من که هیچم. _اسمتون چیه حاج خانوم؟ پیرزن میخندد و پوست چروکیده اش جمع تر میشود. دستش را روی دستم می گذارد و میگوید: _من بی بی صفام، شوما بوگو بی صفا منم میگم قبولست. تو بوگو دختر؟ نکنه اَ جِوونایی هستی که تو خیابونا شعار میدِن؟ با خنده به چهره پر از مهر و عطوفتش نگاه میکنم و میگویم: _بله منم از همونام. اسمم ریحانه اس. _آ خدا بیامرز حاج آقامونم اَ همین کار را میکِرد. یادیش بخیر! جوون که بودم ۱۰ سالگی شوهِرَم دادِن! حاج آقا کِچِل بود! نه ایکه مو نداشته بیشِدا! نه! یُخده۱ داشت. منم به مادرم میگفتِم مَ مردی کِچِل نمخوام. مادیرَم۲ با پُش دس تو صوریتم زد و گف بیخود! کمی میخندد و با شیرین زبانی خاصش ادامه میدهد: _حاج آقا یخده شیکمو بود! منم یه روز غذا را شور میکردم یه روز تند و یه روز تلخ! خدا منو ببخشه! بیچاره فقط میخورد بیدونه ایکه غر بیزنه. منم خنده ام میگیرد و میگویم: _شیطون بودینا بی صفا! دستم را میفشارد و غم خاصی میگوید: _آره مادر! بیچاره حاج آقا با ایکه همچی بلاآ سریش میاردَم چیزی نیمگفت.حتی با ایکه هیچ وخت بِچه بِراش نزاییدم به رومِم نیاورد. من هم آرام میگویم: _خدا بیامرزدشون. از جا بلند میشوم و میگویم: _من باید برم، خیلی بهتون زحمت دادم. منو حلال کنین! بی صفا مرا بغلش میگیرد. من خودم را کمی خم می کنم تا هم قدش شوم. _ریحان جان ای چه حرفیه! کاش یکم می موندی تا خیالم راحیت شه. خدا تِرو بِر مادِر و پدِرِت نیگه دارِد. تشکر میکنم و ترجیح میدهم بروم. بی صفا دم در به من میگوید: _آ دختِر الان کی ایجارو یاد داری، اگ بی مشکل خوردی تعارف نکنی. ایجا مث خانه خودته. بغلش میگیرم و عطر مهربانی‌اش را نفس میکشم. شاید اگه بی صفا نبود من هم نبودم! "حتما" میگویم و از خانه بیرون می‌آیم. اینطرف و آنطرف را نگاه میکنم و چادر را تا میتوانم جلوب صورتم میگیرم‌. __ ۱. یه خرده ۲. مادرم ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۵۵ و ۵۶ خبرهای خوب یکی یکی از راه م
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۵۷ و ۵۸ ترجیح میدهم و با تاکسی برگردم تا فکر و خیال به سرم نزند. خیاطی‌ام نتوانستم بروم! به خانه که میرسم بدون توجه به سولات آقامرتضی به اتاق میروم و در را قفل میکنم. از گلدسته‌های مسجد محله نوای اذان پخش میشود و کوچه و خیابان عطر خدا میگیرند. صدای در زدن می‌آید و از حرفهای نامفهوم مرتضی میفهمم او در را باز کرده. بعد مرا صدا میزند. _ریحانه خانم با شما کار دارن. چادررنگی‌ام را سر میکنم و بطرف در میروم. خانم چادری پشت به من ایستاده و دور و برش را میپایید. سلام میدهم و برمیگردد. با دیدن چهره ی آشنایش در آغوشش غرق میشوم و عطر پر از صفایش را میبویم. مرضیه خانم نگاهم میکند و میگوید: _ماموریت داریم‌. تعجبی همراه کنجکاوی به سراغم می آید و میگویم: _چه ماموریتی؟ بیاین داخل حرف بزنیم. تشکر میکند و میگوید عجله دارد.از زیر چادرش چند کتابی را به دستم میدهد. با دیدن چند زن لبخندی مصنوعی میزند و میگوید: _آره خاله جان! گفتم اینا نیازت میشه، آخه برا دانشگاهت لازمه! من هم حساب کار دستم میدهد و با لبخند میگیرم و میگویم: _بله، ممنونم! آرام در گوشم زمزمه میکند که: _امشب یه محله برای پخش اعلامیه میریم. اگه خواستی بیا، از لایه اون کتابا اعلامیه ها رو در بیار و مخفی کن.اگه میای دور میدون ژاله وایستا تا بیام پیشت. خب؟ _حتما میام! دوباره بغلم میگیرد و خداحافظی میکنیم. تمام اعلامیه ها را از لایه برگه های کتاب جدا میکنم و توی یک پاکت میگذارم. با دیدن ساعت کیفم را برمیدارم و به طرف خیاطی میروم. اقامرتضی مثل من از اتاقش بیرون نمی آید؛ او هم تمام این مدت با دستگاه تایپش سرگرم بوده. حسین اقا را مثل همیشه علاف دم در میبینم و با طعنه میگویم: _سلام حسین آقا! شما همینجوری میخواین به زودی سلمونی بزنین؟ من که همش شما رو دم در میبینم. منو بگو برای شما پا پیش گذاشتم. انگار ناراحت میشود و سرش را پایین می اندازد، میگوید: _سَ... سلام! نه الان مشتری نیس وگرنه میرفتم. _خب مشتری نباشه! چهار تا سوال که از صابکارتون میتونین که بپرسین. _بله، دُ... درست میگین. _پسری که یکم دیگه بخواد بره خواستگاری نباید علاف باشه. یکهو سرش را بالا می‌آورد و با چشمان ورقلمبیده اش که پرپر هم میزند میپرسد: _چی چی؟ مَ... من نَ...نه یعنی مُ... منیرخانم... حرفش را قطع میکنم و با خنده میگویم: _بله! منیرخانم اجازه دادن، فقط بگما سلمونی یادت نره! بعد هم بدون اینکه جواب چاکریم ها و تشکرهایش را بدهم به خیاطی میروم. منیرخانم ناراحت است و غر میزند که چرا صبح نیامدم. منم عذر میخواهم و تر و فرز تر کار میکنم. موقع رفتن هم غر میزند که چرا بیشتر نمی ایستم. به هر سختی است قانعش می کنم و به خانه میروم. تا ساعت ۱۱ در حال سرجمع کردن ومخفی کردن اعلامیه ها هستم. استرس کوچکی ته ته قلبم روشن شده و میخواهد تمام قلبم را به چنگ آورد! لقمه نانی در دهانم میگذارم و کیفم را برمیدارم. آقامرتضی از اتاق بیرون می آید و با چهره ی عبوسی به من میگوید: _کجا این وقت شب میرین؟ دایی تون نیست ولی اگه بود حتما اجازه نمیداد این وقت شب شما بیرون برید! دوست ندارم مرتضی پاپیچم شود و مرا از رفتن منصرف کند.اخم هایم را در هم میکشم و میگویم: _داییم اجازه میداد چون میدونست چیکار میخوام بکنم. +چیکار میخواین بکنین؟ _گفتم داییم! پس لطفا داخلت نکنین! اخمش را غلیظتر میکند و به در اشاره میکند. _اون بیرون پر گرگه! اگه بلایی سرتون بیاد من جواب داییتونو چی بدم؟ _بگین خودسره! هرچی گفتم گوش نداد. داییم خودش میفهمه. کاملا مشخص است که کلافه شده، با دست به پیشانی اش میزند و میگوید: _خوب خودتونو میشناسین! ولی منو نه! پس بیاین خونه هر کاری هم هست برای بعدا! با بی اعتنایی در را میبندم و از پله پایین میروم. چند قدمی که دور میشوم صدای باز شدن در و سپس صدای اقامرتضی می‌آید. _ریحانه خانم! منو درک کنین! من تحت تقیبم! لطفا کاری نکنین که مجبور بشم همراه تون بیام و اونوقت گیر بیوفتیم. دستم را در هوا تکان میدهم و زیر نور تیر چراغ برق میگویم: _شما منو درک کنین و برین خونه!مجبورم نکنین ازتون فرار کنم و دستتون بهم نرسه. بعد هم گامهایم را سریع به خیابان نزدیک میکنم. در سیاهی شب دو چراغ به نظرم می آید و کمی بعد تاکسی جلویم ترمز میگیرد. سریع سوار میشوم و به مرتضی که چند قدمی با ماشین فاصله دارد نگاه میکنم. مرتضی دست تکان میدهد و از راننده می خواهد که بایستد. من هم با اضطراب به راننده میگویم حرف را گوش ندهد و راه بیوفتد.راننده‌ی بیچاره گیج شده که با صدایم که کمی بالا میرود گاز ماشین را میگیرد.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۵۵ و ۵۶ خبرهای خوب یکی یکی از راه م
مرتضی سرعتش را بیشتر میکند اما به ماشین نمیرسد.مشتش را با خشم در هوا میچرخاند و به پشت سرش نگاه میکند و جز خیابان تاریک چیزی نمیبیند. گوشه ی میدان ایستاده ام اما خبری از مرضیه خانم نمیشود.جمعیت خیلی کمی در گوشه و اطراف میدان پراکنده‌اند و رفتگری جارویش به تن خیابان میکشد و او را قلقلک میدهد. به مهتاب خیره شده ام و از خدا میخواهم مرا به خاطر کارهای بدم بعلاوه کاری که با مرتضی کردم ببخشد. یکهو دستی روی شانه ام مینشیند و دست و پایم را گم میکنم.مرضیه خانم سلام میدهد و مرا سوار ماشین میکند. مردی با ریش بلند راننده است و ما پشت نشسته ایم. مرضیه خانم از اعلامیه ها میپرسد و به او اطمینان خاطر میدهم. کمی بعد در کوچه ای می ایستیم و مرضیه خانم به مرد می گوید چند کوچه بالاتر بایستد. بعد هم من را گوشه ای میکشد و میگوید: _این کوچه برای منو توعه! تو مراقب باش کسی نیاد تا من برم اعلامیه ها رو روی ماشینا و توی خونه ها بندازم. ترسم بیشتر میشود و با دستان لرزان به او میگویم: _اگه کسی از داخل خونه ها بیاد چی؟ لبخندی میزند و میگوید: _خیلی طبیعی رفتار میکنیم. اگه من لو رفتم که فرار میکنم اگرم گیر افتادم تو نیای سمتم و برو چند کوچه بالاتر و سوار ماشین داداشم شو. خب؟ چشمانش برق گیرایی دارد و زیر نور ماه و در کنار او میدرخشد. حرف هایش مرا بیشتر نگران میکند اما نمیتوانم بپذیرم. _نه! من نمیتونم! _این فقط یه احتماله، بعدشم تو منو نمیتونی به تنهایی نجات بدی و فقط یه نیروی دیگه رو از دست میدیم. بینمان سکوت میشود و مرضیه خانم با همان چشمان مصمم در چشمانم خیره میشود و میگوید: _قول بده که فرار کنی؟...قول بده دیگه؟ پرده ی اشک جلوی دیدم را میگیرد و سری تکان میدهم. کیفش را در دست میگیرد و میگوید: _میدونستم رو سفیدم میکنی! سریع کارش را شروع میکند و اعلامیه‌های تا شده را توی خانه ها و زیر برف‌پاکن ماشین ها میگذارد. من هم دور و بر را نگاه میکنم. نیمساعتی را با استرس زیاد میگذرانم و یک چشمم به داخل کوچه و چشم دیگرم به کوچه‌های دیگر بود. مرضیه خانم رو به من اشاره میکند و به طرفش میروم.از من میخواهد خانه ها و ماشین های ته کوچه را اعلامیه بدهم و سریع دست به کار میشوم. چیزی نمانده که تمام شود که نور آژیر ماشین شهربانی به داخل کوچه می تابد و ترسم را زیاد میکند. پشت یک درخت قایم میشوم و هر چه به مرضیه خانم علامت میدهم نگاهم نمیکند. هنوز مصمم به کارش است که ماشین داخل کوچه را میبیند و سریع یک نظامی رده بالا و چند سرباز پیاده میشوند. میخواهم جلو بروم و با مرضیه خانم فرار کنم که یاد قولم می‌افتم. با نگاه لرزان و اشک آلود از پشت درخت به مرضیه خانم نگاه میکنم. انگار مرا انتهای کوچه میبیند و به این طرف فرار نمیکند تا متوجه من نشوند. به طرف دیگری فرار میکند که سربازها چادرش را میکشند و پخش زمین می شود.باتوم هایشان را بر سر و تن مرضیه خانم می زنند. با دست جلوی دهانم را میگیرم تا صدای هق هقم را کسی نفهمد. مرضیه خانم با لباس هایی خاک آلود و سری غرقِ به خون نگاهی تلخ به من می اندازد. چادرش را می گیرد و سوار ماشین می شود. ماشین به حرکت درمی‌آید و زیر پایم از زمین خالی میشود و سرم را به زانو میگذارم. از پشت کوچه فرار میکنم و هر چند قدمی به عقب برمیگردم. اشک هایم گونه هایم را میسوزاند و باد سوزناک آبان لرزی به جانم می اندازد. خودم را به همان ماشین میرسانم و تقی به شیشه اش میزنم.مرد سرش را از فرمون برمیدارد و با دیدن من به خیابان نگاه میکند. سریع پیاده میشود و با تشویش میپرسد: _مرضیه کو؟ گریه ام میگیرد و صدایم بلند میشود. به طرفم می آید و با ناله میگوید: _مرضیه... وااای نه! بچشو چیکار کنم؟ وااای جواب اونو چی بدم؟ سرم داد میکشد و با عصبانیت میپرسد: _مرضیه کجاست؟؟ درحالیکه به نفس نفس می افتم، سعی دارم چیزی بگویم. روی زمین می نشینم و با بی جانی میگویم: _مرضیه... گرفتنش... دستش را روی سرش میگذارد و صدای گریه اش بلند میشود.به آن سوی ماشین میرود و مثل من مینشیند. صدایش با گریه قاطی میشود و میگوید: _گفتم بیام! میگه تو مردی بهت شک میکنن ولی به ما نه... ای خدااا! در خیابان تاریک و هوای سرد گریه میکنیم و به هیچ چیز اهمیت نمیدهم. حتی به چادر خاکی ام... به گونه های خیسم... آتشی درونم شعله ور شده که نمیگذارد مزه ی سردی را بچشم.برادر مرضیه خانم به طرفم می آید و با بغضی که سعی دارد مخفی کند، میگوید: _بلند شین! الان میریزن اینجا باید بریم. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۵۷ و ۵۸ ترجیح میدهم و با تاکسی برگرد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۵۹ و ۶۰ دستم را به آسفالت میزدم. به سنگ ریزه هایی که به دستم میچسبد و مرا آزار میدهد، توجه نمیکنم. فقط سعی دارم بلند شوم. قلبم سوز عجیبی میگیرد و خودم را از درد مچاله میکنم. برادر مرضیه خانم به من نگاه میکند و میپرسد: _چیزیتون شده؟ حالتون خوب نیس؟ به سختی پلک هایم را کنار میزنم و میگویم: _آسپرین... تو کیفمه. سریع به طرف در عقب ماشین میرود و کیفم را بیرون میکشد. کیف را مقابلم می گیرد. دستم را به سختی حرکت میدهم و قوطی قرص را برمیدارم و قرص را بدون آب میخورم. دستم را روی قلبم میگذارم و در دلم به او می گویم:" اذیت نکن قلب کوچولوم، هنوز خیلی کارا داریم که انجام بدیم‌." به هر جان کندنی هست از جا بلند میشوم و صندلی عقب مینشینم.او هم سریع ماشین را به حرکت درمی‌آورد و از آنجا دور میشویم. آدرس خانه را به او میدهم و کمی بعد جلوی کوچه می‌ایستد.انگار میخواهد چیزی بگوید اما فقط خداحافظی میکند. از ماشین پیاده میشوم و به سختی به طرف خانه میروم. از پشت سر صدای کفش می‌آید و بعد هم صدای آقامرتضی می‌آید و میگوید: _ریحانه خانم! به طرفش برمیگردم و تا میخواهم چیزی بگویم به من میگوید: _بریم خونه. از سرما میلرزد و دستانش را ها میکند. حرفی نمیزنم و به خانه میرویم.ناگهان معده ام مچاله میشود و حالت تهوع به من دست میدهد و سریع به دستشویی میروم. نفس کشیدن برایم سخت میشود و هر چه عق میزنم، راه تنفسم باز نمیشود.آبی به دست و صورتم میزنم و با بی حالی به اتاقم میروم. میخواهم در را قفل کنم که مرتضی پشت در می‌آید و با دست در را هول میدهد.داد میزنم: _میخوام تنها باشم! دست از تقلا برمیدارد و با صدایی گرفته ای که رگه‌هایی از خشم در آن جریان دارد، میگوید: _من چند ساعت توی کوچه وایستادم و مثل چی میلرزیدم. شما نمیتونین اندازه ی دو دقیقه برای شنیدن حرفای من وقت بزارین؟ _برای چی وایستادین؟ من که نگفتم. _شما نگفتین اما عقلم کشید که بمونم اونجا! دلم به حالش میسوزد. یاد کاری می افتم که چند ساعت پیش با غرورش کردم.در را رها میکنم و زیر لب زمزمه میکنم: _خب... فقط یکم لطفا! در را کمی هل میدهد و همان دم در می ایستد.نگاهش را از من پنهان میکند و میگوید: _اون آقا کی بود؟ _لطفا فکر بد نکنین! من ساعت سختی رو گذروندم. ازم نخواین توضیح بدم چون برام سخته! بغضم میشکند و اشک در چشمانم میدود. سرش را پایین می اندازد و تن صدایش را پایین می آورد. _ببخشید... من نمیخوام شما رو ناراحت کنم. _همش تقصیر من بود. مَ... من باید میرفتم کمکش! یک لحظه تصویر کتک زدن مرضیه خانم از ذهنم دور نمیشود.دستم را به سرم می گیرم و به خودم میگویم: _کاش این ذهنم خالی شه! من نمیتونم... سرم را روی میز میگذارم و هق هقم بالا میگیرد.به ریختن اشکهایم پیش چشمان مرتضی اهمیتی نمیدهم و فقط میخواهم زمان به عقب برگردد و به او کمک کنم. قامت آقامرتضی را محو میبینم.اشکم را پاک میکنم و میگویم: _میتونم باهاتون حرف بزنم؟ قول میدین سرزنشم نکنین؟ دلم میخواهد با کسی حرف بزنم، این غم در دلم سنگینی میکند و نمیتوانم به تنهایی آن را به دوش بکشم. نگاهش را به زمین میدوزد و با حیای زیبایش میگوید: _اگه لایق میدونین. +من و اون خانمی که امروز اومد دم در، رفتیم یه محله رو اعلامیه بدیم. محله ای بود که چنتا مسئول شهربانی توش زندگی میکردن. همه چی خوب بود تا اینکه رفتم اخرین اعلامیه ها رو بدم که سر و کله ی یه مسئول شهربانی پیدا شد. فکر میکنم با سربازا اسکورتش کرده بودن تا بره خونه تا اینکه مرضیه خانمو دید! من هر چی علامت دادم نگام نکرد... خواستم برم کمکش که یاد قولی افتادم که بهش داده بودم. +چه قولی؟ _اینکه اگه لو رفت کمکش نکنم تا منم لو نرم. ای کاش باهم فرار میکردیم! گریه خفه ام میکند و دیگر نمیتوانم حرف بزنم.کمی بینمان سکوت می شود و او میگوید: _کاش نمیزاشتم برین! کاش به حرفم گوش میدادین!! +مرضیه خانم میرفت، اونوقت بازم عذاب وجدان داشتم که چرا نرفتم. _خیلی کار خطرناکی کردین! اگه شما هم لو میرفتین چی؟ خدا رو شکر دوستتون قواعد مبارزه رو میدونسته. +ولی کاش... حرفم را به حرفش قطع میکند و میگوید: _شما اصلا میدونین ساواک با خرابکارا چیکار میکنه؟ کار هر کسی نیست که جلوی اون همه شکنجه حرف نزنه. شاید دوست شما بتونه حرف نزنه اما اگه شما نمیتونستین چی؟ ابروهایم را در هم میکشم و میگویم: _در مورد من چه فکری کردین؟ _من منظور بدی نداشتم فقط گفتم همچین احتمالایی هست. همانطور که ایستاده میگوید:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۵۷ و ۵۸ ترجیح میدهم و با تاکسی برگرد
_من میرم تا استراحت کنین. در را که میبندد نفسی میکشم و چادرم را آویز میکنم. روی تخت دراز میکشم و کلی طول میکشد تا خوابم ببرد. توی خواب کابوس میبینم و دوباره همان صحنه ها برایم تداعی میشود.با جیغ از خواب بیدار میشوم که دایی هراسان وارد میشود و میگوید: _چیشده؟ خواب بد دیدی؟ دست دایی را میگیرم و باز گریه میکنم. دایی دلداری ام میدهد؛ انگار آقامرتضی همه چیز را به او گفته است. دایی هم انگار مشوش است. تمام بند بند بدنم درد دارند و روحم خسته است. شروع میکند به حرف زدن و آرام آرام میگوید: _باید یه چیزی رو قبل اینکه دیر بشه بهت بگم هر چند که وقتش نیست. +چیشده؟ _باید از اینجا فرار کنیم. جایی که اعلامیه ها چاپ میکردیمو گرفتن و دنبالمن.اگه یکی از بچه ها جامونو بگه بدبختیم. استرس بیشتری به من وارد میشود و با دست پاچگی میگویم: _چیکار باید بکنم؟ _تموم اعلامیه ها و کتاباتو بردار. چند دست لباسم بردار که بریم. سریع کارهایی که دایی میگوید را انجام میدهم و یک ربع بعد با دایی و آقامرتضی از خانه خارج میشوم. سپیده‌ی صبح بالا آمده و دایی با ماشینی ما را به جایی میبرد.میگوید ماشین مال دوستش است. جلوی یک ساختمان قدیمی و بزرگ می ایستد و میگوید که پیاده شویم.سر در ساختمان نوشته: "حوزه ی علمیه برادران" من که وارد میشوم همه‌ی نگاه‌ها به من می افتد و یک نفر به دائم میگوید که خانم نباید بیاد. دایی به جایی اشاره میکند و مرد سر تکان میدهد.سرم را پایین می اندازم و به دنبال دایی وارد حجره ای میشویم. مرد مسنی و عبا به دوش پشت میز کوچکی نشسته و با دیدن ما بلند میشود‌. رو به دایی میگوید: _به به دلیر مرد کوچک! راه گم کردی برادر؟ دایی سرش را پایین می اندازد و میگوید: _نه حاجی این چه حرفیه. حاج آقا دست را به طرف دایی دراز میکند و با خنده میگوید: _پس سلام علیکم! دست بده برادر. محکم دست دایی را میگیرد بعد هم با آقامرتضی سلام و علیک میکند.بعد هم من را میبیند و من سلام میدهم.سرش را پایین می اندازد و جوابم را میدهد. حاج آقا میگوید: _نکنه آتیش سوزونی دلاور؟ اگه آتیشه که من آتیش نشان نیستم ولی از بچه ها یاد گرفتم شبای چارشنبه سوری چطو از رو اتیش بپرم. به نظر شوخ طبع میرسید و میخواست حال و هوایمان را عوض کند. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
🍃السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریڪَ القرآن یا امامَ الاِنسِ والجانِّ سیِّدے و مولایَ ! الاَمان الاَمان.. تعجیل در فرج آقاصاحب الزمان‌صلوات 🌱
﷽ اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
♨️رمز استجابت دعا 🔸خدا میداند، کسی مدت‌ها قبل به محضر حضرت تشرف پیدا کرده بود، حضرت قریب به این مضمون فرموده بودند: به دوستان ما بگو مرا فراموش نکنید. من شما را فراموش نمی‌کنم، فرج من نزدیک شده است دعا کنید بَداء حاصل نشود. هر موقع خواستيد دعا كنيد اول برای فرج امام زمان دعا کنید و بعد حاجتتان را از خدا بخواهید. اول دعا کردن به سبب می‌شود که دعاهای بعدی هم مستجاب شود. 🖋آیت الله ناصری دولت آبادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 چهار اثر فوق‌العاده انتظار 🟢 امام کاظم علیه السلام فرمودند: 🔵 هر كه در راستای انتظار فرج، حیوانی فراهم کرده باشد و دشمن ما را خشمناك كند و او وابسته ما (و شیعه) باشد خداوند 1️⃣ روزيش را زیاد نماید 2️⃣ و به او شرح صدر و ظرفیت می‌دهد 3️⃣ و او را به آرزويش می‌رساند 4️⃣ و در حوائجش كمك او خواهد بود. 📚الكافي، ج ۶ ص ۵۳۵
‌ یه اتفاقایی تو زندگی هست که آدمیزاد باید حتما تجربه کنه تا یه‌ سری چیزا ملکه ذهنش بشه؛ اینکه همیشه نباید ببخشی، همه نباید باهات راحت باشن، به همه نباید اجازه بدی نظر بدن و همیشه نباید صدِ خودتو واسه آدمی بذاری که حتی صفر خودشو واست نمیذاره.. و یه سری از اینارو تا تجربه نکنی متوجه نمیشی... ‌