هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😃😃😆
گروه داستان یا پند
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشالا پهلوان 😂😂😂😂😂
گروه داستان یا پند
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعته دارم به این میخندم، مطمئنم هیچ وقت دیگه اون آدم قبلی نمیشه😂
گروه داستان یا پند
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😃😃😂
گروه داستان یا پند
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😄😄
گروه داستان یا پند
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبخند تضمینی 😂.
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گذشت میکنم
تا آسایش داشته باشم ...
به فراموشی میسپارم
تا لبخند بزنم ..
سکوت میکنم تا
با کسی بحث وجدل نکنم ..!
چشم پوشی میکنم
چون هیچ چیز ارزش ..
ناراحت شدن ندارد !
صبر میکنم چون
بی نهایت به خدا امیدوارم ...!🌺
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا امام رضا یه دستی به سر منم بکش...😔💚
👤 کلیپ زیبای "داستان تکاندهنده کنار ضریح امام رضا" با سخنرانی استاد دانشمند تقدیم نگاهتان
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 ماجرای هیرمند و حق آبه ایران چیه؟
🍃🌹🍃
🔹باز هم خیانتی از رضاخان، محمدرضا #پهلوی، انگلیس و البته آمریکایی ها!
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
❇️ درمان عفونت مجاری ادرار
🟨 یک قاشق چای خوری تخم گشنیز را به مدت چند دقیقه در یک فنجان آب بجوشانید، سپس اجازه دهید خنک شود، آن را صاف کنید و روزی دو بار از این ترکیب بنوشید.
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 ببینید وقتی از پدر حرف میزنیم و میگیم پدر آرامش من
پدر دار و ندارم از چه میگوییم.
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #با_من_بمان_47 سرمو گوشه ی تختش گذاشتم و چشمامو بستم،احساس
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
#ادامه_قسمت_48
سرشو باند پیچی کرده بودن تا زخمش عفونت نکنه، به پشتی مبل تکیه داده بود و چیزی نمیگفت،تازه مرخصش کرده بودیم.
عمه خانوم لیوان ابمیوه ای براش اورد به حوریه خانوم داد:
_بهش بده بخوره پسرم رنگ و روش پریده!
محمد در حالی که سیب میخورد با دهن پر گفت:
_من هروقت مریض میشم اینطوری بمن نمیرسی مامان.انگار جزو دکوراسیون خونم،اونوقت واسه برادرزادت سنگ تموم گذاشتی!
از وقتی مرخص شده هر دقیقه واسش یه نوع ابمیوه میاری معدش باد کردا.
نجمه با خنده گفت:
_داداش حسودی نکن، توهم سرتو بکوب به دیوار زخمی بشه بهت برسن!
همه خندیدن که محمد چپ چپ به نجمه نگاه کرد:
_مشقاتو نوشتی بلبل زبونی میکنی؟؟
-عه داداش من دیگه سوم دبیرستانم،
دبستانی که نیستم جلو بقیه اینطوری میگی!
نرگس لبخند گشادی به نجمه زد:
_بزرگی به عقل است نه به سال!
عمه خانوم خندید و کنارشون نشست:
- خوب عروس گلم راست میگه!
متعجب بهشون نگاه کردم که محمد سرفه کنان تکه های سیبو روی بشقابش گذاشت.
نرگس از خجالت سرخ شد و سرشوپایین انداخت که ندا گفت:
_نگاش کن چه سرخاب سفیدم میشه
مامانم تورو خیلی وقته واسه محمد نشون کرده!
حوریه خانوم خندید و گفت:
_دخترم فعلا میخواد درسشو بخونه.
_ماهم نشونش کردیم،درسش تموم شد عقدشون کنیم دیگه!
محمد نیشگونی از بازوی ندا گرفت که بی اختیار خندم گرفت.
با خندیدن من کمیل زیر چشمی نگام کرد و اخم کرد.چرا اینطوری میکرد؟
همونطور که سرشو به مبل تکیه داده بود گفت:
_نرگس تا وقتی من نخوام با کسی عروسی نمیکنه!
عمه خانوم:وا.مگه پسر من چی کم داره
ماشاالله یه پارچه اقا
-عقلش ک ناقصه عمه جون.
نجمه و ندا خندیدند که حوریه خانوم با خنده گفت:
_اینطوری نگو پسرم،اقا محمد خیلی برازنده هستن،نرگس منم چیزی کم نداره!
عمه خانوم خندید و گفت:
_پس تمومه دیگه.
محمد درحالی که گونه هاش گل انداخته بود از جاش بلند شد که ندا دستشو گرفت:
_کجا فرار میکنی؟
دستشو کشید و با عجله رفت که همه خندیدن.به کمیل نگاه کردم که دیدم اونم داره میخنده...
#ادامه_دارد....
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #ادامه_قسمت_48 سرشو باند پیچی کرده بودن تا زخمش عفونت نکنه
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
#با_من_بمان_49
داشتم ظرفای شامو با نجمه میشستم که صدای گفت و گوی محمد و کمیلو از هال شنیدم:
_فردا اول وقت باید بریم کلانتری شکایت تنظیم کنیم.
_دردسر زیاد داره،من میخوام زودتر برگردم!
-نگران نباش، تو فقط برای سرت شکایت بنویس خودم بقیه کارو برای اینکه وارد باغمون شدن پیگیری میکنم!
با شنیدن صدای خنده ی ندا و نرگس که در گوش هم چیزی میگفتند لحظه ای بهشون نگاه کردم و با حسرت رومو گرفتم،کاش منم یه خانواده درست و حسابی داشتم،کاش مثل نرگس و بقیه دخترا برای خودم ،برای ایندم رویابافی میکردم، کاش مادرم زنده بود مثل حوریه خانوم وقتی ازم خواستگاری میکردن پشتم بود،،ولی کو خواستگاری!
از وقتی ک 14 سالم بود تو رویاهام فکر میکردم که با یه پسر خوب ازدواج میکنم و خوشبخت میشم،حالاهم با یه پسر خوب ازدواج کردم ولی میفهمم که از حد خودم بیشتر ارزو کردم،من دختر جمال نعشه ای کجا؟ و کمیل اقا سید نوحه خون مسجدشون کجا؟
برای خودشون برو بیایی داشتن،
با بغض به ابی که از شیر ظرفشویی میرفت خیره شدم،حالاهم مطمئنم کمیل به خاطر ابرو و زندگی خودش ازم خواسته عادی بشیم،وگرنه هنوز سمانه عشق بچگیاشو دوست داره.
دوباره این افکار تلخ ازارم میدادند
اهی کشیدم که نجمه گفت:
_تو فکری؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_زودتر مایع بزن تموم شن دیگه!
___
هرطرف میچرخیدم خوابم نمیبرد
به فردا فکر میکردم،فردایی که دوباره میتونستم یواشکی کمیلو نگاه کنم!
قرار بود به خاطر اینکه این اتفاق افتاد و فراموشش کنیم فردا دورهمی بریم بیرون غذا بخوریم.پس فرداهم چون کمیل عجله داشت برمیگشتیم.
به سقف خیره نگاه کردم ،با شنیدن صدای قدم زدن کسی تو حیاط سرجام نشستم،نکنه دزدا برگشته باشن،
به چهره ها ی غرق خواب نرگس و نجمه و ندا نگاه گذرایی انداختم،بهتره برم کمیلو بیدار کنم.
در اتاقو با صدای قیژ قیژ زننده ای باز کردم و رفتم هال،کمیل سرجاش نبود
نگران به اطراف نگاه کردم،به نظر رفته بود بیرون.
از لای در ورودی هال حیاطو نگاه کردم که دیدم روی پله ها نشسته و به اسمون خیره شده،همونجایی که من برای بار اول اومده بودم نشستم.
کنارش ایستادم، نگاهی انداخت و چیزی نگفت،صدای اواز جیرک جیرک ها تنها صدایی بود که سکوت بینمون رو میشکست:
_چرا هنوز نخوابیدی؟؟
_خوابم نبرد..شما چرا بیدارید؟؟
-منم از فکر و خیال زیاد خوابم نبرد.
پیشش نشستم که با ذوق خاصی گفت:
#ادامه_دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
#ادامه_قسمت_50
_اون ستاره ها خیلی قشنگن،بچه که بودم با پدرم اونارو بعضی شبا نگاه میکردم،همیشه میگفت اگه اونارو بتونی بشماری و تموم کنی بهت یه چیز خیلی خوب جایزه میدم ولی هیچ وقت نشد.
-چرا؟؟
-چون همیشه سر ستاره ی پونزدهم که میرسیدم خوابم میبرد.
خندید که لبخند زنان گفتم:
_خدا رحمتشون کنه.
-ممنون.
به ستاره ای که از همه بیشتر میدرخشید اشاره کردم و گفتم:
_اون ستاره ی منه،از بچگی دنبال پر نورترین ستاره ها هستم.
اشاره ی دستمو دنبال کرد و گفت:
_عجب!
به ستاره ی دیگه ای اشاره کرد و گفت:
_ پس اونم ستاره ی منه!
-اون که خیلی کمرنگه.
-خوب کنار ستاره ی تو که میدرخشه ستاره ی کمرنگ منم شانسی برای دیده شدن داره.
بهش نگاه کردم که باحالت خاصی بهم نگاه کرد و گفت:
-میخوام یبار دیگه ستاره هارو بشمارم.
به اسمون نگاه کردم که ادامه داد:
_شاید اینبارم سر ستاره ی پونزدهم خوابم ببره.
هردو به اسمون برای لحظه ای خیره شدیم.
از سنگینی سکوتی که حاکم شده بود حدس زدم خوابش برده باشه،خواستم صداش بزنم که احساس کردم چیزی روی شونه ام قرار گرفت.
سرشو روی شونم گذاشته بود و خوابیده بود،نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم، رفتاراش خیلی عجیب وغریب بودن
صداشو که شنیدم ضربان قلبم بالارفت:
_دیگه از اینکه تو زندگیمی ناراحت و عصبی نیستم، کمکم کن همه چی رو فراموش کنم!
واقعا داشتم درست میشنیدم
به گوشام شک کردم،دیگه واقعا حس میکردم عاشقش شدم،نمیدونستم باید چه جوابی بودم،تو حس و حال حس عاشقی خودم غرق شده بودم که کمیل از جاش بلند شد و گفت:
_هوا خیلی سرده،توام بیا تو.
با گفتن این حرف رفت داخل و من موندم و یه دنیا خیال بافی و تصور.
دستامو رو گونه م گذاشتم بدنم یخ کرده بود.
......
داشتم از راهرو سمت اشپزخونه میرفتم که کمیل سرراهم سبز میشد،همونطور که حوله رو صورتش بود بهم خیره نگاه کرد که از خجالت سرمو پایین انداختم و رفتم.
خودمم از این رفتارم خندم گرفته بود
حس عجیبی داشتم، شاید به خاطر توجهی که کمیل از خودش نسبت بهم نشون داده بود باشه.
وقتی سر میز صبحونه نشستیم اصلا سرمو بالا نیاوردم بهش نگاه کنم
اونم بعد از خوردن صبحونش همراه محمد رفت.
بعد از اینکه به عمه خانوم کمک کردیم خونه رو مرتب کنه منو نرگس ناهارو درست کردیم و با ندا و نجمه چهار نفری دورهم نشستیم.
وقتی داشتم یه سری وسایل میبردم اتاق ندا دستمو کشید و منو برد اتاق خودش بابت رفتار اونروزش ازم عذرخواهی کرد
گفت که زود قضاوت کرده و فکر نمیکنه من دختر بدی باشم،منم بخشیدمش.
احساس میکردم اون روز خیلی روز خوبیه، ته دلم انتظار خیلی زیادی برای برگشتن کمیل داشتم.
ای کاش میتونستم بهش زنگ بزنم.
مثل دیوونه ها هردقیقه به ساعت نگاه میکردم تا ببینم کی برمیگردن.
نرگسم که به رفتارام شک کرده بود مدام با اشاره چشمش میپرسید چه خبره
منم فقط میخندیدم..
#ادامه_دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۳۸:
دستانم به وضوح می لرزید. چند گزارش خبری دیگر را باز کردم. در تمامشان، مجری ها با آب و تابی خاص از احتمال کشته و سر به نیست شدن جسد دانیال به دست نیروی سپاه پاسداران می گفتند.
زانوهایم توان ایستادگی نداشتند. دستم را به لبه ی کمد گرفتم تا تعادلم بر هم نخورد. شک نداشتم پای ناشناس در میان است. کشتن و بر چسب زدن نام قاتل بر پیشانی این نظام، از طرف ناخودی های نامربوط، چیز تازه ای نبود. یعنی دانیال دیگر نفس نمی کشید؟
بی اختیار به کمد تکیه زدم و روی زمین نشستم. در همهمه ی خبرهای ذوق زده از شلوغی های اخیر در شهرهای مختلف ایران گزارش های مربوط به مرد موطلایی را یکی پس از دیگری می گشودم. همه شان از داستانی تکراری می گفتند؛ داستانی از قتل و کشتار بی گناهان به دست سپاه پاسداران. اما درد من این ها نبود. وای دانیال...
سرگیجه و تهوع، حالم را بی حال کرد. چندین بار با پدر و طاها تماس گرفتم اما هیچ کدام پاسخ نمی دادند. نکند سکوت مصلحت اندیشانه ی من بانی این مرگ و باعث این داستان ناجوانمردانه بر ضد کشورم شده باشد؟
بوی تند سوختگی در مشامم پیچید. دستپاچه روی زانوهایم جهیدم و گاز را خاموش کردم. درماندگی امانم نمی داد. یک بند در ذهنم فریاد می زدم:
«خاک بر سرم! خاک بر سرم! خاک بر سرم!»
وسط آشپزخانه، روی دو زانو، مقابل اجاق گاز ایستاده بودم و نمی دانستم دقیقاً باید چه کار کنم. گوشی میان دستانم لرزید. به امید این که پدر یا طاها باشند، به سرعت جواب دادم. صدایی غریب و مردانه شنوایی ام را هدف گرفت. سلامی اجمالی به خرج داد و جمله ای بی مقدمه چینی گفت که ناگهان زمان در کف دستانم ایستاد.
_ پدرتون... حاج اسماعیل زخمی شدن البته چیز خاصی نیست ها! نترسید! برادرتون گفتن که به مادر چیزی نگید و تشریف بیارید همون بیمارستانی که دفعه ی قبل حاجی رو بستری کرده بودن.
زبانم فلج شد. باز هم تیر و ترکش و گلوله؟ اصلاً وجبی سلامتی در جان پدر باقی مانده بود؟ جز نام بیمارستان دیگر هیچ نشنیدم. چون جنون زدگان به اتاقم دویدم و بی معطلی لباس پوشیدم. قصد خروج از اتاق را داشتم که ایستادم. می دانستم که اگر چشم مادر به احوال زارم بیفتد قلبش به اضطراب خواهد کوبید. چند گام عقب کشیدم و مقابل آینه ایستادم. لب هایم در سفیدی به پوستم فخر می فروختند. چند سیلی بر گونه هایم نشاندم تا شاید به سرخی بزند و مادر بویی نبرد. نفسی عمیق به ریه سپردم. گرمای اشک بی اختیار در حوض مشکی چشمانم حلقه زد. سرم را بالا گرفتم بلکه مانع باریدن شوم.
وای پدرم!
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۸: دستانم به وضو
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۳۹:
با توجه به شلوغی های خیابان راضی کردن مادر با بهانه های ساختگی برای خروج از خانه سخت بود. پایم که به خودروگاه رسید، سوار بر ماشین طاها به خیابان تاختم. ذهنم قرار نداشت. سلول به سلول وجودم می لرزید.
پدر... دانیال... پدر... دانیال...
به خیابان اصلی که رسیدم در پیچ و تاب معترضین گیر افتادم. یکی فریاد گرانی سر می داد، یکی ندای شادی بر روح رضا شاه. قدرت حلاجی نداشتم؛ فقط می خواستم از دل آن شلوغی ها برسم به بیمارستانی که جان پدر را به آغوش داشت.
درمانده فرمان ماشین را به هر سمتی که رهایی داشت می چرخاندم. برای فرار از تأخیر، کوچه به کوچه مسیر می یافتم. مدام با گوشی طاها تماس می گرفتم اما دریغ از نیمچه پاسخی که پنجه ی مرگ را از دور گلویم باز کند. هزار داستان در ناخودآگاهم ردیف می شد. که همه شان طعم خرما داشتند و عطر حلوا. دم به دم، طوفان اشک ها را با آستین مانتویم پس می زدم تا مجال تماشا بیابم.
دانیال... پدر... دانیال... پدر...
به هر جان کندنی بود، بالأخره رسیدم. ماشین را گوشه ی حیاط بیمارستان جای دادم و هر چه توان در زانو داشتم خرج دویدن کردم. به بیمارستان که رسیدم، جانم سست شد؛ می ترسیدم، می ترسیدم از شنیدن آن چه نباید.
ریه ام تند بالا و پایین می شد اما نفس هایم رمقی به کام نداشت. چون مادری کودک مرده، میانه ی سالن ایستادم و برای یافتن تابلوی پذیرش سر چرخاندم. چشمانم فضای شیشه ای پذیرش را شکار کردند. پاهایم را چون کیسه ای سنگین از شن به دنبال خود کشیدم. مقابل دخترک جوان و نقاشی شده ی آن طرف شیشه ایستادم. صدایم نای به گوش رسیدن نداشت. دخترک بی خیال تابی به چشمان خط کشی شده اش داد و کارم را پرسید. بی نفس نام پدر را گفتم. بی حوصله نگاهی به رایانه اش انداخت.
_ فردی با این اسم رو نیاوردن.
عرقی سرد کف دستانم را دریا کرد.
اگه می شه دوباره نگاه کنید. آخه به من گفتن آوردنش این جا.
کلافه، کش و قوسی به اجزای عمل شده ی صورتش داد و دوباره رایانه را از نظر گذراند.
_ نه خانم محترم نیست.
دیگر روح در بدن نداشتم. یعنی نام بیمارستان را درست شنیده بودم؟
اما نه، اطمینان داشتم که اشتباه نکرده ام. سالن با تمام آدم هایش به دور سرم می چرخید. منگی به هوشیاری ام مشت می کوبید. چون موجی ها، گوش هایم صوت می کشید و قدرت تفکرم کور شده بود.
کرخت روی نزدیک ترین صندلی نشستم. باید با طاها حرف می زدم. مبهوت تر از ثانیه ای قبل، جیب مانتوی زرشکی رنگم را به دنبال گوشی زیر و رو کردم اما نبود. کیفم را به همراه نداشتم. پس حتماً در ماشین جا مانده بود درمانده به سمت خروجی رفتم. به محض خروج، باد تندی چادرم را به دنبال خود کشید و سرما در مغز استخوانم نشست؛ پاییز را چه به یک لاپوشی. به طرف ماشین پا تند کردم. به خدا هیچ کس پریشان حالی ام را نمی فهمید. لحظه ای مرد موطلایی مقابل چشمانم ظاهر شد و ثانیه ای تماس مجهول بر ذهنیاتم چنگ می زد. خودم را هم قاتل می دیدم، هم مقتول. هم ظالم بودم، هم مظلوم. نمی دانستم نگران پدر باشم، غصه دار دانیال و مملکتم یا برزخ زده از نیت پشت این تماس که بوی دسیسه می داد.
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۹: با توجه به شل
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۴۰:
دگرگون مشوش سوار ماشین شدم. باز هم قلب آسمان رو به دلگیری می رفت. روی داشبورد و صندلی را نگاه کردم اما خبری از گوشی نبود. به هم ریختگی اعصاب اجازه ی تمرکز را نمیداد. با دندان هایی قفل شده به خودم بد و بیراه می گفتم که صدایی مردانه از پشت سر نفسم را قطع کرد.
ـــ دنبال این می گردی؟!
وحشتزده خواستم به سمت صدا بچرخم که حرکتم را خواند و با تحکم گوشی را روی گونه ام فشرد.
ـــ برنگرد!
تنم به وضوح می لرزید. اکسیژن تکه تکه بالا می آمد. نامحسوس نگاهی به آینه انداختم تا شاید چهره اش را ببینم. کلاه نقاب دار به سر داشت و آن را تا حد امکان پایین آورده بود.
ـــ بهتره چشم از آینه بگیری. کنجکاویِ زیاد گاهی کار دست آدم می ده.
نگاه مضطربم را به بیرون دوختم. آب دهانم را به سختی قورت دادم. تارهای صوتی ام فلج شده بودند. با صدای خشدار خطاب قرارش دادم:
«کی هستی؟ چی می خوای؟ تو ماشین پول ندارم. فقط همون گوشی همراهمه. بردارش و برو!»
پوزخندش در فضا پیچید.
_ صدات می لرزه، نفس هات کوتاه و تند شده. چیه؟ ترسیدی؟! بیشتر از این ها ازت انتظار داشتم دختر سردار اسماعیل.
نام پدر را که آورد بی اختیار به طرفش چرخیدم. این بار ضربه ای شبیه به مشت با گوشی بر گونه و بینی ام کوبید.
_ من یه حرف رو دو بار تکرار نمی کنم.
درد بدی در استخوان صورتم پیچید. در انجماد پوستم، مایعی گرم از بینی تا روی لب هایم لیز خورد. عصبی و وحشت زده به رویش انگشت کشیدم. خون بود. لکنت به زبانم افتاد.
_ تو... تو همون ناشناسی... درسته؟!
صورتش را به گوشم نزدیک کرد؛ آن قدر نزدیک که صدای نفس های منظم و آشنایش را میشنیدم. رعشه به جانم افتاد. با تمام توان پلک بر پلک فشردم؛ انگار که ماری افعی پشت صندلی ام می خزید.
ــــ هیییییس!
دیگر اطمینان داشتم خودش است. چرا من را به این جا کشانده بود؟
_ من هم از خبر کشته شدن دانیال ناراحت شدم اما خودت رو مقصر ندون. هیچ دستگاهی، هیچ جای دنیا، اجازه نمی ده یه خائن زنده بمونه؛ اون هم کسی مثل دانیال که کم اطلاعاتی نداشت. من هم اگر جای حاج اسماعیل بودم، دستور قتلش رو می دادم، اونم جوری که حتی جنازه ش پیدا نشه.
خونم به جوش آمد. با دندان هایی قفل شده جوابش را دادم:
«پدر من این کار رو نکرده! پدر من...»
خندید و کلامم را قیچی کرد.
_ دختر کوچولوی احمق! تو از سیاست چی می دونی، جز یه مشت مزخرف؟ هان؟ نکنه فکر کردی سیاست همون چرندیاتیه که تو فیلم های حکومتیتون با اسم شهید و جوونمرد به خوردتون می دن؟ ببینم حاجی تا حالا بهت نگفته که سیاست ننه بابا نداره؟ نگفته قانونش می گه بخور تا خورده نشی، بکش تا کشته نشی، نگفته که...
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۰: دگرگون مشوش س
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۴۱:
صدای زنگ گوشی ام در اتاقک ماشین پیچید و سکوت را بر زبانش آورد. قلبم بی مراعات سر بر دیوار سینه می کوبید. گوشی را مقابل صورتم گرفت. دستش را با دستکشی مشکی پوشانده بود و این یعنی قاعده ی بازی را خوب می دانست.
_ خان داداش سبزپوشته، آقاطاها. بگیر جواب بده.
نمی توانستم ذهنش را بخوانم. چرا می خواست جواب طاها را بدهم؟! خواستم گوشی را از دستش بگیرم که آن را قاپید.
_ اگه پرسید کجایی، دروغ نگو. اگه پرسید چرا، باز هم دروغ نگو اما حواست باشه که بیشتر از این دو مورد راستگو نباشی، چون من درست پشت سرت نشستم.
تماس را برقرار کرد و روی بلندگو گذاشت. صدای خسته ی طاها گلویم را آبستن بغضی وحشت آلود کرد.
_ سلام! ببخشید نتونستم جواب بدم. جانم، کاری داشتی؟
اشکم را قورت دادم و بریده بریده سلامی زورکی گفتم. آمبولانسی به سرعت از کنار ماشین عبور کرد. مکثی مردد به کلامش افتاد.
_ زهرا، خوبی؟
نفسی عمیق گرفتم و با حنجره ای نیمه فلج به گفتن سخن کوتاه اکتفا کردم. چشمم به در اورژانس میخکوب بود. شیون چند زن و مرد نگاهم را به شیشه ی سمت چپ کشید. انگار صدای جیغ هایشان از پشت گوشی بر شنوایی برادر هم نشسته بود.
_ زهرا... زهرا، کجایی؟ مگه خونه نیستی؟!
صدایش رنگ اضطراب گرفت. «نه»ای بی جان گفتم. عصبی شد.
_ توی این اوضاع و شلوغی ها، چرا از خونه رفتی بیرون؟ کجایی الآن؟
لبم را به دندان گرفتم تا بغضم منفجر نشود.
_ بیمارستان.
با بهت و نگرانی دلیل را جویا شد. من کجای زندگی ام ایستاده بودم؟ به سختی از تماس ناشناس گفتم و خبری که من را به این حیاط کشانده بود. ساکت ماند. انگار کلماتم را از زیر زبان ذهنش مزه مزه میکرد. ناگهان ولوله به جانش افتاد.
_ زهرا، الآن دقیقاً کجایی؟!
از پریشان حالی اش اغتشاش در جانم جان گرفت.
_ توی ماشین نشستم.
سعی داشت به خود مسلط باشد اما موفق نبود.
_ درهای ماشین رو قفل کن و همون جا بمون تا من بیام دنبالت. نه، نه، اصلاً پاشو برو واحد انتظامات، الآن تماس می گیرم باهاشون هماهنگ می کنم. همون جا بمون از جات هم جُم نخور تا خودم رو بهت برسونم. فهمیدی چی گفتم زهرا؟ فهمیدی؟
دیگر قلبم گواه می داد که این آشوب برادر بی دلیل نیست. بغضم ترک برداشت و اشک نم نم روی گونه هایم لیز خورد. کاش می توانستم بگویم شیطان پشت سرم نشسته و جانم را به لبم رسانده.
_ من الآن دارم حرکت می کنم. دو دقیقه ی دیگه بهت زنگ می زنم، باید اون جا باشی.
عجله قرارش را ربوده بود. خیالش که از اطاعاتم راحت شد تماس را قطع کرد. تا به خود بیایم، گوشی از دستم قاپیده شد.
_ اووووم! ایده ی خوبیه.
آرامشی چندش آور در کلامش قدم می زد. ورقی آدامس کنار صورتم گرفت.
_ بخور، دلشوره ت رو کم می کنه.
اشک با خون راه گرفته از بینی ام دست به گریبان شد و بر جان لب هایم نشست. مزه ی شور آهن بر حسِ چشایی ام ناخن می کشید و حالم را به هم می زد.
_ انتظار داری من یکی باور کنم که سپاه اون رو کشته و پای تو در میون نیست؟
نفس عمیقی کشید.
_ باور تو و امثال تو اصلاً مهم نیست. این رو هنوز نفهمیدی، نویسنده ی انقلابی؟
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۱: صدای زنگ گوش
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۴۲:
گوشی را روی صندلی جلو پرت کرد. صدای باز شدن در عقب حواسم را به خود کشید.
_ خب دیگه وقت رفتنه.
صدای بسته شدن در حکم رهایی از چنگال ابلیس را صادر کرد. به قلبم چنگ زدم بلکه آتشش آرام شود. هنوز آسودگی به ریه ام باز نگشته بود که دوباره در عقب گشوده شد. نوای نحسش از میان در نیمه باز، در شنوایی ام خزید.
_ راستی من اگه جات بودم از جام جُم نمی خوردم.
و صدای انفجار درآورد.
_ بوومممم!
نفسم قطع شد. لحنش تمسخر برداشت.
_ به امید دیدار خواهر پاسدار طاها!
باران چشمانم به یکباره خشک شد. کوبیده شدن در خبر از رفتنش داد. بی حسی بر چهار ستون بدنم خیمه زد. جرئت تکان خوردن را در خود نمی دیدم. باورم نمی شد در چنین مخمصه ای گیر افتاده باشم. دوست داشتم کسی تکانم دهد و بگوید:
«بیدار شو، خواب بد دیدی.»
نمی دانم چند نفس مات ماندم و زمان از کف دادم، چند نفس صدای یکنواخت گوشی را شنیدم و انگار نشنیدم. چند نفس مرگ آرزویم شد و نمردم تا این که برخورد قطرات تند باران به شیشه من را به خود آورد. بی رمق و دستپاچه تماس های بی وقفه ی طاها را پاسخ گفتم. فریاد عصبی اش پرده ی گوشم را درید.
_ چرا این گوشی لعنتیت رو جواب نمی دی؟! عمرم تموم شد.
مجال پاسخ نمی داد و مسلسل وار کلمه پشت کلمه ردیف می کرد.
بچه ها می گن هنوز نرفتی پیششون. تو کجایی؟ چرا نرفتی؟!
صدایم از قعر چاه می آمد.
_ نمی شه... نمی تونم برم.
تمام خشونتش به یک باره نشست و اضطراب جایش را گرفت.
_ چرا نمی شه؟ چرا نمی تونی؟
نای حرف زدن نداشتم.
_ زیر صندلیم یه بمبه.
نفس های عمیق و وحشت زده اش در دالان شنوایی ام دوید. حالا اجازه داشتم به جای تک تک آدم های روی زمین بترسم.
_ نترس... نترس دارم می آم. نزدیکم. فقط از جات تکون نخور. باشه؟ با من حرف بزن. گریه نکن، حرف بزن.
اشک هایم به هق هق افتاد. تلاش طاها برای سلطه بر اوضاع به هم ریخته ی روانی به نتیجه نمی رسید. هیچ وقت فکر نمی کردم انتهای زندگی ام تکه تکه شدن در آغوش آتش باشد.
وای مادر... وای پدر... چه بر سر آن ها می آمد؟
اغتشاش در لحن و کلمات برادر می دوید. از یک سو سعی در حفظ تماس و آرام کردنم داشت و از سوی دیگر، به لطف گوشی دومش، شرایط پیش آمده را به همکارانش توضیح می داد.
چند مرد از حراست به سراغم آمدند. دو نفرشان مشغول دور کردن مردم از ماشین شدند و یک نفرشان که مردی میانسال به نظر می رسید، کمر همت بست به امید دادن و راندن وحشت از وجودم. نمی دانم زمان چه قدر کش آمد که در گیرودار عبور از معترضان خیابانی، بالأخره طاها خود را رساند.
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۲: گوشی را روی ص
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۴۳:
چشمانم که به قامت بلند و چهارشانه برادر افتاد، آشوب قلبم آرام که نه اما کمی خنک شد. چون دخترکان پنج ساله دوست داشتم که به آغوش امنش پناه ببرم. با گامهایی بلند، کنار ماشین ایستاد و در را گشود. رنگ به رخ نداشت. نفس نفس می زد اما لبخندی تصنعی بر لب نشاند. چشم در صورتم چرخاند و نگران، حالم را جویا شد.
_ چیزی نیست، درست می شه. الآن بچه ها می رسن. فقط سعی کن نترسی و تکون نخوری.
داشت شوخی میکرد؟ واقعاً چیزی نبود؟ مرگ در حیاط خلوت زندگی ام قدم می زد تا بیتعارف وارد خانه ام شود، آن وقت می گفت چیزی نیست؟
پرتشویش روی زمین زانو زد و محتاطانه نگاهی به زیر صندلی انداخت. یکی از حراستی ها بطری کوچکی از آب میوه به سمتم گرفت. دهانم قفل بود و دلشوره، تهوع به کامم تزریق می کرد. لجوجانه سر به نخواستن تکان دادم. مرد جوان مؤدبانه زبان به اصرار چرخاند اما نمی توانستم. طاها که یک دندگی ام را دید، سرش را بالا آورد.
_ زهرا جان بخور. فشارت افتاده. اگه حالت بد بشه، اوضاع از اینی که هست هم بدتر می شه. پس کمک کن تا...
گوشی اش زنگ خورد. شماره ی روی صفحه را که دید اضطراب چهره اش دو چندان شد. با تعلل پاسخ داد. از حرفهایش متوجه شدم پدر پشت خط است. کلمات را دست به عصا ادا میکرد تا از التهاب پدر کم کند.
_ حالش خوبه، فقط ترسیده. نه... نگاه کردم. یه جعبه زیر صندلیشه. باید دو زمانه باشه که به محض نشستن روی صندلی فعال شده. نمی دونم، خودم هم گیجم. آره، الآن بچه ها می رسن. باشه.
دستش را روی گوشی گرفت و نگران نگاهم کرد.
_ زهرا جان، بابا می خواد باهات حرف بزنه. خیلی خیلی نگرانه. سعی کن آروم باشی.
سری به تأیید تکان دادم، اشک ها را پس زدم و گوشی را از دستش گرفتم. «باباجان» گفتن مهربان پدر که بر قلبم نشست، سیل بارانی بی رعد از کنار چشمانم سرازیر شد. سردار خانه مان برای دلگرمی ام نرم نرم جمله می ساخت اما مگر هراس از مردن، مجال کرنش می داد؟ جملاتم که به انتها رسید،خیرگی طاها را روی صورتم خواندم. ابروهایش گره داشت اما حال من به هم ریخته تر از آن بود که دلیل بخواهم. گوشی را به دستش سپردم و از آمدن پدر تا دقایقی دیگر با خبرش کردم. چروک پیشانی اش عمیق تر شد. دستمالی از جیبش بیرون آورد و خون جاری از بینی ام را پاک کرد.
_ چرا داره از دماغت خون می آد؟
نمی دانستم بگویم دستپخت آن ناشناس است یا داستان ببافم. میان زمین و آسمان گیر کرده بود. می ترسیدم. زهرای پرحرف از حرف زدن می ترسید؛ صدای مردانه اش بم شد.
_ اصلاً چه طوری متوجه شدی تو ماشین بمب هست؟!
واماندگی در جزء به جزء صورتم خودنمایی میکرد. مردی جوان نفس زنان سراغ طاها آمد و او را از رسیدن تیم بررسی و خنثی سازی آگاه کرد. ای کاش این کابوس به لطف انفجار و جان دادنم در جهنم آتش، تمام می شد.
چند مرد با آرامشی نظامی به سراغمان آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی، مشغول بررسی محتاطانه جعبه ی زیر صندلی شدند. یکیشان که کمی تپل تر بود و وسط سرش هم از مو خالی شده بود، دست از بررسی کشید و ابروانش را بالا داد.
_ آقا طاها، این جعبه کمی مشکوکه. بزار بچه ها آماده شن اما فکر کنم ماجرا اون جوری که نشون می ده نیست.
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۳: چشمانم که به
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۴۴:
تپش قلبم به اوج رسید. این جمله یعنی شرایط خیلی وخیم تر است. رو به برادر، تابی به چهره دادم که یعنی منظورش چیست. جوان لاغراندامی که کنار طاها ایستاده بود، روی زمین خیس از باران زانو زد و جعبه زیر صندلی را خوب بررسی کرد. کمی بعد، با چهرهای ناخوانا دستی بر محاسن بلندش کشید.
_ راست می گه، حاجی. این جعبه یه جوریه. اصلاً بیا یه بار دیگه خودت ببین.
سپس با صدایی بلند فردی به اسم احمد را خواند. طاها، خیس از باران، همراه با مرد تپل، مشغول بررسی جعبه شد. فهرستی از کلمات تخصصی بینشان رد و بدل می گشت که از هیچ کدامشان سر در نمی آوردم. کمی بعد جوانی احمد نام، دوان دوان به جمعشان پیوست.
هرچه بیش تر به حرف ها و کارهایش دقت می کردم کمتر متوجه میشدم. دیگر اضطراب و گنگی امانم را بریده بود. خواستم زبان به اعتراض بچرخانم که ماشینی در نزدیکی ما ایستاد و پدر با همان صلابت و آرامش همیشگی از آن پیاده شد. چشمان باجذبه اما مهربانش در آن هیاهو، من را می جست. نگاهش که به من افتاد ریه اش نفسی راحت کشید. با گامهایی بلند به سمت ما راه گرفت.
سلام و احترام نظامی تک تک افراد را با دست و لبخندی مردانه پاسخ گفت. این مرد با آن موهای جو گندمی و زخم کنار ابرو، تمام دنیایم به حساب می آمد. با آرامشی پدرانه روی صندلی کناری ام نشست.
_ خوبی بابا؟ تو دختر منی ها! ما از این بازیها کم ندیدیم. پس نبینم بترسی!
اشک بی اختیار بر گونه ام لیز می خورد. یک روز چه قدر ظرفیت برای بد شنیدن و بد آوردن در خود داشت؟ پدر همیشه کم حرف می زد اما امان از خروش چشمانش.
یکی از جوان ها با احترامی خاص پدر را خواند و او را به جمع پر چالششان کشاند. توجهم میخ بررسی ها و گفت و گوهایشان بود. کمی بعد انگار به نتیجه رسیدند. یکی از جوان ها که زیر نم نم تند باران روی زمین نشسته بود، نگاه مو شکافانه اش را از جعبه گرفت و با لهجه ای شیرازی اطمینان بر کلام داد.
_ حاجی جان، به جایی ارتباط نداره. بررسی کردیم، خیالت تخت!
سرش را کمی بالا آورد. بخار از دهانش به بیرون می دوید و قطرات باران از میان موها بر پیشانی سبزه اش مسیر می گشود. یا علی گویان از جا برخاست و کمی آن طرف تر ایستاد.
_ آبجی، جسارتاً، آروم و با احتیاط پیاده شید.
وجودم به گزگز افتاد. از من می خواست پیاده شوم؟! اما آن ناشناس گفته بود اگر تکان بخورم ماشین به هوا می رود. نگاه پر التهابم بین طاها و پدر تاب خورد. تردیدِ وحشت زده ام را دیدند. برادر دستش را به سمتم دراز کرد. صدای نرم و مطمئن بابا در شنوایی ام پیچید:
«بابا پیاده شو و نگران نباش!»
من با این دو مرد جهنم را هم دوست داشتم ولی اگر اتفاقی می افتاد جان من به درک، تک تک آدم های این جا چه می شدند؟ چشمان خسته ی پدر اطمینان را فریاد زد. راهی نیافتم. در دل اشهدم را خواندم و خواستم خارج شوم اما پاهای خواب رفته ام برای ایستادن یاری ام نکردند. دو محرم نور چشمی، ناتوانی ام را خواندند و برای کمک زیر بازوهایم را گرفتند. به محض برخاستن. بسم الله گویان پلک بر پلک فشردم؛ آن قدر محکم که حس فلجی بر صورتم چنگ زد.
یک... دو... سه...
چند نفس گذشت؛ ولی اتفاقی نیفتاد؛ این یعنی هنوز زنده بودیم. بازدمی بلند از روحم برخاست.
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی بمیرم من😭😭
خادمای امام رضا پرچم حرم رو میبرن خانه سالمندان، دوتا از مادرا جا میمونن پرچم رو نمیبینن که زیارت کنن...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
یه بنده خدایی میگفت پسرم یک دوستی داشت خییلی پسر عاااالیی بود..
پدر اون بچه راننده کامیون بود..
من همیشه حسرت خوبی اون بچه رو میخوردم که چرا بچه من به اون خوبیت نیست..
میگفت متوسل شدم به امام رضا بهم بگه چرا بچه اون راننده کامیون از پسر من بهتره🤔
میگفت یک شب تو خواب مشرف شدم محضر حضرت رضا ، حضرت بهم فرمود این راننده کامیون هرموقع میخواد بره سرویس شهرستان، خروجی مشهد از ماشین میاد پایین میگه آقا من نیستم بالای سر زن و بچم ..تربیت بچه هام سپردم دست شما.. و ما تربیت بچه هاش عهده گرفتیم..
و اما تو به علم و معلومات خودت مغروری میگی من بچه ام درست تربیتش میکنم این حاصل تربیت توست و اون بچه حاصل نگاه و عنایت و تربیت ما..
👈🏽بچه هاتون بسپرید دست اهلبیت..
👈🏽بچه هاتون بیمه اهلبیت کنید..
👈🏽بچه هاتون مجالس اهلبیت و حرم اهلبیت ببرید
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این چپیس حبابی خیلی خوشمزه ست کوچولوها عاشقش میشن👌🏻😋
مواد لازم :
سیب زمینی ۲عدد
نشاسته ۴-۵ ق غ
سفیده تخم مرغ ۱ عدد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
16.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
املت ترکیه ای🤩🇹🇷
یه املت متفاوت و خوشمزه🤤
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بادمجون بقچهای🤩
این یه ترکیب ترکیهای فوق العادهست
مواد لازم :
۳۰۰ گرم گوشت چرخکرده
۴ عدد بادمجان
۱ عدد پیاز
زردچوبه
خلال دندون
گوجه گیلاسی و زیتونم
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوخاری کردن بال مرغ🤩
مواد لازم :
نیم کیلو بال مرغ
۱ ق چ حریره سیر
۱ ق غ ماست
نصف ق چ ادویه کاری
۱ ق چ فلفل قرمز
۱ عدد پیاز
۲ عدد تخم مرغ
۱ پیمانه آرد سفید
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e