eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
900 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.8هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
قالیباف وارد ژنو شد 🔺️رئیس مجلس شورای اسلامی برای شرکت در اجلاس بین المجالس جهانی (IPU)، وارد ژنو در کشور سوئیس شد.
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣💜•° 🌸🍃 در تعریف کردن، بخیل نباشید: ✍🏼 از رفتارها یا کارهای ، تعریف و تمجید کنید. لازم نیست برای این کار، یک سرویس بخرید! فقط کافی است کمی فکر کنید و کارهایی را به یاد آورید که او تا بحال انجام داده است و شما بی توجه بوده اید . 👌🏼مثلاً اگر او هر روز صبح زود، از خواب بیدار می شود تا شما و فرزندان، صبحانه را آماده کند می توانید بگویید: «عزیزم، ازاینکه با تو ازدواج کرده ام خیلی خوشحالم. خیلی از زنها هستند که حتی ساعت 9 صبح هم از خواب بیدار نمی شوند باشید اگر همسرتان بداند که شما قدر کارهای او را می دانید، با انرژی و عشق بیشتری به شما لطف می کند... ⁣ ─┅─═इई 🌙ईइ═─┅─
💎. 📌بانو جان موقع راه رفتن با آرامش راه بروید موقعه صحبت کردن متین باش ، در مواقعه لازم شوخ طبع باش هیچ وقت کارهای مردونه نکن ! بار سنگین بلند نکن اگر بیرون بودی چیه چیزی افتاد زمین هم خم نشو جلوی همسرت برداری ازش بخواه اون این کارو کنه برات !! ─┅─═इई 🌙ईइ═─┅─
دااااد نزن ... 👈خانم جان، با شما هستم ... داد نزن! 🦋 زن مظهرجمال خداست و مرد مظهرجلال. 🌱🌴 و باطن مردان از زن خشن، و باطن زنان از مرد ضعیف، بیزار است. وقتی جای مرد و زن، در خانه عوض شده، و زن مظهر قدرت خانه می‌شود؛ تنفر و پشیمانی جای عشق و عاطفه را می‌گیرد! نرمش و سکوت، حتی در زمانی که حق با شماست، شأن زنانه و روح لطیف شما را، حفظ خواهد کرد. از امروز، حواست به تُنِ صدایت بیشتر باشد ... ─┅─═इई 🌙ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای شیرین عاشقی مرد روغن فروش 💖 ‌😭😭😭 السلام علیک یا اباصالح المهدی برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ خلاصه زندگی پس از زندگی در ۵ دقیقه میشه با فرستادن این ویدیو برای چند نفر مسیر زندگی اون های رو عوض کنید... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت سُک سُکی بدرد نمی‌خوره ! مدل زیارتی که باید تو رو به رفاقت برسونه یاد بگیر! برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
میانبر حل مشکلات.mp3
8.6M
همین یه کار رو اگر انجام بدی؛ حتماً همه‌ی مشکلاتِ آزاردهنده‌ی زندگیت حل میشه ! برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓ هنگام وفات، معصومین علیهم‌السلام به استقبال بعضی مؤمنین میان، نه همه‌ی مؤمنین ! برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگترین اشتباه تربیتی که در قلب فرزندان یا کارمندان‌تان بذر کینه را خواهد کاشت! برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
✍🏻کدوحلوایی جزو سبزیجاتی با طبع سرد و تر هستش 👈🏻 بدون چربیه و قندش هم کمه:) 📌اگه بخوایم طبق طب نوین تعریفش کنیم، پر از ویتامین ب، ث، ای، کلسیم، آهن، منیزیم و فسفر و سرشار از فیبر هستش🌱 👌🏼👌🏼👌🏼🦋🌼🦋
✍با این معیار بِنگر از کدام دستی🔻 🔸مرحوم علامه رحمة الله علیه: 🔹اهل الله گفته اند: اگر آدمی میخورد و میخوابد و شهوت به کار میبرد بهیمه است (چهارپا) 🔹و اگر علاوه بر این سه امر ضرر و آسیب و آزار به خَلق دارد سَبُع است (حیوان درنده) 🔹و اگر میخورد و می خوابد و شهوت به کار میبرد و حیله و مکر و تزویر و خلاف و دروغ و از این گونه امور با بندگان خدا دارد شیطان است 🔹و اگر میخورد و می خوابد و شهوت به کار میبرد ولی صفات سَبُعی و شیطانی ندارد یعنی مردم و خلق خدا از او آسوده اند ،مَلِک است (ملائکه) 🔹و اگر علاوه بر مقام مَلِکی به سوی معارف و ادراک حقایق وجود و سیر در آنها و سیر الی الله و فی الله گرایش دارد انسان است 📚مُمِدالهِمَمْ شرح فُصُوصُ الحِکَم ص ۳۱ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج ابوالفضل رئیس یک خیریه در لبنان است. می‌گفت چند سال پیش ما به چند روستای خیلی محروم شیعیان در شمال در منطقه ... کمک می‌کردیم. آنها وسط روستاهای سنّی نشین بودند. سید حسن نصرالله گفت به محرومین اهل سنت هم رسیدگی کنید. ما هم برای جمع‌آوری کمک به شیعیان ضاحیه اعلام کردیم. گروهی پیام‌های اعتراضی فرستادند که نباید به سنی‌ها کمک کنید. من پیامها را به آقا سید نشان دادم. سید لبخند زد و گفت شما کارتان را بکنید اینها بعداً می‌فهمند. حاج ابوالفضل گفت حالا صدها خانوار آواره از ضاحیه به آنجا رفته‌اند و همان مردم اهل سنت در خانه‌هایشان را به روی ما گشوده‌اند. فتحوا أبواب بيوتهم! می‌گفت عجیب است که اردوگاه‌‌های اسکان آوارگان در آن منطقه خلوت است چون اکثر آواره ها در خانه‌های مردم اهل‌سنت سکونت کرده‌اند. خیلی‌ها نمی‌دانند که سید حسن بزرگتر از یک رهبر حزبی شیعی که برای لبنان یک مصلح بزرگ اجتماعی بود. کشوری که سالها درگیر جنگ داخلی بوده و طوایف و مذاهب مختلف یکدیگر را وسط خیابان می‌کشتند در این سال‌ها بسیاری‌شان دوستدار سید و حزب‌الله شدند. سید یک رهبر ملّی بود که ملت سازی کرد. امنیت شیعیان به‌خاطر ترس دیگران از حزب الله نبوده. همزیستی و تعایش و تعلق خاطر ملّی دستاورد بزرگ سیاست نصرالله است. برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
حجاب و نماد غرب.mp3
1.96M
^ 🔴 آیا با بی حجاب باید تا آخر عمر مدارا کرد و... 🎧 حجةالاسلام عالی
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت بیستم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» حوالی بستنی فروشی بودم که
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت بیست و یکم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» سر و صدای زیادی در اطراف به گوشم می رسید، مدام اسم کسی رو پیج میکردند! کمی لای چشمم رو باز کردم نور سفیدی چشم هام رو زد، سریع پلکم رو بر هم فشردم. دستم رو به طرف صورتم دراز کردم، گونه‌ام رو لمس کردم و همزمان آه بلندی کشیدم. سردرد بدی داشتم، پس از چندین بار کلنجار رفتن با نور لامپ بالاخره چشمام به محیط روشن عادت کرد. دور و برم رو برانداز کردم‌، متوجه شدم توی بیمارستان خودمون هستم. تکیه‌ام رو به تخت دادم و با هزار زحمت بر روی تخت نشستم، به سرمی که در دستم زده بودند چشم دوختم تازه وصل شده بود! کمی گیج به نظر میرسیدم، نگاهم رو اطراف اتاق چرخوندم که یک دفعه در شیشه قفسه خیره شدم به صورتم! تصویر تار و ناواضح بود! اما به خوبی تونستم تشخیص بدم که سمت راست صورتم قرمز شده! دستی به پیشونی‌ام کشیدم و همین فشار باعث شد اتفاقات رو به یاد بیارم! صدای گریه های عمه، مشت صدرا روی تخت، جمله خودم که بدون هیچ فکری گفتم عاشق سیامکم و در آخر مشتی که به صورتم برخورد کرد! با به یادآوردن جملاتی که از روی اجبار به صدرا زدم بلکه از دوست داشتن من سرد بشه سرم تیر عجیبی کشید! اسم سیامک مدام در ذهنم رژه می رفت! نفس کشیدن برام سخت شد ... قلبم بی وقفه شروع کرد به کوبیدن! انگار آروم و قرار نداشت! با زبون بی زبونی می گفت الان وقتشه! دستم رو بر روی دهنم گذاشتم تا از بیرون اومدن محتوایات معدم جلوگیری کنم، اما انگار همه چیز رو اون مدیریت میکرد! سُرم رو از دستم در آوردم و با پوشیدن دمپایی های آبی خیلی سریع خودم رو به روشویی رسوندم! به محض رسیدن به روشویی تمام محتوایات معدم خالی شد! چشم هام سیاهی رفت و ضعف کردم! کنترلم رو از دست دادم و کف اتاق افتادم! چشم هام بسته بود‌، قادر به باز کردنشون نبودم! ناله میکردم و خیلی بی جون با دستم بر زمین میکوبیدم! صدای جیغ ساجده در گوشم اکو شد و دوباره به دنیای بی خبری رفتم. .... ✍🏻سیده زهرا نوری ✍🏻آیناز غفاری نژاد برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت بیست و یکم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» سر و صدای زیادی در اط
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت بیست و‌ دوم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» صدای گریه های مردونه‌ای گوشم رو قلقلک میداد، با نوازش های مدام دستام توسط دستاش سرفه‌ای کردم. تکونی به بدنم دادم و خیلی آروم چشم هام رو باز کردم، نگاهم به چشم های گریون عمو خیره شد محبت در چشماش موج میزد! نیم خیز شد و بوسه‌ای بر پیشونیم کاشت! نوازش‌گرانه دستی به گونه‌ی کبودم کشید، زیر لب زمزمه کرد. + فدات بشم ماهورم! دستش بشکنه الهی! ببین با تنها یادگار ابراهیم چی کار کرده! تنها شنیدن اسم بابا کافی بود برای جاری شدن اشک هایی که عقده شده بودند! دست های مردونه زبرش رو با دستای بی جونم محکم گرفتم و با بغض لب زدم. - ‌عمو! عمو به روح بابا ابراهیم قسمتون میدم! عمو قسمتون میدم نزارید این وصلت صورت بگیره! به درب اتاق خیره شد، وقتی اطمینان خاطر پیدا کرد کمی به تخت نزدیک شد، دهنش رو به گوشم چسبوند. + ‌به روح ابراهیم قسم نمیزارم زن صدرا بشی! پس از گفتن این جمله برای بار دوم بوسه ای بر پیشونی‌ام زد و از اتاق خارج شد. هق زدم، باز قلبم شروع کرد به تند کوبیدن! انگار دوباره هشدار میداد! احساس کردم یه گوله آتیش توی معدم وجود داره! معدم خالی بود اما حالت تهوع داشتم! ساجده وارد اتاق شد لبخندی به صورت رنگ پریده‌ام پاشید! + سلام، اولین روزیه که دو در روز بار بیمارستان میبینمت! پیشرفت کردی! عمه خانوم که میگن از راه پله افتادی! اما خبر نداره که یه بار دور از چشمش اومدم خونتون، خونه شما که راه پله نداره! عجب عمه مرموزی داری ماهور! اون روزو یادته؟ از سر صبح تا شب فقط فیلم میدیدم! از بس خوردیم و خندیدم که آخرش هردوتامون همه چیز ها رو بالا آوردیم! ساجده در تمام لحظات زندگیم در کنارم بود، در برابر تمامی سختی هایی که میکشیدم میگفت:« سخت نگیر ... غر نزن! توی همه‌ی این سختی ها و شکست ها قطعا خدا برای تو نسخه‌ی حکمت و پیشرفت پیچیده تا به موقع‌اش. » خنده‌ی نسبتا بلندی کردم و لب زدم. - از کی تا حالا خونه ما راه پله داشته و من نمیدونستم! یاالعجب! راه پله کجا بود دختر، کار دست حجی صدراست! ببین چی کار کرده، نه خدایی ببین! ساجده صندلی رو کمی جا به جا کرد و کنار تخت نشست. + رو که نیست به قول خودت سنگ پای قزوینه! عجب آدم پرویی هست این بشر! نمیدونم با چه رویی اون بیرون منتظر ایستاده! خودش و عمت میخواستن بیان داخل اما عموت ممانعت کرد و گفت که نیاز به استراحت داری. - اصلا حوصله شنیدن این حرف ها رو ندارم ساجده! اسمش رو جلوی من نیار! ساعت چنده؟ + حالا که اینجوری راحتی چشم دیگه چیزی نمیگم، ساعت پنج و پنج کمه. دستپاچه از روی تخت بلند شدم. - ای وای من! این دیگه آخراشه درش میارم. برم نماز بخونم که داره قضا میشه. ساجده از روی صندلی برخاست و به طرف سُرم اومد. + خیلی خب بزار کمکت کنم. .... ✍🏻سیده زهرا نوری ✍🏻آیناز غفاری نژاد برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت بیست و‌ دوم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» صدای گریه های مردونه‌
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت بیست و سوم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» آمپولی که ساجده بهم زد کمی حالت تهوعم رو کاهش داد، معدم خالی بود از صبح چیزی نخورده بودم! عمه اصرار داشت از برنج و ماست هایی که همراه خودش آورده بود کمی بخورم اما اشتها نداشتم! پس از خوندن نماز عمو رو ندیدم، به گفته عمه رفته بود بنگاه‌. شیفت ساجده هم به اتمام رسیده بود، پس از خداحافظی با خانم اکبری ماسک رو تا نزدیک چشمم بالا کشیدم بلکه کبودی صورتم قابل مشاهده نباشه، به اجبار باید سوار ماشین صدرا میشدم! بدون هیچ صحبت اضافه‌ای سر به زیر سوار شدم. عمه اینبار دخالتی نکرد و صندلی جلو نشست. صدرا صدای ضبط رو تا حد ممکن بلند کرد، میخواست صدای من رو دربیاره اما بی اعتنا بهش به بیرون خیره شدم! چند ثانیه ای گذشت، عمه کمر خم کرد و ضبط رو خاموش کرد سپس لب زد. × صدرا جانم یکم جلوتر نگه دار میخوام از داروخونه یه شربت اندانسترون بخرم. کمی از شیشه فاصله گرفتم و وسط نشستم. - شربت اندانسترون؟! خب چرا زودتر نگفتی عمه بیمارستان بودیم یکی میاوردم! در ثانی اینجا که داروخونه ای نیست! ‌صدرا گوشه‌ای ماشین رو متوقف کرد، عمه پاهاش رو از ماشین خارج کرد و گفت: الان یادم اومد عزیزم سریع میرم میخرم و میام. تا اومدم بگم اینجا داروخونه‌ای نیست از ماشین پیاده شد. به محض خروج عمه از ماشین صدرا پاش رو بر روی پدال گاز گذاشت‌، ماشین با سرعت سرسام آوری از جا کنده شد. تا به خودم اومدم و متوجه قضیه شدم خیلی از عمه دور شدیم. .... ✍🏻سیده زهرا نوری ✍🏻آیناز غفاری نژاد برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت بیست و سوم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» آمپولی که ساجده بهم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت بیست و چهارم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» چهلمین و آخرین دعای توسل رو هم خوندم. چهل روز پیش درست بعد از نماز عشاء تصمیم گرفتم همانند همسر شهید سیاهکالی مرادی برای اینکه از این وضعیت خارج بشم تا چهل روز دعای توسل بخونم و اونی که خدا دوست داره نصیبم بشه. آخرین دعای توسل هم درست افتاد روزی که قراره به صدرا پاسخ منفی بدم! خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم از این وضعیت خارج شدم! صحبت هایی که با، باباحاجی داشتم و از همه مهمتر اطمینان خاطری که عمو در بیمارستان بهم داد باعث شد همه چیز رو تمام شده فرض کنم. حرف باباحاجی بین خانواده ما حرف اول و آخر بود، همه ازش حساب میبردن برای همین از همون عصر اومدم خونشون برای صحبت کردن. مامانجون هم تمامی صحبت های من رو تایید میکرد و با من اتفاق نظر داشت که ما برای هم ساخته نشدیم! عمه چندین بار تماس گرفته بود و من تمامی تماس هاش رو بی پاسخ گذاشتم، میترسیدم دقیقه نود صحبت هاش روم تاثیر بذاره! با صدای ندا چشم از جانماز گرفتم. + پاشو بیا دیگه همه منتظرن! - چایی ها رو ببر میام! آیت الکرسی رو زیر لب زمزمه کردم. چادر رنگی بر سر کردم و از اتاق خارج شدم. بدون نگاه کردن به چهره صدرا و زن عمو ناهید در کنار باباحاجی نشستم و خیلی آروم سلامی کردم. سرفه‌ی عمو باعث شد به خودم بیام! نگاهم رو بین جمع چرخوندم. - خ ... خب. استرس تمام وجودم رو فرا گرفت، سرفه‌ی مصلحتی کردم و قیافه‌ام رو جدی گرفتم. - همون جور که همه شما در جریان هستید پاسخ من به پیشنهاد پسر عمو منفیه! بارها با خودش صحبت کردم و دلیل منطقی آوردم اما قانع نشد و مرغش یک پا بیشتر نداشت! اینبار تصمیم گرفتم معیار هام رو در حضور شما بگم، اگر روی این موضوع اتفاق نظر داشتید که پسر عمو تمامی معیارهای من رو داره اون موقع پاسخ مثبت میدم. صورتم رو به سمت باباحاجی چرخوندم و ادامه دادم. - باباجون من بارها و بارها معیار هام رو برای ازدواج گفتم اما باز هم تکرار میکنم! مهمتر از همه اینکه فردی با ایمان باشه! توی زمان های حساس به یاری دین و انقلاب بره و اهل جهاد و مبارزه باشه، حکم قضاوت کردنش هم بر اساس قرآن کریم باشه یعنی مطیع قرآن باشه!خوش اخلاق هم باشه! به صورتم اشاره کردم و لب زدم. - همونجور که مشاهده میکنید خوش اخلاقی از بارز ترین ویژگی های ایشونه! نگاه مهربون باباحاجی رنگ شرمندگی گرفت احتمالا خودش رو مقصر میدونست که چرا اینقدر به صدرا و عمه اجازه پیشروی داده، متوجه ابروهای بالا پریده صدرا و نگاه های خیره‌اش شدم اما بی اعتنا ادامه دادم. - اصلا باباجون بارها به من گفته که دوست ندارم همسرم چادری باشه! میگفت چادر رو در بیار مانتویی باش، همیشه میگه خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو! نگاهم رو به چهره صدرا دوختم. - خیر! پسر عمو درستش اینه، خواهی شوی رسوا همرنگ جماعت شو. باشنیدن این حرف اخم های عمو و باباحاجی در هم رفت. از اینکه معیار هایی رو در نظر داشتم که صدرا حتی ثلثشون رو هم نداشت لبخند پیروزمندانه‌ای بر لب نشوندم! .... ✍🏻سیده زهرا نوری ✍🏻آیناز غفاری نژاد برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت بیست و چهارم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» چهلمین و آخرین دعای
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت بیست و پنجم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» اینبار باباحاجی لب به سخن گشود. + صدرا پسرم ماهور درست میگه! شما هیچ وجه شبهی باهم ندارید! در ضمن باید بدونی که اونچه باعث دوام و نشاط زندگی هست اخلاق و د‌ینه! همین تقوا و اخلاق باعث گرمی کانون خانواده میشه، معمولا طلاق و درگیری در چنین خانواده هایی خیلی کم مشاهده میشه! از اینکه باباحاجی هم با حرف های من موافق بود لبخندم پررنگ تر شد، صدرا رو کارد بزدی خونش در نمی اومد این رو میشد از رگ های متورم گردنش متوجه شد! اما سعی می کرد اون روی به قول خودش سگ رو نشون بقیه نده! × ماهور خانوم! اگر بخواید از فردا میرم بسیج ثبت نام میکنم، ریش هامم میزارم تا روی زانوم بلند بشه! میرم حوزه درس میخونم تا از نظر اعتقادی هم رشد کنم! اگر تو بخوای نمازم رو هم میخونم، با این وجود باز هم جوابت منفیه! - انگار متوجه صحبت های من نشدی پسر عمو! باباجون دیدی! اصلا حرف تو کتش نمیره! میگه اگر تو بخوای نماز میخونم! آخه آدم چی بگه؟ نماز برای بنده خدا! تو باید برای رضایت خدا نماز بخونی نه برای رضایت بنده خدا! دود از کله‌ام بلند شده بود، یک ثانیه هم در حضورش آرامش نداشتم چه برسه به اینکه بخوام یک عمر در کنارش زندگی کنم! از کنار باباحاجی بلند شدم، انگشت تهدیدم رو در برابر عمه و صدرا گرفتم، باید آخرین فن خودم رو در حضور باباحاجی و مامانجون پیاده میکردم! - پسر عمو اگر یکبار دیگه شما رو تا یک کیلومتری بیمارستان ببینم هرچی دیدید از چشم خودتون دیدید! بهتون گفته بودم کاری نکنید که رومون توی روی هم وا بشه و حرمت ها شکسته بشه! اما دیگه به اینجام رسیده! عمه از فردا برمیگردم خونه، شماهم اگر میخوای باز حرف های قدیمی رو تحویلم بدی بهتره از همین الان بگی که به فکر جایی باشم برای موندن! بغضم و تمام حرف هایی که توی دلم سنگینی میکرد باهم ترکید. - باباجون خسته شدم! از عالم و آدم خسته شدم! اون از مادرم که اونجوری رهام کرد اون از پدرم که زیر خروار ها خاک خوابیده اینم از شماها! با زبون بی زبونی دارم میگم پسرعمو رو نمیخوام! اگر یکبار دیگه به روح بابا اگر یکبار دیگه سر صحبت های قدیمی رو باز کنید میرم جایی گم و گور میشم که دستتون بهم نرسه! حالم خوب نبود و میلرزیدم، دیدم قطرات اشکی رو که پس از آوردن اسم بابا از چشمای باباحاجی چکید! عمو هم چندان حال مساعدی نداشت، رفتارهام دست خودم نبود باید پایان میدادم به این کارهاشون! پوزخند پردردی زدم و به طرف اتاق دویدم. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت بیست و پنجم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» اینبار باباحاجی لب ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت بیست و ششم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» از زور گریه پلک هام سنگین شد! پام خواب رفته بود و گز گز می کرد. یک ساعتی میشد که پس از خوندن نماز شفع به صورت چهارزانو کنار سجاده نشسته بودم. بند و بساط دعا رو جمع کردم، به قصد خوابیدن برخاستم که صفحه موبایلم روشن شد! نشستم، پیامکی که از جانب صدرا ارسال شده بود رو باز کردم. « البته اینکه من تو رو دوست دارم، تقصیر منه که تو این رو نفهمیدی ولی مهم نیست ... تو هم مثل من احمق بودی! » نیشخندی زدم، دستم روی کیبورد چرخید در همین حین پیام دوم هم از جانبش ارسال شد. « تو هر جای جهان باشی، برایت از دور میمیرم ماهور! خیلی دوست دارم. کاش روزی برسد سهم دل من بشوی خسته ام بس که دعا کردم و بی پاسخ ماند!» بی توجه به اشعار عاشقانه‌اش از چت خارج شدم، چند ثانیه‌ای پی وی مخاطبین رو چک کردم. دوباره وارد پی وی صدرا شدم که با کمال ناباوری دیدم مسدود شدم! پروفایل و بیوگرافیش هم خیلی سریع عوض شد! به بیوگرافی نگاهی انداختم ... «سادگی جرم است و من یک مجرم سابقه دار» سرم رو تکون دادم تا بهش فکر نکنم. از سر شب فشارم پایین بود که این موضوع مامانجون و باباحاجی رو دل نگرون کرده بود. چند باری هم دور از چشمشون توی حیاط بالا آوردم، از درد معده چشمام رو برهم فشردم. وسایل هام رو جمع کردم و پاورچین پاورچین به طرف اتاق حرکت کردم. ورودی در اتاق خیره شدم به قاب عکس بابا ابراهیم که خیلی بزرگ سمت چپ درب وصل شده بود، نفسی که در سینه حبس کرده بودم رو با صدا بیرون فرستادم. درست دوازده سال پیش! صبح جمعه بیست و هشتم دی ماه‌! رفتم به اون دوران ... .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت بیست و ششم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» از زور گریه پلک هام س
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت بیست و هفتم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» نسیم خنکی موهام رو به بازی گرفته بود. دست در دست مامان از حرم شاهچراغ خارج شدیم، برای دیدن اقوام خانواده مادری سوار پیکان بابا و راهی اهواز شدیم. بادبادک بنفش رنگم رو از شیشه بیرون فرستادم نخِ بادبادک رو در دست گرفتم، هرچقدر بالاتر میرفت صدای جیغ من هم بیشتر اوج میگرفت! با خنده به مامان که در حال تعارف کردن سیب به بابا بود نگاه میکردم دلم ضعف میرفت برای این صحبت های دونفریشون، بی هوا شروع کردم به خندیدن. بابا گردن کج کرد و نگاهش رو به چشمام دوخت، تاب نیاوردم نگاهش رو وقتی اینجوری خاص میشد و هزار تا جمله عاشقی رو داد میزد! نمیدونستم چه‌جوری با نگاهم جوابش رو بدم!‌ چند ثانیه ای به لبخندم خیره شد، لبخند خودش عمیق تر شد. صدای فریاد مامان که اسم بابا رو صدا میزد اونقدری بلند بود که بابا نگاهش رو برای همیشه ازم گرفت! با صدای قرآن خوندن چند نفر چشمام رو باز کردم. چپ چپ خیره شدم به عکس بابا ابراهیم، که ربان سیاهی گوشه‌اش چسبیده بود! تمامی اتفاقات برام تداعی شد! لبخندش‌، لبخندش و باز لبخندش در آخر فریاد و تمام ... از روی تخت خواب بلند شدم‌، بدون روسری سر کردن از خونه خارج شدم. صدای صوت قرآن مجلسی توی کوچه روهم پر کرده بود و من بی هوا بغض جا خوش کرد توی گلوم! به عکس خندون بابا که روی بنر چاپ شده بود خیره شدم، پلک که زدم اشک هام سر خورد روی گونه هام! بر روی آسفالت داغ نشستم و بابا رو صدا زدم. با خودم زمزمه کردم «یتیم شدم» کلمه‌ای ‌ساده، اما به قدری درد داشت که هنگام تلفظش هزار تا بغض راه گلو رو میبست! ‌‌برام مثل یک خواب گذشت، خوابی تلخ که با رفتن مامان یکی شد! .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت بیست و هفتم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» نسیم خنکی موهام رو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت بیست و هشتم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» حالت تهوع شدیدی از بعد نماز صبح به جونم افتاده بود. سر ظهر با اصرار‌ مامانجون دو سه قاشقی غذا خوردم! صدای گریه های شخصی شده بود میخ و فرو می رفت توی قلبم، به خیال اینکه تلویزیون روشن هست و مامانجون مثل همیشه پای برنامه‌ی شهدا نشسته و زار زار گریه میکنه پتو رو دور خودم پیچوندم، بالشت رو بر روی سرم فشار دادم بلکه کمی آروم بگیرم! در حال کلنجار رفتن با محتوایات معده‌ام بودم که در اتاق با ضرب باز شد! پتو رو کنار زدم مثل جنی که با شنیدن بسم الله ترسیده باشه من هم هراسون تکونی خوردم و نشسته کمی عقب رفتم! سر چرخوندم، زن عمو ناهید بود، پر از بغض! ‌ته دلم یک دفعه خالی شد! گیج به مامانجون نگاه کردم، با ایما و اشاره پرسیدم که ماجرا چیه؟! هنوز چند ثانیه‌ای نگذشته بود که باباحاجی هم وارد اتاق شد. از روی زمین برخاستم و به طرف زن عمو ناهید رفتم. ‌- زن عمو جون اتفاقی افتاده؟! چرا مثل ابر بهار گریه میکنی؟! با گوشه روسریش نم چشماش رو گرفت. ‌‌+ ماهور از صدرا خبر داری؟! میدونی کجا رفته! ‌شکه لب زدم. ‌- نه، من چه خبری میتونم داشتم باشم؟ برای پسر عمو اتفاقی افتاده؟!‌ ‌+ ‌تو رو خدا راستش رو بگو! باهم در ارتباط نبودید؟! بهت پیام نداده‌‌‌؟ هیچی نگفته! - زن عمو داری نگرانم میکنی! چیزی بین ما نبوده چرا باید پیام بده؟! نگاه آشفته‌اش رو به باباحاجی دوخت. مامانجون هم صلوات شمار توی دستش بود و زیر لب ذکر میگفت. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت بیست و هشتم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» حالت تهوع شدیدی از ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت بیست و نهم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» شونه‌ های زن عمو ناهید رو محکم فشار دادم. - زن عمو میگی چی شده یا نه؟! جون به لبم کردی! کیف از دستش لیز خورد، خودش هم انگار فشارش اومده بود پایین چون دستی به سرش زد و کف اتاق افتاد، با ناله لب زد. + صبح بلند شدم دیدم خونه نیست! کمد هاش هم خالی بود، وسایل هاش رو برداشته و رفته! زیر بازوهاش رو گرفتم، به قصد دلداری دادن گفتم: ‌ای بابا‌! همین؟! مگه بچه شده! ‌چیزی نیست خودت رو نگران نکن‌! تا شب سر و کله‌اش پیدا میشه. به مامان جون اشاره کردم که بره و آب قند بیاره! باباحاجی وقتی متوجه شد اینبار دیگه صدرا حرفش رو به کرسی نشونده و مثل دفعه های قبل خالی نبسته رفت با عمو تماس بگیره و مطلعش کنه! اگر عمه متوجه میشد! آخ اگر متوجه میشد! چهره عصبانی عمه رو در ذهنم مجسم کردم‌ یکدفعه لرز عجیبی گرفتم. دو دل بودم برای اینکه ماجرای پیام های دیشب رو به زن عمو بگم، دست آخر دل رو به دریا زدم و لب زدم. - زن عمو راستش رو بخوای دیشب بهم پیام داد! ‌البته راجب اینکه میخواد بره حرفی نزدا، ولی خب ... خب راستش حرفاش رنگ و بوی خاصی داشت! اصلا بیاید خودتون ببینید. موبایلم رو از زیر میز چرخ خیاطی برداشتم و وارد پیام های صدرا شدم. - ‌ایناهاش. حرفی از رفتن نزده فقط چند تا جمله عاشقانه گفته بعدش هم مسدودم کرده! ‌زن عمو نگاهی به صفحه انداخت و باز اشک هجوم آورد به چشماش. هق هقش رو از سر گرفت، بغض بزرگم رو فرو دادم و بی هیچ حرفی گم شدم از جلوی چشمای زن عمو که میدونستم حرمت نگه میداره‌ و اِلا اگر دست خودش بود یه تار مو هم توی سرم نمیذاشت! باعث بانی همه این اتفاقات از دید اونها من بودم‌‌‌! .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت بیست و نهم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» شونه‌ های زن عمو ناهید
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت سی ام «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» نگاه از آسمون ابری گرفتم انگار شب خاطره ها بود چون خاطرات کودکیم جون گرفت! تصاویر کودکی همانند یک فیلم در آسمان ابری برام شفاف شد، قلبم فشرده شد باز با مرور خاطره هام‌! با تمام وجودم نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم. نگاهم رو به بیماری دوختم که از شدت درد ناله می‌کرد و به خودش می پیچید! چند مرد با محاسنی بلند اطراف تخت نشسته بودند، از روی ظاهر میشد حدس زد که نظامی و یا بسیجی هستند. سرفه‌ی مصلحتی کردم به معنی اینکه از تخت فاصله بگیرند، هرگاه در جمعی حضور پیدا می‌کردم به محض اینکه متوجه بشدم نامحرمی اونجا هست آیه نهم سوره یاسین«وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ...» رو زیر لب زمزمه میکردم. از شهید هادی آموخته بودم هیچ دشمنی بزرگ تر از شیطان وجود ندارد، به طبع از همیشه آیه رو زیر لب زمزمه کردم. چند نفری با دیدن من از اتاق خارج شدند که کارم رو راحت تر انجام بدم. نگاه سنگین یکی از همون افراد رو بر خودم حس میکردم، تصمیم گرفتم هرچه سریعتر کارم رو انجام بدم و از اتاق خارج بشم. به محض نزدیک شدنم به سِرُم از روی صندلی برخاست و گفت: « خانم چی کار میکنید؟! » ابروهام بالا پرید و هشتی شد! - مگه نمی بینید‌! چند قدمی بهم نزدیک شد. + اون رو بدید به من! آمپول رو پشت کمرم گرفتم و عقب عقب رفتم. - دلیلی نمی بینم بدمش به شما! برید کنار اجازه بدید کارم رو انجام بدم! ‌یکی از همون مَردها که در حال قرآن خوندن بود نگاه متعجبش رو به دوستش دوخت! دوستش با ایما و اشاره بهش چیز هایی رو گفت که متوجه نشدم! در کسری از ثانیه نفر دوم بهم حمله ور شد که جیغ بلندی کشیدم و فریاد یا ابوالفضلم بلند شد! .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹 (💟 برای خوبان ارسال کنید) 📖 تلاوت صفحه ۴۰۸ قرآن کریم ، با قلم قرآنی هُدی 💐 هدیه به امام زمان علیه السلام برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺