eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
35هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 ۱۰ دلیل برای خوردن زنجبیل ...کادر قرمز حتما مطالعه شود👆🏻 👌🏼👌🏼👌🏼👌🏼👌🏼
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت پنجاه‌ ‌ام «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» رئیس دادگاه ابرویی بال
سلام دوستان سه پارت آخر رو ارسال میکنم نوش نگاه پر مهرتون پارت 51 الی 53 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت پنجاه‌ ‌ام «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» رئیس دادگاه ابرویی بال
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت پنجاه‌ ‌و یکم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» همه جا تاریک محض بود، خواب های عجیب و غریب میدیدم ... با وحشت چشمام رو باز کردم. تصویر چاقوی خونی و صورت خندون امیرخانی اومد جلوی چشمام. دهن باز کردم و جیغ بلندی کشیدم. در اتاق با ضرب باز شد و دو تا سرباز با لباس نظامی دستپاچه وارد اتاق شدند. نگاه متعجبم رو بهشون دوختم که تازه متوجه شدم توی چه موقعیتی هستم. توی دادگاه فشارم افتاده بود و بی هوش شده بودم. دستی به صورتم کشیدم و بی اعتنا به حضور سرباز ها دوباره بر روی تخت دراز کشیدم و اطراف اتاق رو وارسی کردم. توی بیمارستان خودمون نبودم و این جای شکر داشت. پرستاری وارد اتاق شد و به سمت سِرُم اومد. پشت سرش خانم وکیل وارد اتاق شد و همونجور که با عینکش ور می رفت به طرفم اومد. + ماهور جان ترسوندی مارو. با شنیدن صدای خانم وکیل بی اختیار اشک هام ریخت. به طرف دیگه ای چرخیدم و خودم رو زیر پتو قایم کردم. پتو رو کنار زد و موهام رو نوازش کرد. + هیس ... آروم گلم ... خدا بزرگه ... مهربونه ... آروم باش. لحن گرم و مهربونش آرومم کرد و کم کم گریه‌ام قطع شد. خانم وکیل به در نگاهی انداخت و خیلی سریع گفت: + اجازه نمیدن زیاد بمونم اومدم یه چیزو بهت بگم و برم. حواست به حرفایی که میزنی باشه! خودت رو به هیچ وجه نباز، توی دادگاه میگی رفتی توی اتاق و به قتل رسوندیش بعد از اون ور توی دفاع میگی از قبل فوت شده بود! ببین اگر ما ... × خانم، بفرمایید بیرون! با دیدن سرباز روسریم رو کمی جلو کشیدم. + بله چشم الان. ماهور اگر ما ... × خانم بفرمایید بیرون! برای ما مسئولیت داره. خانم وکیل کلافه نفسی کشید و چشماش رو بر هم فشرد، دستش رو نوازش گرانه بر روی دستم کشید. + درستش میکنم نگران نباش. بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق خارج شد. ابرویی بالا دادم و نگاه پر بغضم رو به سِرُم دوختم. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت پنجاه‌ ‌و یکم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» همه جا تاریک محض بو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت پنجاه‌ ‌و دوم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» ناهید مشکوک چشماش رو ریز کرد. + گریه کردی؟ باز مرور کردی اون ماجرای قتلو؟ چی شد؟ قاضی چی گفت تو چی گفتی‌؟ بی حوصله بر روی تخت نشستم. - بی خیال ناهید، مهلت جواب دادن رو هم بده. یک تای ابروش رو بالا داد. + خب بفرمایید ببینم چیه؟ چادرم رو از سر در آوردم. - هیچی ... + آره قیافت داد میزنه هیچی نیست! ‌‌- جون ماهور بی خیال شو ... سرگیجه داشتم، چشمام رو بر هم فشردم. - ناهید اگر نتونستم ثابت کنم که من قاتل نیستم بعد چی میشه؟ کلافه پوفی کرد. + ‌یعنی چی که چی میشه؟ خب اعدام میشی دختر خوب. مهلا سرزنشگر رو به ناهید که دو لپی در حال خوردن بود کرد و گفت: این مخش عیب بر میداره تو چرا به حرفش گوش میدی ماهور؟ ان شاءالله که همه چیز درست میشه، خدا بزرگه. حالا بیا دو لقمه غذا بخور چند روزه چیزی نخوردی ها، دل ما رو خون کردی تو. نگاه دزدیدم. - نه ممنون اشتها ندارم، ببخشید واقعا. بلند شد ... نزاشت ادامه بدم و دستش حلقه شد دور شونه هام. +شوخی کردم دختر گل، چرا ببخشید؟ درک میکنم حالت رو خودم هم اینجوری بودم اوایل اما عادت کردم. به بازوهاش چنگ زدم. - مهلا من نمی تونم عادت کنم. نمی تونم ... نمیشه همش میترسم ... من قراره چه جوری بمیرم مهلا من هنوز جوونم. هق زدم. - خدایا منو ببخش. ناهید بلند شد و به سمتم اومد مهلا هم بازوهام رو گرفت و فشار نرمی به بدنم داد. + خانومی به این چیزها فکر نکن. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت پنجاه‌ ‌و دوم «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» ناهید مشکوک چشماش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💔🍃 💔🍃💔🍃💔🍃 📚رمان قاتل قلب من💔 قسمت پایانۍ «بہ‌قلم:آیناز‌غفارۍ‌نژاد» مدتی از ماجرای دادگاه میگذشت. این روزها حتی یک ملاقاتی هم نداشتم فقط هر از گاهی خانم وکیل رو می دیدم. حسابی از این وضعیت اسفناک خسته شده بودم. حالم کمی بهتر بود و دلهره های چند روز پیشم تا حدودی رفع شده بود. کلافه پتو رو کنار زدم و به پشتی تخت تکیه دادم یک لحظه تاریکی من رو ترسوندو دلم پرواز کرد برای آغوش بابا ابراهیم که برام امن ترین جای دنیا بود! زیر لب زمزمه کردم: خدایا شکرت ... ممنون که همیشه هستی و این قدر مهربونی با اینکه من بنده خوبی نیستم! با خوردن جسم سبکی به صورتم دست از مناجات کردن برداشتم، چشمام رو به جهت دیدن شخصی که متکا رو به طرفم پرتاب کرده بود ریز کردم. هنوز تشخیص نداده بودم کار کدوم یکی از بچه هاست که ناگهان صدای باز شدن قفل های در زندان به گوشم رسید. از شدت سرما دستم رو به زیر پتو بردم و مثل بید شروع کردم به لرزیدن. سرما، سرمای وجودم بود نه سرمای اتاق! و حالا رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیر میکشید. سایه چند خانم چادری رو دیدم که به نزدیکی بند ما می اومدند! یکی از همون ها با صدای بلند فریاد زد. + ماهور تابش بلند شه! پتو رو به طرفی پرتاب کردم و با زانوهایی که هر لحظه سست تر از قبل میشد به سمتشون رفتم. - با من چی کار دارید؟ نگاهی بهم انداخت و جدی لب زد. + آماده شو متوجه میشی. خواب از سر مهلا و افسانه خانم هم پریده بود و متعجب نگاهشون رو بین ما رد و بدل میکردند. تلخ شدم تلخ تلخ ... این آخر راه بود دیگه همه چیز تمام شده! اعدام ... سرم رو محکم تکون دادم و عقب عقب رفتم. - ن ... نه! من نمیام! فریاد کشیدم. - برید بیرون! خانمی که نسبت به اون یکی کمی جوون تر به نظر می رسید وارد اتاق شد و به سمتم اومد. افکار توی سرم خنجر میکشید روی قلبم و مغزم سوت میکشید نمی خواستم بغض جدیدم جلوی افسانه خانوم بشکنه! قلبم لرزید و هراسون به کنج اتاق پناه بردم. که صدای شنیدم که گفت: چرا ترسیدی.... خبری خوبی برات داریم.... 🔘پایان فصل اول🔘 .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💔🍃
توجه توجه توجه توجه کلاف مجدد شارژ شده 🌟 قیمت یک کلاف ۳۷ هزار تومان میشود. 📍 نحوه ارتباط جهت دریافت کلاف : @zeynab1546 آدرس جدید جهت دریافت کلاف مسجد امام سجاد ع واقع در منطقه ۱۱ ته آن خ جمهوری نبش خ فخررازی روز سه شنبه ۱ آبان از ساعت ۱۵ الی ۲۰ 🔴ما بر این اساس این مغازه رو انتخاب کردیم چون تایم کاری دارن عزیزان پشت در نمیمونن @kosar218
الحمدالله به لطف خدا تونستیم جهت کلاف و میل به مبلغ ۲ میلیون‌ و ۲۵۰ هزار تومان تهیه کنیم عزیزانی که میتونن در بافت کلاه مارو یاری کنند پیام ارسال فرمایند. @zeynab1546
شروع اولین بافت کلاه توسط خواهران جهادگر