eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
35.3هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت89 و 90 با رفتن دکتر ، انگار تمام ن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 91 و 92 روی تخت نیم خیز شدم، و تمام هوش و حواسم را دادم به حرف های زینب.. عه..متاسفم، ان شاالله بهتر باشن..چشم بهشون میگم..خدا نگهدار. زینب تلفن را قطع کرد و بشکنی زد و گفت: پس اینطور که معلومه امشب با فراغ بال باید بیای آخرین جلسه ای که ایادی شیطان برای ما میگذارن، شاید برات خوشایند نباشه، اما چشمات را به واقعیت باز میکنه با حالت سوالی نگاهش کردم و گفتم: منظورت چیه؟ مگه قرار نیست دکتر با مهمونش بیاد؟ الان کی بود زنگ زد؟! زینب آهانی کرد و گفت: وای یادم رفت بگم، آقای دکتر بود ،گفت مشکلی براش پیش اومده نمی تونه بیاد، حالا قسمت باشه یه وقت میاد میبینیش... اه کوتاهی کشیدم و با خود گفتم: قسمت که با ما سر لجبازی داره، فردا هم که داریم میریم ایران ، کی می خواد بیاد؟! هعی روزگار و ...اما تا نام ایران در ذهنم تداعی شد، حس شیرینی توی وجودم نشست، حسی که تمام دلنگرانی های برخورد پدر و مادر و اقوام را بعد از فرارم بر باد می داد، دلم می خواست زودتر به وطنم برسم با صدای زینب به خودم اومدم: کجایی دختر؟! پاشو باید یه گریم توپ روی صورتت انجام بدم، درسته کسی تو رو نمیشناسه اونجا اما اگر برفرض محال یکی از اون خدمتگزاران شیطان اومد و دیدت نشناستت... شانه ای بالا انداختم و گفتم: حالا لازمه من بیام؟! آخه میترسم...تازه دارم با شوق رسیدن به ایران ،یه ذره از کابوس هایی را که دیدم فراموش می کنم، حالا من بیام اونجا و بعد لو بره و بعد دوباره اسیر شم...به خدا توانش را ندارم زینب خنده بلندی کرد و گفت: اینقدر آسمون ریسمون بهم نباف، اگه میدونستم کوچکترین خطری برات داره که نمی بردمت، اینجایی داریم میریم فقط پول میدن...فقط دلار خرج می کنن...تو هم یه ایرانی مهاجر معرفی می کنم که قصد سفر به ایران را داری... بعد اصلا کسی نمی‌رسه تو کی هستی...اینقدر خر تو خره که نگو.....حالا خودت میای میبینی... می خوام چشمات باز بشه میفهمی؟! سری تکون دادم و گفتم باشه... زینب از جاش بلند شد و به طرف کمد دیواری رفت، کمد دیواری که تا به حال اصلا بهش توجه نکرده بودم، آخه اینقدر حالم بد بود که به هیچ چیز توجه نمی کردم و تنها چیزی که یادمه دوتا چشم جذاب بود که انگار باید اونا را هم فراموش کنم. زینب در کمد را باز کرد...وای این دیگه چی بود.. چندین قفسه و روی هر قفسه یه چیز خاص که بیشتربه درد تغییر چهره می خورد وجود داشت. زینب کلاه گیس طلایی رنگی که موهاش با موهای واقعی انسان مو نمیزد برداشت و به طرفم آمد.. سحر آخرین نگاه را توی آینه به خودش انداخت و گفت با این موهای طلایی و چشم های عسلی و عینکی که گذاشتم، عمرا کسی بتونه بشناستم، حتی اگر پدر و مادر هم منو ببینن ،تشخیص نمی دن که من همون سحر با موهای نرم و بلند مشکی و چشم های درشت سیاه هستم. زینب نگاهی بهم کرد و گفت: دست مریزاد دارم هااا، ببین چی درست کردم.. اشاره ای به گردنم کردم و گفتم: این موها کلاه گیس هست و موی واقعی ام نیست، این به کنار،اما این گردن که کلا پیداست را چه کنم؟! آخه من نذر کردم و با خدا عهد کردم که بنده خوبی براش باشم و پا روی امر خدا نگذارم تا خدا از اون مخمصه نجاتم بده، حالا که نجات پیدا کردم ، نمی خوام به خاطر پیدا بودن گردنم اون عهد را بشکنم. زینب که انگار از این حرف من ذوق زده شده بود، به طرفم اومد و بوسه ای از گونه ام گرفت و گفت: خوش به حال خدا که همچی بنده ای داره... آهسته گفتم ،برعکسش کن: خوش به حال سحر که همچی خدایی داره.. زینب بشکنی زد و گفت: درسته...خوش به حال ما که یه خدای مهربون همیشه مراقبمونه...نگران نباش عزیزم برا اونم یه فکری کردم و بعد به طرف کمد لباس رفت و دو تا شال گردن سفید بیرون آورد یکی را دور گردن خودش انداخت و یکی هم به من داد. خنده بلندی کردم و گفتم خدا را شکر الان زمستون هست و هوا سرده ، اگر تابستون بود چکار می خواستی بکنی؟ زینب اشاره ای به در کرد و گفت: اونموقع هم یه فکری میکردیم فراموش نکن ما ایرانی هستیم و سرشار از نبوغ، حالا هم بریم که ماشین پشت در منتظره... قرار بود تا یک خیابان مونده به محل جلسه با ماشین همکارا زینب بریم و از اونجا به بعد هم پیاده بریم. سوار ماشین سفید رنگی شدیم و آرام سلام کردم. ماشین حرکت کرد کمی جلوتر به خیابان اصلی رسیدیم، در نور چراغ های اطراف خانه هایی را که به نظر میرسید ویلایی باشند و به سبک دهکده ای زیبا ساخته شده بودند، می دیدم و آرزو می کردم کاش تهران ما هم با آنهمه زمین که در اطراف دارد این سبک ساختمان سازی را در پیش بگیرد، براستی که کشورهای غربی، بهترین ها را برای خودشان می خواهند و آنچه که مضر هست را برای جوامع دیگر تبلیغ می کنند، اینجا سبک ساختمان های ویلایی و آرام بخش به چشم می خورد و در تهران و شهرهای بزرگ ایران مردم را با آپارتمان نشینی عادت می دادند
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت89 و 90 با رفتن دکتر ، انگار تمام ن
هر چه که جلوتر میرفتیم فاصله ساختمان ها کمتر میشد، انگار به مرکز شهر نزدیک میشدیم. از پشت شیشه ماشین ،مردمی را میدیدم که در جنب و جوش بودند و هر کدام در فکرشان چیزی جولان میداد، کشوری هزار رنگ که یاد روباهی پیر را در ذهن زنده می کرد. از قسمت شلوغ شهر هم گذشتیم و دوباره این طرف شهر به خانه های دهکده مانند رسیدیم. از دور برجی که انتهایش به شکل مثلثی درخشان بود در دیدمان پیدا شد و همزمان ماشین ایستاد و زینب اشاره کرد پیاده شویم. پیاده شدیم، ماشین حرکت کرد و زینب برج را نشانم داد و گفت: اونجا را می بینی، یک کلیسا هست و مقصد ما همونجاست البته نه خود کلیسا ،بلکه زیر زمینی در زیر آن...کلیسایی که فقط شکل مکان عبادت خداست و در حقیقت بر پا شده تا شیطان پرستان در زیر زمین آن گرد هم آیند و برنامه هایشان را با هم مرور کنند و گاهی مراسم عبادت شیطان را اونجا انجام میدن با تعجب گفتم: یعنی به این راحتی ما را اونجا راه میدن؟! زینب خنده ریزی کرد و گفت: ما را که نه...گفتم مقصد منظورم ، هدف گروه ما بود که کشف کردیم این فتنه ها از کجا آب میخوره.. ما دعوتیم در یک سالن درست روبه روی اون کلیسا... حالا بریم تا دیر نشده.. قدم هایم را تندتر بر می داشتم تا زودتر به محل قرار برسیم و خیلی دوست داشتم زودتر بفهمم قراره چه اتفاقی بیافته... ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 91 و 92 روی تخت نیم خیز شدم، و تما
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 93 و 94 بعد از دقایقی پیاده روی به خیابانی رسیدیم که کلیسای شیطان در آن واقع شده بود،روبه روی کلیسا سالن بزرگی به چشم می خورد که ورودی اش در نرده مانندی بود که رو به فضای چمن کاری شده ای باز میشد و بعد از گذشتن از چمن و بالا رفتن از چند پله کوتاه به در نیمه باز سالن رسیدیم. زینب یه مهر گرد چوبی از کیفش در آورد ،یه آقا جلوی در ایستاده بود،اون مهر را که انگار مجوز ورودش به سالن بود نشون داد و بعد دست منو گرفت و گفت: ایشون هم با من هستند. مرد لبخندی زد و گفت: اگر مایل به همکاری هستند ، مشخصاتشون را داخل لیست وارد کنید. زینب بله ای گفت و منم سرم را به علامت سلام تکون دادم و وارد سالن شدیم. سالنی که شبیه یک سینما که صندلی هاش هم به فشردگی سینما بود و با صحنه ای به بزرگی صحنهٔ سینما سالن نیمه تاریک بود و با چراغ های کم نور بنفش در اطراف به شکلی رعب انگیز درآمده بود. روی صحنه میز پایه دار بلندی که میکروفنی رویش نصب شده بود وجود داشت و جمعیت زیادی که اکثرشان زن بودند داخل سالن بود و من گمان می کردم تمام اینها ایرانیان مقیم انگلیس هستند. غرق دیدن اطراف بودم که با کشیده شدن دستم توسط زینب به خود آمدم. زینب به طرفی اشاره کرد و همراه او به همان سمت رفتم و متوجه شدم دختری برایمان دست تکان می دهد،نزدیک شدیم و دخترک جلو آمد و گفت: Hello ،باهاش دست دادم و زینب هم خوش و بشی کرد و ما را بهم معرفی کرد،زینب من را شیدا معرفی کرد و دختر را کاترینا، ناخوداگاه گفتم : پس همه ایرانی نیستند. کاترینا که انگار حرف منو شنیده بود لبخندی زد و با فارسی گفت: من ایرانی نیستم اما قراره بیام ایران و نقش یک زن ایرانی را بازی کنم ،البته روی کمک شما حساب کردم. زینب سری تکان داد و گفت: اوه باشه، حتما... زینب وسط منو کاترینا نشست و در همین حین ، آهنگی که از میکروفن پخش میشد توجهم را جلب کرد،یک آهنگ مهییج درباره آزادی: منم یک زن که آزادم... و آزادی را نخواهم داد از دست .. قیامم بی نظیر است .. و با موهای زیباییم.. زنم بر آسمان فریاد.. من آزادم آزادِ آزاد.. و متوجه شدم تعدادی از زن ها با این آهنگ همخوانی می کنند. آه کوتاهی کشیدم و با خود می اندیشیدم ،چه کسی فکرش را می کرد که این اغتشاش و این شعار از آنسوی مرزها رهبری میشه؟! زینب که انگار عمق افکارم را از نگاهم میخواند، سرش را به دو طرف تکان داد و آرام در گوشم گفت: این جلسه آخر هست ، هر چی میبایست بگن گفتن، این جلسه یه اختتامیه حساب میشه، اما با این حال ممکنه چیزایی بشنوی که فکرش هم نمی کنی. بالاخره بعد از پخش چند موزیک، دوتا خانم با ظاهری بسیار زننده در حالیکه یکی از آنها یک گربهٔ سفید و ناز را بغل کرده بود بالای صحنه رفتند. با ورود آنها جمعیت شروع به تشویق کردند انگار همه آنها را میشناختند. یکی از زن ها جلوی میکروفن ایستاد و با لبخندی گَل گشاد رو به جمعیت با زبان فارسی شروع به سخنرانی کرد: سلام دوستان، سلام همرزمان، سلام مدافعان سنگر آزادی...با هر حرف او جمعیت هو میکشیدند و سوت و کف میزدند و اون خانم انگار نیرویی تازه می گرفت ادامه داد: از شما ممنونم که ما را در این راه یاری کردید، دیگر زمان آن است که کشور عزیز ما هم به نظم نوین جهانی برسد و به برنامه هایی که افقی روشن برای تمام دنیا به دنبال دارد، بپیوندد و خوشحالیم که این پیوند را من و تو و ما کلید می زنیم، ما از سردمداران ایران، چیزی غیر ممکن نمی خواهیم، آزادی...آزادیی که حق مسلّم ماست ، ان زن با اشاره به زن همراش ادامه داد: من ، مهربانو دوست دارم با همسرم مهشید و فرزندمان ملوسک با آزادی تمام در کشور خودمان زندگی کنیم بدون اینکه کسی چپ نگاهمان کند یا به سبک زندگی ما اعتراض کند با این حرف مهربانو ، صدای سوت و کف دوباره بلند شد. مغزم سوت کشید از حرفش، این نخود مغز چی داشت میگفت؟ ازدواج دو زن؟؟مگه اینا قوم لوط هستند؟ تازه به سلامتی بچه شون هم یه گربه هست!!! نمی دانستم به این حماقت بخندم یا گریه کنم، ولی عاقبت اینان بهتر از قوم لوط نمی توانست باشد. که اون زن ادامه داد: یا سینا و شروین که زندگی جدیدی را با شکیلا شروع کردند و دوست دارن شکیلا همسر هر دویشان باشد و زیر یک سقف زندگی کنند... من و ما می خواهیم از تمامی باید و نباید هایی که دولت های ستمگر برای ما وضع می کنند و آزادی ما را تحت الشعاع قرار میدهند، شانه خالی کنیم و پشت پا بزنیم به تمام این غل و زنجیرها... پس برای رسیدن به این هدف، باید هماهنگ و گروهی عمل کنیم ، تا همه را متوجه خواستهٔ خودمان کنیم.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 91 و 92 روی تخت نیم خیز شدم، و تما
جمعیت دوباره سوت و کف زدند، مهربانو یا بهتر بگویم بانوی ابلیس دستش را به علامت سکوت بالا برد و ادامه داد: فراموش نکنید هر کس در این راه جسارت بیشتری از خود نشان داد، پاداش بیشتری خواهد گرفت.. شما با اعمالتان این قیام را پابرجا نگهدارید و ما هم قول میدهیم زندگی شاهانه برای هر کدامتان در هرکجای دنیا که خواستید، بسازیم. در این هنگام دخترکی از بین جمعیت برخواست و گفت: ما تا رسیدن به آزادی مطلق با شما هستیم و جمعیت دوباره سوت زنان او را تشویق کردند. مهربانو ادامه داد: همانطور که در جلسات قبل و جلسات خصوصی که با تک تک شما داشتیم متوجه شدید، فراموش نکنید باید هماهنگ با هم باشید، اول پیشگامان گروه در شهرهای مختلف با تنی کاملا برهنه در جامعه ظاهر می شوند و ما سعی می کنیم توسط فضاهای مجازی و خبری داخلی ،این صحنه ها و خبرها را پوشش دهیم البته کار پیشگامان بسیار سخت هست اما شدنی ست و بعد گروه های دیگری که قبلا در دسته های چند نفره مشخص کردیم به دنبال ماموریت هایی که برعهده شان گذاشتیم خواهند رفت،باید فضای جامعه ایران را از فضای مذهبی و پوشیده ،تغییر دهیم و آنچه را که قلبنا تمایل داریم اجرایی کنیم و جامعه را به همین شکل درآوریم.. هر چه بیشتر این زن بی حیا حرف میزد، بیشتر حالم بهم می خورد نگاهی به زینب کردم. زینب حالت عادی خودش را حفظ کرده بود.. می خواستم به بهانه ای از جلسه بیرون بروم که... ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 93 و 94 بعد از دقایقی پیاده روی به
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 94 و 95 دیگه دوست نداشتم داخل همچین جمعی باشم که زینبانگار افکارم را خونده باشه، اشاره به من کرد و آرام زیر گوشم گفت: چند دقیقه دیگه که بهت اشاره کردم زیر بغل منو بگیر، من وانمود می کنم حالم خوش نیست، بعد به این بهانه از سالن بیرون میریم و فلنگ را میبندیم. اب دهنم را آرام قورت دادم و‌گفتم: باشه..منم دوست ندارم اینجا باشم و نگاهم به سمت دیگه سالن افتاد و ادامه دادم: انگار دارن پذیرایی میارن، اون پاکت ها چی هستن؟ زینب چشمکی زد و گفت: آره اونم چه پذیرایی، الان فرصت نیست بعدا بهت توضیح میدم، فقط با اشارهٔ من همون کاری گفتم بکنی هاا زیر زبانی بله ای گفتم و منتظر شدم، یک چشمم به صحنهٔ پیش رو بود که اون دوتا خانم داشتند عنترک بازی درمیاوردن و من اصلا دوست نداشتم ببینم چی میگن و یک چشمم هم به میز نوشیدنی بود که داشت به ما نزدیک میشد در همین احوالات بودم که زینب اشاره کرد، سریع زیر بازوش را گرفتم، یه دست زینب روی شکمش بود و دست دیگه اش روی دهانش ، اینقدر خوب فیلم بازی می کرد که هر بیننده ای با دیدنش احساس می کرد درد شدیدی را داره تحمل میکنه... زینبی با ایما و اشاره از کاترینا و بقیهٔ کسانی که میشناخت عذرخواهی کرد و من هم زیر بازویش را گرفتم و کم کم به در سالن نزدیک شدیم خبری از نگهبان نبود، زینب آهسته گفت: تا نگهبان نیست سریع بریم بیرون، پا را که از سالن بیرون گذاشتم انگار از دنیای وحوش بیرون آمدم، نفس عمیقی کشیدم و رو به زینب گفتم: اونجا داشتم خفه میشدم به خدا... زینب خنده ریزی کرد و گفت: منم حال تو را داشتم، مجبور بودم تحمل کنم تا ماموریتم را به اتمام برسونم، تازه اگر مونده بودی حتمااا خفه میشدی... نگاهی بهش کردم و گفتم: چرا؟! قرار بود اون دو تا مجری بی حیا برنامه های جدیدتری و بیانیه های محکم تری صادر کنند؟! زینب که از لحن کلامم خنده اش گرفته بود گفت: روی اون میزهای چرخان مشروب بود، میموندی مجبور میشدی برداری، حتی اگر خودت هم نمی خوردی، بعد از صرف اب شنگولی توسط اطرافیانت، حال تو هم حتما بهم میخورد، چون اونوقت با یه جماعت بی عقل طرف بودی که هر کار و حرکتی می کردند... آه کوتاهی کشیدم و گفتم: چقدر آدم پست باشه که بیاد همچی جاهایی و برای مملکت و شرف و حیای خودش نقشه بکشه، اونم نقشه ای که باعث نابودی وطنش میشه و صد البته نابودی خودش.. همانطور که تند تند از خیابان ها می گذشتیم ،زینب سری تکون داد و گفت: اینا بعضیاشون مغرضن و بعضی هاشون نا آگاه که فریب دشمن را خوردند و پای در راهی گذاشتند که سردمدارشون ابلیس هست، گاهی نمیدونن چه حماقتی میکنن اما وقتی به خود میان که کار از کار گذشته .. سرم را تکون دادم و گفتم : آره وقتی شروع به توبه میکنند که توی چنگ پلیس گیر افتادن.. زینب لبخند کمرنگی زد و گفت: منظورم این نبود...اونا وقتی به خود میان که گذر پوست به دباغخونه افتاده و عزرائیل می خواد جونشون را بگیره...اونوقت می فهمند یک عمر گوش به فرمان شیطان بودند و الان بازگشتشون به سمت خداست و در محضر خدا باید جواب بدن...عاقبت همه مرگ هست و بدا به حال کسایی که با این اوصاف به دیدار خدا میرند، اینا خسرالدنیا و الاخره میشن، درسته در ظاهر فکر میکنیم دنیا را دارن ولی واقعا همون دنیا هم ندارن ، آخه انسان فطرتا پاک و خداجو هست و وقتی شیاطین انسان را از فطرت و ذات خودش که همون خداست، دور میکنند، هر چند هم که عیش و نوش دنیاشون به راه باشه اما همیشه یه حفرهٔ بزرگ و خالی توی زندگشیون هست که تمام خوشی های زود گذر دنیا را زایل میکنه... به حرف های زینب که فکر می کردم، میدیدم واقعا راست میگه..برفرض ما قیام کردیم وبه اصطلاح آزادی را گرفتیم، برهنه شدیم ، خودمون را به مردهای هیز تقدیم کردیم و در منجلاب هوی و هوس غوطه ور شدیم، آخرش چی؟؟ آیا با این وضع که جامعه مون را به کثافت کشوندیم خودمون احساس رضایت می کنیم؟! نه به خدا نمی کنیم...من که خودم هم تو اون اغتشاشات بودم و هم چیزهای بعدش را دیدم...لذتی را که در اون دو رکعت نمازی که خوندم در هیچ جا پیدا نکردم. بعد از این اتفاقات به این نتیجه رسیدم که اسلام دین آزادی ست، اسلام دین آرزوهاست...اسلام دین خوشبختی ست... توی همین افکار بودم که متوجه شدم زینب اشاره میکنه سوار ماشین بشم. همون ماشینی که ما را آورده بود. کنار زینب نشستم و یکدفعه از زبونم پرید: زینب جان، امشب دقیقا ماموریتت چی بود؟ من که متوجه نشدم کار خاصی بکنی...بعدم قضیه اون پاکت ها چی بود؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 93 و 94 بعد از دقایقی پیاده روی به
زینب لبخند مرموزانه ای زد و‌گفت: توی این مدت یکی از مهره ها اصلی این شبکه فساد را کشف کردیم و چون می خواستیم به سر دسته برسیم و متوجه بشیم کلا زیر نظر کی کار میکنن، لازم بود یه رد یاب کار بزاریم که امروز من به جا یه ردیاب ،دوتا کار گذاشتم و بعد خنده ریزی کرد. با تحسین بهش نگاه کردم و‌گفتم: اما تا جایی یادمه تو که از جات تکون نخوردی! اون مهره اصلی کی بود؟ زینب متفکرانه به بیرون چشم دوخت و گفت: کاترینا بود..یعنی من مطمئنم کاتریناست، اون پاکت نامه ها هم دسته های دلاری بود که بین جمعیت به عنوان پیشکش پخش می شد، داخل هر کدومش شاید حقوق یک سال یه کارمند بود، اینا اینقدر بریز و بپاش می کنند تا زنهای ما را گمراه کنند، خانواده هامون را از هم بپاشن، با ترویج همجنسگرایی، ازدواج سفید و برهنگی و.. ما را مقطوع النسل کنند و مملکت ما را از بین ببرند تا در آینده نه نامی از مسلمانی باشه و نه نشانی از تشیّع..اینا مذهب ما را نشانه رفتند...اهل بیت علیه السلام را نشانه رفتند تا مردم را از این انوار مطلق دور کنند و به سمت ابلیس بکشند، اینا دارن وقت برای سرورشان ابلیس میخرند... گیج شده بودم، زینب داشت چی می گفت؟! شعار زن، زندگی آزادی کجا و اینهمه اهداف پوشیده و شوم کجا؟! داشتم به حرفهای زینب فکر می کردم که به خونه رسیدیم. با تکان های هواپیما چشم هایم را باز کردم که صدایی از بلندگو پخش شد: به خاک پاک ایران خوش آمدید، شما هم اکنون در فرودگاه مهرآباد حضور دارید... با شنیدن نام ایران انگار بندی درون دلم پاره شد، هم خوشحال بود و هم استرس داشتم، خوشحال بودم از اینکه بعد از روزها دوری که به اندازهٔ یک عمر بر من گذشت، بالاخره کابوس این فرار وحشتناک پایان گرفت و من به کشور امن خودم برگشتم و استرس داشتم از برخورد خانواده و اقوامم، گرچه زینب اطمینان خاطر بهم داد که پدر و مادرم را در جریان گذاشتند و اونا میدونن که من با پلیس همکاری کردم ولی این موضوع هم باز مسئله فرار من را توجیه نمی کرد. قرار بود پدرم توی فرودگاه منتظرم باشه، با به یاد آوردن چهره پدرم قلبم شروع به تند تند زدن کرد که با حرف زینب به خود آمدم: چی شدی سحر؟ انگار برق چند فاز بهت وصل کردن، پاشو باید پیاده شیم. در حالیکه بلند میشدم گفتم: دست خودم نیست، استرس دارم، یعنی یه جورایی میترسم.. زینب دستی به پشتم زد و گفت: تو کار اشتباهی کردی و با سختی هایی که کشیدی تنبیه شدی، توکلت به خدا باشه ، خودش همه چی را درست میکنه.. چادرم را جلو کشیدم و گفتم: توکلت علی الله...و به سمت در هواپیما حرکت کردیم ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 94 و 95 دیگه دوست نداشتم داخل همچی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت96 و 97 دیگه دوست نداشتم داخل همچین جمعی باشم که زینبانگار افکارم را خونده باشه، اشاره به من کرد و آرام زیر گوشم گفت: چند دقیقه دیگه که بهت اشاره کردم زیر بغل منو بگیر، من وانمود می کنم حالم خوش نیست، بعد به این بهانه از سالن بیرون میریم و فلنگ را میبندیم. اب دهنم را آرام قورت دادم و‌گفتم: باشه..منم دوست ندارم اینجا باشم و نگاهم به سمت دیگه سالن افتاد و ادامه دادم: انگار دارن پذیرایی میارن، اون پاکت ها چی هستن؟ زینب چشمکی زد و گفت: آره اونم چه پذیرایی، الان فرصت نیست بعدا بهت توضیح میدم، فقط با اشارهٔ من همون کاری گفتم بکنی هاا زیر زبانی بله ای گفتم و منتظر شدم، یک چشمم به صحنهٔ پیش رو بود که اون دوتا خانم داشتند عنترک بازی درمیاوردن و من اصلا دوست نداشتم ببینم چی میگن و یک چشمم هم به میز نوشیدنی بود که داشت به ما نزدیک میشد در همین احوالات بودم که زینب اشاره کرد، سریع زیر بازوش را گرفتم، یه دست زینب روی شکمش بود و دست دیگه اش روی دهانش ، اینقدر خوب فیلم بازی می کرد که هر بیننده ای با دیدنش احساس می کرد درد شدیدی را داره تحمل میکنه... زینبی با ایما و اشاره از کاترینا و بقیهٔ کسانی که میشناخت عذرخواهی کرد و من هم زیر بازویش را گرفتم و کم کم به در سالن نزدیک شدیم خبری از نگهبان نبود، زینب آهسته گفت: تا نگهبان نیست سریع بریم بیرون، پا را که از سالن بیرون گذاشتم انگار از دنیای وحوش بیرون آمدم، نفس عمیقی کشیدم و رو به زینب گفتم: اونجا داشتم خفه میشدم به خدا... زینب خنده ریزی کرد و گفت: منم حال تو را داشتم، مجبور بودم تحمل کنم تا ماموریتم را به اتمام برسونم، تازه اگر مونده بودی حتمااا خفه میشدی... نگاهی بهش کردم و گفتم: چرا؟! قرار بود اون دو تا مجری بی حیا برنامه های جدیدتری و بیانیه های محکم تری صادر کنند؟! زینب که از لحن کلامم خنده اش گرفته بود گفت: روی اون میزهای چرخان مشروب بود، میموندی مجبور میشدی برداری، حتی اگر خودت هم نمی خوردی، بعد از صرف اب شنگولی توسط اطرافیانت، حال تو هم حتما بهم میخورد، چون اونوقت با یه جماعت بی عقل طرف بودی که هر کار و حرکتی می کردند... آه کوتاهی کشیدم و گفتم: چقدر آدم پست باشه که بیاد همچی جاهایی و برای مملکت و شرف و حیای خودش نقشه بکشه، اونم نقشه ای که باعث نابودی وطنش میشه و صد البته نابودی خودش.. همانطور که تند تند از خیابان ها می گذشتیم ،زینب سری تکون داد و گفت: اینا بعضیاشون مغرضن و بعضی هاشون نا آگاه که فریب دشمن را خوردند و پای در راهی گذاشتند که سردمدارشون ابلیس هست، گاهی نمیدونن چه حماقتی میکنن اما وقتی به خود میان که کار از کار گذشته .. سرم را تکون دادم و گفتم : آره وقتی شروع به توبه میکنند که توی چنگ پلیس گیر افتادن.. زینب لبخند کمرنگی زد و گفت: منظورم این نبود...اونا وقتی به خود میان که گذر پوست به دباغخونه افتاده و عزرائیل می خواد جونشون را بگیره...اونوقت می فهمند یک عمر گوش به فرمان شیطان بودند و الان بازگشتشون به سمت خداست و در محضر خدا باید جواب بدن...عاقبت همه مرگ هست و بدا به حال کسایی که با این اوصاف به دیدار خدا میرند، اینا خسرالدنیا و الاخره میشن، درسته در ظاهر فکر میکنیم دنیا را دارن ولی واقعا همون دنیا هم ندارن ، آخه انسان فطرتا پاک و خداجو هست و وقتی شیاطین انسان را از فطرت و ذات خودش که همون خداست، دور میکنند، هر چند هم که عیش و نوش دنیاشون به راه باشه اما همیشه یه حفرهٔ بزرگ و خالی توی زندگشیون هست که تمام خوشی های زود گذر دنیا را زایل میکنه... به حرف های زینب که فکر می کردم، میدیدم واقعا راست میگه..برفرض ما قیام کردیم وبه اصطلاح آزادی را گرفتیم، برهنه شدیم ، خودمون را به مردهای هیز تقدیم کردیم و در منجلاب هوی و هوس غوطه ور شدیم، آخرش چی؟؟ آیا با این وضع که جامعه مون را به کثافت کشوندیم خودمون احساس رضایت می کنیم؟! نه به خدا نمی کنیم...من که خودم هم تو اون اغتشاشات بودم و هم چیزهای بعدش را دیدم...لذتی را که در اون دو رکعت نمازی که خوندم در هیچ جا پیدا نکردم. بعد از این اتفاقات به این نتیجه رسیدم که اسلام دین آزادی ست، اسلام دین آرزوهاست...اسلام دین خوشبختی ست... توی همین افکار بودم که متوجه شدم زینب اشاره میکنه سوار ماشین بشم. همون ماشینی که ما را آورده بود. کنار زینب نشستم و یکدفعه از زبونم پرید: زینب جان، امشب دقیقا ماموریتت چی بود؟ من که متوجه نشدم کار خاصی بکنی...بعدم قضیه اون پاکت ها چی بود؟ زینب لبخند مرموزانه ای زد و‌گفت: توی این مدت یکی از مهره ها اصلی این شبکه فساد را کشف کردیم و چون می خواستیم به سر دسته برسیم و متوجه بشیم کلا زیر نظر کی کار میکنن، لازم بود یه رد یاب کار بزاریم که امروز من به جا یه ردیاب ،دوتا کار گذاشتم و بعد خنده ریزی کرد.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت 94 و 95 دیگه دوست نداشتم داخل همچی
با تحسین بهش نگاه کردم و‌گفتم: اما تا جایی یادمه تو که از جات تکون نخوردی! اون مهره اصلی کی بود؟ زینب متفکرانه به بیرون چشم دوخت و گفت: کاترینا بود..یعنی من مطمئنم کاتریناست، اون پاکت نامه ها هم دسته های دلاری بود که بین جمعیت به عنوان پیشکش پخش می شد، داخل هر کدومش شاید حقوق یک سال یه کارمند بود، اینا اینقدر بریز و بپاش می کنند تا زنهای ما را گمراه کنند، خانواده هامون را از هم بپاشن، با ترویج همجنسگرایی، ازدواج سفید و برهنگی و.. ما را مقطوع النسل کنند و مملکت ما را از بین ببرند تا در آینده نه نامی از مسلمانی باشه و نه نشانی از تشیّع..اینا مذهب ما را نشانه رفتند...اهل بیت علیه السلام را نشانه رفتند تا مردم را از این انوار مطلق دور کنند و به سمت ابلیس بکشند، اینا دارن وقت برای سرورشان ابلیس میخرند... گیج شده بودم، زینب داشت چی می گفت؟! شعار زن، زندگی آزادی کجا و اینهمه اهداف پوشیده و شوم کجا؟! داشتم به حرفهای زینب فکر می کردم که به خونه رسیدیم. با تکان های هواپیما چشم هایم را باز کردم که صدایی از بلندگو پخش شد: به خاک پاک ایران خوش آمدید، شما هم اکنون در فرودگاه مهرآباد حضور دارید... با شنیدن نام ایران انگار بندی درون دلم پاره شد، هم خوشحال بود و هم استرس داشتم، خوشحال بودم از اینکه بعد از روزها دوری که به اندازهٔ یک عمر بر من گذشت، بالاخره کابوس این فرار وحشتناک پایان گرفت و من به کشور امن خودم برگشتم و استرس داشتم از برخورد خانواده و اقوامم، گرچه زینب اطمینان خاطر بهم داد که پدر و مادرم را در جریان گذاشتند و اونا میدونن که من با پلیس همکاری کردم ولی این موضوع هم باز مسئله فرار من را توجیه نمی کرد. قرار بود پدرم توی فرودگاه منتظرم باشه، با به یاد آوردن چهره پدرم قلبم شروع به تند تند زدن کرد که با حرف زینب به خود آمدم: چی شدی سحر؟ انگار برق چند فاز بهت وصل کردن، پاشو باید پیاده شیم. در حالیکه بلند میشدم گفتم: دست خودم نیست، استرس دارم، یعنی یه جورایی میترسم.. زینب دستی به پشتم زد و گفت: تو کار اشتباهی کردی و با سختی هایی که کشیدی تنبیه شدی، توکلت به خدا باشه ، خودش همه چی را درست میکنه.. چادرم را جلو کشیدم و گفتم: توکلت علی الله...و به سمت در هواپیما حرکت کردیم ... ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت96 و 97 دیگه دوست نداشتم داخل همچین ج
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭🔥 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 97 و 98 شش ماه از زمانی که به ایران برگشتم می گذرد، شش ماهی که سخت گذشت اما آخرالزمان است روزها و هفته ها به سرعت برق و باد میگذرد، هیچ وقت از خاطرم پاک نمی شود اون لحظه ورودم به ایران را ، پدرم تا چشمش به من افتاد و نزدیکش شدم، دستش را بالا برد تا سیلی محکمی به صورتم بزند، چشمانم را بستم تا سیلی را با تمام وجود حس کنم و در ذهنم بماند، من خودم را مستحق آن میدانستم، هر چه صبر کردم درد و سوزشی حس نکردم و وقتی چشمهایم را باز کردم ، مشت گره کردهٔ پدرم را دیدم که به پای خودش می کوبید، جرأت کردم و مشت پدر را در دستم گرفتم و بعد بوسه ای به پشت دست پدرم زدم. و من گریهٔ پدرم را که حتی در مرگ سعید ندیده بودم، توی اون لحظه دیدم.پدرم دستش را عقب کشید و زیر لب گفت: به حرمت چادری که سر کردی بخشیدمت و من خوشحال از این بخشش قدم به خانه گذاشتم. به اصرار من ، زینب هم همراهم آمد تا لحظه ورودم به خانه نقش وکیل مدافع مرا بازی کند و چه خوب هم از من دفاع کرد و کار اشتباهم را توجیه کرد و با اشاره به مرگ سعید که انگار نوعی شهادت بود و ربط دادن اون خاطرهٔ وحشتناک به اغفال من، فرارم را نوعی ربوده شدن از طرف همان گروه جلوه داد و دید خانواده را نسبت به من،ملایم کرد، پدر و مادرم با گذشت زمان همان پدر و مادر قبل و حتی مهربان تر از قبل شدند، چرا که رفتار پخته دخترشان، حجاب زیبای سحرشان و نمازهای من، آنها را سر ذوق می آورد، اما اقوام پشت سرم هزاران حرف زدند و عمه جان که قبلا مرا برای آقا پسر تحصیل کرده اش می خواست، الان نه تنها من را تحویل نمی گرفت بلکه پشت سرم حرف های راست و دروغ زیادی میزد که وجههٔ مرا خراب کند زیرا مرا بانی خراب شدن رؤیاهایی که برای پسرش در سر داشت، می دانست. آن روزها خیلی سخت گذشت و میگذرد، من هم خودم را سرگرم درس خواندن کردم تا با قبولی در کنکور، زندگی که مد نظر خودم هست را برای خودم بسازم. قطره اشک گوشهٔ چشمم را گرفتم و با صدای مادر به خود آمدم: مامان بیا دیگه الان مهمونا از راه میرسن... سریع داخل سرویس ها شدم و آبی به صورتم زدم و بیرون آمدم، چادر سفیدم که گلهای ریز قرمز داشت را روی دستم انداختم و به طرف آشپزخانه رفتم. مامان تا چشمش به چادرم افتاد گفت: مامان مگه مهمونات مرد هستن که چادر برداشتی؟! لبخندی زدم و گفتم: من اصلا نمیدونم مهمونا کی هستن، مگه این زینب میگه قراره کی بیاد، فقط گفت امشب مهمون داری و میدونم خودش و نامزدش هم هستن.. مامان سری تکون داد و گفت: زینب که دختر خیلی خوبی هست، خوب شد برای عقدش رفتیم، نامزدش هم که مثل خودش ماه هست.. چادر را روی صندلی آشپزخانه گذاشتم و به سمت میوه های شسته رفتم تا با پارچه آبشون را بگیرم و گفتم: آره علی آقا از همکاراش هست ، توی اون ماموریت لندن هم انگار با هم بودن اصلا همونجا اینا به دل هم میشینن.. مشغول حرف زدن بودیم که درهال باز شد و بابا با دستی پر وارد خانه شد. نگاهی بهش انداختم و همونطور که جلو میرفتم تا دستش را سبک کنم گفتم: بابا چرا زحمت کشیدی، زینب اصلا نگفت برا شام میان، بعدم یه چی درست می کردیم چرا از بیرون کباب گرفتی؟! بابا لبخندی زد و گفت: در مقابل کاری که این خانم برای دختر من کرد، هر کار کنیم کمه...شام که قابلی نداره، حالا هم زبون نریز ، بیا نگاه کن چیزی کم و کسر نباشه، راستی نگفتن چند نفرن؟ من برای هشت نفر غذا گرفتم. سرم را پایین انداختم و گفتم: وای ببخشید یادم رفت بگم، گفتن چهار نفرن ، یه غذا اضافه گرفتی... مامان زد زیر خنده و‌گفت: اشکال نداره بابات مثل همیشه فکر خودش بوده و جا دونفر غذا میخوره... همه زدیم زیر خنده که صدای زنگ در بلند شد. با دستپاچگی وسایل را روی میز نهارخوری داخل آشپزخونه گذاشتم، بابا به طرف درهال رفت و می خواست خودش برود و در را باز کند و منم هول هولکی چادرم را روی سرم انداختم و توی آینه ای که روی اوپن گذاشته بودم، نگاهی به شال سفید روی سرم کردم و بالای چادرم را مرتب کردم و سریع خودم را پشت پنجره هال رسوندم، پرده را کمی کنار زدم و زیر نور لامپ حیاط خیره به در شدم. بابا در را باز کرد، اولین نفر نامزد زینب داخل شد، بعدم یه آقا با دسته گلی به دستش..دقت کردم وای باورم نمیشد...این.... نگاهی دوباره کردم، خدای من! خودش بود، دست گذاشتم روی قلبم، یک هو انگار کل تنم غرق عرق شد، پرده را انداختم، واقعا زانوهام شل شده بود. مادرم که حالم را دید سریع نزدیکم شد و گفت: چی شد سحر؟! مهمونا بودن؟! و بعد پرده را بالا زد و با تعجبی در صدایش گفت: مگه برا خواستگاری اومدن ، چه دسته گل بزرگی، این کیه؟ عه اون بچه کیه که دست زینب را گرفته؟!
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👭🔥 🔥👫👭🔥👫👭 📚زن زندگی آزادی 💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری قسمت96 و 97 دیگه دوست نداشتم داخل همچین ج
اینقدر استرس داشتم که توجهی به حرفهای مادرم نکردم، فی الفور خودم را به آشپزخانه رسوندم و زیر اوپن آشپزخانه نشستم و سرم را روی زانوهام گذاشتم، باید تمرکز می گرفتم، باید آرامش خودم را دوباره به دست می آوردم وگرنه با این حال ضایع بود که برم جلو... صدای خوش و بش مهمونا توی گوشم پیچید و چند دقیقه بعد مادرم وارد آشپزخونه شد و دور تا دور آشپزخونه را با نگاهش دنبالم گشت و آخرش زیر لب گفت: یعنی این دختر کجا... یکدفعه چشمش به من که پشت صندلی زیر اوپن نشسته بودم افتاد و گفت: ای وای مادر! اونجا چکار می کنی؟ چت شده سحرجان؟! اب دهنم را قورت دادم و گفتم: هیچی یهو سرم گیج رفت، الان بهترم.. مامان که انگار اونم هول کرده بود گفت: پاشو یه سلام به مهمونا کن و یه خوش آمد بگو، بعد بیا آشپز خونه، راستی این آقاهه را می شناسی؟! دستم را به گوشهٔ سنگ اوپن گرفتم و خودم را کنار فریزر کشوندم تا بلند شم، چون از اون قسمت توی هال دید نداشت. آرام بلند شدم و گفت: چطور مگه؟! مادرم نگاهی داخل هال انداخت و گفت: لهجه اش یه جوری بود انگار فارسی بلد نیست به زور سلام و شکسته شکسته احوالپرسی کرد، تازه چهره اش هم به خارجیا می خوره... لبخندی زدم و گفتم: آره این آقای دکتر هست، دکتر محمد که تعریفش را کردم و توی لندن منو درمان کرد. مادرم با تعجب گفت: دکتر؟! اینجا چکار میکنه؟! اون بچه کی هست؟ مغزم هنگ کرده بود...بچه؟! نکنه بچه دکتر هست؟ نکنه زن هم داره ...نکنه... ناخوداگاه بغضی توی گلوم نشست،لیوان آبی را که مادر به طرف داد، یک نفس بالا کشیدم و با خودم گفتم: بی ظرفیت نباش سحر، طرف خواستگارت نیست که، تو هوا برت داشته و فکر کردی...حالا هم خدا را شکر قبل اینکه حرفی به مادرم بزنم فهمیدم ایشون مهمان هست نه خواستگار... بالای شال سفید روی سرم را صاف کردم و چادرم هم مرتب کردم، سرم را پایین انداختم و وارد هال شدم. داخل هال شدم، دکترمحمد دقیقا روی مبل روبه رو نشسته بود، سرم را بالا گرفتم و سلام کردم... همزمان همهٔ مهمان ها از جا بلند شدند، دکتر محمد با صدای مردانه اما زبان فارسی شکسته ای گفت: سلام، سحر خانم... یکدفعه با صدای ظریف و ناز دختربچه ای که تا اونموقع اصلا متوجه حضورش نشدم به خود آمدم،با زبان انگلیسی گفت: سلام خوبین... وای خدای من این...این زهرا بود.. زهرا که انگار خیلی مشتاق دیدارم بود به سمتم دوید و منم ناخوداگاه روی زانو نشستم و بغلم را براش باز کردم. زهرا توی بغلم جا گرفت...وای چه بوی خوبی میداد، زهرا هم منو محکم تو بغلش گرفته بود و گریه می کرد، نا خوداگاه باران چشمام شروع به بارش کرد، انگار خاطره ها زنده شده بود، خاطره هانا و هانیل که به خاطر تزریق واکسنی موهون پرکشیدند، خاطره شبی که زهرا قرار بود قربانی بشه، خاطره زندانی شدن خودم، خاطره تک تک نقشه های ظالمانه ای که علیه زنان کشیده بودند و به ظاهر داد زنان را میزدند...زهرا محکم تر بغلم کرد، بوسه ای از گونهٔ خیس این فرشتهٔ آسمانی گرفتم، ناگهان متوجه پدر و مادرم شدم که با تعجب این صحنه را میدیدند، از جا بلند شدم و همانطور که اشک میریختم به مادرم نگاه کردم و گفتم: زهرا...زهرا کوچولو که براتون تعریف کردم اینه...زینب ادامه حرفم را گرفت و گفت: البته دختر آقای دکتر محمد هست.. دوباره پشتم داغ شد، نگاهی به دکتر کردم و می خواستم با انگلیسی بگم، خوش آمدین که زهرا تو گوشم گفت: مامان من میشی؟! تو رو خدا مامان من بشو... با این حرف زهرا انگار واژه های انگلیسی از ذهنم پرید، انگار لال شدم.. بی صدا روی مبل کنار زینب نشستم در حالیکه زهرا توی بغلم بود، به بازی روزگار فکر می کردم.. «پایان» همانا خداوند زنان و مردان را آزاد آفرید و به انسانها اختیار داد تا راه سعادت و شقاوت را خود برگزینند...بی شک راهی که به اسلام ختم می شود، راه سعادت و کمال است و مسلمانان آزادترین انسان های روی زمینند، آزادیی که در آن شخصیت انسان حفظ میشود ، آزادیی که در هیچ جا به جز اسلام به انسان ها بخشیده نشده است... امیدوارم همیشه راه سعادت را بپیمایید و با بینش و بصیرت، حیله های دشمن را بشناسید و ترکشی را که به سمتتان پرتاب می کنند با قدرتی بیشتر به خودشان بازگردانید ✍🏻 طاهره‌سادات حسینی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👫🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــــــلام صبحتـون بخیـر 🌸🍀 به حق خالق صبح ☀️ کارتون پرازموفقیت🌿 زندگیتون روبه پیشرفت🌱 دلتون خانه محبت و💚 روزتون پراز برکت باشد و روزگارتون سرشار از مهربانی💚 الهی آمین 🤲🏻✨