کانال 📚داستان یا پند📚
دارمجهانرادورمیریزم... منقوموخویششمستبریزم... #ادامه_دارد... ✍🏻 #محیا_موسوی @Dastanyapand 📚⃟
📚⃟﷽჻ᭂ࿐🌸🍃
🍃🌸نم نم عشـ💞ـق🌸🍃
قسمت35
مهسو
واردمحوطه شدیم...عه عه عه،پسره ی خونسرد....انگار نه انگار...
_یاسرخان باشماما...
+چی شده باز؟
_این چه طرز حرف زدنه؟
+چشه مگه؟مگه من آدم بده ی این ماجرانیستم؟؟؟پس رفتارمم بده
حاضرجواب پرو...بداخلاق...اه
_توبرادرداری مگه؟
+بله دارم...
_امیرحسین برادرته؟
باخشم عینک دودیش رو ازروی چشماش برداشت و گفت
+لطف کن فعلا سکوت کن،قرارنیست فعلا چیزی بگم.هرچی کمتربدونی به نفعته...جونت درخطرنیست...درضمن توی حیاط دانشگاه سکوت کن...اینجاکم جاسوس نیست..
+حاااالم از این اخلاق ناپایدارت بهم میخوره.اه
و جلوترازون راه افتادم...به ماشین رسیدم بعدازچندلحظه یاسرهم رسید
به محض سوارشدن و بستن درها گفت
+منم ازاین خودشاخ پنداریات متنفرم...فکرکرده تخس باشه جذابه...
_چچچچچی گفتی؟؟؟؟توکی هستی که بخوام خودمو درنظرت جذاب جلوه بدم؟
جز یه پسر امل کی هستی؟دو قرون قیافه داره فکرکرده پادشاهه...انگار برای من کم پسر ریخته،کمترینش همین یاشار...
یهو زد روترمزو همزمان دادزد
+خفهههه شوووو...
یکباردیگه،فقط یکباردیگه اسم این سوسمار رو جلو روی من بیاری،قیدهمه چی رو میزنم و حالیت میکنم من کیم و بات چه نسبتی دارم...حالیت شد؟
یکبار حرفش رو تجزیه کردم و بعداز پی بردن به منظورش ازفرط خجالت گرگرفتم...سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم....
یاسر
ازحرفی که زده بودم پشیمون شدم...
حالا چه فکرایی راجع به من میکنه...
ازشدت عصبانیت معدم میسوخت و حالت تهوع بهم دست داده بود...
نمیتونستم تحمل کنم...ماشین رو کنار اتوبان پارک کردم و ازماشین پیاده شدم و کنار جاده رفتم...
روی زمین خم شدم تا حالت تهوعم رفع بشه...
بعدازچندلحظه که حس کردم حالم بهترشده به ماشین برگشتم و سرم رو روی فرمون گذاشتم...
درهمون حالت گفتم
_معذرت میخام مهسو...بابت حرفم...داغ بودم نفهمیدم چی گفتم...متاسفم
آروم گفت
+من هم متاسفم...حالت خوبه؟چی شدی؟
جون نداشتم جواب بدم...سرم گیج میرفت...
داشتم منگ میشدم...
با کرختی گفتم
_خوبم...
داغی دستش رو روی سرم حس کردم...حسش کردم...حسی رو که سالهابود انکارش میکردم رو حس کردم...
واین آژیرخطر بود...
پیاده شد و درسمت من روبازکرد...
+برو اونوربشین ،من پشت رول میشینم...انگارروفرم نیستی...
جون نداشتم مخالفت کنم...
روی صندلی کناری نشستم و چشمام رو بستم....
بانوری که توی چشمام خورد ازخواب بیدارشدم...
مهسورو دیدم که پایین تخت من خوابش برده بود...
هیچی یادم نمیومد...
خواستم از اتاق خارج بشم که دلم نیومد مهسوروبااون وضع رها کنم...
به حالت نشسته کنارتخت خوابش برده بود...
مسلما گردن و کمرش خشک میشد...
ولی دودل بودم...دوست نداشتم این کارروانجام بدم....دریک لحظه تصمیمموگرفتم و به سمتش رفتم و بغلش زدم و اززمین بلندش کردم و روی تخت خوابوندمش و پتوروش کشیدم...
و سریع ازاتاق خارج شدم...
به سمت آشپزخونه رفتم و سرم رو زیر شیرآب توی سینک ظرفشویی گرفتم....
بلکه کمی از التهابم کم بشه...
خاک برسرت یاسر...
3⃣5⃣
مهسو
باتابش شدید نورازخواب بیدار شدم....
نگاهی به دور و اطرافم انداختم...من اینجا چکار میکردم؟؟؟؟
کمی به ذهنم فشارآوردم...
دیشب بعدازرسیدن به خونه با کمک نگهبان یاسررو آوردم توی خونه...
بعدهم تا صبح مشغول پرستاریش بودم...
پس حالا چراروی تخت یاسر بودم؟؟
باکرختی ازروی تخت بلندشدم ،با تیرکشیدن وحشتناک گردنم آخ بلندی گفتم...
لعنتی..
ازاتاق خارج شدم و به سمت سرویس اتاق خودم رفتم
پای تلویزیون نشسته بودم و مشغول تماشای فیلم بودم....
باصدای چرخیدن کلید به سمت در برگشتم...
مثل همیشه یاسر با لبخندمحوی واردشد..
+سلام مهسوخانم...
پاشدم ایستادم،لبخندکجی زدم و گفتم
_سلام،خسته نباشی...
کتش رو ازتن خارج کرد و به سمت اتاق رفت...
+درمونده نباشی...میبینم که مثل همیشه بوهای خوب هم میاد..
لبخندی زدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا میزروبچینم...
*
+تشکرمهسو..هم بابت دیشب هم بابت قرمه سبزی خوشمزه ات...انصافا چسبید...
_نوش جان...امروز تب نداشتی دیگه؟
باتعجب گفت
+تب؟؟مگه من تب داشتم؟
_خب آره،یادت نیست؟تاصبح توی تب میسوختی و هذیون میگفتی...
لبخندخسته ای هم زدم و گفتم..
_هذیوناتم باحاله ها...تو توی خواب هم ملت رو تهدید میکنی؟
_مگه چی میگفتم؟
+نمیفهمیدم ،ولی انگار برای یه نیلا نامی نقشه میکشیدی...
آبی که داشت میخوردتوی گلوش پرید و به سرفه افتاد...
+نه بابا،نیلا کیه...راستی مهسو گفتم پاسپورتت و مدارکتو درست کردم؟
_نه...الان گفتی دیگه...
تشکر کرد و به سمت اتاقش رفت...
بعداز چندلحظه با پوشه ای که دستش بود برگشت...
+اینم خدمت شما،شروع کن وسایلتم جمع کن بیزحمت...
_ممنون.باشه...
دوباره به سمت اتاقش رفت ولی وسط راه برگشت و گفت
کانال 📚داستان یا پند📚
دارمجهانرادورمیریزم... منقوموخویششمستبریزم... #ادامه_دارد... ✍🏻 #محیا_موسوی @Dastanyapand 📚⃟
+امشب میریم خونه بابات اینا..باید باهاشون حرف بزنم.خوبه؟
لبخندی ازته دل زدم وگفتم
_عااالیه مررررسی یاسر...
چشمکی طبق عادت زد و گفت
+قابل نداره عیال....
و وارد اتاقش شد...
شدهآیاکهغمیریشهبهجانتبزند؟
#ادامه_دارد...
✍🏻 #محیا_موسوی
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌸🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
+امشب میریم خونه بابات اینا..باید باهاشون حرف بزنم.خوبه؟ لبخندی ازته دل زدم وگفتم _عااالیه مررررسی ی
﷽჻ᭂ࿐🌸🍃
🍃🌸نم نم عشـ💞ـق🌸🍃
قسمت36
یاسر
بیچاره چقدر خوشحال شد ...یه هفته اس ازدواج کردیم ولی این بچه انگار توی قفس بوده...
ای بابا...
گوشیم که روی میز کارم بود زنگ خورد...
بادیدن اسم مهیار خنده ای از ته دل روی لبهام نشست...
+سلام جانا...
_سلام بی معرفت
+قربون تو داداش،دلم برات لک زده بودا...
_باشه باشه کم لاف بزن...تو دلت برای من تنگ نمیشه...
+یه جوری میگی انگار خودت صبح تا شب زیرپنجره ی اتاقم داری گیتارمیزنی...
خنده ی بلندی سردادم و گفتم
_دلم برای این نمک ریختنات تنگ بود رفیق....خیرسرت رفیق چهارسالتما...
+آقامن شرمنده...خب خودت چطوری؟اون موش ما چطوره؟مو ازسرش کم بشه گردنتو خوردمیکنما...
_موش شما زن منه ها...گردن منم از مو باریکتر بیابزن...
_مهسو یک ساعته داری آماده میشی،پدرم دراومدبابا...بیادیگه...
بالاخره از اتاق خارج شد و درهمون حال گفت
+کم غربزن،خب من روی تیپم حساسم...
نیشخندی زدم و باشیطنت گفتم
_مگه اینکه باتیپت خوشگل بشی...
و با خنده از در بیرون رفتم...
دستم رو از پشت کشید و گفت
+آی صبر کن ببینم،کی گفته من زشتم!تا چشمات دربیاد ...شب کوری داری تو؟
لبخندملیحی زدم و گفتم...
_شوخی کردم...غلط کرده هرکی بگه مهسوخانم امیدیان زشته...
چشمکی زدم و به سمت آسانسوررفتیم...
*
کلید انداختم و وارد خونه شدیم...
اول مهسو واردشد و به سمت اتاقش رفت و گفت
+خیلی خوش گذشتا...ممنون
_آره..خواهش،وظیفه بود...
من هم مشغول آب خوردن بودم که با صدای جیغ مهسو سریع به سمت اتاق دوییدم...
بادیدن تصویر روبه روم شوکه شدم...و این شوک کم کم جای خودش رو به خشم می داد...
سریع به خودم اومدم و به سمت مهسو رفتم که خیره خیره به دیوار نگاه میکرد و مثل بیدمیلرزید...
درست مثل یه جوجه که زیر بارون مونده توی خودش مچاله شده بود...آروم دستمو دورکمرش انداختم و دستمو روی چشمش گذاشتم...
وارد هال شدیم...روی کاناپه خوابوندمش...وبه سمت آشپزخونه رفتم..سریعا آب قند درست کردم و حلقه ی مهسو رو که طلا بود توی لیوان انداختم...
_بیااینوبخوربهترمیشی...
بااصرارمن کمی از محتویات لیوان رو خورد و بازدوباره کز کرد روی کاناپه...
خواستم برگردم توی اتاق خودم تا پتو براش بیارم..
+میشه نری؟میترسم یاسر...
بامهربونی نگاهش کردم و گفتم..
_تامن هستم هیچی نمیشه...نگران نباش...
سریع وارداتاقم شدم و پتو آوردم و روی مهسو انداختم...
_سعی کن بخوابی...
+نمیشه،همش اون نوشته میادجلوی چشمم...
_هیییش..آروم باش دختر،من درستش میکنم.بهم اعتمادکن...
+یه چیزی بگو آروم بشم...
چشمام رو آروم بستم و شروع به خوندن
قرآن با صوت کردم...
بعدازگذشت دوسه دقیقه صدای نفس های منظمش رو شنیدم که نشون از خواب داشت...
3⃣6⃣
یاسر
لبخندآرومی زدم و ازسرجام بلندشدم و گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و با سرهنگ تماس گرفتم و ماجرا رو شرح دادم...
قراربراین شد که تا چنددقیقه ی دیگه بچه های انگشت نگاری و لابراتوار رو اعزام کنن اینجا...
وارد اتاق شدم و به دیوار زل زدم...
دیواری که باخون روش نوشته شده بود...
«Welcome to the game»
انگارزیادی سکوت کردم...
شماره اش رو گرفتم...بابوق دوم برداشت..
+جانم پسرم....
_به منم رحم نمیکنی نه؟
+چی میگی؟جای سلامته؟
_بهت گفته بودم که پای نیلا یکباردیگه توی زندگیم بازبشه قیدهمتونومیزنم...نگفتم؟
+بله گفته بودی...درضمن خودت خوب میدونی که من بااون دختره ی بدذات الان دشمنم...
_غزال من پسرتم،اون زیردستای احمقت نیستم که ندونم کی به کیه توی این تشکیلات..اگه اون عقربه توام خرچنگی...
باهم تفاوتی ندارین..بهش بگو باردیگه به خونه ی من نزدیک بشه و ازین تهدیدا روی درودیواربنویسه و بخواد نقشه های من رو خراب کنه کاری میکنم بره اون دنیا وردل باباجونش...متوجه؟
+اوکی...توام حواست باشه...پسرمن بودن دلیل بر پیچوندن و زیرآبی رفتنات نیست،امیدوارم بیشتر توی جلسات ببینمت.بای
و تماس روقطع کرد...
همون لحظه صدای آیفن اومد...
بچه های انگشت نگاری بودن...
دررو بازکردم ..یادم اومد مهسو روی کاناپه خوابیده...
بازهم تبدیل شدم به یه پسربچه ی دبیرستانی...
ای خدا چرا توهمش خوابی مهسو...
بلندش کردم و بردم توی اتاق خودم خوابوندم...
زنگ واحد زده شد ...به سمت دررفتم و بازش کردم و با بچه های انگشت نگاری و لابراتوار سلام کردم...
بگذارکهدلحلبکندمسألههارا....
#ادامه_دارد...
✍🏻 #محیا_موسوی
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌸🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
﷽჻ᭂ࿐🌸🍃 🍃🌸نم نم عشـ💞ـق🌸🍃 قسمت36 یاسر بیچاره چقدر خوشحال شد ...یه هفته اس ازدواج کردیم ولی این بچه ان
📚⃟﷽჻ᭂ࿐🌸🍃
🍃🌸نم نم عشـ💞ـق🌸🍃
قسمت37
یاسر
یک ساعت از کارکردن بچه ها گذشته بود که سروان جاویدی به سمتم اومد...
+جناب سرگرد
_چی شد جاویدی؟چیزیم فهمیدی؟
+چیزخاصی که نه...ولی..یه چیزی که عجیبه این وسط اینه که برخلاف تصور من و شما نوشته ی روی دیوار با خون انسان هست...
به وضوح جاخوردم و گفتم..
_انسان؟مطمئنی جاویدی؟
+بله قربان،حتی من نمونه برداری کردم تا برای مرکز دی ان ای بفرستم و نتیجه رو به یقین اعلام کنم...بااینکه باتوجه به نوع انعقادخون به راحتی میشه گفت خون انسان هست...
باکلافگی گفتم
_میتونی مشخص کنی خون مربوط به کدوم قسمت از اعضای بدنه؟
+مسلمااین حجم ازخون مربوط به یکی از اعضای اصلی بدن هست.ولی حتما فردا جزئیات رو توی گزارش درج میکنم.
_خوبه...به کارتون برسین...
وارداتاق خودم شدم...مهسو بیداربود...و گوشه ی تخت کزکرده بود...
با مهربونی کنارش نشستم و گفتم..
_سلام خانوم خرسه...بهتری؟
نگاهی بهم انداخت وگفت..
+یاسرمنوازینجاببر...تحمل ندارم..
دستی به صورتم کشیدم و گفتم
_آخه این وقت شب کجابریم؟هوم؟بریم بگیم خونمون چرانموندیم؟
+خواهش میکنم یاسر...خواهش
_باشه یه کاریش میکنم...
گوشیم رو ازجیبم درآوردم و شماره ی امیررو گرفتم
+سلام..جانم داداش...
_امیربیدارید بیایم طرفتون؟
+آره.داداش چیزی شده؟
_نه،میام میگم برات...ببخشیدا داداش
+این چه حرفیه...منتظریم...یاعلی
_یاعلی
*
امیردر رو بازکرد و واردخونه شدیم...
ساک دستی مهسو رو که دستش بود دید و گفت
+آبجی اومدین قهر؟جریان چیه یاسر؟
واردپذیرایی شدیم و مهسو و طناز کنارهم نشستن...
نگاهی به امیرانداختم و گفتم...
_اومدن سراغم..فهمیدن زیرآبی میرم...
+چیییی؟کدومشون؟
_عقرب...
+نه؟؟؟اون که تازه رسیده ایران...
باکلافگی گفتم..
_روی دیواراتاق مهسو باخون نوشته بود به بازی خوش اومدی...
طناز جیغ خفه ای زد و مهسو رو بغل کرد...
مهسو آروم شروع کرد به اشک ریختن...
_امیر،زودتر جمع و جور کنین پس فردا از کشور خارج میشیم...فقط...میشه مهسو این دوروزاینجاباشه؟
+این چه حرفیه داداش من...من و تو این حرفا رو داریم؟قدم آبجیمون روی چشم ماست
مهسو گفت
+پس تو کجا میمونی؟خب من میرم خونه بابااینا
_نه به جز اینجا بقیه ی جاها امن نیستن...نگران منم نباشید...من جام امنه...
از جام بلندشدم و همزمان مهسو هم بلندشد ...
به طرف در خروجی رفتیم...بچه ها توی اتاقشون رفتن...
_مهسو،متاسفم که مجبوری اینجوری سر کنی...مطمئنم جات امنه..وگرنه ..
+میفهمم یاسر...فقط..خودت چی
_من جام امنه...تو فقط مراقب خودت باش...
نگاهش پراز بغض بود
لبخندی زدم و ناخودآگاه دستاشو گرفتم و گفتم
_مراقب خودت باش...نه بخاطربادیگارد بودنم...نه بخاطرشغلم...بخاطر...خودم..
سریع دستاش رو رها کردم و به سمت دررفتم که گفت
+یاسر...مراقب خودت باش...
بلند گفتم
_خداحافظ بچه ها....
و از درخارج شدم...
مهسو
با بسته شدن در ،دل منم ریخت....
حس خوبی نداشتم...دلشوره ی عجیبی داشتم...
+مهسوجان
به سمت طناز برگشتم....
باغم نگاه میکرد..
_طناز....حالم خوب نیست
بغلم کرد و گونه ام رو بوسید...
+بریم یکم استراحت کن توی اتاق...بریم که دست ماامانتی خواهری
لبخندی زدم و همراهش رفتم...
*
باصدای زنگ تلفنم سراسیمه ازخواب پریدم...
_الویاسر؟
+مهیارم آبجی...منتظریاسربودی
با من و من گفتم
_ها؟آها،آره خب ...منتظربودم...
+اهاببخشید.زنگ زدم احوالتوبپرسم..
_ممنونداداشی...شماهاخوبین؟
+مامخوبیم...شماچطورین؟
_میگذره....ممنون
بعدازکمی حرف زدن بامهیار تلفن رو قطع کردم...و دوباره روی تخت ولوشدم...
صدای درزدن اومد...
ناخودآگاه شالم رو درست کردم و گفتم
_بفرمایید
طناز وارداتاق شدوگفت
+مهسوجان،پاشو بیاناهار...
_ناهار؟!مگه ساعت چنده؟
+الهی فداتشم آبجیم ازدیشب تاحالا خوابی
با خجالت بلندشدم و گفتم
_ببخشیدتروخدا
+این چه حرفیه مهسو ؟من و تو این حرفاروداریم؟پاشوقربونت برم
**
حس غربت زیادی داشتم،دلم خونه ی خودمومیخواست...
خونه ی خودم؟آره خونه ی خودم....
خونه ای که برای اولین بار توش حس کردم مهمم...
حس کردم آرومم....
هنوز چندساعت نگذشته بود دلم اینجور برای خونه تنگ بود،چه برسه بخوام ترکیه هم برم....
فقط خونه؟.....
آره فقط خونه...
وارد پلی لیست گوشیم شدم...
به عادت نوجوونی هام نیت کردم و پخش تصادفی رو زدم....
باپخش شدن آهنگ بغض کردم....
با تک تک جملاتش اشک ریختم....
به یکی از تیکه هاش که رسیدم صدای هق هقم بلندشد....
توبامنباشویهکاریکنبره
یادشازدنیایدیوونهیمن
بزاراینخونهبهمنحسیبده
کهبشهصداشکنمخونهیمن
(عشقدوم،احسان خواجه امیری)
توی دلم اعتراف کردم...
دلتنگیه من برای صاحب اون خونه است....
#ادامه_دارد...
✍🏻 #محیا_موسوی
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌸🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐🌸🍃 🍃🌸نم نم عشـ💞ـق🌸🍃 قسمت37 یاسر یک ساعت از کارکردن بچه ها گذشته بود که سروان جاویدی به سمتم
📚⃟﷽჻ᭂ࿐🌸🍃
🍃🌸نم نم عشـ💞ـق🌸🍃
قسمت38
مهسو
+مهسومطمئنیهمهچیوجمعکردی؟
_وااااایطنازازوقتیمهیاروسایلموآوردهیکسرهداریاینومیپرسی...کچلمکردیپلانگتون
+خبچهکنم استرس دارم،دست خودم که نیست...اه..
دستش رو گرفتم و به سمت آشپزخونه بردمش....
_الان یه لیوان آب خنک بخور تا بهترشی...
آب رو یک نفس سر کشید ....
+آخییییش،خداخیرت بده ها...
صدای زنگ آیفن اومد...لیوان ازدست طناز رها شد
_چتهههه تو...ای واویلاااا...برو درروبازکن،من اینوجمع میکنم...
+باشه...
به سمت در دویید
روی زمین نشتم و مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شدم....
_آخخخخ،لعنتی....
یه تیکه شیشه نسبتاکوچیک رفت توی دستم...
دستی دستمو گرفت...
سربلندکردم و یاسررو دیدم...
حواسش کامل به شیشه ی توی دستم بود...
درش آورد و روش دستمال گذاشت
_پاشو ،پاشو بیا بشورش
بدون سوال و جواب از سر جام بلندشدم و به سمت سینک رفتیم ،دستم رو که شست...ازجعبه ی امداد روی یخچال چسب زخم گذاشت روی بریدگی دستم وگفت
_اولاسلام...دوما اینجورمراقب خودتی؟
+سلام...چیزی نشده که..یه بریدگیه ساده است...
_بخاطرهمین بریدگی ساده مهیار سر منو جدامیکنه....بله پس چی....
خنده ای کردم و نگاهش کردم....
حس میکردم بعداز دوروز بهم اکسیژن رسیده....
اونم با لبخندمحوی خیره نگاهم میکرد...
+وسایلت آماده است؟
_آره..
تک سرفه ی کاملا مصنوعی زد و باکلافگی گفت
_خب برو وسایلتو بیار که دیرمون شده...خونتونم باید بریم...
یاسر
+دخترموبهتومیسپرمیاسر....
میدونیکهچقدخوندلخوردم سالها تا از خطر حفظش کنم...
دوس نداشتم پاشو توی اون کشورلعنتی بزاره...ولی...لبخندی زدم و گفتم
_چشم پدرجان..نگران نباشید...
خوب میدونید که چقدربرام باارزشه...
+برای همینم من و داییت توروانتخاب کردیم...
لبخندی زدم و خم شدم تادستش رو ببوسم که دستشوکشید و پیشونیموبوسید...
++آی آی صبرکن ببینم اینجاچه خبرشده؟بابای منودزدیدی یاسرخان؟
_حرفای مردونه میزدیم همسرجان
++اوهوع...مامان بابامودیدی مهربون شدی...توی خونه که فقط بلدی دادبزنی و تهدیدکنی
همزمان مهیار ومهندس به من خیره شدن...
چشمام رو گرد کردم و گفتم
_مهههسو؟من؟ای نامرد من تاحالا از گل نازکتر بهت گفتم؟الان باورمیکنن بابا
++خب خب دلم سوخت بابا،راست میگه این طفلی...زن ذلیله...
همه خندیدیم
مهیار دم گوشم گفت
+نمیدونه چقد عاشقشی که
چشم غره ای بهش رفتم وآروم گفتم...
_هیییس،زبون به دهن بگیر،میشنوه..
*
ازوقتی سوار ماشین شده بودیم مهسو سکوت کرده بود و فقط به بیرون خیره شده بود...
_نمیخوای چیزی بگی؟
+.....
_منم دلم تنگ میشه....ولی مجبوریم مهسو...همه ی اینا بخاطرتوئه...
+کاش هیچی بخاطرمن رخ نمیداد...
اخمام در هم شد و معده ام تیری کشید...
*
بعداز کمی انتظار شماره پروازمون اعلام شد و به سمت گیت حرکت کردیم و وارد سالن پروازشدیم...
+من ترس از ارتفاع دارم یاسر...
لبخندی زدم و گفتم
_قراربودتامن هستم نترسی...
لبخندآرومی زد و سرش روپایین انداخت...
کمربندهارو بستیم و آماده پروازبودیم...
به روبروم خیره بودم که گرمایی رو روی شونه ی سمت چپم حس کردم...
نگاهی انداختم...
مهسو صورتش رو توی بازوم قایم کرده بود و مچ دستم رو هم محکم گرفته بود...
خندم گرفته بود...
توجهی نکردم....بعداز بلندشدن هواپیما تا پنج دقیقه بعدش مهسو دستم رو رها نکرد...
+ببخشید...خیلی ترسیده بودم...
_اشکال نداره...شوهر باید یه جاهایی به کاربیاد دیگه نه؟
وخندیدم
باخجالت خندیدوگفت
+خب اره،شوهر یه جاهایی به کارمیاد...
هندزفری هاش رو از جیبش درآورد و توی گوشش گذاشت...
سری تکون دادم و قرآن جیبیم رو دستم گرفتم و زمزمه وارشروع به خوندن کردم...
+قشنگ میخونی
نگاهی بهش انداختم و گفتم
_خودش زیباست ،من فقط باعشق میخونمش...
+اونشب آرومم کرد...خوابم برد...
_وقتی بهش روبیاری...بهت نه نمیگه...یادخداآرامش بخش دلهاست...
+اینطورفکرمیکنی؟
_من اینونمیگم...خود خدا توی قرآن گفته...این صرفا به این معنا نیست که قرآن و عبادت فقط آرامش میده...نه...بلکه به این معناست که تنهاکسی که دراخر همه ی ما بهش محتاجیم تا آروممون کنه و منبع آرامش ابدی بشه...فقط خداست...همونطور که ما عقیدمون اینه که توی دل دوتا معشوق نمیگنجه ،و اون معشوق فقط بایدخداباشه
+چی؟پس ازدواج و اینا چی؟یعنی شما همسرتونو دوست ندارید؟
خیره خیره نگاهش کردم و گفتم...
_مسلمون و شیعه ی واقعی کسیه که به دستور محبوب اصلی و آسمانیش یعنی خداوند به همسرش عشق بورزه و اگر محبتی میکنه یا هرقدمی توی زندگیش برمیداره برای کسب رضایت الهی باشه...
اینکه صاحب اصلیمون ازمون راضی باشه...خدا به ما محتاج نیست...ما به آرامش اون محتاجیم...عشق زمینیه ما باید زمینه ی نزدیکترشدنمون به عشق آسمانیمون یعنی خدارو فراهم کنه...مارواز بدی و گناه دورکنه...این عشق واقعیه....
کانال 📚داستان یا پند📚
📚⃟﷽჻ᭂ࿐🌸🍃 🍃🌸نم نم عشـ💞ـق🌸🍃 قسمت37 یاسر یک ساعت از کارکردن بچه ها گذشته بود که سروان جاویدی به سمتم
خیره خیره نگاهم میکرد...و من مطمئن بودم که مسخ حرفام شده....
***
بعدازچندساعت باصدای کاپیتان که اعلام میکرد به آسمان استانبول نزدیک شدیم ازخواب بیدارشدم و مهسو رو هم بیدارکردم...
_کمربندتو ببند...یکم دیگه فرود میایم....
*
پام رو توی فرودگاه گذاشتم....
و توی دلم گفتم
سلامشهرغم
ایدردلمنشستهازتوکجاگریزم
♦️پایانفصلاول♦️
#ادامه_دارد...
✍🏻 #محیا_موسوی
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌸🍃
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨قرار شبانه ✨
بخوان دعای فرج به امید فرج
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮
╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
تاثیر ذکر صلوات برای اموات
ذكر صلوات برای اموات خیلی خاصیت دارد، گاهی من برای اموات صلوات را هدیه میكنم و اثرات عجیبی هم دیدم. خواب دیدم فردی به چند نوع عذاب گرفتار است مقداری صلوات برایش هدیه كردم دوباره در خواب دیدم، الحمدلله صلواتها او را نجات دادهاند.
كسی میگفت: مادرم چند سال قبل مرده بود، یك شب خوابش را دیدم،
گفت: پسرم! هیچ چیزی مثل صلوات روح من را شاد نمیكند؛ بهترین هدیه كه به من میدهی، این ذكر است.
آیت الله بهاءالدینی رحمة الله علیه
زیارت آل یاسین جملاتی دارد که دل انسان را نسبت به امام زمانش نرم می کند...
🔻حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ احمد #ناصری «حفظهالله»
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دختر ایران یعنی امثال دکتر بحری
⭕️ کسی که حقوق ۱۰ هزار یورویی داشت و رئیس کلینیک هماتولوژی بیمارستان آراسموس هلند بود! ولی این موقعیت رو به خاطر وطنش رها کرد و به ایران برگشت!