کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت بیست سوم بعد اروم چشامو بستم ...😴😴😴 به دعوای سحر و زینب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_بیست_چهارم
بدون اینکه ناهارمو بخورم مستقیم رفتم تو اتاقم ...با همون لباسای مدرسه رو تخت دراز کشیدمو خوابم برد😴😴😴😴😴😴
مامانم که سفره رو چیده بود صدام کرد، فرزاااانه...فرزاااانه
بیا دخترم ناهار آماده ست
بعد از دو سه دقیقه که خبری ازم نشد بازم با صدای بلند صدام کرد، فرزاااانه ...فرزااانه
مگه صدامو نمی شنوی دختر
دید که جوابی از من نشنید ترسید، بسم الله چرا دختره جواب نمیده ..یا خدااا...😰😥
مامان با ترس وارد اتاقم شد دید من خوابیدم😴 چشاشو بست و یه نفس عمیق کشید...
آخی ترسیدم ...
مامان فدات بشه😘 اینقدر خسته بودی که گشنه با مانتو و مقنعه خوابیدی...
اومد و پتورو کشید روم و بعد اروم پیشونیمو بوسید😘 و رفت بیرون ...
مامان سحر تو این مدتی که من خواب بودم اومده بود خونمون
با مامانم🧕 نشسته بودن .
مامان سینی چایی رو گذاشت رو میز و خودشم نشست ☕️☕️
چه خبر اعظم جون
اعظم خانم - سلامتی تو چطوری روبه راهی ؟.؟
مامان- هی شکر خدا بد نیستم
مرجان جون ببین یادته اون شب ازت خواستم که دیگه وقتشه به خودت برسی ؟؟
اره یادمه...
خب پس امروز وقتشه شروع کنی ..
شروع کنم یعنی چی🙄 ... چیکار باید کنم
متوجه منظورت نمیشم !!!
یعنی اول از همه برای اینکه غم و غصت و فراموش کنی .. باید به ظاهرت و چهرت برسی
مثلا رنگ موهاتو🌈 عوض کن یه رنگ شاد بزار به ارایش صورتت برس ...
فلان کن بسان کن
مامانم همین جور با حالت مات به حرفاش گوش میداد،،،🤔😑 خب حرفام تموم شد حالا موافقی که الان باهم بریم ارایشگاه؟؟؟
والا چی بگم...گیج شدم اعظم جان😵🤐
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_بیست_چهارم بدون اینکه ناهارمو بخورم مستقیم رفتم تو اتاقم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_بیست_پنجم
تقریبا ساعت🕔 نزدیکای ۵عصر بود که از خواب بیدار شدم
از گشنگی صدای غارو غووره شکمم بلند شده بود لباسامو عوض کردمو رفتم از اتاق بیرون
سلام✋🙂 خاله اعظم خوش اومدی
به..سلام خانم خوشگله ممنون
خوبی عزیزم
ممنون خاله جون خوبم 😊
یه دفعه مامانم پرسید راستی اعظم جوون یادم رفت بپرسم سحر کجاست ؟؟؟
چرا نیاوردیش😅😅
سحرم رفته خونه یکی از دوستاش کار درسی داشت
مرجان جان بریم ...؟؟
مامانم یه نگاه به من انداخت
فرزانه ما با خاله اعظم میریم بیرون تو برو ناهارت🍲🍽 و بخور اماده ست دخترم ...
از روی کنجکاوی پرسیدم کجا مامان؟؟!!
تا مامانم خواست جواب بده سریع اعظم خانم گفت داریم میریم ارایشگاه💇♀💇♀ فرزانه جووون
اهااان ...باشه خوش بگذره🤷♀
مامانم در حالی که اماده می شد گفت دخترم مراقب خودت باش یادت نره ناهارتو بخوری
من زودی بر میگردم
_باشه مامان به سلامت
مامان اینا رفتن . منم رفتم آشپزخونه🍲 سراغ غذا ،، شروع کردم به خوردن
سحرم اون روز مامانشو به بهونه ی خونه دوستش پیچونده بود
در واقع با شاهین🤵 قرار داشت
تو یه بستنی 🍦خوری با شاهین نشسته بودن که ۵دقیقه بعدش بهنامم🙋♂ اومد و نشست
بهنام- خب فرزانه کوو پس؟؟؟!🤔😢
سحر- نیومده.🙁..
بهنام - عههه چرااا؟؟!
شاهین- هیچی بابا دختره یه لووس کلاس میذاره الانم با سحر قهره😒😒😒
سحر- نه قضیه کلاس گذاشتن نیست یه کنه هست که همه چی رو بهم میریزه...
بهنام - کنه؟؟؟..... کنه کیه دیگه؟؟😂😂😂
سحر- کنه یه دختر امله که همکلاسیمونه ... همش میخواد مخ فرزانه رو شست و شو بده ...
عامل قهرمونم اونه
بهنام- یعنی دیگه تموم شد
قضیه دوستی منو و اون !!!?
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_بیست_پنجم تقریبا ساعت🕔 نزدیکای ۵عصر بود که از خواب بیدار
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_بیست_ششم
بهنام - یعنی دیگه تموم شد دوستی منو اون ؟؟؟!!😕
سحر- اره گمونم دیگه نخواد
شاهین- یه فکری!!😏😏😏
بهنام و سحر همزمان...چی؟؟
چه فکری؟؟
الان پاشید بریم یه کادو بخریم که با دیدنش نظرش عوض بشه 😌😌😌
سحر- اره ..فکر خوبیه مثلا اون عاشق بدلیجاته...😍
پس همین کارو میکنیم ،،،
پاشین بریم ...🙍♂🙍♀🤵
هوا تاریک شده بود و ساعت نزدیکای ۹:۳۰ بود..چرا مامانم نیومد 🙁🙁🙁
بلند شدمو از پنجره یه نگاه به کوچه انداختم چشمم به سحر افتاد که داشت از سر کوچه می یومد .ـ
زود سرمو بردم تو و پنجره رو بستم
رفتم توی اتاقم هنوز گلی💐 که بهنام تو دیدار اول بهم داده بود و داشتم خواستم بندازمش سطل آشغال اما دلم نیومد
یه خرده خشک شده بود بوش کردم هنوز بوی ادکلن بهنامو می داد فکرم رفت سمتش که صدای باز شدن در ورودی اومد
دوییدم تو پذیرایی مامان بود
تا دیدمش بدونه اینکه سلام بدم یه لحظه خشکم زد
عه دخترم چی شد ...چرا اونجوری شدی ؟؟!!
😳😳😳😳😳😳
اروم گفتم هیچی ..ـخودتی مامان؟؟
مامان خندیدو گفت وااا مگه اینقدر تغییر کردم که منو نمیشناسی😂😂😂😂
خیلی تغییر کردی اخه...
جدی میگی!!
اره موها و ابرویه رنگ کرده و روشن ، تا حالا اینجوری رنگ نکرده بودی ... مدل ابروهات
😳😳😳😳😳
حالا بهم میاد یا نه؟؟!! بد که نشدم راستشو بگووو!!!
فرزانه- نه چرا بد خیلیم خوشگل شدی و جوون ☺️☺️☺️
مامان- قبول نمیکردم اما انقدر که اعظم خانم اصرار کرد موندم تو رو در وایسی دیگه مجبور شدم ...
راستی از بیرون پیتزا🍕🍕 خریدم برای شام بخوریم
تا من لباسامو عوض میکنم تو وسایلوو اماده کن
باشه مامان ...
موقع شام خوردنم همش چشام به مامان بود ـ
مامان ـ چیه دختر حواست کجاست دوباره...بازم که خیره شدی به من...
اخه هنوز تو شکم خب
اخه تو از این کارا نکرده بودی تا بحال...شکه شدم 😅
با حرفای من مامان زد زیر خنده 😂
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_بیست_ششم بهنام - یعنی دیگه تموم شد دوستی منو اون ؟؟؟!!😕
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_بیست_هفتم
امروز پنج شنبه ست وبه رسم احترام و دلتنگی هر هفته میریم سر خاک بابا😔😔😔
فضای مزار چقدر دلگیر بود تو مسیر همش چشام به سنگ قبرا بود
جوان ناکام ـ پدری مهربان ـ مادری دلسوز ـ فرزندی.....
واااای آدم غمش بیشتر میشه وقتی این چیزارو میبینه😢😢😢😢
رسیدیم سر خاک بابا،
مامان نشست و شروع کرد به گریه کردن منم با چهره ی گرفته نگاش میکردم
☹️☹️☹️☹️
خجالت میکشیدم پیش مامان با سنگ قبر بابا حرف بزنم مامان گفت فرزانه من میرم آب بیارم تو همین جا بشین
گفتم باشه
مامان که دور شد یهو بغضم ترکید اشکام سرازیر شد و ریخت روی قبر بابا😢😢😢😢
باباجونم دلم خیلی گرفته روزای بی تو بودن خیلی سخت میگذره کاش بودی بابا ...کاش هنوزم مستاجر بودیم اما تو کنارمون بودی
بابا گاهی خوابتو میدیدم اما حالا دیگه چرا نمیای مگه باهام قهری باباجونم😭😭😭
صورتمو بردم نزدیک و اسم بابارو بوسیدم قربونت بشم 😭😘
هوامو داشته باش دخترت خیلی تنهاست مراقبم باش بابااا
😭😭😭😭
تا مامان اومد سریع اشکامو پاک کردم ظرف اب و از دست مامان گرفتم
میشه مامان من بشورم ...اره دخترم ...
اب🍶 میریختم و با دستام خاک و گلای رو پاک میکردم
مامانمم با دیدن من
گریه اش میگرفت هردو فاتحه ای فرستادیم و بلند شدیم
دست مامانمو گرفتم یه سید پیری که قران 📗خون بود از کنارمون رد میشد
مامانم گفت سلام اقا سید ...
علیک سلام دخترم ✋
اقا سید میشه سر مزار شوهرم چند صفحه ای قران بخونی اونجاست یه مقدار پولم بهش کمک کرد دستت درد نکنه سید
چشم دخترم میخونم خدا رحمتش کنه ان شاالله خدا دخترتو برات حفظ کنه
ممنون پدر جان 😢😢😢
بین راه اعظم خانم زنگ زد به مامانم ...
الو... سلام خوبی اعظم جون
سلام... کجایین نیستین خونه؟
اومدیم با فرزانه سر مزار نادر
اهاااان... خدا رحمتش کنه کی میاین ؟؟
ممنون خدا سحرتو برات حفظ کنه...سوار تاکسی🚕 شدیم تو راهیم تا ۱۰ دقیقه دیگه میرسیم
باشه اومدی حتما یه سری بزن خونمون .... باشه ،
به مامانم گفتم چی میگفت خاله اعظم؟؟
هیچی کارم داشت گفت رسیدی یه سر بهم بزن ....
چیکار داره؟؟؟
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_بیست_هفتم امروز پنج شنبه ست وبه رسم احترام و دلتنگی هر ه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_بیست_هشتم
به کوچمون رسیدیم
به مامانم گفتم من میرم خونه خستم ...
باشه دخترم منم برم ببینم چی کار داره زود بر میگردم ...
درو باز کردمو وارد خونه شدم کیفمو👜 انداختم رو مبل و رفتم آشپزخونه ...یه لیوان اب خنک ریختم و اومدم نشستم رو مبل
روسریمو در آوردم و مشغول خوردن اب🥛 شدم ... که زنگ خونه به صدا در اومد
آیفون📞 و برداشتم...کیه؟؟
منم سحر...
کاری داشتی؟.؟
اره درو باز کن ...اینجوری که نمیتونم از پشت ایفون بگم ...
بازکن درو دیگه...
باشه بیا تو...
دکمه بازو زدم... اومد بالا
سلام داد جوابشو دادم...
فرزانهـ خب کاری داشتی ؟.؟
سحرـ فرزاااانه... تو جدی جدی با من قهری؟؟!
میشه دلیلشو بدونم ...مگه من چی کارت کردم ؟؟؟؟
فرزانه یادت نمیاد من بهت گفتم به مامانم قول دادم زود برگردم اما بخاطر اون پسرا عین خیالت نبود ...
هواا تاریک که شد هیچ ، از یه طرفم عموم خونمون بود منو با اون مانتو دید که تا اون وقت شب بیرون بودم بدش اومد
مامانمو بازخواست کرد که چرا فرزانه این کارو میکنه..ابرومونو میبره
بیچاره مامانمم کلی شرمنده شد
هیچ جوابیم نداشت از خودش دفاع کنه ...
با عصبانیت گفتم ابرو و تربیت مامانم زیر سوال رفت ... بعد میگی چیکار کردم ؟؟؟!!
سحرـ من نمیدونستم این اتفاق می یوفته تورو خدا ببخش منو تو خواهریم ...نباید زود از دست هم دلخور بشیم
فرزانه جون من دوست دارم من بدون تو تنهام 😢😢
انقدر سحر مظلوم نمایی کرد که باهاش اشتی کردم
حالا که اشتی کردی یه خبر دارم برات ...
چی؟؟
کادو🎁 رو از جیبش در اورد...
اینو نگاه کن
بیا بگیر تو بازش کن ...
فرزانهـ چرا من؟؟
حالا تو بازش کن ...بهت میگم
توش یه نیم ست گردنبد و گوشواره نقره با نگینای اناری رنگ بود
چقدر خوشگله😍😍😍😍
سحرـ اره خیلی خوشگله مبارکت باشه
فرزانهـ چی مبارکم باشه!!مگه ماله منههه!!!
اره جوونم ماله خودته...😉😉
دستت درد نکنه به زحمت افتادی 😅😅😅
دست صاحبش درد نکنه...😏😏
متوجه نشدم..
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_بیست_هشتم به کوچمون رسیدیم به مامانم گفتم من میرم خونه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_بیست_نهم
فرزانه ـ متوجه نشدم...
مگه تو نخریدی؟؟!!
سحرـ نه اینو بهنام خریده برای معذرت خواهی...
فرزانه دیروز رفته بودم سر قراربیچاره بهنام خیلی ناراحت بود خیلی دوست داره حتی از شاهینم بیشتر تازه دلش برات تنگ شده ...میگه کی میشه دوباره ببینمش...
فرزانه ـ جدی؟؟
سحرـ اره والا دروغم کجا بود
😍😍😍😍😍
دستش درد نکنه ...خیلی خوشم اومده ... راستی به مامانم چی بگم 😱😱
هیچی بهش بگووو 🤔🤔
سحر برام خریده اینجوری بهتره
فرزانه ـ باشه 😊
من برم دیگه کاری نداری فرزانه نه به سلامت
سحر که رفت من شروع کردم به ذوق کردن ...زود گردنبند و گوشواره هارو انداختم
جلو اینه خودمو برنداز میکردم از حالتهای مختلف به خودم نگاه میکردم... چقدر خوشگله خدا 😍😍 حتی از کادویی که شاهین به سحر داده بودم قشنگ تره
سحر که داشت میرفت مامانم اومد درو باز گذاشته بود
مامان وارد که شد یهو جا خوردمو ترسیدم😨😰 یه داده کوچولو زدم
چته بچه خل شدی مگه ...😳
واای مامان یه دفعه اومدی ترسیدم مگه در باز بود ؟؟
مامان ـ اره احتمالا سحر باز گذاشته بود
اون چیه فرزانه گردنت از کجا اوردیش؟؟؟🤔🙄
اینارو ...اینارو سحر برام خریده
موهامو زدم کنارو گفتم مامان نگاه کن تازه گوشواره هم داره 😍😍😍
میبینی چه دختر خوبیه مامان
اره دستش درد نکنه خیلی خوش سلیقه ست ... بهتم خیلی میاد🙂
بزار یه بار دیگه تو اینه نگاه کنم از دیدنشون سیر نمیشم
امان از دست تو فرزاانه😄😄
مامان راستی نگفتی خاله اعظم چیکارت داشت مردم از کنجکاوی
😁😁😁😁
هیچی یکی از دوستاش اومده بود خونشون میخواست منم باهاش اشنا کنه خانمه مغازه لباس فروشی داره
نشستیم یه خورده حرف زدیم همین
ازم خواست یه روز برم مغازه اش از جنساش دیدن کنم
فرزانهـ اهااان من فکر کردم چیکار داره که اونجوری عجله داشت 😒
منو سحر دوباره باهم صمیمی شدیم حتی بیشتر از قبل
دیگه زیاد طرف زینب نمیرفتم چون نمی خواستم سحرو ناراحت کنم ...
ولی زینبم دست بردار نبود همش بهم پیله میکرد که قبلنا خوشگل تر بودی با حجاب یا اینکه موعظه های الکی در مورد حجاب و سنگینی دختر که واقعا مغزم سوت میکشید از حرفاش، راستشو بخواین دیگه جایی برای شنیدن حرفاش نداشتم چون سحر با رویا پردازی هاش در مورد شاهین و بهنام تمام ذهنمو پر کرده بود😞
هرچی که روزها می گذشت من بیشتر فریب میخوردمو بیشتر شبیه سحر میشدم ظاهرو اخلاقمون دقیقا مثل هم شده بود
زینبم با دیدن من خیلی اشفته میشد 😥
اما یه روز زنگ اخر که میخواستیم از مدرسه خارج بشیم
زینب اومدو دستمو گرفت و کشید کنار
ببین فرزانه باهات کار دارم
سحرم بیکار نموند اومدو گفت باز چیکار داری باهاش دختریه دیوونه😒😒😡😠
فرزانه ـ گفتم کارت دارم میشه یه دقیقه تنها حرف بزنیم یه نگاه به سحر انداختمو گفتم نه همین جا بگووو سحر غریبه نیست 😒😒😒
زینب بعده یه مکث گفت : فرزانه به نظرت این راهی که توش قدم برداشتی درسته؟؟!!
فرزانه ـ خواهشن واضح تر بگوو و سریع تر چون دیرمون شده...
ببین ابجی گلم یه نگاه به ظاهرت بنداز خیلی عوض شدی دیگه فرزانه سابق نیستی از این رو به اون رو شدی کارایی میکنی که اصلا درست نیست فرزانه من نگرانتم داری خودتو میندازی تو چاه هر چه زودتر برگرد خواهش میکنم ... نزار شیطون گولت بزنه👿😈 ...
سحر ـ چی شد نفهمیدم منظورت با کی بود ؟؟ تو با من بودی شیطون😡😡
زینب ـ از نظر من هرکس که مسلمونی رو گمراه کنه فرقی با شیطان نداره
سحر عصبانی شد😡🤬
من به زینب گفتم میشه بس کنی خسته شدم از این حرفای تکراری و خسته کنندت دیوونمون کردی
دیگه نمیخوام طرفمون بیای فهمیدی
من خودم عقل دارم نیازی به تو نیست😵😒😏
بریم سحر...
زینب ـ اما بدون یه روز پشیمون میشی که دیگه دیره...
با بی اعتنایی از کنارش رد شدم😒😏
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_بیست_نهم فرزانه ـ متوجه نشدم... مگه تو نخریدی؟؟!! سحرـ
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_سی_ام
پشت مدرسه یه بادجه تلفن بود سحر گفت بیا بریم اونجا یه زنگ به بچه ها بزنیم
فرزانه ـ مگه کارت داری ؟؟
اره یکی خریدم برا روز مبادا که از بیرون راحت در تماس باشیم
😌😌😌😌
رفتیمو سحر کارت و وارد کرد و شماره ی شاهین و گرفت
بعد ۵تا بوق خوردن ...
سحر ـ الوووو...
شاهین ـ الوو ... سلاااام خانم خانمااا...چه عجب یادی از ما کردین ...کجایی؟؟؟
سحرـسلام تازه از مدرسه تعطیل شدیم ...تازه شم ما همیشه به یاد شما هستیم
فرزانه هم پیشمه گفتیم یه زنگی بهتون بزنیم و یه حال و احوالی ازتون بپرسیم
دمتون گرم ...چه خبرا سحری؟؟
سلامتی
شاهینـ راستی ما یه خونه جدید خریدیم نمیخوای تبریک بگی؟؟؟
عه جدی مبارکهههه...مگه خونه نداشتین ؟!!
چرا ولی یه خونه مجردی منو و بهنام خریدیم
سحرـ چه خوب پس مستقل شدین برا خودتون 😏😏
اره ما اینیم دیگه یه پا مردیم واسه خودمون 😌😌😌
سحرـ پس یه شیرینی بهمون بدهکارین
بهنامم درست بغل دسته شاهین نشسته بود گوشیم روی بلندگو بود و بهنامم گوش میداد
بهنام یه چشمک به شاهین زدو با اشاره گفت بگوو بیان اینجا شیرینی بخورن 😉😉😉
شاهین ـ پس الان از ما شیرینی میخواین ؟
بله که میخوایم یعنی میخواین ندین ..ای نامردا😒😒
منم همش به سحر میگفتم زود باش دیگه چقدر طولش میدی قطع کن بریم دیرمون میشه
😰😰😰😰
شاهینـ نه ولی هرکی بخواد شیرینی بخوره بیاد خونمون ...
هم اینجارو ببینه هم شیرینی شو بخوره... میاین دیگه؟؟
😏😏😏😏
سحر ـ نمیدونم والا باید از فرزانه بپرسم . اگه شد که میایم
شاهین ـ نه دیگه اگرو اما نداریم باید بیاین وگرنه دلخور میشیم ...اصلا همین بعدازظهر
بیاین !!!
سحرـبعدازظهر؟؟؟!!
فرزانه بعدازظهر میتونی بریم قرار؟؟
فرزانهـ نه نه اصلا امروز نمیشه بگو نه
سحر ـ فرزانه میگه امروز نه کار داره
باشه پس بمونه برای فردا ...اما دیگه بهونه نداریماااا؟؟
عه شاهین داره اعتبار کارتم تموم میشه ...باشه باشه بهت خبر میدم فعلا خداحافظ
سحر گوشی رو قطع کردو رو به من گفت فرزانه چرا امروز نمیشه مسخره...
ببخشیدا سحر جون اگه امروز میرفتیم من چی می پوشیدم
لابد همون مانتو کوچیکه!!!
😒😒😒😒
پس تو دردت مانتو بود فقط ای خل و چل ولی شیطون انگاری توهم دلت پیشش گیر کرده میخوای براش تیپ بزنی اره
😄😄😄😄😏😏
نه جوونم فقط میخوام ظاهرم خوب باشه همین
😅😅😅😅😅
اره جون عمت تو گفتی و من باور کردم به نظرت الان بالا سره من دوتا گوشه درازه یا یه دمه دراز دارم اره فرزانه؟؟!
😉😉😄😄
با این حرفش زدیم زیر خنده و دوییدیم سمت خونه تا دیرمون نشه
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 20 -فقط میدونیم اسم کوچیکش حیدره. چهرهش رو هم درست یادم نیست.
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆☄
🔥☄🔥☄🔥☄
خب ادامه رمان خدمت شما
پارت 21 الی 30
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/71749
پارت 11 الی 20
https://eitaa.com/Dastanyapand/71840
پارت 21 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/72052
کلیه رمانهای کانال بدون نام نویسنده حرام شرعی است.
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 20 -فقط میدونیم اسم کوچیکش حیدره. چهرهش رو هم درست یادم نیست.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 21
-منم... منم همون...
-از اینی که گفتم دوتا بدید.
پشت یکی از میزها مینشیند. میگویم: همیشه همینکار رو میکنی؟
با انگشتانش روی میز ضرب میگیرد: اوم... نه... بعضی وقتام پفک... همش رو هم تنهایی میخورم.
چشمانش از شیطنت برق میزنند. میگویم: چرا تنهایی؟
لب ور میچیند: خب... این کار مال بعضی وقتاست که خیلی دلم میگیره. آخه گاهی، «خودم» غصه میخوره... براش از اینا میخرم که اینا رو بجای غصه بخوره.
لبخندی میزند متفاوت از همه لبخندهایش: حالا فکر نکنی دائم میام هلههوله میخرما... دو سه ماه یه بار اینطوری میشه.
فروشنده، بستنیها را مقابلمان میگذارد. چشمان آوید، از شوقِ بستنی برقی کودکانه میزنند: امروز دلم نگرفته، جایزهمونه. و البته مهمون منی.
از بستنی نسکافهای شروع میکند و یک قاشقش را در دهانش میگذارد. دستم به سمت قاشق میرود و کمی از بستنی تمشکیام را جدا میکنم؛ اما در دهان نمیگذارم. بیمقدمه و بیرحمانه میپرسم: اصلا مگه تو هم دلت میگیره؟ بهت نمیاد.
و باز هم همان لبخند متفاوت؛ اینبار عمیقتر. لبخندی که نه بر لب یک دخترِ بازیگوش، که بر لب یک زن جاافتاده و دنیادیده مینشیند و بعد از چند لحظه میگوید: مو هر دردآشنایی میشناسُم، رو لِبش خندهس/ خیالت ای دلِ شنگول و شادابُم نمیگیره؟
از لهجه جدیدش جا میخورم؛ از شعر هم. به آوید نمیخورد اهل شعر باشد. گیج میشوم: دلت از چی میگیره؟
-غمام رویاییان، چیزی شِبیه قصهها، اما/ پرِ شاماهی قصه، به قلابُم نمیگیره...
ابروهایم را بالا میدهم که بفهمد گیجتر شدهام؛ انقدر که نمیتوانم از زیباییِ شعر لذت ببرم. لبخندی به چهره گیج من میزند و ادامه میدهد: هلُم میده جلو؛ اما، جهان کارش عقبگرده/ مو او طفلُم که گردون از سر تابُم نمیگیره/ خودیکُش بوده ای دنیا از اول، آخر قصه/ اشاره میکنُم رستم! مو سهرابُم... نمیگیره!
دوست ندارم همهچیز را انقدر پیچیده کند. میگویم: دلت از چیِ دنیا گرفته؟
یک تکه از بستنیِ نسکافهایاش جدا میکند: نِفهمید و نمیفهمن مُنو درد مونه اینجا/ مو خط دکترُم خالو! کسی قابُم نمیگیره...
بستنی را در دهانش میگذارد و سریع همان آویدِ قبلی میشود: بخور آب نشه!
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 21 -منم... منم همون... -از اینی که گفتم دوتا بدید. پشت یکی از م
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 22
افرا قدم به اتاق میگذارد و بیمقدمه میگوید: فکر کنم یه نفر رو پیدا کردم که بتونه کمکت کنه.
نگاهم را از روی نقاشیِ سیاهقلم برمیدارم و به چشمان سبز افرا میدوزم. آوید هم کتابی که دستش بود را یک گوشه میاندازد و روی تختش مینشیند: واقعا؟ یعنی یه دستشویی رفتن سادهت انقدر میتونه برای ما مفید باشه؟
خندهام با دیدن جدیت نگاه افرا، در گلو خفه میشود. راستش افرا اگر کلاس نداشته باشد، جز دستشویی رفتن و غذا خوردن، دلیلی برای بیرون رفتن از اتاق ندارد. افرا به سمت آوید سر میچرخاند و چشمانش را تنگ میکند: نخیر، داشتم با یکی حرف میزدم.
آوید سر جایش بیقراری میکند: خب بگو دیگه!
افرا چند قدم میآید جلوتر تا ببیند چه میکشیدم. نقاشی جدیدی نبود. داشتم تلاش میکردم با توسل به حافظهام، چهره حیدر را کامل کنم. میگوید: یه شرط داره تا کمکت کنم.
ابروهای من و آوید همزمان بالا میروند و افرا به قاب عکس مادرش اشاره میکند: نقاشی من و مامانم رو بکش. کنار هم.
در دلم به او میخندم. همین؟ خب برو با مادرت عکس بگیر. برو به آلبومهایتان نگاه کن... شاید میخواهد برای روز مادر یا تولد مادرش، دستش پر باشد. شرطش خیلی کوچکتر از آن بود که فکر میکردم و سریع قبول میکنم: حتما. قبوله. خب، حالا کسی که میگی کی هست؟
افرا در کمدش را باز میکند و روسری و مانتویش را بیرون میآورد: من الان باهاش قرار دارم که درباره یه موضوع دیگه باهم صحبت کنیم. میتونی بیای و خودت باهاش حرف بزنی، ببینی چکار میتونه برات بکنه.
مثل فنر از جا میپرم؛ آوید اما، نگاه مرددش را چندبار میان ما و کتابهایش میچرخاند و بعد، محکم روی تختش مینشیند: شما برید. من درس دارم.
دهان من و افرا باز میماند از این خویشتنداریِ آوید در مقابل کنجکاویاش. افرا شانه بالا میاندازد و به من نهیب میزند: زود باش.
با افرا از خوابگاه بیرون میزنیم و قبل از این که من بپرسم قرار است کجا و چطور برویم سراغ این دوستِ مرموزت، ماشینی مقابلمان توقف میکند. افرا سوار میشود؛ اما من با دیدن کسی که پشت فرمان نشسته، خشکم میزند. چندبار پلک میزنم و به اطرافم نگاه میکنم تا مطمئن شوم بیدارم. افرا تشر میزند: چرا وایسادی؟ سوار شو دیگه.
خیره به چهره راننده، در ماشین را باز میکنم و سوار میشوم. چرا نمیتوانم چشم از چهرهاش بردارم؟ چرا نمیتوانم کمی، فقط کمی عادیتر برخورد کنم؟
زنی سی و نُه ساله روی صندلی راننده نشسته و با این که از مادرش بهتر میشناسمش، باز هم دیدنش از نزدیک برایم تازگی دارد. ریحانه منتظری. فعال حقوق زنان و مادر سه فرزند؛ و فعلا ساکن تهران. دکترای مطالعات زنان دارد و هرجا میرود، حسابی گرد و خاک میکند. به لطف رسانه و استقبال مردم، کمکم دارد یک چهره بینالمللی میشود. تمام سخنرانیها و مقالاتش را خواندهام و البته، جزئیاتی از زندگیاش هست که افراد معدودی از جمله من میدانیم؛ مثلا این که فرزند شهید است و همسرش هم یک مامور رده بالای امنیتی.
به خودم که میآیم، افرا من را معرفی کرده، منتظری سلام داده و انتظارِ جوابش را میکشد. سرش را طوری برگردانده که کمتر از سی سانتیمتر با صورتش فاصله دارم. کی فکرش را میکرد به همین راحتی و بدون کوچکترین تلاشی، برسم به سی سانتیِ منتظری؟
ذهنم را جمع و جور میکنم و چیزی که در فکرم میگذرد را به زبان میآورم: س... سلام... خیلی دلم میخواست از نزدیک شما رو ببینم. از دور، خیلی خوب میشناسمتون.
لبخند میزند و میخواهد راه بیفتد؛ اما دستی روی دستش مینشیند و اجازه نمیدهد. صدای دخترانه و ناآشنایی میگوید: میشه کارت شناساییتون رو ببینم؟
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 22 افرا قدم به اتاق میگذارد و بیمقدمه میگوید: فکر کنم یه نفر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
رمان امنیتی شهریور
قسمت 23
متوجه دختری میشوم که روی صندلی کمکراننده نشسته است و از آینه بغل، به من خیره است؛ با نگاهی پر از شک و تردید. جوان است؛ بیست و پنج، شش ساله. صدایش به خشکیِ برگهای پاییزی ست و نگاه تیزش، در پی یافتن کوچکترین سوءسابقهای به من دوخته شده. حق دارد. هرچه باشد، من یک خارجیام و به کشوری آمدهام که امنیت، برایش حکم چشم اسفندیار دارد و همزمان با چند سرویس جاسوسیِ قدرتمند جهان مچ انداخته.
منتظری میخواهد حرفی بزند؛ اما دختر دوباره حرفش را تکرار میکند: کارت شناسایی لطفا.
کارتم را درمیآورم و میدهم به دختر که حالا، روی صندلیاش چرخیده. به تلاشش برای محافظت از منتظری نیشخند میزنم. شنیده بودم اخیراً برایش محافظ گذاشتهاند و البته بعید هم نبود. نگاه شکاک محافظ، چندبار میان عکس کارت و چهره من رفت و آمد میکند. به هرحال، بررسی کارت شناساییام هیچچیز را تغییر نمیدهد. حتی خود من هم برنامه قبلی نداشتم برای این که فقط دوماه بعد از رسیدن به ایران، با منتظری در یک ماشین بنشینم. دختر کارت را پس میدهد و میگوید: بریم.
منتظری لبخندی خجالتزده میزند و راه میافتد: من و مادر افرا، از دبیرستان با هم دوست بودیم...
افرا چهره درهم میکشد و منتظری لب میگزد. از اینجا به بعدش، یک راز است میان این دوتا و فکر نکنم کشفش فایدهای به حالم داشته باشد. منتظری بحث را عوض میکند: خب چه خبر؟ امسال هم آمادهای که دنیا رو بهم بریزیم؟
افرا دوباره برمیگردد به حالت قبلش و میخندد: کاملا... و البته، به آریل هم گفتم بیاد... شاید بتونید کمکش کنید. درباره همون مسئله که توضیح دادم...
منتظری سرش را تکان میدهد: اوهوم... اون سرباز ایرانی...
دختر از آینه سمت راست، نگاه بیروحی به من میاندازد. اینبار نگاهش نه بدبینانه است، نه دلسوزانه و نه دارای هیچ احساس دیگری. منتظری چینی به ابرو و پیشانیاش میدهد و میگوید: هیچ نشونهای ازش نداری؟
-آدرس و اسم مرکز بهزیستی و اسم روانپزشکم رو پیدا کردم؛ ولی اون مرکز الان تغییر کاربری داده و نمیدونم کسی از کارمندهای سابقش هنوز هستند یا نه.
-اسم مرکزش چیه؟
-خورشید. الان شده مرکز تخصصی مغز و اعصاب خورشید.
منتظری سرش را تکان میدهد و لبخند میزند: میشناسمش. یکی دو سال بعد از این که توی اغتشاشات سال چهارصد و یک آتیش گرفت، خانم دکتر ساعی، یکی از شاگردهای دکتر سمیعی، پای کار بازسازیش ایستاد و دوباره سرپاش کرد.
-درباره خود اون سرباز چی؟ چیزی ازش نمیدونی؟
-یه تصویر خیلی محو از صورتش توی ذهنمه. گفت اسمش حیدره.
دختر محافظ، سکوتش را میشکند و با صدای خشکش میگوید: احتمالا حیدر اسم جهادیش بوده نه اسم واقعیش.
یک لحظه در دلم ناسزا میگویم به حیدر که حتی به اندازه گفتن اسم واقعیاش هم با من روراست نبود. مگر منِ پنجساله، جاسوس کدام سرویس بودم که فهمیدنِ نام یک مدافع حرم ایرانی، برایم ممنوع و غیرممکن باشد؟
منتظری ماشین را چند خیابان آنطرفتر پارک میکند، ترمز دستی را میکشد و میگوید: عکسی چیزی ازش نداری؟
-نه. آخه درست صورتشو یادم نمونده. سعی کردم پرترهش رو بکشم ولی نشده هنوز.
منتظری خجالتزده میگوید: دوست داشتم یه جای بهتر باهم صحبت کنیم؛ ولی اینجا خلوتترین جاییه که میشه پیدا کرد.
محافظ میگوید: عصر توی فرمانداری جلسه دارید. باید برای سخنرانی فردا هم آماده بشید. لطفا زودتر تشریف ببرید هتل برای استراحت.
نگاهی پر از شکایت به محافظش میاندازد: چشم. یکم صبر کن...
دختر محافظ، بیتوجه به این نگاه منتظری، نفس عمیقی میکشد و دوباره نگاه شکاکش را به من میدوزد، تیز و بیپروا. انگار میخواهد خطر را اطراف منتظری بو بکشد و من دوست دارم رک و راست به او بگویم: نترس، با منتظری کاری ندارم. ولی اگه موی دماغم بشی و اون نگاه لعنتیت رو نبری یه سمت دیگه، قول نمیدم کاری به تو هم نداشته باشم!
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور رمان امنیتی شهریور قسمت 23 متوجه دختری میشوم که روی صندلی کمکرانن
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 24
منتظری میگوید: انشاءالله قراره همایش بینالمللی بزرگداشت بانوان شهید رو، نیمه شعبان برگزار کنیم. امسال خیلی جهانیتر شده. از کشورهای آمریکای جنوبی، آفریقا و آسیای شرقی هم هیئت رسمی میاد. از روسیه و چندتا کشور اروپایی دیگه هم، افرادی برامون مقاله فرستادند و دعوتشون کردیم. خلاصه که، سرت قراره خیلی شلوغتر بشه افرا خانم. پوشش رسانهای باید به توان دو باشه.
چهارمین همایش جهانی بانوان شهید؛ که خود منتظری برگزارکنندهاش بوده. از ایران شروع کرده و کمکم آوازهاش جهانی شده. سالهای قبلی، بیشتر کشورهای عربی و جنوب غرب آسیا شرکت میکردند؛ ولی اگر چند سال دیگر ادامه پیدا کند، میزبان پنج قاره خواهد بود.
-سایت با منه درسته؟
این را افرا میپرسد؛ با شوقی بیسابقه. و منتظری پاسخ میدهد: بله. یه تیم بزرگتر بچین. میخوام توی دهتا خبر اول دنیا باشیم.
چشمانم گرد میشوند. نمیدانستم افرا از این هنرها هم دارد. تا الان معلوم شده حداقل بیست درصدش توی زمین بوده، و احتمالا به زودی این درصد بیشتر هم خواهد شد. منتظری رو میکند به من: شمام میتونی کمک کنی؟ به عنوان مترجم و راهنمای مهمونهای عرب. البته اگه دوست داری.
معلوم است که میخواهم. اصلا اگر پیشنهاد نمیداد هم خودم یک طوری بحثش را پیش میکشیدم. شانسم انگار امروز دارد خوب همراهی میکند. پیشنهادش را روی هوا میزنم: حتما.
ابروهای دختر محافظ فقط کمی به هم نزدیک میشوند و با دقت بیشتری، سرتاپایم را اسکن میکند. منتظری دست به سینه، تکیه میزند به صندلی: برای پیدا کردن اون سرباز ایرانی... فکر کنم یکی باشه که بتونه کمکتون کنه... افرا میشناسدش...
و طوری به افرا نگاه میکند که فقط افرا معنای نگاهش را بفهمد. لبخند افرا محو میشود و صمیمیت صدایش میریزد: نمیخوام برم سراغش!
چه ترسناک شد افرا! شده شبیه یک ببر که دارد قبل از حمله، خرناس میکشد و نگاه تهدیدآمیز به طعمه میاندازد. منتظری کامل برمیگردد و دلجویانه دست روی دست افرا میگذارد: این کار اسمش فراره، اونم فرار از کسی که خیلی دوستت داره.
ماجرا عاشقانه شد...! افرا پوزخند میزند، دستش را از زیر دست منتظری بیرون میکشد و در ماشین را با ضرب باز میکند. چه عاشقانه خشنی!
نمیدانم منتظری از عمد اینطور ضربه زد یا حماقت کرد؛ اما مطمئنم عمر این گفت و گو تمام شده. افرا از ماشین پیاده میشود و منتظری تلاشی برای برگرداندنش نمیکند. از عمد ضربه زده و خواسته فقط کمی، احساسات نهفته افرا را قلقلک بدهد. میخواهم دنبال افرا بروم که منتظری دستم را میگیرد: باهام در ارتباط باش. اگه بشه بهتره بری تهران، از مرکز خورشید پیگیری کنی. من به مدیر مرکزش میگم اسناد قدیمی رو بگرده.
تند تند سرم را تکان میدهم و لبخندهای ساختگی مودبانه تحویلش میدهم: خیلی ممنونم... لطف کردید. تشکر...
زیر نگاه تیز دختر محافظ، پیاده میشوم و بعد، میچرخم به سمت خیابان. افرا نیست. انگار از ماشین که پیاده شده، پرواز کرده به آسمان تا از دست من و سوالهای احتمالیام فرار کند.
***
آبان ۱۴۱۱، سالن همایش پیامبر اعظم(صلواتاللهعلیه)، دانشگاه اصفهان
وقتی خانم صابری رسید، دختر در دریای خون آرام گرفته بود. دیگر به خودش نمیپیچید. چشمهایش را بسته و بر بستر خونرنگش خوابیده بود. صابری دریای خون را که دید، ایستاد و دستش به حکم غریزه بقا، روی اسلحهاش رفت. یک دور سیصد و شصت درجهای زد و اطراف را نگاه کرد. کسی نبود. دوربین مداربسته، دقیقا داشت به دختر و دریای خون اطرافش نگاه میکرد؛ ولی چرا کسی نفهمیده بود؟
چادرش را جمع کرد و بالای سر دختر خم شد. دستش را برد زیر مقنعه دختر و گردش را لمس کرد. نبض دختر میزد؛ ولی کمفشار. چند ضربه آرام به گونه دختر زد: محدثه! صدامو میشنوی؟
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 24 منتظری میگوید: انشاءالله قراره همایش بینالمللی بزرگداشت ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 25
مژههای دختر کمی تکان خوردند. صابری در بیسیم گفت: حافظ حافظ، حافظ یک!
-حافظ یک به گوشم.
-وضعیت زرد. نیاز فوری به تیم امدادی دارم.
-کجا؟
-انتهای راهروی غربی.
-از اعضای تیمه؟
-بله. کل سالن و ورودی و خروجیها رو بررسی کنید.
-حتما.
صابری چادر دختر را کنار زد تا زخمش را ببیند. پهلوی دختر دریده شده بود؛ با چاقو. صدای قدمهای تیم امداد، صابری را از جایش بلند کرد. بالای سر امدادگرها ایستاد و تحکم کرد: بیسروصدا ببرینش. کسی نبیندش.
دوباره اطراف را بررسی کرد، به امید یافتن یک نشانه از ضارب. تنها اثر درگیری میدید. خون به دیوارها هم پاشیده بود و گلدان انتهای راهرو شکسته بود. خاکهاش کف راهرو پخش بودند و شاخه گلها شکسته بود.
-درگیر شده؟
صابری برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. حافظ یک بود، با دختری پشت سرش. صابری سر تکان داد و رو به دختر گفت: هاجر، تو اینجا وایسا و نذار کسی بیاد این طرف.
نگاه هاجر روی خونهای کف راهرو و جسم بیهوش محدثه روی برانکارد ماند و صدایش لرزید: زنده ست؟
-فعلا آره. حواست باشه، هیچکس نیاد اینجا رو ببینه. هرکس اومد اینور بهم اطلاع بده.
هاجر با دیدن چهره بیتفاوت و آرام صابری دلگرم شد. محکم و مصمم گفت: چشم.
صابری به راه افتاد و پشت سرش، حافظ یک. گفت: سالن و اطرافش رو بررسی کردین؟
-بچهها دارن میگردن.
-هیچ مورد مشکوکی ندیدین؟
-یه بسته مشکوک نزدیک در شرقی پیدا شده. گفتم تیم چک و خنثی بیان.
-ورود و خروج غیرعادی نداشتیم؟
-نه.
صابری دندانهایش را برهم فشار داد: توی سالن همایشه.
-گفتم یه استعلام درباره همه حضار بگیرن.
-احتمالا دوربینا کار نمیکنن؛ وگرنه زودتر میفهمیدیم. پیگیری کنید وضعیت دوربینا چطوریه.
و سرش را با تاسف تکان داد. هردو صدای یکی از اعضای تیم را از بیسیم شنیدند: قربان توی سطل زباله سالن انتظار یه بمب پیدا کردم.
صابری نفس عمیق کشید و پرسید: چطور فهمیدی بمبمه؟
-یه تایمر روشه.
صابری لبخند خشمآلودی زد: بهش دست نزن. الان میام.
حافظ یک به سر بیمویش دست کشید: میخواد گیجمون کنه. شاید هیچکدوم بمب نباشه.
صابری دوید: من میرم ببینم چه خبره. شما برید توی تالار، شاید لازم باشه تخلیهش کنیم.
حافظ یک دکمه بالایی پیراهنش را باز کرد تا بهتر نفس بکشد. روی پاشنه پایش چرخید و به سمت سالن همایش رفت.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 25 مژههای دختر کمی تکان خوردند. صابری در بیسیم گفت: حافظ حافظ،
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 26
***
صدای صلوات حضار از بالا تا پایین سالن سرازیر میشود و توی مغزم فرو میرود. به اصرار آوید، ردیف چهارم نشستهایم؛ نزدیکترین جایی که نسبت به جایگاه سخنرانی گیرمان آمد. و البته اگر کمی دیرتر میآمدیم، کلا باید قید صندلی را میزدیم و مثل خیلیها روی زمین مینشستیم.
با صلوات سوم، منتظری روی سن میآید و با گامهای موزون و سنگین، پشت میز و میکروفونش مینشیند. آوید مشتِ آرامی به بازوی من میزند: بترکی الهی. چرا دیروز نگفتین میخواین برین دیدنش؟ منم میخواستم با رزولوشن بالا ببینمش.
میخندم: همینم خوبه، برو خدا رو شکر کن.
زیر لب میگوید: تکخورا.
و دستش را زیر چانهاش میگذارد. افرا اما، در سکوت سرجایش نشسته؛ خیره به منتظری. از نگاهش پیداست که فکرش جای دیگر سیر میکند. بعد از ملاقات با منتظری، افرا تا بعد از غروب گم و گور شد و شب برگشت؛ با چشمان پف کرده و دماغ قرمز. نه من چیزی پرسیدم و نه او حرفی زد؛ اما مطمئنم به زودی خودش وا میدهد.
منتظری با بسم الله شروع میکند و هنوز درحال گفتن مقدمات سخنرانی ست که سه مرد و یک زن، به سوی سن میدوند. مردها کت و شلواری و زنها چادری. دویدنشان، آن هم در شرایطی که همه در سکوت و سکون، برای شنیدن حرفهای منتظری نفس در سینه حبس کردهاند، توجه خود منتظری را هم جلب میکند و البته ما را. با سکوتِ منتظری، همهمه در سالن جان میگیرد. همه میدانند دویدن چند مرد و زن مشکیپوش با هیبت بادیگاردها، آن هم در یک سالن همایش، اصلا معنای خوبی ندارد. سرم از بوی تند حادثه تیر میکشد.
روی سن، دنبال آن دختر محافظ میگردم و با دیدنش، دلم در هم پیچ میخورد. از پشت پرده بیرون میآید و سمت منتظری میدود. سرش را خم میکند تا حرفی بزند که محرمانه است؛ چون حواسش هست قبل از حرف زدن، میکروفون را خاموش کند.
منتظری با اخمهای درهم کشیده، با دختر گفت و گو میکند. بادیگاردها در میان نگاههای پرسشگر حضار، خودشان را به سن میرسانند و سوالاتی که از سوی مردم به سمتشان پرتاب میشود را بیپاسخ میگذارند.
منتظری وقتی میبیند محافظها دارند پشت هم از پلههای سن بالا میروند، با چشمان گرد از جا بلند میشود. یکی از محافظها که از بقیه سن و سالدارتر و درشتتر است، میکروفون را از روی میز برمیدارد و روشن میکند. چهار محافظ دیگر، دور منتظری را میگیرند و میبرندش پشت صحنه. همهمه بلندتر میشود. حالا دیگر همه فهمیدهاند واقعا اتفاق خوبی قرار نیست بیفتد.
مرد محافظ، پشت میکروفون فوت میکند و تمام سالن را با نگاه نافذش از نظر میگذارند. نگاهش که به من میرسد، چند لحظه مکث میکند میگذرد. نگاه من هم روی مرد محافظ قفل میشود. انگار جایی دیدهاماش. قدبلند و چهارشانه است، با سری کچل، پوست سبزه و تهریش سپید که خبر از سن بالایش میدهد. کجا او را دیدهام...؟
میگوید: توجه کنید لطفا... توجه کنید...
صدای بم و محکمش بر صدای زنبوروار گفتوگوها غلبه میکند و از آن میکاهد. ادامه میدهد: عزیزان، لطفا در کمال آرامش از سالن خارج بشید. سالن مورد تهدید تروریستیه.
خود کلمه «تروریستی»، مثل بمب میان جمعیت میافتد و میترکد. از یک جیغ شروع میشود و به تمام سالن سرایت میکند. مرد بدون این که حرف اضافهای بزند، میکروفون خاموش را روی میز میگذارد و همان بالا میایستد.
همه هجوم به سمت درهای خروجی بردهاند. کیف، تلفن همراه، بطری آب، خودکار و دفترچه و حتی آدمها... همه رفتهاند زیر دست و پا و جیغهاشان میان جیغ بقیه حل میشود. ماموران انتظامات و حفاظت، میان مردم و نزدیک در خروجی، سعی دارند این آشفتهبازار را سامان دهند و مردم را به سلامت از سالن خارج کنند.
انگار فقط ما سه نفریم که جیغ نمیزنیم. افرا سرش را محکم چسبانده به پشتی صندلی، چشم بسته و زیر لب چیزی زمزمه میکند. آوید هم روی صندلی، نیمخیز نشسته، دست من را در دستش گرفته و با چشمان نگران، خیره است به جمعیتِ هراسان که پشت درهای خروجی موج میزنند.
و من... گیجم.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 26 *** صدای صلوات حضار از بالا تا پایین سالن سرازیر میشود و تو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 27
مطمئنم ریز جزئیات را در جریان بودم. قرار نبود تا خود همایش بینالمللیِ بانوان شهید، خون از بینیِ منتظری بیاید و در سخنرانیها و جلساتی که میرود، حتی یک فندک روشن شود؛ چه رسد به بمب و حمله تروریستی. کدام خری این اتفاق را رقم زده؟ چرا به من نگفته بودند؟ من این وسط چکارهام؟
حس گس و تلخِ تردید، همراه اسید معدهام بالا میآید تا حلقم. اسید معده را قورت میدهم؛ اما تردید خودش را به مغزم میرساند و زنگ هشدار را روشن میکند. نکند لو رفتهام؟ نکند... نکند از اول قرار بود من بشوم قربانی و سپر بلا، تا یک احمق دیگر کارش را بکند؟ نکند اصلا این عملیات اصلی ست و من عروسک خیمهشببازیام؟
دانیال احمق... اگر واقعا چنین چیزی باشد، با دستان خودم خفهاش میکنم. فکر کرده من حاضرم به همین راحتی قید زندگیِ نازنینم را بزنم و بروم زندان؟ اگر واقعا به من خیانت کرده باشد، هرطور شده از چنگ نیروهای امنیتی ایران فرار میکنم، از زیر سنگ پیدایش گیرش میآورم و میکشمش...
من به ماموریتی آمدهام که آن دانیال بزدل حتی حاضر نبود بهش فکر کند. شاید هنوز نفهمیده من نه آن دخترِ لالِ پنج سالهام که زورش به پدرِ وحشیاش نرسد و نه آن دختر شانزده ساله احساساتی که خشمش را سر وسایل خانه تخیله میکرد. من الان آریلم؛ یک مادهشیرِ عصبانی.
بیش از آن که از انفجار قریبالوقوع یک بمب در سالن بترسم، نگرانم که این ظاهر آرامم، به چشم ماموران امنیتی بیاید و مشکوکشان کند؛ مخصوصا همان مرد کچل که فارغ از خطر انفجار، هنوز با آرامش بالای سن ایستاده و انگار کاری جز کاویدن میان جمعیت ندارد.
دست میگذارم روی دست آوید و فشارش میدهم: آ... آوید... ن... می... تو... نم... ن... ف... س... ب... ک... شم...
***
صابری بجای منتظری، بالای سن نشسته بود و به تالارِ آشفته و درهم ریخته نگاه میکرد. انگار واقعا در تالار بمب منفجر شده بود. بطری آب، کاغذ، خودکار، کیف، تلفن همراه و حتی لنگه کفش، روی زمین و صندلیها پخش شده بودند. حتی لپتاپ منتظری هم روی میز مانده بود و بعد از سه روز، باتریاش تمام و خاموش شده بود. کل ساختمان تالار را قرق کرده بودند؛ یک تیم داشتند از صحنه عکس میگرفتند و انگشتنگاری میکردند.
لپتاپ خودش را پیش کشید. میخواست فیلم تالار را از ابتدا تا زمان تخلیه ببیند؛ برای هزارمین بار. تنها فیلمهای تالار را فیلمبردارهای تیم رسانهای ضبط کرده بودند؛ که تنها شش زاویه در خود تالار و کمی از سالن انتظار را پوشش میداد. دوربینهای مداربسته در روز حادثه هک شده و از کار افتاده بودند.
هاجر از پلههای سن بالا آمد. در چهره جاافتادهی صابری، ردپای چیزی مثل خشم را میدید؛ شاید هم کلافگی. فلشی که در دستش بود را مقابل صابری گذاشت: اینا اطلاعات و سوابق تمام کساییه که توی سالن بودن. بررسیشون کردیم؛ چند نفری به نظرم مشکوک اومدن.
صابری فلش را به لپتاپ زد و بازش کرد. هاجر خم شد روی لپتاپ تا فایلها را باز کند و صابری خودش را عقب کشید: محدثه چطوره؟
-بهوش اومده و خدا رو شکر هوش و حافظهش سرجاشه. همونطور که گفته بودین، داره چهرهنگاری انجام میده.
فایل باز شد. هاجر گفت: بین دانشجوهایی که بودن، اتباع خارجی هم داشتیم. همه رو بررسی کردم و به چیز خاصی برنخوردم؛ بجز دو نفر. یکیشون آریل اباعیسی ست.
تصویر آریل و کارت شناساییاش را باز کرد و با لبخندی پیروزمندانه بر لبش توضیح داد: ادبیات فارسی میخونه و مسیحی لبنانیه. چیزی که دربارهش مشکوکه، اینه که چهارسال پیش پدر و مادرش رفتن لبنان؛ و یکم بعدش بدهیهای سنگین توی لبنان بالا آوردن و ناپدید شدن. آریل یه برادر دیگه هم داره که پنج ساله ایرانه و جامعهالمصطفی درس میخونه؛ ولی وقتی پدر و مادرش ناپدید میشن، توی لبنان تنها بوده. یه پسر که گویا از اقوام دورشون بوده، به دادش میرسه و بدهیها رو صاف میکنه؛ ولی هیچ خبری از پدر و مادرش نمیشه. من بیشتر دربارهش تحقیق کردم و فهمیدم آریل یه بازمانده از جنگ سوریه ست و پدرش داعشی بوده.
صابری بدون تغییری در حالت صورتش، به هاجر نگاه کرد: خب که چی؟
هاجر با حرارت بیشتری ادامه داد: خب این خیلی مشکوکه. شاید اونم مثل باباش باشه!
صابری شانه بالا انداخت: به نظرم دلیل منطقیای نیست؛ ما بازم بازمانده از جنگ سوریه داریم که پدر و مادرشون تروریست بودن؛ ولی جذب گروههای تروریستی نشدن. نمیتونی بگی چون ژن یه داعشی رو داره، حتما یه داعشیه.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 27 مطمئنم ریز جزئیات را در جریان بودم. قرار نبود تا خود همایش ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 28
هاجر وا رفت و لب برچید. صابری گفت: از برونمرزی استعلام گرفتی؟
-بله. گفتن کاملا پاکه؛ ولی من بازم بهش مشکوکم.
-اون یکی چطور؟
-آهان... دومی مشکوکتره. یکی از کارمندهای ساختمون مرکزیه که اون روز از عوامل برگزاری همایش بوده. سوءسابقه نداره و به نظر میاد پاکه؛ ولی دیروز صبح خانوادهش به پلیس اعلام مفقودی کردن و گفتن از پریروز عصر که رفته بیرون، برنگشته خونه و هنوز پیداش نکردن.
ابروهای صابری بالا رفتند: امیدوارم کردی. فکر کنم دست روی آدم درستی گذاشتی.
هاجر با تمام اجزای صورتش خندید: ممنون خانم.
-برو فیلمهایی که تیم رسانه گرفتن رو بررسی کن؛ اباعیسی و اون کارمنده رو سعی کن توی فیلم پیدا کنی. ببین کدومشون رفتارش غیرعادیه.
***
-بمبگذاری دو روز گذشته در سالن همایش دانشگاه اصفهان، بدون آسیب به هموطنان خنثی شد. هنوز هیچ گروهی مسئولیت این حمله تروریستی را بر عهده نگرفته است.
از اخبار چیز بیشتری در نمیآید. در تخت مثل مار به خودم میپیچم. تف به شرف نداشتهات دانیال... نمیدانم پیام بدهم یا نه. میترسم تحت نظر باشم. نگاهی به افرا میاندازم که زیر پتویش خزیده و مثل یک پریِ معصوم، دستانش را زیر سرش گذاشته.
نگاهم را میکشانم تا آوید که صورتش میان موهای فرفری و پرپشتش گم شده و بالشش را بغل کرده. حسرتشان را میخورم که میتوانند راحت بخوابند و به لو رفتن و دستگیر شدن و کوفت و زهرمار فکر نکنند. چرا همیشه، در هر جمعی، من بدبختتر از همهام؟
از جا بلند میشوم. تخت برای بیقراریام کوچک است. اتاق را قدم میزنم، طول... عرض... صدای ساعت روی اعصابم رفته. چهار و نیم صبح است، من فردا کلاس دارم، دارم از خستگی میمیرم و خوابم نمیبرد... اه.
چنگ میزنم میان موهایم. کدام گوری دیده بودم آن محافظِ کچلِ خونسرد را؟ چرا انقدر آشنا بود؟ چرا به من نگاه کرد؟ بدبخت شدم. حتما همین الان هم تحت نظرم. پرده را کمی کنار میزنم و پایین را نگاه میکنم؛ کسی نیست.
حاضرم تا ته جهنم بروم، ولی قدم به زندانهای امنیتیِ ایران نگذارم. به سمت کمد هجوم میبرم. کیف خاکستری سر جایش هست؛ وسایل داخلش هم. نکند افرا یا آوید آن را دیده باشند؟ اصلا شاید یک ریگی به کفش یکی از این دوتا هست. شاید همینها آدمفروشی کرده باشند که اگر اینطور باشد، خودم میکشمشان.
معدهام تیر میکشد. در کیف خاکستری را میبندم و به متر کردن طول و عرض اتاق ادامه میدهم. از خستگی، روی تخت سقوط میکنم. صفحه چت دانیال را باز میکنم. گور بابای همهچیز... دوست دارم هر فحشی که بلدم را بنویسم و برایش بفرستم.
اصلا اگر تحت نظر بودم، باید تا الان یک اتفاقی میافتاد دیگر... عملیات تروریستی سه روز پیش ناکام ماند و خنثی شد؛ بدون آسیب به هیچکس. خب دیگر منتظر چی هستند؟ تا الان باید دستگیر میشدم. من حواسم به همهچیز بوده. هیچکس تعقیبم نکرده. هیچ حرکت اضافه و خطرناکی نداشتهام. نه در لبنان، نه ایران. اصلا هیچ سوءسابقهای ندارم که کسی به من مشکوک شود؛ مگر این که یک نامردی من را فروخته باشد.
برای دانیال مینویسم: نزدیک بود بمیرم، احمق عوضی.
سریع آنلاین میشود و مینویسد: داشتی دیر میکردی، نصف عمر شدم عزیز دلم.
-زهر مار. کدوم خری این مسخرهبازی رو راه انداخت؟
-خر نبود، یه مشت سگ وحشی بودن.
سگ وحشی هیچ معنایی جز تهماندههای متوهم گروهکهای تکفیری ندارد. مینویسم: حواستون به سگای وحشیتون باشه. هار بشن، کار دستتون میدن.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 28 هاجر وا رفت و لب برچید. صابری گفت: از برونمرزی استعلام گرفت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 29
-حواسمون هست؛ ولی اینا از نژاد پیتبولاند. وقتی بزنه به سرشون، حتی صاحبشونم نمیشناسن.
پیتبول، وحشیترین نژاد سگ و به عبارتی، داعش. فکر میکنند میتوانند دوباره کمر راست کنند، خوشخیالها. مینویسم: یعنی قلاده پاره کرده بودن؟
-آره. اصلا قرار نبود اینطوری بشه. خیالت راحت. هواتو دارم عزیزم.
با خواندن کلمه «عزیزم» از طرف دانیال لرز میکنم. نمیدانم چرا؛ ولی همیشه مقابل ابراز محبتهایش حس انفعال داشتم و معذب بودم. پتو را تا چانه روی خودم میکشم که احساس لرزم کم شود. هنوز نمیدانم دانیال واقعا دوستم دارد یا نه. هیچچیزش به آدم نرفته؛ دوست داشتنش هم. ترجیح میدهم فقط همکار و نهایتاً فقط دوستم باشد؛ اما از این که پای عشق را به رابطهمان باز کنم، میترسم.
دانیال همیشه غیرقابلپیشبینی ست و یک برگ برنده در آستینش دارد. همیشه طوری رفتار میکند که انگار از قبل، ارادهاش محقق شده و به چیزی که میخواهد میرسد؛ چنین آدمی برایم ترسناک است.
صدای جیرجیر تخت آوید، از جا میپراندم. همراهم را خاموش میکنم و خودم را به خواب میزنم. آوید در رختخواب مینشیند، خمیازه میکشد و پاورچین پاورچین، از اتاق بیرون میرود.
اگر تا الان بیدار بوده باشد چی؟ اگر این بیقراریام را دیده باشد چی؟ نه... اگر دیده بود انقدر زود از جا بلند نمیشد... ولی الان دارد میرود چه غلطی بکند؟ دارد میرود کجا؟ میخواهم دنبالش بروم؛ اما پشیمان میشوم. نمیخواهم کار را خرابتر از این که هست بکنم. محکم به تخت میچسبم و پتو را دور خودم میپیچم؛ مثل وقتهایی که کمسنتر بودم و نیمهشب، بیخوابی میزد به سرم و وهم برم میداشت که پدرِ داعشیام، در خانه پنهان شده تا وقتی خوابم برد، بیاید و سرم را ببرد. و مثل الان، مچاله میشدم زیرِ تنها وسیله دفاعیام: پتو.
آوید برمیگردد به اتاق؛ بیصدا و آرام. تنها سایه شبحمانندش را میبینم که با هالهای بیجان و نقرهای از نور ماهِ پشت پنجره، پوشیده شده. چادر نمازش را میپوشد و سجادهاش را پهن میکند. ساعت چند بود مگر؟ هنوز که اذان نگفتهاند... دختره دیوانه.
***
چیز زیادی از این خیابان و دیگر خیابانهای تهران به یاد نمیآورم؛ اما واضح است که با پانزده سال پیش تفاوت زیادی دارد. به هر حال ایران همیشه در نظر من، جایی بوده با خیابانهای تمیز و امن و آفتابی، جایی خالی از صدای انفجار و جت جنگی و هنوز هم همانطور است.
ساختمان مرکز خورشید، ساختمانی ست نوساز به سبک معماری ایرانی و سردرش، کلمه «خورشید» با خط نستعلیق خودنمایی میکند. افرا آرام شانهام را هل میدهد: برو دیگه!
در مسیر اصفهان به تهران که بودیم، افرا بالاخره وا داد. گفت آن کسی که منتظری میگفت میتوانیم ازش کمک بگیریم، پدرش است. پدری که وقتی افرا بچه بوده، افرا و مادرش را رها کرده و رفته. بعد هم مادرش بیمار شده و فوت کرده. برای همین افرا در یک قهر طولانی با پدرش به سر میبرد و با وجود اصرار پدرش، نه حاضر است با او زندگی کند و نه حتی با او کوچکترین ارتباطی داشته باشد. بعد از فهمیدن راز افرا، با او احساس نزدیکی بیشتری کردم. هردومان یک چیز مشترک داشتیم: غم فقدان مادر و کینه از پدر. البته درباره افرا، فکر نکنم کینهاش به اندازه من شدید باشد.
افرا هم متقابلا، کمی گاردش را مقابلم پایین آورده و حاضر شده با من بیاید مرکز خورشید. فکر میکند هیچ چیز پنهانی از هم نداریم؛ دخترکِ سادهی بیچاره!
گرمای مطبوعی داخل مرکز هست که فشار سرمای آبان را از دوشم برمیدارد. تنها چیزی که سکوت مرکز را میشکند، صدای گریه و خندهی بچههاست که با گل و گلدانهای متعددِ چیده شده دور تا دور سالن انتظار، به فضا روح میبخشد. انقدر رنگهای به کار رفته در سالن، شاد و زیبا هستند که هرکس نداند، فکر میکند آمده مهدکودک نه مرکز درمانی. اینجا، بزرگترین و مجهزترین مرکز درمانی مغز و اعصاب کودکان در جنوب غرب آسیاست و یکی از پنج مرکز برتر مغز و اعصاب کودکان در جهان؛ که البته از این پنج مرکز، یکی دیگرش هم در ایران است.
میروم به سمت میز اطلاعات و کارمندِ پشت میز، زودتر سلام میکند؛ با لبخندی که به همه مراجعان تحویل میدهد: سلام. روزتون بخیر، چطور میتونم کمکتون کنم؟
هرچه جمله در ذهنم مرتب کرده بودم، از یادم میرود و دست و پایم را گم میکنم: ام... من...
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 29 -حواسمون هست؛ ولی اینا از نژاد پیتبولاند. وقتی بزنه به سرش
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄
☄🔥☄🔥☄🔥☄
📚رمان شهریور
قسمت 30
افرا به دادم میرسد و به کارمند میگوید: سلام. میخواستیم ببینیم چطور میشه کارمندهای قدیمی اینجا رو پیدا کنیم؟
لبخندِ کارمند روی لبهایش میماسد: قدیمی؟ منظورتون چه زمانیه؟
-کارمندهایی که قبل از آتشسوزیِ ده سال پیش اینجا کار میکردن.
جمله افرا را کامل میکنم: مثلا سال دوهزار و هفده... یعنی... نود و شش...
ابروهای کارمند بالا میروند و تهماندهی لبخندش هم محو میشود: این مربوط به مدیریت قبلی مرکزه؛ من اطلاعی ندارم. البته احتمالا هرکس اون زمان اینجا کار میکرده، تا الان باید بازنشست شده باشه.
لجم میگیرد؛ اما ناامید نمیشوم. پرونده پزشکیام را از کیفم بیرون میکشم و نشانش میدهم: ببینید... پزشک من ایشون بودن. میشناسیدشون؟
کارمند نگاهی به کاغذهای رنگ و رو رفته و قدیمی میاندازد و مشخصات پزشک. سرش را تکان میدهد: نه، ایشون رو اصلا نمیشناسم. اینا مربوط به مدیریت قبلی اینجاست.
افرا میگوید: چیزی از اسناد مدیریت قبلی ندارید؟
-متاسفم، نمیتونیم در اختیارتون بذاریم؛ چون محرمانه ست.
دستانم مشت میشوند تا به صورت کارمندِ لعنتی کفگرگی نزنم. افرا میگوید: میتونم با خانم دکتر ساعی صحبت کنم؟
-ایشون...
-بفرمایید، با من کار داشتید؟
خانمی همسن منتظری، کلام کارمند را بریده و حالا دست در جیب روپوش پزشکیاش، روبهروی ما ایستاده؛ با لبخند. افرا به سمتش برمیگردد: خانم منتظری گفتن که...
دکتر با دست اشاره میکند به سمت یک راهرو: بریم داخل اتاق صحبت کنیم.
در مقابل چشمان مبهوت کارمند اطلاعات، پشت سر خانم دکتر راه میافتیم. در یک اتاق را برایمان باز میکند؛ در دفترش را. دعوتمان میکند که روی مبلهای راحتی قهوهای رنگ بنشینیم و خودش هم کنارمان مینشیند: کاش زودتر خبر میدادید که تشریف میارید.
منتظر جوابمان نمیماند. برایمان چای میریزد و میگوید: ریحانه خیلی سفارشتون رو کرد. منم گفتم اسناد مدیریت قبلی رو بررسی کنن.
قلبم تندتر میزند. خودم را روی صندلی جلو میکشم: خب... بعد؟
بیتوجه به هیجان من، چند جرعه چای مینوشد و به پشتی صندلی تکیه میدهد: متاسفانه بیشتر اسناد مدیریت قبلی، ثبت الکترونیکی نشدن و خیلیشون هم توی آتشسوزیِ ده سال پیش از بین رفتن.
وا میروم؛ مثل کسی که به نزدیکیِ چشمه رسیده و متوجه شده که سراب دیده. دکتر لبخند میزند: حالا ناراحت نباش. من یه چیزی پیدا کردم که شاید به دردت بخوره.
امیدِ پژمردهام، دوباره جان میگیرد و امیدوارانه نگاهش میکنم. از جا بلند میشود و میزش را دور میزند. از داخل کشو، پروندهای بیرون میکشد و روی میز میگذارد: این پرونده توئه...
دستم به سمت پرونده دراز میشود؛ اما صدای دکتر متوقفم میکند: ولی بیشتر صفحاتش سوخته متاسفانه.
با احتیاط، پرونده را برمیدارم. افرا تذکر میدهد: مواظب باش خراب نشه...
پرونده را در یک کاور جدیدِ سبزرنگ گذاشتهاند و کاور قبلی، پوسیده و نیمسوخته است. تقریبا نیمی از صفحه مشخصاتم از بین رفته. چشمم به نام سلما که میافتد، مورمورم میشود. عکسی هم از روزهای اول ورود به ایران در پرونده هست؛ منِ بحرانزده و پریشانِ پنج ساله. من با موهای طلایی شانه نخورده، چهرهای زخمی، چشمان طوسی اشکآلود و پیراهنی رنگ و رو رفته.
#ادامه_دارد....
✍🏻 فاطمه شکیبا
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🔥☄
┊﷽┊
#نماز_رفع_فقردر_شب_جمعہ✔️
#بسیارمجرب
⃢⃢⃢⃢🧎🏻نماز رفع فقر
دو رکعت است
🔹درهررکعت:
🧎🏻⇇ حمـد
✙🧮 ۷ مـرتبه سوره انشراح
✙🧮 ۱۱مـرتبه آیه ۹و۱۰ سوره ص ⇉
رابخوان..
و
🪞بعدازنماز
🧮 هـزار بار بگو:
« یـٰا وَهّـٰاب »
📚 اعمال شب جمعہ ص۴۱
♥بخیل نباشیم
برای دیگران هم ارسال کنیم
روے لینڪ زیر👇 ڪلیڪ ڪنید.
{♡أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج♡}
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹
(💟 برای خوبان ارسال کنید)
📖 تلاوت صفحه ۴۳۹ قرآن کریم
، با قلم قرآنی هُدی
💐 هدیه به امام زمان علیه السلام
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگار نه انگار....🥺