eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
35.3هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ انگار نه انگار که مشکلاتما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ لااله‌الا‌الله را با دلخوری می‌آمیزد و با دستش به شبستان اشاره میکند. _اونجاست، والا من دیگه کار به کار شما ندارم. هر کار دوست دارین بکنین. دلم برایش میسوزد اما به مرتضی قول داده ام که امروز آسدرضا رو ببینیم. به شبستان اشاره میکنم و باهم، هم قدم میشویم. آسدرضا در حال مرتب کردن بسته های کاغذی است که روی زمین جمع شده. با دیدن من بلند میشود، زودتر از ما سلام میدهد در یک قدمی اش می‌‌ایستیم و جوابش را میدهیم. بلافاصله او را با مرتضی آشنا میکنم و همدیگر را در آغوش میکشند. آسدرضا از من میپرسد: _چه کاری از من برمیاد؟ مرتضی اظهار ناراحتی میکند و ماجرای دیدار خودش را با حاج‌آقا امامی توضیح میدهد. آ سدرضا هم با لبخند به غم نشسته ای حرفش را تایید میکند و میگوید: _آره، بابا اهل تلاش هستن و هیچی جلوشونو نمیگیره. خدا بهتون خیر بده که خبر دادین ولی خب چه میشه کرد. انشاالله هرچی خود خدا میدونه و ما هم تسلیمش هستیم. بحث را عوض میکنم و میگویم: _راستش آقامرتضی میخوان توی کاری پخش اعلامیه همکاری کنن. آسدرضا با لبخند تحسین برانگیزی نگاهمان میکند و میگوید: _خدا خیرتون بده، احسنت. مرتضی هم سرخ و سفید میشود و لب میزند: _اگه خدا قبول کنه منم میخوام گوشه‌ی کارو بگیرم. من کار تایپ و چاپ هم بلندم، دست به قلمم هم خوبه. خلاصه کاری هس روی جفت چشمام. آسدرضا به حالت تفکر، مکث میکند و همانطور که تسبیحش را توی دست میچرخاند. آرام میگوید: _راستش چند وقته‌ی نفری که برامون اعلامیه میاره، میگه بنده خدا دست تنهاست. با اینکه کار زیاد میکنه اما نمیتونه اعلامیه زیادی چاپ کنه. میگم اگه میتونین برین با ایشون باشین. _البته! خیلیم عالی. شما سفارش بکنین و آدرس بدین. آسدرضا شماره تلفنی میدهد و میگوید: _اینو بگیرین. دو یا سه روز دیگه به این شماره زنگ بزنین. انشاالله که خیره. کاغذ سفید را که چند عدد روی آن نقش بسته اند را میگیریم و از شبستان بیرون میرویم. مش مراد با دیدن ما دستش را تکان میدهد و ما فکر میکنیم میگوید پیشش برویم اما چند قدمی برنداشته ایم که جارواش را توی هوا تکان میدهد و با نگاه غضب آلودش ما را تکه‌پاره میکند! دست مرتضی را میکشم و میگویم: _فکر کنم میگه اون طرفی نریم. به طرف شبستان میرویم که مش مراد هم خودش را میرساند و میگوید: _دستمو تکون میدم که نیاین! همین حالا دیدم یه مامور ساواک دم در مسجد کشیک میکشد. چنگی به صورتم می اندازم. کاسه‌ی دلم از ترس و دلهوره لبریز میشود و لب میزنم: _مامور ساواک؟ چیکار کنیم؟ مرتضی که ترس را در وجودم میبیند با نگاهش دلداری ام میدهد و میپرسد: _این مسجد راه خروجی دیگه ای نداره؟ مش مراد جارو اش را روی زمین ولو میکند و میگوید: _داره اما اون دره رو هم میشناسن. آسدرضا هم که صدایمان را میشنود، نزدیک میشود و میگوید: _مش مراد میشه یه نگاه به اون در بندازین؟ مش مراد جلیقه تنش را صاف میکند و جارویش را برمیدارد. بعد هم با چشمی به طرف در راه می افتد. کمی دم در را جارو میکند و برمیگردد. درحالیکه عرقچین اش را از سر برداشته، خودش را باد میزند. از سر و صورتش اضطراب میبارد و میگوید: _سید! اونجا رو هم یکی میپاییه! آسدرضا به طرف کاغذها میرود و میگوید: _پس باید اینا رو قایم کنیم. با مرتضی در جمع کردن بسته ها کمک میکنیم و آسدرضا آن ها را میبارد سمت منبر تا توی اتاقکش قایم کند.مرتضی بسته های را از زمین میگیرد و میگوید: _میخواین اونجا بزارین؟ _بله. _خب اونجا رو اول از همه میگردن! یه جای دیگه باید بیارمشون. همگی سکوت می کنیم و خودمان را با این مسئله رو به رو میکنیم. مرتضی سکوت را میشکند و میپرسد: _آقا مش‌ مراد باغچه رو به روی دره؟ _یکیش آره، یکیش نه. بسته ها را توی دستانش جا به جا میکند و میگوید: _بهترین جا باغچه است! باید توی نایلون بپیچیم تا خراب نشه. نایلون هست؟ این بار مش‌مراد سری تکان میدهد و با بله، به طرفی میرود. بسته ها را توی نایلون ها میپیچیم و گوشه گوشه‌ی باغچه مخفی میکنیم. وقتی کارمان تمام می شود آسدرضا تشکر میکند و مش‌مراد میگوید: _بیاین از راه پشت بوم برین. پشت بوم به خونه‌ی همسایه راه داره. مرتضی با لبخند نگاهم میکند و پشت سر مش مراد، بعد از خداحافظی با آسید به راه می افتیم. از پله های نردبان بالا میرویم و مش مراد طول مشت بام را نشانمان میدهد و میگوید: _از گوشه‌ برین شما رو نمیبینن. اون طرفو میبینی؟ از اون پله ها برین پایین و در بزنین. سری تکان میدهیم و تشکر میکنیم. مرتضی جلو میرود و هر چند ثانیه نگاهش را برمیگرداند.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ انگار نه انگار که مشکلاتما
سعی میکنم لبخند بزنم و انرژی بهش بدهم. از پله ها پایین میرویم و مرتضی در را میکوبد. مردی عبا به دوش در را باز میکند و میپرسد: _بفرمایین؟ مرتضی کمی این دست و آن دست میکند و در آخر فقط میگوید: _ما باید ازین در بریم. مرد با حالتی که انگار همراه با شک است به ما نگاه میکند، همین که میخواهد چیزی بگوید صدایی از پشت سرمان بلند میشود. _حاج حیدر بزار برن، مامورا پشت درن. به عقب برمیگردیم و مش مراد را میبینم. پیرمرد بیچاره دنبالمان آمده تا مطمئن شود که خارج شدیم. حاج حیدر از جلوی در کنار میرود و با احترام ما را به طرف در راهنمایی میکند. حتی اصرار میکند چای بخوریم و گلویی تازه کنیم اما اینجا بوی خطر میدهد و باید سریع از این وضع خلاص شویم. از حاج حیدر تشکر میکنیم و به کوچه‌ی دیگر وارد میشویم. مرتضی تاکسی میگیرد و به خانه‌ی بی‌صفا میرسیم. مرا میرساند و خودش میرود وقتی ازش میپرسم کجا میروی؟ با لبخند میگوید: _باید مقدمات حکومت اسلامی رو بچنیم یا نه؟ تمام انرژی ام را در لبخندی خلاصه میکنم و عاشقانه ترین جمله را به گوشهایش میرسانم: _مراقب خودت باش! از هم جدا میشویم. هر چه بی‌صفا را صدا میزنم جوابی نمیشنوم. توی خانه می روم و همه جا را زیر و رو میکنم اما خبری از او نیست. میترسم بلایی سرش آمده باشد! سن و سالش به خانم جان میخورد و با او مثل خانم جان رفتار میکنم. روی تختِ گوشه‌ی مینشینم. شاخه های درخت خودشان را سپر تخت کرده اند و سقفی از جنس شکوفه بر سرش گذاشته اند. دست نوازشم را به سر شکوفه‌ها میکشم. چشمم به رخت چرک های گوشه‌ی حیاط می افتد. چند چارقد و لباس گلگلی است که فاب را رویش خالی م کنم. به دل لباسها چنگ میزنم و بعد آب شان میکشم. خوب آب‌شان را میگیرم و بعد از چند تکان محکم پهن شان میکنم. صدای در بلند میشود و دستان بی‌صفا پرده را کنار میزنند.خیالم راحت میشود و میپرسم: _بی‌صفا کجا بودین؟ _علیک سلام دختر. به دستور شرم سرم را پایین می اندازم و جواب سلامش را میدهم، بعد هم زنبیل توی دستش را میگیرم و میپرسم: _نگفتین کجا بودین؟ _میخواستی کوجا باشم ننه؟ یه توک پا رفتم مُغازه و اِزین فابا اِستِدم بعدِشِم وا همساده ها نشستیم به تعریف. پاک از شوماها غافل شودم. _آره آخراش بود. یکهو می ایستد و به لباسهای پهن شده‌ی روی بند اشاره میکند و میگوید: _چی چی میگوی؟ نکنه تو ای لیباسا رو شُشتی؟ _بله، حالا شما بیاین داخل. داخل میرویم و برایش میوه میچینم.کمی به میوه ها نگاه میسپارد و دهنش را مزه مزه میکند. _آ ننه! مَنا پیرزن که نمتونم اینا رِ بوخورم. دندونم کوجا بود. پرتقالی برایش پوست میگیرم و میگویم: _اینو بخورین. کمتر اِذییِت میشیدا! چشمانش را ریز میکند و میپرسد: _اِدا منا دِراوردی؟ چش سیفید؟ طولی نمیکشد که میخندد و من هم با خنده اش به خنده می افتم. شب به اصرار بی‌صفا آبگوشت میگذارم. مرتضی با دستی پر از خرید وارد میشود و با سفارش من دستهایش را میشوید. سفره را پهن میکنم و تا او سر سفره بشیند برایش نان ریز میکنم. بی‌صفا گوشت ها را له میکند و توی بشقاب میریزد.تا مرتضی بیاید خودم را با نان سرگرم میکند. با دیدن من که دست به غذا نبرده ام لبخند میزند اما چیزی نمیگوید. فکر میکنم از حضور بی‌صفا شرم دارد. شام را میخوریم و میروم ظرف ها را بشویم که بی‌صفا میگوید: _ظرفا رو بیده به من، تو برو پی شوهِرِت. _نه! میشورم. _نمخواد مادر. برو پیش شوهِرِت بیشین که صب تا شب بیرونس. برو گله ای نیس اِزِت. قبول میکنم و به اتاق میروم. مرتضی رادیو را دم گوشش گرفته و با دقت گوش میدهد. من هم به سراغ دفترم میروم که با صدای نسبتا بلندی به عقب برمیگردم. مرتضی با حالت عصبانی به پشتی تکیه زده و رادیو چند متر آن طرف تر افتاده. به سمتش میروم و می پرسم: _چی شده؟ سعی دارد عصبانیتش را مهار کند و همان حین که تن صدایش بالا و پایین میشود. میگوید: _دیگه چی میخواستی بشه؟ پدرش حجابو گذاشت کنار اینم تقویم عوض میکنه! درست منظورش را نمیفهمم و میپرسم: _چی؟ کی؟ تقویم چی؟ رادیو را به دستم میدهد و میگوید: _بیا گوش کن ببین چه نسخه ای برامون پیچیدن. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ انگار نه انگار که مشکلاتما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ لااله‌الا‌الله را با دلخوری می‌آمیزد و با دستش به شبستان اشاره میکند. _اونجاست، والا من دیگه کار به کار شما ندارم. هر کار دوست دارین بکنین. دلم برایش میسوزد اما به مرتضی قول داده ام که امروز آسدرضا رو ببینیم. به شبستان اشاره میکنم و باهم، هم قدم میشویم. آسدرضا در حال مرتب کردن بسته های کاغذی است که روی زمین جمع شده. با دیدن من بلند میشود، زودتر از ما سلام میدهد در یک قدمی اش می‌‌ایستیم و جوابش را میدهیم. بلافاصله او را با مرتضی آشنا میکنم و همدیگر را در آغوش میکشند. آسدرضا از من میپرسد: _چه کاری از من برمیاد؟ مرتضی اظهار ناراحتی میکند و ماجرای دیدار خودش را با حاج‌آقا امامی توضیح میدهد. آ سدرضا هم با لبخند به غم نشسته ای حرفش را تایید میکند و میگوید: _آره، بابا اهل تلاش هستن و هیچی جلوشونو نمیگیره. خدا بهتون خیر بده که خبر دادین ولی خب چه میشه کرد. انشاالله هرچی خود خدا میدونه و ما هم تسلیمش هستیم. بحث را عوض میکنم و میگویم: _راستش آقامرتضی میخوان توی کاری پخش اعلامیه همکاری کنن. آسدرضا با لبخند تحسین برانگیزی نگاهمان میکند و میگوید: _خدا خیرتون بده، احسنت. مرتضی هم سرخ و سفید میشود و لب میزند: _اگه خدا قبول کنه منم میخوام گوشه‌ی کارو بگیرم. من کار تایپ و چاپ هم بلندم، دست به قلمم هم خوبه. خلاصه کاری هس روی جفت چشمام. آسدرضا به حالت تفکر، مکث میکند و همانطور که تسبیحش را توی دست میچرخاند. آرام میگوید: _راستش چند وقته‌ی نفری که برامون اعلامیه میاره، میگه بنده خدا دست تنهاست. با اینکه کار زیاد میکنه اما نمیتونه اعلامیه زیادی چاپ کنه. میگم اگه میتونین برین با ایشون باشین. _البته! خیلیم عالی. شما سفارش بکنین و آدرس بدین. آسدرضا شماره تلفنی میدهد و میگوید: _اینو بگیرین. دو یا سه روز دیگه به این شماره زنگ بزنین. انشاالله که خیره. کاغذ سفید را که چند عدد روی آن نقش بسته اند را میگیریم و از شبستان بیرون میرویم. مش مراد با دیدن ما دستش را تکان میدهد و ما فکر میکنیم میگوید پیشش برویم اما چند قدمی برنداشته ایم که جارواش را توی هوا تکان میدهد و با نگاه غضب آلودش ما را تکه‌پاره میکند! دست مرتضی را میکشم و میگویم: _فکر کنم میگه اون طرفی نریم. به طرف شبستان میرویم که مش مراد هم خودش را میرساند و میگوید: _دستمو تکون میدم که نیاین! همین حالا دیدم یه مامور ساواک دم در مسجد کشیک میکشد. چنگی به صورتم می اندازم. کاسه‌ی دلم از ترس و دلهوره لبریز میشود و لب میزنم: _مامور ساواک؟ چیکار کنیم؟ مرتضی که ترس را در وجودم میبیند با نگاهش دلداری ام میدهد و میپرسد: _این مسجد راه خروجی دیگه ای نداره؟ مش مراد جارو اش را روی زمین ولو میکند و میگوید: _داره اما اون دره رو هم میشناسن. آسدرضا هم که صدایمان را میشنود، نزدیک میشود و میگوید: _مش مراد میشه یه نگاه به اون در بندازین؟ مش مراد جلیقه تنش را صاف میکند و جارویش را برمیدارد. بعد هم با چشمی به طرف در راه می افتد. کمی دم در را جارو میکند و برمیگردد. درحالیکه عرقچین اش را از سر برداشته، خودش را باد میزند. از سر و صورتش اضطراب میبارد و میگوید: _سید! اونجا رو هم یکی میپاییه! آسدرضا به طرف کاغذها میرود و میگوید: _پس باید اینا رو قایم کنیم. با مرتضی در جمع کردن بسته ها کمک میکنیم و آسدرضا آن ها را میبارد سمت منبر تا توی اتاقکش قایم کند.مرتضی بسته های را از زمین میگیرد و میگوید: _میخواین اونجا بزارین؟ _بله. _خب اونجا رو اول از همه میگردن! یه جای دیگه باید بیارمشون. همگی سکوت می کنیم و خودمان را با این مسئله رو به رو میکنیم. مرتضی سکوت را میشکند و میپرسد: _آقا مش‌ مراد باغچه رو به روی دره؟ _یکیش آره، یکیش نه. بسته ها را توی دستانش جا به جا میکند و میگوید: _بهترین جا باغچه است! باید توی نایلون بپیچیم تا خراب نشه. نایلون هست؟ این بار مش‌مراد سری تکان میدهد و با بله، به طرفی میرود. بسته ها را توی نایلون ها میپیچیم و گوشه گوشه‌ی باغچه مخفی میکنیم. وقتی کارمان تمام می شود آسدرضا تشکر میکند و مش‌مراد میگوید: _بیاین از راه پشت بوم برین. پشت بوم به خونه‌ی همسایه راه داره. مرتضی با لبخند نگاهم میکند و پشت سر مش مراد، بعد از خداحافظی با آسید به راه می افتیم. از پله های نردبان بالا میرویم و مش مراد طول مشت بام را نشانمان میدهد و میگوید: _از گوشه‌ برین شما رو نمیبینن. اون طرفو میبینی؟ از اون پله ها برین پایین و در بزنین. سری تکان میدهیم و تشکر میکنیم. مرتضی جلو میرود و هر چند ثانیه نگاهش را برمیگرداند.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ انگار نه انگار که مشکلاتما
سعی میکنم لبخند بزنم و انرژی بهش بدهم. از پله ها پایین میرویم و مرتضی در را میکوبد. مردی عبا به دوش در را باز میکند و میپرسد: _بفرمایین؟ مرتضی کمی این دست و آن دست میکند و در آخر فقط میگوید: _ما باید ازین در بریم. مرد با حالتی که انگار همراه با شک است به ما نگاه میکند، همین که میخواهد چیزی بگوید صدایی از پشت سرمان بلند میشود. _حاج حیدر بزار برن، مامورا پشت درن. به عقب برمیگردیم و مش مراد را میبینم. پیرمرد بیچاره دنبالمان آمده تا مطمئن شود که خارج شدیم. حاج حیدر از جلوی در کنار میرود و با احترام ما را به طرف در راهنمایی میکند. حتی اصرار میکند چای بخوریم و گلویی تازه کنیم اما اینجا بوی خطر میدهد و باید سریع از این وضع خلاص شویم. از حاج حیدر تشکر میکنیم و به کوچه‌ی دیگر وارد میشویم. مرتضی تاکسی میگیرد و به خانه‌ی بی‌صفا میرسیم. مرا میرساند و خودش میرود وقتی ازش میپرسم کجا میروی؟ با لبخند میگوید: _باید مقدمات حکومت اسلامی رو بچنیم یا نه؟ تمام انرژی ام را در لبخندی خلاصه میکنم و عاشقانه ترین جمله را به گوشهایش میرسانم: _مراقب خودت باش! از هم جدا میشویم. هر چه بی‌صفا را صدا میزنم جوابی نمیشنوم. توی خانه می روم و همه جا را زیر و رو میکنم اما خبری از او نیست. میترسم بلایی سرش آمده باشد! سن و سالش به خانم جان میخورد و با او مثل خانم جان رفتار میکنم. روی تختِ گوشه‌ی مینشینم. شاخه های درخت خودشان را سپر تخت کرده اند و سقفی از جنس شکوفه بر سرش گذاشته اند. دست نوازشم را به سر شکوفه‌ها میکشم. چشمم به رخت چرک های گوشه‌ی حیاط می افتد. چند چارقد و لباس گلگلی است که فاب را رویش خالی م کنم. به دل لباسها چنگ میزنم و بعد آب شان میکشم. خوب آب‌شان را میگیرم و بعد از چند تکان محکم پهن شان میکنم. صدای در بلند میشود و دستان بی‌صفا پرده را کنار میزنند.خیالم راحت میشود و میپرسم: _بی‌صفا کجا بودین؟ _علیک سلام دختر. به دستور شرم سرم را پایین می اندازم و جواب سلامش را میدهم، بعد هم زنبیل توی دستش را میگیرم و میپرسم: _نگفتین کجا بودین؟ _میخواستی کوجا باشم ننه؟ یه توک پا رفتم مُغازه و اِزین فابا اِستِدم بعدِشِم وا همساده ها نشستیم به تعریف. پاک از شوماها غافل شودم. _آره آخراش بود. یکهو می ایستد و به لباسهای پهن شده‌ی روی بند اشاره میکند و میگوید: _چی چی میگوی؟ نکنه تو ای لیباسا رو شُشتی؟ _بله، حالا شما بیاین داخل. داخل میرویم و برایش میوه میچینم.کمی به میوه ها نگاه میسپارد و دهنش را مزه مزه میکند. _آ ننه! مَنا پیرزن که نمتونم اینا رِ بوخورم. دندونم کوجا بود. پرتقالی برایش پوست میگیرم و میگویم: _اینو بخورین. کمتر اِذییِت میشیدا! چشمانش را ریز میکند و میپرسد: _اِدا منا دِراوردی؟ چش سیفید؟ طولی نمیکشد که میخندد و من هم با خنده اش به خنده می افتم. شب به اصرار بی‌صفا آبگوشت میگذارم. مرتضی با دستی پر از خرید وارد میشود و با سفارش من دستهایش را میشوید. سفره را پهن میکنم و تا او سر سفره بشیند برایش نان ریز میکنم. بی‌صفا گوشت ها را له میکند و توی بشقاب میریزد.تا مرتضی بیاید خودم را با نان سرگرم میکند. با دیدن من که دست به غذا نبرده ام لبخند میزند اما چیزی نمیگوید. فکر میکنم از حضور بی‌صفا شرم دارد. شام را میخوریم و میروم ظرف ها را بشویم که بی‌صفا میگوید: _ظرفا رو بیده به من، تو برو پی شوهِرِت. _نه! میشورم. _نمخواد مادر. برو پیش شوهِرِت بیشین که صب تا شب بیرونس. برو گله ای نیس اِزِت. قبول میکنم و به اتاق میروم. مرتضی رادیو را دم گوشش گرفته و با دقت گوش میدهد. من هم به سراغ دفترم میروم که با صدای نسبتا بلندی به عقب برمیگردم. مرتضی با حالت عصبانی به پشتی تکیه زده و رادیو چند متر آن طرف تر افتاده. به سمتش میروم و می پرسم: _چی شده؟ سعی دارد عصبانیتش را مهار کند و همان حین که تن صدایش بالا و پایین میشود. میگوید: _دیگه چی میخواستی بشه؟ پدرش حجابو گذاشت کنار اینم تقویم عوض میکنه! درست منظورش را نمیفهمم و میپرسم: _چی؟ کی؟ تقویم چی؟ رادیو را به دستم میدهد و میگوید: _بیا گوش کن ببین چه نسخه ای برامون پیچیدن. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ لااله‌الا‌الله را با دلخور
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ رادیو را دم گوشم میگیرم که سخنگو میگوید: _دو مجلس شوراي ملي و سنا در يك اجلاس مشترك تصويب كردند كه مبدأ تاريخ ايران از هجري شمسي به شاهنشاهي تغيير يابد و مردم و سازمان‏هاي دولتي، موظف هستند تا تاريخ جديد را به كار برند و تاريخ هجري كه تاريخي اسلامي و بر اساس هجرت پيامبر اسلام به مدينه است، مورد استفاده قرار نگيرد. از اين پس مقرر شده كه تاج‏گذاري كوروش هخامنشي در سال 599 قبل از ميلاد، مبدأ سال خورشيدي و سرآغاز تاريخ سياسي و اجتماعي ايران قرار گيرد... رادیو از دستم می افتد و خیره به مرتضی نگاه میکنم. شاه نمیخواهد ذره ای از اسلام ولو ظاهرش در جامعه باشد. وای به حالمان اگر این حکومت ادامه دار باشد. از نگاهش میفهمم خون خونش را میخورد، حق هم دارد. جز نام اسلام چیزی در میان نیست، غربزده ها همچون گرگ های وحشی به جان اسلام افتاده اند و آن را به تاراج میبرند. دستم را روی دستان مشت شده اش میگذارم و میگویم: _اینا میگذره، ما پیروز این میدونیم. یادت که نرفته؟ _نه، من به وعده پیروزی شبو روز میکنم. اما از خدا میخوام این پیروزی قبل از این که دیر بشه، برسه. _مطمئن باش اگه خدا بخواد دیر نمیشه. رادیو را روی طاقچه میگذارد و لب میزند: _خدا کنه. کنار پنجره ایستاده و گل های شمعدانی را نوازش میکند. رویش را به من میکند و میگوید: _فعلا نتونستم جایی رو پیدا کنم، چیزی هم به عید نمونده. حساب روز و ماه از دستم در رفته، پارسال نزدیک های عید در چه خواب و رویایی سیر می کردم و امسال چه! پارسال دلم به مانتو و روسری نو ام خوش بود و امسال آرزویم چیز دیگریست. یادش بخیر! به همین زودی یکسال گذشت. و این گذر ایام نیست که پیرمان میکند، چین و چروک ها گردی از تجربه اند که اینگونه روی ما می نشینند.غم و سختی پیر میکند اما روح را جوان تر میکند. _چند روز دیگه عیده؟ رگه های از تعجب تار و پود صورتش را پر میکنند و میپرسد: _واقعا نمیدونی؟ شانه هایم را بالا می اندازم و لب میزنم: _نه، نمیدونم. _دو روز دیگه. الان دغدغه خانومای همسن تو لباس و تمیزکاری خونشونه ولی تو حتی عیدم فراموش کردی. نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ _من ملاک زندگیم با بقیه خانوما فرق داره. عید واقعی ما وقتی که بساط کفر و استبداد ازین مملکت برچیده بشه. این عیدا، عید نیست. یه دلخوشی ساده اس تا رنج این روزا رو تحمل کنیم. صبح با صدای بی‌صفا چشمانم را باز میکنم، باهم سمنو درست میکنیم و حیاط را آب و جارو میکنیم. گلهای نو در گلدانها میکاریم و آب حوض را عوض میکنیم. بی‌صفا با کمری دولا خودش را به تخت میرساند و بریده بریده، و حین نفس هایش میگوید: _آ اِز کتو کول ایفتادم. خدا بیامرزِتِت مرد با ای خونه دِرن دشتت. دو تا چای را توی سینی میگذارم و به حیاط می آیم. دیگر اثری از برگ های خمیده و وا رفته در حیاط نیست آب حوض زلال‌تر به نظر میرسد و ماهی ها خوشحالتر هستند. نسیم خنکی میوزد و همگی‌مان را در عطر بهار غرق میکند. بی‌صفا چای را مقابلش میگیرد و بو میکند. یادش بخیری زیر لب میگوید و مرا به خاطرات قدیمش میبرد که با حاج‌آقا در ایوان مینشستند و با چشمانشان عاشقانه ای برای هم می سرودن. آن روز برخلاف تمامی روزها مرتضی ظهر به خانه می آید. بعدازظهر باهم به هوای پخش اعلامیه بیرون میرویم. مرتضی سر نترسی دارد و با چسب اعلامیه ها را به دیوار میچسباند یا زیر برف پاکن ماشین ها میگذارد. همه اش منتظرم آژان ها بریزند و او را بگیرند. مدام آیه الکرسی میخوانم و به سمتش فوت میکنم. آنقدر کله شق است که نزدیکی ژاندارمری چند اعلامیه را به دیوار میزند. باهم یک محله را اعلامیه میدهیم و برمیگردیم سمت ماشین. مرتضی به سمت خانه‌ی بی‌صفا نمیرود و با کنجکاوی میپرسم: _کجامیری؟ _میریم یه جای خوب. _کجا؟ چشمکی را حواله‌ی نگاه کنجکاوم میکند و دوباره حرفش را تکرار میکند. یادم می آید یک جا خوب از نظر او حتما یک جا خوب برای منم هست. دفعه قبلی یک جای خوب کبابی بود و این سری معلوم نیست چه خوابی برایم دیده. سرم را به صندلی تکیه میدهم و در خیالات خودم غوطه ور می شوم. با ترمز ماشین حواسم را به دور و بر میسپارم و میگویم: _کجاییم؟ با دست به بازار اشاره می کند و میگوید: _اینجا. ذوق زده میشوم و با خوشحالی میگویم: _وای مرسی! باهم هم قدم به داخل بازار وارد میشویم. هر فروشنده ای سعی دارد با نشان دادن لباسها و اجناس خودش مردم را به خرید تشویق کند. در این میان کم نیستند بچه ها و پیرمرد و پیرزن های دستفروش که با التماس به چشمانت زل میزنند و میخواهند چیزی ازشان بخری.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ لااله‌الا‌الله را با دلخور
به یک دختربچه برخورد میکنیم که صابون معطر میفروشد. یک دانه ازش می خریم و به طرف لباس فروشی‌ها میرویم. لباس خوب و مناسب پیدا نمیکنم و یک پارچه نخی میگیرم که آبی است. کمی هم پارچه سفید میخرم تا خودم مانتو بدوزم. مرتضی برای چند لحظه ای میرود و با لبو برمیگردد. در هوای سرد لبو میخوریم و من به قیافه سرمازده ی او نگاه میکنم و او به بینی قرمز شده از سرمایم میخندد. ماهی قرمز و سبزه میخریم و به خانه‌ی ‌بی‌صفا برمیگردیم. صبح روز بعد عید است و مرتضی جایی نمیرود. مشغول پهن کردن سفره‌ عید میشویم. سبز و تنگ ماهی را من می آورم، مرتضی سیب را می‌آورد درحالیکه نصفش را خورده! بی‌صفا هم آیینه و شمعدان را بالای سفره میگذارد. چشم غره ای به مرتضی میروم و بلند میشوم تا سیب دیگری بیاورم. واقعا سر در نمی آورم چرا پسرها و مردها ناخنک زدن را خیلی دوست دارند؟ شاید از حرص خوردن ما خوشحال می شوند؟ با همان لباس های قدیمی اما تمیزم کنار مرتضی و بی‌صفا مینشینم و هر کدام در دل از خدا چیزی میطلبیم اما یک دعا مشترک هم داریم. ما از خدا میخواهیم روزی فرا رسد که درخت انقلاب مان به ثمر بشیند و با خون شهیدان آبیاری شود. با صدای رادیو که آغاز سال ۵۵ را اعلام می کند همگی خوشحال میشویم. بی‌صفا گونه هایم را غرق بوسه میکند و برایم دعا میکند. به مرتضی دست میدهم و با نگاه به خنده نشسته ام همه چیز را لو میدهم. بی‌صفا قرآن را برمیدارد و میگوید: _خب نوبِتی ام که باشِد نوبِتِ عیدس‌. مرتضی سرش را پایین می اندازد و با شرمساری تمام میگوید: _عیدی لازم نیست، ما همینجوری مدیون تون هستیم. بی‌صفا تای ابرویش را بالا میدهد و لب میزند: _تو جا نوه مِنی. چیطو بت عیدی ندم؟ حالا بعد این همه سال یه عیدنوروز تنها نیسم. میخوام عیدی بیدمت. وقتی حرفهای بی‌صفا را که با غم تنهایی آلوده است میشنویم، دیگر حرفی نداریم. بی‌صفا از لای قرآن پنج ریالی به ما میدهد و میگوید: _ایشالا پیشِ هِم خوشبخت شید. ایشاالا غم تو زندگیاتون نِبینید. دستم را روی زانواش میگذارم و با شکوفه لبخند میگویم: _لطف دارین بی‌صفا. انشاالله، از دعای شما. بی‌صفا چادرش را سر میکند و بدون این که به ما بگوید کجا میرود، از خانه خارج میشود. با ماهی که مرتضی خریده، قصد دارم ماهی پلو درست کنم. مرتضی کنارم ایستاده تا به اصطلاح یاد بگیرد. برایش توضیح میدهم که چطور ماهی را پوست بگیرد و پولک هایش را جدا کند. بعد چاقو را از دستم می گیرد و سرِ ماهی را جلو صورتم میگیرد. با دیدن دندان های تیز و چشمان باباقوری ماهی جیغ میزنم. یکهو از ماهی از دستش سر میخورد و کف آشپزخانه ولو میشود. تمام سرش خورد میشود و دهانش به طرفی می‌افتد. با برخورد بوی ماهی به صورتم عوق میزنم و به حیاط میروم. لب باغچه مینشینم و فقط عوق میزنم. دست و صورتم را با آب حوض میشویم. مرتضی با خاک انداز ماهی را جمع کرده و از من می پرسد: _حالت خوبه؟ سرم را تکان میدهم که یعنی بله. برنج ها را توی آب‌های قولان قابلمه میگذارم تا دانه هایش باز شود. مرتضی هم مثل پسری مظلوم فقط نگاهم میکند و م گوید: _آشپزی چه سخته! اینو قاطی کن، بزار جوش بیاد. نه نریزی که وا میشه. روغن باید داغ باشه! کی یادش میمونه؟ صدای خنده ام به در و دیوار میپاشد و لب میزنم: _ولی یه کار آرامش بخشه، با آشپزی غمامو فراموش میکنم. _عه! اگه اینطوره به ما هم یاد بده. شاید ما هم بتونیم فراموش کنیم. خم میشوم و الکی میگویم: _چشم علاحضرت، دیگه چی؟ سرم را بالا می آورد و توی چشمانم زل میزند: _دیگه هیچی. ظهر که میشود بی‌صفا هم از راه می رسد. دستش را میگیرم و از پله ها بالا می آییم، انگار بوی ماهی مشامش را به بازی گرفته و میپرسد: _چی کِردی دختر؟ آ باریکِلا! سفره‌ی رنگینی پهن میکنم. غذاها با روح و روانم بازی میکنند چه برسد به بقیه. بی‌صفا اول برای من و مرتضی میکشد و بعد خودش میخورد‌. بی‌صفا برای این که کمک در پخت و پز را جبران کند، خودش ظرف ها را میشوید. به اتاق میروم که میبینم مرتضی ضبط را روشن کرده و از روی نوار چیزهایی مینویسد. _چیکار میکنی؟ دستش را بالا می آورد که یعنی صبر کنم. دستم را به چانه ام میگیرم که چند دقیقه بعد خودش به حرف می آید. _خب، شما چی گفتی؟ ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ رادیو را دم گوشم میگیرم که
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ _چیکار میکردی؟ _از روی نوار، حرفای آیت‌الله خمینی رو مینوشتم. برای اعلامیه به درد میخوره. آهانی میگویم. توی صورتم دقیق میشود که گمان میکنم عیبی توی صورتم هست. دستی به موها و چهره‌اش میکشد و لب میزند: _چیزه... یه چیزی میخوام برات بخونم. گوشهایم را تیز میکنم تا ببینم چه چیزی میخواهد بگوید. با تکان دادن سرم به او میفهمانم بگوید. سرش را پایین می اندازد و لپ هایش لاله گون میشود. _اگر دستانم را بشکنند با اشک چشمانم اگر چشمانم را کور کنند با نفسهایم اگر نفسم را ببرند با قلبم و اگر قلبم را پاره پاره کنند با خون جگرم خواهم نوشت: دوستت دارم! با چشمان از کاسه درآمده نگاهش میکنم. خجالت رنگ و روی صورتش را عوض کرده، بار اولم است که دوستت دارم را بدون پیچ و خم های اضافی از دهانش میشنوم. مردمک چشمم زیر شیشه شادیِ اشک می لرزید. از پشت پرده‌ی حیا توجه اش را به خودم میخوانم. چشمانم را می بندم و متقابلاً میگویم: _ یاد ندارم خیلی ادبی بهت بگم پس... دوستت دارم! با برخورد لبانش به هم، باران عشق بر دلم می‌بارد. تمام جملاتش را از دفتر چشمانش میخوانم. از جا بلند میشود و به طرفی میرود، دستش را پشتش قایم کرده و با کنجکاوی میپرسم: _چی داری پشتت؟ شانه بالا می اندازد و نگاه شیطنت آمیزی میگوید: _حدس بزن! _نکنه نوار یا اعلامیه جدیده؟ نچ نچی میکند و میگوید حدس بعدی. لبانم را جمع میکنم و سرم را میخارانم. خیلی که مغزم را میچلانم، می گویم: _کتابه؟ جعبه ای را جلویم میگیرد و با خنده میگوید: _تو نتونستی یه کفشو حدس بزنی؟ همه چی شده نوار و اعلامیه و کتاب! همزمان با او خنده بر لبانم نقش میبندد و لب میزنم: _خب چیکار کنم؟ _هیچی، بیا این جعبه رو بگیر. دستم را به طرفش دراز میکنم و جعبه را از دستانش میگیرم. درش را کنار می زنم، کفش ورنی ست، از همانی که قبلاً برایم خریده بود. همان هایی که یک بار هم پایم نکرده بودم و برای عید گذاشته بودم. انگار قسمت نبود پایم شوند، در عوض این ها خوشگل تر و شیک تر از آنها هستند! با ذوق تشکر میکنم و میگویم: _بازم که زحمت کشیدی! ممنون. چون میدانم بیکار شده و اوضاع مالی خوبی ندارد، کمی ناراحت هم میشوم. به روی خودم نمی آورم تا به غرورش لطمه نخورد. زیر چشمی نگاهم میکند و میگوید: _میدونستم اونا رو نپوشیدی، گفتم یکی دیگه شو برات بخرم. خوشت میاد؟ _آره! تو سلیقه ات خیلی خوبه! _اگه سلیقم خوب نبود که خانومی مثل شما رو انتخاب نمی کردم. تازه میدونستم چه جواهری هستی که اون همه اصرار کردم. تا لب مرگم رفتما! یادته؟ پوزخندی توی کاسه اش میگذارم و میگویم: _آره! در سلیقه‌ی شما که شکی نیست اما باید بگم وظیفت بود اصرار کنی! نه پس! با یه پیشنهاد ساده توقع داری جوابم بگیری؟ _راست میگن زنها پرو ان ها! پشت چشمی برایش نازک میکنم و میگویم: _پس چی؟ پروی شوهرشونن! با صدای در هول میشویم و سریع با همان کفشهای نو ام در را باز میکنم. بی‌صفا نگاهی به قد و قواره ام می اندازد و میگوید: _آ با کِفش تو خونه دور میزِنی؟ نگاهم به طرف کفشها سُر میخورد و با دستپاچگی و لبخند مصنوعی میگویم: _نه! از بازار گرفتیم، گفتم ببینم خوبه یا نه. بعد هم سریع درشان می آورم و میندازمشان یک گوشه. بی‌صفا با خنده‌ی پنهانی میگوید: _خو ایشکال نِدارد مادر، من یه توک پا میرم خونه بلقیس خانوم. کلیدم دستمِس! سری تکان میدهم و با نگاهم بدرقه اش میکنم. سرم را به عقب برمیگردانم، مرتضی را میبینم که کف اتاق از خنده ریسه میرود. با اخم غلیظی نگاهش میکنم و به او میتوپم: _به چی میخندی؟ صورتش از قرمزی عین لبو شده و نمیتواند حرف بزند. به سختی نفس میکشد و کمی بعد بریده بریده لب میزند: _هی... هیچی! بی... بی‌صفا رو دیدی؟ جوابش را با ابروهای درهم ام میدهم که ادامه میدهد: _هیچی دیگه... صورتاتون جالب بود. چشم غره را هم به اخم هایم اضافه میکنم که خنده اش را قطع میکند. مثل پسر بچه ای مظلوم نگاهم میکند و زیر لب میگوید میرود بیرون. از توی کیفش قوطی رنگش بیرون زده، جلو میپرم و میگویم: _قوطی رنگت داره میوفته. دستش را داخل کیفش میبرد و تشکر میکند. از خودم میپرسم رنگ برای چه؟ درون خودم به نتیجه ای نمیرسم که خودش میگوید: _با چند نفر میریم روی در و دیوار چیز و میز می نویسیم. لازم میشه. _مثلا چی؟ دهانش را به گوش هایم می رساند و خیلی آرام میگوید: _مثلا شعار انقلابی، مرگ بر شاه و درود بر خمینی! _ولی اینا که خیلی خطرناکه! تازه تا رنگ کنین طول میکشه.اگه کسی شما رو ببینه چی؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ رادیو را دم گوشم میگیرم که
_نترس! چند نفر هستن که کشیک میدن. ترس را درونم خفه میکنم تا بر من مسلط نشود. هنوز به رفتن‌هایش عادت نکرده ام، هر بار که پایش را بیرون میگذارد احتمال دارد دیگر برنگردد و این ترسِ برنگشتن چیزی نیست که بتوانم با آن سر کنم.خانه سوت و کور می شود، چیزی نیست که خودم را سرگرم کنم. توی اتاق ها میگردم که چشمم به چرخ خیاطی قراضه‌ی گوشه‌ی اتاق می خورد. چرخ را جلو میکشم و به قیاقه‌ی از رنگ و رو رفته اش نگاه میکنم. بعید میدانم بتوانم با او کاری کنم! دو شاخه اش را توی پریز کهنه روی دیوار میزنم. صدای خِرخِر اش توی خانه میپیچد و گوشهایم را آزار میدهد. سریع از توی پریز بیرونش میکشم و خانه در دریای هموار سکوت غرق میشود. چند باری امتحانش میکنم تا مطمئن شوم خوب کار میکند، پارچه ها را می آورم و کف اتاق پهن میکنم. صابون را از توی حمام برمیدارم و طرح دلخواهی رویش میکشم.با قیچی برش میدهم و هر تکه را زیر چرخ میگذارم. گاهی چرخ گیر میکند و اعصابم را بهم میریزد ولی گاه خیلی خوب کار میکند. صدای در که بلند میشود مثل فنر از جا می پرم و پشت پنجره می ایستم. بی‌صفا چادرش را توی هوا می ترکاند و لنگان لنگان به طرف خانه می آید. از خودم خجالت میکشم که بی اجازه به چرخ خیاطی دست زده ام! انگار گناه بزرگی مرتکب شده ام! بی‌صفا آه و ناله کنان وارد میشود و کنار پشتی مینشیند. به زانو اش تشر میزند و با او دعوا میکند. روغنهای پایش را می آورم و پایش را چرب میکند. با دقت نگاه میکنم و با شرمساری میگویم: _بی‌صفا؟ من به چرخ خیاطی توی اون اتاق دست زدم، چیکار کنم؟ بی‌صفا مشغول ماساژ دادن پایش است و بیخیال میگوید: _خو وَخی خیاطی کن! میخوای چی بگوم؟ خوشحال میشوم و میپرسم: _یعنی از دستم ناراحت نیستین؟ من بی اجازه برداشتم؟ _آهِن قوراضس! به چی درد میخورِد؟ کارِ خُبی کِردی عزیزجون. غنچه لبانم از هم میشکوفد و بوسه ای به لپهایش تقدیم میکنم. ادامه‌ی کار خیاطی را در دست میگیرم واقعا به خودکفایی رسیده ام! تا سال پیش هیچکدام از کارهایی که الان یاد دارم و انجام میدهم را یاد نداشته‌ام. شاید اگر پارسال به من میگفتند تو سال دیگر چنین و چنان میشوی می خندیدم و باور نمیکردم. هوا رو به گرمی میرود هر چند که باز سرما پاورچین پاورچین خودش را شبها به بسترمان میکشاند. شام را روی تختِ وسط حیاط نی خوریم. با این که باد خنکی میوزد اما ما قصد تسلیم شدن نداریم. مرتضی از وقتی آمده توی خودش فرو رفته و جز سلام و ممنون چیزی به من نگفته. بی‌صفا هم متوجه کم صحبتی او میشود و میپرسد: _چیطو شده مادرجون؟ چرا حرف نیمیزنی؟ همانطور که با بشقاب پیش رویش ور می رود، گیج میگوید: _چیزی نیست، فکر کنم از خستگیه. بعد هم به سختی ادامه‌‌ی غذایش را میخورد و زود میرود‌‌.من و بی‌صفا هم چند قدمی با نگاهمان او را همراهی میکنیم. هم دلخور هستم و هم نگران... چرا مرتضی مرا محرم اسرار خود نمیداند؟ چرا همش حرف هایش را توی خودش میریزد؟ بی‌صفا به خوبی تمام سوالاتم را در نگاهم میخواند و نصیحتم میکند: _ریحانه! مادِر! زیاد پا پیچش نشی وا. ای مردا هر وقت ای ریختی میشن ینی نیاز به تنهایی دارن. بعد که خلوِتِش تِموم شه خودیش میاد همه چی و کف دستت میزارد. غصه نخوری آ! دستم را تکان میدهم و با لبخند مصنوعی میگویم: _نه بابا، این چه حرفیه. حواسم هس. _آ قربون دخترِ چیز فِهم. با این که توی دلم انگار رخت میشویند، سکوت میکنم. لباس آبی و بلندی که برای خودم دوختم را به او نشان میدهم و میگویم: _امروز پاش نشستم تا تموم شد.قشنگه؟ طعم لبخندش فرق داشت و انگار او هم الکی میخندد و میگوید: _آره خیلی قشنگه. مبارکت باشه. لباس را تا میکنم و توی ساک میگذارم. گوشه‌ای خودم را با دفترم سرگرم میکنم به هوای این که بخواهد لب باز کند و چیزی بگوید. اما زهی خیال باطل! حرف نزد که هیچ صدای نفس هاش هم دیگر به گوشم نمیرسید. هر چه صبر میکنم و لب میچینم تا چیزی نگویم، نمیشود! آخر کاسه‌ی صبرم پر میشود و میپرسم: _چیزی شده مرتضی؟ چرا اینقدر تو خودتی؟ انگار صدایم را نمیشنود. به عکس آیت الله خمینی زل زده و لام تا کام چیزی نمیگوید. صدایم را بالاتر میبرم و میپرسم: _کجایی؟ میفهمی چی میگم؟ سرش را به طرفم میچرخاند و در عالم گیج و منگی دست و پا میزند. _چی؟ چیزی گفتی؟ _میگم چرا تو خودتی؟ چرا چیزی نمیگی؟ _چی بگم؟ _سه ساعته به اون عکس زل زدی و شامتو ول کردی که بعد چی بگم؟ خب اون چیزیو بگو که توی گلوت گیر کرده. من نباید بدونم؟ ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ _چیکار میکردی؟ _از روی نوا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ دستی به ته ریشش میزند و میگوید: _چیز خاصی نیست. نگران نباش! کفرم درآمده! علناً بگوید به تو چه و مرا راحت کند! با این حرف ها که بیشتر اذیت میشوم. دندان هایم را بهم میسایم و لب میزنم: _آره، خب بگو نمیخوای بهم بگی، تا اینقدر نپرسم! چهره‌اش عوض میشود و با جدیت میگوید: _این چه حرفیه؟ من مگه چیز پنهونی دارم باهات؟ نمیدونم چطور بهت بگم... _راحت! راحت بگو! تردید عجیبی توی چشمانش موج میزند و بعد از لب گزیدن میگوید: _یه جایی پیدا کردم که بریم. چهره‌ی خندان بی‌صفا از جلوی ذهنم رد میشود. زن بیچاره چقدر به وجود ما عادت کرده. چند هفته ای به این خانه‌ی قدیمی عادت کرده ام. یادم میرود نباید به جایی عادت کنم‌. با لحنی آغشته به ناراحتی میپرسد: _تو به بی‌صفا میگی؟ برای خودشم بهتره که هرچی زودتر بریم. سری تکان میدهم و حرفش را تایید میکنم. با اینکه برایم سخت است اما قبول میکنم. _کی میریم؟ _فردا صبح. _صبح؟؟ چه زود! چرا الان میگی؟ سرش را از روی برگه‌ دفترش بالا میگیرد و میگوید: _خب گفتم که زود بریم. تو نمیدونی ولی من که رفت و آمد دارم میفهمم چقدر اوضاع خرابه. دیروز با یکی اعلامیه پخش میکنی فردا خبر دستگیری شو بهت میرسونن. ته دلم از گفته هایش خالی میشود. با ترس به چهره‌ اش نگاه میکنم و میگویم: _تو نمیترسی؟ من میترسم ازین که دستگیرت کنن. میبینی که از داییم هنوز خبری نشده، شنیدم هر کیو بگیرن یواش سر به نیستش میکنن. مرتضی! من... نگاهم نمدار میشود و کاسه‌ی بغضم میترکد. دلم نمیخواهد دلش را بلرزانم و مانع مبارزه اش شوم اما دست خودم نیست! صورتش را به طرفی کرده و نگاهم نمی کند. به خودم نهیب میزنم که من هم یک مجاهد هستم پس نباید در راه خدا از چیزی بترسم جز خشم خودش. من باید همراه او در این مسیر باشم نه رفیق نیمه راه! من مگر دنبال شوهر بودم که با او ازدواج کردم؟ مگر یادم رفته که هم پا میخواستم که از مبارزه نترسد؟ حالا که هم عقیده ام هستیم پس چرا ته دلش را بلرزانم؟ بلند میشوم و کنارش مینشینم. با این که هنوز دلم آرام نگرفته به او میگویم: _مرتضی! ببخش منو. من نباید اون حرفا رو میزدم، باید خوشبین باشیم تازه هر چی هم خدا بخواد همون میشه. اگه... اگه دلتو لرزوندم معذرت میخوام ولی بدون تا آخر این راه باهاتم. تو خوشی و ناخوشی! چهره اش را رو به من میکند و با لبخندش ترس را از خانه‌ دلم میتکاند. _میدونم... تو ثابت کردی که همراهمی ولی خب واقعیت همینه. مگه نگفتی این انقلاب نیاز به خون داره تا تثبیتش کنه؟ من تازه حقیقتو فهمیدم و خیلی مونده جبرانِ اشتباهاتم رو بکنم. من تازه به چشمه‌ی پاکی رسیدم و خیلی تشنمه! روح من تشنه اس و آب حقیقت میخوام. شدم مثل تو که وقتی سخنرانی گوش میدی حواس و روحتو به اون می بازی. تا حالا چند باری دیدمتو فقط نگاه کردم.این امید واقعی و ایمان رو هیچکس توی سازمان به ما نمیده! اونا برای مردن به ما امید میدن درحالیکه آیت الله خمینی برای مردن ما رو نمیخواد! اون امید فردا رو بهمون میده... یه امید که اگه همه‌مون پشت هم باشیم خیلی زود بهش می رسیم. چی ازین بهتر؟ انگار گل امید او هر روز بیشتر و بیشتر رشد میکند. از حرفهایش من جان میگیرم و با انرژی تمام حرفهایش را تایید میکنم. دفترم را برمیدارم که با ذوق میگوید: _میشه یه نگاهی بهش بندازم؟ خیلی دوست دارم ببینم چی نوشتی. چون بعضی خاطره ها خصوصی ست و در حقیقت راز دلم را گفته ام از جمله ماجرای انگشتر، زیاد راضی نیستم ولی میگویم: _باشه ولی بهت میگم کجا رو بخونی. خیلی خوشحال میشود. دفتر را به دستش میدهم و آهسته و تک تک کلمات را از نگاهش میگذراند. زیر چشمی نگاهش میکنم تا عکس العملش را ببینم. _ببخشید که به قلم تو نمیرسه! _اتفاقا قلمتو چون خالصه و هیچ آموزشی نداره از لحاظ ادبی بهتره. یعنی.... چطور بگم؟ خاص خودته! یه فرمول نیست که مثل بقیه بشه. چند صفحه ای میخواند و به دستم میدهد. کلی تشویقم میکند و میگوید کار خوبی میکنم. صبح درحالیکه سعی دارم به بی‌صفا ماجرا را بگویم اما نمیشود! یا من دلش را ندارم یا وقتی جرئتش را پیدا میکنم نمیشود! سر سفره مینشینیم. همانطور که چایم را هم میزنم، نگاهم به بی‌صفاست. متوجه نگاه سنگینم میشود و میگوید: _چیزی میخوای بِگوی؟ _نه... یعنی چیزه. _خو بگوی دختِر! کِچلم کردی. کمی از چای را میخورم و نیم نگاهی هم به مرتضی می اندازم. آخر سر دل به دریا میزنم و میگویم: _بی‌صفا ما باید ازین جا بریم. همانطور که لقمه‌ی پنیر در دستش است به من میگوید:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ _چیکار میکردی؟ _از روی نوا
_خو بی سلامِتی. کوجا مِرین؟ جا پیدا کِردین؟ توپ را به طرف مرتضی پاس میدهم که لب میزند: _با اجازه‌ی شما یه اتاقی هست. _خو اگه جاتون امنِس که بی سلامت، اگرم واس من میرین که بیخود! از رک و صلاحت بی‌صفا تعجب نمیکنیم او عادت دارد اینگونه نگرانی اش را ابراز کند! مرتضی این بار لب به سخن میگشاید: _نه خداروشکر جای امنیه. ازتون ممنون که این مدت کلی هوامونو داشتین. دیگر نگاهش را از ما دریغ میکند، شاید هم از تنهایی میترسد و نمیخواهد باری دیگر بی‌کس شود. لقمه را به زور به دهان میگذارد و لب میزند: _خو اِگه جاتون امنس که بِرید مادِر. خدا بی همراهمتون... بغض در گلویم سنگینی میکند و به سختی لقمه ام را قورت میدهم. بعد از جمع کردن سفره، آستین هایم را بالا میزنم تا ظرف ها را بشویم اما بی‌صفا مانع میشود. میگوید مشغول کارهای خودم شود و این کار را به او بسپرم. وسایل زیادی نداشتیم. با همان دوساکی که آماده بودیم باید برمیگشتیم. بی‌صفا کلی خوراکی توی سبد برایم میچیند و ناهار سردستی هم بین شان میگذارد. مرتضی دو تشک و پتو از بی‌صفا میگیرد و پشت ماشین میگذارد. شبنم اشک بر روی مژه هایمان میغلتد و دوباره وقت خداحافظی فرا رسیده. بی‌صفا را در آغوش میکشم و میگویم: _شاید دیگه همو نبینیم، ازتون ممنونم! حلالم کنین. قطرات اشک بر روی چین و چروکهای صورتش مینشینند و با غمی که در صدایش نهفته، میگوید: _حلالی! ایشالا بازِم همو بیبینیم. خدا پشت و پناهِتون باشِد. ایشالا غم تو زیندگیاتون نِبینِد. شما حلالم کنین اِگه حرفیو کاری کِردم. مرتضی از در صندوق عقب را میبندد و رو به روی بی‌صفا می ایستد و میگوید: _ما که جز خوبی چیزی ندیدیم. اگه همو ندیدیم حلال کنین. طاقتم تمام میشود و خودم را در آغوش بی‌صفا پرت میکنم. عطر محبتش را در شیشه‌ی دلم میریزم و درش را محکم می بندم تا یادش از خاطرم نرود. سوار ماشین میشوم و بی‌صفا در را میبندد، مرتضی هم مینشیند و سوئیچ را میچرخاند. خِرخِر ماشین تازیانه وار خودش را به پرده‌ی گوشم میرساند. بی‌صفا کاسه‌ی آب را پشت سرمان میریزد و با دندانش چادرش را میگیرد بعد هم برایمان دست تکان میدهد. برایش دست تکان میدهم که پیچ کوچه با بیرحمی مرا از او جدا میکند. شیشه‌ی بغض در گلویم شکست و اشکهایم باریدن گرفت. همه اش به این فکر میکنم که شاید هرگز باری دیگر او را نبینم و دست مهربانی اش را بر سرم حس نکنم. مرتضی هم بدجور توی خودش غرق شده و جلاد سکوت را بر پیکر روحم می فرستد. حواسم به کوچه و خیابان ها نیست و نمیفهمم کجا میرویم. دلم میخواهد یک بار دیگر خانه‌ی دایی را ببینم اما خیلی وقت است که از آن خیابان عبور کرده ایم. آسمان هم همرنگ حال دلم میشود. سپاهیان ابرهای سیاه در بلندای آسمان به جنگ هم میروند وصدای شمشیرهای آن ها چون رعد، سینه‌ی آسمان را میشکافد. در آخر اشک سپاهیان شکست خورده بر شهر و مردم میبارد. شیشه را پایین میکشم و دستم را بیرون میبرم. قطرات مروارید‌گونه‌ی باران روی دستم میغلتد و مرا نوازش میدهند. کم کم باران شدید میشود و آستین لباسم به طور کامل خیس میشود. مرتضی با صدایش مرا از فکر بیرون میکشد و میگوید: _پنجره رو ببند. مریض میشیا! دستم را داخل می آورم و شیشه را بالا میکشم. طولی نمیکشد که ماشین متوقف میشود و مرتضی میگوید: _رسیدیم. به دور و برم نگاهی می اندازم. یک کوچه‌ی تنگ که به زور ماشین رد میشود با خانه های آجری که آن را احاطه کرده اند. مرتضی توی بریدگی پارک میکند و وسایلمان را برمیداریم. از عرض کوچه که رد میشوم نگاهم به سر کوچه می افتد. کنار دکه‌ی روزنامه فروشی یک تلفن عمومی است. خیلی خوشحال میشوم، دلم میخواهد با کسی صحبت کنم. با خودم میگویم وسایل را بزارم و برگردم. از در کوچک و فیروزه رنگ داخل میشوم. پرده‌ی مندرس و قدیمی ای جلوی در نصب شده که حالم را بهم میزند. پرده را کنار میزنم و با حیاطی پر از برگ و خاک رو به رو میشوم. با این که حیاط کوچک است اما زیر لحاف برگها بزرگ بزرگ دیده میشود. حوض مستطیل شکل وسط حیاط پر از آب گندیده است و رویش هم یک لایه کثیفی گرفته. ایوان خانه هم کوچک است و دو پله ای میخورد. کلید برق را میزنم اما برق روشن نمیشود. پشت سر مرتضی وارد خانه میشوم. یک نشمین که با پنجره ای بزرگ مشرف به حیاط است. اتاق و آشپزخانه هم کنار هم هستند و خانه‌ی کوچکیست. خانه آنقدر قدیمی است که از سر و رویش میبارد سال هاست رنگ آدم به خود ندیده. کف نشیمن پر شده از کاغذ و کارتون بعلاوه کلی خاک. کابیت های فلزی اش تمام خاک گرفته و چهره‌ی پریشانی دارد. ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ دستی به ته ریشش میزند و می
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۴۷ و ۱۴۸ مطمئنم اگر زنی به جای من بود حتما آن خانه را ترک میکرد. اگر بخاطر کوچکی‌خانه را ترک نمیکرد حتما بخاطر جسدهای زشت موش و سوسک از خانه فرار میکرد. چرخ زدنم که تمام میشود با لبخند به مرتضی میگویم: _قشنگه ها اگه دستی به سر و روش بکشیم. فوری سرش را بالا می آورد و توی صورتم دقیق میشود.گره‌ لبانش را باز میکند و میخندد. _جدی میگی؟ یعنی پسندیدی؟ چاره‌ی دیگری ندارم از بی پناهی که بهتر است. وضعیت جیب مرتضی بر من پوشیده نیست و باید بخاطر این آلونک از او سپاسگزار باشم. _آره. فقط سریع تر این موشا رو جمع کن! بقیه رو خودم انجام میدم. کارتونی در دست میگیرد و با چشم گفتن شروع میکند. با دیدن خانه پاک از فکر تلفن بیرون می آیم. جارو را دست میگیرم و از بالای نشمین شروع میکنم.یک روسری به سرم بسته ام و دیگری را جلوی صورتم گرفته ام. بوی خاک و گرد و غبار خانه را پر کرده، پنجره ها و در را باز میکنم . آنقدر خاک به این خانه نشسته که مجبورم دو بار جارو کنم. آشپزخانه و اتاق را مرتضی تمیز میکند. شلینگ آب را به شیر وسط حیاط وسط میکند. شلینگ را میگیرم و خانه را آب میگیرم. با یک دست جارو میکنم و با یک دست آب را کنترل میکنم. مرتضی میرود تا تی و دستمال بخرد. مراقبم آب به دیوار ها نخورد و گچ‌هایش روی سرمان نریزد! در همین حال بودم که موشی را میبینم. جیغ بلندی میکشم و فکر میکنم زنده است! مثل موشک از خانه فرار میکنم. چند دقیقه ای می ایستم و سرکی به داخل میکشم، با دیدن موش در همان جای قبلی کمی ترسم میریزد. خوب که دقت میکنم میفهمم موش مرده و بخاطر آب این ور و آن ور میرود! با این که چندشم میشود کارتونی پیدا می کنم و نصفش میکنم. یکی میشود جارو و دیگری خاک انداز، صورتم را به طرف دیگری میچرخانم تا با دیدن موش حالم بهم نخورد. کارتون را با فاصله از خودم به حیاط میبرم و توی زباله ها میریزم. دستانم را مدام آب میکشم. با فکر این که آب به موش خورده و توی خانه پخش شده حالم بد میشود. دوباره تمام نشیمن را آب میگیرم، اتاق و آشپزخانه را هم تمیز میکنم. مرتضی که می آید موش را نشانش میدهم. میخندد و سر به سرم میگذارد. قهرمان صدایم میزند و میگوید: _آفرین قهرمان! تو تونستی! دیدی ترس نداشت؟ کم نمی آورم و میگویم: _باشه آقای قهرمان! شما برو کل خونه رو تی بکش بعد حرف بزن! خودش را مظلوم میگیرد و میگوید: _ببخش خانومی! بیا بهم کمک کن! الکی قهر میکنم که با خواهش و تمنا راضی میشوم و به کمک هم تا بعدازظهر کار تمیزکاری را تمام میکنیم. خسته و کوفته روی زمین مینشینم و نفس زنان میگویم: _آخیش بالاخره تموم شد! مرتضی ساندویچ به دست، کنارم مینشیند و میگوید: _آره خداروشکر. فقط حیاط مونده! از فکر حیاط دیوانه میشوم و به بدنم که نایی ندارد میگویم که غصه نخور. بعد هم به مرتضی میگویم: _حیاط واسه فردا! من دیگه خسته شدم. ساندویچ را به دستم میدهد و بی معطلی مشغول خوردن میشوم و طاقت شنیدن ناله های معده‌ی گرسنه ام را ندارم. دلم هوس چایی میکند که توی اوج خستگی بنوشم. اما بعد از خوردن ساندویچ ها باید وسایل را بچینیم. مرتضی موکتی را کف نشیمن می اندازد. بندهایش را باز میکنیم و پهنش میکنیم. موکت برای کف نشیمن کوچک است و گوشه هایی خالی می ماند. وسایل زیادی نداریم دو ساک و پتو و تشک! مجبورم از چند قابلمه ای که توی کابینت هاست استفاده کنم هر چند که چند باری با وسواس شستم شان. چیزی نداریم تا کف اتاق پهن کنیم و در اتاق را میبندیم و فقط از کمدش برای لباسهایمان استفاده میکنیم. خانه‌‌ی حقیرانه ای است اما با کنار هم بودنمان این کمبودها را جدی نمیگیرم. دلم به بودن او و دیدن چهره‌اش خوش است. کمی که خستگی در میکنم چادرم را سر میکنم و به مرتضی میگویم میروم از تلفن سرکوچه به حمیده زنگ بزنم. در آستانه‌ی اذان مغرب آسمان رنگ نیلی به خود گرفته. کیوسک خالی است، سکه ای درونش می اندازم و صدای بوق در گوشهایم میپیچد. بعد هم صدای همیشه شاداب حمیده قلبم را آرام میکند. _الو؟ دستانم شروع به لرزیدن میکنند و با نشاطی که به بغض گره خورده میگویم: _سلام حمیده جان، خوبی؟ +عه، تویی زینب خانم؟ چه خبرا مش اکبر خوبه؟ از گفته هایش خنده ام میگیرد. زینب؟ مش اکبر؟ _حمیده منم... وسط حرفم میپرد و میگوید: _میدونم خودتی! نکنه ماست میخوای؟ لحن صحبتش کلا عوض شده، نمیدانم چه بگویم؟ نمی گذارم حرف بزنم و بگویم که ریحانه ام. مگر میشود صدایم را به این زودی فراموش کند؟ حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. یکهو یاد این می افتم که ساواک تلفن‌ها را چک میکند!
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ دستی به ته ریشش میزند و می
با خودم میگویم چقدر خنگ هستم!خیلی طبیعی دنبال حرفش را میگیرم و میگویم: _آره! ماست دارین؟ +فدات بشم. بله که هست به محمدرضا میگم برات بیاره. فقط زینب جان شنیدم میخواین اسباب کشی کنین درسته؟ انگار از نبودن ما چیزی فهمیده و سعی دارد این گونه ارتباط بگیرد. _آره... یه خونه مش اکبر میخواد بگیره. +بسلامتی! همسایه‌ی خوبی هستین. هر کی بیاد جاتون حیفه والا. خب راستی کم پیدا هم که شدی! دیروز داشتیم با بقیه‌ی همسایه ها سبزی پاک می کردیم ذکر خیرت بود. تو که به ما افتخار نمیدی لااقل بیا بریم زیارت. یادته اون سری رفتیم؟ یاد حرم امامزاده صالح (ع) می افتم. ظاهرا میخواهد اینگونه مرا ببیند. با خوشحالی میگویم: _آره یادش بخیر! چقدر بچه ها فضولی کردن اون سری. دلم برای زیارت تنگه! فردا برای نماز میام که بریم. +آره خواهر! پس میبینمت به مش اکبر سلام برسون. خداحافظ. سریع خداحافظی میکنم و تلفن را سر جایش میگذارم. صدای اذان از گلدسته‌ها بلند میشود و عاشقان را با خود هم نوا میکند. تا مسجد راهی نیست و خیلی به خانه نزدیک است. کنار دکه می ایستم و روزنامه ای میخرم. نگاهم به آن سوی خیابان می افتد که سبزی فروشی میبینم. بوی جعفری و پیازچه مشامم را قلقلک میدهد. هوس آش رشته به سرم میزند و به آن سو میروم. یکم سبزی خوردن و سبزی آش میخرم.مرد سبزی فروش، سبزی ها را لای روزنامه میپیچد و به دستم میدهد. پولش را روی کفه ی ترازو میگذارم و بیرون می آیم. به بقالی میروم و رشته و بقیه لوازم را میخرم. با دست پر به خانه برمیگردم؛ مرتضی با دیدن دست های پرم میپرسد: _چیزی میخواستی میگفتی برات بخرم. +یهویی شد! دلم آش خواست دیگه گفتم خودم میخرم. دلم میخواهد فردا شود و زودتر بساط آش را به راه کنم. چای دم میکنم و سینی به دست به نشیمن میروم. با دیدن این که مرتضی شال و کلاه کرده، وا میروم و لب میزنم: _کجا میری؟ چایی آوردم. لبخند زیبایی روی لبش نقش میبندد و با ملایمت میگوید: _اینم به چشم. بده سینی رو ماهرو جان. سینی را از دستم میقاپد. از بالشت‌ها به عنوان پشتی استفاده میکنیم. یکی را پشت من میگذارد و خودش به دیگری تکیه میدهد. چای اش را برمیدارد و مینوشد.از این که کنارم نشسته و میتوانم عطر وجودش را لمس کنم خوشحال و راضی هستم. سکوتی با طعم عشق ما را احاطه کرده است. لب برمیچیند و میگوید: _خب من برم دیگه، تا یه ساعت دیگه خونه ام. کلیدم دارم، اگه کسی در زد باز نکن. اصلا جوابشم نده! از سفارشاتش خنده ام میگیرد و به طعنه میگویم: _باشه مامانی! به گازم دست نمیزنم. خنده اش دستی میشود و گوشم را نوازش میدهد و میگوید: _گاز که نداریم ولی به پیک نیک دست نزن! مشتی آرام حوالیه بازو اش میکنم و با بلند شدنش من هم از جا برمیخیزم.تا دم در بدرقه اش میکنم و بقیه راه را به اصرار خودش نمیروم و با چشمانم هم قدمش میشوم. لامپ پیش صحن از پس تاریکی حیاط برنمی آید. در را قفل میکنم و گوشه ی خانه مینشینم. برای این که حوصله ام سر نرود سراغ دفترم میروم و شروع میکنم به نوشتن: "بسم الله الرحمن الرحیم...امروز به خانه ی قدم گذاشته ام که همانند قصر است...آشپزخانه ی سه متری و نشیمن دوازده متری اش را با کاخ و کوشک عوض نمی کنم! این خانه با پادشاه قلبم برایم قابل تحمل است...خدایا ممنونم برای همه چیز!" به همین قدر اکتفا میکنم و دفتر را میبندم. عکس آیت الله خمینی توی کیف نمایان میشود. دلم نمیخواهد مخفی اش کنم و فکر میکنم توی کیف بودن در شان این عکس نیست! عکس را برمیدارم و با میخ به دیوار میزنم. میدانم جرم این کار اعدام نباشد چیزی کمتر از آن نیست. خیلی ها را فقط بخاطر گوش دادن به رادیو عراق و عربی دستگیر میکنند اینکه دیگر جای خود دارد. به هر جان کندنی است، زندان خانه را تحمل میکنم. دو ساعتی از آن یک ساعت که مرتضی قولش را داده بود میگذرد که صدای سر بلند میشود. مرتضی سبد به دست وارد میشود و مرا صدا میزند. با کفش و بی کفش را نمیدانم اما با شوق به طرفش دویدم. _بی زحمت این سبدو ببر داخل. چشمی میگویم و کمکش میکنم. بر که میگردم با دیدن اجاق گاز و پشتی و چند خرت و چرت دیگر خشکم میزند. از سر گاز را میگیرم و به آشپزخانه میبریم. از سنگینی گاز نق نمیزنم اما از دیر آمدنش گلایه میکنم. با صبوری جوابم را میدهد و میگوید گرفتار بوده. پشتی ها را دور تا دور خانه میچینیم و فرشی هم توی اتاق پهن میکنیم. وقتی کارمان تمام میشود، کنارش مینشینم و میپرسم: _اینا رو از کجا آوردی مرتضی؟ به شوخی میگوید: _دزدیدم! به خنده اش، نمیخندم و با جدیت میپرسم: _راستشو بگو. از کجا؟ ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊