کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۰۳:
با تبسمی جان دار، قدمی به طرفم برداشت و مقابلم ایستاد. صورتم را میان دستانش قاب کرد، به چشمانم خیره شد. ساز نگاهش همیشه کوک بود. دیده به دیده ام دوخت و تسخیرم کرد. با درنگ، مژه بر مژه نهاد و پیشانی ام را بوسید.
ــــ خیالت تخت! از هیچ کدوم شماره نگرفتم! تا یه حوری مثل سارا خانم دارم اونا به چه کارم می آن آخه؟
چه قدر حماقت داشت سارای آلمان نشین که عشق را در روابط بدون مرز، با جنس مخالف می دید. من احیای حیای شرقی ام را از حسام داشتم. با گونه هایی سرخ شده از شرم، پشت سرش به نماز ایستادم. با هر حرکتی که می خواند، سبک تر از قبل، روی پرده ی ماه قدم می زدم و طعم بی نظیر نماز در جان روحم می نشست. این زیباترین ادای بندگی بود در طول عمر کوتاه مسلمانی ام.
نماز که تمام شد به سمتم برگشت.
ــــ قبول باشه بانو جان! یادت نره ما رو دعا کنی!
آه! خدای من! چه قدر چسبید این نماز عاشقانه. پرسیدم:
ــــ چه دعایی؟
ابرویی بالا انداخت.
ـــ بعداً می گم. شما علی الحساب بگو:
«خدایا! این شوهر ما رو حاجت روا کن.»
او گاهی با ضمیر جمع خطابم می کرد و گاهی با ضمیر مفرد. انگار هنوز به تو بودن من برای خودش، عادت نداشت. کاش می فهمید چه قدر سخت است کنار آمدن، با جای خالی اش. چند روز بیش تر به آغاز دوری و مأموریت حسام باقی نمانده بود. هر روز برای دیدنم میآمد و برایم خاطره می ساخت. به گردش می رفتیم از شوخی ها و کل کل هایش با دانیال و پروین غش می کردم از خنده که گاهی با نجوای مهربانش کنار گوشم می گفت:
ــــ هیس! خانوومی! این قدر بلند نخند، صدات رو نامحرم می شنوه!
همیشه و هر روز انتظار غروب را می کشیدم تا نمازم را با او اقامه ببندم. هر بار که او سلام نمازش را میداد و عزم رفتن به خانه ی خودشان می کرد نمی دانست چه بر سر دلم می آید وقتی مجبورم تا روز بعد، ندیدنش را تحمل کنم.
«تک تک ثانیه هایی که تو را کم دارم
...ساعتم درد
.... دلم درد
.... جهانم درد است!»
گاهی در آینه به خود نگاه میانداختم و سرکی به گذشته ام می کشیدم. این حسام آسمانی چه به روز سارای دیروز آورده بود که حالا خدا را در تمام نفس هایش می دید؟ عاصم راست می گفت که در ایران رسم جوانه زدن میآموزم. باغی که باغبانش حسام باشد زمستان هم شکوفه می دهد. سارای کافر، سارای بی قید، سارای لجباز، حالا حجاب از سر بر نمی داشت و حیا به خرج میداد در عبور از کنار مردان غریبه. می دانست که حتی قدم های ریحانه وار یک زن، حرمت دارد و هر چشمی لایق تماشا نیست. این چه معجزه ای بود؟
و عشق...
قافیه اش، گرچه مشکل است
اما خدا اگر که بخواهد ردیف خواهد شد!
دیگر چیزی به رفتنش نمانده بود و من بی تاب ندیدنش، پناه می بردم به تسبیح فیروزه ای پروین. کاش مادر، کمی گذشتهاش را رها می کرد و آغوشش را برایم می گشود. کاش، روزه ی سکوتش را به یک لبخند و صدا زدن هم که شده، افطار می کرد و من از حسام و دلتنگی هایم برایش انشا می خواندم. اما دریغ! مهر قهرش آن قدر سنگین بود که خیال بی خیالی نداشت.
قدم به ماه محرم گذاشتیم و عرق کردن دستانم از فرط دلتنگی و دلشوره، به دو برابر رسید. درد و تهوع هم تا جایی که تیغشان می برید، کم نمی گذاشتند.
روز قبل از اعزام حسام به مأموریت، مانند مرغی سرکنده قدم می زدم توی حیاط پاییزی و قار قار کلاغ ها بر شاخه ی درختان، دست از سر بی قراری ام بر نمیداشت. در هجوم نارنجی رنگ برگ های روی آب حوض و سطح زمین، دانه دانه تسبیح میانداختم، انتظار آمدنش را؛ یعنی باز باید به آغوش اضطراب و ترس می رفتم؟ اگر بلایی به سرش می آمد چه؟ من تازه خوشبختی را یافته بودم که آن هم به نسیمی بند بود. خدایا خودت به فریادم برس! برای فرار از درد، و هوهوی باد پاییزی، به اتاق پناه بردم و روی تخت دراز کشیدم.
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۰۴:
پروین مدام غر می زد که چرا چیزی نمی خورم. خبر نداشت از حال دلم! افکار مختلف به ذهنم هجوم میآورد و تا میتوانست ته مانده ی قدرتم را می کشید. کاش می شد که بخواهم نرود و او بماند. در هجوم منفی بافی هایم دست و پا می زدم که تقه ای به در اتاق خورد و باز شد. مخلوطی از عطر چای تازه دم و رایحه ی همیشه آشنا در مشامم پیچید. سر بلند کردم. حسام سینی به دست، میان چهارچوب در ایستاده بود و لبخند میزد. چه طور متوجه آمدنش نشدم؟
ــــ به قول یان، سلام بر تو ای دختر ایرانی! بابا احسنت! شنیدم حسابی معرکه گرفتی. جیغ این حاج خانم پروین ما رو هم در آوردی.
دلم می خواست تمام ثانیه های مانده را فقط او حرف بزند و من تماشایش کنم. کنارم روی تخت نشست و سینی را روی پاهایش گذاشت. باز هم چای، شِکر، نان، پنیر و گردو! قاشق چای خوری را در استکان چرخاند.
ـــ جواب سلام واجبه، بانوی اخمو!
کدام اخم؟ مگر حسام و اخم در یک خانه جا می شدند؟ لبخند زدم و عاشقانه نگاهش کردم. لقمه ای پنیر و گردو را مثل همیشه پیچید و مقابلم گرفت.
ـــ جواب سلام من رو که ندادی! یک کلمه حرفم که باهامون نزدی. اخمم که واسمون کردی؛ حداقل این لقمه رو بگیر بخور که هم ضعف نکنی. هم مطمئن شم، باهام قهر نیستی.
مانند دخترکی بی پناه در جایم نشستم و التماس کردم.
ـــ امیرمهدی!... نرو!
با مهربانی، لقمه را به دهانم نزدیک کرد.
ــــ شما اول این لقمه رو از دست آقاتون میل بفرمایین تا مذاکرات رو شروع کنیم.
دهانم را باز کردم و لقمه را به دندان گرفتم، او حتی به جای پدر هم، مهربانی میکرد.
ــــ آ باریکلا خانم خودم! خب کجا بودیم؟ آهان نرَم. خوب اون وقت نمی پرسن چرا نمی خوای بیای؟ اصلاً این به کنار، بعد از این همه سال امام حسین ما رو طلبیده، اونم به عنوان سرباز حرم، دلت می آد نرم؟
عجول جواب دادم:
ــــ خب بگو... بگو خانمم مریضه! عمرش به دنیا نیست. حرف امروز و فرداست. بگو باید کنارش باشم.
اخم هایش گره خورد و به چشمانم خیره شد. صدایش عصبی و لحن جدی بود.
ــــ سارا خانم! یک بار دیگه این جملات... استغفرالله... در مورد مُردن رو از دهنت بشنوم، نمی دونم واکنشم چیه. پس به نفعته دیگه به مرگ فکر نکنی و مراقب حرفات باشی.
چرا باورش نمی شد که روزهای عمرم، شاید به تعداد انگشتان یک دست هم نباشد. بغض گلویم را فشرد. چشمانم غرق در اشک شد و درد به درونم چنگ زد... کاش نمی رفت! چون جنین در خود پیچیدم و پشت به حسام، روی تخت دراز کشیدم. ادامه داد:
ـــ ببخشید. معذرت می خوام! نباید اون جوری حرف می زدم. اما به خدا دیوونه می شم وقتی از مُردن می گی.
خم شد. دستم را بلند کرد و مهربان تر از همیشه یک یک انگشتانم را بوسید، صدایش بغض آلود شد.
_ مرگ و زندگی دست خداست. من می رم، تو هم منتظر می مونی، تا برگردم. به جون خودت، دلم واسه رفتن پر می کشه. اما اگه راضی نباشی...
پیشانیاش را روی پهلویم گذاشت و سکوت کرد. روحش در هوای کربلا پر می کشید و تشخیص این عشق، آسان بود. باید با دلش راه می آمدم. بغضم را قورت دادم و با انگشتان دستم، موهایش را آرام چنگ زدم.
ــــ چای و نونم رو بده بخورم! دارم از گرسنگی هلاک می شم.
سرش را بلند کرد. با خوشحالی «چشم» کش داری گفت و استکان را از سینی برداشت.
ـــ یه چای شیرین شوهرپسند بهت بدم، که هیچ جا نظیرش رو نخورده باشی.
کنارش نشستم. لقمه ای به دهانم گذاشت.
ــــ با همین چای هات، قاپم رو دزدیدی! یادت باشه.
خندید. استکان را به دستم داد و باز هم مشغول لقمه گرفتن شد.
ـــ ما رو دست کم گرفتی ها بانو! نصف عمرم تو هیئت امام حسین، چای دم کردم. چای های ما، مدل بچه هیئتیه.
ما چیز بد به مشتری نمی دیم.
لحنش حاله ای از احساس به خود گرفت.
ـــ سارا! نمی دونی، اون جایی که من دارم می رم، تو این ایام، چای هاش طعم خدا می ده.
عصر، فاطمه خانم به منزلمان آمد و شام را کنار هم خوردیم. من، حسام، دانیال، مادر، فاطمه خانم و پروین. هر بار که چشمانم به صورت فاطمه خانم میافتاد، غم را در تمام خطوط صورتش می خواندم. هر دو عاشق بودیم. فقط جنس این عشق فرق داشت. تا دیر وقت لحظه ها را کنار یکدیگر گذراندیم و من فقط ذخیره کردم، تک تک خنده ها و نگاه هایش را. باید آذوقه جمع می کردم برای تحمل ندیدنش.
وقتی عازم رفتن به خانه شدند، قلبم به پهنای آسمان فشرده شد. اشک به صورتم پاشید و به اتاق خزیدم. در تاریکی اتاق اشک های بی امانم را پاک کردم، تا مجال خروج از اتاق بدرقه ی ساربان را بدهند. اما تمامی نداشت.
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۰۵:
تقه ای به در خورد. حسام آرام وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. آرام و مهربان مقابل ایستاد و صورتم را میان دستانش قاب گرفت.
ــــ عجب دختر لوسی داریم! گریه می کنی خانومی؟
با دو انگشت شستش، اشک هایم را پاک کرد.
ـــ نشنیدی می گن پشت سر مسافر، گریه شگون نداره؟
اختیار باران چشمانم را نداشتم. بی وقفه می بارید.
با هق هق گفتم:
_ می ترسم امیرمهدی! می ترسم!
سرش را جلوتر آورد و جلوی صورتم کج کرد.
_ دقت کردی هر وقت می خوای سرم رو شیره بمالی، امیرمهدی صدام می زنی؟!
امیر مهدی یا حسام، چه فرقی داشت وقتی من این مرد را عاشقانه دوست داشتم. اشک ریختم و به چشمانش خیره شدم. نرم و آرام گفت:
ـــ قول می دم شهید نشم. خوبه؟
قول!
چشمانش را بست و میان دو ابرویم، بوسه ای نرم کاشت. پیشانی به پیشانی ام تکیه داد و تمام احساسم را شعله ور کرد. صدای غم انگیزش به جانم نشست.
قول!
با نجوایی لرزان خواستم تا آیه ای برایم بخواند. بغضش را مهار کرد و زیبا خواند:
ـــ «فَاللهُ خیرٌ حافظاً و هُوَ اَرحَمُ الرّاحمین.»
پیشانی از پیشانی ام گرفت، دست زیر چانه ام گذاشت، سرم را بالا آورد و گفت:
«حالا بخند!»
چاره ای وجود نداشت. بغضم را قورت می دادم اما اشک هایم تا در حیاط همراهیشان کردند. حیاطی که در آن تاریکی شب و پرسه ی بی مهابای نور مهتاب، دست در دست روشنایی چراغ های پایه بلند باغ، دلم را میان مشت سرمایش میفشرد.
پروین قرآن به دست، حسام را به خدا می سپرد و دانیال، دست از سر شوخی برنمیداشت. چشمان فاطمه خانم غم داشت و من فقط دل سیر میکردم از تماشایش. سحر که می آمد حسام هم عازم می شد. کاش این شب بی سحر میماند. فاطمه خانم، گرم مرا به آغوش کشید. نگاهم در چشمان مهربان حسام قفل شد. مادرش اشاره ای به حسام کرد و کنار گوشم زمزمه کرد برای «سلامتیش دعا کن» و من چشم از او بر نمی داشتم. ته ریش و موهای مشکی اش که این بار کج شانه شده بودند و لبخند شیرینش، هیبت مردانه و چهار شانه اش را دلنشین میکرد و من باید دل می کندم از این تصویر.
فاطمه خانم باز هم صورتم را بوسید و من دریای تلاطم را در وجودش حس کردم.
«جنگ پایان پدرهای سفر کرده نبود/
شور آن واقعه در جان پسرها باقی است»
بعد از رفتنشان بیدار ماندم. چمباتمه روی تخت نشستم و چشم دوختم به باغ در قاب پنجره ی اتاق و دانه های تسبیح فیروزه ای همدم لحظاتم بودند با ذکر صلوات. مؤذن، الله اکبر سر داد. حالا حسام مسافر عراق بود و همه ی قلبم خلاصه میشد در نفس هایش. مسیری جز کنار آمدن، پیش رویم نمی دیدم.
روزها به جانماز و تماشای تلویزیون پناه می بردم و شب ها به تسبیح فیروزه ای.
هر چند روز یک بار، با تماس های دانیال من هم صدای او را میشنیدم و چند کلمه با تکه ی جدا شده ی وجودم حرف می زدم. او از بهشتی می گفت و این که جایم خالی است و تنش سلامت. اما دلم قرار نمیگرفت. هر روز چشمم به تلویزیون و صحن امام حسین بود و نجوایی صدایم میزد که شاید فرصت کم باشد، بیا بین الحرمین ارزش تماشا دارد.
عاشورا آمد و دانیال، بیرق عزا بر سر در خانه زد، پروین نذری پزان به راه انداخت و نذری ها را پخش کردیم. مادرم اشک می ریخت در عزای روز عاشورا. به روزهای پایانی محرم نزدیک می شدیم و من بی قرارتر از همیشه، دلخوش می کردم به مکالمه های چند دقیقه ای با حسام. صدایش معجون آرامش بود و روحم، پر می کشید برای نمازی که اقتدا کنم به او که با حرف هایش، دل می برد از من، که سرگردانی بودم پنجه در پنجه ی مرگ.
حالا دیگر تمرکز برنامه های تلویزیونی روی پیاده روی اربعین بود. دلم پر می کشید و سکون و رخوت را دور می کرد. فرصت برای زندگی کم بود. دست و پا می زدم برای دیدار بین الحرمین. آسمان پاییز، گرگ و میش عصرش را به رخ میکشید. گم شده در گرمکن طوسی رنگ حسام که آخرین بار در خانه مان جا گذاشته بود، در کنار دانیال، چشم از صفحه ی تلویزیون و مستندش در مورد اربعین بر نمیداشتم.
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کنم
⏪ بخش: ۱۰۶
پروین زیارت عاشورا به دست، چراغ ها را روشن میکرد و زیر لب غر می زد که چرا در تاریکی نشسته ایم، من نگاهی به برادرم دانیال انداختم. سرگرم کار با رایانه اش بود و از لیوان بزرگ کنار دستش چای می نوشید. باید تصمیمم را با او در میان میگذاشتم. یقه ی پولیور حسام را تا بینی ام بالا آوردم و نفسی عمیق کشیدم. نگاهش را بالا آورد و پرسشگرانه سر تکان داد:
ـــ می خوام اربعین برم کربلا. پیاده.
ابروهایش را بالا داد و دست از کار کشید.
ـــ چی؟ خوبی سارا جان؟
جمله ام را تکرار کردم و او خندید.
ـــ آهان! بگو دلت واسه اون حسام عتیقه تنگ شده، داری مثل بچهها بهانه می گیری. صبر کن یه ساعت دیگه بهش زنگ می زنم باهاش حرف بزن، تا هم خیالت راحت شه هم از دلتنگی در بیای.
باید می رفتم. نه برای دیدن او! دل تمنای تماشا داشت. گفتم هوایی کربلا شده ام و حالا که می داند عمرم کوتاه است، نگذارد آرزوی بوییدن تربت حسین بر دلم بماند. برادرانه مرا به آغوش کشید و قوت قلب داد که خوب می شوم اما شرایط، مناسب سفری به این سختی نیست و باید صبوری کنم. اما پافشاری کردم. دانیال مجبور شد قول بدهد که تمام تلاشش را برای رفتن به این سفر بکند. روزها می گذشت و من چشم به در بودم تا دعوت نامه ام برسد و رسید؛ دعوتنامه ی من و برادرم دانیال. پروین مخالف این سفر بود و فاطمه خانم هم نگران. تمام سعیشان را کردند تا منصرف شوم، اما جوابی نگرفتند.
انتظار به پایان رسید. صبح زود، پالتویی بلند و خاکستری رنگ پوشیدم و مقابل آینه ایستادم و روسری مشکی را بر سرم محکم کردم. رنگم پریده بود و آبی چشمانم در حدقه ای زرد، حاکی از بیماری شدیدم بود. بیچاره حسام که عمری هر چند کوتاه، محکوم به تحمل بود. در مسیر سوز پاییز و زیر آسمان ابری، کنار در حیاط جمع شدیم. برگ های زرد و نارنجی زیر پاهایم التماس دعا می گفتند. فاطمه خانم مرا در آغوش گرفت و اشک ریزان خواست تا برایش دعا کنم و دعوتنامه اش را از ارباب بگیرم. اربابی که ندیده مستم کرده بود و جان می دادم برای طعم هوای نچشیده اش.
پروین کاسه ی گل قرمزی پر آب را دست برادرم داد، مرا در آغوش فشرد و اشک ریزان خواست فراموشش نکنم و در همان حال نگران لاغری و اوضاعم بود. چه قدر با مادرانه های پروین عشق می کردم. دانیال یک خط در میان اعتراض داشت.
ـــ آقا! این چه وضعشه؟ منم دارم باهاش می رم ها به من التماس دعا ندارین؟ مستجاب الدعوه هستم ها! تازه سوغاتی هم اگر بخواین، براتون می خرم.
همه به حرفهایش خندیدیم، جز مادرم که تسبیح به دست، با چشمانی پرحسرت و غمگین، نگاه از ما بر نمی داشت. صبح روز بعد در مرز، دانیال با حسام تماس گرفت و او را در جریان سفرمان قرار داد.
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۰۷:
نمی دانم فریادش چه قدر بلند بود که برادرم، گوشی از خود دور کرد و سری از ترس و تأسف تکان داد. حسام بازخواستش می کرد و مخالفت شدید حسام هم از حرف های دانیال معلوم بود. گوشی را به سمتم گرفت. من حال توبیخ شدن نداشتم، هرچند که دلم پر می کشید برای شنیدن صدایش. شانه ای بی خیال بالا انداختم و در مقابل حیرت دانیال، بلند شدم و رفتم. در ازدحام صداها و مقابل شیشه ی عریض سالن ایستادم. آفتاب تند می تابید و گرما موج می زد. دانیال بعد از مکالمه، کنارم قرار گرفت. در تابش بی امان خورشید، دانیال دستش را سایبان نگاهش کرد و رو به من گفت:
_سارا بگم خدا چی کارت کنه که خَرم کردی! نباید می آوردمت. حسام کلی شاکیه از دستم! حالا چرا باهاش حرف نزدی؟ دسته گل به آب دادی حالا جوابشم نمی دی، همه رو می اندازی گردن من؟
از نگرانی های مردانه ی حسام، خنده ام گرفت. طلایی موها و پوست صورت دانیال زیر تابش آفتاب، زیباتر از همیشه بود. خندیدم و در حالی که شال مشکی ام را مرتب می کردم، قدم برداشتم و از کنار دانیال عبور کردم!
_ بیا!... تا رسیدن به کربلا باید تحمل کنی!
طلبکار داد زد.
_ چــــی؟ یعـــنی چی؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
_ یعنی تا کربلا، هیچ تماسی رو از طرف حسام پاسخ گو نیستم! واضح بود جناب برادر؟
وارفته به شیشه تکیه داد.
_ حالا بیا و خوبی کن. کارم در اومده! کی می تونه از پس زبون اون دیوونه بر بیاد؟
کبابم می کنه. جای شکرش باقیه که زن ذلیلیش رو قبول کرده وگرنه همین الآن باید سر و ته می کردیم برمی گشتیم تهران.
انگشتم را تهدیدوار، به سمتش نشانه گرفتم.
_ در مورد شوهرم، مؤدب باشا!
اَدایم را درآورد! چرخی زد و پشتش را به من کرد. باز هم خندیدم! بازرسی تمام شد و ما در همهمه ی عاشقان، وارد خاک عراق شدیم. سوار بر اتوبوس به سمت نجف. مردی مسن، با چفیه ای دور گردن، میانه ی اتوبوس ایستاد و شروع به مداحی کرد. اشک از چشم همه جاری شد. حس عجیبی، انگشت نوازش بر روحم می کشید. حالی که تجربه اش را نداشتم. نه در خود، نه در برادرم که حالا گونه اش خیس بود و مریدانه بر سینه می زد.
اتوبوس به نجف نزدیک می شد و ضربان قلب من بالا رفت. این جا حتی خاکش هم، جذبه ای ویژه داشت. حال بقیه ی مسافران دست کمی از من نداشت و نوای شور انگیز مرد مداح، این جنون را چند برابر می کرد.
حسی غریب، مانند طوفان، سلول هایم را در می نوردید و من نمی دانستم کدام نقطه ی دنیا قرار دارم. طعمی غریب که کامم لحظه به لحظه مزه ی آسمان را می چشید. در این بین، حسام مدام تماس می گرفت و جویای مکان و حالمان می شد. بماند که چه قدر اصرار به حرف زدن با مرا داشت و من خودداری کردم.
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن ش
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۰۸:
نمی دانم چه قدر از رسیدنمان به آن خاک گذشت. دانیال، اصرار داشت کمی استراحت کنم و تجدید انرژی، تا بهتر بتوانم ادامه ی این سفر را درک کنم.
اما مگر می شد در برابر تلاطم عاشقی یک جا نشست؟ این جا آهن ربای عالم بود و دلربایی می کرد. هر قلبی که سر سوزنی محبت داشت، سینه خیز تا حریم علی را می دوید. حرف های دانیال انرژی نداشت و مجبور شد مرا هم همراه خود ببرد. بار سفر را، خفته در بوی کهنگی اتاق کوچک هتل گذاشتیم و قدم تند کردیم. هجوم جمعیت زیاد بود. از دور که کاخ پادشاهی اش نمایان شد، قلبم پر گرفت و دانیال چشم دوخت به صحن علی و هر دو محو تماشا ماندیم.
قیامت چیزی فراتر از این محشر می توانست باشد؟ در کنار هیاهوی زائرانی که هر کدام به زبان خود، ارباب را صدا می زدند، چشمم به دانیال افتاد که حالا شانه هایش تکان می خورد و سر در گریبان داشت. آری! این جا خود خدا حکومت می کرد. بیچاره پدر! نیست که ببیند دخترش عاشق علی شده.
«من الظلمات الی النور»
طی دو روزی که در نجف اقامت داشتیم، به زیارت از دور رضایت دادیم. هر بار درد دل عرضه می کردیم و مرهمی می گرفتیم. حالا دیگر دانیال هم، با وجود ترس از خط و نشان های حسام برای امانتداری و مراقبت از من، یک پای این عاشقی به حساب میآمد. در هیاهوی رفتن و نرفتن، روز بعد از وداع با امیر عالمیان، به سمت کربلا حرکت کردیم؛ با پاهایی پیاده و قدم به قدم به دلدادگان حسینی که از همه جای دنیا، به سمت حرم میدویدند. یکی سینه کشان، برخی با پای برهنه، خانوادهای با کودکانشان و من حیران که حسین چه بر سر دل اینان آورده است.
گام به گام، اهل عراق به استقبال می آمدند و قوت روزانه شان را، دست و دلبازانه، تقدیم به میهمانان شاه کربلا می کردند. به چشم دیدم التماس های پیرزن عرب را به زائران، برای پذیرایی در خانهاش. چرا دنیا، پیامبر این دین را خلاصه می کرد در پرچمی سیاه که طرفدارانش سر میبرند و ظالمانه کودک می کشند؟
من مهر و محبت آسمانی را در لباس مشکی زائران، پاهای برهنه و تاول زده شان، آذوقه های چیده شده در طبق اخلاص مهمان نوازان عرب و چای پررنگ و شیرین عراقی، در استکان های پرنقش و نگار کمر باریک دیدم. چای های غلیظ این دیار، طعم خدا در خود داشت. حسام مدام از طریق تلفن، جویای حال و موقعیت مکانی ما میشد و به دانیال فشار می آورد تا در موکب های بعدی، سوار ماشین شویم. اما من راضی نمی شدم. شب ها در موکب هایی که به وسیله ی کاروان شناسایی میشد، اطراق می کردیم و بعد از کمی استراحت، راه میافتادیم. گاهی درد و تهوع بر معده ام چنگ میزد و من با تمام قدرت، رو به رویش می ایستادم. تسلیم و عقب نشینی، به عزم جزم من راه نداشت. دانیال بی چاره هم، کلافه تر از همیشه، حرص میخورد و نگرانم بود.
سرانجام پس از سه روز انتظار، چشممان به جمال تربت حسین (ع) روشن شد. دریای زوار موج می زد. چشمه ی اشک می جوشید و شاپرک ذکر و دعا بر لب ها نشسته بود. چه قدر شیرینی داشت این سیاه پوشی عزا. به همت رئیس پیر کاروان، در هتل مورد نظر اسکان یافتیم و بعد از غسل زیارت، عزم حرم کردیم. پا به بیرون هتل که گذاشتیم، فوج فوج زائر می دیدیم، کاروان های مختلف، ملیت های متفاوت، از هر قوم و قبیله ای. دانیال در بین جمعیت دستم را محکم گرفت. سارا جان این جا خیلی شلوغه، حواست باشه دستم رو ول نکنی. شاید بتونم یه راهی واسه زیارت پیدا کنم. در هجوم جمعیت و دستههای سینهزنی، رو به روی میدانی ایستادیم.
_ این جا کجاست؟
دانیال دستم را رها کرد و جستجوگرانه، سری به اطراف چرخاند.
_ میدون مشک. حرم حضرت عباس اون طرفه. نگاه کن! چشم به مشک و فواره ی قرمزش دوختم. عباس مردی که نمی توانستم درکش کنم. اسمش که آمد، حسی از ابهت و بزرگی اش در وجودم پیچید. دانیال دوباره دستم را در مشتش گرفت. با نگاه به رو به رو، خواسته ام را به زبان آوردم.
_ نمی شه یه جوری بریم تو حرم نه؟ خیلی شلوغه!؟
صدای مهربانی کنار گوشم زمزمه کرد:
_ من می برمت. اما این رسمش نبود بانو!
نفسم از شوق، بند آمد، برگشتم.
صدای حسام من بود. با لباسی نیمه نظامی و موهایی به هم ریخته. این جا چه قدر زود آرزوها برآورده می شود! اشک امانم را برید و او با لبخند دلبرانه نگاهم کرد. دستش را محکم گرفتم.
_ دق کردم از ندیدنت!
دیدن حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عشق. گرم، دستم را میان پنجه های کشیده اش گرفت و به گوشهای از خیابان برد. تماشایش کردم. خستگی، در صورت قاب شده در ریش و سفیدی به خون نشسته ی چشمانش فریاد می زد.
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۰۹:
چه قدر این لباس های نیمه نظامی او را پرجذبه می کرد. دوستش داشتم. دیوانه وار! گوشه ای ایستادیم. همان طور که دستانمان در هم گره خورده بود، با لبخندی بر لب و سری کج، میخ چشمانم شد.
_ خب دیگه جواب من رو نمی دی؟ حساب اون دانیال رو که بعداً صاف می کنم، اما فعلاًَ با شما کار دارم.
لحنش عشق بود و من به اندازه ی تمام روزهای ندیدنش، سراپا چشم شدم.
دستش را آرام از دستانم بیرون کشید و از درون کیسه ی پلاستیکی که به مچ دستش آویزان کرده بود، پارچه ای مشکی بیرون آورد و بازش کرد. چادر بود. مهربانی به مردمک های خمار از خستگی اش پاشید.
_ اجازه هست؟
این بار می خواست چادر سرم کنم! چادر را آرام و با دقت بر سرم گذاشت و آستین هایش را روی دستم، مرتب کرد. در همان جمعیت، یک قدم به عقب گذاشت و با تبسمی عجیب تماشایم کرد.
_ خانم بودی، ماه بانو شدی! خیلی مخلصیم تاج سر!
خوب می دانست، چه طور به مسیری که دوست داشت، هدایتم کند. بدون دعوا، بدون اجبار، بدون تحکم. رامم کرده بود و خودم این را خوب می دانستم. چه شیرین اسارتی داشت این بندگی برای خدا، دست از تماشای دلبری هایش نکشیدم و در دل نجوا کردم:
«پسندم هر چه را جانان پسندد»
این که دیگر تاج بندگی به حساب میآمد. رو به رویم ایستاد. تارهای کوتاه و طلایی موهایم را که از کنار روسری بیرون زده بود به داخل فرستاد.
_ شما عزیر دل حسامی ها. زبونت رو پشت مرزهای ایران جا گذاشتی خدایی نکرده؟ یه چیزی نمی گی؟
_ دارم مراعات حال جنگ زده ت رو می کنم.
نفسی راحت کشید.
_خب خدا رو شکر! ترسیدم که از غم دوریم، زبونت بند اومده باشه که الحمدالله از مال منم بهتر کار می کنه!
چادرم را کمی روی سرم جابه جا کردم و نگاه به تن پوش جدیدم انداختم.
_ اون که بله! شک نکن، راستی داداش بیچارهم کجاست؟ یهو غیب شد. گم و گور نشه.
انگشتان استخوانی ام را میان دستان مردانه اش فشرد و با خود، به طرف خیابان کشید.
_ نترس! بادمجون بم آفت نداره. اون رو داعشی ها هم ببرن، یه ساعت نشده برش می گردونن، تازه یه چیزی هم دستی می دن، بابت هزینه ی نگه داریش. می دونه از دستش شاکی ام، تحویلت داد و فلنگ رو بست!
فشار جمعیت، آن قدر زیاد بود که تصور رسیدن به سرای عباس (ع) محال می نمود. درد سراغ معده ام آمد. حسام متوجه حالم شد و مرا در همهمه ی جمعیت، به گوشه ی خیابان برد. معده ام را مشت کردم و روی زمین نشستم. نگرانی به صدا و چهرهاش دوید.
_ همین جا بشین، می رم برات آب بیارم.
دستش را کشیدم.
_ نمی خواد. الآن خوب می شه. چیزی نیست.
کاش می شد که حداقل از دور، چشمم به ضریح پسران علی می افتاد. رو به رویم نشست و پریشان، نگاهم کرد. بغض در صدایم پیچید.
_ یعنی هیچ جور نمی شه بریم تا من ضریح رو ببینم؟
با انگشتانش پشت دستم را نوازش کرد.
_ نبینم گریه کنی! من گفتم می برمت، پس می برم. امشب شب اربعینه. خیلی خیلی شلوغه. چندین میلیون زائر میان. از همه جای جهان! تک تکشونم مثل تو آرزوشونه که حداقل چشمشون به ضریح بیفته. پس یه کم صبر کن. امشب بچه های موکب علی بن موسی الرضا (ع)، خانم ها رو می برن واسه زیارت، ان شاء الله با اون ها می برمت داخل. قول می دم.
دلم آرام گرفت. حسام قولش قول بود.
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۱۰:
با دانیال تماس گرفت و مکان دقیقمان را به او گفت. کاش می شد که نرود.
_ می خوای بری؟ نرو!
بیسکویتی از جیب جلیقه ی نظامی اش
بیرون آورد و باز کرد.
_ بخور! باید برم. ناسلامتی واسه مأموریت این جام ها. اما قول می دم، امشب خودم رو بهت برسونم باید دوتایی باهم بریم واسه زیارت. کلی حاجت دارم که تو باید واسم بگیریشون.
نفسی عمیق و پرسوز کشیدم. سر به زیر انداختم و لبخندی بر لبانم نشست.
_ من؟ من این قدر سیاهم که دعام تا سقف اتاقم بالا نمی ره.
چانه ام را با انگشتانش گرفت و بالا آورد. چشمانش را، به چشمانم دوخت. این پنجره زیاد نور داشت.
_ تو؟ من بچه سید، یه عمر واسه اومدن به این جا نذر و نیاز کردم، اما تو این قدر سفیدی که فقط هوسش از دلت گذشت و اومدی!
بودن کنار دوست داشتنی ترین مرد زندگی ام، وسط زمین کربلا، شنیدن یا حسین و گریه های عاشقانه؛ حالی بهشتی تر از این هم می شد؟ دانیال آمد. متعجب از چادرم، بالای سرمان ایستاد و با لحنی مبهوت و بامزه گفت:
_ ظاهراً دیگه از دست رفتی سارا خانم!
اصلاً به قول شاعر که می گه:
رشته ای برگردنم افکنده دوست/
می کشد هر جا که خاطرخواه اوست
حسام لبخندزنان، مقابلش ایستاده و او را به آغوش کشید. نمی دانم چه زیر گوش برادرم پچ پچ کرد که دانیال، قیافه ای مثلاً ترسیده به خود گرفت. چه منظره ی دلچسبی بود برای من. بودن دانیال و حسام. در خواب هم نمیدیدم. حسام مرا به دانیال سپرد و رفت. چاره ای نبود. به هتل برگشتیم. اتاقی کوچک با دو تخت کهنه، اما ملحفه هایی تمیز. دانیال، سر به بالش نرسانده بیهوش شد. در دلگیری عصر و نوای عزاداری، روشنایی چراغ های خیابان از پنجره ی بالای سرمان، به داخل سرک می کشید. به صورت غرق در خواب برادر خیره شدم و خستگی حسام در حافظه ام مرور شد. آرامشی وجودم را فراگرفت و ندانستم چه زمان مسافر خواب شدم.
به دلیل ازدحام جمعیت، کمی زودتر از هتل حرکت کردیم. همراه با دانیال، سر ساعت مقرر در مکان مورد نظر که سکویی میان بین الحرمین بود ایستادیم. فضای عجیبی وجود داشت و گنبد طلایی حسین و عباس، میدرخشیدند. زنده شدگان مسیح آن خاک، بر سینه و سر زنان هروله میکردند. شوق دیدار و حل شدن در نور را. پرچم های بزرگ و قرمز، منقش به نام حسین در آسمان می چرخید. انگار فرشتگان با بالهایی آتش فام، به این نقطه از زمین هجوم آورده بودند. خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن.
گیج و گنگ سر می چرخاندم و روح به تماشا می سپردم. اشک، چشمم را تار می کرد و من لبریز از عشق و آرامش اشک میریختم. باید ظرف چشمانم پر می شد از ندیده هایی که می دیدم و شاید هیچ وقت دیگر نمی دیدم. نوای مداحان به زبان های مختلف، وجودت را پر می داد به عرش خدا. دانیال حالی بدتر از من داشت. اشک بود که چشمه چشمه از چشمانش میجوشید. سینه زنان و سرگردان، میان دو نور دست و پا می زد. نفهمیدم چه قدر گذشت که حسام نفس زنان آمد، با همان لباس نیمه نظامی و هیبت مردانه و خاکی و خسته.
دانیال بعد از کمی صحبت با حسام، خداحافظی کرد و به قصد زیارت، از ما جدا شد. حسام مقابلم ایستاد. چادر را روی سرم کمی جلو کشید و به چشمان خیسم نگاه کرد.
_حال خوبت رو می خرم بانو!
«من مفاتیح الجنان را زیر و رویش کرده ام
نیست یک حرز و دعا اندر دوام وصل تو»
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۱۱:
حسام دستانم را میان انگشتانش گرفت تا در ازدحام جمعیت، از او جدا نشوم. من در مکانی قرار داشتم که میلیونها عاشق را، یک جا میهمانی می داد. بعد از کمی پیادهروی پرفراز و نشیب، مقابل گروهی از جوانان سیاهپوش ایستادیم. حسام آرام دستم را رها کرد و وارد جمعیتشان شد. اکثرشان او را به آغوش کشیدند و با لهجه ای خاص، جویای احوالش شدند. به طرفم برگشت.
_ بانو جان! این برادرها از موکب علی بن موسی الرضا هستن. از مشهد اومدن از بچه های گل روزگارن.
یکی از جوان ها که ظاهراً مسئول موکب بود به سراغمان آمد. سلامی به من گفت و با ادب و صمیمیتی خاص، کم و کیف ماجرا را برای حسام توضیح داد.
_ سیدجان! همه چی ردیفه. ساعت یازده و نیم حرکت می کنیم. خواهرا رو اون ور جمع کردیم تا برادرها دورشون حلقه بزن.
ان شاء الله شما و خانمتون هم تشریف می آرین دیگه؟
حسام سری به نشانه ی تأیید تکان داد و پچ پچی کنار گوش جوان گفت. سپس جمعیتی از خانم ها را نشانم داد. کمی تردید و اضطراب، در چشمانش موج می زد.
_ سارا جان! خانمم! مطمئنی که می تونی بری داخل؟ حالت بد نشه! فشار جمعیت خیلی زیاده ها.
مجالی نداشتم. لبخندی زدم و با روی هم گذاشتن پلک هایم اطمینان را به قلبش تزریق کردم. خانم ها در چند صف، چسبیده به هم ایستادند. طنابی به دورشان کشیده شد و زنجیره ای فاصله دار از آقایان، اطرافشان را گرفتند. یکی از آن مردها حسام بود که پشت سرم ایستاد. باز هم طنابی به دور مردها کشیده شد و مجدداً زنجیرهای از مردان جوان، دور حسام و دوستانش تشکیل شد. شور عجیبی وجود داشت. هیچ چشمی، جز حرم یار را نمیدید و دلبری نمی کرد. تمام نفس ها عطر خدا را داشت و بس!
خیلی کند حرکت میکردیم و به جلو می رفتیم. حسام نفس به نفس، حالم را جویا میشد و من از پس اشکِ عشق می دیدم حضور پروردگار را.
سیل مشتاقان و دلدادگان، به حدی زیاد بود که مسیر چند دقیقه ای را چند ساعت طی نمودیم. ساعت یازده و نیم به داخل حرم قدم گذاشتیم و ساعت سه ی نیمه شب به ضریح رسیدیم. چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد. بیچاره کفتاران داعش که تمام هستیشان را به لجن کشیده بودند. مگر می شد نام انسان را به یدک کشید و از علی و اولاد او تنفر داشت؟ اشک امانم نداد و صدای ناله و زاری زُوار التیامی می شد بر روح ترک خورده ام. این جا یعنی انتهای دنیا. این جا همه حکم ماهیانی را داشتند که سینه می کوفتند، برای صید شدن و حسین، رئوف ترین شکارچی دنیا بود.
ماندنمان به دقیقه هم نکشید که مسیر گامهای آراممان، به طرف خروجی دیگر حرم متمایل شد. چند مرتبه فشار جمعیت، قصد از هم پاشیدن دیوار مردان را داشت و موفق نشد. به سختی، از حرم خارج شدیم. کاروانیان گوشه ای ایستادند و بعد از تشکر و دعایی جانانه برای جوانان متولی، از هم جدا شدند. حسام با دوستانش خداحافظی کرد و مرا به گوشهای از سرای حسین برد. گوشه ای از بین الحرمین، شانه به شانه ی هم رو به گنبد طلایی بر زمین نشستیم.
_ حالت خوبه بانو؟ اذیت نشدی؟ اون جا همه ی حواسم پی تو بود که یه وقتی مشکلی پیش نیاد.
مگر می شود کربلا باشد، حسین باشد، اربعین باشد، و حال کسی خوب نباشد؟
گفتم:
_ حسام بازم من رو می آری کربلا؟
چشمانش زیباتر شده بود.
_ نه که این دفعه من آوردمت! آقا بطلبه، دنیا هم نمی تونه جلودار بشه. همون طور که بنده تمام زورم رو زدم تا دانیال برت گردونه و شما افتخار هم صحبتی ندادی! حالا بیا یه زیارت عاشورا بخونیم. یه دعایی بکنی واسه ما بلکه حاجت روا بشیم.
زیارت عاشورایی کوچک، از جیب روی سینه اش بیرون آورد میان هر دومان گرفت. خواند و من در موج نواها، عاشقانه تر از قبل، اسیرش شدم. چه قدر مشتاق بود این دل، برای شنیدن نجواهای خدا گونهاش. سراپا گوش شدم و جان سپردم به شنیدن. موج آوازش پر بغض بود و سوزدار. حسام چه آرزویی داشت که این گونه پتک میشد بر سرم؟
پا به پای گریه های قورت داده اش، اشک شدم و زار زدم. چه قدر این مرد، هوایش ملاحت داشت.
زیارت که تمام شد دستانش را رو به گنبد بالا برد و با چشمانی بسته چیزی زیر لب نجوا کرد. سر به زیر، گوشه ی چادر مرا به بازی گرفت و پر از حزن صدایم زد.
_ سارا خانم! شما پیش آقا خیلی عزیزی، حاجتم رو ازش بگیر!
با بغض پرسیدم:
_ من؟ چه جوری آخه؟
سرش را بالا گرفت و چشم به حرم دوخت. نگاه از چهرهاش برنداشتم اشک روان از کنار صورتش را دیدم.
_ سخت نیست؛ فقط یه آمین از ته دلت بگو!
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۱۲:
پلک روی هم گذاشتم. با تمام وجود «آمین» گفتم و دعا کردم برای برآورده شدن آرزوی عشقم. مردی که آرامش، زندگی و آسایش را دست و دلبازانه به من هدیه داد. چشم باز کردم و نگاهم را به سمتش چرخاندم، متبسم و مهربان، تماشایم می کرد.
_ شک ندارم که گرفتیش!
اشکم را پاک کردم.
_ نمی خوای بگی چه چیزی از امام حسین می خوای؟
سرش را پایین انداخت و انگشتر عقیقش را به بازی گرفت.
_ بانو! می دونی چه قدر دوستت دارم؟
ساکت ماندم. اولین بار بود که این جمله را صریح از دهانش می شنیدم. نگاه فراری اش را، به صورتم انداخت.
_ اون قدر زیاد که گاهی می ترسم.
اون قدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا آمین آرزوم رو با صدای لرزون و کم جون می گم. اما مهر خلوص امشبت کارم رو راه انداخت.
ترسی در جانم دوید و لرزی به صدایم انداخت.
_ مگه چی می خوای از خدا؟ آرزوت چیه امیر مهدی؟
لبخند زد و کلامش تنم را لرزاند.
_ شهادت!
زبانم خشک شد. من آمین گوی دعای شهادت معشوقم بودم؟ کاش زمان می ایستاد، دوست داشتم فریاد بزنم، تا خود خدا بدوم که غلط کردم، آرزویش را برآورده نکن. اگر او برود، من هم می روم. فقط اشک ریختم و حسام، زبان بازی کرد برای آرام شدنم، اما آرام نبودم. بدون حسام چه طور نفس بکشم؟ وقتی «الله اکبرِ» اذان صبح در فضا پیچید، چشم بستم و با تمام وجود، از خدا خواستم که دعایم را پس می گیرم. از فقیرنواز کربلا خواستم که حسام من به سلامت راهی ایران شود و من بی خیال بیماری ام، عروسی به پا کنم و رخت سفید بپوشم. حس گول خورده ای را داشتم که تمام زندگی اش را باخته. آن قدر زار زدم که حسام، پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد. اما من کودکانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدم و بی جواب گذاشتم، کرور کرور عاشقانه هایش را.
بعد از نماز صبح و در اوج صبوری، بابت بی محلی هایم مرا به هتل رساند. دلخور و ناراحت داشتم به داخل هتل می رفتم که مچم را میان پنجه های گرمش قفل کرد.
_ سارا خانم! بانو جان، می دونم دلخوری. قهری. یه دقیقه صبر کن.
از جیب شلوارش جعبه ای کوچک و قرمز بیرون آورد.
_ پام که رسید به کربلا، برات خریدمش.
یه انگشتره. همه جا تبرکش کردم. به جبران اون حلقه ها که انتخاب هیچ کدوممون نبود و شما خانمی کردی. البته می دونم زیاد خوش سلیقه نیستم.
انگشتر را از جعبه بیرون آورد. از گوشه ی چشم نگاه کردم؛ یک نگین سبز و درخشان بر پاشنه ای نقرهای میدرخشید. دست راستم را بلند کرد و انگشتر را بر انگشتم نشاند.
_ وقتی فهمیدم داری می آی کربلا، دادم اسم عملیاتیم یعنی «حسام» رو پشت نگینش بکنن تا همین جا بهت بدم. یادگاری من و شب اربعین.
دستم را میان پنجههایش فشرد و نوازش کرد. سر به زیر انداخت و بغض صدایش، قلبم را به آتش کشید.
_ حلالم کن بانو!
جملاتش سینه ام را سنگین می کرد و نفسم را سنگینتر. نمیتوانستم پاسخ بدهم، حسی پر از دوست داشتن وجودم را میسوزاند. همان لحظه، دانیال آمد، میانمان قرار گرفت و دستهایش را بر شانه هایمان گذاشت. بغض امانم را بریده بود. خداحافظی سردی، حواله ی مرد روزهای عاشقی ام کردم و قدم برداشتم تا از آن دو جدا شوم. نگاهم به چشمان خسته اش افتاد؛ پر از غم بودند و خسته. قدم تند کردم و بی توجه به دانیال، روی پله های ورودی مهمانسرا ایستادم. نمی دانم چرا، اما دلم هوای تماشا داشت. چرخیدم تا یک بار دیگر ببینمش. صورتش زیبا و معصوم بود، با ریشی که حالا بلندتر از قبل، آشفتگی اش را به نمایش میگذاشت. خستگی در مویرگ های چشمانش موج می زد. دلم لرزید، برای لبخند مظلومانه اش. غم چهره اش آوار شد بر خرابه های قلبم. کاش دنیا می ایستاد. نگاهم را که دید، تبسمش جان گرفت. پا جفت کرد و دست کنار شقیقه اش گذاشت برای احترامی نظامی.
با غروری بچگانه باز هم رو گرفتم از دلبری هایش.
⏪ ادامه دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
💓الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم💗
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📖
🌷اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📖
🍃🌸السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه و حجته علی عباده.
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📖
🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللّهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللّهُ اخِرَالْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ🥀
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📖
🌿اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
💖سلام دوستان بزرگوار
قرار روزانه رو با هم عهد میبندیم که عهد را بخوانیم.
☆ بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ ☆
♡دعای عهد♡
💠اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ
💠وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ
💠وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ
💠وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ
💠وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ
💠وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ
💠وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ
💠وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ
💠اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ
💠وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ
💠وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ
💠یا حَىُّ یا قَیُّومُ
💠أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ
💠الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ
💠وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ
💠یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ
💠وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ
💠وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ
💠یا مُحْیِىَ الْمَوْتى
💠وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ
💠یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ
💠اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ
💠الْقائِمَ بِأَمْرِکَ
💠صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ
💠عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ
💠فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها
💠سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها
💠وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ
💠مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ
💠وَ مِدادَ کَلِماتِهِ
💠وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ
💠وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ
💠أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ
💠فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا
💠وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى
💠عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى
💠لا أَحُولُ عَنْها وَ لا أَزُولُ أَبَداً
💠اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ
💠وَالذّابّینَ عَنْهُ
💠وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ
💠وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ
💠وَالْمُحامینَ عَنْهُ
💠وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ
💠وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ
💠اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ
💠الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً
💠فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى
💠مُؤْتَزِراً کَفَنى
💠شاهِراً سَیْفى
💠مُجَرِّداً قَناتى
💠مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى
💠فِى الْحاضِرِ وَالْبادى
💠اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ
💠وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ
💠وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ
💠وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ
💠وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ
💠وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ
💠وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ
💠وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ
💠وَاشْدُدْ أَزْرَهُ
💠وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ
💠وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ
💠فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ
💠ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ
💠بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ
💠فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ
💠وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک
💠َحَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ
💠وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ
💠وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ
💠وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ
💠وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ
💠وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ
💠وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
💠وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ
💠مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ
💠اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ
💠مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ
💠وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ
💠وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ
💠اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ
💠عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ
💠وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ
💠إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً
💠وَ نَراهُ قَریباً
💠بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ
🔹آنگاه سه بار بر ران خود دست میزنی و در هر مرتبه میگویی:
💠اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
💠اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
💠اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرج والعافیةَ وَ النَصر بِحَقِّ حضرت زینب(س)
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
💠 درسی از قرآن
🦋 راهکارهای زندگی
💠 جزء بیست و پنجم
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
🔴 دعای روز بیست و پنجم ماه رمضان
🔹 اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِيهِ مُحِبّاً لِأَوْلِيَائِكَ، وَ مُعَادِيا لِأَعْدَائِكَ، مُسْتَنّاً بِسُنَّةِ خَاتَمِ أَنْبِيَائِكَ، يَا عَاصِمَ قُلُوبِ النَّبِيِّينَ.
🔺 خدایا مرا در این ماه دلبسته اولیائت، و دشمن دشمنانت قرار ده، و آراسته به راه و روش خاتم پیامبرانت گردان، ای نگهدارنده دل های پیامبران.
🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
@Asheghanesahebzaman
@Asheghanesahebzaman
هدایت شده از Z H
تندخوانیجزء 25۩معتزآقائی.mp3
4.05M
تندخوانی جزء بیست و پنج قرآن کریم 🌱
بانوای استاد معتزآقائی🎤
#ماه_رمضان
#رمضان
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه جایی که اصلا فکرشو نمیکنی
خدا یه گل میکاره
وسط باغچهی غمات!🌱
امروز
به دستهات و قلب مهربونت
سخاوت رو بیاموز
گاهی وقتها
برای نشستن لبخند روی لبهات
باید لبخند رو
به بقیه هدیه بِدی ...
🌻سلام صبحتون بخیر 🌺
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا در جاده های 🍃🌸
تنهای بی انتها نیست..
آنجا به دنبالش نگرد!
خدا در قلبی است
که برای او می تپد..
خدا در دستی است
که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی ...
و در لبخندی است که
برای شـاد کردنِ
دلی به لب می نشانی...
خدا را در کوچه
پس کوچه های درویشی
و دور از انسان ها
جست و جو مکن
خدا در قلب توست...🍃🌸
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام مهربانان🌷🍃
به آخرين يكشنبه از ماه
فروردين خوش امديد
امروزتان🍃🌷
پراز رنگ و بوی بهار
تازگی و طراوت میدهد
آرزومیکنم وجودتان🌷🍃
پرشودازعطر ورنگ خدا
و امروزتان آکندہ شود
ازهرچه زیبایی ست🌷
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷چشم بگشا
تا طلوع آسمان پیدا شود☀️
🌷اطلسیهای زمان
در هر نفس شیدا شود
عطر یاس چشمهایت
نور میبخشد به صبح☀️
از شمیم دیدگانت
در دلم غوغا شود
سلام ✋
صبحتون پر شور و نشاط🥰
یکشنبه تون پر از خبرهای خوب
و یهوییهای پرمهر و شاد🌷
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼در آخرین یکشنبه ماه مبارک رمضان
💖ازخدابراتون
🌼روزي مريم , قصرآسيه, تقواي حسين,
💖قلب خديجه, دوستي فاطمه, جمال يوسف,
🌼ثروت قارون , حكمت لقمان , ملك سليمان,
💖صبرايوب , عدالت علي , حياي زينب,
🌼عمر نوح وفاى ابالفضل
💖و محبت اهل بيت رسول الله (ص) را خواهانم 🙏
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️دعای حفظ شدن از فتنه های آخرالزمان ▫️
عبدالله بنسنان یکی از یاران امام صادق (علیهالسلام) نقل می کند روزی آن حضرت خطاب به ما فرمودند:
"به زودی شبههای به شما روی خواهد آورد و شما نه پرچمی خواهید داشت که دیده شود و نه امامی که هدایت کند تنها کسانیاز این شبهه نجات خواهند یافت که "دعایغریق" را بخوانند عرض کردیم آقـا دعای غریق چگونه است؟ فرمودند بگویید:
"یا اللـهُ یـا رَحمـنُ یا رحیـمُ یا مُقَلِّبَ القُلُـوبِ ثَبِّت قَلبِی عَلی دِینکَ"
ای خدا !
ای بخشنده!
ای بخشایشگر!
ای کسی که قلب ها را دگرگون می سازی!
قلب مرا بر دینت پایدار فرما.
(بحارالانوار، جلد ۹۲، ص ۳۲۶)
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
▫️پندهای جاودانی
💠 ناصرالدين شاه در برزخ
يكی از شاگردان شيخ [رجبعلی خیاط] از ايشان درباره وضعيت ناصرالدين شاه قاجار در عالم برزخ، نقل كرده است:
« روح ناصرالدین شاه را روز جمعهای آزاد كرده بودند و شب شنبه او را با هل دادن به جايگاه خود میبردند، او با گريه به مأموران التماس میكرد و میگفت: «مرا نبريد!» هنگامی كه مرا ديد به من گفت: اگر میدانستم جايم اينجاست در دنيا خيال "خوشی" هم نمیكردم! »
📚 کیمیای محبت، آیت الله ری شهری(ره) ، ص ۶٠
┈••┈•••°🦋°🌹°🦋°•••┈••┈
🌺 قرآن کریم:
" أَسْمِعْ بِهِمْ وَأَبْصِرْ يَوْمَ يَأْتُونَنَا ۖ لَٰكِنِ الظَّالِمُونَ الْيَوْمَ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ":
"در آن روز که نزد ما میآیند، چه گوشهای شنوا و چه چشمهای بینایی پیدا میکنند! ولی این ستمگران امروز در گمراهی آشکارند."
📖 سوره مریم آیه ۳۸
🌸 حدیث:
عن علی عليه السلام : "أيُّها الناسُ غيرُ المَغفولِ عَنهُم ، والتارِكونَ المَأخوذَ مِنهُم ، مالي أراكُم عنِ اللّه ِ ذاهِبينَ ، وإلى غيرِهِ راغِبينَ؟ ! " :
"اى مردمى كه از كار شما غافل نيستند و اى مردمى كه [خدا و اوامر او را] رها كرده ايد و [هر چه داريد] از شما گرفته مى شود ، چه شده است كه مى بينم از خدا رويگردان شده ايد و به غير او روى آورده ايد؟"
📚 نهج البلاغة : الخطبة ۱۷۵ - منتخب میزان الحکمة شماره ۱۴۳۴
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 درگیری لفظی شدید کارشناسان صهیونیست در پخش زنده...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
پیامبر اکرم (صلى الله عليه و آله):
خوشا به حال كسى كه روز قيامت در نامه اعمالش ، زير هر گناهى جمله استغفراللّه يافت شود.
📚 بحار الأنوار ، ج۵ ، ص۳۲۹
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥این چهار کار رو انجام بده
👌گره های زندگیت باز میشه
🎤 استاد #عالی
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
❌ آبنباتهایی با طعم سوسک، کرم خاکی، مورچه و... در ونکوور #کانادا
مراقب باشید، به زودی دست کودکانمان
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e