شبتون خوش
ادامه رمان رو شروع میکنیم
👇🏻👇🏻👇🏻
📚فصل دوم رمان امنیتی شهریور
📚رمان خورشید نیمه شب
✍🏻 فاطمه شکیبا
🔖تعداد قسمت : 227
📗ژانر: مذهبی_امنیتی_درام_معمایی
⭕️دوستان این رمان پایان باز داره اگر دوست ندارید لطفا نخونید🙏🏻⭕️
پارت 1 الی 10
https://eitaa.com/Dastanyapand/72947
پارت 11الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/73121
پارت 31 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/73437
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/73761
پارت 71 الی 80
https://eitaa.com/Dastanyapand/73845
پارت 81 الی 90
https://eitaa.com/Dastanyapand/74064
پارت 91 الی 100
https://eitaa.com/Dastanyapand/74187
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚☄ ☄🔥☄🔥☄🔥☄ 📚رمان شهریور قسمت 105 میدوم. دیگری میگوید: صبر کن. فاطمه تو اون سالنه... آوید ت
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖خورشید_نیمه_شب💖
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 1
📖فصل اول: پیدایش
کفشهاش را درآورده بود که ردپایش روی فرش نماند و صدایی از راه رفتنش بلند نشود. خانه در تاریکی مطلق بود. تمام پردهها بسته بودند و مانع میشدند نور کمرمق ماه یا چراغهای خیابان به خانه برسد. چشم سلمان اما به تاریکی عادت کرده بود و میتوانست سایههای شبحوارِ اسباب خانه را از هم تشخیص دهد. با خودش گفت: محافظهاش کدوم گوریاند؟
محافظ اول، انتهای راهرو بر زمین افتاده بود؛ مثل یک درخت قطع شده. سلمان با تردید خم شد و با دست پوشیده در دستکش، انگشت روی گردن تپل مرد گذاشت. نبض نداشت و سرد بود؛ بیش از یک ساعت از مرگش میگذشت. یک خط بنفش دورتادور گردنش نقش بسته بود. احتمالا جای یک سیم نازک.
خفگی.
سلمان بهم ریخت. حس ششماش گفت: تله ست.
تصمیم گرفت به این احتمال توجه نکند. در آن تاریکی دنبال اثری از درگیری گشت. مجسمهای کنار محافظ چپه شده و سرش از تن جدا شده بود. انگار که مجسمه هم مرده باشد. بجز این، اثر درگیری ندید. آینه راهرو سالم بود، دو گلدانی که گوشه راهرو بودند هم. احتمال داد محافظ غافلگیر شده و تنها فرصت داشته حین دست و پا زدنش برای نفس کشیدن، مجسمه را بشکند. با احتیاط از روی محافظ رد شد. چند قدم جلوتر، وقتی وارد سالن شد، پایش به یک جسم سنگین و گوشتی خورد: محافظ دوم.
این یکی طاقباز افتاده بود، با چشمان باز و بیحرکت. لازم نبود نبضش را چک کند، یک نفر قبلا خال هندی قرمزی روی پیشانیاش کاشته بود. پس سرش متلاشی بود و تکههای خون و مو و مغزش به تار و پود فرش گرانقیمت زیر سرش نفوذ کرده بود. سلمان با خودش فکر کرد: از نزدیک زده که گلوله از پس کلهش دراومده. عوضی، گند زد به فرش به این گرونی.
غریزه بقای سلمان دوباره هشدار داد: تله ست.
کنجکاوی اجازه نداد حرف غریزهاش را گوش کند. میخواست بفهمد آن کسی که قبل از او جان محافظها را گرفته کیست. خانه را از نظر گذراند. چیزی بهم نریخته بود و اسباب و اثاثیه مجلل خانه، همه سر جای خودشان بودند.
-حتما از خودشون بوده که هیچ مقاومتی نکردن.
قرار نبود اینطور شود. یعنی میدانست آتش تسویه حسابهای سازمانی موساد قرار نیست دامن رونن بار را بگیرد. رونن بار تا چهار سال پیش، مدیر سازمان شینبت بود و حالا از مشاوران بسیار اثرگذار بر راهبردهای موساد. از پلهها بالا رفت تا خود رونن را پیدا کند. شاید هم رونن خودش این بلا را سر محافظانش آورده بود؛ اما چرا؟ باید رونن را پیدا میکرد.
از پلهها بالا رفت و به اتاق رونن رسید. در به اندازه یک شکاف باریک باز بود و از میان آن شکاف، نور زردرنگ کمجانی به فضای تاریک خانه میخزید. انگار که یک خط باریک زرد میان یک صفحه سیاه باشد. هیچ صدایی شنیده نمیشد، جز تیکتاک ساعت. هیچ حرکتی احساس نمیکرد. بجز سلمان و عقربه ثانیهشمار ساعت، تمام دنیا از حرکت ایستاده بود. سلمان یک دور اطرافش را پایید و سلاحش را به سمت در گرفت. آرام در را هل داد و نور شمعهایی که روی شمعدان هفت شاخه اتاق بودند، چشمانش را زد. چند ثانیه طول کشید تا به نور عادت کند و مقابلش را ببیند. زمینِ پارکتپوشِ اتاق آکنده از مایعی لزج و چسبنده بود؛ خون و شراب.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖خورشید_نیمه_شب💖
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 2
رونن بارِ شصت و شش ساله، بطری شراب در یک دست و سلاح کمری در دست دیگر، روی زمین نشسته و به تختش تکیه داده بود. چهرهاش زیر نور لرزان شمعها تاریک و روشن میشد. ریش و موهای کمپشت و سفیدش را تازه اصلاح کرده بود و کت و شلواری شیک و خاکستری پوشیده بود که به موهای سفید و صورت استخوانیاش میآمد. سرش را به عقب داده و روی تخت گذاشته بود و با چشمان باز، خیرهخیره سقف را نگاه میکرد. دهانش نیمهباز بود، لخته خونی از گوشه لبش بیرون زده و چهرهاش خالی از هر احساسی بود. روی بدنش، از قفسه سینه تا شکم، جای شش گلوله به چشم میخورد. روی پای چپش هم یک گلوله نشسته بود. بطری شراب در دست چپش وارونه شده و شرابش روی زمین ریخته بود؛ میان خونهای رونن.
سلمان کمی جلو رفت، خم شد و دست راست رونن را همراه اسلحه بالا آورد. اسلحه سنگین بود و خشابش پر. معلوم بود که رونن میخواسته خودش را بکشد؛ ولی یک نفر زودتر و خشنتر این کار را انجام داده. سلمان زیر لب فحش داد: کدوم خری این یابو رو کشته؟
***
-تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی...
انگار در خلاء شناورم. خودِ پنجسالهام را میبینم که روی تاب نشسته و میان خندههایش، تاب تاب عباسی میخواند و پاهایش را تکان میدهد. لباسی آبی به تن دارد؛ آبی روشن. قشنگترین لباسی که در عمرم دیدهام. موهایش طلایی ست، مثل مادر. سرش را عقب برده و موهایش را به باد سپرده است. عباس دارد تاب را هل میدهد و همراه منِ پنجساله، شعر میخواند.
کجاست اینجا؟
نمیدانم.
ناکجاآبادی ست که فقط یک تاب دارد، یک عباس و یک سلمای پنجساله.
آرسن بالای سرم ایستاده. از میان مژههایم میبینمش. انقدر بیحسم که نمیتوانم واکنشی نشان بدهم؛ حتی به اندازه تکان کوچکی به حنجره. و باز هم در خلاء شناورم. چشمانم هم در حدقه نمیچرخند. خیرهاند به آرسن که بالای سرم ایستاده. دستش را مقابل صورتم تکان میدهد. نمیتوانم واکنش بدهم. صدایش را نمیشنوم. سرش را برمیگرداند به عقب و بعد، خودش هم از میدان دیدم خارج میشود.
-نه... نرو آرسن... ساعت چنده؟ همایش چی شد؟
صدایم فقط در سر خودم میپیچد. بدنم را احساس نمیکنم که به تکان خوردن وادارش کنم. کیفم... بمب... همایش...
عباس دقیقا بجای آرسن ایستاده؛ با لبخند. دست به سینه. انگارنهانگار که من بمب همراهم بوده و قصد کشتن خواهرش را داشتم. پیراهنش خونین است و با کمی دقت، زخمهایی که روی پهلو و بازویش هست را میتوان شمرد؛ چهارتا. همانطور که در گزارش پزشکی قانونی خوانده بودم. اثر چهار ضربه چاقو، مثل گلهای رز تازه شکفته روی بدنش روییدهاند.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 3
صدایی محو و گنگ از دوردست میشنوم؛ صدای پیجر بیمارستان. پشت سر عباس، فقط سپیدی میبینم. یک پرده موجدار سپید. در وجودم دنبال یک سر سوزن نیرو میگردم تا در حنجرهام جمع کنم و بپرسم چه بلایی سرم آمده؟ نکند دستگیر شدهام؟ چرا چیزی را حس نمیکنم؟ نکند سایهام من را کشته؟ نکند دارم میمیرم؟ اگر بمیرم، میروم پیش عباس و مادرش؟ یا میروم جهنم؟
عباس انگار صدای فکر کردنم را شنیده که میخندد؛ طوری که دندانهایش پیدا شوند. آمده که نجاتم بدهد؟ یعنی آن معجزه رخ داده یا قرار است رخ بدهد؟ واقعا زنده است؟
آرسن دوباره برمیگردد. عباس را ندیده. پریشان است. عرق کرده و تندتند نفس میکشد. بالای سرم میایستد و کمی خم میشود تا بهتر ببیندم. آرام میگوید: آریل... صدای منو میشنوی؟ منو میبینی؟
نمیتوانم تکان بخورم؛ انگار بدن ندارم. پلک ندارم که با باز و بسته کردنش، به آرسن بگویم میبینمش. حنجره هم ندارم که حرف بزنم. جیغ میکشم: چه بلایی سرم اومده؟
صدای جیغم فقط در سر خودم میپیچد. عباس باز هم لبخند میزند و آرام زمزمه میکند: بخواب. قراره معجزه رو ببینی.
-من نمیخوام بمیرم. نمیخوام...
و باز هم، عباس فکرم را میشنود و میگوید: نترس. بهم اعتماد داری؟
-فقط به تو اعتماد دارم.
-پس چشمات رو ببند و آروم باش.
- منو از اینجا ببر... ببر یه جای دور.
-اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی...
سلمای پنج ساله، خودش را از روی تاب میاندازد و عباس در هوا میگیردش، در هوا میچرخاندش و سلمای پنج ساله، قهقهه میزند...
***
مسعود مرد را انداخت در صندوق عقب. ماشین از سنگینی وزن مرد نشست و بلند شد. کمیل کنار مسعود ایستاد و به مرد که دستانش بسته و دهانش چسب خورده بود نگاه کرد تا نشانهای از حیات پیدا کند. شکم مرد آرام بالا و پایین میرفت.
-مطمئنی نمیمیره؟
-آره. حواسم هست.
مسعود در صندوق عقب را بست و دستانش را به هم کوبید.
-خب، دیگه ازشون جلو افتادیم.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 3 صدایی محو و
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖خورشید_نیمه_شب💖
جلد دوم شهریور
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 4
-خب، دیگه ازشون جلو افتادیم.
هردو سوار ماشین شدند. مسعود استارت زد و راه افتاد. کمیل گفت: اون میخواست بکشدشون.
-هوم.
-ممکنه بازم اینطور بشه.
-سپردم هواشونو داشته باشن.
-تا کجا؟
-تا هرجا که برن.
-شایدم نباید اجازه میدادی در بره. چرا انقدر راحت گذاشتی از مرز خارج شه؟
-خودم مسئولیتش رو گردن میگیرم. فعلا بذار ببینیم چکار میکنه. هرجا لازم شد ورود میکنیم. کدوم طرفی میرن؟
-سمت شمال، اروپای غربی. نمیدونم مقصد نهاییش کجاست. انگار فقط میخواد دور بشه.
-اشکالی نداره، فقط نذارید مشکلی براش پیش بیاد.
*
انگار در گهواره خوابیدهام. چشمانم را باز میکنم، اما چیزی نمیبینم. بیشتر به عضلات چشمانم فشار میآورم. بازند؛ ولی فقط سیاهی میبینم. کور شدهام؟ نکند مُردهام؟
میخواهم جیغ بزنم، ولی صدایم درنمیآید. آرام زمزمه میکنم: آرسن...
لبانم تکان نمیخورند. یک چسب پهن، آنها را به هم چسبانده. صدایم تنها در سر خودم شنیده میشود. از بیرون، از جایی دور صدای گفتوگوهایی نامفهوم میشنوم. صدای داد و فریاد، صدای موج، صدای بم یک بوق بلند. پس نباید مُرده باشم. این صداها مربوط به دنیای زندههاست.
تکان میخورم، گاه آرام و گهوارهوار و گاه شدید و ناگهانی. سرم گیج میرود. انگار در یک جعبهام. شاید فکر کردهاند من مُردهام و میخواهند ببرند دفنم کنند... یا شاید چون مسلمان نیستم، میخواهند در کوره آدمسوزی بیندازندم... نه. ایرانیها کوره ندارند... گوش تیز میکنم. صدای مراسم ختم نمیآید؛ صدای همهمه است.
سعی میکنم تکانی به خودم بدهم. نمیشود؛ جانش را ندارم. دست چپم در محاصره یک آتل سفت و محکم است و نمیتوانم تکانش بدهم. فقط سیاهی میبینم و محدودیت حس میکنم. نکند گیر موساد افتادهام؟
هوا... هوا... هوا...
هوا هست. تنگی نفس احساس نمیکنم؛ هرچند مطمئنم در جایی به کوچکیِ قبر گیر کردهام. در قبرم گذاشتهاند؟ اینجا جهنم است؟ اشک آرام از گوشه چشمم میچکد. من نمیخواهم بمیرم... من باید برگردم به دنیای زندهها. هنوز زندگی نکردهام...
دست قدرتمند حمله پنیک، روی گلویم فشرده میشود. صدای جیغم تنها در سر خودم میپیچد. تقلا میکنم؛ فایده ندارد. این بار واقعا قرار است بمیرم. تکان شدیدی میخورم. سرگیجهام شدیدتر میشود و تنگی نفسم بدتر. صدای خودم را میشنوم که جیغ میکشم: عباس! کمکم کن! نمیخوام بمیرم!
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 4 -خب، دیگه ازشون جل
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
💖خورشید_نیمه_شب💖
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 5
*
افرا بهتزده به تابلوی سیاهقلمِ ناقصِ روی تختش نگاه میکرد. تابلویی در ابعاد آ.سه که روی تختهشاسی چسبیده بود و دستان آریل را انتظار میکشید تا کامل شود. آریل کجا بود؟ نمیدانست. هیچکس نمیدانست.
آوید با چشمان اشکی و بهتزده، روی تخت آریل نشسته و به زمین خیره بود. تمام روز را به گشتن دنبال آریل گذرانده بود؛ از صبح که فهمید آریل تصادف کرده، با پریشانی خودش را به بیمارستان رسانده بود؛ اما چیزی جز تخت خالی آریل و پرستارهای سردرگم نیافته بود. تلفن همراه و کیف آریل در بیمارستان بود. تمام بیمارستان را پابهپای نگهبانها گشته بود؛ اما هیچ. بقیه روزش را بجای این که در همایش بانوان شهید باشد، برای ماموران پلیس درباره آریل و گم شدنش
قطره اشکی روی صورتش سر خورد. دست دراز کرد و عروسک هلوکیتی آریل را از روی تخت برداشت. عروسک هم غمگین و غربتزده، منتظر آغوش آریل بود. آوید عروسک را در آغوش گرفت و سرش را بوسید؛ انگار که خود توضیح داده بود.
افرا آرام گفت: اینو... تو اینجا... گذاشتی؟
آوید سرش را تکان داد و دوباره آریل باشد، یا انگار که بخواهد دلداریاش بدهد و بگوید: نگران نباش، خیلی زود پیدا میشه.
افرا دوباره زمزمه کرد: آریل اینو کشیده؟
و باز هم آوید فقط سرش را بالا و پاین کرد. به سختی صدای گرفتهاش درآمد.
-همونه که ازش خواسته بودی، ولی من بهش گفته بودم اینطوری بکشه...
تصویر افرا و مادر و پدرش بود؛ و افرا این را نمیخواست. دوست داشت فقط خودش و مادرش باشد. هنوز بعضی سایهها ناقص بودند. امضا هم نداشت. افرا گفت: آریل خودش اینو اینجا گذاشته، مگه نه؟
-شاید.
-چرا باید نقاشی ناقصشو بذاره اینجا؟
آوید عروسک را محکمتر بغل کرد و شانه بالا انداخت. مغزش کار نمیکرد. خسته بود. افرا اما به فکر کردن ادامه داد.
-میدونسته که برنمیگرده. وگرنه صبر میکرد تا کاملش کنه. آریل خودش رفته. خودش خواسته که گم بشه.
آوید سرش را بالا گرفت و با چشمانی که اشک درشان موج میخورد، مستقیم به افرا خیره شد و نالید: آخه چرا باید اینطوری بره؟
افرا آه کشید و شانه بالا انداخت. آوید دوباره ناله کرد: آخه اصلا نمیتونه جایی بره...
کسی از آشناهای آریل نمانده بود که آوید و افرا با آنها تماس نگرفته باشند. فایده نداشت. آریل هیچجا نبود. انگار که از اول هم وجود نداشته باشد.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 5 * ا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖خورشید_نیمه_شب💖
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 6
*
نمیدانم چشمانم باز است یا بسته؛ همهجا سیاه است. بدنم درد میکند. انگار که در تمام این خواب و بیداری، به در و دیوار خورده باشم. به خودم تکانی میدهم و دردم بیشتر میشود. احساس میکنم در حرکتم. دنیا در حرکت است و دارد من را با خودش میبرد. انگار که در ماشینم. صدای موتور ماشین میآید. با وجود درد، سعی میکنم محکمتر تکان بخورم و جیغهای خفه بکشم.
دنیا از حرکت میایستد؛ این را وقتی میفهمم که کمی به سمت شانه چپ متمایل میشوم. سرم درد میکند، سرگیجه دارم و دلپیچه و حالت تهوع. گوش تیز میکنم. صدای باز شدن در ماشین میآید. صدای قدم زدن. میلرزم. صدای باز شدن یک در دیگر میشنوم، از نزدیک گوشم. و بعد، صدای باز شدن زیپ.
نور از بالای سرم توی صورتم میپاشد و تمام عضلات صورتم درهم جمع میشوند. ناخودآگاه نالهای از گلویم درمیآید. صدای نفس زدن کسی را میشنوم، ولی نمیتوانم چشمانم را باز کنم و بفهمم کیست. انقدر نزدیک است که نفسهای مضطرب و لرزانش به چهرهام میخورند. میگوید: چیزی نیست، نترس خب؟ میدونم سخته، یکم دیگه طاقت بیار. نمیذارم اتفاقی برات بیفته. فقط بهم اعتماد کن، یکم دیگه این وضعیت رو تحمل کن. ببخشید، چاره دیگهای نبود.
صدا را نمیشناسم؛ بس که گرفته و خفه است. سعی میکنم چشمانم را باز کنم و از میان پلکهای به هم چسبیدهام، فقط میتوانم سایه مبهمی از یک مرد ببینم. چهرهاش ضدنور شده و پیدا نیست.
بوی اتر میزند زیر بینیام. یک دستمال نمدار روی صورتم فشرده میشود و مرد با صدای خفه و آرامش میگوید: ببخشید، ببخشید... چاره دیگهای نیست.
*
-سلما... سلما بیدار شو...
چشمانم ناگهان باز میشوند و اینبار بجای سیاهی، با یک سقف شیروانی چوبی مواجه میشوم. انگار شناورم؛ هم جسمم هم ذهنم کرخت و بیحس شدهاند. چشمانم را دوباره میبندم: سلما... سلما... سلما... کجایی؟
اینجا مرحله بعدی جهان پس از مرگ است؟ بهشت است؟ من مُردهام؟ مغزم کمکم به کار میافتد و شروع میکند به یادآوریِ آخرین تصاویرِ ثبتشده در حافظه. عباس آنسوی خیابان... بوق ماشین... احساس کرختی... آرسن... بیمارستان... تاببازی...
با تمام قدرت، تکانی به تارهای صوتیام میدهم و اولین اسمی که به ذهنم میرسد را به زبان میآورم: آرسن...؟
اینبار صدای گرفته خودم را میشنوم. دهانم باز است. لبانم از شدت خشکی میسوزند؛ گلویم هم. کمکم حس به بدنم باز میگردد و اولین ادراکم از اعضای بدنم، دردِ دست چپ است. سنگینتر و دردناکتر از آن است که بتوانم تکانش بدهم؛ آتل محدودش کرده.
تمام بدنم کوفته است. باید به خودم جرات بدهم و چشمانم را در حدقه بچرخانم، بلکه چیزی بیشتر از سقف شیروانی دستگیرم شود و بفهمم چه بلایی سرم آمده...
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖خورشید_نیمه_شب💖
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 7
تکانی به گردنم میدهم. درد میگیرد. میچرخانمش به سمت راست. با دیواری به رنگ آبیِ روشن و کمرنگ مواجه میشوم، و یک قفسه کتابخانهی هفت طبقهی سفید چوبی در سهکنج دیوار. یک میز و صندلی هم زیر پنجرهای با پرده بسته گذاشتهاند؛ باز هم سفید و چوبی. اتاق بوی رنگ و چوب تازه میدهد؛ بوی تازگی. پردههای فیروزهای رنگ پنجره بستهاند و نور اتاق را چراغهای الایدیِ روی سقف تامین میکنند.
اینجا کجاست؟
این سوال مانند هوهوی باد در سرم میپیچد. با دقت گوش میکنم. صدای هوهوی باد... از بیرون صدای هوهوی باد میآید و از داخل، صدای تیکتاک ساعت. دیوار سمت راست که ساعت نداشت. سر میچرخانم به سمت دیوار سمت چپ. دوباره گردنم درد میگیرد.
سمت چپم، کنار تختی که بر آن خوابیدهام، یک پاتختیِ چوبی سفید میبینم، با یک گلدان آبیِ سفالی روی آن. داخل گلدان، یک دسته گل بنفشه تازه گذاشتهاند؛ انقدر تازه که انگار همین الان شکفتهاند. کنار گلدان، یک بطری آب معدنی ست و یک بشقاب با دونات داخلش؛ و الان برای من این بهترین بخشِ اتاق اسرارآمیز است. شاید اینجا بهشت باشد، یا جهان پس از مرگ. شاید هم روحم به یک بدن دیگر رفته و دچار تناسخ شدهام؛ یک فرصت تازه برای زندگی دارم در یک کشور و خانواده جدید.
روی آرنج دست سالمم تکیه میکنم تا بنشینم. روی یک تخت یک و نیم نفره گرم و نرم خوابیده بودم؛ این یکی هم سفید و چوبی، و با ملافه و پتوی فیروزهای که پر است از پروانههای ریز سپید. روی دیوار آبی رنگ مقابلم، یک ساعت دیواری گرد هست با قاب آبی کمرنگ و زمینه سپید؛ و اعداد یونانی. ساعت، دو و نیم را نشان میدهد. دو و نیم ظهر یا شب؟ نمیدانم.
- اینجا شبیه بیمارستانه؛ ولی بیمارستان نیست. اتاق هیچ بیمارستانی کتابخونه و میز تحریر نداره... شایدم اینجا بهشته. یه جور بهشت که برای من ساختنش. شاید الان عباس بیاد تو و منو با خودش ببره پیش بقیه مُردهها. شایدم تا ابد باید اینجا زندگی کنم، یه جایی که نه خیلی جهنمه نه خیلی بهشت.
بطری آب را برمیدارم و آکش را باز میکنم. تنها چند جرعه مینوشم و برای آرام کردن صدای قار و قور شکمم، سراغ دونات میروم. هنوز کمی گرم است و تازه؛ پس همین چند دقیقه پیش یک نفر اینجا بوده... شاید آرسن، شاید هم عباس یا شاید... خدا؟ پدر مقدس؟ یهوه؟ بودا؟ خدایان یونانی یا شاید ایزدان ایرانی؟ خیلی کنجکاوم که ببینم بالاخره دنیا دست کدامشان بوده. خوبی مرگ این است که تکلیف خیلی چیزها را برایت مشخص میکند.
قبل از این که دونات را گاز بزنم، به این فکر میکنم که نباید خوردنش خطرناک باشد؛ یعنی کسی که من را تا اینجا آورده حتما نمیخواسته من را با دونات مسموم بکشد. با همین فکر، دونات را میخورم و مغزم بهتر به کار میافتد.
پتو را کنار میزنم و به خودم نگاهی میاندازم. هنوز مانتو و شلواری که آخرین بار پوشیده بودم را به تن دارم؛ اما لباسهایم خاکیاند. دست سالمم را به پاهایم میکشم. سالماند؛ اما سر زانوی شلوارم پاره شده و زانویم خراشی سطحی برداشته. همان دست را میکشم روی سرم؛ روسریام باز شده و روی شانهام افتاده. سمت راست پیشانیام را با گاز استریل بستهاند. هنوز درد میکند و یک رد خون روی پیشانیام خشکیده. یعنی آدم همانطوری که مُرده، میرود به جهان دیگر؟ خبری از لباس بلندِ سپید و حلقه معلق روی سر، یا بالهای کوچک سپید نیست؟
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ق
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖خورشید_نیمه_شب💖
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 8
بگذار واقعبینانهتر فکر کنم. اینطور که معلوم است، یک تصادف را تنها با یک دست و سر شکسته از سر گذراندهام. ولی الان کجا هستم؟ خانه آرسن؟ خودش کجاست؟ عملیات چه شد؟
از تصور عملیات و موساد و دردسرهایش، در مغزم احساس سوزش میکنم. از جا بلند میشوم. باید بگردم. باید از این اتاق بیرون بروم تا از این برزخ زندگی یا مرگ بیرون بیایم.
به سختی روی پاهایم میایستم. روی پاشنه پایم، یک دور سیصد و شصت درجهای میزنم تا دوباره اتاق را ببینم. یک کمد سفید چوبی، سمت چپ تخت کنار دیوار است و کف اتاق پوشیده با پارکت. به سمت در اتاق قدم برمیدارم؛ دری سفید که در دیوارهای آبی روشن محاصره شده. حتما کلید همه مجهولات بیرون این در است. دنیای جدیدم؛ جهنم یا بهشت.
دستگیره در را به پایین فشار میدهم؛ باز نمیشود. محکمتر فشار میدهم؛ چندین بار، تند و پشت سر هم. قفل است. چند بار با مشت به در میکوبم.
-آهای! در رو باز کنید!
دوباره برای باز کردنش تقلا میکنم. نمیشود. سمت راست بدنم را میکوبم به در. دستِ آسیبدیدهام تیر میکشد. صدای بم لرزش در، سرم داد میزند که: راه خروجی نداری. من قفلِ قفلم و تو اینجا زندانی هستی.
انگار اتاق تنگتر شده است. انگار قفل در اتاق دور گردنم پیچیده شده و راه نفسم را بسته. پیشانیام را روی در تکیه میدهم و باز هم دستگیره را بالا و پایین میکنم. نمیتوانم نفس بکشم. نه... نه... الان وقت حمله پنیک نیست. نفس بکش دختر... نفس بکش...
سرم را رو به بالا میگیرم و خودم را وادار میکنم که هوا را به ریههایم بکشم. نفس عمیق... پنج ثانیه... آرام آرام بیرونش میدهم. باید به چیزهای خوب فکر کنم؛ به عباس. به آوید. به ایران... عباس را در ذهنم تصور میکنم که دارد میگوید: اهدئی روحی... لاتخافی عزیزتی...
بهتر نفس میکشم. مغزم دوباره به کار افتاده. عباس من را آورده تا اینجا؛ چرا بقیهاش را کمکم نمیکند؟ اصلا واقعا نجات پیدا کردهام یا گیر افتادهام؟ این زندان موساد است یا نیروهای امنیتی ایران؟ بلند میگویم: عباس کجایی؟ من نمیدونم باید چکار کنم...
و ناامیدانه و آرام مشت میزنم به در. بعید است مُرده باشم. توی دنیای مردگان نباید خبری از قفل در و این چیزها باشد! یا شاید جهنم این شکلی ست؛ ماندن در یک اتاق ساده که درش همیشه قفل است؛ درحالی که داری در بیخبری دست و پا میزنی.
دوباره برمیگردم تا اتاق را ببینم؛ سرتاسرش را. سپید و آبی ست؛ ملایم و آرامشبخش. رنگش را دوست داشتم اگر در شرایط بهتری بودم. چراغی در ذهنم روشن میشود و به تکاپو میافتم؛ تکاپوی گشتن اتاق برای پیدا کردن یک وسیله ارتباطی. موبایل، تلفن، لپتاپ... هرچیزی که به جهان بیرون پیوندم بدهد. از کمد شروع میکنم. بوی چوب نو و لباس نو میدهد. چند دست لباس زنانه داخلش هست؛ همه اندازه من. داخل کشوهایش هم لباسهایی هست باز هم اندازه من؛ انگار که قرار است واقعا اینجا اقامتگاه ابدیام باشد. کسی که لباسها را خریده، حتی سلیقهام را هم میدانسته و همه به رنگ و مدلی هستند که دوست دارم. بیشتر لباسها زمستانیاند؛ عایق، پشمی و کلفت. خیلی گرمتر از آنچه تابهحال دیده بودم به نظر میرسند.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖خورشید_نیمه_شب💖
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 9
از کمد و کشوها چیزی به دست نمیآورم، جز این که با کسی طرفم که مرا خوب میشناسد و میخواهد اینجا ماندگارم کند؛ یا شاید میخواهد هشدار بدهد که بیش از آنچه فکر کنم بر افکارم مسلط است. به جان کتابهای کتابخانه میافتم. جلو و عقبشان میکنم، ورقشان میزنم، همه را دقیق میکاوم. بیشترشان ادبیات کهن فارسی و رمانهای معروف جهاناند؛ کتابهایی که اگر در موقعیت بهتری بودم، ازشان دل نمیکندم. باز هم کسی که این اتاق را چیده، شناختش را از من به رخ کشیده است. میترسم. چه کسی من را انقدر خوب میشناسد و میتواند بیاوردم به چنین ناکجاآبادی؟
میز تحریر را میگردم. کشوهایش خالیاند و روی میز، بجز یک چراغ مطالعه و یک کتاب چیز دیگری نیست. کتاب روی میز را برمیدارم: هری پاتر و یادگاران مرگ.
زیر لب تکرار میکنم: هری پاتر و یادگاران مرگ... یعنی چی؟
کسی که من را انقدر دقیق میشناسد، حتما برای گذاشتن کتاب روی میز هدفی داشته. سعی میکنم روزهای نوجوانیام و رمان هری پاتر را به یاد بیاورم. ماجرایش چی بود؟ کتاب را باز میکنم. روی یکی از صفحات اوایل داستان نشانک گذاشتهاند؛ همان قسمتی که هری و دوستانش از دست مرگخوارها در خانه شماره دوازده میدان گریمولد پنهان شده بودند. خانهای که از بیرون دیده نمیشد، افسونهای حفاظتی شدیدی داشت و هری که تحت تعقیب بود باید آنجا میماند.
اختفا...
تهدید...
ماندن در خانه...
من گیر نیفتادهام؛ ولی در خطرم. باید در خانه بمانم. باید مخفی شوم... ولی از کجا معلوم کلک نباشد؟
باز هم میگردم. کشوهای پاتختی را هم باز میکنم؛ اما هیچ دستم را نمیگیرد. روتختی و تشکش را زیر و رو میکنم. زیر بالش، دستم میخورد به یک جسم سخت و سرد. خشکم میزند. بالش را برمیدارم با یک سلاح کمری مواجه میشوم؛ سلاحی با سوپرسور داخلی یکپارچه. مغزم یک لحظه از تحلیل کردن باز میایستد. بوی خطر مثل بوی مردار در مشامم میپیچد. هرجا سلاح باشد، یعنی قاتلی هم هست؛ خطر هم هست. مطمئن میشوم که در دنیای زندهها هستم؛ چون وجود آلت قتاله در دنیای مردگان بیمعنی ست. دومین چیزی که میفهمم، این است که در خانه آرسن نیستم و ماجرا ربطی به آرسن ندارد. آرسن بیدستوپا را چه به اسلحه؟
-بهش دست نزن. نباید اثر انگشتت روش بمونه. شاید تله باشه.
این را غریزه بقای درونم میگوید. میترسم به اسلحه دست بزنم. بالش را سر جایش میگذارم و میدوم به سمت پنجره. پرده سنگین و کلفتش را کنار میزنم و بخار شیشه را با دست پاک میکنم. طبقه دوم یک خانه هستم. بیرون، هوا گرگ و میش است و رو به تاریکی. دارد شب میشود یا صبح؟ با ساعت دوازده و نیم جور درنمیآید؛ نه دوازده و نیم صبح نه شب. ردیفی از خانههای شیروانیدار آن سوی خیابان مقابلم صف کشیدهاند؛ خانههایی با دیوارهای زرد و قرمز و آبی و سبز؛ همه رنگهای تند. سرتاسر زمین و سقف خانهها و لبه پنجرهها پوشیده از برف است. کسی از خیابان گذر نمیکند و آخرین رد بهجا مانده از لاستیک ماشین هم با برف کمرنگ شده است. دماسنج دیجیتالی کنار پنجره، دمای داخل را مثبت هجده درجه و دمای بیرون را بیست و دو درجه زیر صفر نشان میدهد. لرز میکنم.
اینجا باید جایی در شمال غرب ایران باشد. آذربایجان شرقی یا غربی..
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قس
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆💖
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖خورشید_نیمه_شب💖
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 10
برای باز کردن پنجره تلاش میکنم؛ قفل است. دوباره چرخی در اتاق میزنم. روی تمام دیوارها دست میکشم و کمد و کشوها را یک دور دیگر میگردم؛ به امید یافتن راهی به بیرون یا وسیلهای برای شکستن در و پنجره... اما نه. کسی که من را آورده اینجا، فکر همهچیز را کرده.
خسته از تقلا، روی قالیچه وسط اتاق مینشینم و با دست سالمم، سرم را در آغوش میگیرم. چشمانم را میبندم و نفس عمیق میکشم. حس میکنم لبه پرتگاه پنیک ایستادهام. گوشهایم زنگ میزنند. دستم را روی گوشم میگذارم و به خودم میگویم: آروم باش دختر... باید خودتو نجات بدی.
کف زمین دراز میکشم و بدنم را رها میکنم. دستِ آسیب دیدهام زقزق میکند. به نفسهای عمیق ادامه میدهم و از انقباض عضلاتم کم میکنم. لرزش بدنم کم میشود. به سقف شیروانی خیره میشوم.
- از نو فکر کن. هر اتاقی یه سوراخ برای فرار کردن داره. اصلا فکر کن یه اتاق فراره. فکر کن یه معماست که باید حلش کنی... یه بازیه.
غریزه بقا از درونم جواب میدهد: کجا میخوای فرار کنی وقتی جایی برای رفتن نداری؟
صدای باز و بسته شدن دری از طبقه پایین، گوشم را تیز میکند. روی زمین گوش میخوابانم و چشم میبندم تا بفهمم آن پایین چه خبر است. یک نفر دارد قدم میزند؛ روی زمینی چوبی. روی تختههای چوب. کفشهاش صدای بمی دارند. ضربان قلبم با صدای قدم زدنش هماهنگ میشود. چندتا در دیگر را باز و بسته میکند؛ نمیدانم در اتاق است یا کمد. صدای گفت و گو نمیآید و صدای پا متعلق به یک نفر است. تنهاست...
***
-رونن بار مُرده.
این را گالیا گفت؛ بدون هیچ کنش احساسی مشهودی در صدا و صورتش. پرونده را مقابل مئیر گذاشت و روی پاشنه چرخید. لازم نبود توضیح اضافهای بدهد. صدای تقتق پاشنههای بلندش در اتاق پیچید و مئیر را با بهت و حیرتش تنها گذاشت.
مئیر با دهان باز و چشمان گیج، چند ثانیه به در اتاقش نگاه کرد. انگار که گالیا هنوز هم آنجا باشد. نبود. مثل یک روح محو شده بود. مئیر مانده بود و یک پرونده و یک خبر کوتاه و تکاندهنده: رونن بار مُرده!
چند دقیقه طول کشید تا یادش بیاید به دستانش فرمان حرکت بدهد و پرونده را بردارد. آن را باز کرد؛ شاید اگر مدارک را میدید میتوانست باور کند که رونن مُرده. و باور کرد؛ وقتی تصویر رونن را دید که در میان خون و شراب به زمین غلتیده بود.
ذهنش انقدر آشفته بود که هیچچیز از حروف عبری مقابلش را نمیفهمید. انگار که زبان بیگانه بودند. فقط عکسها را میدید. سه تا جنازه. رونن و دو محافظش. با دست لرزان، پیجر تلفن را فشار داد و از گالیا خواست برگردد.
#ادامه_دارد...
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐💖
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹
(💟 برای خوبان ارسال کنید)
📖 تلاوت صفحه ۴۴۴ قرآن کریم
، با قلم قرآنی هُدی
💐 هدیه به امام زمان علیه السلام
اللهمعجللولیکالفرج
🖤به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
#سلام_امام_زمانم
🍁نسیم صبح سعادت، خدا کند که بیایى
رسیده شب به نهایت، خدا کند که بیایى...
🍁جهان ز دودِ ستم شد سیاه، در برِ چشمم
فروغِ صبحِ سعادت، خدا کند که بیایى...
اللهمعجللولیکالفرج
🖤به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
الا که راز خدایی، خدا کند که بیایی
تو نور غیب نمایی، خدا کند که بیایی
شب فراق تو جانا خدا کند به سرآید
سرآید و تو برآیی، خدا کند که بیایی
دمی که بی تو سر آید خدا کند که نیاید
الا که هستی مایی، خدا کند که بیایی
اللهمعجللولیکالفرج
🖤به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
♥️ دعای حرز حضرت فاطمه سلام الله علیها؛
«بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحیمِ یا حَىُّ یا قَیومُ بِرَحْمَتِک اَسْتَغیثُ فَاَغِثْنى وَلا تَکلْنى اِلى نَفْسى طَرْفَةَ عَینِ اَبَداً وَ اَصْلِحْ لى شَاْنى کلَّه»؛
به نام خداوند بخشنده مهربان؛
اى زنده، اى پاینده،
به رحمتت فریادرسى می طلبم،
پس به فریادم برس،
و مرا هرگز چشم برهم نهادنى به خود وامگذار، و همه کارهایم را اصلاح فرما!
ذخیره کنید حفظ کنید و هر روز بخوانید
آثار و برکات بیشماری دارد
اللهمعجللولیکالفرج
🖤به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ #تقویم_روز ✺≽ ⊱━━━⊱
🗓 #چهارشنبه ۳۰ آبان | عقرب ۱۴۰۳
🗓 ۱۸ جمادی الاول ۱۴۴۶
🗓 20 نوامبر 2024
🌺 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
📆 روزشمار:
▪️15 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️25 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺32 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️41 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️42 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
❇️ #ذکر روز #چهارشنبه ۱۰۰ مرتبه: یا حَیُّ یا قَیّومُ ای زنده، ای پاینده
❇️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
❇️ #ذکر روز #چهارشنبه به اسم موسی بن جعفر (ع) و علی بن موسی (ع) و محمد بن علی (ع) و علی بن محمد (ع) است. روایت شده در این روز #زیارت این چهار امام خوانده شود. ذکر روز چهارشنبه #موجب_عزت_دائمی میشود.
📚 #تعبیر_خواب شب #پنجشنبه : طبق آیه ی ۱۹ سوره #مریم میباشد.
✅ برای #حجامت و #خون دادن روز مناسبی است.
⛔️ برای #اصلاح #سر و #صورت روز مناسبی نیست.
⛔️ برای گرفتن #ناخن روز مناسبی نیست.
✅ برای #زایمان روز مناسبی است.
✅ برای #ازدواج و #خواستگاری روز مناسبی است.
✅ برای #برش و #دوخت #لباس روز مناسبی است.
✅ امشب برای #مباشرت خوب است.
⛔️ برای #مسافرت رفتن روز مناسبی نیست.
🔰زمان #استخاره: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر.
🔸امروز روز مناسبی است.
🔸شروع کارها نیکو و پسندیده است.
🔸دید وبازدید با دوستان و خویشاوندان خوب است.
🔸کسی که در این روز بیمار شود زود بهبود یابد.
🔹کسی که امروز گم شود،پس از چند روز پیدا میشود.
🔹قرض دادن و قرض گرفتن خوب است.
🔹برگزاری مجالس عروسی و جاری ساختن صیغه ی عقد مبارک است.
🔹کشاورزی و باغبانی وآبیاری و خرید و فروش محصولات زراعی خوب است.
🔹در خرید و فروش و تجارت،انجام شود.
🔸میانجیگیری برای اصلاح ذات البین و رفع اختلافات دوستان و خویشاوندان خوب است.
🔸کسی که در این روز متولد شود،دانا و سعادتمند خواهدشد. اگر خدا بخواهد.
🔸رسیدگی به ایتام ونیازمندان و بیچارگان خوب است.
🔸صدقه دادن خوب است.
🔹حجامت وفصد(فصد=رگ زنی)، در این روز باعث صفای خاطر میشود.
🔹رَک اَرقنوع یا به اصطلاح ماه ترکی، قوت روح، امروز در « پستان » است.👈🏻باید مراقب بود که امروز به آن آسیبی نرسد.
🔹مسیر رجال الغیب از میان غرب و جنوب میباشد.بهتر است هنگام حرکت به سمت محل کار یا در مکانی که حاجتی دارید رو به این سمت نهاده و از ایشان یاری بطلبید.چون کسی در نزد شروع در شغلی و سفری روی خود را به طرف ایشان کند و همت از ایشان طلبد، بدین نهج (صورت): بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیم، اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا رِجالُ الغَیبِ. اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیَّتُهاَ الاَرواحُ المُقَدَّسَةِ. اَغیثُونی بِغَوثِهِ و اُنظُروُا اِلَیَّ بِنَظرَةٍ یا رُقَبا یا نُقَبا یا نُجَبا یا اَبدالَ یا اَوتادَ یا غَوث َیا قُطُب و به هر زبانی که خواهد، مطلب خواهد و شروع در مدعا کند، البته به مقصود رسد.
🌺 دستورالعمل جلب #خواستگار:
🌺 در«جنة الواقیه»و«الخواص» آمدہ است که: امام صادق(ع)فرمودند: اگر دختری در خانه ماندہ باشد وکسی به خواستگاری او نیامد،سورہ مبارکه احزاب را دائم بخوانید پس خواستگاران آن دختر زیاد می شوند. منابع: در کتاب جنة الامان آمدہ که این کار برای سریع آمدن خواستگار نیز مفید است
☜ #اوقات_شرعی_به_افق_تهران
☜ #اذان صبح05:18 طلوع آفتاب06:45
☜ #اذان ظهر11:50 اذان عصر14:35
☜ #غروب آفتاب16:54 اذان مغرب17:14
☜ #اذان عشاء18:03 نیمهشب شرعی23:06
🗓 #ذات_الکرسی مخصوص روز #چهارشنبه است.
⏰ ذات الکرسی #عمود ۱۱:۰۴
🤲 #دعا خواندن در زمان #ذات_الکرسی #مستجاب میشود.
اللهمعجللولیکالفرج
🖤به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
✨✨﷽✨✨
🤲🏼دعای گشایش رزق و روزی
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ
ٱرْزُقْـنـىٖ مِـنْ فَـضْـلِـکَ ٱلْـوٰاسِـعِ ٱلْـحَـلٰالِ ٱݪـطّـَیّـِبِ رِزْقـََٱ وٰاسِـعـََٱ حَـلٰالََٱ طَـیّـِبـََٱ بَـلٰاغـََٱ لـِݪـدُّنْـیـٰا وَٱلْآخِـرَةِ صَـبّـََٱ صَبّـََٱ هَـنـیّٖـَئـََٱ مَـریٖـئـََٱ مِـنْ غَـیْـرِ کَـدٍّ وَ لٰا مَـنَّ مِـنْ اَحَـدِِ مِـنْ خَـلْـقِـکَ اِلّٰا سَـعَـهََ مِـنْ فَـضْـلِـکَ ٱلْـوٰاسِـعِ فَـاِنّـَکَ قُـلْـتَ وَٱسْـئَـلُـۅٱ ٱݪلّٰـهَ مِـنْ فَـضْـلِـهـٖ فَـمِـنْ فَـضْـلِـکَ اَسْـئَـلُ وَ مِـنْ عَـطـیّٖـَتِـکَ اَسْـئَـلُ وَ مِـنْ یَـدِکَ ٱلْـمَـلَأْ اَسْـئَـلُ
✨✨✨✨✨
خلاصه تمام دعاها از مولا امیرالمؤمنین علیه السّلام:
بهترین دعابرای هـرروزمان
【 اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ عَـلـیٰ کُـلِّ نِـعْـمَـةِِ 】
♦️خـدا را سپاس و حمد می گویم؛ برای هـر نعمتـی که به من داده است.
〖 وَ اَسْـئَـلُ ٱݪلّٰـهِ مِـنْ کُـلِّ خَـيْـرِِ 〗
♦️ و از خــداوند درخواست میکنم هـر خیر و خوبـی را
【 وَ ٱسْـتَـغْـفِـرُٱݪلّٰـهِ مِـنْ کُـلِّ ذَنـبِِ 】
♦️ و خـدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم
〖 وَ اَعُـوذُ بِـٱݪلّٰـهِ مِـنْ کُـلِّ شَـرِِّ 〗
♦️ وخــدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🙏🏼 دعای منتظران درعصـر غیبت
✅ دعـایِ مـعرفـت
💠 اَلْـݪّٰـهُـمَّ عَـرِّفْـنـیٖ
┊ نَـفْـسَـکَ ┊
『فَـاِنّـَکَ اِنْ لَـمْ تُـعَـرِّفْـنـیٖ』
┊ نَـفْـسَـکَ ┊
لَـمْ اَعْـرِف
﹝ نَـبــیّٖـِکَ ﹞
💠 اَلْـݪّٰـهُـمَّ عَـرِّفْـنـیٖ
《 رَسُـولَـکَ 》
『فَـاِنّـَكَ اِنْ لَـمْ تُـعَـرِّفْـنـیٖ』
《 رَسُـولَـکَ 》
لَـمْ اَعْـرِفْ
〘⚘حُـجّـَتـَکَ 〙
💠 اَلْـݪّٰـهُـمَّ عَـرِّفْـنـیٖ
〘⚘حُـجّـَتـَکَ 〙
『فَـاِنّـَکَ اِنْ لَـمْ تُـعَـرِّفْـنـیٖ』
〘⚘حُـجّـَتـَکَ 〙
〖 ↜ضَـلَـلْـتُ عَـنْ دیٖـنـیٖ 〗
───────
♻️ ❚ دعایِ غَـریـق ❚
دعایِ تثبیتِ ایمان در آخرالزّمان
♥️ یـٰااَݪلّٰـهُ
🤍 یـٰارَحْـمٰـنُ یـٰارَحـیٖـمُ
💚 یـٰامُـقَـلّـِبَ ٱلْـقُـلُـوبِ
💛 ثَـبّـِتْ قَـلْـبـیٖ
💜 عَـلـیٰ دیٖـنِـکَ
🍃💗🍃💗🍃💗
♥️دعـای چهارحمـد
🟩 امیرالمؤمنین علیه السّلام:
♦️هـرکس از پیروان ما هـر روز این چهار حمد را بخواند
خـداوند او را سه چیز کرامت فرماید:
🍀اول عمر طبیعـی
🍀دوم مال و جمعیت بسیار
🍀سوم باایمان ازدنیارفتن و بـی حساب داخل بهشت شدن
بِسْمِ ٱݪلّٰهِ ٱݪرَّحْمٰنِ ٱݪرَّحیٖمِ
💥 اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ ٱݪّـَذیٖ
عَـرَّفَـنـیٖ نَـفْـسَـهـُ وَ لَـمْ یَـتْـرُکْـنـیٖ عُـمْـیـٰانَ ٱلْـقَـلْـبِ
💥 اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ ٱݪّـَذیٖ
جَـعَـلَـنـیٖ مِـنْ اُمّـَةِ مُـحَـمَّـدِِ صَـلـَۍٱݪلّٰـهُ عَـلَـیْـهِ وَ آلِـهـٖ
💥 اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ ٱݪّـَذیٖ
جَـعَـلَ رِزْقـیٖ فـیٖ یَـدِهـٖ وَ لَـمْ یَـجْـعَـلْـهُ فـیٖ اَیْـدِۍٱݪـنّـٰاسِ
💥 اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ ٱݪّـَذیٖ
سَـتَـرَ عُـیُـوبـیٖ عَـوْرَتـیٖ وَ لَـمْ یَـفْـضَـحْـنـیٖ بَـیْـنَ ٱݪـنّـٰاسِ
───────
💥 اَلْـحَـمْـدُلِلّٰـهِ ٱݪّـَذیٖ
جَـعَـلَـنـٰا مِـنَ ٱلْـمُـتَـمَـسّـِکـیٖـنَ بِـوِلٰایَـةِ اَمـیٖـرَٱلْـمُـؤْمِـنـیٖـنَ عَـلـیِّٖ ٱبْـنِ اَبـیٖ طـٰالِـبِ وَٱلْـاَئِـمّـَةِ عَـلَـیْـهِـمُ ٱݪـسّـَلٰامُ
───────
💛دعا برای شـروعِ روز
بِسْمِ ٱݪلّٰهِ ٱݪرَّحْمٰنِ ٱݪرَّحیٖمِ
💠 اَلْـݪّٰـهُـمَّ ٱجـْعَـلْ صَـبـٰاحَـنـٰا
صَـبـٰاحَ ٱلْـاَبْـرٰارَ
وَ لٰا تَـجْـعَـلْ صَـبـٰاحَـنـٰا
صَـبـٰاحَ ٱلْـاَشْــرٰار
🍃💕🍃
💠 اَلْـݪّٰـهُـمَّ ٱجـْعَـلْ صَـبـٰاحَـنـٰا
صَـبـٰاحَ ٱلْـمَـقْـبُـولـیٖـنَ
وَ لٰا تَـجْـعَـلْ صَـبـٰاحَـنـٰا
صَـبـٰاحَ ٱلْـمَـرْدُودیٖـن
🍃💕🍃
💠 اَلْـݪّٰـهُـمَّ ٱجـْعَـلْ صَـبـٰاحَـنـٰا
صَـبـٰاحَ ٱݪـصّـٰالـِحـیٖـنَ
وَ لٰا تَـجْـعَـلْ صَـبـٰاحَـنـٰا
صَـبـٰاحَ ٱݪـطّـٰالـِحـیٖـنَ
🍃💕🍃
💠 اَلْـݪّٰـهُـمَّ ٱجـْعَـلْ صَـبـٰاحَـنـٰا
صَـبـٰاحَ ٱلْـخَـیْـرِ وَ ٱݪـسّـَعـٰادَة
وَ لٰا تَـجْـعَـلْ صَـبـٰاحَـنـٰا
صَـبـٰاحَ ٱݪـشّـَرِ وَ ٱݪـشّـِقـٰاوَة
آمـيٖـنْ يـٰا رَبَّ ٱلْـعـٰالَـمـیٖـنَ
اللهمعجللولیکالفرج
🖤به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
🌴دعا جهت عاقبت بخیری هر روز صبح میخوانیم
بسم الله الرحمن الرحیم
🌴 يَا مَنْ أَظْهَرَ الْجَمِيلَ وَ سَتَرَ الْقَبِيحَ يَا مَنْ لَمْ يُؤَاخِذْ بِالْجَرِيرَةِ
وَ لَمْ يَهْتِكِ السِّتْرَ يَا عَظِيمَ الْعَفْوِ يَا حَسَنَ التَّجَاوُزِ يَا وَاسِعَ الْمَغْفِرَةِ
يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالرَّحْمَةِ يَا صَاحِبَ كُلِّ نَجْوَى وَ يَا مُنْتَهَى كُلِّ شَكْوَى
يَا مُقِيلَ الْعَثَرَاتِ يَا كَرِيمَ الصَّفْحِ يَا عَظِيمَ الْمَنِّ يَا مُبْتَدِئاً بِالنِّعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقَاقِهَا
يَا رَبَّنَا وَ يَا سَيِّدَنَا وَ يَا مَوْلَانَا وَ يَا غَايَةَ رَغْبَتِنَا
أَسْأَلُكَ يَا اللَّهُ أَنْ لَا تُشَوِّهَ خَلْقِي بالنَّار
آمین یا رب العالمین .
🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️
⬅️ خواندن 👇دعای اَعْدَدْتُ لِكُلِّ هَوْلٍ.... روزی ده مرتبه
💥 اعْدَدْتُ لِكُلِّ هَوْلٍ لا اِلهَ اِلا اللَّهُ
💥و لِكُلِّ هَمٍّ وَ غَمٍّ ما شاءَاللَّهُ
💥 و لِكُلِّ نِعْمَةٍ الْحَمْدُ لِلَّهِ
💥 و لِكُلِّ رَخآءٍ اَلشُّكْرُ لِلَّهِ
💥و لِكُلِّ اُعْجُوبَةٍ سُبْحانَ الِلَّهِ
💥و لِكُلِّ ذَنْبٍ اَسْتَغْفِرُاللَّهَ
💥 و لِكُلِّ مُصيبَةٍ اِنّا لِلّهِ وَ اِنّااِلَيْه راجِعُونَ
💥و لِكُلِّ ضيقٍ حَسْبِىَ اللَّهُ
💥 و لِكُلِّ قَضآءٍ وَ قَدَرٍ تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ
💥و لِكُلِّ عَدُوٍّ اِعْتَصَمْتُ بِاللَّهِ
💥و لِكُلِّ طاعَةٍ وَ مَعْصِيَةٍ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظيمِ
✅در كتاب«بلد الأمين»از حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله روايت کرده: هركه هر روز ده بار اين دعا را بخواند،حق تعالى چهار هزار #گناه_كبيره او را بيامرزد،و وى را از سكرات مرگ و فشار قبر،و صدهزار هراس قيامت نجات دهد، و از شرّ #شيطان و سپاهيان او محفوظ گردد،و قرضہ ادا شود،و اندوه و غمش برطرف گردد.
📚کتاب منازل الآخره ، تالیف حاج آقا عباس قمی
🌴 اللّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها وامها و بعلها و بنیها و السّرّ المستودع فیها بعدد ما أحاط به علمک.
اللهمعجللولیکالفرج
🖤به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
﷽
✋🏼سـلام صبحگاهـی تقدیم به
ساحتِ قدسی امامعصر ارواحنافداه و امامحسینعلیهالسّلام
🌴اَݪسَّـلٰامُ عَلَيْکَ
یٰابَـقـیّٖـَةَ ٱللّٰـهِ یٰااَبـٰاصـٰالِـحَ ٱلْـمَـهـدیٖ یٰاخَـلـیٖـفَـةَٱݪــرَّحْـمٰـنِ وَیٰاشَـریٖـکَ ٱلْـقُـرآنِ اَیُّـهَـٱ ٱلْـاِمٰامَ ٱلْـاِنـسِ وَٱلْـجـٰانّ سَـیّـِدیٖ وَمَـوْلٰایْ اَلْاَمٰانْ اَلْاَمٰانْ مِـنْ فِـتْـنَـةِ آخِـرَٱݪــزَّمٰانْ
🤲🏻 اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا
⃟ 🌸
🟩 امامصادق.عليهالسلام
باید درزمان غیبت امامزمان.عج خوانده شود
💠اَللّٰهُمَّ
عَرِّفْـنیٖ نَفْسَکَ
فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ نَفْسَکَ
لَمْ اَعْـرِف نَبیَّٖـکَ
💠اَللّٰهُمَّ
عَرِّفْـنیٖ رَسُولَکَ
فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ رَسُولَکَ
لَمْ اَعْـرِفْ حُجَّـتَکَ
💠اَللّٰهُمَّ
عَـرِّفْنـیٖ حُجَّـتَکَ
فَـاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَـرِّفْنـیٖ حُجَّـتَکَ
ضَلَـلْـتُ عَـنْ دیٖنـیٖ
🟩امامصادق.عليهالسلام:
به زودی به شما شُبههای میرسد،پس بدون نشانه وراهنما و پیشوای هدایتگر میمانید از شبهه نجات نمییابد مگر که دعای غریق را بخواند
♥️یٰااَللّٰهُ
یٰارَحْـمٰانُ یٰارَحـیٖمُ┊یٰامُـقَـلِّـبَ ٱلْـقُـلُوبِ ثَـبِّـتْ قَـلْبیٖ عَلـىٰ دیٖنِـکَ
اللهمعجللولیکالفرج
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
هرکه صبحش با سلامی
بر حسین آغاز شد
حق بگوید خوش بحالش
بیمه زهرا شد
🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْــکَ
یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ وَعَـلَـۍٱلْـاَرْوٰاحِ ٱݪّـَتـیٖ حَـلَّـتْ بِـفِـنـٰائِـکَ عَـلَـیْـکَ مِـنّـیٖ سَـلٰامُ ٱللّٰـهِ اَبَـدََٱ مـٰابَـقـیٖـتُ وَبَـقـیَٖ ٱلْـلَّـیْـلُ وَٱݪـنَّـهـٰارُ وَلٰاجَـعَـلَـهُ ٱللّٰـهَ آخِـرَٱلْـعَـهْـدِ مِـنّـیٖ لِـزیٖـٰارَتِـکُـمْ
❤️اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـۍٱلْـحُـسَـیْـنِ
❤️وَعَـلـیٰ عَـلـىِّٖ بْـنِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ
❤️وَعَـلـیٰ اَوْلٰادِٱلْـحُـسَـیْـنِ
❤️وَعَـلـیٰ اَصْـحـٰابِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ
🧮 ۳مرتبه
✋🏼صَـلَّـۍٱللّٰـهُ عَـلَـیْـکَ یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ ٱلْـحُـسَـیْـنِ
🧮 یکبار بگوئیم:
🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ
یـٰااَبـٰاعَـبْـدِٱللّٰـهِ
🌴اَݪــسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ
وَرَحْـمَـةُٱللّٰـهِ وَ بَـرَکـٰاتُـهُۥ❀
⟦ اگر چنین کنـی
برای تـو یک زیارت نوشته میشود وهر زیارت معادلِ یک حـجّ و یک عُمره است.⟧
🤲🏼دعایی که عصر عاشـورا
🟩امام حسین.ع به امام سجاد.ع تعلیم دادند
بِـحَـقِّ یٰـسٖٓ وَٱلْـقُـرْآنِ ٱلْـحَـکـیٖـمِ
وَبِـحَـقِّ طٰـهٰ وَٱلْـقُـرْآنِ ٱلْـعَـظـیٖـمِ
یـٰامَـنْ یَـقْـدِرُ عَـلـىٰ حَـوٰائِـجِ ٱݪـسّـٰائِـلـیٖـنَ
یـٰامَـنْ یَـعْـلَـمُ مـٰافِـۍٱݪـضَّـمـیٖـرِ
یـٰامُـنَـفِّـسُ عَـنِ ٱلْـمَـکْـرُوبـیٖـنَ
یـٰامُـفَـرِّجُ عَـنِ ٱلْـمَـغْـمُـومـیٖـنَ
یـٰارٰاحِـمَ ٱݪـشَّـیْـخِ ٱلْـکَـبـیٖـرِ
یـٰارٰازِقَ ٱݪـطِّـفْـلِ ٱݪــصَّـغـیٖـرِ
یـٰامَـنْ لٰایَـحْـتـٰاجُ اِلَـۍٱݪــتَّـفْـسـیٖـرِ صَـلِّ عَـلـیٰ مُـحَـمَّـدِِ وَآلِ مُـحَـمَّـدِِ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 #ملڪا ذڪر تو گویم
✨ڪه تو پاڪےو #خدایے
🌸نروم جزبہهمان رهڪہتوام راهنمایے
#الهے
آغاز میڪنیم
روزمان رابانام زیبایتــــ💖
🌷امروز تون پرامید🌷
🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَحِیم🌸
🍃الهی به امیدتو🍃
اللهمعجللولیکالفرج
🖤به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلوات 🌺
✨از جانب خداوند رحمت است
🌺 واز سوی فرشتگان پاک
✨ كردن گناهان و
🌺 از طرف مردم دعا است
صلوات 🌺
✨بهترین عمل در روز قیامت است
🌺 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺
اللهمعجللولیکالفرج
🖤به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
🏝 یک بار امتحان کنید....
☑️ میگویند:
این بد است که آدم هیچ وقت فرصت نکند سرش را روی شانه کسی بگذارد و از ته دل گریه کند و بداند که این کس، پشت سر آدم،
به آدم نمیخندد.
میگویم:
این بدتر است که همچین کسی را دارید
و از او غافلید…
ما، بارها در آغوشِ محبت و توجه امام زمانمان گریه کرده ایم، غُر زده ایم، درد و دل کرده ایم و هر بار هم حالمان بهتر از روز اول شده…
شما باامام زمانتان درد دل میکنید؟
⬅️ لااقل یک بار امتحان کنید…
قول می دهم بعد از آن هیچ کس، به مهربانیِ امام زمانتان نخواهید یافت
و هر مهربانی هم که سر راهتان قرار بگیرد، میدانید چه کسی برایتان او را فرستاده است
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
اللهمعجللولیکالفرج
🖤به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امتحان ورودی بهشت
🔰 #استاد_عالی
🏴 #السَّلاَمُعَلَیْکِأَیَّتُهَاالصِّدِّیقَةُالشَّهِیدَةُ
اللهمعجللولیکالفرج
🖤به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
◼️چهار ذڪر قرآنی آرام بخش که در زندگی معجزه ها میکند:
🅾حسبنا الله نعم الوکیل نعم المولا و نعم النصیر
✳️(برای وقتایی که ترس و اضطراب دارید)
🅾لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین
✳️(وقتی خیلی ناراحتی و دلت گرفته)
🅾و ٱفوض امری الی الله ان الله بصیربالعباد
✳️(برای وقتی که میخواهی خدا مکر و حیله دیگران را در حق تو خنثی کند)
🅾ماشاالله لا حول و لا قوه الا بالله
✳️(برای وقتایی که طالب زیبایی در دنیا هستید)
🏴 #السَّلاَمُعَلَیْکِأَیَّتُهَاالصِّدِّیقَةُالشَّهِیدَةُ
اللهمعجللولیکالفرج
🖤به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 چرا از اکثر تصمیماتی که میگیرم، بعداً پشیمون میشم!
#کلیپ | #استاد_شجاعی
منبع : مبحث تفکر
اللهمعجللولیکالفرج
🖤به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
30.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🎥فیلم متن نوحه تسبیحات حضرت زهرا
👌مناسب برای همخوانی
🖼شماره و رنگ فونت طوری انتخاب شده که حتی اگه ویدیو پرژکتور ضعیف هم باشه خوانده میشود
🥀🥀🥀🥀
روی لب ها نور و قدر و کوثر و طاها
ذکر نورانی عاشق ها ، تسبیحات حضرت زهرا
الله اکبر این همه جلال ،الله اکبر این همه شکوه
الله اکبر در راه علی ، فاطمه ایستاده مثل یه کوه
صلی الله علیک یا فاطمه صلی الله علیک یا فاطمه
صلی الله علیک یا فاطمه صلی الله علیک یا فاطمه
روی لب ها نور و قدر و کوثر و طاها
ذکر نورانی عاشق ها، تسبیحات حضرت زهرا
الله اکبر این همه جلال ، الله اکبر این همه شکوه
الله اکبر در راه علی، فاطمه ایستاده مثل یه کوه
میدونم که، راز شهادته این اشکا
رنگ خدا میگیرم من با ، تسبیحاتحضرت زهرا
الحمدلله که نوکرتم، الحمدلله که مادرمی
الحمدلله از بچگیام ، مادر سایه روی سرمی
صلی الله علیک یا فاطمه صلی الله علیک یا فاطمه
صلی الله علیک یا فاطمه صلی الله علیک یا فاطمه
از غصه ها ، چشم عاشقا شده دریا
روضه ی بعد نماز ما ،تسبیحات حضرت زهرا
سبحان الله باغ بهشت و دود ، سبحان الله از لحظه ی ورود
سبحان الله پیش چشم علی، آیه های کوثر شده کبود
صلی الله علیک یا فاطمه صلی الله علیک یا فاطمه
صلی الله علیک یا فاطمه صلی الله علیک یا فاطمه
الحمدلله که نوکرتم الحمدلله که مادرمی
🖤 #فاطمیه
🚀 #وعده_صادق
🏴 #ایران
🏴 #السَّلاَمُعَلَیْکِأَیَّتُهَاالصِّدِّیقَةُالشَّهِیدَةُ
اللهمعجللولیکالفرج
🖤به عشق خدا تا ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤
@Dastanyapand
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🖤