کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_هفتم مامان: دستش درد نکنه همش به فکر ماست داشتم از
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_سی_هشتم
فقط تورو خدا نه نیار ..
چیه دخترم ؟؟
مامان از وقتی وارد این محله شدیم جز غم و غصه چیزی نداشتیم ، مامان بیا از اینجا بریم ... بریم یه محله دیگه
انقدر که از اینجا خیلی دور باشه
مامان یه نگاه 👁👁
به خونه انداخت و اه عمیقی کشید و گفت:
اره، این خونه جز نحسی چیزی برامون نداشت 😔😔
با عموت صحبت میکنم ...
بغلش کردم ..قربون مامان خودم بشم من😘😘
یه خمیازه بلند کشیدم
وااای خیلییی خوااابم میاد
😴😴😴
انقدر که امروز گریه
😭😭کردم چشمام سنگین
شده ...برم بخوابم
باشه عزیزم شب خوش
شب بخیر مامان ..
شب 🌙 جای خودشو به روز داد☀️☀️
با صدای زنگ ساعت بیدار
شدم
لباسامو پوشیدم
یه لقمه نون و پنیر گرفتم و
راهیه مدرسه شدم
تو حیاط زینب وکه دیدم
دوییدم طرفش🏃🏃🏃
سلام خوبی زینب ؟؟
سلام فرزانه خانم ..ممنون تو انگار بهتری
اره خیلی خوبم بریم سر کلاس
باشه ..
سحر از دور به ما نگاه میکرد
پشت سر ما وارد کلاس شد
اصلا دیگه نمیخواستم
ریختشوو ببینم 😡😡
دوستی با زینب واقعا لذت بخش بود
سحر هرکاری میکرد که من بهش نگاه کنم
اما فایده ای نداشت ..
چشمام همش سمت زینب بود
تو دوستی با سحر کلی افت
درسی داشتم اما حالا دیگه
وقت جبران بود 😊
خانم احمدی دبیر پرورشیمون
ازمون یه تحقیق خواسته بود
که من و زینب با هم هم گروه شدیم 👍👍
خب زینب مطالب مربوط به تحقیق و از کجا پیدا کنیم ؟؟!!
چون خانم احمدی
گفته بدون مراجعه به منبع یا سایت باید جمع اوری کنیم
حالا از کی بریم بپرسیم
که از نظر مذهبی بتونه کمکمون کنه؟؟
زینب خیلی راحت گفت:
عزیزم غمت نباشه
عباس میتونه😌😌😌
عباس؟؟!!
عباسکیه دیگه؟؟!!
داداشمه ، همونی که اون روز
دیدیش..
اهاان ...
عه پس اسم داداشت عباسه
مگه میتونه ؟؟
اره بابا خودش یه پا منبع
موضوعات مذهبیه
ایول به خودتو داداشت 😉
نمیدونم چرا هر وقت حرف
از عباس میشد گونه هام
سرخ میشد ...
من برای همیشه 📂📁
پرونده سحرو بستم و گذاشتم
کنار ..
از مدرسه که رفتم خونه
مامان گفت دخترم قراره شام
بریم خونه عموت
جدی؟؟
اره عزیزم ، امروز بهش زنگ زدم
قضیه خونه رو بهش گفتم
اونم ازم خواست شب بریم
خونشون حرف بزنیم
خونه عمو رفتنی من همیشه مانتویی میرفتم البته مانتوهام بلند بودن ...
اما این سری با چادرو حجاب کامل رفتم
عمو با دیدن من خیلی خوشحال شد راستشو بخواین
عمو دختر نداشت فقط ۳تا پسر داشت
پسر بزرگش که ۲سالی می شد ازدواج کرده و پسر وسطیش که اسمش محسنه ۵سال ازم بزرگتر بود اخریم که دوم راهنمایی
بخاطر همین عمو منو مثل دختر نداشتش دوست داشت
منو گرفت بغلشو پیشونیمو
بوسید
عمو جان چقدر ماه شدی
جدی عمو !! ولی من از ماه خوشگلترم 😉😉
ای شیطون این که معلومه
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_هشتم فقط تورو خدا نه نیار .. چیه دخترم ؟؟ مامان از و
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_سی_نهم
بعد از شام دور هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن مامان ـ داداش خودت که خبر داری ماشین نادر دست نخورده مونده تو پارکینگ
🚘🚘🚘🚘
اون خدا بیامرز قبل
فوتش اخرین قسطشو تصویه کرده بود 😔😔😔
هیچ وقت دلم نمیاد سوارش بشم ، قصد فروششو دارم
خواستم اول به اشناها بگم بعد به غریبه ها ...
عمو ـ خوب کردی زن داداش
شاید خودم برش دارم
چون ماشین خودم خیلی داغون شده
باشه داداش کی از شما بهتر
😊😊😊
در رابطه با خونه هم به دوستام و بنگاهای اطراف خونتون سفارش کردم
دستت درد نکنه ...
اسم پسر عمو وسطیم محسن بود اونم دقیقا هم تیپ و اخلاق عباس بود
خدایی خیلی پسره مودب وآرومیه
اون شب متوجه نگاهش شدم که زیر چشمی بهم نگاه میکرد
👀 👀 👀
دیگه وقت رفتن بود
عمو از محسن خواست که مارو به خونه برسونه
خونه که رسیدیم ازش تشکر کردیم ..
این روزا همش حالم خوب بود
چون فکرم از همه چیز راحت شده بود 😊😊😍
ما همیشه شیفت صبح بودیم
امروز سحر مدرسه نیومده بود
منو زینب تو حیاط نشسته
بودیم که دو تا افسر پلیس وارد مدرسه شدن
بعد از چند دقیقه ناظم با بلندگو اسم منو صدا زد
🎤🎤🎤🎤🎤
که برم دفتر مدیریت
زینب و من تعجب زده هم دیگه رو نگاه میکردیم
یعنی چیکارم دارن!!!
پس بلند شدمو رفتم درو
زدم و وارد شدم سلام دادم
ناظم ازم پرسید دخترم امروز سحر مدرسه نیومده حتما ازش
خبر داری !!
منم گفتم نه خانم
درسته ما همسایشونیم اما بنا
به دلایلی یک هفته ای می شه که باهاش در ارتباط نیستم
ناظم ـ اهاااان ، باشه ممنون میتونی بری
ببخشید خانم چیزی شده ؟؟
نه عزیزم...
رفتم پیشه زینب..
فرزانه چی شد چیکارت داشتن؟
هیچی فقط ازم سراغ سحرو گرفتن
منم گفتم ازش بی خبرم همین
اون روز بعد از ظهر تو اتاقم مشغول درس خوندن بودم
صدای اژیر ماشین پلیس از
کوچه اومد 🚓🚓🚓
پاشدم از پنجره بیرون و نگاه کردم درسته ماشین پلیس بود
که جلوی در سحر اینا پارک شده بود
سحر تو ماشین نشسته بود
و اعظم خانم با یه حالت اشفته ای رفت تو ماشین نشست
ماشین که رفت من دوییدم
پذیرایی پیش مامان ،
مامان ... مامان..🗣🗣🗣
چیه ..چی شده!!؟
چرا هول شدی ؟؟
وااای مامان نمیدونی چی شده
یه ماشین پلیس اومد جلوی در سحر اینا ...سحر تو ماشین بود
اعظم خانمم سوار شد رفتن
مامان ـ جدی؟ من نفهمیدم
صدای تلویزیون بلند بود
یعنی چی شده🤔🤔🤔
نمیدونم ، قضیه امروز مدرسه رو هم به مامان تعریف کردم
هر دومون رفتیم تو فکر
تقریبا ۳ـ۴ روزی میشد که سحر مدرسه نیومده ...
بعد از ظهر قرار بود برای انجام
تحقیق برم خونه زینب اینا
یه جورایی ته دلم عاشق عباس
شده بودم 😍😍😍
با ذوق و شوق رفتم خونشون
تو اتاق با زینب نشسته بودیم
مامان و باباشم خونه نبودن
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_سی_نهم بعد از شام دور هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_چهلم
منتظر بودیم تا عباس از پایگاه بیاد صدای باز شدن در حیاط اومد
زینب گفت: احتمالا عباسه🙂
منم حواسم نبود از زینب جلوتر
دوییدم طرف پنجره 🏃♀
عباس متوجه شد که دارم نگاهش میکنن اما به روی خودش نیاورد
زینب زد زیر خنده😂😄
اما چیزی نگفت ، وقتی متوجه کارم شدم مردم از خجالت😅
به زینب گفتم خب خیلی دوست دارم تحقیق تموم بشه
😅😅😅😅
زینب ـ اره میدونم مشخصه
بازم خندید😆😆😆
عباس یه یالا گفت و وارد اتاق شد سلام کردیم بهم
زینب موضوع تحقیق و بهش گفت اونم شروع کرد به نوشتن
منم خیره شده بودم بهش
زینب ـ خب من برم یه چیزی بیارم بخوریم زینب که رفت
عباس بلند شدو پرده هارو کشید کنار در اتاقم کاملا باز کرد
و نشست
منم ماتم برده بود😳😳
زینب اومده و عباس شروع کرد به توضیح دادن همچین محو تماشای عباس شده بودم
که اصلاتو یه عالم دیگه ای بودم
حرفش که تموم شد هردوشون
متوجه نگاه من شدن
زینب ـ فرزانه خب نظرت چیه ؟
اما من حواسم جای دیگه ای بود زینب به بازوم زد و گفت
اهااای دختر کجایی؟؟!!
میگم نظرت چیه؟؟
هاااا....نظرم چیه؟؟!!
امان از دست تو معلومه حواست کجاست
عباس سرشو انداخت پایین و یه لبخند زد منم گفتم باورکن
زینب اینجام 😁😁😁
اون روز عالی بود تونستم یه دل سیر عباسو ببینم
تو خونه همش پیش مامان
ازشون تعریف میکردم
مامانم با دیدن نشاطی که داشتم خوشحال میشد
صدای زنگ خونه بلند شد
گفتم کیه؟؟
اعظم خانم بود باتعجب گفتم
مامان اعظم خانمه...
وارد خونه شد سلام کرد
مامان ـ چیزی شده کاری داشتین ؟؟
میشه بشینم... بله بفرمایید
اغظم خانم شروع کرد به حرف زدن ، ماهم به حرفاش گوش میکردیم مثله اینکه حضور اون روزه پلیس بخاطر سحر بود
که یه روز تمام خونه نرفته بود
سحر با ندونم کاری هاش تو تله افتاده بود و توسط شاهین
سرش بلا اومده بود
وبا شکایت هایی که شده بود
قاضی حکم ازدواج اجباری
صادر کرده بود
اعظم خانم ـ قضیه این بود حالا ازتون می خوام هر اتفاقی که افتاده رو فراموش کنید
هفته اینده جمعه عروسیه سحرو شاهینه
اومدم دعوتتون کنم خواهش
میکنم بیاین
خوشحال میشم.
مامان رو به اعظم خانم گفت باشه میایم خوشبخت بشن
انگار دیگه سحر قصد ادامه تحصیل نداشت البته از اولم زیاد علاقه به درس و مدرسه نشون نمی داد خیلی ضعیف بود
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_چهلم منتظر بودیم تا عباس از پایگاه بیاد صدای باز شدن در ح
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_چهل_یکم
بعد رفتن اعظم خانم
مامان با بغض،گفت خدایا
شکرت که هوای دخترمو داشتی
وگرنه زبونم لال الان تو جای سحر بودی 😔😔
اره درسته مامان😔😔
هر سری که خونه زینب میرفتم
عشقم نسبت به عباس بیشتر میشد
😍😍😍😍
یه مشتری برای خونمون پیدا
شد که قصد معاوضه خونه خودش با خونه مارو داشت
از شانسم مرده درست همسایه
زینب اینا بود
خدایا انگار همه چی دست به دست هم داده بودن که من به
عباس نزدیک تر بشم
یعنی سرنوشت تقدیر منو به عباس گره زده بود
خیلی خوشحال بودم کارهای
اسباب کشی رو شروع کردیم
تمام وسایلارو کارگرا بار ماشین زدن ...
برای اخرین بار نگاهی به خونه انداختیم
منو مامان بغضمون گرفته بود
ولی چیکار می شد کرد
باید میرفتیم
یاد اون روزی که وارد این خونه شدیم بخیر ... با خوشی اومدیم حالا با ناخوشی ترکش میکنیم ، هیییییی روزگااااار
😩😩😩😩😩
زینبم برای کمک اومده بود
مامان خیلی از زینب خوشش اومده بود
مامان زینب معصومه خانم هم برامون ناهار اورد
خلاصه که تو همون دیدار اول
مهرمون تو دل همدیگه نشست
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
چقدر خانواده زینب خوب بودن
یعنی هرچی بگم کم گفتم
با کمکای زینب و مامانش،کارا زود تموم شد
پنجره اتاق من درست به خونه زینب اینا دید داشت
کارهای تحقیقمون هم خیلی خوب پیش میرفت
و دبیرمون امتیاز بالا بهمون داد
باید از عباس تشکر میکردم
از مامان خواستم که برای تشکر به خونشون بریم
یه جعبه شیرینی و یه پیراهن
برای عباس خریدیم
شب رفتیم خونشون بعد حال و
احوال پرسی مامان شروع کرد به تشکر ...
عباس اقا پسرم دست شما درد نکنه خیلی کمک کردین ممنون
عباس با خجالت گفت من که کاری نکردم فقط به خواهرام کمک کردم
با گفتن خواهرام یه خرده بهم ریختم ...والا چرا می گه خواهر
😡😡😡😡
روزها همین جور پشت سرهم
سپری میشد و من بیشتر در اتش عشق میسوختم
دیگه طاقت نداشتم
امتحانات خرداد ماهمونم شروع شده بود
امتحان و که دادیم تو مدرسه زینب و صدا کردم
زینب ـ جانم فرزانه؟؟!!
یه مدته میخوام چیزی بگم اما روم نمیشه
زینب ـ راحت باش بگوو عزیزم
راستش ...راستشو بخوای من
سرمو گرفتم پایین و گفتم
من از داداشت خوشم میاد😥😥😥😥😥
زینب زد زیر خنده😆😆
عه مگه حرف من خنده داره
😒😒😒😒
نه من از قبلم فکرشو میکردم که همچین چیزی باشه
زینب نمیدونم چه جوری بهش بگم که دوسش دارم
کمکم کن 🙏🙏
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_چهل_یکم بعد رفتن اعظم خانم مامان با بغض،گفت خدایا شکرت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_چهل_دوم
باشه کمکت میکنم 👍👍
یه جوری بهش میگم
ممنون 😊😊
عباس تو اتاقش مشغول کتاب خوندن بود
زینب رفت و پیشش نشست
داداش گلم چیکار میکنه
خواهر گلم دارم کتاب میخونم
😉😉😉😉
عباس اگه وقت داری یه خرده باهم حرف بزنیم
کتابشو 📚📚 بست و گفت
اهااان اینم از این ...
کتاب خوندن تعطیل ..
میخوام به حرف اجیم گوش،بدم 😊😊😊
عباس ...
جانم...
نمیخوام مقدمه چینی کنم میرم سر اصل مطلب ...
نظرت در مورد فرزانه چیه؟؟!!
اوووووم خب دختر خوب و محترمیه چطور؟؟
نه منظورم اینه که بهش حسی داری؟؟
ای کلک اومدی بازجویی کنی یا حرف بزنی؟!!
خب چرا دروغ بگم هر دوش 😉😉😉
حالا چی شده که این به ذهنت رسیده؟؟؟
راستش فرزانه مدتهاست که عاشقت شده امروز خودشو لو داد ازم خواست که یه جوری ازت بپرسم که توهم بهش احساسی داری یانه ؟؟
لابد ابجی خانم الان منتظر جوابی !!😄😄😄
اره خب فرزانه بیشتر منتظره تامن... چی بهش بگم
ببین زینب جان خودت که منو میشناسی اهل دوست شدن با دخترا نیستم اصلا خوشم نمیاد
زینب ـ پس جوابت منفیه؟؟
عباس ـ اهوووم
امیدوارم که داداش دختره دلخور نشه😰😰😰
صبح زینب اومد دنبالم که بریم نماز جمعه ...بعد نماز ازش پرسیدم ....
زینب بهم گفت که همه چیرو بهش گفتم اما متاسفانه جوابش منفی بود ..😔😔
یه لحظه بدنم داغ شد ریختم بهم چشام پره اشک شده بود من فکر کردم جوابش مثبته اونم دوستم داره😢😢😢
زینب ـ خودتو ناراحت نکن فرزانه ، تو روخدا...
وسایلمونو جمع کردیم که راهیه خونه بشیم عباس از سمت مردونه خارج شد تو کوچه پشت سر ما می یومد
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم برگشتم عقب رفتم سمتش...
اقا عباس شما چی فکر کردی
یعنی خیلی راحت با احساسه یه دختر بازی میکنی من فکر میکردم که شما هم نسبت به من یه احساسایی داری اما نه همش ساخته ی ذهنم بود
😢😢😢😢
ولی خیلی داغوونم کردین از روی
عصبانیت دهنمو باز کرده بودمو اصلا نمی دونستم چی دارم میگم
حسابی قاطی کرده بودم
حرفام که تموم شد گذاشتم رفتم
زینب موند و عباس ....عباس که خشکش زده بود
دیگه از اون روز به بعد اصلا خونه زینب اینا نرفتم حال روحیم خوش نبود
چند بار زینب اومد خونمون اوضاع منو که دید رفت پیشه داداشش...
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_چهل_دوم باشه کمکت میکنم 👍👍 یه جوری بهش میگم ممنون 😊😊
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_چهل_سوم
داداش، فرزانه اصلا خوب نیست
دلم خیلی براش میسوزه قبلا دچاره یه بحران شدید شده بود
الانم که اینجوری ...
خیلی عاشقت شده بود
چیکار کنم چه جوری کمکش کنم اخه😔😔😔
عباسم انگار ناراحت شده بود
بلند شدو رفت بیرون از خونه
شب دیر اومد مامان و صدا کرد تو اتاق
بعده چند دقیقه مامان خارج شد
🧕🧕🧕🧕
گفتم مامان چی شده
مشکوک میزنید ؟؟!!
هیچی دخترم داداشت میخواد زن بگیره...
چییییی...زن بگیره ؟؟
چرا یه دفعه این تصمیمو گرفت
کی هست حالا ؟؟
🤔🤔🤔
غریبه نیست میشناسیش...
فرزانه دوستته...
فرزانه!!!!😳😳😳
وااای خیلی خوشحال شدم رفتم تو اتاق عباس و بغلش کردم
قربون داداشم بشم که بهترین تصمیمو گرفت ..😍😍
مامان صبح زنگ زد خونه فرزانه اینا ... قراره خاستگاری رو برای امشب گذاشت
فرزانه ـ من تو اتاق نشسته بودم ودفترچه خاطراتمو مرور میکردم
مامان اومد کنارم
فرزانه میخوام یه چیز بگم فقط هول نشووو ...
چی مامان؟؟
امشب خاستگار داری
جا خوردم ..خاستگار😳😳
ولی من قصد ازدواج ندارم
یعنی بگوو نیان جوابم از حالا منفیه...😒😒😒
عه دخترحالا نمیخوای بپرسی کیه ؟؟!
خب مامان حالا کی هستن؟؟
عباس داداشه زینب
از خوشحالی گفتم عباس 😍
پریدم بالا مامان بگووو بیان
عه دختر چته هر کی فکر نکنه موندی ترشیدی تو که تا چند دقیقه پیش قصد ازدواج نداشتی چی شد معجزه شد!!
بنده خدا مامانم ماتش برده بود منم از خوشحالی ورجه وورجه میکردم عینه یه بچه😁😁
عباس کنار دوستش نشسته بود محسن امروز میخوام برم خاستگاری !!
عه مبارکه ...
ممنون حالا تو چرا پکری محسن ؟؟!!
چی بگم والا امروز برای دختری که دوسش دارم خاستگار میاد
عباس من خیلی دوستش داشتم اما حیف که دیر قدم گذاشتم ...😔😔😔
غصه نخور داداش هرچی که قسمت باشه همون میشه
مامان از عمو اینا هم خواسته بود که بیان تا در حقم پدری کنه...
صدای زنگ خونه اومد
مامان رفت به استقبال مهمونا
عمو هم کنار در ایستاده بود
زن عمو و بچه ها هم نشسته بودن
مهمونا که وارد شدن تا چشم عباس و محسن بهم افتاد هر دو خشکشون زد 😳😳😳
چون دوست عباس همون محسن پسر عموم بود
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_چهل_سوم داداش، فرزانه اصلا خوب نیست دلم خیلی براش میسوز
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_چهل_چهارم
محسن اومد جلو عباس و گرفت بغلش ...سلام داداشم خوش اومدی
بابا این عباس رفیق جون جونیه منه😄😄
مامان ـ چقدر خوب محسن جان...
اره زن عمو من همه جوره رفیقمو ضمانت میکنم ...
مهمونا اومدن سر جاشون نشستن مراسم خاستگاری شروع شد حرفا زده شد قول و قرارو گذاشته شد اخرایه مراسم بود که عباس از محسن خواست که یه لحظه برن حیاط
تو حیاط عباس دستشو رو شونه محسن گذاشت و گفت داداش هنوز دیر نشده من میتونم کنار بکشم خیلی شرمندم اصلا نمیدونم چی بگم
محسن ـ اخه تو که تقصیر نداری هردومون بی خبر بودیم شاید قسمت نبوده ...
نه محسن من نمیتونم این کارو بکنم الان میرمو همه چیزو میگم ...
نه عباس مرگ من این کارو نکن
اگه جای تو یه غریبه بود ناراحت میشدم ...
اما حالا بهترین دوستمه خیلی خوشحال شدم اصلاهم ناراحت نیستم تازه این جوری فامیلم میشیم پسر 😉😉
عباس ـ اخهههه داداش
اخه نداره
بریم خونه بیشتر از این منتظرشون نزاریم
انگشتر نشونو دستم انداختن و مهمونی تموم شد
💍💍💍💍💍
تا صبح نخوابیدم اصلا نمیتونستم باور کنم کی فکرشو
میکرد عباس که جواب منفی داده بود اما با خاستگاری غافل گیرم کرد
😍😍😍😍😍😍
فردا بعد از ظهر وقت عقد گرفته بودیم چون اونا صلاح میدونستن که بهتره زودتر محرم بشیم
مامان برام یه لباس بلند و شال و کفش سفید خریده بود
لباس و که پوشیدم مامان گریه اش گرفت 😭😭وااای فرزانه شبیه فرشته ها شدی نادر کجایی که این روزو ببینی
دختر کوچولومون داره ازدواج میکنه
منم گریم گرفت 😭😭😢
مامان اشکامو پاک کرد گریه نکن عزیزم من از خوشحالی گریه کردم
😄😄😄😄
صدای زنگ خونه اومد مامان درو بازکرد زینب اینا بودن
معصومه خانم از توی پاکت چادرو در اورد یه چادر سفید با گلای طلا کوب شده سرم انداخت و گفت فدای عروسم بشم که مثل یه تیکه جواهر میدرخشه 😘😘😘
رفتیم سوار ماشین شدیم
تو محضرم که نشسته بودیم بازم باورم نمیشد اخهه همه چیز یه دفعه ای شد
عاقد شروع کرد به خوندن خطبه منو عباس یه صفحه از قران و باز کرده بودیم بار اول جوابی ندادم مامان و معصومه خانم گفتن عروس رفته گل بچینه
بار دومم از روی استرس جوابی ندادم زینب به دادم رسید گفت عروس رفته گلاب بیاره
اما بار سوم که اومدم جواب بدم زینب گفت عروس و به جرم گل چیدن باز داشت کردن
که من این دفعه به داده زینب رسیدم. گفتم با اجازه ی بزرگترهای مجلس ...
مادرم و عموم که جای پدرم هستن
بللللللللللله
گل و نقل رنگی روی سرمون پاشیده میشد و من و عباس در حالی که لبخند به لبامون بود هم دیگرو نگاه میکردیم
دیگه محرم شده بودیم
وارد عشقی شدم که هیچ گناهی توش نبود وجود هیچ نامحرمی نبود
تازه اون لحظه بود که متوجه جواب منفی عباس شدم اون از روی غیرت و حیا خودشو نامحرم میدونست و نمیخواست در اون شرایط ابراز علاقه کنه شاید میخواست پاکی عشق و با یه غفلت و از روی احساس الوده نکنه
همه در حال تبریک و رو بوسی بودن
من رو به عباس گفتم ازت ممنونم تو بزرگترین و بهترین هدیه زندگیمو بهم دادی که اونم عشق پاک بود
عباس گفت :قابل شمارو نداره بانووو😉
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_چهل_چهارم محسن اومد جلو عباس و گرفت بغلش ...سلام داداشم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_چهل_پنجم
خانواده ی عباس مخالف بودن
که مدت نامزدی زیاد باشه
برای ما هم فرقی نداشت و
به نظرشون احترام گذاشتیم
مدت نامزدی نهایتش ٤ماه
قرار شد و ماهم تو این مدت
مشغول خرید جهیزیه شدیم
هردو خانواده بهم سخت نگرفتیم خوب همدیگرو درک میکردیم مثلا خانواده عباس از ما خواستن که تو خرید جهیزیه خیلی خودمون رو تو زحمت نندازیم و فقط گرفتن لوازم ضروری کافی بود ماهم در مقابل از تجملات خرید عروسی خود داری کردیم همه چیز خوب پیش میرفت
هدف دو طرف خوشبختی من و عباس بود
خدارو شکر از نظر خونه هم مشکلی نداشتیم به کمک دوستان بنگاهی عمو تونستیم یه خونه پیدا کنیم
خونه یه خرده نیاز به تعمیر داشت اما در عوض خیلی بزرگ بود یه حیاط بزرگ با گل و درخت ....
یه روز همگی دست به دست هم دادیمو رفتیم برای تمیز کاریه خونه ..ـ
خانواده ما و عباس اینا و عمو اینا بودیم
محسن و عباس دیوارارو رنگ میکردن
من و زینبم پنجره هارو
مامان و زن عمو و معصومه خانمم تو اشپزخونه مشغول تمیز کاری بودن ، عمو و احمد اقا بابای عباس هم کار حیاط و جاهایی که نیاز به تعمیر داشتن و به دست گرفته بودن ،
مثل یه خانواده ی خوشبخت و بزرگ شده بودیم همه با هم همکاری میکردیم
بالاخره کارا تموم شد
واقعا هم خدا قوت داشت چون از یه خونه قدیمی یه خونه رویایی ساخته بودیم
مامان به کمک عمو و زن عمو در عرض یک هفته تمام جهیزیه رو خریدن کارهای عروسیم انجام شد👍👍👍👍
این چهار ماه مثله برق و باد گذشت 💨💨💨💨⚡️⚡️
چون خانواده زینب مذهبی بودن قرار شد مراسم عروسی کاملا مختصرو ساده همراه با مولودی بر گزار بشه
انقدر از رسیدن به عباس خوشحال بودم که برام تجملات اصلا مهم نبود
لباس عروسم در عین پوشیدگی خیلی شیک و خوشگل بود
عباس بادیدن من گفت :
چقدر خوشگل شدی خانمیی
ممنون عزیزم تو هم عالی شدی
👌👌👌👌
پیشونیمو بوسید دوتا دستامو گرفت و روبروم ایستاد با لبخندی که رو لباش بود و عشقی که تو نگاهش بود بهم اروم گفت فرزانه قول میدم خوشبختت کنم عزیز دلم
تو زیباترین هدیه الهی من هستی😍😘😍😘😍
منم در جواب گفتم زیباترین مجنون من خوشبختی لیلی در کنار تو معنی میگیره 😍😘
مراسم عالی پیش رفت
برای ماه عسلمون هم یه سفره ۵روزه به مشهد ترتیب دادیم
شونه به شونه هم قدم به قدم هم هر روز چند بار برای پابوسی به حرم میرفتیم چقدر عشق واقعی لذت بخش بود به شیرینی عسل . ما خیلی هم دیگرو درک میکردیم و عباس هم تو زمینه های مختلف مذهبی کمکم میکرد
بعد از برگشت از مشهدو گذشت چند روز همش دچاره دلشوره میشدم ... یه دفعه دلم میگرفت .. احساس خفگی میکردم استرس میگرفتم
می ترسیدم که نکنه همه چیز تموم بشه و یه رویا باشه ...
تا اینکه یه روز عباس ازم خواست که مامان و مامانش اینا رو برای شام دعوت کنم
قبول کردم و تدارکات مهمونی رو دیدم....
هم جمع بودیم شام و خوردیم و مشغول حرف زدن شدیم
زینب کمکم کرد تا برای مهمونا میوه و چایی بیارم
عباس گفت امشب میخوام یه چیزی بهتون بگم که حتی فرزانه هم بی خبره..
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_چهل_پنجم خانواده ی عباس مخالف بودن که مدت نامزدی زیاد
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_چهل_ششم
چند روزی بود که درخواست رفتن به سوریه داده بودم وبا
اعزامم موافقت شده
امروز برگه اش به دستم رسید
📄📄📄📄📄
با شنیدن خبر جا خوردم بلند شدم رفتم تو حیاط ...
نشستم رو پله ، چادرمو کشیدم رو صورتم و گریه کردم
😭😭😭😭😭
عباس اومد کنارم نشست
خانمی...عه عه عه نگاه کن منوو
داری گریه میکنی ؟؟؟
پس داری خودتو لوس میکنی
که نازتو بکشم ..
اخه عشقم من که همه جوره
ناز کشتم گریه نکن دیگه ...
سرمو بلند کردم با چشای گریون بهش خیره شدم 😢😢😢
عباس چرا قبلا بهم نگفتی 😭
منم باید امروز خبردار می شدم
چه جوری دلت میاد تنها بزاری
فقط ۴ ماهه که ازدواج کردیم
بعد تو میخوای از اول زندگی منو تنها بزاری 😭😭😭
میگم چرا چند روزه دلم شور میزنه پس عباس تمام این خوشی ها خواب بود یه رویا که داره تموم میشه ...اره ...اره
😭😭😭😭
این چه حرفیه من نمیخوام تنهات بزارم هی میرمو میام
تازه تو تنها نیستی زینب و مامان و مامانتم هستن
عباس من نمیخواااام بری
اصلا نمیزارم 😩😩😩😭
پا شدم صورتمو شستم رفتم پیشه مهمونا
همه سکوت کرده بودن
احمد اقا ـ پسرم چرا قبلا چیزی نگفتی؟؟؟
اخه فکرشو نمی کردم که قطعی بشه
مامان ـ عباس اقااا پس تکلیف فرزانه چی میشه ؟؟ میخوای تنهاش بزاری
نه مامان جان به فرزانه هم گفتم
میام بهش سر میزنم یا در تماس میشم
شماها هم کنارشید دیگه مگه نه ؟؟؟
من از ناراحتی چیزی نمیگفتم 😔
مهمونا رفتن ...
من رو مبل نشسته بودمو چشام خیره به یه نقطه...
عباس اومد مقابلم رو زمین نشست
دستمو گرفت ..
فرزانه جان خانمم اونجوری نکن دیگه
ناراحت میشم ...
اشک چشام سرازیر شد
عباس این رسمش نبود که تنهام بزاری
بخدا حلالت نمیکنم 😭😭
اگه بری تنهایی بدون تو دق میکنم
بخدا حلالت نمیکنم تا اینو گفتم
عباس دستشو گذاشت جلو دهنم
با بغض گفت نگوو جان من نگووو
این حرفوو
اونم چشماش پره اشک شد 😢😢
فرزانه من ارزومه که برم
می خوام از حرم بی بی زینب دفاع کنم
می خوام از خواهر امام حسین از یادگارای علی و فاطمه دفاع کنم
بخدا دارم اتیش می گیرم که اینجا نشستم و کاری نمیکنم 😭😭
اجازه بده برم بر میگردم ...
انقدر حرفاش سوزناک بود که قلبمو
به رحم اورد
باشه ... باشه برو ولی قول بده که بر میگردی
عباس ـ ان شاالله...
برای نماز صبح که بیدار شدم
عباسو دیدم که سرنماز به سجده رفته و گریه میکنه ...😭😭 همش از خدا طلب شهادت میکنه
خدایا😭 شهادت ... شهادت نصیبم کن
رفتم کنارش نشستم عباس تو که گفتی بر میگردی 😢 چرا شهادت میخوای؟؟
فرزانه اگه من به ارزوهام برسم تو خوشحال میشی ؟؟
اره عشقم چرا که نه..
پس خانمم ارزوی منم شهادته
تو هم برام دعا کن بغلش کردم
اگه ارزوت اینه .. اگه قراره بری شهید بشی .😭😭 پس از خدا بخواه که من زودتر از تو بمیرم من نمیخوام بمونم شاهد مرگت باشم ...
هردو زدیم زیر گریه😭😭😭
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_چهل_ششم چند روزی بود که درخواست رفتن به سوریه داده بو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_چهل_هفتم
محسنم قرار بود با عباس بره چون باهم تقاضا داده بودن
📄📄
اصلا دلم نمیخواست روز جدایی برسه
همش خدا خدا میکردم که یه ماجرایی بیاد وسط یا به هر طریقی رفتنش لغو بشه
خیلی سعادت میخواد که مثل مادر وهب باشی تا بی چونو چرا خودت جگر گوشه ات رو راهیه میدان جنگ کنی
شاید مخالفت های من بخاطر قوی نبودنه ایمانم بود
در غیر این صورت باید با دستای خودم سربند یا فاطمه س به پیشونیش می بستم
قران تو جیبش میذاشتم و بند پوتین هاشو محکم می بستم و
موقع رد کردن از زیر قران
میگفتم : برو به سلامت شیر مرد من خدا پشت و پناهت
برای پیروزیت دعااا میکنم
ولی متاسفانه نمی تونستم بارها شد که پنهانی گریه کردم هنوزم دلم رضا نبود
😢😢😢😢
یه روز مونده بود به اعزام
همه خونه ما بودن مامانش،اینا و مامانم و عمو اینا
سعی میکردن یه جوری غیر مستقیم با حرفاشون دلداریم بدن که صبور باشم غصه نخورم
اما از روی حواس پرتی حرفاشونو متوجه نمیشدم
اونا حرف میزدن و من تو عالم دیگه بودم
فکرم پیش روز اعزام بود و روزایی که بدون عباس باید میگذروندم
سخت ترین جای افکارم شهید شدن عباس بود
مامان ـ فرزانه... دخترم ...حواست اینجاست
هاااا ..اره ...اره ..
یه لبخند زدمو گفتم دارم گوش میکنم . عین دیوونه ها شده بودم همش تو خونه اینورو اونور
میرفتم با کارهای الکی خودمو مشغول میکردم نمیخواستم پیششون گریه کنم
مامان رو به معصومه خانم گفت
خیلی براش نگرانم چرا اینجوری میکنه بمیرم براش که غصه اش و ریخته تو خودش نمیخواد ما
بدونیم
زینب ـ فرزانه الکی خودت و خسته نکن دختر ، بیا بشین
نه کلی کار دارم میخوام برم ساک عباس و ببندم
رفتم تو اتاق در کمد و باز کردم
ساک و برداشتم تو بغلم فشار دادم بغضم ترکید
😭😭😭😭
ساک به بغل کنج دیوار تو اتاق تاریک نشستم و گریه کردم
😭😭😭😭😭
معصومه خانم ـ زینب ...مامان جان برو پیشش تنها نباشه
چشم مامان
زینب اروم در اتاق و باز کرد
فرزانه رو دید که تو تاریکی اتاق نشسته و گریه میکنه
زینب ـ رفتم جلو و بغلش کردم منم گریم گرفت فرزانه تورو خدا چرا اینجوری میکنی چرا خودت و اذیت میکنی ابجی جونم 😭😭😭😭
فرزانه با گریه و هق هق کنان گفت : زینب تو که شاهد بودی من چقدر ناراحتی کشیدم رسیدن به عباس برام معجزه بود
مثله رسیدن به ارزوم
اما حالا رهاش کنم بره ...
نمی تونم ...😭 والا نمیتونم
یه دقیقه دوام بیارم
درکم کنید...😭
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_چهل_هفتم محسنم قرار بود با عباس بره چون باهم تقاضا داده
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_چهل_هشتم
زینب ـ پاشو ابجی گلم ..فقط توکلت به خدا باشه
برای سلامتی و موفقیت خودش و هم رزماش دعا کن
اصلا فکر کن عباس داره با دوستاش میره مسافرت چند روزه داخل کشوری و بر میگرده
این جوری اذیت نمیشی افرین زن داداش خوشگلم پاشو بریم
شب بود و از شدت گریه هایی که در طول روز داشتم خوابم برد
😴😴😴😴😴
خواب دیدم که تو یه بیابون ایستادم دقیقا مثل همون صحنه ای بود که خیلی وقت پیش تو دوران دوستی با سحر
دیده بودم
ولی اینبار عباسم اونجا بود
عباس داشت سمت اون ادم های قرمز پوش میرفت
اما تعدادشون زیاد بود و عباس تنها....
داد زدم عبااااس ...عبااااس
نرو ... برگرررد
گریه میکردمو میگفتم برگرد
😭😭😭😭
فقط سرشو چرخوندو یه لبخند بهم زدو رفت 😊😊
دوییدم سمتش خوردم زمین
بازم تو اون حالت صداش میکردم
خانمی که از نورانیت چهره اش
مشخص نبود
دستشو دراز کرد و دستمو گرفت
بلند شو دخترم
چرا بی تابی میکنی ..
بلند شدمو و با گریه گفتم
شوهرم داره میره اون تنهاست
تعداد قرمز پوشا زیاده ..میکشنش
گریه نکن فقط صبور باش صبور
ناگهان دیدم عباس تو میدان محو شد بلند صداش کردم عباس عباس عبااااااااااااسسسس
از خواب پریدم عباس اومد سمتم فرزانه چی شده
حتما خواب دیدی بزار برات اب بیارم
یه لیوان اب داد دستم
یه خورده خوردمو بقیه اش رو ریختم رو صورتم
خوابمو براش تعریف کردم
عباس گفت ان شاالله که خیره
ازش پرسیدم معنی خوابم چیه
به ارومی گفت معنیش اینه که فقط صبور باشی با صبر به همه چیز میتونی غلبه کنی
صبح شد ...
وقت رفتن بود...
عباس تو اتاق داشت لباساشو میپوشید نگاهش که میکردم
دلم میلرزید نمیخواستم با گریه و ناراحتی راهیش کنم
خودمو به هر زوری کنترل میکردم
انگار یه چیزی ته گلوم گیر کرده بود خفم میکرد
از زیر قران ردش کردم با بسم الله عباس سوار ماشین شدیم
قرار بود همگی کنار پایگاه جمع بشیم
چقدر شلوغ بود عمو اینا هم بودن
قاطی جمعیت شدیم ،
رفتیم پیششون
مامانمم رسید ... دو سه تا اتوبوس اومده بود ...
بعد سخنرانی مختصر توسط فرمانده
از رزمنده ها خواستن که سریع سوار ماشین بشن
🚌 🚌 🚌
عباس گفت دیگه وقته رفتنه اگه خوبی یا بدی از من دیدین به بزرگواریه خودتون حلالم کنید
همه زدیم زیر گریه 😭😭😭
معصومه خانم بغلش کرد پسرم ازت راضیم مادر جون ...برو به سلامت
همه نوبتی خداخافظی میکردن
تا نوبت به من رسید.....
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺 ✒️📋✒️📋✒️📋✒️ 📚رمان روزگار من قسمت_چهل_هشتم زینب ـ پاشو ابجی گلم ..فقط توکلت به خدا باشه ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚🌺
✒️📋✒️📋✒️📋✒️
📚رمان روزگار من
قسمت_چهل_نهم
نوبت به من رسید
گریه میکردم چشام پره اشک شده بود 😭😭
نمیتونستم صورت عباس و خوب ببینم
از جیبش دستمالشو در اورد
اشکامو پاک کرد
فرشته ی من گریه نکن اینجوری من موقع رفتن از ناراحتی دلم میگیره هااا
خب چیکار کنم
چه جوری گریه نکنم زندگیم داره میره نفسم داره میره 😭😭
من تنهایی چیکار کنم
عباس بهم قول بده که مراقب خودت باشی
عباس ـ ان شاالله🙂🙂
خانم گل پس تو هم یه قولی بده بعد رفتنم گریه نکن بی تابی نکن فقط برامون دعا کن
و صبور باش ...
باشه ولی قول نمیدم گریه نکنم اما سعی میکنم
همه سوار شدن ماشین میخواست حرکت کنه🚌 ..
عباس ـ من دیگه باید برم ...
منم که دیگه طاقت نداشتم چادرمو کشیدم رو صورتمو گریه میکردم عباس رو به زینب گفت
ابجی اگه من شهید شدم این نامه رو به فرزانه بده 💌
باشه داداش ...
یادت نره ابجی جون ..
نه خیالت راحت داداشم .
عباس ـ خدا حافظ همگی فرزانه رو دست شما میسپارم
مراقبش باشین
رفت و سوار ماشین شد محسنم اومد ازمون خداحافظی کنه
گفتم محسن ، جان هرکی که دوست داری توروخدااا مراقب عباسم باش
باشه خیالت راحت خدا نگهدار دعامون کنید
ماشین حرکت کرد عباس و محسن یه جا نشسته بودن از پنجره با لبخندی که داشتن ،
بهمون دست تکون میدادن
جوری خداحافظی میکرد عباس ، که انگار دیگه برگشتی در کار نبود
اومدیم خونه مامانم همراهم اومد تا تنها نباشم
نشستم رو مبل و زدم زیر گریه
مامان ـ دخترم ... مامان الهی قربونت بشه گریه نکن ...
پشت مسافر گریه شگون نداره
مامان ارومم کرد ازم خواست که یه قرص بخورم و بخوابم
همین کارو کردم از اثر قرص چشام بسته شدو خوابم برد وقتی بیدار شدم داشت اذان مغرب میداد نمازمو خوندم
سر نماز کلی دعا کردم
نماز ارومم کرد با مامان شام خوردیم بعد تلویزیون و روشن کردم کانال هارو رد و بدل میکردم
تو یکی از شبکه ها یه فیلم سینمایی شروع شد اسم فیلم دلشکسته بود
سرم و گذاشتم رو شونه مامان و نگاه میکردم
تو فیلم خانمه که همسر شهید بود از شوهرش و زمان جدایی میگفت یه جمله گفت که منو بهم ریخت
* به چشم خویش دیدم که جانم میرود *
💗🥀😭😭
وااای خدا این حرفش حالمو بدتر کرد خیلی بهم ریختم بازم زدم زیر گریه مامان نمی تونست ارومم کنه
هی میگفتم مامان من چیکار کردم من چیکار کردم 😭😭
اگه عباس شهید بشه نیاد
چیکار کنم خداااااا😭😭
به حدی حالم خراب شد که
دچار شکه عصبی شدم
😣😩😢
#ادامه_دارد....
✍🏻انارگل
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆📋✒️