eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
909 دنبال‌کننده
17هزار عکس
33.4هزار ویدیو
115 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ و سه بار بگوید : 💫الحَمدللهِ ربِّ العَالَمِین 💫الحمدُلِلّهِ حَمدًا کَثِیرَا 💫طَیِّبًا مُبَارَکًا فِیهِ 🌸حق تعالی هفتاد بلا را از او دفع می کند. 📚 بلدالامین ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️‌ ایرانی ساکن استرالیا: گول بی بی سی و اینترنشنال رو نخورید 🔹‌ ما بدبختی هامون رو به شما نشون نمیدیم، فقط خوشی هامون رو نشونتون میدیم ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️از این قضیه میشه یه سریال کامل کلید اسرار ساخت!!! ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
💠 پسر کو ندارد نشان از پدر 🎥 یکی از فرزندان شهید بهشتی در واکنش به بیلبوردهای شهر تهران ادعا کرده: هیچ گونه استدلالی برای حجاب اجباری در سخنان پدرم مشاهده نمی‌شود! آقای علیرضا بهشتی، اموال پدر به ارث می‌رسد ولی افکار پدر موروثی نیست. شما نماینده افکار پدرتان نیستید. بخشی از افکار شهید بهشتی در قالب گفتار آن شهید، در دو فیلم بالا☝️ قابل ملاحظه هست. 🔺 حمید رسایی ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۸: پروین کنارم ن
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۹: هنوز حواسم پرت قدم های سست پیرزن بود که صدای زنگ تلفن قدیمی خانه بلند شد. به سمت میز کوچک کنار دیوار رفتم و گوشی لاکی را برداشتم. _ بله؟ جوابی نمی آمد. سرما زیر پوستم خزید. با صوتی خفه دوباره خواندمش اما جز سکوت چیزی عایدم نشد. ناشناس... ناشناس بود. بی حرف ماندم. بوق قطع تماس در گوشی فریاد زد. _ ببخشید که سر و صدا کردیم و بیدار شدی دخترم. کی بود؟ نگاهم به سمت فاطمه خانم در چار چوب آشپزخونه سر خورد. کف دستانم از هراس گز گز می کرد. _ هی... هیچ کس. اشتباه گرفته بود. مادر از آشپزخانه بیرون آمد. _ بیداری؟ بدو بیا صبحونه ت رو بخور. باید با فاطمه خانم بری امامزاده. تن صدایش را پایین آورد: _ ...این حلواها رو پخش کنی. بدو الآن اون بنده ی خدا می آد. ترس را در مشتم فشردم و پرسیدم: «کدوم بنده ی خدا؟» مادر کفگیر آغشته به حلوا را توی دستش تکان داد. _ همون جوون دیشبی. قرار بود بابات یا طاها بیان دنبالتون که کار واسه شون پیش اومد و نتونستن. طاها گفت اون دوستش رو می فرسته. نفس مضطربم را فوت کردم. بیچاره این ساده دلان نمی دانستند او و رفقایش تمام دیشب را جلوی در نگهبانی می داده اند. به سختی در خانه را گشودم. عقیل تکیه به ماشین داشت. به محض دیدنم با گامی بلند مقابلم ایستاد و یکی از دیس ها را گرفت. دوست نداشتم نگاهم به کنکاش چشمانش بیفتد. سلامی زیر لب گفتم و سوار شدم. متوجه فرارم شد. دیس های حلوا را کنار پایم روی صندلی عقب گذاشت. _ بازم هست؟ برم کمک؟ خودم را مشغول جا به جایی دیس ها نشان دادم و کم جان گفتم: «نه، چیزی نمونده.» سنگینی مردمک هایش بر دستپاچگی ام نشست. از این حال بدم می آمد. حس ذوب شدن را داشتم. سلامِ فاطمه خانم توجهش را کشید و نجاتم داد. عقیل هنگام سوار شدن اشاره ای نامحسوس به فردی پشت سرمان کرد که مطمئن بودم ماشینی جایگزین برای حفاظت از اهالی آن خانه است. کنار مزار خیس سارا نشسته بودم. فاطمه خانم سنگ مرمرین پسر را تمیز می کرد و عقیل آن طرف تر، با حواسی جمع قرآن می خواند. افکار جنون زده حس سکته به جانم می ریختند. آن سایه ی دیشبی و آن تماس لال گونه ی سر صبحی وهم بودند یا واقعیت؟ کاش جایم با سارا عوض می شد. این لحظه ها هزار برابر از مرگ بدتر بودند. فاطمه خانم روی دیس را کنار زد. _ خدا خیرت بده، این ها رو ببر پخش کن. بی حرف برخاستم. عقیل قرآن را بست و بوسید. _ حاج خانم، بدین من هم کمک کنم. بی توجه به من یکی از دیس ها را برداشت و مثلاً مشغول پخش شد، اما از چند قدمی ام تکان نمی خورد. حلوا به عابران تعارف می کردم اما روحم آن حوالی پرسه نمی زد. دلهره داشتم. آدم ها را می دیدم و نمی دیدم. ⏪ ادامه دارد. ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۹: هنوز حواسم پر
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۹: هنوز حواسم پرت قدم های سست پیرزن بود که صدای زنگ تلفن قدیمی خانه بلند شد. به سمت میز کوچک کنار دیوار رفتم و گوشی لاکی را برداشتم. _ بله؟ جوابی نمی آمد. سرما زیر پوستم خزید. با صوتی خفه دوباره خواندمش اما جز سکوت چیزی عایدم نشد. ناشناس... ناشناس بود. بی حرف ماندم. بوق قطع تماس در گوشی فریاد زد. _ ببخشید که سر و صدا کردیم و بیدار شدی دخترم. کی بود؟ نگاهم به سمت فاطمه خانم در چار چوب آشپزخونه سر خورد. کف دستانم از هراس گز گز می کرد. _ هی... هیچ کس. اشتباه گرفته بود. مادر از آشپزخانه بیرون آمد. _ بیداری؟ بدو بیا صبحونه ت رو بخور. باید با فاطمه خانم بری امامزاده. تن صدایش را پایین آورد: _ ...این حلواها رو پخش کنی. بدو الآن اون بنده ی خدا می آد. ترس را در مشتم فشردم و پرسیدم: «کدوم بنده ی خدا؟» مادر کفگیر آغشته به حلوا را توی دستش تکان داد. _ همون جوون دیشبی. قرار بود بابات یا طاها بیان دنبالتون که کار واسه شون پیش اومد و نتونستن. طاها گفت اون دوستش رو می فرسته. نفس مضطربم را فوت کردم. بیچاره این ساده دلان نمی دانستند او و رفقایش تمام دیشب را جلوی در نگهبانی می داده اند. به سختی در خانه را گشودم. عقیل تکیه به ماشین داشت. به محض دیدنم با گامی بلند مقابلم ایستاد و یکی از دیس ها را گرفت. دوست نداشتم نگاهم به کنکاش چشمانش بیفتد. سلامی زیر لب گفتم و سوار شدم. متوجه فرارم شد. دیس های حلوا را کنار پایم روی صندلی عقب گذاشت. _ بازم هست؟ برم کمک؟ خودم را مشغول جا به جایی دیس ها نشان دادم و کم جان گفتم: «نه، چیزی نمونده.» سنگینی مردمک هایش بر دستپاچگی ام نشست. از این حال بدم می آمد. حس ذوب شدن را داشتم. سلامِ فاطمه خانم توجهش را کشید و نجاتم داد. عقیل هنگام سوار شدن اشاره ای نامحسوس به فردی پشت سرمان کرد که مطمئن بودم ماشینی جایگزین برای حفاظت از اهالی آن خانه است. کنار مزار خیس سارا نشسته بودم. فاطمه خانم سنگ مرمرین پسر را تمیز می کرد و عقیل آن طرف تر، با حواسی جمع قرآن می خواند. افکار جنون زده حس سکته به جانم می ریختند. آن سایه ی دیشبی و آن تماس لال گونه ی سر صبحی وهم بودند یا واقعیت؟ کاش جایم با سارا عوض می شد. این لحظه ها هزار برابر از مرگ بدتر بودند. فاطمه خانم روی دیس را کنار زد. _ خدا خیرت بده، این ها رو ببر پخش کن. بی حرف برخاستم. عقیل قرآن را بست و بوسید. _ حاج خانم، بدین من هم کمک کنم. بی توجه به من یکی از دیس ها را برداشت و مثلاً مشغول پخش شد، اما از چند قدمی ام تکان نمی خورد. حلوا به عابران تعارف می کردم اما روحم آن حوالی پرسه نمی زد. دلهره داشتم. آدم ها را می دیدم و نمی دیدم. ⏪ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۹: هنوز حواسم پر
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش :۶۰ دیس را مقابل فردی که تکیه به یکی از درختان داشت گرفتم. هیچ حرکتی نکرد. سکوت بی ادبانه اش وادار به تماشایم کرد. نگاه از کفش های اسپرت مردانه اش بالا آوردم. سر به زیر داشت. کلاه نقاب دارش را تا حد امکان پایین آورده بود. مکثم را دید، دست از جیب خارج کرد. دستانش را با دستکشی مشکی پوشانده بود. ضربان قلبم چون پتک بر پرده های گوشم کوبید. برگه ای آدامس میان انگشتانش تاب خورد. پوست کاغذی آن را کند و آدامس را به دهان گذاشت. صورتش دیده نمی شد. بی اختیار یک قدم به عقب برداشتم. کلاه مشکی رنگ لباسش را روی کلاه نقابی اش انداخت. خودش بود... شک نداشتم. زانوهایم قفل شده بود. دیس حلوا داشت از میان پنجه هایم لیز می خورد. کاغذ مچاله شده ی آدامس را جلوی پایم پرت کرد. ضربان قلبم نعره می کشید؛آن قدر بلند که هیچ صدای دیگری را نمی شنیدم. تکیه از درخت گرفت. دو انگشت اشاره و میانی را شبیه به احترام کنار شقیقه اش تکان داد. دوست داشتم از شدت وحشت فریاد بزنم. عقیل کمی آن طرف تر در مسیر نگاهم قرار گرفت. چشمان سؤال زده اش میان من و ناشناس دوید. ناشناس دست به جیب هایش سپرد و راه رفتن در پیش گرفت. نفس کشیدن از یادم پرید. میخ شده در خاک، رفتن آن جغد شوم را نگاه می کردم. عقیل تماماً چشم شد و مقابلم ایستاد. ترس را در وجودم خواند. زل زده به مردمک هایم، ثانیه ای مکث کرد. ناگهان با حرکتی تند دیس را توی بغلم گذاشت و به دنبال ناشناس گام برداشت. صدای بمش در گوشم پیچید. _ ببخشید، آقا! ناشناس قدم هایش تند شد و خطاب، عقیل بلند تر. _ آقا با شما هستم. چند لحظه... ناشناس پا به دویدن نهاد. عقیل تعلل نکرد. وحشت امانم را برید. سر چرخاندم. فاطمه خانم، بی خبر از همه جا، کفش هایش را برای ورود به حریم امامزاده از پا در آورد. نباید اتفاق بدی می افتاد. به سرعت دیس ها را روی زمین گذاشتم و شروع به دویدن کردم. قدرت تفکرم کور شده بود. می دانستم کاری از دستم بر نمی آید. فقط نمی خواستم عقیل با آن خون آشام تنها بماند. مقصر تمام این بازی ها من بودم؛ هرچند که چرایی اش را نمی دانستم. نفس زنان به دنبالش می دویدم. مرد ناشناس از نرده ها بالا رفت و توی کوچه پرید. عقیل لحظه ای رهایش نمی کرد. راهم را به سمت در اصلی کج کردم. پایم به کوچه رسید، ناشناس سوار بر موتور بود و عقیل در تلاش برای روشن کردن ماشینش. ریه ام کم آورده بود. از روی جوی پریدم. در عقب را باز کردم و خود را روی صندلی انداختم. عقیل به سرعت سر چرخاند و فریاد زد: «کجا می آی؟! پیاده شو» جانی برای پاسخ نداشتم. لجوجانه، در را محکم کوبیدم. زمان را کم دید که بی مجادله، پا روی پدال گاز فشرد. به آنی از زمین کنده شدیم. عقیل انگشت روی گوشش فشرد و چند کد و موقعیت مکانی اعلام کرد که از هیچ کدامشان سر در نمی آوردم. موتور با دو سرنشین، مانند مار از هر مسیری برای گریز می خزید اما عقیل چشم از آن ها بر نمی داشت و مدام زیر لب نجوا می کرد: «می گیرمت... می گیرمت لعنتی!» ⏪ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش :۶۰ دیس را مقابل
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۶۱: افتادن های پرشتاب در چاله چوله های کوچه حال دگرگونم را به احتضار انداخته بود. وحشت در دلم فریاد می زد. انتهای این تعقیب و گریز چه انتظارمان را می کشید؟! رهایی یا مرگ؟! ریه ام به شدت می سوخت. قفسه ی سینه ام را چنگ زدم. نگاهم به قرآن آویزان از آینه ی جلو افتاد. خدا را با تک تک سلول هایم خواندم. ناگهان عقیل فریاد زد: «بخواب کف ماشین!» ... و من در آخرین ثانیه، فقط اسلحه ای را دیدم که موتور سوار ناشناس به سمتمان نشانه گرفته بود. تا به خود بیاییم، صدایی شبیه به انفجار در اتاقک پیچید و شیشه ی جلو، چون تار عنکبوت به هم تنیده شد. عقیل، پناهنده به فرمان ماشین، اسلحه ی کمری اش را از پنجره ی باز کنار دستش به سمت ناشناس نشانه گرفت. جیغ شلیک گلوله شنوایی ام را خراشید. جمع شده در خود، چسبیده به پشتی صندلی جلو، دست روی گوش هایم گذاشتم و دندان روی دندان ساییدم. مرگ همان حوالی قدم می زد. بوی کافورش را حس می کردم. _ مگه نمی گم بخواب کف ماشین؟! بخواااااب! فریادهایش با تیزی گلوله همزاد پنداری می کردند. انگار قصد پا پس کشیدن از این درگیری سنگین را نداشت. در هجوم تکان های تند ماشین، خودم را از روی صندلی، پایین کشیدم. از شدت ترس، اشک هایم یخ بسته بود. عقیل در بحبوحه ی تیراندازی، گاه و بی گاه، به همکارانش گزارش می‌داد. _ داره می ره تو خیابون اصلی. بیفته تو جمعیت خطرناک می شه. سرعت ماشین کمی کاهش یافت. _ انداخت تو اصلی. تیراندازی قطع شد. _ مسیر رو عوض کرد. داره می ره تو کوچه. نشسته بر کف ماشین، بین صندلی و در، گیر افتاده بودم. مسلسل وار خدا را صدا می زدم تا از آن جهنم نجاتمان دهد. هیچ وقت فکر نمی کردم که من، دختر حاج اسماعیل، از ضجه ی دلخراش گلوله تا حد مرگ، به خود بلرزم. ناگهان ترمزی سخت بر جان ماشین افتاد و من را در تنگاتنگ قبر فشرد. همه چیز ساکت شد. مرده بودم یا قصه به انتها رسیده بود؟! گردنم را دراز کردم تا عقیل در مسیر چشمانم قرار گیرد. پنجه های حلقه شده اش به دور فرمان ماشین رو به سفیدی می رفت و این یعنی فشار شدیدی به او وارد می شد. چه می دید که این گونه نفس در زندان سینه اش حبس شده بود؟! نگاهش را به سمت آینه ی جلو هل داد. قفل فکم را به سختی گشودم. لرزش بی‌امان صدایم آبرو به باد می داد. _ چی شده؟ چرا ایستادین؟ خیره به رو به رو، دنده را به سمت عقب حرکت داد. _ فقط از جات تکون نخور، همون جا بمون. به آنی، شتابی عمیق بر چرخ ها افتاد و من را در صندلی فرو برد. ذهنم به دنبال پاسخی برای حرکت ناگهانی ماشین به سمت عقب بود که ترمز سخت لاستیک ها برق از سرم پراند. نجوایی غلیظ از میان دندان های قفل شده ی عقیل به گوشم رسید. _ لعنتی! لعنتی ها! مبهوت مانده بودم. عقیل اسلحه را روی ران پایش گذاشت و در حالی که چشم از مقابل بر نمی‌داشت، خشاب را عوض کرد. _ عباس، گیر افتادم. با شنیدن این جمله قلبم از تپیدن ایستاد. نفس هایش نظم نداشت. سعی کردم کمی نیم خیز شوم تا بفهمم در چه مخمصه ای گیر افتاده ایم که با صدای خفه غرید: «بشین سرجات!» بی اعتراض در جایم نشستم، اسلحه‌اش را مسلح کرد و شرایط را به همکارانش توضیح داد: «نه راه پس دارم، نه راه پیش، با دو تا ماشین سر و ته مسیرم رو مسدود کرده ن.» با حرف هایش جزء به جزء بدنم شروع به لرزیدن کرد. صدای مبهم آشوب‌های خیابانی از کمی آن طرف‌تر شنیده می شد. اوضاع آن قدر به هم ریخته بود که اگر جفتمان را در این ماشین سر به نیست می کردند هم کسی متوجه نمی شد تا به دادمان برسد. از مردن نمی ترسیدم ولی از اسیر شدن هراس داشتم. ⏪ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ *👴👴👴👴👴 پیرمرد، صدای زنگ را که شنید به سمت آیفون رفت و گوشی را برداشت؛ « بله؟» صدای ناراحت مرد جوانی را شنید که: «آقا جلوی بچه تون رو بگیرید! یه تفنگ آب پاش دستش گرفته، از توی بالکن داره به مردم آب میپاشه!» نگاهی به بالکن انداخت و جواب داد: «شرمنده ام آقا! ببخشید! چشم! همین الان...» و در حالی که گوشی در دستش بود، با صدای بلند گفت: «بچه! تو داری اونجا چه غلطی میکنی؟! بیا تو ببینم!» گوشی را گذاشت. همانجا نشست، خنده اش را که حبس کرده بود، رها کرد و یک دل سیر خندید.😆😆 بعد چهار دست و پا به سمت صندلی راحتی اش رفت، تفنگ  را برداشت؟ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از عاشقان صاحب الزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معارفی ☀️ دوشنبه - ٠۵ تیر ١۴٠٢ 🌙 الإثنين، ٠٧ ذی‌الحجه ١۴۴۴ 🌲م Monday 26 June 2023 👈 امروز متعلق است به امام حسن و امام حسین علیهماالسّلام 🕋 اذکار روز: - یا قاضِیَ الْحاجات (١٠٠ مرتبه) - سبحان الله و الحمدلله (١٠٠٠ مرتبه) - یا لطیف (١٢٩ مرتبه) برای کثرت مال ❇️ وقایع مهم روز: 🌙 سالروز شهادت حضرت باقرالعلوم (ع) در سال ١١۴ قمری ☀️ روز جهانى مبارزه با مواد مخدر ☀️ هفته قوه قضائيه ☀️ هفته صرفه ‏جويی در مصرف آب 🤲 اعمال روز: 🔹 گرفتن روزه در ٩ روز اول این ماه مستحب است. 🔹 خواندن دو رکعت نماز مخصوص دهه اول ذی‌الحجه بین نماز مغرب و عشاء و دیگر اعمال مستحبی که در مفاتیح‌الجنان برای این دهه آمده است. 💠 حدیث روز: 💎 امام باقر (ع): «إیّاکَ والتَّسویفَ؛ فإنّهُ بَحرٌ یَغرَقُ فیهِ الهَلْکى» «زنهار از افکندن کار امروز به فردا؛ زیرا این کار دریایى است که مردمان در آن غرق و نابود مى‏‌شوند» 📚 بحارالأنوار، ج۷۸، ص۱۶۴ زمان یا خامنه ای 🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸 @Asheghanesahebzaman @Asheghanesahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدئو_استوری_روزشمار_غدیر 11 روز مانده تا عید سعید غدیر ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از هنرکده خاتون
کلی مطالب و نکات طلایی از کتاب های مختلف با موضوعات :👇 ✅تربیت فرزند____👶 ☑️خانواده____👨‍👩‍👧‍👦 ✅موفقیت______💪 ☑️زناشویی__👩‍❤️‍👨 ✅خودسازی____📿 🔴وکلی موضوعات خاص و کاربردی اینجا میتونید خیلی از کتاب های تربیتی را مطالعه کنید و خیلی از مسائل زندگیتون را حل کنید. و از کلی چالش های متنوع و هدایای ارزشمند استفاده کنید . ✨🎁 اگر پدر و مادری هستید که دغدغه تربیت فرزندتون را دارید و همچنین دغدغه خانواده را دارید، عضو کانال زیر شوید و از محتوای کاملا «رایگان» کانال استفاده کنید. 👇👇👇 @ketab_wich 👆👆👆
هدایت شده از Z H
سلام و صد سلام به بچه های ایران زمین گلـــــــ🌸ـــهای بهشتی چقدر برای خودت ارزش قائلی؟ دوست داری تابستان رو کنار هم خوش بگذرانیم هم مجازی😉هم تو پایگاه مسجد براتون کلاسهای متنوع در نظر گرفتیم. در ضمن برای آینده تون هم برنامه داریم. میخواییم شما رو هنرمند کنیم هم صرفه جو باشید و هم مادرهای هنرمند برای فرزندانتان بله نخنـــــــ😂ــــــد از کودکی و نوجوانی برای آیندتون هم برنامه ریزی کنید. تــــــــو یه ایـــ🇮🇷ـرانی هستی. ایــــ🇮🇷ـــرانی قوی باش بیا تو گروه فعالیتت رو شروع کن آینده مال توست منتظر تک تکتون هستم 📣دوستانی که امکان حضورتون نیست بلا مانع است مجازی یاد بگیر😉 اینجا پایگاه شهیده زهرا عیوضی خواهران مسجد جعفری ارادتمند تک تک شما حیدری https://eitaa.com/kanyz_zahra
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫میراث شهیدان.... ♦️دستاورد های بزرگ نظامی و پیروزی های متعدد در میدان های مختلف نبرد در ۱۰ سال گذشته و ناتوانی دشمنان از مقابله با توسعه روز افزون قدرت نظامی نیروهای مسلح ایران دلیل اصلی عقب نشینی های اخیر دشمنان در عرصه دیپلماسی است.... 🌹ارواح قدسی شهیدان و مجاهدان شیعه در تاریخ معاصر شاد باشد.... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️‌اعترافات ضاربان و هتاکان به همسر شهید باب‌الخانی ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مهم نیست کی ساخته مهم اینه مردم بهره ببرند ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره پناهیان از حج ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌑عذرخواهیتون_رو_نندازین_به_آخرت درهمین دنیاتوبه کنید استغفرالله ربی واتوب الیه ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
28.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎼 سرود «یاران خراسانی» ✅️ با اجرای مشترک: 🔹️ حاج‌ صادق آهنگران 🔹️ محسن محمدی‌پناه 🔹️ امیرحسین زارع ✅️ شاعر: قاسم صرافان ✅️ آهنگساز و تنظیم‌کننده: حسین کریمان ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یوم الترویه اولین روز غربت امام حسین علیه السلام امروز 8 ذی الحجه..... " یوم الترویه" روز جمع کردن آب و روز حرکت خروج کاروان امام حسین (ع) بسوی کربلا و..... 😔 ⭕️ در اعمال فردا روز ترویه روزه امده... و... غسل که کفاره شصت ساله ⭕️ مفاتیح الجنان شیخ عباس قمی .... 🤔 ✨ علیه‌السلام: 🌺 هرکس در روز غدیر به مؤمنی غذا بدهد، مانند کسی است که به تمام انبیا و صدیقین غذا داده باشد. (اقبال الاعمال جلد ۱ صفحه ۴۶۵) ✨ عليه‌السلام: 🌸 از خرج كردن در راه طاعت خدا دريغ نكن كه [ناچار] دو چندان آنرا در راه معصيت خدا خرج خواهى كرد. (تحف‌العقول ۴۰۸) ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
💖داســ📚ـتان و پند💖  ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ⁉️ هرچند دیر، بدانیم بهتره 👈✍⁉️ ۹ روز اول ماه ذی الحجه را گرامی بداریم ⁉️روز اول روزی است که خداوند حضرت آدم را بخاطر خوردن میوه ممنوع، بخشید ⁉️روز دوم دعای حضرت یونس رادر دل نهنگ شنید واستجابت نمود ⁉️روز سوم روزی است که دعای حضرت زکریا مستجاب شد وخداوند فرزندی که منتظرش بودرا به او داد 👆پس سه روز اول روز های دعاست وروزهای غفران ورحمت ⁉️روز ۴ روزی است که حضرت عیسی درآن بدنیا آمد ⁉️روز ۵ روزی است که حضرت موسی به دنیا آمد ⁉️روز ۶ روزی است که خدا تمام درهای رحمت را بر پیامبرش گشود 👆 این سه روز روزهای رزق وشادی ومغفرت است ⁉️ روز ۷ روزی است که درهای جهنم بسته میشود و تا ۱۰ روز تمام نشود باز نمیشود ⁉️روز ۸ روز ترویه است، در این روز حجاج نیت حج تمتع نموده و پس از بستن احرام، از مکه به سمت منا حرکت می نمایند و شب را در آنجا بیتوته کرده و صبح عرفه به جانب عرفات رهسپار می گردند. ⁉️روز ۹ روز عرفه است وهرکس آن روز را روزه بگیرد به اذن خدا کفاره یک سال آینده اوست ⁉️ روز دهم روز عید است و روز قربانی و جایزه و هرکس قربانی دهد کفاره ی همه گناهانش خواهد بود وبه اذن خدا روزی برای شروع دوباره خواهد بود . ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این سکانس از سریال واقعا جای تامل داره!!! ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e