کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت15 دراتاقم باز شد ،مامان بود مامان: هانیه جان غذاتو آماده کردم ،هر
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت16
(آدرس خونمو بهش دادم ،منو رسوند خونه)
-بازم ممنونم که منو رسوندین
راننده: خواهش میکنم
رفتم داخل خونه یه نفس راحت کشیدم
خدا رو هزاران بار شکر کردم که اتفاق بدی نیافتاد رفتم توی اتاقم ،اینقدر خسته بودم که خوابم بردباصدای زنگ گوشیم بیدار شدم
نگاه کردم دیدم حامده...
به ساعت نگاه کردم نزدیک اذان صبحه
- الو حامد!
حامد: بهههه به خاهر عزیزم...
- پسره خل و چل میدونی ساعت چنده ؟
حامد: ای وااای ببخشید ،اصلا یادم نبود ،حالا اشکال نداره پاشو یه کم ورزش کن واست خوبه،تنبل خانم...
- دیونه شدی نصف شبی بلند شم ورزش کنم که مامان اینا به سلامت روانیم شک میکنن...
( صدای خنده اش بلند شد):
تو همین الانشم مشکوکی خواهرمن...
- الان زنگ زدی همینا رو بگی ؟
حامد: نه خیر، میخواستم بگم من فرداشب میرسم
-وااااییییی شوخیی نکن ،مامان گفت....
( پرید وسط حرفم):من به مامان اینجوری گفتم که سورپرایزشون کنم ...
- نمیری با این کارات...
حامد: هانیه فرداشب بیا دنبالم حدود ساعت ۷ ونیم ،۸ میرسم
- باشه، سوغاتی خریدی دیگه؟
وگرنه سرپرایزتو خراب میکنم
حامد:اره جوجه خانم ،فقط هانیه کسی نفهمه هااا...
- باشه داداش گلم
حامد: حالا بگیر ادامه خوابت و ببین...
- دیونه ،باشه
حامد: بای
واییی چه خبر خوبی..
حامد داره میاد ،نمیدونم تو فرودگاه با دیدنم چه عکس العملی نشون میده صدای اذان و شنیدم
و بلند شدم وضو گرفتم ،نمازمو خوندم
دوباره گرفتم خوابیدم نزدیکای ظهر بیدار شدم
تختمو مرتب کردم دست و صورتمو شستم رفتم پایین مامان داشت غذا درست میکرد
- سلام مامان جون
مامان: سلام عزیزم ، ظهرت بخیر
بشین برات چایی بریزم
- دستتون درد نکنه
مامان جون دیشب خوش گذشت؟
مامان : اره خیلی خوب بود ،همه سراغت و میگرفتن
- چه عجب،مهم شدیم خودمون نمیدونستیم
مامان: ای کاش تو به جای الناز تو اون لباس بودی ...
- ععع مامان جون ،این حرفا چیه ،دعاکنین یه آدم خوبی نصیبم بشه...
مامان : اردلان به این خوبی رو رد کردی باز از این مگه بهتر پیدا میشه؟
- مامان گلم من دنبال کسی میگردم که کنارش احساس آرامش کنم،پول و ثروت که خوشبختی نمیاره....
مامان: چی بگم بهت ،هر چی میگم تو باز حرف خودتو میزنی...
- به جای شوهر دادن من به فکر زن واسه خان داداشمون باشین
مامان: الهی قربونش برم چقدر دلم براش تنگ شده
- خوبه هر روز دارین باهاش صحبت میکنین ،خدا شانس بده ...
مامان: عع حسوود...
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت16 (آدرس خونمو بهش دادم ،منو رسوند خونه) -بازم ممنونم که منو رسوندی
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت17
صدای زنگ آیفون اومد رفتم نگاه کردم
فاطمه بود درو باز کردم
مامان : کیه هانیه؟
- فاطمه است مامان چادررنگی مو سرم گذاشتم رفتم داخل حیاط...
- به به خانم خانوماا از این طرفا ،لاستیکات پنجر شده اومدی اینجا
فاطمه: سلام چرا گوشیتو بر نمیداری ،صد بار زنگ زدم..
- عع شرمنده ،تو اتاق گذاشتم منم پایین بودم نشنیدم بیا بریم داخل ...
فاطمه: نه عزیزم باید برم ،آقا رضا دم در منتظره داریم کارتها عروسی رو پخش میکنیم
- واااییی چشمت روشن ،کی اومده؟
فاطمه : دیشب
- عزیزززم ،نامه من کووو
فاطمه: بفرمایین ،با خانواده ( بغلش کردم) وایییی چقدر خوشحالم ،انشاءالله خوشبخت بشین
فاطمه: قربونت برم ،من برم که اقا رضا منتظره...
- برو عزیزم مواظب خودت باش
رفتم داخل خونه
مامان: هانیه ،فاطمه رفت؟
- اره مامان جان،آقا رضا همراهش بود اومده بود نامه عروسیشو بیاره
مامان: انشاءالله خوشبخت بشن
- مامان جون با خانواده دعوتیمااا
مامان: هانیه جان فکر نکنم بابا بیاد ،منم که بابات نیاد نمیتونم بیام،خودت تنهایی باید بری
-باشه اشکالی نداره،خودم میرم
رفتم تو اتاقم به کارت عروس فاطمه نگاه میکردم خیلی ساده و شیک....
رفتم حمام دوش گرفتم
نزدیکای ساعت ۵ اماده شدم برم فرودگاه
یه روسری آبی فیروزه ای گذاشتم سرم،با مانتو شلوار مشکی
چادر عربی مو هم سرم کردم رفتم پایین
مامان: کجا میری ؟
- میرم یه جایی کار دارم برمیگردم!
مامان: باشه ،مواظب خودت باش
توی راه رفتم گل فروشی یه دسته گل خریدم ،رفتم سمت فرودگاه اینقدر خیابونا شلوغ بود ،ساعت ۷ و نیم رسیدم فرودگاه وارد فرودگاه شدم متوجه شدم پرواز کانادا نیم ساعت میشد که نشست الان باید چیکار میکردم
شروع کردم به گشتن ،دیدم یه پسره ی عصبانی یه گوشه وایستاده هی به ساعتش نگاه میکنهدسته گل و گرفتم جلوی صورتم
رفتم کنارش ...
- سلام
حامد: خانم برو مزاحم نشو بفرمایید
- وااایی چه ابهتی ،فک میکردم این جمله ها واسه خانوماست...
( دسته گلو اوردم پایین، رفت تو اغما)
حامد: هانیه؟ تویی؟
- نه ،مامان بزرگتم ...
حامد: چرا این شکلی شدی تو؟
- مفصل برات تعریف میکنم
( پریدم تو بغلش )چقدر دلم برات تنگ شده بود
حامد: منم دلم برات تنگ شده بود...
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت17 صدای زنگ آیفون اومد رفتم نگاه کردم فاطمه بود درو باز کردم مامان
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت18
(توی راه ماجرا رو واسه حامد تعریف کردم)
حامد: تو دیگه کی هستی ، عزرائیل و پیچوندی - عزرائیل چون دید داداش این دختره نمیتونه بیاد سر خاکش ،گفت یه مهلت دیگه بهش بدم
حامد: چه روزای سختی بود هانیه!
خدا رو شکر که سالمی - اره خدا رو شکر ، حالا بگو خوب شدم یا نه؟
حامد: دیونگیت که فرقی نکرده، ولی الان خانم تر شدی ...
رسیدیم خونه ساعت ۹ بود ،درو آروم باز کردم
مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن داشتن تلویزیون نگاه میکردن
اول من رفتم داخل ،حامد پشت در بود - سلام به اهل خانه
بابا : سلام ،کجا بودی تا این موقع شب
- رفته بودم یه عزیزی رو ببینم..
مامان : حالا این عزیزت اسم نداره - چرا ، اتفاقن عزیزمو هم همرام اوردم گفتم شاید شما هم دلتون بخواد ببینینش
مامان: جدی ،کجاست؟
- عزیززززم بیا داخل
مامان با دیدن حامد از خوشحالی جیغ میکشید انگار دختر ۱۵ ساله است...
بابا هم شوکه شده بود از خوشحالی نمیدونست چی بگه-
مامان: هانیه تو خبر داشتی ور پریده؟
- مامان جون ،خوده شازده پسرتون گفت که چیزی نگم ،برین گوششو بکشین دیگه اینکارا رو نکنه
مامان: واییی دلت میاد - هیچی آقا حامد از راه نرسیده شروع شد
حامد: خاله سوسکه ،حسودیت شده؟
- من برم تو اتاقم ،تا دچار کبود عاطفه نشدم
بابا: هانیه برو لباسات و عوض کن بیا شامتونو بخورین ؟
- باشه بابا جون
لباسمو عوض کردم ،نمازمو خوندم ،رفتم پایین تو آشپز خونه
موقع غذا خوردن منو حامد فقط به همدیگه نگاه میکردیم و میخندیدیم
چقدر دلم برای این نگاهها تنگ شده بود
بعد خوردن شام شب به خیر گفتم و رفتم تو اتاق حامد
منتظرش شدم تا بیاد
حامد درو باز کرد تا منو دید ترسید
- چیه نکنه عزرائیل دیدی
حامد: بعید نیست که نباشی
اینجا چیکار میکنی ؟
- اومدم سوغاتیمو بگیرم
حامد: پاشو برو صبح بهت میدم
- اوووو تا صبح کی صبر میکنه ،همین الان بده
حامد: ای خدااا چرا اینو نبردی از دستش راحت بشم
- خدا میگه باهمدیگه باید بریم پیشش تنهایی قبولش نمیکنم
(رفت سر چمدونش ، یه پیراهن صورتی خیلی خوشگل آورد بیرون )
حامد: بیا بگیر و برو...
- واییی چه خوشگله داداشی، خوش به حال خانم آینده ات که خوش سلیقه ای ...
حامد: خوبه خوبه ،مزه نریز ،حالا برو که خستم - چشم( صورتشو بوسیدم) شب بخیررفتم تو اتاقم ،رفتم جلوی آینه ،لباسو بالا گرفتم خیلی خوشگل بود ،لباسو گذاشتم داخل کمد رفتم دراز کشیدم روی تخت که چشمم به کارت عروسی افتاد...
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت18 (توی راه ماجرا رو واسه حامد تعریف کردم) حامد: تو دیگه کی هستی ، ع
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت19
یادم رفت نگاه کنم تاریخش واسه کی هست
رفتم کارت رو برداشتم بازش کردم تاریخش واسه دو روز دیگه اس با ساعت زنگ نماز گوشیم بیدار شدم ،نمازمو خوندم ،یه کم دعا خوندم و خوابیدم
چشممو که باز کردم دیدم یه عروسک خوشکل کنارم خوابیده یه کاغذم زیرش بود
نوشته بود« دیشب یادم رفت اینم بهت بدم ،خواستم بیدارت کنم حیف دلم نیومد »
واییی که تو چقدر خوبی داداشی
بلند شدم رفتم تو اتاق حامد دیدم حامد نیست
- مامان؟
- مامان؟
انگار هیچکس خونه نیست
صبحانه مو خوردمو ،رفتم لباسمو پوشیدم رفتم سمت بهشت زهرا
هوا بوی عید میداد
خیابونا شلوغ بودن
حتی صف غسالخونه هم شلوغ بود
خیلی ها امسال عیدشون بوی غم میده
بچه هایی رو تو خیابونا میدیدم که هیچ وقت ،هیچ سال ،عیدی نداشتن
زهرا خانم: هانیه؟ هانیه؟ - جانم
زهرا خانم: حواست کجاست ؟
دوساعته دارم صدات میزنم - ببخشید
زهرا خانم : شیر آب و باز کن
- چشم ( یه دفعه چشمم به یه دختر بچه افتاد، وااییی خدای من تو چه اتفاقی برات افتاده ....
، تمام تنش کبود بود ،زهرا خانم با دیدن چهره ام گفت:) یکی از فامیلاشون بهش تجاوز کرده بود بعدش هم کشتش بعد انداختش داخل جنگل( پاهام سست شد،نشستم روی زمین )
- آخه آدم چقدر میتونه کثیف باشه که همچین کاری و با این طفل معصوم انجام بده...
اینقدر حالم بد بود که نصفه کاره از غسالخونه زدم بیرون داخل محوطه چشمم به یه قاب عکس افتاد ،همون دختر بود
یکی مثل دیونه ها یه گوشه نشسته بود و به عکس دختر بچه زل میزد فهمیدم باید مادرش باشه اطرافیانم همه درحال گریه کردن بودن و به سر و صورتشون میزدن اخ که چقدر دردناکه دیدن همچین صحنه هایی گوشیم زنگ خورد
ناشناس بود
- بله سلام کجایی؟
- حامد تویی؟
حامد: نه پسر همسایه ام بیکار بودم گفتم حالت و بپرسم - دیونه
حامد: کجایی؟
- اومدم بهشت زهرا
حامد: هیچی از این به بعد داری با مرده ها میپری پس - کاری داشتی؟
حامد: میخواستم بریم یه دور بزنیم
- الان میام
حامد: یه موقع مزاحمت نباشم؟
- پسره ی خل ،دارم میام
حامد: پس بیا کتابخونه نزدیک خونه
- باشه
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت19 یادم رفت نگاه کنم تاریخش واسه کی هست رفتم کارت رو برداشتم بازش ک
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
قسمت20
رسیدم کتابخونه رفتم داخل دیدم حامد روی یه صندلی نشسته داره کتاب میخونه - سلام
( یه نگاهی به پشت سرم کرد)
- چیزی شده؟منتظر کسه دیگه ای هستی؟
حامد: نه دارم میبینم ،مرده ای تعقیبت نکرده باشه
( خندم گرفت ،کتابشو گرفتم زدم تو سرش): دم درن گفتم بیان داخل شلوغ کاری میکنن خوبیت نداره
پاشو بریم
حامد: نه ، من همینجا جام راحته
- پاشو پسره ی ترسو
از کتابخونه زدیم بیرون ،رفتیم یه دوری زدیم اینقدر سرد بود تو دستامون هاا میکردیم تا گرم بشیم
- حامد
حامد: جانم؟
- کی باید برگردی؟
حامد: آخرای فروردین ( دستشو گرفتم) : چه خوب که هستی
چشمم به یه پاساژ افتاد - حامد بریم یه چیزی بخریم ؟
حامد: از جیب من مایه نزار فقط
- خسیس
رفتیم داخل پاساژ دور زدیم چشمم به یه پیراهن حریر بلند نباتی رنگ افتاد - این قشنگه حامد؟
حامد: به حال و روز الان اگه نظر بدم اره ،ولی اگه هانیه گذشته بودی نه ...
- خوب ،بریم بخریم
حامد: جایی میخوای بری که میخوای این لباسو بخری؟
- اره عروسی دوستم
حامد: عع فک کردم با این شکل و قیافه عروسی هم نمیری
- وااا مگه چمه، تازه عروسیش هم شکل خودمه حالا برو بخر برام
حامد: دختره ی پرو
با حامد تا شب تو خیابونا دور میزدیم ،یعنی قشنگ قندیل بستیم ،شامو بیرون خوردیم رفتیم خونه
مامان با دیدنمون گفت: این چه سرو شکلیه صورتتون از سرما مثل لبو شده ( خندمون گرفت و شب به خیر گفتیم رفتیم تو اتاقمون )
من تا صبح سرمو از زیر پتو بیرون نیاوردم
فقط یه بار واسه نماز بیدار شدم نمازمو خوندم بعد دوباره رفتم زیر پتو
با صدای حامد بیدار شدم
حامد: پاشو خاله سوسکه نزدیک ظهره
- تو رو خدا بزار یه کم بخوابم ...
حامد: تنبل خانم من در تعجبم که چه جوری تو دانشگاه میرفتی ...
با صدای زنگ گوشیم سرمو بیرون آوردم
گوشی دسته حامد بود - کیه حامد؟
حامد: نوشته فاطمه جون - عع بدهحامد: حاج خانم مگه خواب نداشتی ،بخواب من جواب میدم - واااییی بده دیگه حامد دوستمه
حامد: بله بفرمایید،سلام ،هانیه جان خوابن ،چشم بیدار شدن میگم تماس بگیرن با شما،روز خوش
- واااییی از دست تو حامد:
بفرمایید ،فاطمه خانم سلام رسوندن..
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 قسمت20 رسیدم کتابخونه رفتم داخل دیدم حامد روی یه صندلی نشسته داره کتاب م
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت21
حامد از اتاق رفت بیرون
منم شماره فاطمه رو گرفتم
- سلام فاطمه جون خوبی؟
فاطمه: سلام ،هانیه کی بود گوشی رو جواب داد؟
- حامد بود ،پسره خل
فاطمه: جدی کی برگشته ،؟
-دو،سه روزی میشه ،دیونه بازی هاش شروع شد
فاطمه: آخییی ،زنده باشن - کاری داشتی؟
فاطمه: میخواستم بگم امشب یادت نره هاا - نه بابا عمرا یادم بره ،فقط خودم میام
مامان و بابا خجالتشون میاد
فاطمه: باشه ،هر جور راحتن ،اصرار نمیکنم،ولی تو باید بیای
- چشممم عروس خانم
فاطمه: فعلن - بوس ،بای
تختمو مرتب کردم ،دستو صورتمو شستم رفتم پایین - سلام
مامان : سلام به روی ماهت
بیا یه چیزی بخور
یه لیوان چایی ریختم با یه کم نون پنیر خوردم
صدای اذان و شنیدم
بلند شدم وضو گرفتم ،رفتم تو اتاقم
نمازمو خوندم
دوباره برگشتم پایین
مامان میز ناهارو آماده کرد
بابا ناهار خونه نمیومد ،
- داداش
حامد: جانم - میشه امشب منو ببری عروسی باز بیای دنبالم
حامد: باشه چشم - قربونت برم
حامد: فقط کرایه میگیرمااا،
- باشه بابا کرایه هم میدم
غروب رفتم دوش گرفتم
لباسمو پوشیدم
یه سشوار گرفتم دستم رفتم اتاق حامد
- سلام
حامد: باز چی میخوای ( نشستم کنارش)
- میشه موهامو سشوار کنی
حامد: خوب میرفتی آرایشگاه - اول اینکه آرایشگاه الان برم شلوغه تا برگردم شب میشه ،دومم واسه یه سشوار کشیدم پول زیادی میگیرن
حامد: خوب فک کردی منم مفت واست کاری انجام میدم؟
- نه بابا باهات حساب میکنم داداشی
حامد موهامو سشوار کشید و رفتم تو اتاقم لباسی که تازه خریده بودم و پوشیدم با یه روسری سفید
رفتم تو اتاق حامد
- چه طوره؟
حامد: این همه زحمت کشیدم موهاتو سشوار کشیدم ،همه رو دادی زیر روسریت که
- خوب واسه دل خودم سشوار کشیدم نه واسه دله دیگران
حامد: نمیدونم چی بگم
- هیچی نگو آماده شو منو برسونی
چادرمو سرم گذاشتم و حامد همینجوری نگام میکرد و میخندید منم بهش لبخند میزدم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه رفتیم شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی خریدیم ( البته پولشو حامد داد)
رسیدیم خونه فاطمه اینا کوچه همه چراغونی بود
حامد: اینجاست؟
- اره
حامد: باشه برو ،موقع برگشت زنگ بزن بیام دنبالت
- قربون دستت چشم...
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت21 حامد از اتاق رفت بیرون منم شماره فاطمه رو گرفتم - سلام فاطمه ج
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت22
رفتم داخل حیاط،مامان فاطمه تا منو دید اومد دم در
مامان فاطمه:سلام عزیزم خیلی خوش اومد
- سلام تبریک میگم
مامان فاطمه: بفرما عزیزم
وارد خونه شدم دور تا دور خونه خانوما نشسته بودن منم رفتم داخل یه اتاق چادرو مانتو مو درآوردم یه چادر رنگی گذاشتم روی سرم برگشتم توی اتاق همین لحظه فاطمه و آقا رضا اومدن داخل یه چادر سفید حریر با گلای صورتی سر فاطمه بود همه شروع کردن به دست زدن و کل کشیدنوآقا رضا هم بیچاره از خجالت سرش پایین بود اصلا سرش و بالا نکرد ببین دورو برش چه خبره...
بعد چند دقیقه آقا رضا رفتم سمت آقایون
منم رفتم کنار فاطمه چادرو از سرش گرفتم
-سلام به عروس خانم ...
فاطمه : سلام عزیزم ،خوش اومدی
- چه خوشگل شدی تووو ،چه کیفی کرده آقا دوماد تا تو رو دیده
فاطمه:انشاءالله خودت عروس بشی من جبران کنم..
- شاه دوماد مثل شاه دوماد شما پیدا بشه ،اشکال نداره جبران کن...
فاطمه: انشاءالله،، عععع هانیه گوشی اقا رضا تو دسته منه...
- گوشیش تو دست تو چیکار میکنه ؟
فاطمه: گوشیم خاموش شده بود ،با گوشی اقا رضا زنگ زدم واسه مامان ،یادم رفت بهش بدم - اشکال نداره اومد بهش بده....
فاطمه: نه دیگه ،تا آخر مجلس نمیاد اینجا،اگه میشه یه لحظه ببر بیرون بهش بده ،اقایون خونه عموم هستن همین دیوار به دیوار خونه ما - باشه چشم بده ...
چادرمو مرتب کردم رفتم تو حیاط دیدم کسی نیست رفتم بیرون ،آروم آقا رضا رو صدا زدم
یه دفعه یه اقای اومد دم در نگاهش کردم چقدر برام آشنا بود،کجا دیدمش انگار اونم منو میشناخت چشمامون به هم گره خورد
یه دفعه سرشو برد پاییشن...
چیزی میخواستین خواهر
- با آقا رضا کار داشتم الان بهش میگم بیاد دم در
- دستتون درد نکنه
(بعد چند لحظه اقا رضااومد دم در)
آقا رضا: سلام،کاری داشتین؟
- سلام تبریک میگم ،این گوشی رو فاطمه داده ،بدم به شما
آقا رضا: خیلی ممنونم لطف کردین
برگشتم تو خونه فقط داشتم به اون اقا فکر میکردم کجا دیدمش یه دفعه یادم اومد اون شب نزدیک امام زاده صالح دیدمش...
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت22 رفتم داخل حیاط،مامان فاطمه تا منو دید اومد دم در مامان فاطمه:سل
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت 23
وااییی این اینجا چیکار میکنه،چه نسبتی با فاطمه دارهتا اخر مجلس فقط تو فکر بودم
که یه دفعه به خودم اومدم خونه خلوت شده
رفتم توی اتاق لباسمو عوض کردم زنگ زدم به حامد... الو حامد
حامد: دختره خل و چل ساعت و نگاه کردی ؟
- بیا دنبالم...
حامد: فک کردم خوابیدن میخوای اونجا تلپ شی...
- دیونه زود بیا
حامد: چشم حاج خانوم
چادرمو عوض کردم رفتم تو اتاق...
- فاطمه جون منم دیگه برم ،انشاءالله که خوشبخت بشی
فاطمه: قربونت برم ،حواسم بهت بود ،تا آخر مجلس فکرو ذهنت یه جا دیگه بود ،چیزی شده؟
- نه ،بعدن بهت میگم
من برم دیگه حامد الاناست که برسه
فاطمه: برو عزیزم،به خانواده سلام برسون
-فدات شم ،فعلن
با مامان فاطمه خدا حافظی کردم رفتم دم در منتظر حامد شدم یه دفعه یکی گفت ببخشید میخواین برسونمتون...
(نگاه کردم دیدم همون اقاست)
- نه خیلی ممنون میان دنبالم هر جور راحتین
آقا رضا: مرتضی داری میری ؟
( فهمیدم اسمش مرتضی است)
مرتضی: اره داداش ،منتظر مادرم تا بیاد بریم
یه دفعه صدای بوق ماشین شنیدم
حامد بود اومده بود دنبالم
قیافه آقا مرتضی با دیدن حامد یه جوری شد ،که یه دفعه گفتم:
داداشم هستن اومدن دنبالم ،آقا رضا بازم تبریک میگم با اجازه تون
آقا رضا: خیلی لطف کردین تشریف آوردین ،درامان خدا سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
نمیدونم چرا گفتم برادرمه اصلا ...
مگه ازم سوال کرده بودن...
حامد: خوش گذشت حاج خانم
- عالی
حامد: از قیافه ات پیداست
- مگه قیافه ام چشه؟
حامد: هیچی بابا
رسیدیم خونه و رفتم تو اتاقم
رو تختم دراز کشیدم از خستگی خوابم برد
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت 23 وااییی این اینجا چیکار میکنه،چه نسبتی با فاطمه دارهتا اخر مجلس
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت24
دو روز مونده بود به عید صبح زود بیدار شدم که برم بهشت زهرا،که شاید داخل عید نتونم برم یه لباس گرم پوشیدم
از خونه زدم بیرون رفتم سمت بهشت زهرااول رفتم سمت گلزار یه کم اونجا نشستم و قرآن خوندم بعد رفتم سمت غسالخونه...
- سلام
اعظم خانم: سلام هانیه جان...
- زهرا خانم نیستن؟
اعظم خانم: پسرش مریض شد نتونست بیاد ،به جاش رقیه جون اومدن...
- سلام رقیه خانم خوبین؟
رقیه خانم: سلام دخترم ،شکر ،شما خوبین؟
- خیلی ممنونم
رفتم لباسامو عوض کردم شروع کردم به کمک کردن بعد نیم ساعت گوشیم زنگ خورد
فاطمه بود ....
- سلام عروس خانم خوبی؟
فاطمه: سلام عزیزم مرسی،تو خوبی؟
- نه به خوبی تو؟شوهر جان خوبه؟
فاطمه : اره خوبه شکر
میگم بلا الان ما نامحرم شدیم؟
- یعنی چی منظورتو نمیفهمم...
فاطمه:تو آقای صالحی رو از کجا میشناسی
- صالحی کیه؟
فاطمه: الان تو نمیشناسی ؟
شب عروسیمون دیدیش...
- آها آقا مرتضی رو میگی؟
فاطمه: اوه چه زود خودی شدی باهاش ،اسم کوچیکشو میدونی...
- عروس خانم،اسمشو نمیدونستم، شادوماد صداش زد متوجه شدم
فاطمه: اررره منم باور کردم،حتمن تو همون کوچه هم عاشقت شده نههه ....
- چی گفتی؟
فاطمه: بلا و چی گفتی چیکار کردی با این بدبخت ،خواب و خوراک نداره
دیونمون کرده این چند روزه...
- واسه چی آخه...
فاطمه: واسه جناب العالی دیگه ،عاشقت شده ،میگه میخواد بیاد خاستگاری گفت اول از تو بپرسم،اصلا ازش خوشت میاد یا نه...
- فاطمه جون ،میشه بهشون بگی بیاد بهشت زهرا
فاطمه: دختر دیونه جای بهتر سراغ نداشتی
- نه بگو بیاد همینجا
فاطمه : باشه ،نگفتی چیکار کردی که اینجوری مارو از خواب و خوارک انداخته ....
- میگم بهت بعدن
فاطمه : باشه فعلن
با صدای اعظم خانم ،به خودم اومدم
اعظم خانم: هانیه جان ،
- جانم...
اعظم خانم : نمیای کمک
- الان میام
یه نیم ساعتی گذشت و گوشیم دوباره زنگ خورد، ناشناس بود
- بله
سلام خانم اخوان ،من صالحی هستم ...
- سلام حالتون خوبه؟
مرتضی: ببخشید من بهشت زهرام کجا باید بیام - برین سمت گلزار شهدا منم میام
مرتضی: چشم
- اعظم خانم میتونم برم
اعظم خان: اره عزیزم برو
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت24 دو روز مونده بود به عید صبح زود بیدار شدم که برم بهشت زهرا،که شا
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت25
لباسمو عوض کردم رفتم سمت گلزار توی راه فقط داشتم ذکر میگفتم گلزار که رسیدم داشتم دنبال آقا مرتضی میگشتم
یه دفعه از پشت یکی گفت: سلام
برگشتم آقا مرتضی بود
- سلام ،ببخشید دیر کردم
آقا مرتضی: نه خواهش میکنم این چه حرفیه
- بریم یه جایی بشینیم
آقا مرتضی: بله بریم
اقا مرتضی جلو تر حرکت میکرد من پشت سرش رفتیم نزدی یه قبر که مدافع حرم بود نشستیم...
- خوب من میشنوم
(سرش پایین بود و شروع کرد به حرف زدن)
آقا مرتضی: نمیدونم باید از کجا شروع کنم
من همون شبی که شما رو دیدم و سوارتون کردم ازتون خوشم اومد ،فکر میکردم شاید یه حس من به شما گناه باشه...
اما وقتی اون شب عروسی اقا رضا شما رو دیدم ،فهمیدم این یه نشونه اس که من شما رو دوباره دیدم و فهمیدم حسی که به شما دارم حس گناه نیست ، میخواستم اگه شما واقعن راضی باشین با مادرم بیایم خدمت خانواده تون
اگر نه زحمت کم کنم...
-شما از زندگی من هیچی نمیدونین ،من الان چند ماهه که این شکلی ام،شایدم یه روزی از اینی که هستم خسته بشم دوباره برگردم به هانیه قبلی که بودم ...
آقا مرتضی: من از گذشتتون با خبرم و اصلا برام گذشتتون مهم نیست ترسی که اون شب من توی چشماتون دیدم و کاری که الان دارین انجام میدین مطمئنم هیچ وقت به سابق بر نمیگردین
( ای فاطمه دهن لحق کل زندگیمو گذاشت کف دست این آقا بی اجازه )
- یه مسأله خیلی مهم تر، پدرمه
اینکه مطمئنم راضی نمیشه به این وصلت
آقا مرتضی : توکلتون به خدا باشه ،شما راضی باشین بقیه اشو بسپریم دست خدا...
اگه قسمت باشه باهم ازدواج کنیم هیچکس نمیتونه مانع بشه ...
( بلند شدم )
- اگه با من کاری ندارین من دیگه برم
آقا مرتضی: اگه جایی میخواین برین برسونمتون؟
- فاطمه جون بهتون نگفته من میام بهشت زهرا واسه چی؟
آقا مرتضی: بله گفتن
- شما مشکلی با این کارم ندارین؟
آقایون نسبت به این چیزا حساس اند...
آقا مرتضی : نه چرا باید مشکلی داشته باشم،خیلی هم تحسینتون میکنم بابت این کار
- من برم به کارم برسم
آقا مرتضی: فقط یه چیزی ،شماره خونتونو میدین به مادرم بگم با مادرتون صحبت کنه؟
- صبر کنین بهتون خبر میدم ،
اول باید خودم صحبت کنم باهاشون بعدا مادرتون تماس بگیرن...
آقا مرتضی : چشم ،منتظر میمونم
- خیلی ممنونم،فعلن
آقا مرتضی: در امان خدا
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت25 لباسمو عوض کردم رفتم سمت گلزار توی راه فقط داشتم ذکر میگفتم گلزا
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت26
اینقدر فکرم مشغول شده بود دیگه غسالخونه نرفتم دربست گرفتم رفتم خونه
مامان تو پذیرایی نشسته بود
- سلام
مامان: سلام عزیزم
- مامان ،حامد کجاست؟
مامان: تو اتاقش ،هانیه جان ما ناهارمونو خوردیم،غذای تو رو هم گذاشتم روی میز برو بخور...
- دستتون درد نکنه،من سیرم نمیخورم
از پله ها رفتم بالا ،پشت در اتاق حامد ایستادم یه نفس عمیق کشیدم و یه بسم الله گفتم
درو باز کردم...
حامد: یعنی تو هنوز یاد نگرفتی باید در بزنی ،شاید من لخت بودم حاج خانم...
ببخشید داداش حواسم نبود...
- حامد ،میخوام باهات حرف بزنم
حامد: اینجور تو با این سرو شکل اومدی خونه ،مشخصه یه گندی زدی میخوای من جمعش کنم
-یکی ازم خاستگاری کرده
( شروع کرد به بلند خندیدن )
- هیییس دیووونه چه خبرته ؟
حامد: آخه کی اومده عاشق تو دیونه شده
- بی مزه ،مثلا اومدیم از داداشمون کمک بگیریم ...
حامد: خوب حالا من باید چیکار کنم ؟
تحقیق کنم در مورد پسره...
- میخوام با بابا صحبت کنی بیان خاستگاری
حامد: خوب بیاد مگه کسی جلوشو گرفته...
- این آقا ازلحاظ مالی با ما خیلی فاصله دارن ،میدونم اگه بیاد بابا اجازه نمیده
حامد: پس صبر کن من اول برم ببینم کیه ؟ چیکارس؟
اگه خوب بود با بابا صحبت کنم...
- باشه ،قربونت برم...
حامد: هانیه بدهکاریات داره بیشتر میشه هااا
- الهی فدای مهربونیات بشم من....
رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم
روی تختم دراز کشیدم ،من که اصلا این اقا رو نمیشناسم گوشیمو از کیفم درآوردم شماره فاطمه رو گرفتم
- الو فاطمه
فاطمه: به عروس آینده چه طوری؟
- یعنی چیز دیگه ای نبود به این اقا بگی؟
یعنی هرکس اومد خواستگاری کرد
هرچی میدونی بهش بگی...
فاطمه: عزیزم من فقط گفتنش و برای تو آسون کردم ،تازه آقا مرتضی اینقدر آقاست که اصلا به حرفام هیچ اعتنایی نکرد ،گفت گذشته برام مهم نیس...
- میگم این اقا مرتضی چیکاره اس؟
فاطمه: تو ارتش کار میکنه ،فرمانده آقا رضا ست...
- یعنی اقا مرتضی هم میره سوریه؟
فاطمه: اره دیگه بیشتر موقع ها میره ،دوتا داداشاش هم میرن سوریه....
- والان من چیکار کنم؟
فاطمه: چیو چیکار کنی؟
- خوب من دلم اصلا نمیخواد بره سوریه...
فاطمه ،آقا رضا کی باید بره ؟
فاطمه: بعد عید انشاءالله...
- وایی ،یعنی آقا مرتضی هم باید بره
فاطمه: نمیدونم والا من
- باشه ،فعلن کاری نداری
فاطمه،: عع نگفتی چی شد؟
- گفتم اول با بابا و مامان صحبت کنم راضی شدن بگم بیان
فاطمه: انشاءالله هر چی قسمته همون بشه
- انشاءالله ،فعلن
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت26 اینقدر فکرم مشغول شده بود دیگه غسالخونه نرفتم دربست گرفتم رفتم خ
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت27
اینقدر ذهنم مشغول بود بعد نماز صبح خوابم برد با صدای اذان ظهر بیدار شدم رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم دوباره برگشتم داخل رخت خواب در اتاقم باز شد ...
حامد: واااایییی اینجوری میخوای شوهر داری کنی،دختر اینجوری باشی که دو روزه بقچه پیچت میکنن پس میفرستنت که...
- بزار یه کم بخوابم حامد
حامد: باشه ،میخواستم درباره این اقا مرتضی حرف بزنم که .... میرم دیگه پس
(سرمو از زیر پتو بیرون آوردم )
- دیدیش ؟
حامد : بخواب باز بعدن بهت میگم ...
- لوس نباش دیگه بگو
حامد: اره دیدمش ،خوشم نیومد ازش ،تو هم دیگه بهش فکر نکن ،فعلن...
به بابا هم چیزی نگیم بهتره...
(مات و مبهوت بودم ،یعنی چی خوشم نیومد)
یه دفعه درو باز میکنه میگه:نظرم عوض شد، خوشم اومد بابا باهاش صحبت میکنم ...
(بالشت روی تخت و سمتش پرت کردم)
فردا عید بود و بلند شدم اتاقمو مرتب کردم
رفتم پایین
مامان: سلام تنبل خانم ،هانیه چند وقته خوش خواب شدیاا....
سلام ،چیزی واسه خوردن نداریم؟
مامان : رو گاز غذا هست ،برو گرم کن بخور
غذا خوردنت که تمام شد بیا این هفت سین و بچین
- چشم ،مامان گلم
غذامو خوردم ،رفتم روی میز گرد هفت سین و مرتب چیدم بوی سبزی پلو با ماهی کل خونه رو گرفته بود بابا ساعت ۱۰ شب اومد خونه
میز شام و چیدیم روی میز...
حامد: به به چه کرده مامانه خونه ،هانیه خانم یاد بگیر،چند روز دیگه رفتی سرخونه زندگیت ،چند تا چیز بلد باشی بزاری جلوش؟
(از زیر میز با پام محکم زدم به پاش)
حامد : آخ
مامان : چی شده
حامد : هیچی ...
حامد: راستی برنامه فردا چیه؟
بابا: طبق هر سال میریم خونه مامان بزرگت
حامد: واایی خیلی وقت بود کل فامیل و ندیدم
بعد شام ،با مامان میزو جمع کردیم،ظرفا رو شستم رفتم داخل پذیرایی یه گوشه نشستم
به حامد هم اشاره میکردم : بگو دیگه
حامد: بابا جان ،یه چیزی میخواستم بگم
بابا: بگو
حامد: یکی از دوستام هانیه رو دیده ،ازش خوشش اومده....
بابا: با قیافه الانش دیده ؟
حامد: اره
بابا : چه عجب یکی هم پیدا شد اینجوری پسندید
حامد: بابا جان خیلیا هستن که حجاب براشون خیلی مهمه...
بابا: حالا این دوستت چه کارست؟
باباش کیه؟ چی داره ؟
حامد: باباش شهیده، خودش هم تو ارتش کار میکنه ،میتونم بگم فقط یه ماشین داره ،با مادرش زندگی میکنه...
بابا: خوب پس بگو هیچی نداره دیگه ،بهش بگو خواهرت قصد ازدواج نداره
حامد: بابا جان، هانیه هم از این دوستم خوشش اومده ...
بابا: اره هانیه؟
تو از همچین آدمی خوشت اومده
(هیچی نگفتم و بلند شدم رفتم،رفتم تو اتاقم منتظر حامد شدم )
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت27 اینقدر ذهنم مشغول بود بعد نماز صبح خوابم برد با صدای اذان ظهر بی
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت28
صدای بلند مامان و میشنیدم ،که میگفت من دخترمو شوهر نمیدم ،همچین خانواده ای در شان ما نیستن،هانیه با رفتارش کم انگشت نمامون نکرد ،حالا با این ازدواج ،ابرمونو هم باید به حراج بزاریم
دلم با شنیدن این حرفا شکست،خدایا خودت شاهدی که من راهی رو که تو نشونم دادی و انتخاب کردم مگه من چکار بدی کردم...
در اتاقم باز شد حامد اومد کنارم نشست
حامد: هانیه بابا به یه شرط قبول میکنه!
- چه شرطی؟
حامد: هیچ ارثی نمیبری ،هیچ جهیزیه ای واست نمیخره ،هیچ وقتم مرتضی حق نداره پاشو تو این خونه بزاره
-میگفت میمردم بهتر نبود؟
حامد: هانیه تو بابا رو میشناسی ،خیلی روحرفاش جدیه و روی حرفش میسته...
- باشه ،قبول میکنم...
از بابا بپرس کی بیان خاستگاری
حامد: باشه ،فقط سرسری،حرف نزن خوب فکراتو بکن ،با رفتن حامد ،قطرات اشک مهمان صورتم میشدن پتو رو گذاشتم جلوی دهنم ،تا صدای گریه مو کسی نشنوه ،با گریه کردن وقتی اروم نشدم رفتم سمت سجاده ام
شرع کردم به درد و دل کردن با معبودم
سر سجاده خوابم برد:
موقع تحویل سال از اتاقم بیرون نرفتم
حتی صدای خنده کسی رو هم نمیشنیدم
بعد یه ساعت حامد اومد توی اتاقم نشست کنارم صورتمو بوسید ...
حامد: عیدت مبارک
- عید تو هم مبارک
حامد: ما داریم میریم خونه مامان بزرگ ،تو نمیای؟
- نه ،حالم خوب نیست ،خونه میمونم
حامد : میخوای منم نرم،بمونم پیشیت؟
- نه داداشی برو ،زشته اگه نری!
حامد: باشه، کاری داشتی زنگ بزن خودمو زود میرسونم خونه آبجی...
- چشم...
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت28 صدای بلند مامان و میشنیدم ،که میگفت من دخترمو شوهر نمیدم ،همچین
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت29
دلم میخواست برم بهشت زهرا ولی تمام بدنم بی حس شده بودن ،حتی توان خوردن چیزی رو نداشتم با شنیدن صدای اذان ،کمی جون گرفتم و بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ،سجاده مو پهن کردم نمازمو خوندم بعد نماز ،حدیث کسا خوندم ،باخواندن حدیث کسا،اشکام جاری شدن و حق حق صدام بلند شد...
خانم جان من به خاطر شما چادری شدم
مگه چادر ارثیه شما نیست ،پس چرا من باید به خاطر این ارثیه زخم زبون بشنوم ...کمکم کن بی بی جان ،دلم گرفته از این دنیا،دلم از این شهر گرفته ،بغض داره خفم میکنه ،خودت یه راهی بزار جلوی پام...
،سر سجاده خوابم برد یه دفعه در اتاق باز شد
حامد بود
حامد: هانیه پاشو غذا آوردم باهم بخوریم
- تو اینجا چیکار میکنی؟
حامد: خونه مامان بزرگ ،فکرم پیش تو بود ،میدونستم خل بازی درمیاری چیزی نمیخوری
- من گرسنه ام نیست
حامد: اره از قیافه ات معلومه یه کم دیر تر رسیده بودم ،ایندفعه واقعن عزرائیل میومد سراغت....
پاشو ( به اصرار حامد یه کم غذا خوردم دوباره رفتم روی تختم دراز کشیدم)
حامد: هانیه من با بابا صحبت کردم ،گفت بهشون بگو فرداشب بیان...
- میشه تو زنگ بزنی ،من روم نمیشه
حامد: باشه ،خودم زنگ میزنم
(صدای درخونه اومد)
حامد : مامان و بابا اومدن ،الان میان کله منم میکنن....
( در اتاق باز شد ،مامان اومد داخل)
مامان: حامد کجا گذاشتی رفتی؟
حامد: مامان جان حوصله اون جمع و نداشتم
مامان : یعنی ما چه گناهی کردیم که باید به خاطر شما اینقدر خجالت بکشیم ...
حامد: مامان جان ،من وهانیه که کار اشتباهی نکردیم ،اگه مثل اون آدما چشم چرون و هرزه بودیم مایه سربلندیتون میشدیم؟
مامان: اردلان تازه میخواست بیاد باهات صحبت کنه ،تو گذاشتی اومدی خونه ،زشت نبود کارت؟
حامد: ول کنین مامانه من ...
مرتیکه خودش زن داره با چشمای کثیفش داره همه رو تیک میزنه ،هانیه کاره خوبی کرد زنش نشد، وگرنه تا الان باید صد بار چشماشو درمیاوردم...
مامان: نمیدونم دیگه چی باید بگم، من که دیگه از کارای شما دیونه شدم...
حامد: راستی مامان جان،فردا شب مهمان داریم
مامان : باشه...
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺 🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺 💗قسمت29 دلم میخواست برم بهشت زهرا ولی تمام بدنم بی حس شده بودن ،حتی توان
📚⃟﷽჻ᭂ࿐☆🌺
🌺انتظار عشـ❤️ــق🌺
💗قسمت30
با رفتن مامان ،حامد هم رفت...
فردا صبح زود بیاد شدم اتاقمو مرتب کردم
رفتم پایین ،مامان تو اشپز خونه بود...
- سلام( مامان حتی جواب سلاممو نداد ،یه دفعه از پشت سر)
حامد: سلام ،حاج خانوووم ،سحر خیز شدین؟
خندیدم و چیزی نگفتم
حامد: پدر عشق بسوزه...
( لبمو گاز گرفتم،به این معنی که مامان اینجاست زشته)
صبحانه مو خوردم خونه رو یه کم مرتب کردم
چقدر زمان زود گذشت چشم به هم زدم غروب شد مامان میوه ها رو شست ،شیرینی رو داخل ظرفی گذاشت خواستم میوه رو داخل جا میوه بچینم....
مامان: نمیخواد ،تو خراب میچینی ،خودم میچینم
( رفتم بغلش کردم)
- الهیی ،فدای این صداتون بشم
( بغض مامانم شکست)
مامان: هر پدر و مادری آرزوی خوشبختی بچه هاشونو دارن ،تو داری چیکار میکنی هانیه
( منم شروع کردم به گریه کردن)
- الهی بمیرم که این اشکاتونو نبینم...
مامان جون مگه نمیگی خوشبختی، خوب من با این اقا خوشبخت میشم ،همه چیز به پول نیست مامان خوشگلم....
مامان: انشاءالله که خوشبخت بشی...
( یه دفعه حامد اومد کنارمون ،دستشو گذاشت رو صورتش و شروع کرد به گریه کردی)
مامان: تو چرا گریه میکنی ؟
حامد: چرا هیچ کس به من توجه نمیکنه، خوب منم زن میخوام ( همه یه دفعه خندیدیم )
مامان: هانیه جان برو آماده شو ،من همه چیو آماده میکنم...
- چشم
(از آشپز خونه بیرون رفتم ،که در خونه باز شد،بابا بود)
-سلام بابا جون خسته نباشی
(بابا هم از روی بی میلی،آروم سلام کرد)
- رفتم داخل اتاقم ،لباسمو عوض کردم
چادره رنگی مو برداشتم رفتم پایین ،داخل آشپز خونه نشستم هی به ساعت نگا میکردم هی پامو به زمین میزدم...
حامد: ببین قیافه شو ،مثل دختر ترشیده ها منتظر که بیان....
- بی مزه
حامد: نترس اگه پشیمون زنگ میزن...
- ععع شوخی نکن اصلا حوصله ندارم...
( یه دفعه صدای زنگ آیفون اومد )
قلبم میزد:
« خدایا خودت امشب به و خوشی تمام کن»
#ادامه_دارد...
📚⃟❤️჻ᭂ࿐☆🌺
@Dastanyapand
📚⃟📖჻ᭂ࿐♡🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد مسعود کریم اهلبیت امام حسن مجتبی علیه السلام بر تمامی شیعیان جهان مبارکباد🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمانی 💕💫
سخنان شنیدنی استاد #رائفی_پور در مورد آخرالزمان
تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان
صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حال و روز خیلی از ماها
#انیمیشن_کوتاه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتظر حکم جهادیم.....✋
#غزه 🇵🇸
#بیمارستان_شفا 😭
بیشرفها! اگر انسان بودید الان فضای مجازی باید پر از هشتگ #غزه_الآن و
#نساء_غزه_تغتصب میشد.....
12.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️
آماده جنگیدن...⚔
با نسل یزیدانیم...👊
ریلز نماهنگ آماده ایم "هتنا"🎥🔥
#تو_نقشه_نمیمونی‼️
#فاجعه_بیمارستان_شفا
#رمضان_الکریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار غزه جوری بیخ پیدا کرده کهدیگه
نمیتونی حتی راجع بهش روضه بخونی..💔
یا صاحب الزمان العجل ؛😔
#بیمارستان_شفا
#غزه
#رمضان_الکریم
🌿🌿🕋🕌🌿🌿🕋🕌🌿🌿
❇️ ثواب صلوات در ماه مبارک رمضان
❤️ #پیامبر_اکرم صلّی الله علیه وآله فرمودند:
🍃 هرکس در ماه رمضان به مقدار زیاد بر من صلوات فرستد روزی که ترازوها اعمال را سبک نشان می دهند خداوند کفّه اعمال وی را سنگین خواهد نمود.
📖 بحارالأنوار ج۹۶ ص۳۵۷
امام حسن مجتبی علیه السلام :
ای بندگان خدا پرهیزگار باشید و بدانید که هر کس پرهیزگار باشد، خداوند او را به خوبی از فتنهها و آزمایشها برآورد،
و در کارش موفق سازد و اسباب هدایت او را فراهم نماید.
تحف العقول صفحه ۲۳۲
💠 «دعای مجیر» دعایی است رفیع الشأن مروی از حضرت پیامبراکرم صلی الله علیه وآله وسلم که جناب جبرئیل برای آن حضرت آورد در وقتی که در مقام ابراهیم علیه السلام مشغول به نماز بودند.
💠 کفعمی در «بلد الأمین» و «مصباح» این دعا را ذکر کرده و فرموده: هر که این دعا را در أیّام البیض ماه رمضان ( روزهای ۱۳، ۱۴، ۱۵) بخواند گناهانشان آمرزیده شود اگرچه به عدد دانههای باران و برگ درختان و ریگ بیابان باشد.
💠 و برای شفای مریض و قضا دین و غنا و توانگری و رفع غم خواندن آن نافع است.
📚 مفاتیح، ص ۲٠۲
ماه مبارک رمضان کامل شد
ماه شب چهاردهم
چشم بههم زدنی به نیمه ماه رسیدیم....
أَعُوذُ بِجَلالِ وَجْهِكَ الْكَرِيمِ أَنْ يَنْقَضِيَ عَنِّي شَهْرُ رَمَضَانَ أَوْ يَطْلُعَ الْفَجْرُ مِنْ لَيْلَتِي هَذِهِ وَ لَكَ قِبَلِي ذَنْبٌ أَوْ تَبِعَةٌ تُعَذِّبُنِي عَلَيْهِ.
پناه میآورم به عظمت ذات كريمت، از اينكه ماه رمضان از من سپرى شود، يا سپيده اين شب طلوع كند، و از سوى من نزد تو گناهى يا نتيجه كارى مانده باشد، كه مرا بر آن عذاب نمايى
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همونایی که میگن ماه محرم و ماه رمضان برای عرباس، همونا کریسمس و ولنتاین جشن میگیرن، مهم هم نیست براشون که برا کجاس