فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بستنی قیفی بدون نیاز به قالب درست کنید🍦
#خونه_داری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅ایران موشکی و هسته ای را تعطیل کند، قابل بلعیدن است👊
خیلی مهم» دیدن این کلیپ به کلیه کسانی که مسائل سیاسی را دنبال میکنن توصیه میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ پزشکیان و نتانیاهو در سازمان ملل
حتما این چند ثانیه را ببینید👌
ترک: نمازصبح، نورصورت را ازبین میبرد.
ترک: نمازظهر، برکت رزق را ازبین میبرد.
ترک: نمازعصر، طاقت بدن را ازبین میبرد.
ترک: نمازمغرب، فایدهِ فرزند را ازبین میبرد.
ترک: نمازعشا، آرامشخواب را ازبین میبرد. ...
شاید اگرجوک میبودخیلی خوب پخشمی شد.
امابه نیت دعوت به نماز به چند نفر بفرستید.
پخش این پیام صدقه جاریه است.
از عزرائیل پرسیدند:
تا بحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمکی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بار خندیدم،
یک بار گریه کردم
و یک بار ترسیدم.
."خنده ام" زمانی بود که به من فرمان داده شد جان مردی را بگیرم،اورا درکنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت: کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم و جانش را گرفتم..
"گریه ام" زمانی بود که به من دستور داده شد جان زنی را بگیرم، او را در بیابانی گرم و بی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود.. منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم.. دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت و گریه کردم.. "ترسم" زمانی بود که خداوند به من امر کرد جان فقیهی را بگیرم، نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشتر میشد و زمانیکه جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم.. دراین هنگام خداوندتت فرمود :
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش را گرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم، هرگز گمان مکن که با وجود من، موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود.. ًحتما بخونید.: دیدی تا یه جوک باحال میبینی درجا کپی میکنی و بعدش پخش میکنی !!! حالا ببینم سوره ای از قرآن که معادل یک سوم قرآن هست را چکارش میکنی.. فکرش را بکن.. روزقیامت با خودت میگی کاش بیشتر میفرستادم..! سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَم ّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين حضرت محمد(ص) فرمودند : هر کسی این دعا را بین مردم پخش کند گرفتاریهایش حل شود. ولى شيطان به بيشتر مردم اجازه ى پخش اين آيه را نميدهد
. ��دوست داری حافظه ات زیاد بشه؟؟
۱-مسواک بزن ,۲-روزه بگیر, ۳-قرآن بخون.
��دوست داری گوش درد و دندون درد نگیری؟؟
بعد از هر عطسه ای که می کنی بگو : الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین
��می دونی خداوند از چه چیز هایی بیزاره؟
۱-خوابیدن بدون نیاز ۲-خوردن در حال سیری ۳-خندیدن بی جا
��می دونی چه کسی ثواب شب زنده داران و عبادت کنندگان رو میبره؟
کسی که با وضو میخوابه
��دوست داری رزق و روزی ات زیاد بشه؟
ناخن هات رو روز جمعه بگیر .
��میدونی خوابگاه شیطان کجاست؟ زیر ناخن بلند
��می دونی روز قیامت چه کسی رو دست بسته میارن و جاش توی دوزخه؟
هر مردی که با زن نامحرم دست بده.)
��می دونی چه کسی راه بهشت رو گم میکنه؟؟
کسی که وقتی نام پیامبر (ص)رو میشنوه، صلوات فرستادن رو فراموش می کنه. پیامبر اکرم (ص)
��دوست داری گناههای چهل ساله ت محو بشه؟
هر صبح ۱۰بار بر پیامبر صلوات بفرست
��اللهم صل علی محمد و آل محمد
.لااله الاالله محمدرسول الله
آیا میدونی اگه این نکات را برای سه گروه بفرستی ، هرکه انجام داد شما هم در ثواب آن شریک هستی..
و اعمالی که موجب بی برکتی و فقر می شوند :
1. غذا خوردن بدون شستن دست.
2. غذا خوردن بدون گفتن بسم الله.
3. غذا خوردن در تاریکی
4. غذا خوردن درحالت تکیه
5. نوشیدن درحالت ایستاده
6. خوردن نوشیدن درحالت جنابت
7. استفاده از ظروف شکسته.
9. قطع کردن نان با دندان
10 .خوابیدن بعد نماز صبح تا طلوع خورشید.
11 .خوابیدن بین مغرب و عشاء
12. ادرارنمودن زیردرخت
13. ادرار نمودن درحالت ایستاده
14. ادرار نمودن درحمام
15. جارو زدن منزل موقع شب
16 .شانه کردن زنان سر خود را درحالت ایستاده
17 .دعا نکردن برای پدر مادر
18 .کوتاه کردن ناخن با دندان
19. صدا زدن پدر مادر با اسم آنها
20. گذاشتن تار عنکبوت در خانه
توجه:
هرکس درموقع اذان به موسیقی و ترانه گوش دهد...
نمیتواند هنگام مرگ شهادتین بگوید... اگر منتشر نکنی بدان که شیطان مانع این کارت شده...✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در حال مناجات است تنها امیدش را صدا میزند!
دیگر کسی را ندارد هیچ کس را ولی بیانش کلاس درسی است برای همهٔ ابناء بشر!
با او همصدا شویم: یارب! یارب! یارب!
وسیعلم الذین ظلمو ای منقلب ینقلبون
ضمنافراموش نکنیم که حداقل وظیفه ما رساندن صدایش به جهانیان است (به هر وسیله ممکن)
خدایا به حق یارب یارب این طفل معصوم اسرائیل وامریکا را نابود بفرما 🤲
💔🏴🖤😭
💔🏴🖤😭
محو کامل اسرائیل غاصب
اخراج آمریکا از منطقه
اللهم عجل لولیک فرج
#یا_لثارات_الحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨قرار شبانه ✨
بخوان دعای فرج به امید فرج
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮
╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست...
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکمت خدا . . .❤️
گر نگهدار من آنست که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پزشکیان باید وزراشو ازینا انتخاب کنه
پشتکار و تخصص به اینا میگن!!
😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢نه در کشورهای غربی چیزی به نام انسانیت وجود داره، نه کشورهای عربی
#اختصاصی
#نشر_حداکثری_با_شما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در حال مناجات است تنها امیدش را صدا میزند!
دیگر کسی را ندارد هیچ کس را ولی بیانش کلاس درسی است برای همهٔ ابناء بشر!
با او همصدا شویم: یارب! یارب! یارب!
وسیعلم الذین ظلمو ای منقلب ینقلبون
ضمنافراموش نکنیم که حداقل وظیفه ما رساندن صدایش به جهانیان است (به هر وسیله ممکن)
خدایا به حق یارب یارب این طفل معصوم اسرائیل وامریکا را نابود بفرما 🤲
💔🏴🖤😭
💔🏴🖤😭
محو کامل اسرائیل غاصب
اخراج آمریکا از منطقه
اللهم عجل لولیک فرج
#یا_لثارات_الحسین
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 20 عیسی خان در حالی که به نیما خیره نگاه میکرد پرسید: قضیه ی
سلام دوستان بزرگوار
نیمه شبتون خوش
ان شاءالله بعد نماز شب و راز و نیازتون یادی از منم بکنید دعاگوی همگیتون هستم
التماس دعا
پارت 21 الی 30
نوش نگاه پر احساستون
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/68738
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 11 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/68859
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 21 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/68999
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
🙏🏻 لطفاً برای سلامتی نویسنده و جمع آوری کننده صلوات
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 20 عیسی خان در حالی که به نیما خیره نگاه میکرد پرسید: قضیه ی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 21
توی سرش پر از افکار گوناگون بود و اصلاً خوابش نمیبرد: اَه! خدایا! وقتی آدم بی کاره خوابش نمیبره ولی وقتی کار داره از خواب دیگه چشماش باز نمیمونه! به فرداشب و عروسی ایمان و سودابه و ساق دوش شدن خودش فکر میکرد. مطمئن بود اتفاقاتی قرار است رخ دهد ولی هر چه سعی میکرد تا از آن اتفاقات سردربیاورد کمتر به نتیجه میرسید.
ایمان اصرار داشت قبل از ماه رمضان عروسی اش برگزار شود؛ مدتی بود که در یک فروشگاه مشغول به کار شده بود و قرار بود بعد از عروسی، ایمان و سودابه، تا دو سال در طبقه ی بالایی خانه ی عمو ساکن شوند تا ایمان بتواند خانه اجاره کند. فرداشب هم عروسیشان بود. مراسم عروسی هم مثل عروسی امین در خانه ی بابا عبدالحسین برگزار می شد. کل فامیل در تکاپوی
عروسی بودند. و نرگس نمیدانست که همین عروسی آغاز سرنوشت شیرین و تلخ جدید اوست...
از حمام که بیرون آمد به اتاقش رفت تا حاضر شود. ساعت سه بود و باید تا یک ساعت دیگر به آرایشگاه می رفت. اول جوراب شلواری نسبتاً کلفت و سفیدی پوشید تا بتواند وبال را روی آن ببندد! وبال را بست و دامن شلواری سفیدش را پوشید: اوووف! شانس آوردم که حداقل میشه روش دامن شلواری پوشید!
یک بلوز آستین بلند و سفید و ساده ی ساتن به تن کرد و سارافون آبی کمرنگش را پوشید. دامن سارافونش تا روی زانو هایش میرسید و در عین سادگی بسیار شیک و مرتب بود. مو هایش را بست و شالش را مثل همیشه با مدل تازه ای روی سرش گذاشت. کیف کوچک سفید رنگش را روی دوشش گذاشت و چادر حریر گلداری سر کرد. گوشی و هندزفری اش را هم برداشت. به خودش عطر زد. معمولا رایحه ی عطر هایش را طوری انتخاب می کرد که هم دوام بیشتری داشته باشند و هم آن قدر تند و جذاب نباشند که مرد های غریبه جذبش شوند. می خواست با همین لباس ها به آرایشگاه برود چون آن جا دیگر باید همه ی حواسش به سودابه می بود و در ضمن نمیتوانست مدام وبال را باز و بسته کند.
از اتاق که بیرون آمد، نیما سوتی زد و گفت: خواهر گلم امشب باید حسابی مواظبت باشم چشت نزنن!
نرگس خندید و گفت: ینی انقدر خوشکل شدم؟!
عیسی خان: شدی عین مامانت توو روز عروسیمون! یادته عفت جان؟!
عفت خانوم خنده ای کرد و گفت: بله!
نیما جلو آمد و سرش را نزدیک گوش نرگس برد و گفت: امشب چه کنم من با فردین و فرزین!
نرگس هم خندید و هم دلشوره گرفت! روز های عادی از دست آن ها آسایش نداشت چه رسد به حالا که نیما میگوید خیلی زیباتر هم شده! میخواست به آرایشگاه که رفت کمی آرایش کند ولی با فکر کردن به فردین و فرزین پشیمان شد.
-خب بریم؟!
صدای نیما او را از افکارش بیرون آورد.
-بریم
نیما او را تا آرایشگاه میبرد و خودش برمیگشت تا با عفت خانوم و عیسی خان به خانه ی بابا عبدالحسین برود. طبق معمول از سمت چپ سوار ماشین شد. از نیما خواست تا کولر ماشین را روشن کند. دلش نمی خواست از همین اول کار با وبال به مشکل بربخورد. فاصله ی خانه ی آن ها تا آرایشگاه نیم ساعت بود. در تمام این مدت نرگس یا به بیرون نگاه میکرد یا با نیما حرف میزد.
-ساق دوش عروس بودن چه حسی داره خواهر گلم؟!
-چه میدونم...هنوز که ساق دوش عروس نشدم...)با شیطنت ادامه داد( فعلاً که ساق دوش
دومادم! و با ابرویش به او اشاره کرد.
-دومادی که عروس نداره که دوماد نیست!
نرگس با لحن مشکوکی پرسید: ببینم نکنه میخوای دوماد شی! ها؟!
نیما خندید و گفت: نه بابا...فعلا دلمون دست خودمونه و به جایی گیر نکرده!
-اون گلوئه که گیر میکنه داداش گلم!
-نه من گلوم گیر نمیکنه!
-اِ؟! جدی؟! پس گونه ی نادری هستی!
-بله پس چی فکر کردی؟!
-باید بری توو موزه پس!(خندید و شکلکی برایش درآورد)
-حیف که دستم بنده!
-آها...مثلاً اگه بند نبود چی کار می کردی؟
-یا نیشگون میگرفتم یا دستاتو می پیچوندم یا مو هاتو میکشیدم
نرگس در میان خنده گفت: این همه خشونت تو به کی رفته من نمیدونم!
نیما با غرور خاصی گفت: به هیشکی نرفته...من منحصر به فردم...مثل هیچکس!
نرگس هم با تحسین تصنعی گفت: واااااو! براوو سِر!
-پارسی را پاس بدار خواهر گلم! یادت که نرفته همیشه همینو میگی به همه!
-وای وای! ببخشید حواسم نبود...وااااو! آفرین آقا!...خوبه؟!
-بله!
-حواست باشه آرایشگاهو رد نکنیا!
-حواسم هست
این را گفت و از درون آینه به نرگس خیره شد.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 21 توی سرش پر از افکار گوناگون بود و اصلاً خوابش نمیبرد: اَه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 22
نرگس که متوجه نگاه خیره ی او شده بود پرسید: چی شده داداش گلم؟! قصد داری با خیره نگا
کردن به من، ما رو بکشی؟!
نیما چشم از او برداشت و با لحن کاملاً جدی گفت: نه من حواسم به هم جا و همه چی هست
نرگس ابرویش را بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت. این که نیما جدی شده بود یعنی دارد به چیزی
فکر میکند؛ پس نخواست با حرف زدن فکر او را بهم بریزد.
به بیرون خیره شد. بعد از ظهر بود اما هنوز نور و گرمای خورشید شدت داشت! مردم صورتشان را
از شدت گرما و نور آفتاب جمع کرده بودند! و تقریباً همه شان اخم به ابرو داشتند! این اخم از بد
اخلاقی نبود، از نور زیاد آفتاب بود! گویا میخواستند به خورشید بفهمانند که از این همه گرمایی که
به وجود آورده ناراضی اند! ولی بیشتر از همه ماشین ها و صدای بوقشان آدم را آزار میداد! نور
آفتاب که به شیشه ی ماشین ها میخورد منعکس میشد و شدتش آن قدر زیاد میشد که گاهی آدم
حس میکرد که چشمانش زیر بار عظیمی در حالی خم شدن هستند! دود و بوق ماشین ها را هم که به این مورد اضافه میکردی فقط به کلافگی و سردرد میرسیدی! بعد از سه ربع رانندگی در ترافیک
و زیر نگاه دقیق آفتاب به آرایشگاه رسیدند. نرگس که پیاده شد، نیما خداحافظی کرد و رفت.
نرگس با عجله وارد آرایشگاه شد و قبل از هر کاری با عجله گفت: سلام سلام...ببخشید یه خرده
تأخیر داشتم...ترافیک بود!
با این حرف نگاه ها به سمت او برگشت. همه ی کسانی که آن جا بودند جواب سلامش را به گرمی
دادند.
سمانه-سلام نرگسی!
سودابه-بَه! سلام ساق دوش عزیزم!
نرگس خندید و گفت: ساکت باش بابا...حواس خانومو پرت میکنی! و به آرایشگر که مشغول
کشیدن خط چشم بود اشاره کرد.
آرایشگر خندید و گفت: سلام خانوم...نه من حواسم هست اگه این عروس خانوم هِی سرشو
برنگردونه!
همگی خندیدند و نرگس کنار سمانه روی صندلی ای نشست و به دقت به همه جا نگاه کرد. در
ورودی آرایشگاه شیشه ای بود، اما جلویش پرده ای بود تا از بیرون چیزی دیده نشود. میز آرایش
و چند صندلی کنارش درست روبه روی نرگس و در سمت چپ آرایشگاه قرار داشتند و آینه ی
بزرگ و درازی هم روی دیوار نصب بود. از داخل آینه میشد تصویر سودابه و سه نفر دیگر که
آرایشگر ها مشغول آرایششان بودند را دید. یکی از آن ها خواهر سودابه، سونیا بود و دیگری
دوستش هستی. هستی و سودابه دوست صمیمی بودند و نرگس چند بار آن ها را در دانشگاه با هم
دیده بود. نفر چهارم را هم نرگس نمیشناخت و فقط حدس میزد از فامیل های سودابه باشد.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 22 نرگس که متوجه نگاه خیره ی او شده بود پرسید: چی شده داداش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 23
نرگس سرش را کنار گوش سمانه برد و گفت: فقط همین چن تاییم؟!
-بقیه توو اون یکی اتاقن! و به در اتاقی اشاره کرد.
-آها
و بعد از چند ثانیه سکوت به شکم برآمده ی سمانه اشاره کرد و لبخندی زد و گفت: دخترات
خوبن؟!
سمانه خندید و گفت: عالین!
-وای! داره سرم دو تا هووی کوچولو میاد!
سمانه خنده ی ریزی کرد و گفت: بله! تازه سر منم اومده! نمیدونی امین از وقتی فهمیده این
وروجکا دخترن تازه دو تا هم هستن چقدر خوشحاله!
-الهی! خب حق داره! از بس دور و برش پسر بوده حق داره از دختر بودن بچه هاش خوشحال
شه! حالا این گیس گلابتوناتون کِی به دنیا میان؟!
-دکتر گفته احتمال زیاد تا بیست روز دیگه دردم شروع میشه!
نرگس با لحن سرزنش آمیزی گفت: بیست روز دیگه؟! پس چرا اومدی آرایشگاه؟! میرفتی خونه
ی بابا عبدالحسین میموندی دیگه!
سمانه با لحن کلافه ای گفت: وای نرگس تو دیگه اینو نگو! بابا دو ساعت خواهش و التماس کردم
تا امین اجازه داد بیام! دلم پوسید بس که توو خونه بودم!
-آخِی عزیز دلم! خب واسه خودت میگیم دیگه! حالا بگو ببینم واسشون اسم گذاشتین؟!
سمانه خندید و گفت: قرعه کشی کردیم " ماهرخ و گلرخ" دراومدن!
نرگس خندید و سمانه را در آغوش گرفت و گفت: به به! چه اسمای ناز و قشنگی!
کار آرایش و پوشیدن لباس عروس و همراهانش یک ساعت و نیم طول کشید. در تمام این مدت
نرگس و سمانه با هم حرف می زدند. ساعت حدود پنج و نیم بود که گوشی سمانه زنگ خورد:
الو...سلام...جانم؟!
امین-سلام...سمانه ما داریم میرسیم
-باشه باشه
گوشی را قطع کرد و با حالت دستپاچه ای گفت: خانوما بدوئین که دوماد داره میرسه!
با این حرف سمانه همگی دست زدند و شادی کردند و سودابه را به درون اتاق دیگری بردند.
نرگس و سمانه همان جا در سالن اصلی آرایشگاه منتظر ماندند.
-برو پیش سودابه...ناسلامتی ساق دوششیا!
-بابا الان دوماد که بیاد شلوغ پلوغ میشه فیلمبردار همه رو بیرون میکنه دیگه!...همین جا باشم...
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای بوق پی در پی ماشین داماد آمد. سمانه مانند بچه ها ذوق و
هیجان داشت. نرگس دست او را گرفته بود و میخندید و سعی میکرد آرام نگهش دارد: خوب شد
نرفتم پیش سودابه ها...بابا یه کم آروم بگیر!
-نرگس یاد عروسیه خودمون افتادم!
و این باعث شد خنده ی نرگس شدت بگیرد. با وارد شدن داماد و همراهانش نرگس با سمانه به
کناری رفتند. بقیه آن قدر کف میزدند و همهمه میکردند که نرگس کاملاً گیج شده بود و اصلا
متوجه نشد کِی ایمان را به اتاق سودابه برده اند.
امین کنار آن ها آمد و گفت: سلام نرگس...سلام سمانه جان...خوبی؟
-سلام
-سلام...آره بابا خوبه خوبم...خیالت راحت!
نرگس از نگرانی امین و کلافگی سمانه خنده اش گرفته بود. عروس و داماد از اتاق بیرون آمدند و
صدای دست و همهمه شدیدتر شد.
سمانه در حالی که نرگس را هل میداد گفت: برو دیگه!...الان دیگه باید پیش عروس باشی!
نرگس سری به علامت موافقت تکان داد و خودش را به پشت سر سودابه رساند. کم کم همه در
حالی که مو به مو دستورات فیلمبردار را انجام میدادند، از آرایشگاه خارج شدند. به جز ماشین
عروس پنج ماشین دیگر هم بودند که یکی ماشین فیلمبردار بود. نرگس گیج شده بود و
نمیدانست که باید سوار کدام ماشین بشود. امین و سمانه به سمت ماشین خود میرفتند و نرگس
هم تصمیم گرفت با آن ها برود که سمانه جلویش را گرفت و گفت: کجا؟؟؟!!!...بابا تو مثلاً ساق
دوشیا!
بعد به ماشین عروس اشاره کرد و ادامه داد: با این ماشین باید بیای!
این را گفت و خودش رفت تا سوار ماشین امین بشود. نرگس که اصلاً فکر این جایش را نکرده
بود به ناچار به سمت ماشین عروس رفت تا سوار شود. سودابه نشسته بود و ایمان هم داشت
میرفت که پشت فرمان بنشیند. نرگس اصلاً متوجه ساق دوش ایمان نشده بود. یک لحظه بیشتر
طول نکشید تا مانند برق گرفته ها خشکش بزند و از خجالت و حرص گر بگیرد!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 23 نرگس سرش را کنار گوش سمانه برد و گفت: فقط همین چن تاییم؟
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 24
ایمان و سودابه و
ساق دوش داماد نشسته بودند ولی هر چه ماندند نرگس سوار نشد.
ایمان-سوار شو دیگه!
نرگس در حالی که از حرص به سختی نفس میکشید گفت: دقیقاً چه جوری سوار شم پروفسور؟!
ایمان اول متوجه منظور او نشد اما کمی که دقت کرد فهمید یک جای کار میلنگد! نرگس
نمیتوانست از سمت راست وارد ماشین شود و سمت چپ هم که ساق دوش داماد نشسته بود!
همه ی همراهان آن ها که در ماشین ها سوار شده بودند و منتظر حرکت کردن ماشین عروس
بودند از این تعلل متعجب و گیج شده بودند. بالاخره ساق دوش ایمان که متوجه دلیل سوار نشدن
نرگس شده بود پیاده شد و کنار ایستاد و در حالی که سرش از خجالت پائین بود گفت: بفرمائید!
نرگس هم آن قدر خجالت زده بود که اصلاً سرش را بلند نکرد و آرام سوار ماشین شد و به زحمت
خود را به سمت راست و پشت سودابه کشید. نشستن در سمت راست برایش سخت بود. ساق
دوش داماد هم سوار شد و بالاخره پس از چند دقیقه التهاب ماشین حرکت کرد. نرگس با چند نفس عمیق دوباره آرامشش را به دست آورد و مثل همیشه لبخند را به لبش مهمان کرد. سرش را
چرخاند تا ببیند ساق دوش ایمان کیست...
نرگس عادت کرده بود به هر مردی فقط یک نگاه چند ثانیه ای بیندازد. ساق دوش ایمان، مردی
هم هیکل نیما بود که البته کمی چاقتر از نیما می نمود. چشمان قهوه ای روشن، موهای صاف و
کوتاه که آن ها را به سمت راست مایل کرده بود و ته ریش هم داشت؛ و البته نرگس او را
میشناخت! او را در دانشگاه دیده بود و یکی از دوستان ایمان بود. با لبخندی عمیقتر و تقریباً زیر
لب سلامی به او کرد و جوابی مانند خودش شنید. فاصله ی بین آن دو آن قدری بود که یک نفر
دیگر هم می توانست وسطشان بنشیند! هر دو خودشان را به در ماشین چسبانده بودند و معلوم
بود که هر دو معذب هستند. نرگس تمام تلاشش این بود که لبخند روی لبش را حفظ کند اما با
شرایطی که داشت این کار خیلی سخت بود. کمر و گردنش درد گرفته بودند! اگر در سمت چپ
مینشست میتوانست پای راستش را بین دو صندلی جلویی بگذارد و راحت بنشیند. حالا اما پای
راستش را به زور در فاصله ی کم بین بدنه ی ماشین و صندلی جلو جا کرده بود و خدا خدا میکرد
که پایش آن جا گیر نکرده باشد! با همه ی این ها هنوز هم لبخند را به زور روی لبش حفظ کرده
بود. هر چهار سرنشین ماشین ساکت بودند. سودابه و ایمان هر از گاهی نگاهی بهت زده و منتظر
به یکدیگر میکردند! و ساق دوش ها هم به بیرون خیره شده بودند!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 24 ایمان و سودابه و ساق دوش داماد نشسته بودند ولی هر چه مان
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 25
بالاخره ایمان سکوت را شکست:ساکتی دختر عمو؟!
قبل از اینکه نرگس جوابی بدهد دوست ایمان گفت: معذبن!
-آره دختر عمو؟!
نرگس با لحن کلافه ای گفت: پام اذیتم میکنه
البته معذب هم بود ولی دوست نداشت با گفتن این موضوع باعث رنجش و ناراحتی شود.
ایمان زیر لب گفت: فکر اینجاشو اصلاً نکرده بودم
و بلند گفت: میخواین شما دو تا جاتونو عوض کنین با هم؟!
دوست ایمان به زور خنده اش را در یک لبخند خلاصه کرد و نرگس کلافه گفت: این نبوغ پنهانتو
بذار پنهان بمونن پسر عمو!
با بیرون آمدن این حرف از دهان نرگس، دوست ایمان سرش را بیشتر به سمت پنجره ی ماشین
برگرداند و دستش را جلوی دهانش گرفت تا معلوم نشود که خنده اش گرفته است.
نرگس اما نای خندیدن نداشت. باید حواسش را مثل همیشه پرت میکرد تا بتواند این شرایط را
تحمل کند. هندزفری اش را درون گوشش گذاشت و یکی از آهنگ های مورد علاقه اش را
گذاشت.
آهنگ تمام شد و نرگس داشت درون محتویات حافظه ی گوشی اش دنبال آهنگ دیگری میگشت
که صدای کلافه ی سودابه نظرش را جلب کرد.
-بابا ماشین عروس اینقدر سوت و کور ندیده بودم به عمرم!
ایمان-از بس که این ساق دوشامون بی بخارن!
نرگس-ساق دوش با بخار چه جوریه پسر عمو؟!
ایمان با لحنی که انگار مچ نرگس را گرفته است گفت: آی آی! تو مگه آهنگ گوش نمیکردی
نرگس خانوم؟!
نرگس کلافه گفت: سؤالمو جواب ندادی!
سودابه-ساق دوش با بخار مثلا سوتی، کفی، جیغی میزنه!
نرگس کیفش را زیر و رو کرد و فلشی درآورد. خواست تا آن را به سودابه بدهد اما همین که خم
شد، درد در کمر و گردنش پیچید و آخی زیر لب گفت. فلش را به سمت دوست ایمان گرفت و
گفت: لطفاً اینو بدین بهش تا بذاره!
او فلش را گرفت و به ایمان داد.
ایمان-این چیه؟!
-بخار!
این حرف باعث شد تا دوست ایمان دوباره به خنده بیوفتد! صدای آهنگ در ماشین بلند شد.
نرگس سرش را به تکیه گاه صندلی چسباند و سعی کرد همه افکار مزاحم را از مغزش بیرون کند!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 25 بالاخره ایمان سکوت را شکست:ساکتی دختر عمو؟! قبل از اینکه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 26
خدای او مهربان و بزرگ بود و نمیگذاشت که نرگس بیش از حد توانش درد بکشد! این فکر که
ممکن است پایش بین صندلی و بدنه ی ماشین گیر کرده باشد را با به یاد آوردن بزرگی و قابل
اعتماد بودن خدا از ذهنش دور کرد! این بهانه های کوچک هم برای اعتماد دوباره به مهربانی و
بزرگی خدا خوب بود! همه اش که نباید از مرگ نجات بیابیم و یا در مرداب دست و پا بزنیم تا به
یاد رحمت و مهربانی خدا بیوفتیم و به او اعتماد کنیم! بدون بهانه باید یاد خدا بود! و با بهانه های
کوچک باید خود را انداخت در آغوش خدا! این فکر ها او را آرام و لبخندش را پررنگتر از قبل
میکرد! صدای آهنگ های عاشقانه ای که خودش گلچین کرده بود و بوق های گاه گاه و پی در پی
ماشینی که در آن نشسته بود را میشنید، اما حواسش جای دیگری بود! حواسش به قلبش بود که
خدا آرامش کرده بود! و چه خدای بزرگی...! و چه آرامش عجیبی...!
به خانه ی بابا عبدالحسین که رسیدند، نرگس تقریباً دیگر دردی حس نمیکرد! کل بدنش بی حس
شده بود! البته خدا را شکر توانست با زحمت زیاد پیاده شود: هوووف! خدا جونم ممنونم! اگه گیر
میکرد حسابی آبروم میرفتا!
دود اسپند و سر و صدای دست و شادمانی میهمانان حسابی گیجش کرده بود، اما طبق وظیفه ی
ساق دوشی اش پشت سودابه حرکت میکرد. سودابه و ایمان تقریباً به همه ی میهمانان سلام
کردند و بعضی را هم در آغوش گرفتند. سودابه وقتی مادرش را در آغوش میگرفت به گریه افتاد و
چند قطره اشک میهمان چشم این مادر و دختر شد. نرگس دیگر واقعاً از این همه شلوغی و
همهمه و آغوش و گریه و تبریک کلافه شده بود! بالاخره بعد از چند دقیقه عروس و داماد به محلی که برایشان آماده شده بود رفتند و دوست ایمان و نرگس هم روی صندلی هایی که کنار عروس و
داماد بود نشستند. جایی که آن ها نشسته بودند روی ایوان بود؛ آن جا یک مبل دو نفره که جایگاه
عروس و داماد بود و در دو طرف مبل هم دو صندلی که جایگاه ساق دوش ها بود، گذاشته بودند و
میزی هم جلوی مبل بود که رویش یک ظرف شیرینی و دسته گلی قرار داشت. خانه ی بابا
عبدالحسین ویلایی و دو طبقه بود و حیاط بزرگی داشت. قسمت خانوم ها درون خانه بود و آقایان
هم درون حیاط! تنها خانوم هایی که بیرون از خانه بودند، نرگس و سودابه و مادر و خواهر های
عروس و مادر داماد بود. البته نرگس از اینکه لازم نبود درون خانه برود خوشحال بود، چون تقریباً
غروب شده بود و هوای بیرون خنک بود و این یعنی که با وبال مشکلی نخواهد داشت! صدای
آهنگ های شاد و عاشقانه بلند بود و تقریباً به جز خنده های بلند و گاه به گاه بعضی مرد ها چیز
دیگری شنیده نمیشد. در سر تا سر حیاط میز های سه و یا چهار نفره ای چیده شده بود و مرد
های پیر و جوانی روی آن ها نشسته بودند و با هم به گفت و خند مشغول بودند. نرگس یک دور
چشمش را در حیاط چرخاند و توانست تمام عمو ها و پسر عموهایش و برادر بزرگتر سودابه و
چند تا از دوستان ایمان را از میان جمعیت تشخیص دهد. چشمش به نیما افتاد که کنار سعید و
عماد دور میز سه نفره ای نشسته است و عیسی خان را هم دید که کنار عمو عبدالرضا و عمو
عبدالله نشسته. بابا عبدالحسین و عمو علی هم روی مبل دو نفره ی دیگری که طرف دیگر ایوان
بود نشسته بودند و عمو علی چشمانش خیس بود. چقدر این مرد مهربان بود! شب عروسی امین و
سمانه هم هر وقت چشمش به عمو علی می افتاد میدید که چشمانش خیس است اما گریه
نمیکند! چقدر این مرد، مرد بود! حدود نیم ساعتی گذشت و نرگس حدس زد که باید اذان زده
باشد. دست در کیفش کرد و از روی صفحه ی گوشی نگاهی به ساعت انداخت. درست حدس زده
بود.
خم شد و آرام کنار گوش سودابه که مشغول پچ پچ با ایمان بود، گفت: میرم نماز!
سودابه برگشت و به او نگاهی کرد و گفت: ساق دوش که از کنار عروس جایی نمیره!
-بخوای جانمازمو همینجا پهن میکنم ولی نمازمو حتما باید بخونم!
سودابه با بی میلی گفت: خیلی خب برو...ولی سعی کن زود بخونی!
نرگس سری تکان داد و بلند شد و به درون خانه رفت. سالن بزرگ خانه پر از جمعیت بود و
مطمئناً نمیشد آن جا نماز خواند. خودش را با زحمت از میان جمعیت به سرویس بهداشتی رساند و وضو گرفت. تصمیم گرفت به طبقه ی بالا برود تا شاید اتاق خالی ای برای خواندن نماز پیدا کند.
به طبقه ی بالا که رسید آن جا هم تعدادی از خانوم ها را دید اما جمعیت از طبقه ی پائین کمتر
بود. طبقه ی بالا چهار اتاق داشت. نرگس به یکی از اتاق ها رفت. درون اتاق یک کمد دیواری
بزرگ بود و چند تابلوی نقاشی کوچک هم روی دیوار نصب شده بودند. آن جا صندلی ای نبود و
نرگس مجبور شد برای خواندن نماز از چهار پایه ی چوبی ای که رویش یک گلدان حسن یوسف
بود استفاده کند. گلدان را به زحمت روی زمین گذاشت و روی چهار پایه نشست. مهر کوچکش
که همیشه همراهش بود را از درون کیفش بیرون آورد و همانطور نشسته نمازش را خواند. بعد از
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 25 بالاخره ایمان سکوت را شکست:ساکتی دختر عمو؟! قبل از اینکه
تمام شدن نمازش به طبقه ی پائین رفت و وقتی به ایوان رسید ناگهان گوشی اش زنگ خورد. آن
جا شلوغ بود و نمیتوانست به گوشی اش جواب دهد. رفتن به طبقه ی بالا هم خیلی طول میکشید،
پس تصمیم گرفت به حیاط خلوت برود.
گوشی را برداشت و گفت: سلام نگاری...یه دقیقه گوشی!
با حداکثر سرعتی که میتوانست از پله ها پائین رفت و به سمت حیاط خلوت که پشت ساختمان
بود حرکت کرد. برای رفتن به حیاط خلوت باید از کنار ساختمان میرفت. وقتی به حیاط خلوت
رسید گوشی را دوباره روی گوشش گذاشت و گفت: جانم بگو نگار؟!
-سلام نرگسی...خوبی؟! عروسی هستی؟!
-خوبم ممنون...تو خوبی؟!...آره!
-منم خوبم ممنون عزیز...خوش بگذره!...نرگسی زنگ زدم بگم من پس فردا دارم میرم
مشهد...احتمالا فردا یه سر بیام پیشت ولی اگه نتونستم حلالم کن عزیزم!
-وای نگار! خوش به سعادتت!
-ممنونم عزیزم...نگفتی حلالم میکنی یا نه؟!
-من که جز خوبی چیزی ندیدم ازت که بخوام حلالت کنم...تو منو حلال کن!
-منم جز خوبی چیزی از تو ندیدم نرگسی!...کاری با امام رضا نداری؟!
-نه فقط سلام منو بهش برسون!
نگار خندید و گفت: باشه!...خب دیگه مزاحمت نمیشم!...خداحافظ عزیزم!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 26 خدای او مهربان و بزرگ بود و نمیگذاشت که نرگس بیش از حد ت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 27
گوشی را قطع کرد و خواست به ایوان برگردد که دید مردی جلویش ایستاده...
همان نگاه چند ثانیه ای همیشگی میگفت که آن جوان بد نگاه میکرد! نگاهش آزار دهنده بود!
نرگس چادرش را محکمتر گرفت و با لحنی جدی گفت: مشکلی پیش اومده؟!
-نه...دیدم که اومدین این طرف اومدم دنبالتون!
حال نرگس داشت از لحن صحبت کردن او بهم میخورد. سرش را پائین آورده بود و لبش را از
خشم به دندان گرفته بود و بریده بریده نفس میکشید! سعی کرد آرامشش را حفظ کند و فقط از
کنار او رد بشود. از نظر او جواب ابلهان خاموشی بود! پس ساکت ماند و از کنارش رد شد. اما آن
جوان گویی خودش را به نفهمی زده بود دوباره جلوی راه نرگس را گرفت.
این دفعه نرگس محکم و عصبی گفت: امری داشتین آقای محترم؟!
-حالا چرا اینقدر عصبی میشی؟! خواستم یه کم با هم حرف بزنیم...حرفای دوستانه!
نرگس دیگر به وضوح از خشم میلرزید و با صدای دورگه ای که تمام تلاشش این بود که تبدیل
به فریاد نشود گفت: شما در مورد من چی فکر کردین آقا؟! فکر کردین منم مثه بعضی دخترای توو
خیابون دم دستیَم؟! )پوزخند زد(حرف دوستانه بزنیم! برید حرف دوستانه تونو با دخترای دم دستتر
بزنید!
جوانک که گویا اصلاً چیزی نشنیده است داشت نزدیکتر می آمد و فاصله اش را با نرگس کمتر
میکرد. خشم نرگس تبدیل به ترس شده بود! نفس نفس میزد و عقب میرفت. ناگهان دستی
بازوی جوانک را از پشت گرفت و به عقب کشید. سعید بود! جوانک را به سمت خود کشید و سینه
به سینه ی او ایستاد و همان طور که با دست چپش بازوی او را گرفته بود، انگشت اشاره ی دست
راستش را به نشانه ی اخطار جلوی صورت مرد جوان برد و گفت: هِی هِی هِی! گم میشی یا خودم
گم و گورت کنم؟!
تهدیدش خیلی جدی به نظر می آمد! مرد جوان بازویش را از دست سعید بیرون کشید و با چشم
غره ای که به او میرفت از آن جا دور شد.
-خوبی دخترم؟!
نرگس که با رفتن جوان نفس راحتی کشیده بود، نگاهی قدردان به سعید کرد و گفت: بله!
ممنونم سعید! تو کلاً به دنیا اومدی که آدما رو نجات بدی!
سعید خندید و گفت: چه کنیم دیگه! وظیفه مون نجات دادنه!
-بله آقای آتش نشان!
-دخترم، نیما توو خونه داره نماز میخونه...اومد بیرون بهش چیزی نگیا! اگه بگی جوونه مردمو
جلوی پای عروس و دوماد...)دستش را به نشانه ی سربریدن روی گلویش کشید!(
نرگس خندید و گفت: باشه آقای ناجی!
سعید که رفت، نرگس چند نفس عمیق کشید تا آرامشش را به دست آورد. سپس به ایوان
برگشت و سر جایش نشست. ساق دوش ایمان سر جایش نبود. کمی متعجب شد، اما چیزی
نگفت.
سودابه سرش را به طرف او برگرداند و زیر گوشش گفت: قبول باشه! اون پشت رفته بودی چرا؟!
نرگس زمزمه کنان گفت: سلامت باشی عزیزم! گوشیم زنگ خورده بود اینجام شلوغ بود نمیشد
جواب داد
سودابه سری تکان داد و دوباره مشغول پچ پچ کردن با ایمان شد! آن دو آن قدر زیر گوش هم پچ
پچ میکردند که هر کس آن ها را میدید فکر میکرد تا به حال با هم حرف نزده اند!
-ساق دوش شدی به پشت سرتم یه نگا بکن!
نرگس ترسید و به سمت صدا برگشت. وقتی نیما را دید که خم شده و سرش را به او نزدیک کرده
است، نفس راحتی کشید و گفت: وای! ترسوندیم داداش گلم!
نیما در حالی که صاف می ایستاد و میخندید، چشمکی به او زد و به حیاط برگشت. پنج دقیقه بعد
ساق دوش ایمان برگشت! از "قبول باشه" ای که ایمان به او گفت معلوم شد که برای نماز
خواندن رفته بود.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 27 گوشی را قطع کرد و خواست به ایوان برگردد که دید مردی جلوی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 28
چند دقیقه گذشت. صدای زنگ پیام گوشی اش آمد. شماره ناشناس بود! پیام را
باز کرد! نوشته بود: سلام خانوم اشرفی!
:شما؟
:شازده!
:شماره جدیدته شازده؟
:نه بابا...مال دادامه شارژ نداشتم...بینم اوضاعتون چه طوره؟!
:کدوم اوضاع؟!
:ینی هنوز خبری نشده بینتون؟!
:حالت خوبه شازده؟!
:نه گمونم تب دارم...بیخیال...خوش بگذره...خداحافظ
:خداحافظ چیه...بگو منظورت از بینتون چیه؟
:مزاحم پسر مردم نشو!
:پسر مردم کیه؟!
:دادای من!...دارم میدم دستش گوشی رو
نرگس که از پیام های مهتا سرنیاورده بود، کلافه شد و پوفی کرد. دیگر مطمئن شده بود که چیزی هست که همه میدانند و او نمیداند و در ضمن مربوط به او میشود! حدود دو یا سه ساعت بعد وقت خوردن شام شد. عروس و داماد برای خوردن شام به اتاقی رفتند و ساق دوش ها هم طبق معمول به دنبال آن ها وارد اتاق شدند! ساق دوش ایمان کنار او نشست، اما نرگس روی صندلی نشست.
هر چهار نفر منتظر ماندند تا برایشان غذا بیاورند.
ایمان زیر گوش ساق دوشش و طوری که نرگس نشنود گفت: دِ حرفتو بزن دیگه بابا! عروسی داره تموم میشه ها!
-بابا دو متر بینمون فاصله س چه جوری بگم؟!
-توو ماشینم دو متر بینتون فاصله بود؟!
-اون موقع بنده خدا حالش بد بود!
در اتاق باز شد و نیما داخل آمد. سینی غذایی جلوی عروس و داماد گذاشت و به نرگس و دوست ایمان گفت: شما دو تا اینجا نمیتونین غذا بخورین...عروس و داماد باید تنها غذا بخورن!
نرگس کلافه و معترض گفت: این قانونو دیگه کی وضع کرده؟!
نیما با خنده گفت: والا به من گفتن اینو بدم و اینو بگم...من فقط مأمورم و معذور!...خودت میفهمی بعد کی این قانونو وضع کرده
سودابه که لبخند مرموزی به لب داشت گفت: برین میخوایم تنها شام بخوریم...زود باشین برین!
نرگس کلافه شده بود از این همه رفتار و برخورد و لبخند مشکوک! بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند.
نیما گفت: برین روو همون صندلیاتون توی ایوون بشینین تا واسه شما هم شام بیارم!
آن دو مانند دو کودک حرف شنو طبق گفته ی نیما، رفتند و روی صندلی خودشان نشستند. چند لحظه بعد نیما برای آن ها شام آورد و زیر گوش ساق دوش ایمان چیزی گفت که نرگس نفهمید و رفت. مشغول خوردن شام بودند که نرگس صدای کشیده شدن صندلی را شنید. سرش را از بشقابش بلند کرد و به سمت صدا نگاهی انداخت. دوست ایمان صندلی را کشیده و به طرف او می آمد! تپش قلبش زیاد شد! دلیل این نزدیک شدن را نمیدانست!
دوست ایمان در فاصله ی نیم متری او متوقف شد و روی صندلی نشست و زیر لب گفت: سلام
خانوم اشرفی!
-سلام آقای صالحی!
صالحی همان جا ساکت نشست. انگار منتظر چیزی بود. نرگس دلهره داشت و هر چه سعی میکرد نمیتوانست دلیل این کار او را بفهمد. از نگاه ها و حرف هایی که ممکن است بعداً پشت سرش بزنند میترسید! ولی او که کاری نکرده بود! و همین میشد آش نخورده و دهن سوخته! همین نزدیک شدن ناگهانی صالحی به او حتی اگر با هم حرفی هم نمیزدند حتماً بعد ها حرف و حدیث
های زیادی به وجود می آورد! نیما در حالی که یک صندلی و یک بشقاب غذا در دست داشت آمد و بین آن دو نشست و زیر لب گفت: ده دقیقه وقت داری حرفتو بزنی! من نمیشنوم!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 28 چند دقیقه گذشت. صدای زنگ پیام گوشی اش آمد. شماره ناشناس ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 29
نرگس که منظور او از "نمیشنوم" را نفهمیده بود، نگاهی به او کرد و دید در گوشش هندزفری است! نرگس حسابی گیج و کلافه بود ولی صالحی از آمدن و نشنیدن نیما خیالش راحت شده و کاملاً آرام بود!
صالحی آرام و زیر لب گفت: خانوم اشرفی حرف بزنیم؟!
-در مورده...؟!
-بهش میگن امر خیر! سنت پیامبر!
نرگس دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و نگاهی سرشار از تعجب به او کرد. اما با دیدن نیما که میخندد و لب هایش را تکان میدهد نگاهش را از صالحی برداشت و به نیما دوخت!
-داره نقششو بازی میکنه!
-چی؟!
-پدرتون همه چیزو بعد بهتون میگن! فقط به من گفتن حتماً باید خودم این پیشنهادو مطرح کنم!
نرگس لبخند عصبی ای زد و گفت: پس همینه که همه میدونستن و من نمیدونستم!
-همه نه...فقط ایمان و داداشتون و پدر و مادرتون و سودابه خانوم...
پوزخندی زد و گفت: و مهتا
-ایشون اتفاقی فهمیدن! مگه چیزی گفتن بهتون؟!
-نه!
-خوبه!
و دوباره نیما همان کار چند لحظه ی قبل را تکرار کرد! نرگس که هنوزم متعجب بود و نمیتوانست این رفتار عجیب او را هضم کند با خود گفت: باید داداشمو به یه روان شناس معرفی کنم!
-یه قرار بذاریم واسه فردا؟!
صدای صالحی او را از افکارش بیرون آورد.
-چرا؟!
-پدرتون گفتن باید حرفامونو با هم بزنیم!
-بیاین خونه مون!
-گفتن بیرونه خونه!
نرگس متعجب شد و پرسید: چرا؟!
-گفتن خودشون همه چیزو براتون توضیح میدن!
-پس این همه فیلم و نقشه فقط واسه گذاشتنه یه قرار بود؟! چرا خودش یه قرار نذاشت؟!
-توضیح میدن بهتون! ولی قرار نبود تا اینجا کش پیدا کنه!
-نمیفهمم!
-توضیح میدن!
نرگس کلافه و عصبی گفت: هِی میگین توضیح میدن توضیح میدن...شما خودتون چرا توضیح نمیدین؟!
-گفتن من فقط درخواست رو مطرح کنم و یه قرار تعیین کنیم با هم برای حرف زدن! فقط همین!
-خیلی خب...فقط من نمیتونم روزا بیرون بیام به خاطر گرما!
-اوهوم! پس قرارمون باشه فردا شب، مسجد امیر المؤمنین، بعد از نماز!
-باشه!
دیگر هیچ کدامشان حرفی نزد و هر سه در سکوت مشغول خوردن شامشان شدند.
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 29 نرگس که منظور او از "نمیشنوم" را نفهمیده بود، نگاهی به ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖
💖📚💖📚💖📚
📚رمان نرگسی دیگر
قسمت 30
به خانه که رسیدند ساعت حدود یک شب بود. نرگس گیج و کلافه بود! تنها حس هایی که از بعد از ظهر داشت همین گیجی و کلافگی بود! سر به زیر و بدون حرف به اتاقش رفت. پر از سؤال های بی جواب بود. یاد حرف صالحی افتاد: پدرتون همه چیرو بعد بهتون میگن! خواست تا برود و از پدرش توضیح بخواهد اما با به یاد آوردن اینکه الآن نصف شب است از فکرش پشیمان شد.
لباسش را عوض کرد. لامپ اتاقش را خاموش کرد. وبال را باز کرد و روی تختش دراز کشید. سرش را در میان بالش فرو برد و پوفی کرد و سعی کرد مغزش را از آن همه سؤال که بی امان درگیرشان شده بود خالی کند: فردا بعد از نماز صبح از بابا میپرسم!
در اتاق به صدا درآمد: بیداری بابا؟!
نرگس صاف روی تخت نشست و تمام کلافگی اش را با نفس عمیقی بیرون داد و لبخندی زد و گفت: آره بابا عیسی!
عیسی خان وارد شد و لامپ را روشن کرد. چشمان نرگس از نور ناگهانی بسته شد و اخمی به پیشانی اش نشست. عیسی خان آمد و کنار نرگس روی تخت نشست. نرگس که دیگر چشمانش به نور عادت کرده بودند، نگاهی به چهره ی پدرش انداخت. آرام و جدی بود و لبخند مطمئنی به لب داشت. نرگس که میدانست پدرش برای توضیح اتفاقاتی که افتاده به اتاق او آمده است و از
اینکه پدرش نگذاشته او با سؤالاتش تا فردا تنها بماند، خوشحال شد.
-خب دختر گلم! خواستگار پیدا کردی!
صدای خندان عیسی خان نرگس را از افکارش بیرون کشید. سرش را پائین آورد، گونه هایش گل
انداخت و لب پائینی اش را از خجالت به دندان گرفت.
عیسی خان خندید و گفت: همه ی دخترا وقتی خواستگار میاد واسشون خجالتی میشن؟!
نرگس خنده ی شرمگینی کرد و گفت:اِ! بابا!
-جانِ بابا؟!...میدونم کلی سؤال داری...خب بپرس دیگه!
نرگس نفس آرامی کشید و کمی فکر کرد. باید از میان سؤالات مغزش مهمترین را انتخاب میکرد تا اول بپرسد!
-بابا چرا به صالحی گفتین خودش باید پیشنهادشو با من مطرح کنه؟!
-چون من که تو رو دارم بابا جان! اون تو رو میخواد! هر کسی هم هر چیزی رو میخواد باید خودش بگه و واسه به دست آوردنش تلاش کنه!
نرگس متعجب شد و با اعتراض گفت: من هر چیزیَم بابا؟!
عیسی خان خندید و گفت: تو مهمترین چیزی دخترم! وقتی آدم حتی برای خوردن آب هم خودش میگه و تلاش میکنه که به دستش بیاره، برای به دست آوردن مهمترین چیز زندگیَم خودش باید پا پیش بذاره! و چی مهمتر از ازدواج و سر و سامون پیدا کردن؟!
-خب پس چرا قدیما دختر و پسر حتی همو قبل ازدواج نمیدیدن؟! مادر و پدراشون اونا رو واسه هم میگرفتن!
-چون جوونای قدیم با جوونای الان زمین تا آسمون فرق دارن عزیزم! اون موقع دنیا ها کوچیک و توقعات کم بودن! پسرا به اینکه زن و زندگی داشته باشن راضی بودن و به دخترای غریبه کاری نداشتن! دخترا هم به اینکه شب گرسنه نخوابن و بی کس و کار نباشن راضی بودن! تازه قبل از اینکه دختر و پسر ساده دلیشون با دروغ و دو رویی عوض شه ازدواج میکردن! ولی الان زمونه
طوره دیگه ای شده! پسرا زن و زندگی دارن ولی راضی نیستن و بیشتر میخوان! دخترا هم به کمتر از تحصیلات عالی، خونواده ی عالی و پولدار، خونه و ماشین و ویلای شمال و مهریه ی آن چنانی راضی نمیشن! همین چیزام باعث شده خیانت و دو رویی زیاد شه! واسه همینه که دیگه نمیشه مثله قدیما زندگی کرد...الان باید حتما طرفتو بشناسی اگر نه کلات پس معرکه س! اصن واسه
همین بود که گفتم باید اول با تو حرف بزنه...هر چی باشه من جوونه دیروزم و تو جوونه امروز! تو هم عاقلی و هم جوون، پس میتونی از حرفاش به رفتاراش و نیت قلبیش پی ببری!
#ادامه_دارد....
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃
دوستان گلم با رمان زیبا و جدید دیگری سوپرایز😍👌🏻
📚رمان هر چی تو بخوای
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
🔖ژانر:مذهبی،عاشقانه
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/69011
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 11 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/71329
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 31 الی 40
https://eitaa.com/Dastanyapand/69385
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 41 الی 50
https://eitaa.com/Dastanyapand/69671
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 51 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/69877
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/70561
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
پارت 71 الی 100
https://eitaa.com/Dastanyapand/71060
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
🙏🏻 لطفاً برای سلامتی نویسنده و جمع آوری کننده صلوات
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۱
-سلام مامان خوب و مهربونم
-علیک سلام دختر خوب و مهربونم.بیا بشین باهم چایی بخوریم.
-چشم، بابا خونه نیست؟
-نه،هنوز نیومده.
برای خودم چایی ریختم و روی صندلی آشپزخونه رو به روی مامان نشستم..مامان نصف چاییشو خورده بود و به من نگاه میکرد.
گفتم:
_مامان!از اون نگاهها میکنی،بازم خبریه؟
مامان لبخند زد و گفت:
_خوشم میاد زود میفهمی.
-مامان،..جان زهرا بیخیال شین.
-بذار بیان،اگه نخواستی بگو نه.
-مامان،نمیشه یه کاریش کنین،من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.میخوام درس بخونم.
-بهونه نیار.
-حالا کی هست؟
-پسرآقای صادقی،دوست بابات.
-آقای صادقی مگه پسر داره؟!!!
مامان سؤالی نگاهم کرد.
-مگه نمیدونستی؟
بعد خندید و گفت:
_پس برای همین باهاشون گرم میگرفتی؟!!
-مگه دستم به سیما و سارا نرسه.داداش داشتن و به من نگفتن.
مامان لبخند زد و گفت:
_حالا چی میگی؟بیان یا نه؟
بالبخند و سؤالی نگاهش کردم و گفتم:
_مگه نظر من برای شما مهمه؟
مامان لبخند زد و گفت:
_معلومه که مهمه.میان،اگه نخواستی میگی نه.
خندیدم و گفتم:
_ممنونم که اینقدر نظر من براتون مهمه.
مامان خندید.
گفتم:
_تا حالا کجا بوده این ستاره ی سهیل؟
مامان باتعجب نگاهم کرد.
با اشاره سر گفتم:
_چیشده؟
-مطمئنی نمیدونستی پسر دارن؟!!
-وا!!مامان یعنی میگی من دروغ میگم؟!
مرموز نگاهم کرد و گفت:
_پس از کجا میدونی اسمش سهیله؟
جا خوردم...یه کم به مامانم نگاه کردم، داشت بالبخند به من نگاه میکرد.سرمو انداختم پایین.وسایلمو برداشتم برم توی اتاقم،...
مامان گفت:
_پس بیان؟
گفتم:
_اگه از من میپرسین میگم نه.
-چرا؟
بالبخند گفتم:
_چون نمیخوام سارا و سیما خواهرشوهرام باشن.
سریع رفتم توی اتاقم...
منتظر عکس العمل مامان نشدم.حتما میخواست بهم بگه دختره ی پررو،خجالت بکش...
وسایلمو روی میزتحریرم گذاشتم و روی تخت نشستم..دوست نداشتم برام خاستگار بیاد.درسته که خوشگلم ولی بیشتر حجاب میگیرم که کمتر خوشگل دیده بشم، اما نمیدونم حکمتش چیه که هرچی بیشتر حجاب میگیرم تو دل برو تر میشم.با همه رسمی برخورد میکنم.تا وقتی هم که مطمئن نشم خانمی که باهاش صحبت میکنم پسر یا برادر مجرد نداره باهاش گرم نمیگیرم،فقط لبخند الکی میزنم.با آقایون هم رسمی تر برخورد میکنم.تا مجبور نشم با مردهای جوان صحبت نمیکنم.با استادهای جوان کلاس نمیگیرم که مبادا مجرد باشه،با استادهای پیر هم کلاس نمیگیرم که مبادا پسرمجرد داشته باشه. خلاصه همچین آدمی هستم من.
مامان برای شام صدام کرد...بابا هم بود.خجالت میکشیدم برم توی آشپزخونه. حتما بابا درمورد خواستگاری صحبت میکرد،ولی چاره ای هم نبود.
-سلام بابا،خسته نباشید.
-سلام دخترم.ممنون.
مامان دیس برنج رو به من داد و گفت:
_بذار روی میز.
گذاشتم و نشستم.سرم پایین بود.مامان بشقاب خورشت رو روی میز گذاشت و نشست.
باباگفت:
_زهرا
بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم:
_جانم
-مامانت درمورد خانواده ی آقای صادقی بهت گفته؟
به مامان نگاه کردم و گفتم:
_یه چیزایی گفتن.
-نظرت چیه؟بیان؟
سرم پایین بود و با غذام بازی میکردم.آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی....
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋 💝🦋💝🦋💝🦋 📚هر چی تو بخوای قسمت ۱ -سلام مامان خوب و مهربونم -علیک سلام دختر خوب و مهربونم.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐💝🦋
💝🦋💝🦋💝🦋
📚هر چی تو بخوای
قسمت ۲
آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی نه اونجوری که من بخوام...
باباگفت:
_آقای صادقی آدم خوبیه.من پسرشو ندیدم. تا حالا خارج از کشور درس میخونده، ولی به نظرمن بهتره بیان. فکرمیکنم ارزشش رو داشته باشه آشنا بشیم.
وقتی بابا اینجوری میگه یعنی اینکه بیان.
بابا کلا همچین آدمیه،خیلی وقتها به بچههاش اختیار میده ولی حواسش هست هرکجا لازم باشه میگه بهتره اینکارو بکنی ولی وقتی میگه بهتره اینکارو بکنی یعنی اینکارو بکن...ماهم که بچه هاش هستیم به درستی حرفهاش ایمان داریم.
من دیگه چیزی نگفتم.
بابا گفت:
_پس برای آخر هفته میگم بیان.
بعد به مامان گفت:
_هرچی لازم داری بگو تا بخرم.
بعد از شستن ظرفها و تمیز کردن آشپزخونه رفتم توی اتاقم.گوشیم زنگ میزد.ریحانه بود.گفتم:
_سلام بر یار غارم.
-سلام.کجایی تو؟ این همه زنگ زدم.
-خب متوجه نشدم.چرا میزنی؟ حالا کار مهمت چی بود مثلا؟
-فردا میای کلاس استاد شمس؟
-آره.چرا نیام؟
-بچه ها اعتراض دارن بهت.میگن وقت کلاسو میگیری.
-من وقت کلاسو میگیرم؟ تا استاد شمس چیزی نگه که من جواب نمیدم.این بچه ها چرا به اون اعتراض نمیکنن؟
-خیلی خب حالا.منکه طرف توأم.پشت سرت حرف درست کردن.
-چه حرفی؟
-میگن میخوای توجه استاد رو جلب کنی.
بالحن تمسخرآمیزی گفتم:
_آره،با مخالفت کردن باهاش و با دعوا.
-ول کن بابا.فردا میبینمت.کاری نداری؟
ریحانه اینجور وقتها میفهمه باید سکوت کنه.خنده م گرفت.باخنده گفتم:
_دفعه ی آخرت باشه ها.
ریحانه هم خندید...خداحافظی کردیم.
به کتابهام نگاهی کردم.کتاب درسی برداشتم، نه..الآن حوصله ی اینو ندارم.با دست کتابها رو مرور میکردم.آها! خودشه.
نهج البلاغه رو برداشتم.بازش کردم.یکی از خطبه ها اومد.چند بار خوندم.یه چیزهایی فهمیدم ولی راضیم نکرد.شرحش رو برداشتم. اونم خوندم.خیلی خوشم اومد، اصطلاحا جگرم حال اومد..خیلی باحالی امام علی(علیهالسلام)،نوکرتم.الان نماز حال میده،وضو که دارم،حجابمو درست کردم. سجاده مو پهن کردم،...
خب نماز چی بخونم؟
مغرب وعشاء که خوندم،نماز شب هم که زوده.من نمیدونم خداجون،میخوام نماز بخونم دیگه،آخه خیلی ماهی.خودت یه کاریش بکن..الله اکبر..بعد از نماز از نیت خودم خنده م گرفت.
گفتم:
خداجون تو هم با من حال میکنی ها! چه بنده ی دیوانه ای داری،همش از دستم میخندی دیگه.
دیر وقت شد.رفتم روی تخت خواب،رو به آسمان گفتم:
_خداجون! امشب خسته م.بذار یه امشبو بخوابم.با التماس گفتم:
_بیدارم نکن،باشه؟..ممنونم.
نصف شب از خواب بیدار شدم..مگه ساعت چنده؟به ساعت نگاه کردم،تازه چهار و نیمه،یه ساعت دیگه اذانه.
به آسمان نگاه کردم،گفتم:
_خدایا!اینقدر با من شوخی نکن.یه امشبو میذاشتی بخوابم.منکه میدونم دلت برام تنگ شده،باشه،الان بلند میشم،خیلی مخلصیم.
رفتم وضو گرفتم و...
#ادامه_دارد....
✍🏻بانو مهدیار منتظر قائم
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💝🦋