فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عروسک خـــ🐷ــوک
با جوراب درست کن🐷
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی_کودکان
#جاسویچی
#آویز فانتزی به روش پم پم قلبـــ💖ـی درست کن
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی با رنگ
تابلو، کارت پستال، چاپ رو پارچه
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی_کودکان
پروانــ🦋ـــه جورابی درست کن
به سلیقه خودت روش رو با مروارید و منجوق تزیین کن
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی_کودکان
با پم پم آویز گــ🐈ــــربه درست کن
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گل ادریس درست کن و لذت ببر
قیمت گل سرسام اور شده😊
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی_کودکان
ایده👌
گنجشک فرفره و اسیر در بطری
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی_کودکان
سنجـ🐿ـــاب بساز
با میوه کاج و خمیر خونگی
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی_کودکان
پرتاب کننده موشک کاغذی
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده خیاطی ❤️⭕️⬜️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطوری با پلو عربی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوکو با سیب زمینی پخته😉👨🍳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیــ🥧ــک قــ🥄ــاشقی
بدون فر و همزن
جذب روغن نداره😉👨🍳
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلدوزی با دست برای لباس کودکان عالیه👌
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۰ : انگار کلمه ی رست
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۳۱ :
... مُرد.
لحظه ای که تمام عمر انتظارش را می کشیدم، رسید. اما چرا خوش حالی در قلبم جوش نمی زد؟ یکی از امدادگران به سمتم آمد.
- خانم شما حالتون خوبه؟
صدای عاصم بلند شد.
- دخترشه. ترسیده!
چرا دروغ می گفت؟ من نترسیده بودم. امدادگر، با لحنی مهربان جلوی دیدم را گرفت.
- اجازه می دی معاینه ت کنم؟
عاصم کنارم نشست. بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را به هم می زد. بی توجه به عاصم و امدادگر، به سختی از جایم بلند شدم. چشمانم گزگز می کرد. باید به اتاقم می رفتم. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و گام ها را کوتاه برداشتم. صدای متعجب عاصم در گوشم پیچید:
- سارا جان! کجا می ری؟ صبر کن! باید معاینه بشی.
چه قدر فضای سنگینی داشت. آن قدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوهایم خم شد. چشمانم سیاهی رفت و بی حال روی زمین لیز خوردم. عاصم و امدادگر به سمتم دویدند و دنیا خاموش شد.
نمی دانم چه قدر در بی هوشی خستگی فرو رفتم اما وقتی چشمانم را گشودم همه جا به وسعت تک تک لحظات زندگی به تاری می زد و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگران عاصم، حکم چراغ چشمک زن را داشت، برای اعلام زنده بودنم. روی زمین، کنار مبل نشسته بود و با نگرانی نگاهم می کرد.
فقط دانیال، سارا جان صدایم می زد. دست وصل شده به سرُمم را نوازش کرد.
- از حال رفتی. پدرت رو بردن. تا جایی که می شد همه ی کارها رو انجام دادم.
سرش را پایین انداخت و من فقط در سکوت تماشایش کردم. صدایش حزن داشت.
- پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حال خواهرهام چیزی بدتر از تو بود. اما من، تو اوج ناراحتی، برای پدرم خوش حال بودم. چون حالش رو می فهمیدم. عذابی که می کشید و شرمی که توی چشم هاش بود رو درک می کردم. وقتی نون آور خونه شده بودم و خواهرام لقمه ی غذا می گذاشتن دهنش، مرگ واسه پدرم آرزو بود و من این رو توی نگاهش می دیدم. اما پدر تو...
مکث کرد.
- فکر نمی کردم مرگش تا این حد برات مهم باشه.
اهمیت نداشت. هیچ وقت اهمیت نداشت. مرگش شاید نوعی جشن هم محسوب می شد. اما چرا این قدر دیر و ناخواسته صدای تپش های قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت دلش هوایی سر گذاشتن های دخترانه ام روی سینه اش نشد؟ سرم گیج رفت، چشمانم را بستم.
- مهم نبود، نه خودش، نه مرگش.
عاصم نفسی بلند کشید. انگار می خواست مسیر حرف را تغییر دهد.
- با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن. امیدوارم ناراحت نشی، چون نشونی خونه رو دادم تا بیارن این جا.
با ابروهایی گره خورده، چشم هایم را گشودم. لحنش شوخی برداشت.
- این جوری نگام نکن! نمی تونستم تنهاتون بگذارم. باید تا چند وقت، دست پختشون رو تحمل کنی. مادرت که فکر نکنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه. تو هم اصلاً بهت نمی خوره این کاره باشی. تازه، مثل یه کدبانو، آشپزخونه رو سروسامون دادم.
کش و قوسی زنانه به گردنش داد و با صدایی پر عشوه، دستانش را مقابل چشمانم گرفت.
- ببین پوستم خراب شده.
کاش می شد لبخند بزنم. کاش همه ی آدم های زمین همین قدر ترسو از آب در می آمدند. میزان صدایش را پایین آورد و با لحنی جدی و نگران گفت:
می دونم الآن وقتش نیست. اما نمی خوای یه فکری به حال مادرت کنی؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیست ها.
وقتی از حال رفتی، بدون حرف نشست بالا سرت. تا وقتی معاینه ت تموم بشه از جاش جُم نخورد. خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و در رو بست. اگه بخوای، من یه دوست روانشناس دارم. می تونه کمکش کنه.
⏪ ادامه دارد ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 📚 «چایت را مـن شیرین
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۳۲:
... و زیر لب با صدایی که ته مانده هایش را می شنیدم، ادامه داد:
«هر چند که حال خودم تعریفی نداره.»
او از زندگی ما چه می دانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمان، اخم هایم به هم پیچید و با نگاهم تیربارانش کردم، اما دریغ از عقبنشینی.
ــ سارا! لج بازی نکن، من کاری به تو ندارم اما بگذار این دوستم رو بیارم تا مادر تو ببینه.
پیرزن بی چاره از دست می ره.
اون وقت تنهاتر از اینی که هستی می شی. دوستم روانشناس خوبیه، بگذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره.
از کدام رنگ حرف می زد؟
در جعبه ی مداد رنگی های زندگی ام، فقط یک رنگ وجود داشت، سیاه. یک عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با سیاه نقاشی کردم.
روزگارم سیاه بود، دیگر به زندگی ام چیزی نمی رسید، صدای زنگ در بلند شد و لبخندی اطمینان بخش بر لبش نشست.
ـ غذا رسید! نترس نمی گذارم بیان داخل. بعد ایستاد و با لحنی آرام به سمتم خم شد. یه مدت باید دست پختشون رو تحمل کنی.
اصلاً نگران نباش یا یهو می کشه و خلاصت می کنه یا به زندگی ادامه می دی، مسمومیت و بیماری توش نیست!
بعد از آن شب نحس، عاصم هر روز با ظرفی پر از غذا به سراغمان می آمد.
کمی خانه را مرتب می کرد.
به زور، مقداری غذا به خوردم می داد.
هوای مادر را داشت. نصیحت به گوشم می خواند. پرستاری می کرد و به قول خودش رسم مسلمانی به جا می آورد.
اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم می گذشت و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام؟ ثانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان در دل می کاشتم و انتقام درو می کردم. هر بار در بین حرف های هر روزه ی عاصم جملات تکراری از احوال بد مادر و اجازه برای آمدن آن دوست روانشناسش، گوشم را نیشگون می گرفت.
چرا نمی فهمید که دیگر دلیلی برای تلاش برای نفس کشیدن، در وجود دو ساکنین خانه نمانده است؟
اصلاً اگر می توانستم سند مادر را شش دانگ به نام او می زدم تا هر چه دلش می خواهد، پسرانه خرجش کند؛ من اهل ول خرجی نبودم.
بهار هم به انتها می رسید. اما حال مادر روز به روز بدتر می شد. سکوت، چسبیدن به اتاق و سجاده، نخوردن غذا، همه و همه عاصم را نگران تر از قبل می کرد و من بی تفاوت بودم.
نگران مادر بود، حال بد او را به من گوشزد میکرد اما من فقط نگاهش می کردم. نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس بود. این جا ما حتی نگران خودمان هم نمی شدیم.
یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میلههای خُنکش پناه بردم. بهار، شیطنت مرغان دریایی را دو چندان کرده بود و زوزه ی ذوقزده ی قایق ها را صیقلی تر از گذشته. ملودی ساز دهنی مرد دوره گرد، دل را می سوزاند.
هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی ام به نظر میآمد، و کینه ی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در جهنم خاموش زندگیمان گذاشته بود، در دلم قوت داشت. افکاری پاشیده داشتم که چنگال می کشید به قلب یخ زده ام. انگار بهار هم، حالتی زمستانی داشت.
حوالی عصر به خانه برگشتم.
برق های خانه روشن بود و این نشان از حضور عاصم می داد.
آرام وارد خانه شدم، صدایی ناآشنا و مردانه از آشپزخانه به گوشم رسید.
تعجب کردم، بی سر و صدا به سمت منبع صدا رفتم. کنار دیوار ایستادم.
عاصم با مردی حرف می زد. مرد از شرایط بد روحی مادر می گفت و با اصطلاحاتی که از آنها سر در نمی آوردم توضیح می داد که مادر باید به ایران برود. عاصم با لحنی عصبی از او خواست تا راه حل دیگری بیابد.
راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود. مرد تأکید داشت که درمان
فقط برگشتن به سرزمین مادری است و این عاصم را دیوانه می کرد.
ناراحت بودم از اعتمادی که به عاصم کردم و از غریبه ای که در خانه بود و تجویزی که برای مادر داشت.
ایران ترسناک ترین نقطه ی زمین، در افکارم محسوب میشد. پر از مسلمان، غوطه ور در کلمه ی خدا، آن جا یعنی ته دنیا.
تصور سفر به آن خاک، بعد از سالیان دراز، با توجه به تصویری که پدر مدام در پس افکار سازمانی اش برایمان در خانه از آن سخنرانی میکرد غیر قابل باور می نمود.
حتی اگر می مُردم هم، پا به آن جا نمی گذاشتم. اصلاً منشأ اصلی خونریزی و مرگ و زن کشی در جهان یعنی ایران.
تا زمانی که پدر زنده بود، جنایات و هرج و مرج های این کشور، مدام از طریق تلویزیون و اطلاعیه هایشان و سازمان مجاهدین در خانه دنبال می شد.
هیچ وقت برایم اهمیتی نداشت. اما خواسته و ناخواسته به گوشم می رسید.
صدای عاصم کمی بالا رفت و رشته ی افکارم را برید.
⏪ ادامه دارد ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۲: ... و زیر لب با ص
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۳۳:
... یان!
انگار تو نمی فهمی دارم چی می گم.
انگار یادت رفته که قبل از این که این جوری در به در بشم، رشته ی تو رو خوندم؛ پس یه چیزهایی حالیمه؛ موضوع رو پیچیده نکن. سارا نباید از این جا بره؛ این رو بکن تو کله ت.
هر درمانی، هر تجویزی که فکر می کنی درسته، باید همین جا انجام بشه، تو همین شهر!
مردی که حالا می دانستم، نامش یان است با لحنی آرام جواب داد:
ـ آروم باش پسر! تو انگار بیش تر از این که نگران این خونواده باشی، نگران خودتی، اگه درسهایی که خوندی یادت مونده باشه، الآن باید بدونی که اون زن بیش تر از هر چیزی به دوری از این جا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره. تو من رو آوردی این جا که مشکل اون زن رو حل کنم، یا به فکر علاقه ی تو باشم؟
تکیه زده به دیوار، روی زمین چمباتمه زدم. حرف های سوفی در مورد عاصم کاملاً درست از آب در آمد. کاش دنیا چند لحظه ساکت می شد. گام های تند عاصم به سمت سالن، برای فرار از تجویز مرد، منتهی به ایست ناگهانی اش شد. صدای بند آمدن نفس هایش را شنیدم.
- سارا. تو این جایی؟!
پیشانی به زانویم چسباندم. دوست نداشتم چشمانش را ببینم. مسلمان ها، همه شبیه هم بودند. در هر چیزی دنبال منفعت خود می گشتند. انتهای محبت های این مرد هم به دل خودش می رسید، نه انسان دوستی. عاصم رو به رویم زانو زد. صدای قدم های موزون و با صلابت یان را شنیدم. جایی کنار عاصم ایستاد. حرکت محتاطانه و آرام دستان عاصم را روی انگشتانم حس کردم.
- سارا جان! از کِی این جایی؟ کِی اومدی؟
چه قدر در صدایش، دستپاچگی موج می زد. نفس هایش تند تند از ریه هایش بیرون می دویدند. حوصله ی حرف زدن نداشتم. یان خم شد، بازوی عاصم را گرفت و بلندش کرد.
- می شه یه لیوان آب برامون بیاری؟
اعتراض عصبی عاصم در گوشم دوید.
-آآ... آخه...!
هیس!... آب لطفاً!
عاصم رفت اما با بی میلی. مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار راهرو نشست.
- ببخشید که بی اجازه واردخونه تون شدیم. تو الآن می تونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی. یا این که...
مکثی کرد و ادامه داد:
یا این که به چشم یه دوست که اومدیم کمکت کنیم، نگاهمون کنی. باز هم میل خودته.
راست می گفت. می توانستم شکایت کنم. اما مهربانی های عاصم، مانند نمک زخمم را می سوزاند. من کمک نمی خواستم. اصلاً چیزی نداشتم که برای حفظ کردنش، یاری بخواهم. ساکت ماندم و پیشانی ام را از زانویم جدا نکردم. نفسی عمیق کشید.
_ من همه چی رو می دونم... و این جام تا کمک کنم.
همه چیز؟ همه چیز زندگی ام را فقط من می دانستم و بس. تقاضایی برای کمک نداشتم. پس برای هدایتش به بیرون، در جایم ایستادم. برافروخته اما آرام، گفتم:
- من احتیاجی به کمکتون ندارم.
بور و چشم آبی بود، مانند تمام آلمانی ها. از جایش تکان نخورد و در سکوت تماشایم کرد. سپس سری تکان داد.
- شک دارم، البته راجع به شما. اما... در مورد اون زن نه!
مطمئنم که نیاز به کمک داره.
جسارتش، جنگ اعصابم بود. با صدایی نه چندان بلند غریدم:
- از خونه ی من برو بیرون!
ایستاد. کت سرمه ای رنگش را مرتب کرد و با آرامش دست در جیب شلوارش کرد.
- در مورد مهمون نوازی ایرانی ها افسانه های غریبی شنیده بودم. اما انگار فقط در حد همون افسانه ست!
عاصم لیوان به دست و هراسان رسید.
- چیزی شده؟
این مرد قبل از یک روانشناس، دیوانه به نظر می آمد. دندان هایم روی یکدیگر قفل شده بود. به سمتم آمد. درست رو به رویم قرار گرفت و با آرامشی عجیب، به چشمانم خیره شد.
- عاصم! من که می گم فکر ازدواج رو از سرت بیرون کن. ایشون بیشتر از مادرشون احتیاج به کمک دارن.
صدای اعتراض عاصم بلند شد:
- یان خفه شو!
گرمای عجیبی در سرم شعله کشید. دلم می خواست یک سیلی به صورت این آلمانی قدبلند بزنم. نفس هایم تند و بی نظم شدند. با صدایی خفه به سمتش هجوم بردم. یقه ی کتش را گرفتم و به سمت سالن کشیدم.
- گورت رو از خونه ی من گم کن! عوضی!
لبخندش، پنجه می کشید بر صورتم. وسط سالن ایستاد و دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد.
-آروم! آروم! مؤدب باش دختر ایرونی.
⏪ ادامه دارد ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۳: ... یان! انگار ت
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۳۴ :
چه قدر از این نسبت تنفر داشتم. فریاد زدم:
- من ایرونی نیستم.
با ابرویی بالارفته و متعجب به عاصم نگاه کرد.
- اااااِه! تو که گفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی!
عاصم دستپاچه و عصبی لیوان را روی میز عسلی گذاشت و به طرف یان آمد.
- ببند دهنت رو. بیا بریم بیرون.
و او را به طرف در هُل داد. دوست داشتم با دو دستم گلوی عاصم را فشار دهم. عاصم با ضرباتی محکم به کتف یان، او را به سمت در برد. یان لبخند به لب، حین خروج ایستاد.
- سارا! اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه، ببرش ایران، این کارتمه. هر کمکی از دستم بر بیاد انجام می دم.
و کارت را روی مبل انداخت. عاصم او را از خانه بیرون کرد. در را بست و به سمتم آمد. سرش پایین بود و چهره اش برافروخته. صدایش ضعیف و خجالت زده به گوشم رسید.
- سارا. من عذر...
جنون داشتم. آن قدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح می شنیدم.
- بیرون!
دیگر نمی خواستم ببینمش. کلافه دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شد. گنگ و گیج به سمت حمام رفتم. شیر آب سرد را باز کردم و با لباس هایم زیر دوش ایستادم. دو دستم را به دیوار گذاشتم و عمیق نفس کشیدم. آن قدر آتش در جانم زبانه می کشید که سرما را حس نمی کردم. شیر آب را بستم و بیرون آمدم. سر گردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم. روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکس من و دانیال، چیزی زیر لب می خواند. رو به رویش نشستم. هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم. اما او یک انسان بود یا نه!؟
یان چه می گفت؟ من از ایران می ترسیدم، ترسی آمیخته با نفرت.
ایران کجای نقشه ی زندگی ام قرار داشت؟ دلم به حال این زن هم می سوخت. زنی که تک فرزند والدینش بود و از ترس ناپدید شدن من و دانیال توسط شوهرش، نتوانست حتی در مراسم ترحیم پدر و مادرش شرکت کند. یان راست می گفت، باید در حد یک انسان برایش دل می سوزاندم. خیره شدم به چشمان خاموشش و پرسیدم:
- دوست داری بری ایران؟
صورتش خیس اشک شد. این زن به چه چیزی در آن خاک دل بستگی داشت؟ پریشان و گیج، با همان لباس های خیس، از خانه بیرون زدم. شب بود و تاریک. نسیم بهاری در نمناکی لباس هایم می پیچید و خنده های چند جوان مست، تمرکزم را بهم می زد. جمع شده در خود، خیابان ها را وجب کردم. چراغ های یک باشگاه برایم چشمک زد. وارد شدم؛ شکسته و تنها. روی اولین صندلی گرد و پایه بلند، جلوی پیشخوان نشستم. ترکیبی از نورهای قهوه ای و قرمز، چشمانم را زد. همیشه عطر سیگار به مشامم خوش می آمد، اما این بار نه. از مرد پیشخدمت تقاضای مشروب کردم. شاید آرامش به روحم می داد. همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم. خوردم. جز سر درد و تجدید خاطرات چیزی عایدم نشد. تهوع و درد به معده ام لگد زد. دومین پیک را به جام ریختم که دستی مردانه مانعم شد.
- شنیده بودم مسلمون ها از این چیزها نمی خورن. عاصم هیچ وقت نمی خوره.
سر چرخاندم. یان بود. نگاه بی تفاوتم را، به چشمان آبی اش دوختم.
- من مسلمون نیستم.
ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد.
- اگه قصد کتک کاری نداری بشینم!
در سکوت، به درد معده ام ناسزا می گفتم. صندلی گرد کناری را کشید و بر آن نشست. ساعت مچی مردانه و فلزی اش، با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد نظرم را جلب کرد. جام را از مقابلم برداشت.
من زیاد با این چیزا موافق نیستم. بیش تر از آرامش، مشکلاتت رو زیاد می کنه، دختر ایرونی!
حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم آزاردهنده، سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آن جا آرامم می کرد اما شلوغی اش بد بود. یان بی توجه به اطراف. با انگشتان اشاره اش لبه ی جام را به بازی گرفت.
- بعد از این که عاصم از خونه ت اومد بیرون. تنها کاری که نکرد. کتک زدنم بود. اوف! فکر کنم خدا خیلی دوستم داشت وگرنه با اون چشمای قرمز عاصم، زنده موندنم یه جور معجزه محسوب می شه.
او هم از خدا حرف می زد. این خدا انگار خیال بی خیالی نداشت. صدایش توی گوشم پیچید:
- می دونستی عاصم هم روانشناسی خونده؟ اما خب هیچ چیزش شبیه روانشناس ها نیست. مخصوصاً اخلاق افتضاحش.
⏪ ادامه دارد ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۴ : چه قدر از این نسب
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۳۵ :
... ولی از نظر من، عاصم روانشناسی بزرگ به حساب می آمد، که این چنین خام و رام، مرا به دنبال خود کشاند. کمی سر بلند کردم و به ساعت مچی اش چشم دوختم. به سمتم چرخید.
- نمی دونم چی به عاصم گفتی که اون طوری رم کرد. اما وقتی که رفت، من همون جا تو ماشینم منتظر موندم. مطمئن بودم که از خونه می زنی بیرون.
بعد کش و قوسی به صورتش داد.
- ولی خب! انگار یه کوچولو تو اندازه گیری زمان اشتباه کردم. چون چند ساعته که هیچی نخوردم و الآن دارم از حال می رم.
صاف نشست و ادامه داد:
- مشخص نیست؟
این دیوانه چه می گفت؟ انگار از تمام دنیا فقط لبخند را به او بخشیده بودند. وقتی با بی تفاوتی ام مواجه شد، دستش را زیر چانه اش گذاشت و با لحنی مسخره ادامه داد:
- ظاهراً فعلاً از غذا خوردن خبری نیست. ... خب می دونی...
به نظر من گاهی بعضی از آدم ها، بیش تر از آرامش و حرفای روانشناسانه، به شوک احتیاج دارن و من امروز تمام تلاشم رو کردم. انگار کمی هم موفق بودم.
شروع کرد به حرف زدن؛ از مادر، از حال وخیمش، از سکوتی که امکان ماندگاری داشت، از کمکی که باید می کردم، از...
فقط گوش دادم. تمام عمر، نقش شنونده داشتم، مهربانی به لحنش پاشید.
- می دونم از ایران و مسلمون ها متنفری. عاصم خیلی چیزا از تو برام گفته. اما فراموش نکن که عاصم هم یه مسلمونه و تا جایی که می شد کمکت کرده. شاید ایران هم مثل عاصمِ مسلمون، زیاد هم بد نباشه.
کمک های عاصم برای علاقه ی احمقانه اش بود نه از سر انسان دوستی. مسلمان ها نفرت انگیزند. اعتماد به عاصم، حماقتم را به رخ کشید، اعتماد به ایران لابد تمام زندگی ام را به گنداب می کشاند؟
چانه اش را خاراند.
- اگه عاصم بدونه که دارم واسه رفتن به ایران تشویقت می کنم، احتمالاً من رو می کشه.
پچ پچش را شنیدم. «پسره ی احمق!»
عاصم چه قدر ساده بود که ماندنم را مساوی با کامیابی اش می دانست. یان با انگشتانش روی میز ضرب گرفت.
- اصلاً شاید ایران خیلی بدتر از چیزی باشه که فکرش رو می کنی. اما خب، به یه بار امتحانش می ارزه. حداقل فقط به خاطر اون زن که اسمش مادره. ... تو چرا خودت رو ایرانی نمی دونی؟
صدایم کش آمد.
- من نه ایرانی ام، نه مسلمون! فقط سارام.
- اوه! با این که قابل قبول نیست باشه. فقط سارا!
خیلی دوست دارم نظرت رو در مورد اون عاصم دیوونه بدونم، که روی ابرها راه می ره، نمونه ای بارز از یه عشق شرقی.
حرف هایش وجودم را به سخره می گرفت. از صندلی ام فاصله گرفتم و ایستادم.
- اونم یه عوضیه! مثل پدرم، مثل برادرم و همه ی مردهای دیگه.
ابرویی بالا انداخت.
- اوه! متشکرم دختر ایرونی. فکر می کردم مشکل تو با مسلمون هاست. اما بیش تر یه فمنیستی.
بازویم را گرفت تا تعادلم را از دست ندهم.
- آخه فمنیست هم نیستی. اگه بودی که حال و روز مادرت اون طور نمی شد. واقعاً تو چه کاره ای؟
قدم هایم سست و لرزان به زمین کشیده می شد.
- من فقط سارام... سارااااا.
ندایی از درون مرا به سمت ایران هُل می داد. مادر حق زندگی داشت. او تمام عمرش صرف حفاظت از من و دانیال در خرابه های فکری و سازمانی پدر شد.
امـا...
اما رفتن به ایران هم یعنی خوردن زهر با دستان خود. کاش هرگز به دنیا نمی آمدم. به قول یان، شاید به یک بار امتحانش می ارزید. کم ترین سودش، ندیدن عاصم بود. یان، سنگینی ام را به دوش کشید.
- بهتره ببرمت خونه. اگه این جا رهات کنم. باید فردا با گل بیای بیمارستان ملاقاتم. چون احتمالاً اون عاصم دیوونه، دو تا پام رو خُرد می کنه.
حرف های یان در مورد حال و روز مادر و سفر به ایران در ذهنم تکرار می شد و مرا سرگردان تر از همیشه می کرد. یان آن شب در مستی و گیجی، مرا به خانه رساند. وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم، مانعم شد.
سارا! اجازه بده بازم به مادرت سر بزنم.
چشمانم را به او دوختم. آدم بدی به نظر نمی رسید.
عاصم کلید داره.
خنده بر لب هایش نشست.
⏪ ادامه دارد ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 📚 «چایت را مـن شیرین
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۳۶ :
در مورد حرفام فکر کن. یه سفر تفریحی نمی تونه زیاد بد باشه. آن شب تا خود صبح، از درد معده و تهوع به خود پیچیدم. شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمی توانست بد باشد. هر چند که ایران برایم مطابق با جهنمی بود پر از مسلمان؛ و این رضایت به رفتن را غیر قابل هضم می کرد.
بعد از آن شب، یان یک روز در میان به مادر سر می زد و هر بار دور از چشم عاصم، خواص سفر به ایران را برایم می شمرد. عاصم هم شبیه به او، قدمی عقب نمی گذاشت. هر روز، غذا می آورد و خانه را مرتب می کرد و من درکش نمی کردم! مگر می شود این قدر خوبی؟
در تمام آن روزها، همه ی عزمم شده بود ندیدن عاصم و این را خوب می دانست. گاهی قبل از آمدنش، از خانه بیرون می زدم و گاهی حکم حبس به خود می دادم و در اتاقم را قفل می کردم. او هر بار بعد از اتمام کارها در اوج صبوری، چند ضربه به میله های زندان خود ساخته ام می زد که غذا گرم است، همه جا مرتب است، خودش عزم رفتن دارد و من می توانم آزاد شوم از قفس اتاق.
توصیه های یان برای سفر به ایران روز به روز درگیرترم می کرد. او در هر جلسه ی ملاقاتش از عدم بهبود مادر می گفت و این که شاید دیگر، هیچ وقت زمان حال را زندگی نکند.
🔸
فصل بهار به همین روال گذشت و تابستان هم تا کمر خم شد. حالا دیگر ندیدن و بودن عاصم و حضور یان، برایم حکم عادت را داشت. عاصمی که نمی دیدمش اما حضورش را در خانه حس می کردم و یانی که هیچ چیزش شبیه روانشناس ها نبود. نه خاطرات پر پیاز داغش، نه خنده های بی خیالش، نه چشمان آبی رنگش وقتی که به دستپخت های گرم عاصم می افتاد و آب دهانش را با صدا قورت می داد. چرا با این همه غذایی که می خورد چاق نمی شد؟
دانیالی دیگر وجود نداشت، اما حمایت های عاصم و دیوانگی های یان، دلم را گرم می کرد به چند نفس اضافه برای زنده ماندن. ولی مادر و راه درمانش، همان چند نفس را هم به شماره می انداخت.
تابستان هم چمدان سفر بست که پیاده روی یان روی ذهن مخدوشم جواب داد و من عزم یک تصمیم قطعی، برای حفظ مادر نمودم. نمی دانم چند روز تا خزیدن خزان به شهر بود، که به رودخانه ی همیشه محبوبم پناه بردم. تنها جایی که صدای خنده هایم را کنار دانیال، در حافظه ی شنوای موج هایش داشت.
نمی توانستم قاطعانه تصمیم بگیرم. ترس و تنفر از ایران، پاهای رفتنم را قلم کرده بود. پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم. باز هم جیغ مرغان دریایی و خرناس قایق های خسته. باز هم خنکای فشردن میله ها در کف دست و عطر دریایی رودخانه!
دانیال!
ریه هایم به عمق یک چاه، نفس گرفتند و من حسرت نبودن برادر را آه کشیدم. فکری بچگانه به ذهنم خطور کرد. من و دانیال هرگاه سر دو راهی گیر می افتادیم و نمی دانستیم چه کنیم، هر یک در گوشه ای می ایستادیم. دستانمان را به عرض شانه می گشودیم و با چشمان بسته آرام آرام انگشتان اشاره را به هم نزدیک می کردیم. اگر تا سه مرتبه سر انگشت هایمان به هم می خورد، شکمان باید عملی می شد. این بار هم امتحان کردم. اما تنها، بدون دانیال. به یاد روزهای بودنش. هر سه مرتبه دو انگشت اشاره ام یکدیگر را بوسیدند... باید می رفتم! به ایران، کشور وحشت و کشتار!
نفسی از عطر رودخانه گرفتم و راهی خانه شدم. حوالی غروب بود و روشنایی چراغ های شهر، یکی یکی به عابران سلام می دادند. بعد از ساعت ها پیاده روی، خود را مقابل خانه یافتم.
ماشین مشکی یان، کنار پیاده رو بود؛ یعنی او طبق برنامه ی همیشگی مهمان ناخوانده ی سرای تاریک ماست.
خسته وارد خانه شدم. گرما و روشنایی، روی صورتم ریخت هنوز در را نبسته بودم که دو صدای آشنا، در گوشم موج زد یان و عاصم. حضور هم زمان آن دو در خانه کمی عجیب بود. صدایشان که سعی در حفظ امواجش داشتند از آشپزخانه می آمد. دلیل این گفت و گوی نه چندان دوستانه شان، چه می توانست باشد؟ آرام در را بستم و با قدم های پاورچین به سمت آشپزخانه رفتم. جرو بحثشان حس کنجکاوی ام را قلقلک داد.
- یان! تو حق نداشتی همچین غلطی کنی. قرار ما این نبود. صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت.
- من با تو قرار نداشتم. ما اومدیم این جا تا به این مادر و دختر کمک کنیم. نه این که مراسم عروسی تو رو برگزار کنیم.
صدای نفس های تند و عصبی عاصم را میشنیدم.
ـــ یان! می شه خفه شی؟
لبخند گوشه ی لب یان را با چشمان بسته هم میتوانستم تصور کنم.
- عذر می خوام، نمی شه. الآن که دارم فکر می کنم می بینم اون سارای بیچاره در مورد تو درست فکر می کرد. حق داشت که می گفت اگر کمکی بهش کردی، فقط به خاطر علاقه ی احمقانه ت بوده.
صدای شکستن چیزی بلند شد، و من قدم های بی صدایم را تند کردم. باید می فهمیدم آن جا چه می گذرد.
⏪ ادامه دارد ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinc
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۶ : در مورد حرفام ف
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۳۷ :
بدون کشیدن یک نفس اضافه، پشت دیوار آشپزخانه مخفی شدم. حالا هر دو نفرشان در تیررس نگاهم قرار داشتند.
عاصم، یان اسپرت پوش را به دیوار چسبانده بود و کلماتی از لای دندان های پیچ شده اش بیرون میآمد؛
ــ دهنتو ببند یان! من هیچ وقت به خاطر علاقه م، به سارا کمک نکردم.
یان، نگاهش را مستقیم به چشمان او دوخته بود و عاصم کلافه و عصبی یقه اش را رها کرد و روی صندلی چوبی کنار میز نشست.
یان دستی به یقه ی چروک افتاده اش کشید و با لحنی بی تفاوت ادامه داد:
ـــ اما سارا این طور فکر نمی کنه.
عاصم عصبی دستی به صورتش کشید و سری تکان داد.
ــ اشتباه می کنه. هر کس دیگه ای هم بود کمکش می کردم.
- منو می شناسی، می دونی چه جور آدمی ام. مگه بچه بازیه که با یه نگاه عاشق شم. کمکش کردم چون تنها بود. چون مثل من گم شده داشت. چون بدتر از من، سرگردون بود. یه دختر جوون که می ترسیدم از سر فشار روحی، بلایی سر خودش بیاره، که اگه نبودم، الآن یه جایی وسط سوریه و عراق داشت سرویس می داد. اولش واسه م مثل هانیه و سلما و حلما بود؛ اما بعدش نه. کم کم فرق پیدا کرد. یان! من حیوون نیستم. بفهم!
دلم به حال عاصم سوخت. راست می گفت، اگر نبود، من هم به سرنوشتی مثل هانیه و سوفی دچار می شدم. آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با کوبیدنش به هم، یان و عاصم را از آمدن آگاه کردم. آن ها نباید می فهمیدند که حرف هایشان را شنیده ام. یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندان حالم را پرسید. با کمی تأخیر، عاصم هم آمد. سر به زیر و ساکت. با همان عطر تلخ همیشگی اش. نزدیکم که رسید سلامی کرد و از خانه خارج شد. ناراحت بود. یان سری از تأسف تکان داد.
- زده به سرش! بشین. واسه خودمون قهوه درست کرده بودم. الآن برای تو هم می آرم. واسه تنبلای خواب آلود خوبه.
صدای خنده اش بلند شد.
- می بینی تو رو خدا! من و عاصم شدیم کارگرای تو. اصلاً هم به روی خودت نیاری که همه ی کارات رو انداختی گردن ماها! آرزوی خوردن یه غذای ایرانی رو هم به دلمون گذاشتی؛ نه سلیقه ای، نه دست پختی. من موندم اون عاصم بی عقل از چی تو خوشش می آد. اخلاق خوبت؟ خونه داری ممتازت؟ آشپزی حرفه ایت؟
همیشه زیاد حرف می زد. اما راست می گفت. عاصم به چه چیز یک مُرده ی متحرک دل بسته بود که دست برنمی داشت.
با دو فنجان قهوه رو به رویم نشست و لحن مهربانش، کمی جدی شد:
- خب تصمیمت رو گرفتی؟
یکی از فنجان ها را زیر بینی ام گرفتم و روی مبل لم دادم.
- می رم ایران
عطر قهوه همیشه حکم مستی می داد. لبخند روی لب های یان نشست و جرعه ای از فنجانش را نوشید.
- این عالیه! انگار باید یه فکری هم به حال عاصم کنم.
مکثی محتاطانه در جملاتش آمد.
- حرف هاش رو شنیدی؟ دیدی در موردش اشتباه فکر می کردی؟
تعجب کردم! او از کجا می دانست؟ با لبخند به صورتم خیره شد.
- وقتی گوش وایساده بودی دیدمت... پات از کنار دیوار زده بود بیرون. راستی مامانت می دونه با کفش می آی داخل؟
یان آدم با هوشی بود. چه لحن جالب و با مزه ای داشت. آن شب از تصمیمم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد کمکم کند. عزم سفر کردم؛ بی توجه به عاصم و احساسش. انگار مهربانی عاصم واگیر داشت و هر انسانی در همنشینی با او، دچارش می شد. این را از محبت های بی دریغ یان فهمیدم؛ وقتی چند روز متوالی، تمام وقتش را صرف مهیا نمودنِ مقدماتِ سفرِ من و مادر به ایران کرد.
در این بین دیگر خبری از عاصم نشد، که فهمیدم از خجالت یان در آمده و دعوایشان شده و قهر کرده؛ اما غذای گرم هر روز من و مادر را از قلم نینداخته و پیک موتوری را مأمور به آوردنش کرده است. اما عاصم باید می فهمید که مُردگان هرگز عاشق نمی شوند.
⏪ ادامه دارد ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
سلام و شبتان مهدوی
دوستان و همراهان گرامی داستان برا یک هفته بار گزاری شد
امیدوارم لذت ببرید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرکات تخصصی توانبخشی برای دردهای سیاتیک
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتظر کسی نباش برات گل بیاره..
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
شکوفههای پرنده-مانند گل زیبای Yulan Magnolia😍
این پدیده تنها در ساعات اولیه باز شدن گلهای زیبای این درخت مشاهده میشه و از درختان شکوهمند سرزمین چینه. اگر در بهار به معابد بوداییان چین سر بزنید، این قشنگ ها رو خواهید دید. چراکه در نزد بوداییها این درخت، نماد خلوص و پاکیه⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظهی به آب انداختن نفتکش در چین
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی رفته ژاپن از تمام خوراکیهایی که خورده عکس کلیپ تهیه کرده😜
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e