eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
35.1هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃 🌷صبح 🌿از راه رسید 🌷قلمت را بردار 🌿سر هر شاخه سلامی بنشان 🌷سلام 🌿صبح قشنگتون بخیر 🌷روزگارتون از رحمت لبریز 🌿سفره هاتون از نعمت سرشار 🌷دلتون خوش،خوشی‌هاتون پایدار 🌿زندگیتون‌ پر باشد 🌷از خوشبختی‌های ماندگار🌸🙏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥👌 صفوف نماز جمعه در اتوبان حکیم به ورودی تونل رسالت رسید ما شاءالله ملت حزب الله
🔴 " " یعنی ملتی که پس از موشک‌باران کردنِ صهیونیست‌ها، رئیس جمهورش در سفر رسمی به قطر می رود، وزیر خارجه‌اش با وجود تهدیدهای زیاد به لبنان سفر می‌کند و رهبرش در نمازجمعه حاضر می‌شود و جمعیتی میلیونی پشت سرش به نماز می‌ایستند، سلام به دنیای جدید. اینجا جمهوری اسلامی ایران است.
🌷 عزاداری شهادت سید عزیز؛ زنده‌کننده، انگیزه‌بخش و امیدآفرین رهبر انقلاب هم‌اکنون در خطبه‌های عربی در نمازجمعه تهران: ما همه در شهادت سیّد عزیز، مصیبت‌زده و عزاداریم. این، فقدان بزرگی است و جدّاً ما را عزادار کرد. البتّه عزاداری ما به معنی افسردگی و پریشانی و نومیدی نیست؛ از جنس عزاداری برای سیّدالشهدا حسین‌بن‌علی (علیهما السّلام) است؛ زنده‌کننده، و درس‌دهنده، و انگیزه‌بخش، و امیدآفرین است. ۱۴۰۳/۷/۱۳ 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️حزب‌الله این‌جوری موش سوخاری درست می‌کنه از صهیونیست ها
8.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ومکرو ومکرالله والله خیرالمکرین✨ 🔥 اخبار فوری* 🔥 💫دیوان بین المللی و دادگستری جهانی💫 👹اسرائیل را کشوری غیرقانونی اعلام کرد. همچنین تصمیم گرفته شد که این کشور به عنوان یک کشور مستقل در سراسر جهان به رسمیت شناخته نمی شود. 💥و در نهایت از امروز به بعد کشوری به نام اسرائیل مشروعیت ندارد و غیر قانونی ایست💥 ⚜لبیک یا_خامنه ای ⚜اسقاطیل رسما تمام شد ⚜ما تنها نیستیم و ما میتوانیم ، فرمایشات حضرت امام خمینی ره بنیانگذار انقلاب اسلامی کبیرمان خادم کوچک ملت💥مهدی سلیمانی 🌟🔥اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🔥🌟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🦋🍃 🦋🍃🦋🍃🦋🍃 📚رمان سرباز ✍قسمت ۱۰۰ آخر هفته شد و موقع خاستگاری امیررضا.علی هم قرار بود باهاشون ب
سلام دوستان و بزرگواران محترم دست مریزاد به بیعت ولایت مداران، نماز جمعه ای که به زیبایی رقم خورد و تو دهنی محکی به دشمنان زدیم امشب هدیه 20 پارت ارسال میکنم نوش نگاه شما سروران پارت 101 الی 120 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🦋🍃 🦋🍃🦋🍃🦋🍃 📚رمان سرباز ✍قسمت ۱۰۰ آخر هفته شد و موقع خاستگاری امیررضا.علی هم قرار بود باهاشون ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🦋🍃 🦋🍃🦋🍃🦋🍃 📚رمان سرباز ✍قسمت ۱۰۱ بعد صحبت هایی،امیررضا و محدثه رفتن تو اتاق که صحبت کنن.وقتی خانواده حاج محمود میخواستن برن، فاطمه به محدثه گفت: _حالا چقدر وقت میخوای که فکراتو بکنی؟ محدثه با خجالت گفت:دو هفته.. فاطمه گفت: _برای ما که از بچگی همبازی بودیم،دو هفته وقت میخوای،از غریبه ها چقدر وقت میگیری؟ تخفیف بده مشتری بشیم. دوباره همه خندیدن قرار شد یک هفته بعد،زهره خانوم نتیجه رو از خانم سجادی بپرسه. فاطمه یه بخشی از وسایل شخصی شو به خونه علی برده بود و مشغول مرتب کردن بودن. -فاطمه،واقعا میخوای اینجا زندگی کنی؟!! حتی همه وسایل شخصی ت هم اینجا جا نمیشه. -علی جان دوباره شروع نکن دیگه.اینجا موقته.حتی اگه همه وسایلم هم جا میشد،عاقلانه نبود بیارم.باز چند وقت دیگه باید اون همه وسیله رو جابجا میکردیم..اصلا کلا دو روز دنیا ارزش نداره من و تو درمورد این چیزها اینقدر بحث کنیم..وقتی من مُردم با خودت میگی کاش بجای اینکه اونقدر سر خونه با فاطمه بحث میکردم،دو بار بیشتر بهش میگفتم دوست دارم. علی نمیخواست به نبودن فاطمه حتی فکر کنه.ناراحت نگاهش کرد.بلند شد و به حیاط رفت. فاطمه دو تا لیوان چایی آماده کرد. چادرشو پوشید و به حیاط رفت.علی کنار باغچه ایستاده بود و به گل ها آب میداد. -علی جان،بفرمایید چایی که این چایی خوردن داره ها. علی چیزی نگفت. -قهری؟ بازهم علی ساکت بود. -یه زمانی وقتی به این گل ها آب میدادی،احتمالا با خودت میگفتی،کاش الان فاطمه اینجا بود،دو تا لیوان چایی میاورد،کنار این گل های قشنگ می نشستیم و باهم صحبت میکردیم...الان فاطمه هست،دو تا لیوان چایی هم هست،این باغچه و گل های قشنگ هم هست..نمیخوای بشینی و حرف بزنیم؟ علی با مکث نشست. فاطمه به خونه کوچیک و باصفا شون نگاه کرد. -علی جانم،باورت میشه این خونه،خونه ی من و توئه؟ قراره باهم زندگی کنیم، برای همیشه...من برات غذا درست میکنم،شما نوش جان میکنی و میگی خانوم،چرا اینقدر شوره؟چرا بی نمکه؟ چرا ترشه؟... -یعنی تو یه غذای خوشمزه نمیتونی درست کنی؟! فاطمه با تعجب نگاهش کرد.علی بلند خندید.فاطمه هم خندید و گفت: _بی ذوق،مثلا داشتم رمانتیک حرف میزدم ها... شکمو. یک هفته گذشت... ✍🏻 بانو «مهدی یارمنتظرقائم» ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🦋🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🦋🍃 🦋🍃🦋🍃🦋🍃 📚رمان سرباز ✍قسمت ۱۰۱ بعد صحبت هایی،امیررضا و محدثه رفتن تو اتاق که صحبت کنن.وقتی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🦋🍃 🦋🍃🦋🍃🦋🍃 📚رمان سرباز ✍قسمت ۱۰۲ یک هفته گذشت. علی و فاطمه خیلی کار داشتن.فقط چند روز به مراسم شون مونده بود.علی هم خونه حاج محمود بود. زهره خانوم با خانم سجادی تماس گرفت،تا نتیجه رو بپرسه.همه چشم شون به زهره خانوم بود. بالاخره لبخند زد و گفت: -ان شاءالله خیره.خوشبخت باشن. امیررضا نفسش بند اومده بود. هنوز زهره خانوم داشت صحبت میکرد، فاطمه اشاره کرد آره؟ زهره خانوم با لبخند سرشو تکان داد که بله. فاطمه و علی،دوتایی،امیررضا رو با مشت میزدن.امیررضا به سختی جلوی خودشو میگرفت،داد نزنه که خانم سجادی صداشو نشنوه. حاج محمود هم به سختی جلوی خنده شو میگرفت.زهره خانوم هم به سختی میتونست صحبت کنه.وقتی تلفن رو قطع کردن،یه دفعه خونه منفجر شد. امیررضا بلند شد، و دنبال علی و فاطمه میدوید.سراغ هرکدوم میرفت،اون یکی از پشت میزدش.رفت فاطمه رو بگیره،علی از پشت گرفتش.فاطمه هم به شکم امیررضا مشت میزد.امیررضا داد میزد و تلاش میکرد خودشو از دست علی خلاص کنه.حاج محمود و زهره خانوم فقط میخندیدن. فاطمه عقب رفت.علی،امیررضا رو بغل کرد و گفت: _مبارک باشه داداش.خوشبخت باشین. امیررضا که تازه فرصت کرده بود به جواب مثبت محدثه فکر کنه،نفس راحتی کشید، لبخند زد و علی رو بغل کرد. فاطمه نزدیک رفت و گفت: _دختر مردمو بدبخت کردی،رفت. امیررضا از علی جدا شد که یه چیزی بهش بگه،فاطمه گفت: _داداش گلم،مبارک باشه.به پای هم پیر بشین. زهره خانوم و حاج محمود هم بغلش کردن و تبریک گفتن.فاطمه گفت: _اتاقت اونجاست ها. همه خندیدن. چون نزدیک مراسم فاطمه بود، تصمیم گرفتن بین امیررضا و محدثه صیغه محرمیت خونده بشه تا بعد مراسم،عقد کنن و شش ماه بعد مجلس عروسی بگیرن. بالاخره روز مراسم رسید. خانم ها داخل خونه بودن و برای آقایون تو حیاط میز و صندلی گذاشته بودن.یه قسمت هال سفره عقد انداخته بودن. وقتی علی با فاطمه زیر یک سقف زندگی کرد،تازه فهمید اصلا فاطمه رو نشناخته بود.تا اون موقع جنبه و و فاطمه رو ندیده بود.نمازها و راز و نیازهای فاطمه عاشقانه بود.همیشه بود.کارهای خونه رو به نیت عبادت انجام میداد..به انجام مستحبات هم حتی مقید بود.همیشه با احترام و عاشقانه با علی رفتار میکرد. علی از اینکه تو گذشته،فاطمه ی به این خوبی رو اونقدر اذیت کرده بود،شرمنده تر میشد. فاطمه گفت: _امروز مراقب سه تا نوزاد بودم...علی خیلی ناز بودن....پدر و مادر بودن حس خیلی قشنگیه.خدا بهت میگه من روت حساب میکنم و یکی از بنده هام رو بهت امانت میدم تا ببینم چقدر میتونی شبیه من باشی و چطوری منو بهش معرفی میکنی. علی هیچ وقت به پدر شدن فکر نکرده بود. -تو فکر میکنی من اونقدر بزرگ شدم که خدا،بنده شو بهم امانت بده؟!! -منکه مطمئنم....ولی شاید هم خواست خدا چیز دیگه ای باشه. علی شرمنده تر شد. کتش رو برداشت و از خونه بیرون رفت. فاطمه چندبار صداش کرد ولی علی حتی... ✍🏻 بانو «مهدی یارمنتظرقائم» ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🦋🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🦋🍃 🦋🍃🦋🍃🦋🍃 📚رمان سرباز ✍قسمت ۱۰۲ یک هفته گذشت. علی و فاطمه خیلی کار داشتن.فقط چند روز به مراس
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🦋🍃 🦋🍃🦋🍃🦋🍃 📚رمان سرباز ✍قسمت ۱۰۳ فاطمه چندبار صداش کرد، ولی علی حتی صداش هم نشنید.اون شب علی خونه نرفت.فاطمه میدونست مدتیه که بیشتر از قبل شرمنده ست ولی نمیدونست چکار کنه که حالش بهتر بشه. چندبار باهاش تماس گرفت، ولی علی جواب نمیداد.شب بعد هم خونه نرفت.روز دوم با پویان تماس گرفت.ولی پویان هم ازش خبری نداشت. شب سوم شد، بازهم علی خونه نرفت.فاطمه نگران بود. روز سوم به تمام بیمارستان ها و درمانگاه ها رفت ولی خبری از علی نبود. کمی خیالش راحت شد، که حداقل سالمه.به هرجایی که فکر میکرد ممکنه رفته باشه و هرجایی که قبلا باهم رفته بودن،سر زد.ولی خبری از علی نبود. خسته و نگران به خونه برگشت. سر سجاده نشسته بود و برای علی دعا میکرد.تلفن همراهش زنگ خورد.زهره خانوم بود.سعی کرد سرحال صحبت کنه. -سلام مامان گلم. -سلام دخترم،کجایی؟ -خونه. -مهمان نمیخواین؟ فاطمه موند چی بگه.با مکث گفت: -بفرمایید. -شام درست کردم.با بابات و امیررضا و محدثه میایم،باهم بخوریم. -زحمت کشیدی مامان جونم.من یه چیزی درست میکردم. -زحمت نیست.یه ساعت دیگه میرسیم. چندبار دیگه هم با علی تماس گرفت ولی جواب نداد.پیام داد که *مامان و بابا دارن میان خونه مون.جان فاطمه بیا.نمیخوام متوجه بشن. ولی علی جواب نداد. مطمئن شد اصلا پیام شو ندیده.وگرنه وقتی فاطمه جان خودشو قسم داد،حتما علی جواب میداد. پدر و مادرش و امیررضا و محدثه رسیدن. فاطمه سعی میکرد مثل همیشه سرحال و پرانرژی باشه.چندبار سراغ علی رو گرفتن ولی هربار،یا بحث رو عوض میکرد یا یه چیزی میگفت که هم دروغ نشه،هم متوجه قضیه نشن. حاج محمود گفت: _فاطمه،علی کی میاد؟ گرسنه مونه. -علی شاید دیر بیاد.غذارو میارم،براش نگه میدارم. بلند شد بره تو آشپزخونه،حاج محمود گفت: _مگه علی کجاست؟! -رفت بیرون. -کجا رفت؟ رفت بیرون چکار کنه؟ فاطمه نمیدونست چی بگه.همه فهمیدن مشکلی هست.زهره خانوم گفت: _دعواتون شده؟! -نه مامان جان،چه دعوایی! حاج محمود گفت: -پس چی شده؟ فاطمه با مکث گفت: _چند وقته..علی..بیشتر از قبل از.. گذشته، شرمنده ست. -تو چی گفتی بهش؟ -هیچی. حاج محمود عصبانی شد.... ✍🏻 بانو «مهدی یارمنتظرقائم» ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🦋🍃