eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
35.1هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۶: تک دانه ی اشک روی گونه ام
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۷: اتفاق؟! احساس خطر، بیخ گلویم را چنگ زد. حتی اگر این پیام را یک شوخی بچگانه به حساب می آوردم، باز هم جایی برای احتمال خطر وجود نداشت؛ چون دانیال یک فرد عادی نبود. نمی‌دانستم چه چیزی انتظارش را می کشد، پس باید خود را به او می رساندم. کلید ماشین را برداشتم. در همهه ی بوق های اعتراض آمیز، ماشین را به حال خود رها کردم و زیر شلاق باران پا به دویدن گذاشتم. فاصله ی زیادی تا خانه نمانده بود. باید می رسیدم و هوشیارش می کردم از خطری که اصلاً نمی دانستم چیست. خیابان را پشت سر گذاشتم. نفس زنان وارد کوچه شدم. دانیال را در اواسطش دیدم که پرتشویش به سمت خانه می رفت. حتی اگر نامش را فریاد می زدم هم در آن پریشان حالی نمی شنید. آن اتفاق احتمالی کجا قصد افتادن داشت؟ هرچه توان بود به گام هایم سپردم. چشم از او بر نمی داشتم. مقابل درِ خانه ایستاد. پی‌ در پی زنگ را می فشرد اما خبری از گشایش نبود. کلیدِ خانه روی حلقه ی کلیدها خوش رقصی می کرد و هنگام پیاده شدن به خاطر نداشت آن را با خود ببرد. چند گام به عقب برداشت. چون گربه ای چابک روی در جهید و از دیدم ناپدید شد. ترس به جانم افتاد. چرا پروین در را باز نکرد؟ نکند آن اتفاق در خانه انتظارش را می کشید؟ سرعت بیشتری به پاهایم دادم. پیاده رویِ خیس از باران و برگ های پاییزی را زیر کفش هایم لگد کوب می کردم. چند قدم مانده به مقصد، در باز شد و دانیال هراسان بیرون آمد. دیگر ریه ام یاری نمی کرد. مکث کردم. پهلویم تیر کشید. چشم دوخته به او، دست به دیوار گرفتم بلکه از التهاب نفس‌هایم کم شود. سرگردان در میانه ی کوچه ایستاد. چنگ در گندمزار طلایی موهایش فرو برد و به دنبال چیزی، ابتدا و انتهای کوچه را از دیده گذراند. خروج سلامتش از خانه یعنی چراغ یک احتمال، خاموش شد، یعنی آن اتفاق میهمان چهاردیواریشان نبود. در تلاطم افکاری مشوش دست و پا می زدم که جیغ درنده ی موتوری، ناخن بر هوشیاریم کشید. چشمانم به سمت منبع وحشت کشیده شد. حتم داشتم خودش است؛ همان اتفاق شوم که حالا چون عقابی تیزپرواز به طرف شکار می رفت. زمان در کف دستانم ایستاد. آتشی سرمازده زیر پوستم نشست. دانیال را دیدم. حواسش این حوالی پرسه نمی زد. باید کاری می‌کردم تا جانش را نربوده بودند. قوایم را به مشت گرفتم. نامش را فریاد زدم. فاصله ی مانده را پشت سر نهادم. چنگ انداختم به پلیور طوسی رنگش و تا جایی که قدرت یاری می کرد به سمت خود کشیدم. سوت آزار دهنده ی اگزوز، دیوار صوتی گوش هایم را شکست. نامتعادل در چاله ی کوچک آب پرت شدم. گیجی در خونم آزاد شد. زمان و مکان را گم کردم. تیررس تار نگاهم امتداد زمین باران خورده بود و موتوری که با دو سرنشین مخفی در کلاه ایمنی، تخته گاز دور می شد. نمی دانم چند ثانیه گذشت. اما وقتی به خود آمدم که سرمای خیسی آب، در عبور از چادر و روسری ام، قصد خزیدن به موهایم را داشت. گردنم یخ بست و همه چیز برگشت؛ حرکت، زندگی، عقربه های ساعت. به سرعت در جایم نشستم و چشم چرخاندم. دانیال کمی آن طرف تر نقش زمین بود. قلبم از تپش ایستاد. وحشت زده به طرفش خیز برداشتم که تکانی خورد و نشست. بهت، ترس و تعجب یک جا در نمودار باران خورده ی صورتش نمایان شد. عصبی فریاد زدم _ هیچ معلومه حواستون کجاست؟ با نگاهی دردناک کتفش را ماساژ داد. صدایش غمی پریشان داشت. _ پیش سارا... پیش مامانم. حُزن کلماتش دلم را سوزاند. نفس راحتی کشیدم از جان سالم به در بُردنش اما وجودم سراسر ترس شد. از غریبه ی ترسناکی که می خواست عزرائیل زندگی او باشد. از جایش برخاست. نگاهم به باند خونی دستانش افتاد. زخم ها باز شده بودند. _ زهرا خانم شما این جا چه کار می کنی؟ ماشین کجاست؟! چه باید می گفتم در این تشویش روحی؟ خبر از دیوانه ای می دادم که زندگی اش را هدف گرفته بود؟ نه، او شرایط مساعدی نداشت. باید با پدر و طاها در میان می گذاشتم. شرمنده سر افکندم. _ ببخشید، فکر کنم تا الآن دیگه جرثقیل ماشینتون رو برده. ⏪ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۷: اتفاق؟! احساس خطر، بیخ گل
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۸: با همان دستانِ خونی به گندمزار خیس موهایش چنگ زد. سعی می کرد جَنگ اعصابش را مهار کند. با تنی که تمامش می لرزید به درخت تبریزی گوشه ی پیاده رو تکیه زدم. _ شرمنده تونم به خدا. می دونم این روزها خیلی به ماشین احتیاج دارین، اما نگران... گوشی اش زنگ خورد. به سرعت آن را از جیبش بیرون کشید و جواب داد. از حرف هایش متوجه شدم پروین است. _ چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟ کجایید شما؟ کدوم درمونگاه؟ الآن حالش چه طوره؟ خدا رو شکر! الآن می آم. کمی آسودگی در هوایش نشست. _ من باید برم. پروین مامان رو برده درمونگاه. پاک آن پیرزن را فراموش کرده بودم. جرئتی برای تنها گذاشتنش در خود نمی دیدم. اگر آن دیوانه ی مجهول باز به سراغش می آمد، چه؟! _ من هم می آم. گرمای مطبوع درمانگاه سرمای جانم را تسلی می داد اما بوی تند الکل، آتش دلشوره ام را شعله ورتر می کرد. تکیه زده به صندلی، چشم به پُرچانگی پروین در برابر دانیال ساکت داشتم و ذهنم تمام ماجرا را مدام نشخوار می کرد. هر بار جز ترسی بدمزه، چیزی عایدم نمی شد. این ماجرا زیادی عادی نبود. آن ها قصد جان این جوان را داشتند و این یعنی فاجعه؛ اما چرا من، دخترِ حاج اسماعیل و خواهرِ طاها، منتخبشان بودم برای ارسال پیام؟! دو عزیز کرده ی سبزپوش در سپاه قدس داشتم و این جز اضطراب به پا نمی کرد. گوشی ام زنگ خورد؛ همان شماره ی عجیب بود. ضربان قلبم پرید روی هزار. مردد، تماس را برقرار نمودم؛ باز هم نفس هایی منظم. که بود و چه می خواست؟ صدایم از عمق چاه برخاست. _ چرا حرف نمی زنی؟! پاسخی جز بوق های مکرر به شنوایی ام نرسید. صدای هشدار تلگرام بلند شد. بند بند هستی ام ضعف رفت و ترسی مبهم به حیاط خلوت آرامشم دوید. پیام ناشناس را گشودم. _ خوب عمل کردی. الحق که دختر حاج اسماعیلی. به حال مرگ افتادم. پدر را می شناخت؟! _ کی هستی؟ جواب آمد. _ یه آدم بد. گلویم خشک شد. _ یعنی چی؟ چی می خوای؟! _ به موقعش می فهمی. فقط مراقب باش زبونت هرز نره چون من می فهمم و اون وقت خیلی بد می شه. خدا نگهدار دخترِ حاج اسماعیل. روح از بدنم پر کشید. این شوم تر از جغد، کِی بر دیوار آرامشم نشسته بود که ندیدمش؟! چون عروسکی که باتری تمام کرده باشد، خشکم زد. این بازی بوی خون می داد. باید به پدر می گفتم. یقین داشتم که دروغ گفته تا سکوت کنم. چه طور می خواست متوجه حرف زدنم با فرمانده ی خانه شود؟! دلم می خواست به خانه بروم اما از تنها گذاشتن دانیال هم ترس داشتم. کمی بعد مادرش را به خانه بردیم. تمام ثانیه ها را با چشمانم نگهبانی می دادم که نکند طومار زندگی ام را بپیچند. دانیال بی خبر از همه جا مدام جویای احوال سارا از فاطمه خانم بود. به اصرارِ پروین، دوش گرفت و لباس عوض کرد تا عازم پرستاری از سارا شود. ⏪ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۸: با همان دستانِ خونی به گن
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۹: تکیه زده به مبل و با ذهنی آشفته به بهانه گیری های بچگانه دانیال در طول باند پیچ شدن دست هایش نگاه می کردم. _ آقا دانیال عجله نکنید. به طاها زنگ زدم، گفت می آد و شما رو می رسونه بیمارستان. بابت ماشین هم متأسفم! اون قدر یهویی از ماشین پریدین بیرون که گفتم خدایی نکرده اتفاق وحشتناکی افتاده، از طرفی هم می دونستم که با اون شلوغی حالا حالاها بهتون نمی رسم؛ واسه همین هم نتونستم به اعصابم مسلط باشم و همون جا ولش کردم. طاها گفت می ره کارهاش رو انجام می ده و از خودروگاه درش می آره. نمی دانم چه قدر بهانه ام قانع کننده بود. سرش را به زیر انداخت. ـ همه تون توی زحمت افتادین. بابت امروز هم ازتون ممنونم. شاید اگه ماشین رو همون جا ول نمی کردین و دیر می رسیدین، من الآن این جا نبودم. چشمان پر سؤال پروین به من دوخته شد. ـ مگه امروز چی شده؟ صدای زنگ در باز کن بلند شد. طاها بود. بعد از رساندن دانیال به بیمارستان، همراه برادرم راهی خانه شدم. در مسیر مدام اتفاقات از سر گذشته، جلوی چشمانم رژه می رفت و تنها ماندن دانیال کنار خواهرش برایم هزار فکر ترسناک می ساخت. برای دیدن پدر باید تا شب صبوری می‌کردم و این شاید زمان را از کفم می ربود. پس باید به طاها می گفتم؛ اما اگر... اگر... ولی محال بود که آن جغد شوم چیزی از حرف هایم بفهمد. دلشوره داشتم. مدام کلمات را روی زبان مزه می کردم و هی قورتشان می‌دادم. ـ طاها، امروز یه اتفاقی افتاد. نگاهی سؤالی به تشویشم انداخت. دهان به گفتن گشودم که تلگرام صدایم زد. همان ناشناس بود. ملتهب پیام را گشودم. خشکم زد. عکس هایی از من، طاها و دانیال بود؛ دقایقی قبل در حیاط بیمارستان با دایره ای قرمز به دور سر مرد مو طلایی. وجودم سراسر نبض شد. گوشی ام زنگ خورد؛ باز هم همان شماره ی عجیب. با تردید جواب دادم. این بار کلمه ای کشدار با طعم تهدید در گوشم خواند. ـ هیییییییس! باورم نمی شد. چه طور امکان داشت؟! او ذهن خوانی می دانست؟! حس امنیت از سلول هایم پرید. طاها همچنان منتظر شنیدن بود و من دیگر شجاعتی برای بیانش نداشتم. مشتی جمله ردیف کردم و از بی حواسی دانیال که ممکن بود منجر به تصادفی وحشتناک شود. آن شب با همه ی شب های عمرم تفاوت داشت. دیگر آرامش حوالی خیالم پر نمی زد. در سکوت خواب زده ی خانه و چسبیده به تخت، تک تک اتفاقات را مرور کردم؛ آن تماس ها، آن عکس‌ها، آن تصادف، آن... نمی‌توانستم آرام بگیرم. دانیال یک پسرِ مو طلایی عادی نبود. حاج اسماعیل یک مردِ پخته ی عادی نبود. طاها یک جوانِ مذهبی عادی نبود. من هم نبودم؛ من دخترِ یک فرمانده و خواهرِ یک سبزپوش بودم از نیروی قدس سپاه، که حتی نامش متفاوت بود. حق داشتم بترسم، به خدا حق داشتم به اندازه ی تمام آدم های زمین بترسم. برای خودم نمی ترسیدم؛ برای جان سه مردی می‌ترسیدم که خار بودند در چشم دشمن. خواب به چشمم نمی‌آمد. افکارم نظم نمی یافت. بی هدف در فضای مجازی پرسه می زدم. باز هم خبری بودار از بازداشت یک خبرنگارِ ساده و فعال مَدنی در فضای سرد مجازی دست به دست می‌شد؛ خبری که طبق معمول و به لطف چند بازیگر، هشتگ آزادی زیرش می خورد. وضعیت فائزه را باز کردم. به لطف قلم رسایی که داشت، در وصف مظلومیت خبرنگار دستگیر شده، شاهنامه ای متأثر کننده سروده بود؛ قصه ای گریه دار از خبرنگاری مظلوم که یک اشتباه نوشتاری، او را به زندان اِوین هُل داد. از این همه جهل حیران مانده بودم. همیشه تفکرات این دختر برایم عجیب بود. یک نویسنده ی جوان که منابع اطلاعاتی اش خلاصه می شدند در برنامه های خاص ماهواره ای، شبکه های خاص مجازی و افراد خاص سیاسی. اصلاً انگار خلق شده بود تا به ساز دیگران برقصد. ⏪ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۹: تکیه زده به مبل و با ذهنی
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۰: آن روزها که به حکم همکاری سر یک میز می نشستیم، با شعار احترام به عقاید با پنبه، سر می برید و هر چه را خوراک مغزش کرده بودند خیلی محترمانه چون آب دهان به صورتم می پاشید، اما وامصیبتا اگر با دو جمله ی منطقی جوابش را می دادم؛ آسمان را به زمین می دوخت و چنان تمارضی به کار می بست که انگار وسط زمین فوتبال است و به دنبال اخراج من از بازی. اعصاب به هم ریخته ام مرا وادار کرد برایش پیامی بفرستم. _ هیچ خبرنگار مظلومی به خاطر یه اشتباه نوشتاری سعی نمی کنه از مرز فرار کنه. او منطق نداشت. نگاهش یک بُعد مشخص را پی می گرفت. نباید در زمینش بازی می کردم؛ پس به سرعت پیام را حذف کردم. اغتشاش فکری لحظه ای آرامم نمی گذاشت. برای خلاصی در دل شب، دست به دامنِ نماز شدم. نور چراغ های برق کوچه از گوشه ی پرده به تاریکی اتاق سرک می کشید. کوبِش باران تند به پنجره، آتش دلم را شعله ورتر می کرد. کاش کسی شانه ام را تکان می داد و فریاد می زد: «پاشو! خواب بد دیدی.» تسبیح به دست در گوشه ی تخت و کنار پنجره، زانوهایم را به آغوش کشیدم. سرمای پاییز از تن شیشه ای پنجره به پوستم «ها» می کرد. کاش زودتر صبح شود. اصلاً صبح شود که چه؟ مگر با طلوع خورشید این کابوس تمام می شد؟ گوشی را به بازی گرفتم. فائزه پیام داده بود؛ واکنشی تند به پاسخم. اما من پیام را حذف کرده بودم؛ پس چه طور آن را خوانده بود؟ طبق معمول با چشمان بسته قصد تاختن داشت. نگاهی اجمالی به جملات همیشگی اش انداختم و گوشی را روی زمین پرت کردم. چند روز از ماجرا گذشت. دیگر خبری از تماس ها و پیام های ناشناس نبود. نمی دانستم این یعنی بازگشت آرامش یا مقدمه ای بر طوفانی مهیب. هر روز به دیدن سارا می رفتم. هیچ بهبودی در حالش رخ نمی داد. انگار روحش پر می زد برای دیدار با امیر مهدی. مدام این ابهام در سرم می چرخید که تماشا و شنیدن صدای چه کسی او را به این اغما کشاند و از بازگشت چه کسی حرف می زد؛ اما دریغ از پاسخی که رهایم کند از کج خیالی های مبهم. حال دانیال شباهتی به زندگان نداشت. چون مُردگانی متحرک، کنار بالین خواهر فقط نفس می کشید. انگار خورشید از چهره ی طلایی اش غروب کرده بود. چشمان خوابزده، سیمای رنگ پریده و هیبت ژولیده اش چنگ به دل هر عابری می زد. نمی دانستم باید نگران این حالش باشم یا خطر تهدید جانش که بیخ گوشم پچ پچ می کرد. لحظه هایم به تلخی قهوه می گذشت. اصلاً انگار هر دقیقه، شصت ثانیه که نه، شصت ساعت طی می شد. نفس به نفس، چشم و گوش به گوشی داشتم که نکند باز خبری از آن سایه ی سیاه شود. ⏪ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۰: آن روزها که به حکم همکاری
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۱: آن صبح، مانند چند روز قبل به بیمارستان رفتم. به ورودی خلوت بخش که رسیدم، نگاهم به مردی حدوداً شصت ساله با قدی بلند و پالتویی مشکی افتاد که در جهت مقابل می آمد. کلاه سبک فرانسوی اش من را به یاد حاج بابایم انداخت؛ حاج بابا هم تمام پاییز و زمستان را پالتوی مشکی می پوشید و کلاه فرانسوی سر می کرد. مرد چون عصا قورت دادگان از کنارم گذشت. مکث به حافظه ام دادم. چه قدر آن چهره آشنا بود. کجا دیده بودمش؟ تا رسیدن به اتاق، کمی پستوی ذهنم را زیر رو کردم اما چیزی نیافتم. در سکوت متصل به زوزه ی دستگاه ها، آرام وارد اتاق شدم. سارا چسبیده به تخت، تپش به تپش آب می شد. اصلاً انگار خدا او را برای زندگی خلق نکرده بود. نگاهم به دانیال افتاد. رو به پنجره ی خیس اتاق داشت و من را نمی دید. نرم سلام کردم. دستپاچه شد. تُند دستی به صورتش کشید و به سمتم چرخید. نَم مژه ها و سرخی چشم ها گواه به اشک ریختنش می دادند. شرمنده، سر به زیر انداختم. کاش کمی دیرتر می آمدم. مگر این مرد چه قدر می توانست گریه هایش را قورت دهد؟ من، فاطمه خانم، طاها و پدر طبق قانونی نانوشته لحظه ای این خواهر و برادر را تنها نمی گذاشتیم. می دانستم ظهرها نوبت همراهی فاطمه خانم شروع می شود، عصرها حاج اسماعیل و شب ها برادرم. تا رسیدنِ فاطمه خانم، تمام تلاشم برای راهی کردن دانیال به خانه برای کمی استراحت بی نتیجه ماند؛ انگار قصد خودکشی داشت. به پریشان حالی اش که نگاه می کردی، قلبت ققنوس می شد و می سوخت. ظهر، هنگام بازگشت باز هم همان پیرمرد خوش پوش را دیدم. دست در جیب های پالتویش داشت و در حیاط بیمارستان قدم می زد. من این مرد را کجا دیده بودم؟ یک هفته ی آرام از هجوم التهابات می گذشت. در رفت و آمد هر روزه ام به بیمارستان، گاهی آن پیرمرد اتو کشیده در قاب چشمانم می نشست و حس مبتلا به سؤالم را بازی می داد. آن عصر سرد حسابی باران می بارید. وخامت حال سارا اجازه نداد تا شُر شُر آسمان بهانه ی نرفتنم به امامزاده شود. پناهنده به چتر رنگارنگم، وارد حیاط پوشیده از برگ های خیس نارنجی شدم. چراغ های روشن صحن، آوای دلگیری در فضا می نواختند. سلامی بر شهدای خفته در آن خاک فرستادم و عازم زیارت گشتم. چند قدم مانده به کفشداری، نگاهم به همان پیرمرد پالتو پوش زیر سایبان گوشه ی حیاط افتاد. او این جا چه می کرد؟ چرا به خاطر نمی آوردم که او را کجا دیده ام؟ نیم ساعتی از حضورم در گرمای مطبوع امامزاده می گذشت. تکیه به ضریح داشتم و به امید معجزه ای برای شفا، تسبیح تسبیح صلوات می فرستادم که ناگهان گوشی ام زنگ خورد. حتم داشتم پدر است. گوشی را کنار صورتم قرار دادم اما... صدای نفس های منظم در شنوایی ام پیچید. ترس به جانم افتاد. چرا فکر کردم دیگر باز نمی گردد؟ چرا فکر کردم همه چیز یک شوخی بچگانه بوده؟ دستانم به وضوح می لرزید. تماس قطع شد. هشدار پیام تلگرام، صدایم زد. نفسم بند آمد. این بار چه چیزی انتظارم را می کشید؟ مضطرب پیام را گشودم: «چه طوری دخترِ حاج اسماعیل؟» بدتر از آن چه بودم که می شد. «کی هستی؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟!» جواب آمد: «دست بردارم؟! تازه داره کارمون با هم شروع می شه.» ترس به سینه ام مشت کوبید. _ کار؟ چه کاری؟! _ زیاد عجله نکن، می فهمی؛ اما واسه شروع باید بگم از حاج اسماعیل بعیده که این قدر راحت گول بخوره. چه می گفت؟! _ متوجه منظورت نمی شم. اصلاً تو پدرِ من رو از کجا می شناسی؟! جملات را روانه کرد: _ کم کم متوجه می شی. حاج اسماعیل رو همه ی آدم بدها می شناسن، خانم کوچولو! ⏪ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ 💖الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم💖 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📖 💠اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📖 💠السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه و حجته علی عباده. 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📖 💠السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللّهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللّهُ اخِرَالْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📖 💠اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎ 💖قرار روزانه با شما دوستان ☆ بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ ‌☆ ♡دعای عهد♡ 💠اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ 💠وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ 💠وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ 💠وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ 💠وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ 💠وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ 💠وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ 💠وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ 💠اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ 💠وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ 💠وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ 💠یا حَىُّ یا قَیُّومُ 💠أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ 💠الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ 💠وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ 💠یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ 💠وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ 💠وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ 💠یا مُحْیِىَ الْمَوْتى 💠وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ 💠یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ 💠اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ 💠الْقائِمَ بِأَمْرِکَ 💠صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ 💠عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ 💠فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها 💠سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها 💠وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ 💠مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ 💠وَ مِدادَ کَلِماتِهِ 💠وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ 💠وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ 💠أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ 💠فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا 💠وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى 💠عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى 💠لا أَحُولُ عَنْها وَ لا أَزُولُ أَبَداً 💠اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ 💠وَالذّابّینَ عَنْهُ 💠وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ 💠وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ 💠وَالْمُحامینَ عَنْهُ 💠وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ 💠وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ 💠اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ 💠الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً 💠فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى 💠مُؤْتَزِراً کَفَنى 💠شاهِراً سَیْفى 💠مُجَرِّداً قَناتى 💠مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى 💠فِى الْحاضِرِ وَالْبادى 💠اَللّهُمَّ أَرِنِى  الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ 💠وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ 💠وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ 💠وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ 💠وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ 💠وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ 💠وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ 💠وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ 💠وَاشْدُدْ أَزْرَهُ 💠وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ 💠وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ 💠فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ 💠ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ 💠بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ 💠فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ 💠وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک 💠َحَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ 💠وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ 💠وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ 💠وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ 💠وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ 💠وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ 💠وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ 💠وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ 💠مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ 💠اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ 💠مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ 💠وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ 💠وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ 💠اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ 💠عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ 💠وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ 💠إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً 💠وَ نَراهُ قَریباً 💠بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ 🔹آنگاه سه بار بر ران خود دست می‌زنی و در هر مرتبه می‌گویی: 💠اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان 💠اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان 💠اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرج والعافیةَ وَ النَصر بِحَقِّ حضرت زینب(س) ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای امروز 🌷❤️🌷 خدایا ❤️ در این جمعه اردیبهشت ماه 🌺 به اندازه ی مهربانیت❤️ در کار دوستانم برکت دروجودشان سلامتی در زندگیشان خوشبختی و درخانه شان آرامش قرار ده🌺🙏 ‍ آمین به برکت صلوات بر 🌸🍃 حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ 💚 و خاندان مطهرش 🌸 🍃 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند: بخیل واقعی کسی است که نام من نزد او برده شود و صلوات نفرستد.... 🌸🍃 📘بحارالانوار، ج73، ص 306 🌼صبح زیبای بهاریتون معطر و متبرک 🌼به عطر خوش صلوات 🌼بر حضرت محمد صلی الله علیه و آله 🌼و خاندان پاک و مطهرش 🌼الّلهُمَّ💥    🌼صَلِّ💥        🌼علی💥           🌼مُحَمّدٍ💥                🌼وَآل 💥                    🌼مُحَمّد💥                        🌼وَعَجِّل💥                            🌼فَرَجَهُم💥⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️💫ســــ🌷ـــلام ⚪️💫صبح آدینه تون ❤️💫بخیــــــر و شـــادی ❤️💫آرزوهاتون مستجاب ⚪️💫کانون خانواده تون گرم گرم ❤️💫سایه بزرگترهاتون مستدام ❤️💫سعادت وخوشبختــــــی ⚪️💫یار همیشگی شمــــــــا ❤️💫در کنار خانواده ⚪️💫آدینه تون پر از بهترین ها... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ﷺ وَ آلِ مُحَمـَّدﷺ⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌