eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.2هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
36.8هزار ویدیو
133 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا من اين چيزها را نمي فهميدم. گيج بودم. ديوانه بودم. فقط از اين خوشحال بودم كه همه از من غافل هستند. خدا حفظت كند منوچهر جان. روي حوض تخت زده بودند. مطرب رو حوضي و رقّاص و خواننده آورده بودند. ساز و ضربي آمده بود. تمام فاميل از عمو و عمه و خاله و دايي گرفته تا بچه ها و عروس ها و دامادهايشان شام مهمان ما بودند. سور زايمان و ختنه سوران منوچهر بود. واقعاً پدرم هفت شبانه روز جشن گرفته بود. كجابروم؟ نامه را كجا بخوانم؟ تا اين لحظه به فكرم نرسيده بود كه آيا او هم سواد دارد يا نه! پس سواد دارد. خدا را شكر. مكتب هم رفته. تمام بدنم مي لرزيد، از ترس، از هيجان از كنجكاوي. كجا بروم؟ دايه جلويم را گرفت و شروع كرد به سخن گفتن از تنبلي حاجعلي. كه بيشتر روزهاي سال بي كار است ولي امروز كه صبح ناهار داده و شب هم بايد مهماني مادرم را اداره كند از بس غر زده بود همه را كلافه كرده بود تازه دده خانم و يك خانه شاگرد هم از صبح زود دم دستش بوده اند. اصلا نظم زندگي به هم ريخته بود. شادي پدرم حدّ و مرزي نداشت دايه رفت و نفسي به راحت كشيدم. تمام بدنم مي لرزيد. خيلي آهسته به صنوقخانه رفتم تا چادرم را در آن جا بگذارم. بعد در را بستم. اگر كسي بيايد، خواهم گفت كه دارم لباسم را عوض مي كنم. ولي كسي نيامد و من كاغذ را خواندم. مخاطبي نداشت. روي يك تكّه كاغذ چهار گوش با خطّي بسيار خوش نوشته بود دل مي رود ز دستم ، صاحب دلان خدا را دردا كه راز پنهان ، خواهد شد آشكارا عمه جان نامه را از صندوقچه بيرون كشيد و به دست سودابه داد. واقعاً كه خطّ زيبايي بود. ولي كاغذ از گذر زمان زرد و كهنه بود و بوي غم مي داد. ناگهان محتويات اين صندوقچه قديمي كه هنگامي كه عمه جان در آن را گشود به نظر سودابه يك مشت خرت و پرت بي ارزش بود، معنا پيدا كرد. اهميت يافت و ارزش واقعي خود را نشان داد. انگار هنوز در اين صندوقچه قلبي خونبار با گذر زمان مي تپيد. عمه جان ادامه داد دل مي رود ز دستم ، صاحبدلان خدا را.... دردا كه راز پنهان ، خواهد شد آشكارا پس طاقت او هم طاق شده؟ نكند دست به كاري بزند كه آبروريزي شود! پس فهميده كه من هم ... چه كنم؟ عجب غلطي كردم. عجب خطّي دارد. پس خطّاط هم هست. حالا مي توانم به پدرم بگويم خطّاط است. ولي دكان نجّاري را چه كنم؟ تازه آن جا شاگرد است ... مي روم نامه را مي اندازم سرش. مي گويم خجالت بكش ... ديگر حق نداري مزاحمم بشوي ... ديگر حق نداري اين طور با حسرت به سراپايم نگاه كني ... ديگر حق نداري برايم نامه پراكني كني. ولي اگر بگويد اين نامه را براي شما ننوشتم آن وقت چه؟ اسمي كه روي نامه نيست. مخاطبي ندارد. شايد اصلاً براي من نبوده! مبادا كس ديگري را زير سر دارد؟ چرا دور و برم را نگاه نكردم. شايد دختري، زني، پشت سر من مي آمده؟ چرا خودم را كوچك كردم؟ ... مي برم نامه را توي صورتش مي كوبم ولي به جاي همۀ اين ها، آن تكّه كاغذ بي ارزش مچاله شده را بردم و خطوط آن را بوسيدم. من، دختر بصيرالملك. خاك بر سرم. كاش پايم مي شكست. كاش به در دكانش نمي رفتم. ديگر به سراغش نمي روم تا همين جا بس است تا پانزده روز از خانه بيرون نرفتم و اگر رفتم با درشكه رفتم. وقتي كالسكه از مقابل مغازه اش رد مي شد در دنياي خيال دو چشم او را مي ديدم كه ديواره هاي كالسكه را در جست و جوي من از هم مي درد تا مرا ببيند. نمي دانست چه كسي در كالسكه نشسته. من هستم يا خواهرم يا دايه خانم كه پيغامي مي برد. شايد هم پدرم باشد. در آن روزها پدرم از شدّت خوشحالي، بسكه كيفش كوك و سرحال بود، هر وقت مي خواست بيرون برد، دستور مي داد كروك كالسكه را بالا بزنند. ولي اگر من در كالسكه بودم، از پشت پيچه چشمانم را گشاد مي كردم تا از پنجره كالسكه ان چشمان نافذ درشت و نا اميد را كه به كالسكه خيره مي شد و نيز آن موهاي آشفتۀ بلند و وحشي را كه در هم و آشفته روي پيشاني مي افتاد، حتي الامكان خوب ببينم. تا به خود بجنبم كالسكه از برابر آن دكان محقر رد شده و مرا از قصر آرزوها دور كرده بود كم كم صحبت از تاريخ ازدواج خجسته خواهر كوچكترم به ميان مي آمد كه خاله جان اصرار داشت زودتر او را براي پسرش نامزدي كند. مادرم يكي د ماه مهلت خواست. پسر خاله بي طاقت شده بود. مي خواست زودتر ازدواج كند و خجسته را به گيلان ببرد كه در آن جا آب و ملك فراوان داشتند..... ادامه دارد 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
۳ اسفند ۱۳۹۹
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا خواهرم راغب نبود كه از مادر دور شد. آخر واقعاً هنوز بچه بود. يازده سال بيشتر نداشت. پسر خاله ارامش گيلان را دوست داشت. به خصوص آن كه پدرش نيز در آن سرزمين سر سبز به دنيا امده بود و تا سنين نوجواني در آن جا به سر برده و اكنون عمه ها و عموزاده هايش همگي ساكن آن خطّه بودند. خاله مي پرسيد؟ _پس كي؟ بالاخره تكليف اين پسر من كي روشن مي شود؟ مادرم مي گفت: _آخر آبجي جان صبر داشه باشيد، محبوب هنوز مانده _خوب، شايد محبوب نخواهد شوهر كند، شايد هيچ كس را نپسندد. شاه بيايد با لشكرش، آيا بشود آيا نشود، خجسته بايد پاسوز محبوبه شود؟ مادرم با صبر و متان او را آرام مي كرد _نه آبجي، اين طورها هم نيست. دير و زود دارد، سوخت و سوز ندارد. انشاالله تا چند ماه بعد همۀ كارها روبه راه مي شود. بگذاريد من از رختخواب زايمان بلند بشوم، بعداً برادرم توجه همه را جلب به خود كرده بود. كم كم مادرم از خانه بيرون مي رفت و مرا نيز به همراه مي برد. من از پيشنهاد همراهي با او استقبال مي كردم. دلم مي خواست از خانه مان، از محلّه مان، از آن دكان كوچك دور شوم تا شايد آن طلسم بشكند و من رها شوم. شايد هوايش كم كم از سرم بيفتد. هواي او، هواي آن يقۀ چاك و آستين هاي بالا زده. ان موهاي آشفتۀ پر پيچ و تاب. گرچه رد شدن از كنار آن دكان توي سري خوردۀ دود زده خالي از رنج و كشش و كوشش نبود، ولي زخم مي رفت تا التيام يابد. كم كم مي توانستم روي خود از دكان برگردانم. در نزديكي آن تپش قلبم را كتترل كنم و توي كالسكه ناگهان رو به سوي مادرم كنم و حرف هاي نامربوط و بي سر و ته بزنم هميشه در شگفت بودم كه چه طور اين ديوانه بازي هاي من جلب نظر مادرم را نمي كند و سوءظن كسي را بر نمي انگيزد. از اين كه از اعتماد و اطمينان پدر و مادرم سوءاستفاده كرده بودم احساس گناه مي كردم و مصمم تر مي شدم دل اسير را از بند جدا كنم. ولي فقط دلم نبود كه او را مي خواست. قطره قطرۀ خونم بود. بند بند وجودم بود. تك تك سلول هايم بدند و تنها مخالف در سراسر بدنم، مغز بيچاره ام بود كه هر چه مي كوشيد به جايي نمي رسيد. هيچ كس از او فرمان نمي برد. با اين همه باز با خود مي جنگيدم و هيچ نبردي از اين سهمگين تر نيست. مي خواستم موفق بشوم. ولي سرنوشت ديگري برايم رقم خورده بود يك روز، هنگام برگشتن از منزل عمه ام، درست نزديك دكان رحيم، درست در همان هنگام كه نفس من سنگين مي شد و قلبم مي خواست از گلو بيرون بيايد، مادرم رو به من كرد و خنده كان گفت: _ديشب آقا جانت يك خبر خوب به من داد چون ديد كه حيرت زده نگاهش مي كنم، اضافه كرد: _يك خواستگار خوب برايت پيدا شده. عمو جانت تو را براي منصور خواستگاري كرده. به آقا جانت گفته، بگذار تا شيرين كام هستي كاممان شيرين تر شود دايه كه در نيمكت مقابل ما در كالسكه نشسته و منوچهر را در بغل گرفته بود نخودي خنديد _به به، مبارك است مادر جان، منصور جوان مقبوليست مادرم گفت: _دايه خانم، حواست جمع بچه باشد. محكم بگير نیفتد _وا، خانم جان دفعۀ اولم كه نيست بچه بغل مي كنم. مگر آن سه تا را انداختم كه اين يكي را بيندازم؟ ... انگار دست و پا چلفتي هستم و بق كرد و نشست. مادرم خنديد. من هم بق كردم. مادرم به حساب شرم و حيا گذاشت. اين يكي ديگر جاي بهانه نداشت. به قول دايه جانم پسر عمويم بود. خوش قيافه بود. ثروتمند و تحصيلكرده بود نه به ثروت پسر عطاالدوله ولي دست كمي هم از او نداشت سر به راه بود. گرچه ده سالي از من بزرگتر بود ولي تازه بيست و پنج سال بيشتر نداشت. به پدرش گفته بود از وقتي كه محبوبه به دنيا آمد به خودم گفتم اين زن من است. تا حالا به پاي او صبر كرده ام، باز هم مي كنم. من فقط او را مي خواهم. از همان عالم بچگي او را مي خواستم. با اين همه، با آن كه به حكم دختر عمو و پسر عمو بودن بارها او را ديده بودم و در اين ديدن هيچ قيد و بندي در كار نبود، به حكم آنچه در مثل ها آمده كه عقد پسرعمو و دخترعمو را در اسمان ها بسته اند، هرگز حتي يك بار نيز رفتاري از خود نشان نداده بود كه من دست كم به گوشه اي كوچك از احساسات او نسبت به خودم پي ببرم. شايد غيرت و تعصّب فاميلي در اين راه یار او بود.... ادامه دارد... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
۳ اسفند ۱۳۹۹
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا شايد خودداري و كف نفس بيش از حدّ، و شايد چون مرا صد در صد از آنِ خود مي دانست، دليلي براي عجله كردن و به قول قديمي ها سبك كردن خود نمي ديد. به هر حال مادرم و دايه جان متعقد بودند اين از متانت و نجابت اوست. هر چه به گذشته فكر مي كردم و رفتار او را مي كاويدم، نقطۀ ضعفي پيدا نمي كردم. ديگر بهانه اي نداشتم. هر دختري ايد به سعادت من غبطه مي خورد و آرزومند اين ازدواج مي شد. هر دختري به جز من. عجب گيري افتاده بودم. وقتي به خانه رسيديم، دوباره به صندوقخانه دويدم و آن تكّه كاغذ را از درز پايين پرده اي كه پشت چادر شبي آويزان بود كه رختخواب ها در آن پيچيده بودند و من به زحمت كاغذ را در درز پايين آن پنهان كرده بودم، بيرون كشيدم، پرده تافتۀ سبز روشن بود و تماماً پولك دوزي شده بود. نقش هاي گل و پرنده را با پولك روي آن دوخته بودند. ولي حالا، كهنه و بي استفاده، در صندوقخانه پشت رختخواب ها، نيمي از آن پنهان از نظر،مخفيگاه امني بودكه دايه و خواهر و مادرم هرگز به جد آن پي نمي بردند دل مي رود ز دستم ، صاحبدلان خدا را دردا كه راز پنهان ، خواهد شد آشكاراباز آن تكّه كاغذ را بوسيم. زخمي كه مي رفت درمان شود سر باز كرد. دوباره با خواستگاري منصور، پسر عمويم، سر باز كرد. هر چه مي گشتم اين يكي ديگر جاي ايراد ناشت. چه بهانه اي از او بگيرم؟ اي خدا، اين هم از بخت سياه من بود! بيرو از صندونخانه پدرم در اتاق كناري نشسته بد و ليلي و مجنون نظامي را مي خواند. آفتاب اندك اندك مي رفت تا گرماي تابستان را به خود بگيرد. بهار تمام مي شد. منوچهر دو سه ماهه شده بود. رنگ آفتاب با آفتاب چه قدر فرق داشت. در خانۀ ما شاد، روشن و متين از پشت پنجره ها كه پرده هاي خوشرنگ و گرانقيمت آن ها با دستك ها به كنار كشيده شده بودند اتاق پر از قالي و الله و گل و گلدان را روشن مي كرد. زيبايي آن مبل هاي سنگين سرخ و ميزهاي پايه بلند و عسلي هاي خوش تركيب را به نمايش در مي آورد و صفحات كتاب آقا جان از نور آن روشنايي موقّر و شاعرانه اي به خود مي گرفت كه معني خوشبختي را مجسم مي كرد. ولي وقتي از خم كوچه به سوي دكان نجّاري در اوّل بازاچه مي پيچيدي، آفتاب كه به زحمت به آنجا مي رسيد، مست و شوخ و شنگ بود. بي سر و پاي شيدايي بيش نبود كه خود مجنون بود و بر در دكان مجنون نور مي تاباند. آشوبگري كه موجب مي شد او لحظه به لحظه كمر راست كند و بر اين روشنايي و روٌيايي نگاه كند. عطر پيچك هايي را كه از ديوار يكي دو با اربابي مستانه آويخته بودند و تا آن جا مي رسيد، به مشام كشد. آهي بكشد و دوباره به كار ارّه و رنده و ميخ و چكش برگردد. كاغذي برداشتم. يك كاغذ تميز، يك قطره كوچك عطر به آن زدم. يادم نيست چه عطري بود. عطري بود كه مادرم به من داده بود. فرنگي بود. گرانقيمت بود. براي روزهاي خواستگاري بود. دور و بر كاغذ را گل كشيدم و رنگ كردم. روبان كشيدم. بلبل كشيدم. شايد يكي دو هفته طول كشيد. نقّاشي مي كردم و فكر مي كردم چه كنم. عقلم ميگفت دست بكشم. ولي بيچاره نگفته مي دانست كه باخته است. مي دانست كه نمي توانم. مي خواستم به حرف عقلم گوش كنم. براي خودم هزار دليل و منطق آوردم. قسم مي خوردم كه نخواهم رفت. ولي انگار ميخ آهنين در سنگ.ميكوبيدم. مي دانستم كه خواهم رفت. خود را با سنگ به مهلكه خواهم انداخت چيزي مي گويم و چيزي مي شنوي. در آن زمان عاشق شدن يك دختر پانزده ساله خود مصيبتي بود كه مي توانست خون بر پا كند. چه رسد به نامه نوشتن. چه رسد به رد كردن خواستگار. عاشق شدن؟ ان هم عاشق نجّار سر گذر شدن؟ اين كه ديگر واويلا بود. آن هم براي دختر بصيرالدوله. فكر آن هم قلب را از حركت مي انداخت. خون را سرد مي كرد. انگار كه آب سر بالا برود. انگار كه از آسمان به جاي باران خون ببارد. با شاخ غول در افتادن بود كه من در افتادم و نوشتم. آرزويي را كه بر دلم سنگيني مي كرد، عاقبت نوشتم. آنچه را به محض خواندن نامۀ او و به عنوان پاسخ به ذهنم ريده بود دلم مي خواست به صداي بلند برايش بخوام، نوشتم حال دل با تو گفتنم هوس است خبر دل شنفتم هوس است طمع خام بين كه قصّۀ فاش از رقيبان نهفتنم هوس است ديگر ياد ندارم كه چه بهانه ها مي آوردم تا از خانه بيرون بروم. دايه حالا گرفتار منوچهر بود. من گاه با دده خانم بيرون مي رفتيم و او را به بهانۀ آن كه چيزي را در خانه جا گذاشته ام به خانه مي فرستادم. ولي مي دانستم مدّتي طول مي كشد تا او غر غركنان از راه برسد. گاهي هم تنها مي رفتم. آن شب باز دم غروب بود و پدرم مهمان مردانه داشت و همۀ اهل خانه گرفتار او و دل درد منوچهر بودند. از خانه بيرون رفتم پشت به در دكان داشت، قباي خود را پوشيده و شال بسته بود. مي خواست برود. پشت شال دو سه چين خورده بود. ..... ادامه دارد.... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/216281
۳ اسفند ۱۳۹۹
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا پيش خود گفتم اگر دايه جان ببيند مي گويد از آن قرتي ها هم تشريف دارند. اين لباسي كه مي رفت تا از گردونه خارج شود چه قدر به او می آمد. دو دست را به كمر زده شستها را در شال فرو برده و كمي به عقب خم شده بود. گويي درد و خستگي كمر را با اين كار تسكين مي داد. ساكت ايستادم و نگاهش كردم. آمده بودم كار را تمام كنم. پس ديگر از آبروريزي نمي ترسيدم. به چپ و راست نگاه نمي كردم. بگذار طشت رسوايي از بام بيفتد. من تصميم خود را گرفته بودم. شايد نگاهم همچو تيري در پشتش فرو رفت. چون به همان حالت ايستاد. كمرش آرام آرام صاف شد و ناگهان برگشت. فراموش كرد سلام بكند. مثل اين كه مسحور شده بود. آهسته گفت:آخر آمدي؟ _پيچه را بالا زدم و لبخند زنان به او نگاه كردم مي داني چند وقت است سراغي از ما نگرفته اي؟ گاهي تو مي گفت و گاه شما. هنوز از من خجالت مي كشيد. احساس كردم بر او برتري دارم. شيطنتم گل كرد و گفت: _مي دانم. _مي خواهيد مرا ديوانه كنيد؟ گفتم: _وقتي من ديوانه شده ام چرا شما نشويد؟ -مبهوت به من نگاه كرد. باور نمي كرد اين قدر بي پرده صحبت كنم. مانده بود چه بگويد. گفتم: _نمي دانستم سواد داري. از حيرت و خجالت او شجاعت پيدا كرده بودم و چون احساس برتري مي كردم، از اين كه او را تو خطاب كنم لذّت مي بردم. آهسته گفت: _دارم . _خطّ به اين خوشي را از كجا ياد گرفته اي؟ _در تبريز ياد گرفتم. تا دوازده سالگي در آن جا بودم. پدرم از ولايات آن جا بود. مادرم اهل شمال است. در خانۀ .يك ملّا اتاق گرفته بوديم. سواد و خطّ خوش را او به من ياد داد. شش هفت سالي پيش او درس خواندم. _وقتي پدرم مُرد، آمديم تهران. هنوز هم هر وقت فراغت پيدا كنم مشق خط مي كنم حافظ هم مي خواني؟ _نه. ولي مُلّايم هميشه از اشعار حافظ به من سرمشق مي داد . _ديگر درس نمي خواني؟ _دلم مي خواهد. مي خواستم بروم دارلفنون . پرسيدم؛ _پس چرا نرفتي؟ _گفتم كه، پدرم مرد. خرج مادرم به گردنم افتاده. حالا مي خواهم چند صباحي كار كنم. وقتي پولي پس انداز كردم، مي روم مدرسۀ نظام _گفتم؛آهان، خيلي كار خوبي مي كنيد. گرچه حيف است كه زلف هايتان كوتاه شود . باز ساكت مانديم. خوشحال بودم. پس مي خواست صاحب منصب بشود. او را كه در لباس نظامي مجسم كردم دلم بيشتر ضعف رفت. صبر كردم تا يكي دو نفري كه در آن حوالي بودند رد شدند. دستم را دراز كردم و _گفتم:اين مال شماست! باز همان پوزخند جذّاب بر لبش نمايان شد. چشمانش مي خنديدند و چنان پر نفوذ نگاه مي كرد كه گويي تمام افكارمرا مي خواند _مال من؟ _بله . خنديد و دندانهايش را ديدم _چي هست؟ _بگيريد خودتان مي فهميد . به سرعت جلو آمد و ناگهان مقابلم ايستاد. هر دو به هم خيره شديم. نگاهش نافذ بود. اگر زمان ديگري بود، فريادمي زدم. ولي حالا دلم مي خواست تا آخر دنيا اين وضع ادامه پيدا كند. ولي فقط يك لحظه بود. كاغذ را از دستم گرفت. من به خانه بازگشتم. ديگر راه بازگشتي نمانده بود. تمام پل هاي پشت سرم را خراب كرده بودم. تا شب بیقرار بودم و تا سحرگهان بيدار _محبوب جان، عموجانت و منصور پيش آقا جانت رفته اند و از تو خواستگاري كرده اند. _تو چه مي گويي پرسيدم ؛ _آقا جان چه گفته؟..... ادامه دارد... •☔️💗• 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
۳ اسفند ۱۳۹۹
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا _گفته من و مادرش كه از خدا مي خواهيم. چه بهتر از اين. ولي اجازه بدهيد نظر خود دختر را هم بپرسيم . _خوب، چه عجب كه نظر خود دختر را هم پرسيديد! دختر مي گويد نه . مادرم از جا بلند شد _خوبه،خوبه، لوس نشو! بازارگرمي هم حدّي دارد. مثالً مي خواهي زن كي بشوي؟ مي داني پسر عطاالدوله كه تو برايش ناز كردي با كي عروسي كرده؟ با دختر عبدالعلي خان شريف التجّار. دختره مثل پنجۀ آفتاب. بچه سال. با فضل و كمال. ثروت پدرش هم از پارو بالا مي رود. تازه با اين همه محاسن، آن قدر هول شده بودند كه سر مَهربُرون كم مانده بود يك چيزي هم دستي بدهند و آن ها براي داماد مهريه تعيين كنند.... _خوب، خوش به حال پسر عطاالدوله . مادرم با غيظ گفت؛ _آن وقت جنابعالي چه اداها در آورديد؟! بچه دارد، مادرش از عروس مرحومش زياد حرف مي زند، من بايدپسره را ببينم. بعد هم كه يارو را كشيدي خانۀ نزهت و خوب سبكش كردي، گفتي نه. اين هم شد كار؟ من كه نميفهمم اين اداها يعني چه و بعد، مادرم، انگار نه انگار كه من جواب رد داده ام، مثل اين كه روياي شيريني را با خودش مزه مزه مي كند گفت _كاش مي شد كاري كنيم كه عروسي تو و خجسته يك شب باشد . به اعتراض گفتم _خانم جان! _آره، اين طوري بهتر است. خريد عروسي را براي هر دوتان با هم مي كنيم. هر دو يك جور. _براي جهاز از هر چيز دو تا. انگشتر يك جور. مَهريۀ هر دو برابر. آره، عمو جانت راست گفته. سه تا شادي در يك سال. يك پسر و دو تا داماداصالً فايده نداشت. بايد فكر ديگري مي كردم. پدر و مادرم تصميم خود را گرفته بودند. اين دفعه موضوع جدّي بود. بايد به آن ها مي گفتم. ولي چه طور؟ جرئت نمي كردم. غوا به پا مي شد. ولي شايد بعد، وقتي پدرم رحيم را ببيند. _خطّ و ربط او را ببيند. وقتي بداند كه او مي خواهد صاحب منصب بشود، سر و شكل او را ببيند _ آن طور كه من ميديدم مهر او در دلش جا بگيرد. شايد دل آقا جان به حال من بسوزد. شايد مرا به عقد او در آورد و او را به خانه بياورد و كمكش كند. تا وقتي كه وارد نظام شود. تا وقتي كه دستش به دهانش برسد و بتواند روي پا بايستد. آن وقت خانه اي براي خودمان مي خريم... راستي كه عجب خام بودم. روياپردازي مي كردم. نمي دانستم اگر بشود كاغذ را با پارچه پيوند زد مي توان خوان اشرافي پدرم را نيز با خون عاميانۀ رحيم نجّار مخلوط كرد. فكرش هم گناه بود. فكرش هم جنون بودچندين شبانه روزم به فكر كردن گذشت. چه كنم؟ چه طور موضوع را آفتابي كنم؟ به كه بگويم؟ هيچ راه حلّي به نظرم نمي رسيد. نمي توانستم محرمي پيدا كنم. مشكل بزرگ تر از آن بود كه عقل جوان من از عهدۀ آن برآيد. صدبارپشيمان مي شدم، منصرف مي شدم، و دوباره همين كه اسم منصور به گوشم مي خورد، دل شوريده ام هوايي ميشد. انگار كه نام منصور با تجّسم چهرۀ جواني كه در دكان نجّاري سر گذر ارّه كشي مي كرد نسبت مستقيم داشت سر شام پدرم شاد و شنگول بشقاب خود را از پلوي زعفراني و خورش قرمه سبزي و ته ديگ پر كرد و گفت: _داداش از ما دعوت كرده اند.و ليوان دوغ خود را سر كشيد. قلب من از جا كنده شد و فرو افتاد. تا بناگوش سرخ شدم. سرم را پايين انداختم. نيش مادر هم تا بناگوش باز شد. پنهاني اشاره اي به طرف من كرد و گفت:كجا؟ _به باغ شميران. هم فال است و هم تماشا.. _شماها به هواخوري، من و داداش و منصور به شكار كبك . مادرم خنده كنان گفت: _آقا، شما كه سال هاست شكار خود را زده ايد... محبوبه چرا برنج نمي كشي؟ سير بودم. از خورد و خوراك افتاده بودم. از زندگي سير بودم. دلم مي خواست بلند شوم و فرار كنم. ولي به كجا؟ فكر فرار تكانم داد. مرگ يك بار و شيون يك بار. مي گويم و جانم را خلاص مي كنم تمام شب فكرهايم را كرده بودم. آن قدر بيدار ماندم كه نور سحرگاه را ديدم كه از شيشه هاي رنگين پنجره بر روي ديوار و قالي، نقش هاي رنگارنگ مي افكند. آنگاه به خواب رفتم و صبح ديرتر از معمول بيدار شدم. بوي نان سنگك تازۀ دو آتشه، غلغل سماور، كره و پنير، دنگ و دانگ استكان و نعلبكي كه به اتاق رو به حياط مي بردند؛ صداي پاي دده خانم؛ گفت و گوي بي خيال و شاد او با مادرم؛ و صداي نق نق منوچهر از خواب بيدارم كرد. مادرم، دايه جان و دده خانم همه مهربان بودند. همه در تدارك سفر بودند. خواهرم خجسته شاد و شنگول از يك هفته ماندن در شميران كه عالمي داشت. مخصوصاً كه باغ، باغ بزرگ و پر درخت عمو جان باشد. نه آن تكّه زمين قلهك آقا جان كه بيشتر به صورت مزرعۀ گسترده اي بود كه در آفتاب داغ تا چشم كار مي كرد دشت را در دامن سبز خود مي گرفت و براي ما گوجه فرنگي و خيار و بادنجان به سوغات مي فرستاد. زميني كه پدرم به تازگي نيمي از آن را درختان ميوه كاشته و قصد محصور كردن و ساختمان در آن را داشت..... ادامه دارد.... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3
۳ اسفند ۱۳۹۹
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا باغ عمو جان واقعاً باغ بود. پر پيچ و خم. با جويباري كوچك در مقابل ساختمان كه در ته باغ، آن جا كه وارد مي شد، نهري خروشان بود. باغ پر از درختان پر ميوه و بسيار با صفا بود. بوي درخت گردو مشام انسان را پر مي كرد. درختان بادام رديف به رديف تا بي نهايت كاشته شده بود و هنگامي كه به شكوفه مي نشستند عطر آن ها و صداي وزوز بال زنبورهاي عسل واقعاً خيال انگيز بود. بعد، بيرون از باغ، دورتر از باغ، در دامنه هاي البرز، شكاردست و رويم را شستم. از صدقۀ سر قناتي كه از زير خانۀ ما عبور مي كرد آب حوض پاك و شفاف بود. حالا كه هوا گرم بود، صبح ها پنجره ها را باز مي كردند. نشستن كنار بساط صبحانه و گوش دادن به غلغل سماور و تماشاي حوض و گل و گياه خود عالمي داشت. بعد از ناشتايي مي خواستم به بهانۀ ديدار خاله ام از خانه بيرون بروم كه خاله خود از راه رسيد. _پس از سلام و احوالپرسي يك راست رفت كنار مادرم نشست و منوچهر را بغل كرد و قربان صدقه اش رفت. وقتي خجسته وارد اتاق شد، نوبت قربان صدقه رفتن به او رسيد. آن گاه رو به مادرم كرد و گفت: _نازنين جان، باالخره تكليف اين پسر بيچارۀ من چه مي شود؟ تا كي بلاتكليف بنشيند! من امروز آمده ام تكليف او را روشن كنم. مادرم با متانت جواب داد; _آبجي، تكليفي ندارد. من كه از اوّل گفتم، آقا مي گويند تا محبوبه در خانه است كه نمي شود خجسته را شوهرداد _خوب، من كه نمي گويم عقدشان كنيم. مي گويم يك شيريني خوران كوچك راه بيندازيم كه مطمئن شويم دختر مال ماست.... خجسته شرم زده از اتاق خارج شد. مادرم گفت: _آخر آبجي چه عجله اي است كه شما مي كنيد؟ مگر ما بيوه زن شوهر مي دهيم كه شيريني خوران كوچك بگيريم؟ ما كه از اوّل گفتيم دختر مال شما. ولي تازه يازده سالش است. هنوز دهانش بوي شير مي دهد _اين هم از آن حرف هاست نازنين. من خودم نه ساله بودم كه عقدم كردند. حالا تو مي گويي خجسته بچه است؟ _نه جانم، شما داريد بهانه مي گيريد مادرم گفت: _اي واي، اين چه حرفي است آبجي؟ چه بهانه اي؟ به جان خودتان من هم از خدا مي خواهم. حميد مثل پسر خودم است. الحمدالله عيب و ايرادي هم كه ندارد تا بخواهيم بهانه بگيريم. حالا كه اين طور شد، چشم. من باز هم با پدرش صحبت مي كنم و خبرش را به شما مي دهم اين چندمين باري بود كه خاله تقاضاي نامزد شدن خجسته را پيش مي كشيد و پدرم و مادرم تعلل مي كردند. چون من هنوز ازدواج نكرده بودم. چون حميد مي خواست زنش را به گيالن ببرد و آن جا زندگي كند. چون مادرم طاقت دوري فرزندانش را نداشت خاله جان كه رفت، تصميم خود را گرفتم. بلند شدم. چادر و چاقچور كردم تا به خانۀ خواهرم بروم. مادرم گرفتار _منوچهر و كارهاي روزمرۀ منزل بود. پرسيد تنها مي روي؟ _پس با كه بروم! دايه جان گرفتار منوچهر است. دده خانم هم پا درد دارد. هوا خوبست. دلم مي خواهد امروز پياده بروم _شب بر مي گردي؟ _بله، بر مي گردم. باالخره آبجي نزهت مرا با كسي مي فرستد. تنهايم كه نمي گذارد . مادرم گفت: _تو هم كه سرت را مي زنند منزل نزهت هستي، دُمت را مي زنند منزل نزهت هستي. به يك چشم بر هم زدن سر كوچۀ سوم رسيده بودم. حالا كه تصميم خود را گرفته بودم، ديگر ترس از آبرو نداشتم. ولي آن روز استادش كه پيرمرد زهوار در رفته اي بود، در دكان بود و داشت با رحيم صحبت مي كرد. رحيم از مكثي كه من بر در دكان كردم مرا شناخت و حواسش پرت و پريشان شد. آهسته راه افتادم. صداي او را شنيدم كه مودبانه مي خواست استاد نجّار را دست به سر كندچشم، _ حالا شما تشريف ببريد. من تا فردا پس فردا حاظر مي كنم، خودم مي برم در منزلشان ... ظاهراً پيرمرد سمج بود و نمي رفت. صدايش آهسته بود و من نمي شنيدم. دوباره رحيم گفت _بله حاجي، شما فرموديد. چشم. شما تشريف ببريد تا من زودتر به كارم برسم. فردا عصر قبل از اذان مغرب خودم مي برم در منزلشان... راه افتادم و بلاتكليف از كنار سقاخانه گذشتم. خيلي آهسته قدم بر مي داشتم. ديگر رويم نمي شد كه شمع روشن كنم. كه از خدا كمك بخواهم. كه دعا كنم پدر و مادرم قبول كنند كار ما زودتر به سرانجام برسد. دل دل مي كردم. پيرمرد مافنگي هنوز در دكان بود. جلوتر رفتم. از دكان عطاري مقداري گل گاوزبان خريدم. آن گاه خود را به تماشاي پارچه هاي بزّازي كه كنار عطاري بود مشغول كردم. عاقبت از زير چشم ديدم كه پيرمرد فس فس كنان از دكان نجّاري بيرون آمد. با خيال آسوده چپقش را تكان داد و باطمانينه آن را به پر بالش زد. دستي به پاشنه هاي گيوه اش كشيد و لك لك كنان به راه افتاد. به سوي دكان رفتم..... ادامه دارد..... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
۳ اسفند ۱۳۹۹
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا _آخر رفت؟ با همان لبخند شيطنت آميز در حالي كه دست ها را به سينه زده و به ميز وسط دكان تكيه داده بود گفت _سلام _سلام. بدون كلامي حرف به ته مغازه رفت و در آن جا از روي يك طاقچۀ كوچك كه در دل ديوار كاه گلي كنده شده بود،از كنار يك چراغ بادي دودزده، چيزي برداشت و به سوي من آمد. _اين مال شماست . _چي هست؟ دست دراز كردم، يك دسته موي قيچي شده كه با نخ بسته شده بود در دست هايم قرار گرفت. پيچه را بالا زدم و به رويش خنديدم. او هم خنديد و باز آن دندان هاي سفيد و خوش تركيب را به نمايش گذاشت _برگ سبزيست تحفۀ درويش.- مسحور به او نگاه كردم. مي خواستم حرف بزنم. پا به پا مي شدم ولي نمي دانستم چه بايد بگويم. انگار فهميد بي مقدمه گفت: _مي خواهم بيايم خواستگاري . دلم فرو ريخت _نمي شود . _چرا؟ _مي خواهند مرا به پسر عمويم بدهند . _لبخند از لبش محو شد _آه .. ساكت ماند. سر به زير انداخته بود. گويي قهر كرده بود. رنجيده بود. موهايش روي پيشاني ولو بود. با تك پا تراشه هاي چوب را به هم مي زد. سر بلند كرد و به ديوار روبه رويش خيره شد. من فقط نيم رخ او را ديدم كه در نظرم بسيار زيبا بود. با آن گردن كشيده. رگ گردنش مي زد. با لحني پرخاشگر پرسيد _تو هم مي خواهي؟ _نه . سكوتي برقرار شد. هر دو غرق فكر به زمين نگاه مي كرديم. عاقبت گفتم: _دارم مي روم خانۀ خواهرم كه به او بگويم پسرعمويم را نمي خواهم . _خوب، حتماً مي پرسد پس كه را ميخواهي؟ _مي گويم نجّار محله مان را . با صداي بلند خنديد و چه خندۀ شيريني. به من نگاه كرد. از نگاهش فرار نكردم. گرچه از خجالت صورتم داغ شده بود. پرسيد؛ _راست مي گويي؟ _آره . _پس بگذار بيام خواستگاري . _نه، صبر كن. الان وقتش نيست. صبر كن. اوّل خواهرم بايد به پدر و مادرم بگويد. بعداً خودم خبرت مي كنم با تعجّب دوباره پرسيد؛ _راستي راستي حاظري زن من بشوي؟ زن من يك القبا؟ به خودش نگاه كرد و بعد به من. انگار مي خواست بر يك القبا بودن خود تاكيد كند. حركاتش همه خواستني بود. دست راستش را به ميز تكيه داده بود. نگاهم به ماهيچه هاي كشيده و عضالت سخت آن بود. گفتم؛ _آره . چشمانش مي خنديد. سرش را به عالمت تحسّر و تاسف تكان داد. زلف ها بر پيشانيش پيچ و تاب مي خوردند. پرسيد؛ _حيف از تو نيست؟ پرسيدم؛ _مگر تو چه عيبي داري؟ _عيبم اين است كه با دست خالي عاشق شده ام . خنديدم و گفتم؛ _لطفش به همين است . و به طرف خانل خواهرم به راه افتادم. در راه ده بار دسته مو را نگاه كردم. خوش رنگ، خوش حالت، هماني بود كه بر چهره اش مي لغزيدباز عمه جان پاكتي را از صندوقچۀ چوبي بيرون كشيد و به دست سودابه داد. پاكتي محتوي يك دسته مو بود كه بر روي كاغذ سفيدي چسبانده شده بود. در چشم سودابه چيزي غير معمول و استثنايي نبود. تارهاي مو ضخيم و زبر و با پيچ و تاب ملايمي روي كاغذ فشرده شده بود و گذر ايّام آن ها را فرسوده كرده بود. در بعضي قسمت ها موها شكسته و در حال جدا شدن از يكديگر بود. عمه جان به موها نگاه مي كرد. انگار به گذشته برگشته بود. انگار همين الان اين بسته را گرفته بود. سودابه نيز مانند عمه جان و به خاطر عمه جان منقلب بود. عمه جان ادامه داد به خواهرم گفتم آمده ام ناهار پيش شما بمانم. خواهرم گرچه كمي از رفتار من متعجّب شده بود، ولي اظهار خوشحالي كرد. احوال همه را مي پرسيد و من با پسر او بازي مي كردم ولي حواسم جاي ديگر بود. گاه جواب هاي بي معني مي دادم. مثالً اگر او مي پرسيد منوچهر چه طور است مي گفتم پيش دايه جان است. بچۀ خواهرم در بغلم به گريه افتاد و من بدون آن كه جداً به فكر ساكت كردن او باشم ارام آرام بر پشتش مي زدم و به قالي جلوي پايم خيره شده بودم. از آن جا كه خواهرم شير نداشت، بنابراين دايۀ جواني فرزند او را شير مي داد. پسرش يك سال و نيمه بود و هنوز شير مي خورد. خواهرم با تعجّب كودك را از بغل من گرفت و به دست دايه سرد تا ببرد و او را شيربدهد. بعد آمد كنارم نشست و پرسيد _خوب، تازه چه خبر؟ _قرار است يك هفته به باغ شميران عموجان برويم.... ادامه دارد.... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
۳ اسفند ۱۳۹۹
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا :خواهرم پرسيد: _باز آقاجان هوس شكار كبك كرده؟ _نه. اين دفعه مي خواهند حرف من و منصور را بزنند . گل از گل خواهرم شكفت: _اي ناقال، ديدم حواست پرت است. پس اين گجي و حواس پرتي چندان هم بي هود نبوده. به به، پس مبارك است نزديكتر به من نشست و هيجان زده گفت; _بگو، تعريف كن. منصور از تو خواستگاري كرده؟ چي گفته؟ منصور جوان نازنيني است ها از جا بلند شدم و كنار پنجره رفتم و به آن تكيه دادم _خدا براي مادرش نگهش دارد _افتخارالملوك را ول كن. منصور اصالً مثل او نيست. هيچ به او نرفته. انگار نه انگار كه پسر آن مادر است. نترس حاج عمو از عهدۀ او بر مي آيد. حالا بگو ببينم منصور چه گفته؟ _افتخارالملوك زن عموي من زني بددهان، حسود و دو به هم زن بود ولي خوشبختانه هيچ يك از فرزندانش اين خصوصيات را از او به ارث نبرده بودند. زيرا اخلاق ملايم عموجان و تربيت صحيح و روحيۀ عارفانۀ او به عالوه مديريت و احاطه كاملي كه بر تربيت فرزندان خود داشت تاثير خود را بر آن ها نهاده بود و از بين فرزندان او منصور از همه ملايم تر، سليم النفس تر و در عين حال جدّي تر بود و در فاميل نزد همه از احترام و محبّت بيشتري برخوردار بود. به خصوص پدرم كه تا چندي پيش خود فرزند پسري نداشت او را مثل پسر خود دوست داشت و منصور نيز براي پدرم علاقه و احترامي خاصّ قائل بودگفتم: _من آن ها را ول كرده ام، آن ها دست از سر من بر نمي دارند. عموجان گفت منصور مي گويد من از وقتي ده ساله بودم، از همان موقع كه محبوبه شير مي خورد و من با او بازي مي كردم، در همان عالم بچگي دلم مي خواست وقتي بزرگ شد زن من بشود. حالا هم كه بزرگ و عقل رس شده.... خواهرم به صداي بلند خنديد؛ _تو چي محبوبه؟... تو از كي چشمت دنبال او بوده؟ با رنجش و دلسردي گفتم _من؟ من كه كاره اي نيستم. خودشان برايم مي برند، خودشان هم برايم مي دوزند. اون از پسر عطاالدوله، اين هم از آقا منصور. من هيچ وقت چشمم دنبال منصور نبوده با تعجب و شيطنت يك ابرويش را بالا برد و لبخند زنان پرسيد _پس چشمت دنبال كي بوده؟ پس از اين شوخي مشغول پك زدن به قليان شد كه كلفتش در آن لحظه برايش آورده بود. به دست چاق گوشتالودش كه سر نقره ني قليان را محكم گرفته بود خيره شدم. چه بي خيال روي مخده نشسته و قليان مي كشيد. صبر كردم تا كلفت از در خارج شد، از پله هاي حياط پايين رفت و در مطبخ سمت چپ حياط اندروني از نظر ناپديد گرديد. آهسته از پنجره كنار آمدم و به در اتاق نگاه كردم. به پرده هاي پولك دوزي شده كه در آستانه در ورودي با دو بند پهن ريشه دار به دو طرف كشيده شده بود، به طاقچه هاي گپ بري شده و ترمه هايي كه آن ها را زينت مي داد، الله هاي رنگين و چراغ هاي گرد سوز با حباب هاي سفيد يا رنگين كه براي روشن شدن انتظار شب را مي كشيدند، ميز گرد كنار اتاق را چهار صندلي چوب گردو در ميان گرفته بود. دور تا دور اتاق را مخده هايي با پشتي هاي مرواريد دوزي شده زينت مي داد. دو قالي زمينه الكي بزرگ سرتاسر اتاق را فرش كرده بود. اين ها همه جزو جهاز خواهرم بودند. بدون شك نزهت زن خوشبختي بود. مثل مادرم. مي دانستم كه شوهرش عاشق اوست. عاشق اين زن بچه سال تپل مپل دردوي سيت و سماقي اين زن زرنگ و مدير و شوخ طبع. مي دانستم كه نزهت را لوس مي كند. هرچه نزهت بخواهد همان است بگويد بمير، نصير خان مي ميرد. ولي نزهت هم زرنگ بود. عاقل بود او هم به نوبه خود شوهرش را دوست مي داشت. مي دانست چه موقع ناز كند. تا چه حد خودش را لوس كند. مي دانست هر چيزي اندازه دارد. از خودم مي پرسيدم اين چه جور عشقي است؟ مثل عاشق شدن من است؟ اگر اين طور است خوشا به سعادت نزهت. عاشق خوب كسي شده. آدم مناسبي به تورش خورده. آهسته آهسته جلو رفتم. يكي از لباس هايي را كه خياط عمه ام دوخته بود به تن داشتم. يادم مي آيد كه تافته صورتي بود. جوراب سفيد به پا كرده بودم. از همان ها كه از روسيه مي آمد و خانم جانم براي من و خجسته مي خريد. حلقه اي از زلفم را به زور لعاب كتيرا روي پيشاني چسبانده بودم. عين دم كردم خواهرم به من نگاه مي كرد و از نگاهش تحسين مي باريد. ولي من اندوهگين تر از آن بودم كه لبخند بزنم. مي رفتم تا نيش بزنم. مثل كردم. كنار خواهرم چهار زانو نشستم. با گوشه كمربند لباسم بازي مي كردم. يك كمربند پهن از همان پارچه تافته ولي به رنگ سفيد. خواهرم با لبخندي مهربان پرسيد _محبوب جان، چرا شربتت را نخوردي؟ _نمي خواهم آبجي . _چرا؟ چه عروس كم خرجي . _تو را به خدا نگوييد آبجي. من خوشم نمي آيد . خواهرم خنده كنان پرسيد؛ _چرا نگويم؟ خجالت مي كشي؟ گفتم بي خود پسر عطاالدوله را رد نمي كني، ها!! نگو زير سرت بلند بوده. _حواست جاي ديگري بوده سكوت كرده بودم. زير سرم بلند بود. تنم مي لرزيد. يخ كرده بودم..... ادامه دارد.... 📚🌻📚🌻📚🌻
۳ اسفند ۱۳۹۹
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا خوشحال بودم كه شوهر خواهرم در بيروني مشغول سر و كله زدن با ارباب رجوع و رعاياي خودش است. به چپ و راست نگاه مي كردم مبادا خدمتكاران وارد شود. دست بردم و ليوان شربت را از كنار دست خواهرم كه به مخده تكيه داده بود. برداشتم. دهانم خشك شده بود. كمي از شربت مزه مزه كردم. فايده نداشت. آمدم ليوان را زمين بگذارم افتاد و شربت ها ريخت. خواهرم گفت: _ واي واي. همه زندگي نوچ شد. زينت ... زينت.... كلفتنش را صدا مي كرد تا شربت ها را از روي زمين پاك كند. با عجله دست روي زانويش گذاشتم _تو را به ابوالفضل كسي را صدا نكن آبجي. خودم تميزش مي كنم دور و برم به دنبال كهنه پارچه اي مي گشتم. عاقبت خواهرم كه با دهان باز مرا نگاه مي كرد و شربت ريخته بر قالي را از ياد برده بود گفت : _چرا اين جوري شده اي محبوبه! انگار راه به حال خودت نمي بري. حواست پرت شده. از چيزي واهمه داري؟ نفسم بند آمده بود. حرف توي گلويم گير كرده بود و خفه ام مي كرد. دست خود را كه مثل يك تكه يخ بود روي دست گرم او گذاشتم! _آبجي، اگر چيزي بگويم داد و قال نمي كنيد؟ _شما را به سر آقا جان داد و بي داد راه نيندازيدها . _خواهرم دست يخ كرده مرا گرفت و گفت؛ _چرا اين قدر يخ كرده اي محبوبه، چي شده؟ كم كم نگران مي شد. وحشت زده ادامه داد _بگو. بگو ببينم چي شده. نترس. حرفت را بزن. نكند خاطرخواه شده اي؟ از هوش و ذكاوت او تعجب كردم. ولي مثل اين كه خودش هم حرفي را كه زده بود باور نداشت. اين جمله را فقط به عنوان تاكيدي بر گيجي و حواس پرتي من به كار برده بود. سرم را زير انداختم و گفتم : _آره آبجي، خاطرخواه شده ام . .و ناگهان بدون آن كه بخواهم، چانه ام لرزيد و اشك در چشمانم حلقه زدخواهرم مبهوت با دهان باز به من نگاه مي كرد. دو سه بار پلك زد. شايد مي كوشيد از خواب بيدار شود. بعد آهسته، مثل كسي كه در خواب و بيداري حرف مي زند پرسيد _عاشق منصور؟ _نه . يك لحظه طول كشيد تا متوجه معناي كلامم شد، و اين بار او بود كه با وحشت نظري به سوي در اتاق افكند. صدايش را باز پايين تر آورد. دست راستش همچنان ني قليان مي فشرد. با دست چپ به سرش زد. به سوي من خم شد و گفت ؛ _خدا مرگم بدهد محبوبه، راست مي گويي؟ همچنان ساكت بودم. قطره اي اشك از چشمم چكيد _بگو ببينم چه خاكي بر سرم شده، عاشق كي شده اي؟ و همچنان كه در ذهن خود دنبال جواناني مي گشت كه احتمال داشت من آن ها را در زندگاني محدود خود ديده باشم، يكي يكي آن ها را نام مي برد _نكند خاطرخواه پسر شاهزاده خانم شدي، همان پسر عطاالدوله كه خودت جوابش كردي، همان كه گفتي خاله اش طاهره خانم... _نه آبجي _پس كي؟ پس كي؟ غرق در فكر نگاهش بر زمين بود و سرش را آهسته از راست به چپ و از چپ به راست مي برد. آتش قليان سر شده بود و او همچنان سر ني را در مشت مي فشرد _پسر عمه جان؟ آهان، نكند خاطر پسر خاله را مي خواهي؟ همان كه خواستگار خجسته است!...... ادامه دارد... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
۳ اسفند ۱۳۹۹
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا با بي حوصلگي گفتم ؛ _نه آبجي، نه. اين ها كه نيستند _پس كيه؟ خدا مرگم بدهد محبوبه، پس كيه؟ نكند يك مرد زن و بچه دار است. توي اندرون راه دارد؟ فاميل است؟ او را كجا ديده اي؟ _نه فاميل نيست آبجي . هق هق به گريه افتادم _نيست؟ پس كيست؟ او هم تو را مي خواهد؟ با هم قرار و مدار گذاشته ايد؟ اشك امانم نمي داد : _آره نزهت جان، او هم مرا مي خواهد . دوباره با دست به سرش كوبيد و خيره به من نگاه كرد. گفتم : _ناراحت نشوي ها نزهت... آخه .. آخه... خيلي اصل و نسب دار نيست . _نيست؟ پس كيه؟ حالا دست او بود كه مي لرزيد. قليان را رها كرد و با دو دست سر خود را چسبيد _نكند كاظم خان است، پسر حاج نصرالله ، هان؟ همان تپل با نمكه؟ كاظم پسر هفده هيجده ساله حاج نصرالله دوست دوران كودكي پدرم بود. گه گاه با پدرش به بيروني نزد پدرم مي آمدند. قيافه جذاب و تو دل برويي داشت و پدرش به پدرم گفته بود با وجود چاقي بيش از حد، زن ها برايش غش و ضعف مي كنند. مي گويند با نمك است. گفته بود نمي دانم شايد اين پدر سوخته مهره مار دارد. ما اغلب به اين تعريف پدر از پسر مي خنديديم. حاج نصرالله چندان مال و منالي نداشت ولي مرد زحمت كش شريفي بود كه در بازار حجره اي داشت و به كار و كسب مشغول بود. به قول قديمي ها گنجشك روزي بود. لبخند رنگ پريده درد آلودي بر لب خواهرم ظاهر شد. ناله كنان گفتم : _نه آبجي، كاش او بود. حاج نصرالله كه آدم محترمي است اين حرف بي اراده از دهانم خارج شد، خواهرم روي دو زانو نيم خيز شد _پس مي خواهي بگويي پدر او نا محترم است؟ ... واي خدا مرگم بدهد. تو كه مرا كشتي دختر د زودتر بگو كيه و خالصم كن ! _ديگر كار از كار گذشته بود. راه بازگشتي وجود نداشت. حرف از دهانم در آمده بود. تير از چله كمان رها شده بود و ديگر باز نمي گشت. كاش لال شده بودم. كاش نمي گفتم. اين زن الان پس مي افتد _هيچي آبجي، اصلا ولش كن . _تا آمدم از جايم بلند شوم، محكم مچ دستم را گرفت _چي چي را ولش كن؟ كجا مي روي؟ بنشين ببينم. بگو چه دسته گلي به آب داده اي. بگو اين آدم كيه؟ نشستم. اشكم بي صدا فرو ريخت _نمي توانم بگويم محبوبه، تو داري مرا مي كشي. الان قلبم مي ايستد. آن قدر آب غوره نگير. بگو ببينم كيه. خودش به تو گفته كه تو را مي خواهد؟ _آره آبجي خواهرم چنگ به صورتش كشيد : _پس حرف هايتان را هم زده ايد؟ قرار و مدارتان را هم گذاشته اي؟ سكوت كردم و خيره به او نگاه كردم _دِ بگو دختر، زودتر بگو ببينم كجا پيدايش كرده اي؟ بگو ببينم چه خاكي بايد توي سرم بريزم. مي گويي يا نه؟ _:مي گويم. مرگ يك بار، شيون يك بار. گفتم _چرا، مي گويم ... سكوت كردم و بعد آهسته ادامه دادم _آن دكان نجاري سرگذر ما را كه ديده اي؟ خواهرم مچ مرا گرفته بود و فشار مي داد. چهار زانو، نيم خيز نشسته بود و به من نگاه مي كرد. تمام وجودش چشم بود و گوش. تنها حركتي كه در سراپايش ديدم گشاد شدن چشمهايش بود. از وحشت و پر از سوال. صدا به زحمت از گلويش خارج مي شد _خوب!!؟ _همان شاگرد نجاري كه آن جا كار مي كند. اسمش رحيم است . با بردن نام او دلم آرام گرفت. عاقبت اين راز گران بار را به يك نفر ديگر هم گفته بودم. سنگيني را به دوش ديگري افكنده بودم. انگار كه رها شده بودم. و چه قدر رحيم را مي خواستم. خواهرم مثل آدم هاي خواب زده گفت : _كي؟ بدون آن كه دوباره توضيح بدهم به چشمش خيره شدم. كم كم متوجه معناي حرف هايم مي شد. تقلا مي كرد نفس بكشد. نمي توانست. دهانش دو سه بار باز و بسته شد. مثل ماهي هاي حوض. بعد گفت : _واي خدا مرگم بدهد. مگر تو ديوانه شده اي دختر؟ _نه نزهت جان، ديوانه نشده ام. تو را به خدا به آقا جانم بگو. به خانم جان بگو. من هيچ كس ديگر را نمي خواهم ... _من غلط مي كنم. مگر مي خواهي آقا جان پس بيفتد؟ خانم جان كه دق مي كند. درجا شيرش خشك مي شود ديگر به نظرم كار مشكلي نبود. ترسم ريخته بود. خواهرم دوباره به صورتش چنگ زد. هيكل چاق و گوشتالودش به جلو خم شد و با دست چپ محكم بر زانو كوبيد و يك دقيقه به همان حالت ماند. آن وقت گيج و گنگ سر بلند كرد. انگار اصلا حرف هاي مرا نشنيده بود. يا عوضي شنيده بود. انگار اصلا در اين ديار نبوده پرسيد _كدام دكان نجاري را مي گويي؟ همان كه مثل پينه دوزي اجنه است؟ همان كه مثل دخمه دودزده سر پيچ كوچه است؟ همان كه داخلش تاريك است و و از آن فقط صداي خرت و خرت مي آيد؟ _آره همان با حيرت پرسيد : _دختر، تو آن جا چه كار داشتي؟ چه طورت گذارت به آن جا افتاد؟ چه طور اين ... اين ... يارو را توي آن سوراخي پيدا كردي؟ ادامه دارد... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
۳ اسفند ۱۳۹۹
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا حتي حاضر نبود نام او را به زبان آورد. يا او را جوان، پسر، يا حتي آدم خطاب كند. خودم هم نمي دانم چه طور شد.شايد قسمت من هم اين بود _پاشو، پاشو، خجالت بكش. پسر دايه خانم كار و بارش از اين بابا چاق تر است. اقلا يك دهنه مغازه توي بازارخريده. تو حيا نمي كني دختر؟ مي خواهي خودت را بدبخت كني؟ اسمت را توي دهان ها بيندازي؟ آبروي آقا جان را ببري؟ آبروي همه را ببري؟ مي خواهي زن يك شاگرد نجار بشوي؟ فورا فهميدم از آبروي خودش پيش شوهر و فاميل شوهر و سر و همسر بيشتر مي ترسد تا آبروي آقا جان. اگر چه حق داشت ولي يك دفعه خشمي شديد سراپاي وجودم را تكان داد. ديگر از اين خواهر تپل مپل كه فقط دو سالي از من بزرگتر بود كه نمي ترسيدم. قبل از اين كه ازدواج كند هفته اي يكي دو بار با هم دعوايمان مي شد و گيس يكديگر را مي كنديم و اگر دايه يا خانم جان نبودند همديگر را تكه پاره مي كرديم. البته به همان سرعتي كه دعوا مي كرديم، واقعا به هم علاقه داشتيم، هميشه من سفره دلم را پيش او باز مي كردم و او هم در عالم كودكي و نوجواني سعي مي كرد به اندازه عقل و شعورش، تا حد امكان، به من كمك كند _ببين نزهت، عاشقي كه دست خود آدم نيست. من همه اين حرف ها را بهتر از تو مي دانم. همه فكرهايم را كرده ام. تازه، به من گفته مي خواهد برود توي نظام. اين كه بد نيست. اگر آقا جان كمكش كند، مي تواند صاحب منصب بشود. تو را به خدا به خانم جانم و آقا جانم بگو بگذارند زن او بشوم. وگرنه ترياك مي خورم و خودم را مي كشم آن قدر جدي بودم كه فورا حرفم را باور كرد. خودم هم مطمئن بودم كه اين كار را خواهم كرد. آهسته گفت : _اگر آقا جان بفهمد، تو هم خودت را نكشي آقا جان تو را مي كشد . _بكشد، به جهنم. راحت مي شوم. من منصور را نمي خواهم. هيچ كس ديگر را نمي خواهم. بميرم بهتر است. اصلا اگر تو نگويي، خودم مي گويم تكاني به خود دادم تا از جا بلند شوم. دوباره دستم را گرفت. حالا دست او سرد بود. مثل يك تكه يخ، و دست من داغ داغ بنشين. _بگذار حواسم را جمع كنم دختر. دست از اين اداها بردار. بيا و از خر شيطان پياده شو . هر چه بيشتر نصيحتم مي كرد، لجبازتر مي شوم. مرغ يك پا داشت. فقط او را ميخواستم، پرخاشگرانه گفتم : _مثلا آمده بودم تو پادر مياني كني. وساطت كني. نمي گويي نگو. از چه مي ترسي. تو را كه كاري ندارند! مرا مي كشند؟ بكشند، فداي سرت. حالا هم طوري نشده! راه دستت نيست. مي دانم. من كه نيامدم موعظه بشنوم. مي روم خودم فكري مي كنم سرانجام خواهرم با اكراه رضايت داد. سفره ناهار را گستردند. شوهر خواهرم به اندروني آمد. چادر گلدار سفيد را بر سرم انداختم و سر به زير نشستم. سفره با آلبالو پلو، كشك بادمجان، ترشي و ماست و دوغ رنگارنگ بود. ولي من اشتها نداشتم. به غذايم ناخنك مي زدم و سير بودم. پيش خودم فكر مي كردم اگر اين شوهر خواهر خوش اخلاق كه حالا اين طور با من شوخي مي كند و سر به سرم مي گذارد بداند كه من عاشق رحيم نجار شده ام، چه نظري نسبت به من پيدا مي كند؟ بدنم مي لرزيد. خواهرم هم با آن كه حالي بهتر از من نداشت، مي كوشيد ظاهر را حفظ كند شوهر خواهرم شوخي كنان پرسيد _محبوبه خانم، چرا چيزي نمي خوريد؟ مي خواهيد آقا جانتان را حاجي كنيد؟ مثل اينكه كه حالتان خوش نيست بعد رو به همسرش كرد و افزود _نزهت جان تو هم امروز سر كيف نيستي. چه خبر شده؟ _خواهرم لبخند شيريني به همسر سي و چهار پنج ساله خود زد و با ناراحتي و ناز و ادا گفت : خبري نيست. فقط گويا خانم جانم كمي حال ندار هستند شوهر خواهرم كه شيفته و هلاك چاقي نزهت بود و با تظاهر به نگراني خطاب به همسر هفده ساله سفيد بخت خود گفت : _خدا نكند. چه ناراحتي پيدا كرده اند؟ _فقط مختصري سرما خورده اند. چيز مهمي نيست. ولي من نگران منوچهر جان هستم. اگر اجازه بدهيد، عصر با محبوبه مي رويم آن جا. دايه محمود را هم با بچه مي بريم. شايد لازم باشد يكي دو روزي آن جا بماند و منوچهر را شير بدهد. نبايد خانوم جانم با حال ناخوشي به منوچهر شير بدهد. شايد اگر لازم شود دايه محمود و محمود را بگذارم همان جا دو سه روزي بمانند. يا منوچهر را مي آورم اين جا ،البته اگر داداش را بياوريد اين جا بهتر است . از مهارت خواهرم در دروغ سرهم كردن متحير ماندم. او در همان حال كه براي بق من بهانه مي آورد، مغزش مثل ماشين كار مي كرد. نزهت خوب مي دانست كه اگر مادر هول كند، ديگر خوب نيست به منوچهر شير بدهد. پس بايد يك دايه مي گرفتند كه شير داشته باشد و بتواند به منوچهر شير بدهد. اين خود باعث بروز شك و ترديدهايي مي شد. پس بهانه بيماري مادر و استفاده از دايه بچه خود خواهرم بهترين راه بود. خواهرم گفت : _شما راست مي گوييد. اصلا بچه و دايه را نمي برم. يك وقت آن ها هم از خانم جان مي گيرند. ..... ادامه دارد... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com
۳ اسفند ۱۳۹۹
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا خواهرم گفت: _شما راست مي گوييد. اصلا بچه و دايه را نمي برم. يك وقت آن ها هم از خانم جان مي گيرند. مي گويم دايه جان خودمان منوچهر را به اينجا بياورد. دو سه شب با هم بمانند فوراً متوجه شدم صلاح در آن ديده كه خانه را خلوت كند تا سروصداهاي احتمالي به بيرون درز نكند. نزهت با مهارت و سرعت نقشه كشيده بود و آن را به مرحله اجرا در آورد مادرم با تعجب پرسيد: _نزهت جان چي شده؟ چرا تو هم با محبوبه آمده اي؟ از اين ترسيده بود كه مبادا بين او و همسرش اختلافی پيش آمده باشد. خواهرم خنده كنان گفت: _خانم جان، اگر ناراحت هستيد برگردم. مثل اين كه حال و حوصلۀ مهمانداري نداريد _قدمت سر چشم مادر، خوش آمدي. ولي آخر چرا حالا ؟ چرا ناهار خورده و نخورده راه افتاديد؟ چرا بچه را نياوردي؟ خواهرم به طوري كه دايه متوجه نشود، چشمكي جدي به مادرم زد و گفت: _آخر وقتي محبوب جان گفت شما سرما خورده ايد، نگران شدم. آمدم احوالتان را بپرسم. مي ترسيدم بچه هم از شما بگيرد. آقا گفت بچه را نبر. حالا هم شما منوچهر را با دايه خام بفرستيد منزل ما. درشكۀ ما دو در منتظر است. يكي دو روز آن جا مي مانند. حال شما كه بهتر شد بر مي گردند باز هم چشمكي به مادرم زد. ديدم كه دست مادرم مي لرزد. احساس كرده بود كه موضوع محرمانه اي در كار است كه نبايد خدمه از آن بو ببرند. اين هم از دردسرهاي طبقۀ ممتاز بود كه زندگي خصوصي نداشتند. شايد دايه جان هم وقتي منوچهر را قنداق مي كرد و او را كه سير از شير مادر غرق در خواب بعد از ظهر بود بغل گرفته سوار درشكۀ خواهرم مي شد، مشكوك شده بود. ولي نمي دانست قضيه چيست به محض رفتن دايه خانم، مادرم و خواهرم كه با كمال بي اشهايي به زور مشغول صرف شيريني و چاي بودند، استكان ها را بر زمين گذاشتند و به يكديگر خيره شدند. نگاه مادرم سرشار از پرسش و حيرت بود. خواهرم مانند تعزيه گرداني چيره دست گوش به صداي پاها و چرخ هاي درشكه كه دور مي شدند سپرده بود و مي خواست براي انجام مرحلۀ بعدي نقشۀ خود، از خلت و سكوت خانه اطمينان حاصل كند مادر با لحني كه اندكي خشم آلود بود به تندي پرسيد : _چي شده نزهت؟ چرا چرند مي گويي؟ من كه چيزيم نيست؟ ... _خواهرم حرف او را قطع كرد و به من گفت: _بدو دده خانم را صدا كن دو دقيقه طول نكشيد كه دده خانم ظاهر شد _دده خانم، من نذري كرده ام. مي خواهم ده تا شمع در شاه عبدالعظيم روشن كنم. خودم نمي توانم بروم. گرفتار بچه هستم. تو با فيروز خان برو اين ده تا شمع را روشن كن. اين پول را هم توي ضريح بينداز و پول را كف دست دده خانم گذاشت بقيّه اش هم براي خرج ماشين دودي دده خانم با طمع نگاهي به پول انداخت و با لحني تملّق آميز گفت : _الهي نذرتان قبول باشد خانم كوچيك. خدا به شما خير بدهد. الهي هميشه سرحال و سر دماغ باشيد بعد مكثي كرد و افزود : _ولي مگر امشب آقا جايي نمي روند؟ درشكه نمي خواهند؟ _نه. آقا جانم امشب منزل تشريف دارند. من مي گويم فيروز خان پي فرمان من رفته زرنگي دده خانم گل كرد : _مي ترسم تا برويم و برگرديم، دير وقت شب بشود به ماشين دودي نرسيم... آخر تا آن جا كه مي روم بايد يك تُك پا هم بروم خواهرم را ببينم _عيبي ندارد. شب را خانۀ خواهرت بمانيد. ولي صبح زود اين جا باشيدها تا دده خانم خواست ذوق زده دور شود، من شرمزده و اندوهگين خود را به او رساندم . _بيا دده خانم، دو تا شمع هم براي من روشن كن. اين هم مال خودت پول را كف دست او چپاندم. تطاهر به تعارف كرد : _نه محبوب خانم، آبجي خانمتان كه پول دادند. مه هم كه تا شاه عبدالعظيم مي رويم، دو تا شمع هم براي شما روشن میكنيم. كم كه نمي آيد _بگير دده خانم. نگيري بدم مي آيد . _دستت درد نكند. قبول باشد الهي . در اتاق مادرم دو دستي بازوي خواهرم را چسبيده بود و در حالي كه منتظر بود دده خانم و شوهرش زودتر از در حياط اندورني خارج شوند، با صدايي آهسته و نگران مي گفت: ادامه دارد.... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
۳ اسفند ۱۳۹۹