کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞 ༺خریدار عشـ💞ـق ༻ قسمت55 رفتم روی تخت نزدیک حوض نشستم دیگه جانی برای ایستادن نداشتم سجاد ش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞
༺خریدار عشـ💞ـق ༻
قسمت56
چشم دوخته بودم به ماشین،هی دورتر و دور تر میشدتا اینکه از نگاه محو شد
به خودم اومدم که ظرف آب هنوز توی دستام بود جواد اومد سمتم و ظرف آب و گرفت ریخت روی زمین بعد به چشمای پر از غمم نگاه میکرد خودمو انداختم توی بغلش و زار زار گریه کردم چند روز از رفتن سجاد گذشته بود و خبری از سجاد نشد جواد چند باری اومد دنبالم که برم خونه ولی نمیتونستم،کارم شده بود نشستن کنار تلفن و منتظر شدن همه اینقدر از حال بدم باخبر بودن که حتی یه بارم سمت تلفن نمیرفتن
دلشون میخواست اولین نفری که با سجاد صحبت میکنه من باشم
نزدیکای ساعت ۹ شب بود ،که
تلفن زنگ خورد
گوشی رو برداشتم
صدل خش داشت و قطع و میشد
بعد از کلی الو الو کردن،صدای سجاد و شنیدم
سجاد:الو ،بهار تویی؟. -کجاایی تو ،ما که صد بار مردیم و زنده شدیم ،چرا زنگ نزدی
سجاد:شرمندم به خدا،اینجا چند روزی میشد خطا خراب بود،امروز درستش کردن -الان خوبی؟
سجاد:اره عزیزم،تو خوبی؟
-تو خوب باش،منم خوبم
سجاد:بهار جان ،نفهمم غصه بخوری و تو خونه باشی،من حالم خوبه،میدونم این چند روزی جایی نرفتی،قول میدم اگه خط ها مشکل نداشته باشه هر یه روز در میون همین موقع برات زنگ بزنم -قول؟
سجاد:جان بهارم قول میدم،تو هم قول بده بری بیرون و خونه نباشی -چشم
سجاد:چشمت بی بلا، من دیگه باید برم به همه سلام برسون -باشه،تو هم مواظب خودت باش
سجاد:چشم،یاعلی -یا علی
بعد از قطع کردن همه نگاه ها به سمت من بود،
فاطمه: حالا خیالت راحت شد،یه کم از اون تلفن فاصله بگیر ،خشک شدی از بس همونجا نشستی کم کم دارم تو رو با تلفن اشتباهی میگیرم ...
( لبخندی تحویلش دادم)
مادرجون: بهار جان بیا یه چیزی بخور و تعریف کن سجاد چی میگفت - چشم
فاطمه: اره بیا بخور،پوست استخون شدی،اینجوری پیش بری داداش سجاد نمیشناستت ،باز باید راه بیافتی تو خیابونا دنبالش تا ثابت کنی بهاری ( یه کتاب کنار مبل بود برداشتم و سمتش پرت کردم):بیمزه
فاطمه: آخ آخ آخ , ببین مامان جان ،عروست دست بزن هم داره ،خدا به تک پسرت رحم کنه
مادر جون: بسه فاطمه،کمتر نمک بریز...
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞 ༺خریدار عشـ💞ـق ༻ قسمت56 چشم دوخته بودم به ماشین،هی دورتر و دور تر میشدتا اینکه از نگاه محو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞
༺خریدار عشـ💞ـق ༻
قسمت57
از فرداش روزایی که سجاد میخواست زنگ بزنه میرفتم جمکران و کارم شده بود نوشتن نامه ،
غروبم که بر میگشتم خونه یه کم غذا میخوردم و مینشستم کنار تلفن
سر ساعت ،تلفن زنگ میخورد
با شنیدن صدای سجاد تمام سلول های مرده ی بدنم زنده میشدن
تقریبا ۱۷ روز از رفتن سجاد میگذشت و ماه رمضان رسید،من توی این مدت با خیالاتم زندگی میکردم
چه رویاهایی ساخته بودم در کنارش
به عکسایی که با هم گرفته بودیم نگاه میکردم ،ای کاش عکس روز آخری که با هم گرفته بودیمو ازش میگرفتم
صبح که بیدار شدم ،دلشوره عجیبی داشتم
قلبم تن تن میزد
فکر میکردم دارم مریض میشم
ولی وقتی که از اتاق بیرون رفتم
دیدم مادر جونم هی از این اتاق به اون اتاق میره
هی میره تو حیاط یه کم جارو میزنه باز میاد داخل خونه -سلام
مادر جون:سلام دخترم،صبحت به خیر
-اتفاقی افتاده؟
( با دستاش هی ور میرفت)
مادر جون:نمیدونم چم شده،صبح تا الان دست و دلم به هیچ کاری نمیرن ،یه جوری ام ،میگم نکنه واسه سجاد اتفاقی افتاده باشه
(پس من مریض نشده بودم،مادرجونم مثل من دلشوره گرفته بود،رفتم نزدیکش،لبخندی زدم ) -الهی قربونتون برم ،انشأءالله که چیز خاصی نیست، امشب زنگ زد باهاش صحبت کنین
مادر جون:انشاءالله،باشه مادر،تو هم برو استراحت کن هوا گرمه -چشم
بعد از ظهر ،لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم رفتم توی حیاط -من دارم میرم جمکران،کاری ندارین؟
مادر جون:نه عزیزم ،برو خدا به همرات،زودتر بیا افطار کنی! - چشم
یه دربست گرفتم و رفتم سمت جمکران
از دور با چشمان گریان به گنبد فیروزه ای نگاه میکردم
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت ورودی مسجد جمکران
رفتم داخل مسجد و شروع کردم به نماز خوندن و دعا خوندن
هر چقدر دعا خوندم آروم نشدم
بلند شدم رفتم سمت چاه
اینبار دستم به قلم نمیرفت
اصلا نمیدونستم چه جوری بنویسم
نزدیک چاه نشستم
چادرمو کشیدم رو صورتمو گریه میکردم
-سلام آقا ،دیگه توان نوشتن ندارم ،میدونم که مهر تایید به نامه منو سجاد زدی
نامه ای که من نخونده امضا کردم ،چون عاشق بودم سجادم عاشق بود ،عاشق شما،عاشق امام حسین،عاشق عمه اتون حضرت زینب
آقا جان من میدونم که سجاد بر نمیگرده،شما رو به عمه اتون قسم ،فقط آرومم کنین،
من در کنار سجاد هر چند کم ولی عاشقانه زندگی کردم ،همینم برام کافیه،آقا جان آرومم کن...
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞 ༺خریدار عشـ💞ـق ༻ قسمت57 از فرداش روزایی که سجاد میخواست زنگ بزنه میرفتم جمکران و کارم شده
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞
༺خریدار عشـ💞ـق ༻
قسمت58
با شنیدن صدای اذان به خودم اومدم
تن تن از مسجد بیرون رفتم و یه دربست گرفتم رفتم خونه
همش چشمم به ساعت بود نکنه سجاد زنگ بزنه و من دیر برسم خونه
بعد از رسیدن تن تن از ماشین پیاده شدم و در خونه رو باز کردم
و کفشمو تن تن در اوردم و وارد خونه شدم
نفس نفس میزدم
فاطمه و مادر جون کنار سفره افطار نشسته بودن فاطمه با دیدن قیافه ام و نفس نفس زدنام
دوید سمتم فاطمه: چی شده بهار؟
چرا نفس نفس میزنی..
- سجاد زنگ زد؟
فاطمه: نه زنگ نزده، میگی چی شده؟
- چیزی نشده ،فک کردم دیر میرسم با سجاد صحبت نمیکنم ( فاطمه با کف دستش زد تو سرم):
ای خدااا ،یه سکته ناقص زدم همین الان ،دیونه ای تو دختر ...
مادر جون:عع فاطمه اذیت نکن،بهار مادر برو لباست و عوض کن بیا -چشم
رفتم سمت اتاق که صدای تلفن و شنیدم
بدو بدو دویدم تو پذیرایی
رفتم گوشی رو برداشتم - الو
سجاد: سلام بانوو خوبی؟
با شنیدن صدای سجاد ،زدم زیر گریه
سجاد: الهی قربونت برم چرا گریه میکنی بهار،؟ - هیچی دلم گرفته یه کم
سجاد: ای بابا ،مثلا قول داده بودی ناراحتی نکنیااا - ببخشید ،دست خودم نبود ،خودت خوبی؟
سجاد : اره عزیزم خوبم،تو خوبی؟ ،ولی اینجا اوضاع خیلی خرابه - مواظب خودت باش سجاد
سجاد: به روی چشم ،میگم سوغاتی چی میخوای برات بیارم - ( میدونستم میخواد حال و هوامو عوض کنه )مگه اونجا بازار داره ،نکنه اشتباهی رفتی یه جا دیگه
سجاد: اینجا همه چی پیدا میشه ،البته جنگی ،عروسک و لباس پیدا نمیشه ،بگو چی میخوای برات بیارم - خودت بهترین سوغاتی برام ،فقط خودت بیا
سجاد: من که نشدم سوغات خانومم،نمیخواد خودم یه چیزی برات میارم - باشه
سجاد: افطار کردی خانومم،؟ -نه ،رفته بودم جمکران ،تازه رسیدم خونه ،که تو زنگ زدی
سجاد: زیارتت قبول خانومم،مارو هم دعا کردی دیگه؟ (بغضمو به زور قورت دادم) اره عزیزم
سجاد:دستت درد نکنه،راستی فردا میخوایم بریم عملیات،خوبی ،بدی دیدی حلالمون کن دیگه - ععع سجاد نگو این حرفارو باز گریه ام میگیره هااا
سجاد: ععع نگفتم میخوام برم شهید بشم که ..عمر دست خداست
- ولی دلم نمیخواد اینو بگی
-چشم
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞 ༺خریدار عشـ💞ـق ༻ قسمت58 با شنیدن صدای اذان به خودم اومدم تن تن از مسجد بیرون رفتم و یه دربس
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞
༺خریدار عشـ💞ـق ༻
قسمت59
سجاد:بهار منو ببخش که اذیتت کردم -تو هیچ وقت اذیتم نکردی،تو بهترین هدیه خدا بودی واسه من
سجاد: تو هم همینطور ،خیلی مواظب خودت باش -چشم،
راستی صبر کن با مادر جونم یه کم حرف بزن از صبح حالش خوب نبود
سجاد: باشه - از طرف من خدا حافظ،خیلی دوستت دارم
سجاد:ما بیشتر بانو - مادر جون ؟
مادر جون: جانم بهار -بیا با سجاد حرف بزن
مادر جون: الهی قربونش برم
گوشی رو دادم به مادر جون و خودم رفتم توی اتاقم لباسامو عوض کردم
و روی تخت دراز کشیدم - خدا رو شکر که امشب هم صدای سجاد و شنیدم
صدای زنگ گوشیمو شنیدم ،رفتم سمت کیفم گوشیمو درآوردم ،زهرا بود
- سلام زهراجون خوبی؟
زهرا: سلام بی معرفت ،تو خوبی؟
- مرسی قربونت برم، جواد خوبه ،مامان و بابا خوبن؟
زهرا: دختر ،تو خونه زندگی نداری،؟ نمیگی یه پدر و مادری چشم به راهت هستن - ببخشید زهرا جون، اینقدر این مدت ذهنم درگیره ،که یادم رفت
زهرا: میدونی امشب سر سفره بابا بغض کرده بود ،خیلی دلمون تنگ شده برات
- الهی بمیرم ،چشم فردا حتمن میام خونه
زهرا: آفرین دختر خوب،از آقا سجاد چه خبر ،تماس میگیره؟ - اره ،چند دقیقه پیش باهاش صحبت کردم ،خدا رو شکر حالش خوبه
زهرا: خوب ،خدا رو شکر ،پس فردا منتظر هستیم - باشه عزیزم
زهرا: با مادر شوهر ،پدر شوهرت سلام برسون - چشم ،تو هم سلام برسون
زهرا: خدا حافظ
- خدا حافظ
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞 ༺خریدار عشـ💞ـق ༻ قسمت59 سجاد:بهار منو ببخش که اذیتت کردم -تو هیچ وقت اذیتم نکردی،تو بهترین
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💞
༺خریدار عشـ💞ـق ༻
قسمت 60
بعد از قطع شدن تماس در اتاق باز شد
فاطمه: اعتصاب کردی خانووم
- اعتصاب چی ؟
فاطمه:اعتصاب دیدن یار...
- اگه واقعن با اعتصاب کردن ،یارمو میبینم ،تا عمر دارم اعتصاب میکنم...
فاطمه: خوبه حالا،هندی شدی واسه ما ،پاشو بیا افطار کن تا پس نیافتادی
- باشه الان میام
بعد از خوردن غذا به اتاقم برگشتم و وضو گرفتم، شرع کردم به نماز و دعا خوندن
تا سحر بیدار بودم وبعد از خوردن سحری و خوندن نماز صبح خوابیدم
نزدیکاهای ظهر بیدار شدم
دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم رفتم از اتاق بیرون
مادرجون روی تخت نزدیک حوض نشسته بود و داشت قرآن میخوند - سلام
مادر جون: سلام به روی ماهت ،کجا میری؟ - خونه،خیلی وقته مامان و بابا رو ندیدم
مادر جون: کاره خوبی میکنی ،حتمن خیلی دلشون برات تنگ شده - اره
مادر جون: برو به سلامت ،امشب برمیگردی؟
- نه ،فردا شب برمیگردم ،از سمت جمکران میام خونه
مادر جون: باشه ،مواظب خودت باش - چشم،فعلن با اجازه
مادر جون : در امان خدا
یه ماشین گرفتم رفتم سمت خونه ،زنگ آیفون و زدم ،در باز شد،وارد حیاط شدم
چقدر دلم تنگ شده بود واسه خونه
یه دفعه درخونه باز شد مامان اومد بیرون
چشماش گریان بود،با دیدن اومد سمتمو بغلم کرد
مامان: نمیگی یه پدر و مادر چشم به راهتن؟ نمیگی نبودنت دیونمون کرده؟ نمیگی وقتی نمیای خونه بابات تا صبح به خاطر تنهایی تو نمیخوابه ،چقدر بیرحم شدی بهار ،که مارو فراموش کردی...
-ببخش مامان خوشگلم،نبود سجاد عقلمو از کار انداخته بود ،فقط فکر و ذهنم سجاد بود ،شما به بزرگیتون منو ببخشین (مامان شروع کرد به بوسیدن دست و صورتم )
مامان: الهی قربونت برم ،خوش اومدی، بیا بریم داخل وارد خونه شدم رفتم سمت اتاقم ،در اتاقمو باز کردم ،همه چی مرتب بود
انگار یه چیز کم بود، بوی سجاد ،اینجا نشونه ای از سجاد پیدا نمیکردم ، یاد حرف دیشبش افتادم ،قرار بود امروز بره عملیات
پناه بردم به سجاده و نماز و قرآن خوندن
بعد ازخوندن نماز ،رفتم پایین
بوی آبگوشت ،کل خونه پیچیده بود،رفتم داخل آشپز خونه روی صندلی میز ناهار خوری نشستم -مامان جان ،یه چاقو بده من سالاد درست کنم
مامان: باشه،مواظب باش دستتو چاقو نزنی
-باشه
شروع کردم سالاد درست کردن
مامان: بهار مادر ،سجاد تماس گرفته؟
- اره ،هر یه روز در میون زنگ میزنه
مامان: خدا رو شکر ، یه سفره ،ابوالفضل نذر کردم ،انشاءالله به سلامت برگرده ،برگزار کنم - انشاءالله...
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💞
26.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پسر سلماسی
حقایقی درمورد پزشکیان
.
قلمت بشکند ای تاریخ اگر ننویسی از خاخام های یهودی تا طالبان و بقیه جهانیان آمدند
اما روحانی و احمدی نژاد و خاتمی ها حتی در نماز بر پیکر این شهدای مظلوم حضور پیدا نکردند.
😠😠😠
#خادم_مردم
#شهید_جمهور
#رئیسی
7.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻میگن رأی نمیدیم، چون فرقی نمیکنه کی بیاد !!!
واقعا فرقی نمیکنه؟
استاد راجی، همایش یک صندوق شبهه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنگه دار
این مکان زیبا آمازون ایران معروفه
مناطق زیبای طبیعی ایران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵بند ۳۷ برجام...
ما حتی حق شکایت نداشتیم
👆👆👆
✍ ... احمدی
🔺 آقای پزشکیانی که میگویی اگر برجام بد بود چرا ایران از آن خارج نمیشود!!!!
خوب گوش کن.....
❌ دوستان نارفیق و معلومالحال تو در دولت ننگین فریدونی، برجامی را به ملت و نظام تحمیل کردند که ایران پس از انجام تمام و کمال تعهدات ذیل برجام و حتی بیش از آن....، تحت هر شرایطی حتی اجازه شکایت هم ندارد!!!! در صورت شکایت از مفاد برجام به هر دلیلی، سیاست ماشه اعمال میشود و در اولین اقدام آن، تمام تحریم های گذشته اعمال میشود.!!
🔺 حال شما میگویی ایران از برجام خرجام!!! خسارت محض چرا خارج نمیشود؟؟!!
پسرم خودت میدانی ، چون اجازه ی خروج نداریم ، آنهم بخاطر دوستانت که متن رو نخونده امضاء نموده و متعهد شدند !!!!!!!!!!
#انتخاب آگاهانه