کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۲۱ و ۲۲
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
🔖94قسمت
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۲۳ و ۲۴
بلند شدم رفتم جلوتر و به هر طریقی بود خودم و رسوندم نزدیک ضریح. باز دوباره شروع کردم مثل ابر بهار گریه میکردم.
من که دارم الان این و تایپ میکنم دلم داره برای امام رضا ترک میخوره. دلم میخواد ببارم.
حدود یک ساعت با امام رضا حرف زدم.
از #مسئولین-بیکفایت گله کردم پیشش.از اینکه چرا #شهید نمیشم توی جوونی و به دوستان شهیدم و پدر شهیدم من و نمیرسونه و....
بگذریم.
ساعت نزدیک ۲۰:۴۵ بود.
باید خودم و میرسوندم به پنجره فولاد.. نباید تاخیر میکردم .اصلا نفهمیدم محافظای من کجا هستند و چیکار میکنند. یه لحظه سمت راستم و دیدم، متوجه شدم طفلی یکیشون ۱۰ متری من ایستاده. یه لبخندی زدم و فاصله گرفتم.
رفتم و به فاطمه رسیدم.
دیگه محافظا فاصلشون و حفظ میکردند. یکی ۲۰ متری من بودو یکی هم از ۱۰۰ متری اوضاع رو چک میکرد. زیاد توی بازار نموندیم و رفتیم هتل.
خلاصه ۱۰ روز موندیم مشهد و یه دل سیر زیارت و گردش توی مشهد و موزه ی حرم و... کلی عشق بازی کردیم با امام رضا.
بقیه ی مرخصیم از ۱۴ روز که چهار روزش مونده بودُ مشغول به #مطالعه و رسیدن خدمت #علما و بعضی #مراجع و#خانواده_شهدا و سر زدن به مادرم و خواهر برادرام و اقوام و خانواده همسرجان و #پیگیری_مسائل_روز بودم.
مرخصیم تموم شد.
۱۳۹۵/۸/۲۲ شنبه
اولین روز کاری.
رفتم اداره. مستقیم رفتم دفترم.
یه خرده هم دیر رفته بودم اداره.. تماس گرفتم با حق پرست (معاونت خارجی.)
+سلام حاج آقا. روی پرونده ای که فرموده بودید بچه ها کار کردند؟
_سلام. بله ولی پرونده رفته در اختیار مسئول ضدجاسوسی. چون مارماهی اومده توی تور.
+خب من الان تکلیفم چیه؟
_شما رو برای جلسه مشترک معاونت ما، با واحد ضدجاسوسی خبرتون میکنم.
خداحافظی کردیم و چنددیقه بعدش، شخصا خودش تماس گرفت
و گفت:
_ساعت ۹:۳۵ دقیقه باش اتاقم.
خیلی روی وقت حساس بودم.
اینم از من بدتر. حالا ساعت چند بود؟۹:۳۲ باید سه دقیقه ای خودم و از طبقه ۸ میرسوندم طبقه ۱۳...
سریع رفتم سمت آسانسور.
حاج کاظم و دیدم که داشت میرفت سمت اتاقش.فقط بلند داد زدم:
+حاجی سلاااام.
_سلام، چه خبرته.
+هیچچی دارم میرم عرش.
رفتم دکمه رو زدم سوار آسانسور شدم و فوری رفتم طبقه۱۳ .خارج شدم ازش وَ فورا رفتم دفتر حق پرست.
نفس نفس میزدم. در زدم رفتم داخل.
+سلام علیکم
_سلام عاکف خان. بفرما بشین..
دیدم چندتا از بچه ها دارن میخندن و باهم پِچ پِچ میکنن.فهمیدم که مانیتور حق پرست روشن بوده و داشته سالن و چک میکرده و میدیدن که من دارم بِدو بِدو میام، میخندیدن.
قشنگ یه ارزیابی کردم ،
تیمی که وارد دفترش شده بودن و. دیدم یکی از کارشناسای بخش جنگال (جنگ الکترونیک و سایبری) و یکی از بچه های ضدجاسوسی و یکی از بچه های معاونت خارجی و عملیات های برون مرزی و چندتا از کارشناسانِ امور اطلاعاتی تشریف دارن .
رفتم کنار حق پرست نشستم. دیدم بلند شدن برن همکارام.
گفتم:
_کجا؟ تازه ما اومدیم.ما آدم بدی نیستیم
دارید میریداااا .
گفتند:_جلسمون با حاج آقا تموم شد. بریم کارامون و برسیم.
خداحافظی کردیم و رفتند.
من موندم و حق پرست و پیمان (مامور ضدجاسوسی) و ایزدی، که مشاور و مسئول دفتر حق پرست بود. دیدم هم زمان قاسمیان هم اومد. قاسمیان مسئول واحد ضدجاسوسی بود. با پیمان توی
یک رده کار میکردند.
حق پرست شروع کرد قرآن و گرفت و ۵ آیه از قرآن و به صورت ترتیل خوند. صلوات فرستادیم و شروع کرد.
#ادامه_دارد...
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۲۳ و ۲۴
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
🔖94قسمت
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۲۵ و ۲۶
_بسم الله الرحمن الرحیم...سقف جلسه، ۳۵ دقیقه. برادران محترم خوب توجه کنند....طبق اخبار واصله از منابع ما ، قرار هست یک پروژه گسترده و بزرگ اطلاعات توسط دشمن شماره یک ما یعنی آمریکای جنایتکار در خاک ایران انجام بشه.
مانیتور اتاقش و روشن کرد.
گفت:
_شخصی که میبینید به نام "دیوید اِکلَت" هست و از ارشدترین افسران اطلاعاتی سازمان جاسوسی cia آمریکا میباشد.... تصویر بعدی رو هم ببینید....شخصی به نام "متی والوک" مجری طرحcia آمریکا جدید سازمان جاسوسی آمریکا هست.اما کارشون چیه؟...قراره اینها #نفوذ کنند در لایههای #نخبهی_کشور تا از این طریق اطلاعات مهم و گران قیمتی رو از پیشرفتهای علمی جمهوری اسلامی و انقلابی ایران به دست بیارند.
از حق پرست پرسیدم:
+تیم رصد اولیه تا حالا روی پروژه سوار شده؟ تا کجا پیش رفتند؟
حق پرست گفت:
_فعلا در حال بررسی هستند و نمیتونم جواب قطعی بدم. ولی باید از حالا لحظه به لحظه اخباری که منابع ما برامون ارسال میکنندُ پیگیری کنیم و روی پرونده سوار بشیم. چون چندسال قبل بعضی از جاها ضربه زد دشمن. برای بررسی مشابه چنین اقداماتی که قبال زیاد گسترده نبوده باید چند نمونه از جاسوس هایی که توسط
همکارانمون دستگیر شدند رو خدمتتون عرض کنم که نمونش رو همکارمون آقای ایزدی اعلام میکنند.
ایزدی مشاور و مسئول دفتر حق پرست رفت پای مانیتور.
روی مانیتور و لمس میکرد.
و یکی یکی تصاویر جاسوس های دستگیر شده می اومد .
_اولی: "استفان ریموند"...متولد سال ۱۹۶۷...تابعیت: آمریکا
دومی: "مارک آنتونی وندیار"...متولد سال ۱۹۵۸...تابعیت: آفریقای جنوبی
حق پرست بعد از اینکه ایزدی در همین حد توضیح داد، خودش شروع کرد به توضیح بیشتر.
و گفت:
_این دو جاسوسی که آقای ایزدی پای مانیتور تصویر و تابعیت و سن اونهارو به شما نشون دادن و کمی توضیح دادند، بنده یه مختصر توضیحی درموردشون دارم تا بیشتر متوجه بشید چه خبره.این دونفر از جاسوسانی بودند که ما اون هارو زیر ضربه بردیم. اینها وابسته به سازمان اطلاعاتی آمریکا cia هستند.اینها #درلباس_پژوهشگران حوزه ی محصولات بیوتکنولوژی وارد کشور ما شدند.خودشون هم میدونن که ایران بیش از یک دهه هست که #دستاوردهای_مهمی رو در این حوزه به دست آورده،اما خیال میکنند میتونن ضربه بزن به این صعنت و متخصصینش آقای ایزدی ادامه بدید...
ایزدی گفت:
_این دو نفر از طریق #حضور و حتی #برگزاری_همایشهای_علمی در داخل کشور ما، با هزینه های خودشون اقدام
به شناسایی نخبگان علمی کشور ما در حوزه ی بیوتکنولوژی میکردند و #اسامی_نخبگان مارو در اختیار سرویس
جاسوسی آمریکا قرار میدادند. اما خب طی یکسری اقدامات و کارهای اطلاعاتی دستگیر شدند.
ایزدی بعد از توضیحات دوباره روش و کرد سمت مانیتور و سومین نفری که قبلا به خاطر جاسوسی دستگیرش کردند تصاویر و فیلم رهگیری و تعقیب و مراقبت های ویژه ای که توی ایران ازش می شدو نشون ما داد.
ایزدی گفت:
_مُهرِه ی سوم سرویس #جاسوسی آمریکا در ایران اسمش "فیصل" هست. اهل مراکِش هست. آی تی خونده. این پلید اومده بود ایران و قصدش این بود که نخبگان علمی حوزه ی طراحی نرم افزار و سخت افزارهای رایانه ای رو شناسایی کنه و درصد پیشرفت نخبگان مارو در این رشته به دستگاه اطالعاتی آمریکا گزارش کنه....فیصل قرار بود در پایتخت ایران یک شرکتی پوششی راه اندازی کنه... تا در پوشش این شرکت، درواقع یک پایگاه
غیر رسمی اطلاعاتی برای خودش باشه تا بتونه راحت به جاسوسی خودش بپردازه.... نفر چهارمی که دستگیر کردیم شخصی هست به نام "هریو ماچروزا."
ایشون دارای تابعیت یکی از کشورهای شرق آسیا هست. این جاسوس سعی داشت تا در پوشش فعالیتهای علمی در خاک ایران اطلاعات #محرمانه و بسیار گران قیمتی رو از برنامه های #صنعت_هستهای ما جمع آوری کنه و اون اطلاعات بدست آمده رو در اختیار سرویس های جاسوسی غربی قرار بده.
با اتمام این بخش از توضیحات، حق پرست با اشاره ای به ایزدی بهش گفت: _بفرمایید بشینید
و ازش تشکر کرد.حق پرست ادامه داد...
_نفر پنجم رو خدمتتون باید عرض کنم که اسمش: "داگالس فرناندز" هست و متولد سال ۱۹۶۲ هست.
#ادامه_دارد...
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۲۵ و ۲۶
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
🔖94قسمت
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۲۷ و ۲۸
حق پرست ادامه داد...
_نفر پنجم رو خدمتتون باید عرض کنم که اسمش: "داگالس فرناندز" هست و متولد سال ۱۹۶۲ هست. تابعیت این جاسوسی که دستگیر کردیم مالزیایی هست.
حق پرست درتوضیحاتش گفت:
_این شخص که یک مسیحی مالزیایی تبار هست، برای #جلب_اعتمادمردم کشور ما اسم خودش رو علی عبدرانی گذاشته.!! حوزه فعالیت های جاسوسی این شخص علاوه بر رصد #دستاوردهای_هستهای نظام مقدس جمهوری انقلابی و ولایی و اسلامی ایران، شامل جمع آوری اطلاعات پیرامون پروژه های نظامی ایران هم میشد.
پیمان که مُخِ ضدجاسوسی بود گفت:
_پس این شخص میدونسته که قطار پیشرفت کشور درحوزه های علمی در حال شتاب گرفتنه. برای خاطر همین موضوع بود که سازمان جاسوسی آمریکا این و اعزامش کردند.
حق پرست گفت:
_درسته جنابِ پیمان...این جاسوس شِگِرد خاصی هم توی ارتباط گرفتنش داشته.این شخص برای ارتباط گرفتن با هدف های خودش اسم اونها رو توی اینترنت پیدا میکرده!!!
هم من و هم پیمان تعجب کردیم.
دیگه اومدم وسط بحث گفتم:
+ببخشید حاج آقای حق پرست چطور؟؟لطفا کامل تر توضیح بدید.
حق پرست گفت:
_این شخص اسامی افراد مورد نظر علمی خودشو از توی اینترنت میگرفته و بعدش اون هارو پیدا میکرده و باهاشون ارتباط میگرفته. باهاشون قرار میزاشته. برنامه های کاری میزارشته داخل ایران. بعد با پوشش همکاریهای #تجاری، دانشمندان کشور مارو شناسایی و تخلیه اطلاعاتی میکرده...حتی انقدر دقیق بوده که #اسامی بعضی نخبگان علمی مارو در اختیار تروریست های غربی قرار میداده تا نخبههای علمی و دانشمندان ومتخصصین مارو شناسایی کنند و بعدش هم #ترور.
اما باید عرض کنم که با هوشیاری سربازان گمنام امام زمان در تشکیلات، و رهگیری و رصد لحظه به لحظه، داگالس فرناندز هم مثل استفان ریموند وَ مارک آنتونی وندیار وَ همچنین فیصل وَ هریو ماچروزا مدت ها در #تور_اطلاعاتی ما بوده و رهگیری میکردیم این شخصُ، و دستگیر شدُ در این #جنگ_اطلاعاتی_امنیتی پیروز
شدیم....چون اگر این ها در این جنگ اطلاعاتی پیروز میشدند باعث میشد ساختارهای حفاظت شده ی کشور آسیب
ببینه ولی خداروشکر اجرایی نشد و پایان یافت.
حق پرست کلی درمورداین چندتا جاسوس دستگیر شده حرف زد.
واسم جالب بود چرا داره از کسانی که توی این سال ها دستگیر کردیم حرف میزنه.؟! اونا پروندشون بسته شده بود.!!
خیلی فکرم و مشغول کرده بود. آخه چه دلیلی داشت.
یهویی دیدم حق پرست من و نگاه میکنه. بهم گفت:
_آقای عاکف شما درحال حاضر درگیر پرونده ای که نیستید؟
گفتم:
+خیر... فعلا پروژه ی خاصی رو دنبال نمیکنم. چون تازه از ماموریت و بعدش هم از مرخصی برگشتم...حالا هم اومدم اداره.
سر حرف و باز کرد و گفت:
_این پرونده قرار هست به شما واگذار بشه و خیلی مهمه. باید عرض کنم این پرونده در ادامه ی همون پروندهی چند جاسوس دستگیر شده هست و متاسفانه علی رغم اینکه اون شبکه رو بردیم زیر ضربه ولی انگار همینطور افرادش پخش شده هستند و دارند فعالیت میکنند علیه ما. پس تیم خودت و تشکیل بده. چون پرونده ی مهم و حساسی هست. منم درجریان ریز تا درشت و لحظه به لحظه این پرونده و مسائلش قرار بده....چون تا #انتخابات ریاست جمهوری ۹۶ زیاد نمونده، امکان داره بخوان از این طریق روی مسائل دیگه هم کار کنند و با #ترورِ همزمان دانشمندانمون، کشور رو به سمت #فتنه ببرن.
+چشم حاج آقا.
اینجا بود که جواب سوالم و گرفتم و فهمیدم که چرا این همه از فیلم و عکس و مسائل مربوط به جاسوس های دستگیر شده قبلی برامون توضیح داد.
دلیلش این بود که این پرونده در ادامه ی اون پرونده بوده.
پرونده رو داد بهم تا شروع کنم.
مستقیم اومدم توی اتاقم و یه نفس راحت کشیدم.
خیلی دلم هوای فاطمه رو کرده بود.
اومدم پایین و رفتم گوشیم و از ورودی اداره تحویل گرفتم
و رفتم روی صندلی که نزدیک یه باغچه کوچیک توی اداره بود نشستم
و زنگ زدم بهش. چندتا بوق خورد.
+الو سلام خانمی، خوبی؟
_سلام محسن خانِ زِبِل . ممنون منم خوبم. تو خوبی عزیزم؟
خیلی دوست داشتم #لحن صحبت ها و شیطنت هایی که خانمم برای من داشت. همش با شوخیهاش به من #انرژی میداد.
+چه خبر عسلِ من؟ شوهر گرامیتون و نمیبینید خوش میگذره؟
_نه بابا این چه حرفیه. شما تاج سری همسر جان. راستی محسن جان، مامانت زنگ زد. سراغت و میگرفت. زنگ بزن ببین بنده خدا چیکارت داره.
+چشم عزیزم بهش زنگ میزنم. من یه خرده دیر میام احتمالا خونه. چون کار دارم.
_اونوقت مثلا ساعتِ چند؟
+قرار شد نپرسی دیگه... میام... هروقت.....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۲۵ و ۲۶
#ادامه_دارد...
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۲۷ و ۲۸
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶
📚عاکف
📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی
🔖94قسمت
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۲۹ و ۳۰
+قرار شد نپرسی دیگه... میام... هروقت کارم تموم بشه میام. تو هم اگر دوست داری، برو خونه مامانت اینا. به وقتش میام دنبالت. من دیگه باید برم، کاری نداری؟
_حضرت آقا داریم حرف میزنیم مَثَلَنااااا... احیانا اگر سازمان سیا و موساد اسراییل متوجه نمیشه!!! همش زودی قطع میکنه. عه..
خندم گرفت و گفتم:
_باشه بابا حرص نخور بگو فدات شم. بفرمایید سرکارِ عِلِّیِّه درخدمتم...
_هیچ چی... فقط خیلی دوست دارم عزیزم.
+منم دوست دارم فاطمهی خوشکل و مهربونم. حالا اجازه میدی خداحافظی کنم؟؟
_بلی بلی، آری آری، خداحافظی کن مزاحم خانمت نشوووو.. بای بای. بوس بوس.
باخنده وشوخی منم بهش گفتم:
+چشم خانمم. شما هم همینطور مزاحمم نشووو. یاعلی
_یازهرا
خیلی #انرژی گرفتم از فاطمه.
چون واقعا #سنگ_صبورم بود.خیلی خوبه که خدا به آدم همسری بده که درکنارش
#آرامش بگیره اون شخص.
بعد از صحبت با خانمم، گوشی و تحویل دادم و رفتم دفترم. نشستم پرونده رو بررسی کردم.
ساعت حدود ۱۰:۲۰ دقیقه صبح بود.
تا ساعت ۱۶ نشستم توی دفترم پرونده ی جدیدو #بررسی کردم. فقط برای نماز و یه
مقدار ناهار ، پرونده رو گذاشته بودم کنار.
خوب نشستم ظرف چند ساعت،
۱۱۷ صفحه رو سه بار مطالعه کردم. باید شروع میکردم برای اقدام علیه حریف. چون فهمیده بودم اوضاع از چه قراره.
اما طبق معمول و کاری که همیشه #قبل_از_شروع به کار روی پرونده ها انجام میدادم اونم این بود که #دورکعت نماز# استغاثه هدیه به خانم فاطمه زهرا و #زیارت_عاشورا میخوندم.
سریع توی دفترم سجاده رو پهن کردم و شروع کردم به این عمل.
بعد از اشک و ناله و اسثغاثه، آرامش گرفتم و احساس معنویت کردم خداروشکر.
بلند شدم رفتم دوباره پشت میزکار... نشستم پروژه رو روی یک کاعذ برای خودم ترسیم کردم.
از حریف و اینکه درحال حاضر باید ازکجا شروع کنم. و چه چیزهایی رو نیاز دارم
قدم دوم رو برداشتم.
اول نمازو استغاثه و بعدشم ترسیم پروژه روی کاغذ برای خودم. اما دقیق مونده بودم و نمیدونستم روی پرونده ای که بسته شده و دوباره باز شده باید از کجا شروع کنم.
دو روزی به همین شکل گذشت.
منم فقط روی این پرونده متمرکز شدم. قشنگ مطالعه کردم تا بتونم روی پرونده سوار بشم و مشکلی پیش نیاد.
در همین بین، جلسات مشورتی خودم و با کارشناس ها داشتم و مشورت میکردم.
توی بررسی چندباره پرونده،
یهویی به یه اسمی برخوردم. همش برام این اسم سوال بود. که چرا آمار دقیقی
ازش نیست.
حتی با مقامات بالاتر که روی پرونده دستگیری تیم های جاسوسی قبلی که این پرونده در امتداد اون بود، صحبت میکردم. به یه سری جمع بندی هایی رسیدم.
توی دفترم مشغول کار بودم که به فکرم یه چیزی رسید. بلافاصله مانیتورم و روشن کردم. وصل شدم به یکی از کارشناسا به اسم یزدانی. اومد روی مانیتور.
+سلام آقای دکتر یزدانی.
_سلام آقای دکتر عاکف! چطوری؟
+جناب یزدانی،حریف وچندسال قبل زدیم ناکار کردیم. خیال کردیم تبدیل به فسیل شده. ولی دوباره اجزای اون و کنار هم چیدن و میخوان ادامه بدن. نمیدونم از کجا شروع کنم. نظرت چیه؟
یزدانی گفت:
_اطلاعات اولیه چقدر داری؟
+دارم بررسی میکنم. منتهی یه اسمی من و آزار میده. ولی اون در حد یه آدمی هست که...
تاگفتم در حد یه آدمی هست که... دیدم یزدانی گفت:
_برو دنبالش!
+مطمئنی دکتر؟
_آره عاکف جان. میتونه شروع خوبی باشه.
مانیتورو خاموش کردم.
سریع اومدم روی تخته وایت بُردِ دفترم اسم آدمایی که نیاز داشتم و نوشتم.
مانیتورو خاموش کردم.
بهترین کار این بود ، با تیمی که همیشه باهاش راحتم و خم و چمِ کارو داره و با من میتونه خوب مَچ بشه کار کنم.
باید پیش بینی آینده رو هم میکردم.
اگر حریف الان توی خاک ما باشه. یا اگر الان !!!....بماند. بگذریم.
نباید به اما و اگرها توجه میکردم.
یکی از بچه هارو که بعدا میفهمید کی هست گذاشتمش توی آب نمک بمونه ، تا به وقتش ازش استفاده کنم.
بلافاصله مانیتورم و روشن کردم
با ۲ نفر ارتباط گرفتم.
اولی سیدرضا متخصص امورِ جنگال (جنگ الکترونیک و سایبری)
و دومی هم پیمان. به پیمان خیلی نیاز داشتم. چون توی واحد ضد جاسوسی بوده.
با هردوتاشون از روی مانیتور حرف زدم. ساعت ۱۷:۰۰ بود. ۱۷:۷ دقیقه هم که اذان بود.
گفتم:
_ ۲۰ دقیقه بعد از نماز مغرب و عشاء باشید دفترم.
راس ساعت ۱۷:۲۷ دقیقه خداروشکر هر دو اومدن. نشستیم دور میز جلسات توی دفترم.
شروع کردم...
_بسم الله الرحمن الرحیم....سلامتی امام زمان روحیفداه.....
#ادامه_دارد...
✍🏻: مرتضی مهدوی
📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📗رمان شماره : 56
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
✍🏻طاهره سادات حسینی
🔖تعداد قسمت : 90
📝ژانر: عاشقانه_امنیتی_انقلابی_فانتزی
پارت 1 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/75228
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📗رمان شماره : 56 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) ✍🏻طاهره سادات حسینی 🔖تعداد ق
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۱ و ۲
محیا سرش را به در نزدیک کرد تا صدای داخل اتاق را بهتر بشنود، صدای عمویش «ابو حصین» بلند بود و صدای مادرش «رقیه» آهسته به گوشش میرسید،
اما او سعی میکرد تا هیچ کلمهای را از مکالمهای که پشت در جاری بود، از دست ندهد چون کاملا میفهمید که این صحبت انگار یک نوع جنگ بر سر آینده اوست، جنگی که شاید به نوعی خودکشی برای مادرش رقیه بود، زنی مؤمن و با فهم و درک و بسیار مهربان..
رقیه با لحنی که سعی میکرد آرام و بدون تنش باشد گفت:
_ابو حصین، برادر من! امر کردید که به عراق بیایم تا مال و املاکی که از آن «ابومحیا» ست را جدا کنید و به فرزند برادرتان که دختر من هست، بدهید. با اینکه چشم طمعی به این املاک نداشتم اما حرف شما را زمین نزدم، رنج سفر را تحمل کردم و دست محیا را گرفتم کشور خودمان را ترک کردیم آمدیم...
ابوحصین به میان حرف رقیه، زن برادر مرحومش دوید و گفت:
_کشور خودمان نه!!! کشور خودت...چون تو ایرانی هستی..اما محیا از خون برادر من است، او ایرانی نیست، یک عرب هست فهمیدی؟! فکر نکن اجازه دادم بعد از مرگ برادرم به ایران بروید و محیا آنجا درس بخواند دیگر تو بزرگتر و همه کارهٔ محیا هستی، الان هم اینقدر با من یکی به دو نکن، قرار نیست شما به ایران برگردید..
رقیه آب دهانش را قورت داد و گفت:
_نمیشود...باید برگردیم، خانه و زندگی ما آنجاست، محیا درسش تمام شده، پرستار هست و به زودی سرکار میرود و میخواهد باز هم در کنار کارش درس را ادامه دهد خدا را چه دیدی شاید دکتری شد برای خودش
و صدایش را آرام تر کرد و ادامه داد:
_شما به من قول دادید که ما را به ایران برگردانی...
ابو حصین قهقه تمسخرآمیزی زد و گفت:
_با این اوضاع مملکت تو، محیا اونجا نمیتونه هیچ پیشرفتی کند
و بعد صدایش را پایینتر آورد و ادامه داد:
_جسته و گریخته شنیدهام به زودی شاه ایران فراری خواهد شد، اوضاع ایران به شدت خراب است، اگر تقسیم املاک را بهانه کردم دو هدف داشتم اول اینکه جانتان را نجات دهم و دوم اینکه خوشبختی محیا را تضمین کنم.
رقیه با بغضی در صدایش با لکنت گفت:
_ش...ش..شما لطف کردید، اما خوشبختی محیا در این نیست که از خانه و زندگی که با آن خو گرفته جدا شود و با مردی که جای پدرش را دارد ازدواج کند.
ناگهان صدای فریاد ابوحصین بلند شد و همانطور که مشتش را روی میز میکوبید گفت:
_تو یک ضعیفه هستی که نمیفهمی خوشبختی یعنی چه، برو دست به دعا بردار که 🔥«ابومعروف»🔥 محیا را بپسندد، خبر نداری که چه اتفاقاتی قرار است بیافتد، ابو معروف یکی از دوستان نزدیک صدام هست و به زودی به مقامی دهن پر کن می رسد، از طرفی او با نیمی از اموالش میتواند کل تکریت را یکجا بخرد و از آن خود کند، مردی که سالهاست در انتظار یک بچه است و از دو تا زن قبلی اش بچه ای ندارد، شاید تقدیر خدا این است که محیا برایش بچهای بیاورد، آن وقت تا هفتاد نسل اگر غذا و پوشاک از طلا هم بخورید و بپوشید باز هم هنوز دارید و شاهانه زندگی خواهید کرد.
هق هق رقیه بلند شد .
و ابو حصین لحنش را ملایمتر کرد و گفت:
_تو نمیدانی من چه لطف بزرگی در حقت میکنم وگرنه اینچنین زانوی غم بغل نمیگرفتی، اگر من دختری به سن محیا داشتم شک نکن با کمال میل دختر خودم را به عقد او درمیآوردم، حالا هم کم مویه کن، امشب قرار است ابومعروف به خانه ما بیاید، بهانهٔ این جشن هم ورود برادرزاده عزیزم به عراق است.
رقیه آه کوتاهی کشید و گفت:
_از خدا بترس ابوحصین، تو میخواهی به هر طریقی من را در کنارت نگه داری، چون به بهانه وجود محیا و کار و زندگیاش، من به پیشنهاد ازدواجت جواب منفی دادم، حالا میخواهی کاری کنی که من پابند عراق شوم، تا تو هم به مقصود خود برسی..
ابو حصین خنده صدا داری کرد..
محیا که چیزهای تازه ای میشنید، عرق سردی بر بدنش نشسته بود، او مدتها بود دل در گرو مهر مهدی پسر همسایهشان در ایران داده بود، پسری پاک و مؤمن که در هیاهوی بیعفتی که شاه به راه انداخته بود، او جزء دسته ای بود که پناهگاه امنش مسجد محله بود، محیا دلش نمیخواست یک تار موی مهدی را با کل دنیا عوض کند، خصوصا که قبل از آمدنشان به تکریت، مادر مهدی برای کسب اجازه و خواستگاری به خانه آنها آمده بود و مادرش رقیه، دادن جواب نهایی را به بعد از سفرشان به عراق موکول کرده بود...
محیا گوشش را محکمتر به در چسبانید و میخواست بداند عاقبت حرفهای مادر و عمویش به کجا میرسد، نفس را در سینهاش حبس کرده بود که ناگهان با آمدن دستی به روی شانه اش از جا پرید..
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۱ و ۲ محیا سرش را
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۳ و ۴
محیا همانطور که قلبش تندتر از قبل میتپید به عقب برگشت و چهرهٔ سبزه و نمکین و هیکل درشت زن عمو «عالمه» را در مقابلش دید.
زن عمو لبخندی زد و خیره در چشمان درشت و میشی رنگ محیا شد و گفت:
_ببینم پشت در اتاق کار عمو چه میکنی؟! چی دارن میگن که برای تو اینقدر جالبه دختر زیبا؟!
محیا با لکنت گفت:
_س..س..سلام زن عمو، هیچی نمیگن... ب... ببخشید من یه کم کنجکاو بودم
و برای اینکه بحث را عوض کند گفت:
_چقدر زود از خرید برگشتید، چرا دستتون خالی هست؟
عالمه اشارهای به در کرد و گفت:
_اون بندگان خدایی که ابوحصین اجیر کرده بود خرید را انجام دادن، من فقط دستور صادر کردم، الان هم کلی خرید روی حیاط هست، گفتم ببرن حیاط پشتی چون قراره اونجا آشپزی کنن
و با زدن این حرف دست محیا را گرفت و همانطور که او را به طرف آشپزخانه میبرد گفت:
_بیا خودم برات بگم که عموت قراره چی به مادرت بگه تا این حس کنجکاوی اینقدر اذیتت نکنه
و بعد صدایش را آرامتر کرد و ادامه داد:
_منم از جنس خودت هستم یه زنم، نگاه به قد و هیبتم نکن، دل من هم لطیف هست و البته کنجکاو و فضولم، پس درکت میکنم
محیا با تعجب حرکات زن عمویش را نگاه میکرد و با خود فکر میکرد آیا به راستی زن عمو میداند که عمو دام برای مادرم پهن کرده و قراره مادرم را هووی او کند؟! اگر میداند چرا حس حسادت ندارد؟!
عالمه و محیا وارد آشپزخانه شدند
و عالمه او را به سمت صندلیهای نهارخوری چوبی که تازه خریده بودند کشید، محیا را روی صندلی نشاند و خودش هم روی صندلی کنارش نشست و همانطور که دستان سرد محیا را در دستان گرم و گوشتی خودش گرفته بود دستش را روی میز گذاشت و گفت:
_ببین محیا، تو دختر بزرگ و تحصیل کرده ای، دیگه وقت ازدواجت شده، مادرت هم چون توی سن پایین همسر ابو محیا شد، هنوز جوان است و زیبا، پدرت که ناگهان فوت کرد، پس عاقلانه نیست زن جوان و زیبایی مثل رقیه بیوه و تنها بماند، پس ما تصمیم گرفتیم مجلسی راه بیاندازیم و در این مجلس مادرت را به ابو معروف نشان دهیم و من مطمئن هستم با این زیبایی که رقیه دارد، ابو معروف یک دل نه، صد دل عاشق مادرت میشود، درست است پدرت مال و املاک قابل توجهی داشت اما اموال ابو معروف مثل دریایی بی انتهاست، خوشبختی تو و مادرت تضمین خواهد شد.
عالمه به چهره جوان و زیبای محیا خیره شد، چشمان درشت و میشی رنگ، ابروهای کمانی و کشیده، پیشانی بلند و صورت سفید و مژههای بلند و فر دار او، قادر بود هر مردی را جذب خود کند، عالمه لبخندی زد و زیر لب گفت:
_خدا را چه دیدی شاید تو به بهانه ازدواج مادرت ماندی و جاسم من هم سرو سامان گرفت..
شوکی دیگر به محیا وارد شده بود، او از حرکات جاسم پسر عمویش چیزهایی دستگیرش شده بود، حالا میفهمید که زن عمویش از این عشق پنهانی و یک طرفه خبر دارد.
محیا کلا گیج شده بود، حرفهای عالمه با حرفهایی که از پشت در شنیده بود با هم نمی خواند و از زمین تا آسمان با هم فرق داشت، اما او خوب میدانست که عمویش حیله کرده و عالمه را فریب داده...
عالمه که دید محیا در فکر فرو رفته گفت:
_محیا جان! غم به دلت راه نده، ابومعروف بر خلاف قیافه خشنی که دارد قلبی مهربان در پس آن قیافه دارد، مطمئنم همسر خوبی برای مادرت و پدر خوبی برای تو خواهد بود، از طرفی صدام که تازه با ترفند عمویش را برکنار کرد و کشت و بر مسند قدرت نشسته، از دوستان نزدیک ابو معروف است و این یعنی نان تو و مادرت که چه عرض کنم، نان خانواده ما هم در روغن است..
محیا آه کوتاهی کشید و از این همه سادگی زن عمو عالمه و حیله عمویش، دل نازکش پر از درد شد.
دنیای محیا و اقوام پدرش با هم فرسنگها فاصله داشت، آنها خوشبختی را در چه می دیدند و محیا در چه؟! آنها پول و مال و مقام میخواستند و محیا یک جو ایمان و آرامش....
روی حیاط بزرگ خانه ابو حصین، زیر درختان خرمای سر به فلک کشیده، گوش تا گوش تختهای چوبی که با قالیچههای لاکی پوشیده شده بودند، چیده بودند، ابو معروف و جمعی از دوستانش ساعتی بود که به مهمانی آمده و روی تختها نشسته بودند و انواع وسائل پذیرایی هم برایشان مهیا بود.
🔥ابو معروف پُکی به قلیان زد و همانطور که دود از سوراخ دماغ و دهنش خارج میشد، سرش را به گوش ابوحصین که در کنارش نشسته بود نزدیک کرد و گفت:
_خوب ابو حصین، چرا خبری از برادرزادهات محیا نیست؟! مگر نگفتی قراره است مثلا من او را ببینم و ...
ابوحصین به میان حرف او دوید و گفت:
_حالا تو که بارها محیا را دیدهای، درست است او تو را به درستی نمیشناسد و اصلا در ذهن ندارد، اما تو پیش از این عاشق و دلباخته او شدی، همانطور که من مهر مادرش رقیه را به دل گرفتم و آن نقشه را هم با همکاری یکدیگر انجام دادیم وگرنه برادرم خالد که جوان بود و وقت مرگش نبود.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۱ و ۲ محیا سرش را
ابوحصین که انگار از کار قبلیاش پشیمان شده بود، آهی کشید و گفت:
_خالد برادر خونی من بود، گرچه مادرمان یکی نبود، اما برادرم بود، خدا شاهد است من او را دوست داشتم، اما چه کنم که او و مادرش در اقبال و بخت همیشه یک قدم از من و مادرم جلوتر بودند.
ابو معروف نی قلیان را روی بینی اش گذاشت و گفت:
_هیس! امشب این عذاب وجدان کار دستت میدهد و در همین حین عالمه و رقیه هر دو در چادر بلند و سیاه عربی، در حالیکه هر کدام سینی مملو از خوراکی در دست داشتند روی حیاط امدند.
حصین به طرف همسرش و جاسم به طرف زن عمویش رفت تا سینی را بگیرد.
چشمان هیز 🔥ابو معروف🔥 به آن دو زن دوخته شده بود و زیر لب به طوریکه ابو حصین بشنود گفت:
_الحق که خالد چه پری زیبایی صید کرده بود، این دو زن که کنار هم ایستاده اند قابل مقایسه با هم نیستند..
ابو حصین با لحن تندی گفت:
_کمتر ملت را دید بزن، تو هم که شاه پری صید کردی..
ابو معروف که انگار از این حرف قند در دلش آب میشد قهقه ای زد و سرش را نزدیک گوش ابوحصین آورد و گفت:
_کاش امشب به جای این میهمانی مسخره که همه از من روی میپوشانند، مجلس عقدمان به راه بود، ابو حصین! دست بجنبان، طاقت من از کف رفته و از طرفی اوضاع مملکت هم دگرگون است، میخواهم قبل از اینکه باز اتفاقی دامنگیر این کشور شود، نوعروسم را به خانه ببرم.
ابو حصین خیره به صورت پهن و چشمان ریز و لبهای کلفت و گوشتی او شد و همانطور که به موهای سفید ابومعروف که از زیر چفیه عربی اش بیرون زده بود نگاه میکرد،سری تکان داد و گفت:
_موضوع را تازه با "ام محیا" درمیان گذاشتم، او به هیچکدام از وصلتها راضی نیست، اما رضایت او برایم شرط نیست، ما انقدر قدرت داریم که به خواسته خودمان برسیم. در نظر دارم آخر هفته آینده مجلس عقد را به راه اندازم، اما نه اینجا... باید با نقشه پیش رویم، اگر باد به گوش ام حصین برساند که چه در سر دارم، این زن حسود و کینه توز که تا به حال نگذاشته من هوو سرش بیاورم، هم خودش و هم ام محیا را میکشد.
🔥ابو معروف با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
_منظورت چیست؟!
ابو حصین سر در گوش ابو معروف برد و شروع به سخن گفتن کرد و ابو معروف سرش را مدام تکان میداد و هراز گاهی لبخندی میزد...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۳ و ۴ محیا همانطور
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۵ و ۶
میهمانی به خوبی و خوشی برگزار شد، ابومعروف به خواستهاش رسید و بارها محیا را دید و ابوحصین از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید.
وقت رفتن بود، خانه خالی از همهٔ مهمان شده بود، ابومعروف که حالا خود را به داخل خانه رسانده بود و با چشمهای هیزش محیا را مدام میپایید، بالاخره دل از این خانه کند و از جا برخاست.
ابوحصین برای بدرقهاش همراه او شد و از در حیاط بیرون رفتند،
بیآنکه بدانند شبحی روی پوشیده در سایهٔ دیوار منتظر ابومعروف است و این شبح کسی نبود جز جاسم...
او که عشق محیا را به دل داشت پس هر لحظه نگاهش دنبال او بود و در این بین متوجه حرکات زشت و نگاههای بیپروای ابومعروف به محیا شده بود
و الان برای اینکه دلش خنک شود و درسی به او دهد با چوب دستی منتظر آمدن او بود.
ابومعروف گرم خداحافظی بود که راننده شخصی اش، خودش را به او رساند و گفت:
_ق...قربان، ماشین پنچر شده، چند دقیقه ای کار داره ، اگر...
🔥ابومعروف با دست به سر راننده بیچاره کوبید و گفت:
_خدا مرگت دهد، چرا حواست به اموراتی که مربوط به توست، نیست؟! برو سریع روبه راهش کن...
راننده چشمی گفت و دور شد و ابومعروف دست ابوحصین را گرفت و به سمت سایه برد و درست در یک قدمی جاسم ایستادند. نفس در سینه جاسم حبس شده بود.
ابومعروف بیخبر از وجود شخص سوم در کنارشان آرام گفت:
_ابوحصین! نقشه ای که گفتی خوب بود، اما چند تا اشکال داشت و در آن مجلس موعود قرار است محیا به عقد من و ام محیا به عقد تو درآید، تو ام حصین را چه میکنی؟! نمیگویی ممکن است قال و قیل راه بیاندازد و آبروی هر دومان را بر باد دهد؟!
ابوحصین با لبخندی دهان گشادش را باز کرد و گفت:
_من به همه جوانب فکر کردهام، قرار است طی یکی دو روز آینده، اممحیا و محیا برای زیارت به کربلا بروند و امحصین فکر میکند به خاطر جواب ردی که ام محیا مثلا به خواستگاری تو از خودش داده، من از آنها دلزده و ناراحتم و آنها بعد از زیارت کربلا مستقیم به ایران میروند، در صورتیکه آنها را به تکریت برمیگردانیم و...
ابو معروف خنده صدا داری کرد به طوریکه ردیف دندان های سفیدش در تاریکی شب مشخص بود و گفت:
_عجب حیلهگری هستی تو!!
و بعد انگار چیزی یادش بیافتد گفت:
_از کجا معلوم آنها برگردند؟!
ابوحصین نفسش را آرام بیرون داد و گفت:
_برمیگردند، چون قرار است بدون آنکه بدانند با یکی از ماشینهای شما و بوسیله زبدهترین راننده شما به این سفر بروند و برگردند. البته خودشان هم نمیدانند چه چیزی در انتظارشان است اما برمیگردند
و بعد آه کوتاهی کشید و ادامه داد:
_خدا میداند من نمیخواستم کار به اینجا بکشد و با مکر وحیله به عقد ما در آیند، اما چه کنم؟! وقتی به ام محیا گفتم، لگد پراند و معلوم است با زبان خوش راضی به این کار نمیشود.
در همین حین صدای راننده بلند شد:
_قربان! ماشین حاضر است.
دو مرد مکار از دیوار فاصله گرفتند و جاسم نفسش را با آهی کوتاه بیرون داد.
او حالا خبر داشت که پدرش چه نقشه ها برای زن برادر و برادر زاده خود کشیده و مطمئن بود رسیدن به محیا برای جاسم آرزویی بیش نیست،
اما جاسم اراده کرده بود که اگر محیا قسمت او نشد به دست این گرگ هار هم گرفتار نشود..
جاسم از روی مبل بلند شد،بی قرار دور تا دور هال را میگشت، عالمه که این حرکات جاسم برایش تازگی داشت و فکر میکرد دلیل این حرکات را بداند، درحالیکه سینی چای در دستش بود جلو آمد و گفت:
_پسرم جاسم! بیا و چای بخور بلکه اعصابت سرجایش آمد
و بعد صدایش را آرام تر کرد و گفت:
_فعلا که محیا و مادرش طاقچه بالا گذاشتهاند و فردا هم راهی زیارت هستند و از آنجا هم قرار است به ایران بروند، صبر داشته باش پسرجان، اگر محیا قسمت تو باشد،بالاخره دست تقدیر به اینجا میکشاندش..
جاسم نگاهی از زیر چشم به مادرش که از اصل قضیه خبر نداشت کرد و همانطور که آه میکشید گفت:
_نگرانی من چیز دیگریست، باید به دانشگاه نجف بروم و وضعیت تحصیلم را روشن کنم..
مادرش با تعجب به او نگاه کرد و گفت: _مگر وضعیتت روشن نیست؟!
جاسم با تته پته گفت:
_چ...چرا..اما یک سری مشکلاتی پیش آمده باید بروم.
مادرش لبخندی زد و گفت:
_اوه من فکر کردم این بیقراری تو به خاطر رفتن محیا و مادرش هست، خوب یک سر برو نجف و ببین چطوره و کارهات را روی روال بنداز..
جاسم با تردید گفت:
_آ..آخه میخوام اگر بشه با یکی از ماشینهای بابا برم.
عالمه سری تکان داد وگفت:
_باشه، با پدرت صحبت میکنم، ماشین قدیمی که دست حصین هست را چند روزی به تو بده، دیگه چی میخوای؟!
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۳ و ۴ محیا همانطور
جاسم که کلی ذوق کرده بود به طرف مادرش آمد، تشکر کرد و لیوان چای را برداشت و یک نفس سرکشید.
قبل از ظهر بود، محیا و مادرش رقیه منتظر رسیدن ماشینی بودند که به گفتهٔ ابو حصین آنها را تا کربلا میبرد، ابوحصین برای اینکه نشان دهد به خاطر جواب رد محیا و رقیه، ناراحت است، صبح زود از خانه بیرون زده بود که با میهمانان گستاخش چشم در چشم نشود،
البته هیچملک و املاکی هم به آنان نداده بود و رقیه راضی بود که هیچ از ارث ابو محیا به او و محیا نرسد اما آینده خود و دخترش با خودخواهی و بوالهوسی این دو مرد عرب بر باد نرود.
جاسم هم ساعتی بود که به قصد رفتن به نجف از خانه بیرون زده بود،اما هیچکس نمیدانست که او در خروجی شهر تکریت، منتظر رسیدن ماشین ابومعروف هست که قرار بود محیا و مادرش را به کربلا برساند.
بالاخره ماشین از راه رسید،
جلوی خانه ایستاد و چند بوق زد. عالمه بسته ای را که در پارچه ای مخملی پیچیده بود به سمت رقیه داد وگفت: _اینهم سوغات تکریت
و با حالت گلایه ادامه داد:
_رقیه جان! ابو معروف به درک، اگر دست رد به خواسته قلبی جاسم نمیزدی، خوشبختی محیا تضمین شده بود، چون جاسم از جان و دل خواهان محیاست و برای من و ابو حصین هم محیا جای دختر نداشته مان خواهد بود..
رقیه با نگاهی محزون به او چشم دوخت و گفت:
_ابو حصین تو را نیز فریب داده، اگر با این دستپاچگی میروم، یک طرف قضیه شما هستی و به خاطر شما میروم
و آرامتر ادامه داد:
_از من نشنیده بگیر، به روی خودت نیاور، شتر دیدی ندیدی، اما بدان ابوحصین آش بدی برایمان پخته بود، او محیا را برای جاسم خواستگاری نکرد، بلکه محیا را میخواست تا پیشکش ابو معروف کند تا خود به نام و مقام و پولی برسد و مرا هم برای خودش لقمه گرفته بود..
عالمه با شنیدن این حرفها انگار خشکش زده بود، مثل انسان های برق گرفته، پلک هم نمیزد.
صدای بوق ماشین دوباره بلند شد و محیا و رقیه در حالیکه عالمه بهت زده به آنها مینگریست، از خانه بیرون رفتند بدون آنکه بستهٔ سوغاتی را بگیرند.
آنها فکر میکردند با رفتن به کربلا از خطر جسته اند، اما خبر نداشتند تازه اول ماجراست..
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
جاسم که کلی ذوق کرده بود به طرف مادرش آمد، تشکر کرد و لیوان چای را برداشت و یک نفس سرکشید. قبل از ظ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۷و ۸
محیا و مادرش رقیه با اتومبیلی که خیال میکردند ابو حصین برایشان کرایه کرده به سمت کربلا حرکت کردند و جاسم که از دم و دستگاه ابومعروف خبر داشت، به محض دیدن اتومبیلی که متعلق به ابومعروف بود و محیا و زن عمویش مسافر آن بودند به دنبالش حرکت کرد،
او با احتیاط سایه به سایهٔ آنها حرکت میکرد، هر کجا که می ایستادند، توقف میکرد و با حرکت آنها او هم حرکت میکرد، اما راننده اتومبیل که خوب میدانست مأموریتش چیست، مانند عقاب تیزبین در هنگام توقف و استراحت مسافرینش از آنها چشم برنمیداشت و همین شد که جاسم نتوانست حتی لحظهای خودش را به آنها نشان دهد.
عالمه هم مانند مرغ سرکنده پشت سر آنها، مدام بالا و پایین میپرید و جاسم که از حصین به او نزدیکتر بود و رازهای مگویی بین مادر و پسر بود، هم اینک هوس رفتن به نجف کرده بود و کنار مادرش نبود و او نمیتوانست حرف دلش را به کسی بزند، اما خدا را شکر میکرد که رقیه زن فهمیده ای بود و جواب رد به ابوحصین داده بود
بالاخره ماشین به شهر کربلا رسید و راننده آنها را مستقیم به هتلی برد که نزدیک حرمین و تحت نفوذ 🔥ابومعروف🔥 بود و هر کدام از کارکنانش به نوعی جاسوس این مرد مکار بود.
رقیه و محیا از راننده تشکر کردند و وارد هتل شدند.
رقیه به سمت پیشخوان هتل رفت و مردی اتو کشیده پشت میز بود از جا برخواست و وقتی متوجه شد چه کسی پیش رویش است با حالتی دستپاچه شروع به عذرخواهی کرد،
رقیه با تعجب به حرکات مرد خیره شده بود و آنقدر تجربه داشت که بوی خطر را حس کرد، اما چیزی به روی خود نیاورد، مرد چمدان ها را برداشت و آنها به دنبالش حرکت کردند.
اتاق آنها، اتاقی بزرگ در طبقه دوم بود که به گفتهٔ کارگر هتل، بهترین اتاق هتل بود،اتاقی با دیواره ای شیشه ای که رو به فضای سبز جلوی هتل بود و ویویی زیبا داشت.
محیا در اتاق را بست و همانطور که چادر از سرش برمی داشت نگاهی به اتاق کرد و همانطور سوتی کشدار میزد گفت:
_اوه اوه..چه خبره اینجا
و با اشاره به دو تخت سفید با کمینه های طلایی و مبل های سلطنتی گفت:
_عمو جان با اینکه از دست ما دقمرگ هست چقدر ما را تحویل گرفته !!!
و به طرف پرده آبی رنگ جلوی دیوار شیشهای رفت و پرده را کناری زد و سرسری نگاهی به صحنه زیبای پیش رویش انداخت و میخواست پرده را پایین بیاندازد که ناگهان چیزی توجه اش را جلب کرد و با صدای بلند گفت: _مامان...این...
رقیه همانطور که چادرش را تا میزد جلو آمد و از دیوار شیشه ای پایین را نگاه کرد، راننده ماشین را دید که کنار اتومبیل ایستاده و انگار قصد رفتن ندارد.
رقیه با تعجب گفت:
_چرا این آقا برنمیگرده؟
محیا رد نگاه مادرش را گرفت و گفت:
_نه مامان، منظورم او آن آقا نیست، کمی آنطرفتر را نگاه کن..اونجا کنار اون نخل که یه لامپ بزرگ روی پایه هست،
رقیه با دقت به همان نقطه چشم دوخت و با ناباوری گفت:
_چقدر شبیه پسر عموت جاسم هست!
محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: _شبیه نیست، خودش هست، اونم ماشین عمو هست کنارش...
رقیه با دقت بیشتری نگاه کرد وگفت:
_عه راست میگی! اینکه قبل از ما حرکت کرد بره طرف نجف، پس چرا اینجاست، نکنه...
بعد حرفش را خورد و گفت:
_من باید برم پایین، تا ببینم چرا راننده اتومبیل حرکت نمیکنه و دلیل اومدن جاسم چی هست؟
محیا جلو رفت وگفت:
_نرو مامان! حس ششم من یه چیزایی بهم هشدار میده...
رقیه چادرش را سرش کرد و گفت:
_قرار نیست اتفاق خاصی برام بیافته، یه چند تا سؤال و پرسش هست همین و با زدن این حرف چادرش را به سر کشید و به سمت بیرون حرکت کرد.
محیا نگرانتر از قبل به پایین خیره شد و بعد از دقایقی مادرش را دید که به سمت راننده اتومبیل میرود،
راننده جلو امد و شروع به صحبت کردند، از حرکات مادرش معلوم بود که به چیزی اعتراض میکند و راننده هم همانطور که سرش پایین بود فقط گوش میکرد.
بعد از کمی صحبت، مادرش بدون اینکه به سمت هتل برگردد راه پیش رویش را ادامه داد و بی شک به طرف جاسم میرفت.
محیا کمی جلوتر رفت به طوریکه قد بلند و قامت کشیده اش از پشت دیوار شیشه ای از بیرون در دید رهگذران بود.
نگاه محیا به مادرش رقیه بود و در کمال تعجب دید که مادرش از جاسم گذشت و به سمت او نرفت.
محیا نمیدانست به چه دلیل مادرش به سمت جاسم نرفت و انگار که او را نمیشناسد از او گذشت و عجیب تر اینکه جاسم هم هیچ حرکتی نکرد و خودش را به او نرساند.
در همین هنگام نگاه محیا به راننده افتاد که خود را به میان خیابان کشیده بود و رقیه را زیر نظر داشت، از حرکاتش برمیآمد که مردد است و نمیداند به دنبال رقیه برود یا بماند و عاقبت نگاهش به سمت دیوار شیشه ای کشیده شد، انگار وجود محیا در آنجا، باعث شد که راننده تصمیم قطعی اش را بگیرد، به سمت ماشین رفت و به آن تکیه داد و خیلی بی پروا به محیا خیره شد.
کانال 📚داستان یا پند📚
جاسم که کلی ذوق کرده بود به طرف مادرش آمد، تشکر کرد و لیوان چای را برداشت و یک نفس سرکشید. قبل از ظ
محیا از دیوار شیشه ای فاصله گرفت، پرده را انداخت و به طرف مبل سلطنتی که پشتی بلند با دسته های طلایی رنگ داشت و به تختها هم می آمد رفت، خودش را روی مبل انداخت و زیر لب گفت:
مادرم کجا رفت؟! آیا خطری او را تهدید میکند
و در یک لحظه از جا برخاست و چادرش را
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷و ۸ محیا و مادرش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۹ و ۱۰
محیا چادرش را روی سرش انداخت و دوباره به سمت دیوار شیشه ای راه افتاد، گوشه ای از پرده را طوری کنار زد که راننده اتومبیل متوجه او نشود،
نگاهش به سمت جایی کشیده شد که جاسم را دیده بود و هر چه جستجو کرد بین مردمی که آنجا در رفت و آمد بودند ، خبری از جاسم نبود ولی ماشین عمویش همانجا سرجای اولش بود.
محیا فکری کرد، رفتار راننده خیلیمشکوک بود، پس رفتن محیا به صلاح نبود، چون بی شک راننده به خاطر وجود محیا آنجا مانده بود
و اگر محیا به دنبال مادرش میرفت، او هم در پی محیا میرفت و کار خراب میشد.
محیا بار دیگه چادرش را درآورد، به سمت چمدان رفت، در آن را باز کرد و کتابی بیرون آورد
و روی تخت خوابی که نزدیک دیوار شیشه ای بود دراز کشید مشغول خواندن شد، اما هر چه که بیشتر میخواند، کمتر از موضوع کتاب سر در میآورد، تمام حواس این دخترک زیبا در پی مادرش بود.
دقایق به کندی میگذشت، محیا به سمت رادیویی که روی میز بین دو تخت گذاشته بودند رفت و آن را روشن کرد و شروع به جستجوی کانالها کرد
و در بین خشخش و پارازیتهای رادیویی، صدایی نامفهوم، خبری مهم را گفت:
🇮🇷"پس از گذشت هفته ها از اینکه شاه ایران، کشورش را ترک کرده بود، امروز "آیتالله خمینی" وارد ایران شد."
محیا که میخواست خبر را کامل دریافت کند با حالتی دستپاچه موج رادیو را عوض کرد، اما موفق نشد دوباره شبکهٔ رادیویی که خبرها را پخش میکرد بگیرد.
محیا نفسش را محکم بیرون داد،
قلبش به شدت هر چه تمام می تپید، یعنی به راستی آیت الله خمینی وارد ایران شده؟!
این خبر معنای خیلی خوبی داشت،
محیا اشک گوشه چشمش را پاک کرد و در همین حین، در اتاق باز شد و مادر در حالیکه روبنده اش را بالا داده بود و قطرات عرق بر پیشانی اش نشسته بود وارد اتاق شد.
محیا به سمت مادرش رفت و همانطور که دستان مادر را در دست گرفته بود و صدایش از شوق میلرزید گفت:
_مامان! آیتالله خمینی وارد ایران شده..
رقیه که انگار حامل اخبار بدی بود و چهرهاش نگرانی خاصی داشت با شنیدن این خبر گویی تمام نگرانی هایش دود شد و بر آسمان رفت، با ذوقی در صدایش گفت:
_راست میگی عزیزم؟! آخه تو از کجا شنیدی؟!
محیا به رادیو اشاره کرد و گفت:
_خودم، خودم با گوشهای خودم شنیدم.
رقیه دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت:
_خدایا شکرت... الهی الحمدالله
محیا که تازه یادش افتاده بود که مادرش برای چه به بیرون رفته، گفت:
_چه خبر بود؟چرا راننده ماشین، مثل یک نگهبان خِبره جلوی در وایستاده؟
رقیه آه کوتاهی کشید وگفت:
_خوب نگهبان هست، ما نمیدونستیم، بهش گفتم چرا برنمیگردی؟! گفت به من سفارش کردند تا زمانی که شما در کربلا حضور دارید در خدمتتان باشم و هر وقت خواستید به طرف ایران برید،خودم شما را ببرم تا وسایل آسایش شما فراهم باشد..
محیا که خیره به مادرش بود، آرام زیر لب گفت:
_همه اش نقشه است مگه نه؟!
رقیه با تکان دادن سر، حرف محیا را تایید کرد و نگاهش را به صورت زیبای دخترش که بی شباهت به او نبود، دوخت و گفت:
_جاسم چه پسر خوبی ست! قلبی به صافی آینه دارد، میخواستم به طرفش بروم که با اشاره دست به من فهماند از او رد شوم.. من هم راه حرم امام حسین علیهالسلام را در پیش گرفتم و او هم خودش را به من رساند. و وقتی مطمئن شد که کسی در تعقیب من نیست، کنارم آمد و پرده از نقشه شوم عمویت و ابو معروف برداشت...باورت میشود، آن اتومبیل و راننده اش از آن ابومعروف هستند و آن راننده مأمور است بعد از زیارت و هنگامی که ما قصد سفر به ایران را کردیم، ما را به روستایی که ابومعروف در آنجا مال و املاک و خدم و حشم دارد ببرد و در آنجا تو را به عقد ابومعروف و من هم به عقد عمویت درآورند.
محیا آهی کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت:
_اوه خدای من! چه نقشه دقیق و حساب شدهای! حالا چاره چیست؟! چگونه از چنگ این دو آدم مکار بگریزیم
و بعد ناگهان فکری به ذهنش رسید و گفت:
_نکند...نکند جاسم هم مأمور پدرش باشد؟!
رقیه سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:
_جاسم با هر حرفی که میزد خون خودش را میخورد، او تو را بیشتر از آنچه که فکرش را میکنی دوست دارد و حالا از تو دل بریده چون میداند پدرش نخواهد گذاشت این وصلت صورت گیرد، او گفت من میخواهم به شما کمک کنم تا ثابت شود هنوز مرد و مردانگی در عراق نمرده است
محیا که کمی احساساتی شده بود گفت:
_من که لیاقت جاسم را ندارم اما از الان به حال همسرش غبطه میخورم، گرچه مهدی هم دست کمی از جاسم ندارد، او هم مردی بینظیر است که هرکسی لایق وصل او نمیشود..
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۷و ۸ محیا و مادرش
و ناگهان متوجه شد نام مهدی را آورده و ناخوداگاه مادرش هم از علاقه او به مهدی باخبر شده، چهره اش از شرم سرخ شد و با حالتی دستپاچه گفت:
_نگفتید، جاسم چگونه میخواهد به ما کمک کند؟
رقیه نفسش را آرام بیرون داد و گفت:
_قرار شد طی امشب و فردا، مقداری از وسائلی که مورد نیازمان هست را زیر چادر به حرم مطهر امام منتقل کنیم تا راننده و احیانا فرد دیگری که مأمور به پاییدن ماست، متوجه قصدمان نشود یعنی بعد از ما چمدانی خالی بر جای خواهد ماند و بس...فردا هم به طریقی که جاسم نقشه اش را کشیده از حرم امام به حرم حضرت عباس میرویم و از آنجا گویا راه دررویی در پشت ساختمان حرم وجود دارد و از آنجا فرار خواهیم کرد، تا دست تقدیر ما را به کجا کشاند...
رقیه فکر میکرد گریز از عراق به همین راحتی است اما نمیدانست چه بازی هایی روزگار برایش رقم زده...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۹ و ۱۰ محیا چادرش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۱۱ و ۱۲
محیا با تمام شدن حرف مادرش از جا بلند شد و به سمت دیوار شیشهای آمد، خیلی نامحسوس پرده را کناری زد و بیرون را نگاه کرد.
ابتدا نگاه جستجوگرش به دنبال جاسم بود، اما اثری نه از او و نه از ماشین ابوحصین نبود.
محیا با خود گفت:
احتمالا به کمینگاهی رفته که با مادرم هماهنگ کرده و بعد نگاهش را به کمی بالاتر دوخت، با دقت نگاه کرد، درست میدید راننده اتومبیل مشغول صحبت با مردی دیگر بود، محیا با لحنی دستپاچه گفت:
_این دیگه کیه؟
رقیه خودش را به محیا رساند و گفت:
_کی را میگی دخترم؟
محیا راننده و آن آقا را نشان داد. رقیه پرده را بیشتر کنار زد و خیره به دو مرد پیش رو شد و گفت:
_فکر کنم این آقا را دیده باشم...درسته خودش است یکی از کارگرهای هتل هست، وقتی میآمدم داخل راهرو هتل دیدمش
و بعد زیر لب زمزمه کرد:
_پس این مرد هم با راننده هم دست است باید حواسمان را جمع کنیم
و بعد دست محیا را گرفت و از دیوار شیشهای فاصله گرفتند.
رقیه ریز به ریز نقشه ای را که با جاسم کشیده بودند برای محیا گفت و گفت، مابین حرفهایش ، مسائل متفرقه پیش میآمد که برای آن هم با همفکری یکدیگر چاره ای میجستند،
زمان برخلاف چند ساعت قبل که محیا تنها بود به سرعت میگذشت و ساعتی به اذان مغرب مانده بود،
هر دو زن درحالیکه پول و لباسهای اضافی زیر چادر پنهان کرده بودند به طرف حرم رفتند، آخر میدانستند که بعد از نماز درهای هر دو حرم بسته میشوند.
محیا و مادرش ابتدا به حرم امام حسین رفتند، در این حرم غریب، فقط چشم ها بودند که حرف میزدند و اشک ها بودند که با رقص بر گونه خودنمایی میکردند،
بالاخره بعد از خواندن زیارت و کمی راز و نیاز، هر دو زن از حرم امام بیرون آمدند و به سمت حرم علمدار حرکت کردند
و کاملا احساس میکردند که آن مرد در تعقیبشان است و ورودی حرم منتظر انها خواهد ماند.
وارد حرم حضرت عباس شدند، پس از خواندن زیارت ، اطراف را نگاهی انداختند و تعداد انگشت شماری مرد و زن در آنجا به چشم میخورد اما خبری از راننده و آن کارگر هتل نبود،
پس از دری که رو به ضریح باز میشد بیرون آمدند و در گرگو میش غروب به سمت قسمت پشتی حرم که کپه ای خاک در انجا به چشم میخورد رفتند.
مردی روی بسته که کسی جز جاسم نبود با کیف دستی خالی در انتظارشان بود.
با آمدن محیا و رقیه، جاسم سلام کوتاهی کرد و بدون زدن حرف اضافی همانطور که وسایلی را که زیر چادر پنهان کرده بودند در ساک دستش جای میداد
به نقطه ای کمی دورتر اشاره کرد وگفت:
_آن قسمت دیوار صحن را ببینید،مقداری از دیوار فرو ریخته و شیاری ایجاد شده، شیارش به اندازه ای هست که یک نفر به راحتی بتواند از آن عبور کند، فردا بعد از نماز ظهر و عصر ماشین را پشت دیوار آنجا پارک میکنم و به محض اینکه آمدید، از اینجا می رویم.
محیا سرش را پایین انداخت با لحنی شرمسار از جاسم تشکر کرد و رقیه با چند دعای خیر برای او و مادرش عالمه،
از جاسم خداحافظی کردند و راه خروج را در پیش گرفتند و درست جلوی درب ورودی حرم، راننده را دیدند که با نگاه جستجوگرش در بین مردم به دنبال آنهاست
و تا انها را دید، با اینکه روبنده وچادر داشتند، انگار خیالش راحت شد، خود را به گوشه ای کشاند تا مثلا محیا و مادرش متوجه او نشوند.
مادر و دختر به سمت هتل که فاصله زیادی با حرم نداشت حرکت کردند و جاسم هم که با فاصله از آنها بیرون امده بود به سمت ماشین حرکت کرد.
نماز ظهر را در حرم مطهر سیدالشهدا خواندند، رقیه حسی غیر قابل تعریف داشت مدام به ضریح مبارک چشم می دوخت و اشکهایش بی امان می ریخت، محیا که حال مادر را اینچنین دید، با دستان ظریف و کشیده اش دست مادر را در دست گرفت و گفت:
_اینقدر بیقراری نکن، مشکل ما هم حل میشود و بالاخره خدا یک راهی برایمان باز میکند.
رقیه همانطور که اشک چشمانش را پاک میکرد گفت:
_نه گریهام برای این نیست، حسی درونی به من میگوید که انگار این آخرین باری هست که به زیارت مولایمان حسین مشرف میشوم، من...من بدون حسین و کربلا میمیرم
محیا سر مادر را در اغوش گرفت و گفت:
_انشاالله که هر سال خواهیم آمد، فکر میکنم وقت رفتن است، برویم حرم علمدار کربلا هم زیارت کنیم و سپس...
رقیه از جا برخاست و همانطور که دستش را روی سینه اش گذاشته بود، دوباره سلام داد و با احترام عقب عقب آمدند تا به روی صحن رسیدند
هر دو زن درحالیکه روبنده را پایین انداخته بودند به سمت حرم حضرت عباس روانه شدند، محیا که حس کنجکاویاش گل کرده بود به عقب برگشت
و یک لحظه چشمش به دو مردی افتاد که گویا تنها کارشان در این دنیا پاییدن او و مادرش بود،
سرش را برگرداند و خودش را به مادرش چسپانید و گفت:
_مادر هر دویشان دنبالمان هستند.
رقیه دست محیا را گرفت و گفت:
_نترس، آنها داخل حرم نمیایند، همانطور که قبلا نیامده بودند
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۹ و ۱۰ محیا چادرش
و با زدن این حرف وارد حرم علمدار کربلا شدند. بعد از زیارت و راز و نیاز، با احتیاط به پشت دیوار حرم رفتند، کسی پیش رویشان نبود،
ابتدا رقیه از شیار دیوار گذشت و سپس محیا، محیا در حین آمدن متوجه جاسم شد که کمی آنطرف تر کنار ماشین منتظر آنان بود،
رقیه دستی تکان داد و ناگهان محیا روبه رویش، کارگر هتل را دید که به آنها چشم دوخته. محیا همانطور که قلبش به تپش افتاده بود، چادر مادر را کشید تا او را متوجه آن مرد کند.
رقیه متوجه او شد، نمی دانست چکار کند؟ و جاسم که از دور شاهد قضایا بود و کاملا فهمیده بود چه شده با قدم های شمرده جلو آمد
و در همین حین از داخل کوچه روبه رو جمعی که تابوت میتی را روی دست داشتند بیرون آمدند، مردها جلو میرفتند و زنان شیون کنان به دنبال آنان روان بودند.
اینها که آمدند، انگار ورق برگشت، بهترین موقعیت بود.
محیا و رقیه خودشان را داخل جمع عزادار چپاندند و محیا به پشت سر نگاه کرد و متوجه شد جاسم با آن کارگر که گویا او هم اتومبیل داشت، درگیر شده
محیا صدایش را بلندتر کرد و گفت:
_مامان جاسم و اون آقا دارن دعوا میکنند، خواه ناخواه اون آقا به نحوی خودش را به ما میرسونه، چکار کنیم؟!
صدای محیا در صدای گریه زنها گم شد و در یک چشم بهم زدن رقیه دست محیا را چسپید و به سمتی کشاند.
محیا روبه رو را نگاه کرد...درست است بهترین راه همین بود.
مینیبوسی میخواست حرکت کند که رقیه صدا زد:
_صبر کن، ما هم مسافریم و با گفتن این حرف خودشان را به مینیبوس رساندند و با سوار شدن آنها، ماشین حرکت کرد....
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ محیا با تم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۱۳ و ۱۴
محیا داخل راهرو ایستاده بود و میدید که فقط آخرین ردیف صندلیها خالی هست، پس به طرف آنها رفت و مادرش هم به دنبالش آمد و هر دو روی صندلی ها جا گرفتند.
مینی بوس حرکت کرد و محیا سر در گوش مادر برد وگفت:
_الان کجا داریم میریم؟ میخوای کجا پیاده شیم؟
رقیه سری تکان داد وگفت:
_مهم نیست، هر کجا رفتیم دوباره برمیگردیم، فعلا باید از این مهلکه بگریزیم
و با زدن این حرف به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. مینی بوس پیش میرفت، خروجی شهر بود که مردی بلند گفت:
_زائران حرم امیرالمؤمنین علیهالسلام اجماعا صلوات...
لبخندی روی لبهای رقیه نشست و رو به محیا گفت:
_پس از قرار معلوم مولا علی علیهالسلام دعوتمان کرده
محیا هم لبخندی زد و گفت:
_پس برویم که خوش میرویم.
هر دو زن خسته از استرسی که کشیده بودند به صندلی تکیه دادند و انگار خود را در حرم مولا علی علیه السلام تصور میکردند.
نیمه های راه بودند، محیا همانطور که از شیشه به بیابان خیره شده بود، ناگهان چیزی یادش آمد، دست مادرش را گرفت و همانطور که آن را تکان میداد گفت: _مادر، مادر..
رقیه با چشمان بسته گفت:
_دیگه چی شده محیا؟!
محیا با صدایی لرزان گفت:
_وسائلمان، همه وسایلمان...
رقیه از جا پرید و گفت:
_همه دست جاسم است، دیدی که قبل از اذان، دار و ندارمان را در محلی که مشخص کرده بودیم گذاشتیم و خود جاسم آمد انها را با خودش برد
محیا دستش را مشت کرد و روی زانویش کوبید وگفت:
_این را می دانم، جایشان امن است اما الان جاسم کجاست و ما کجاییم؟ و از کجا معلوم اگر به کربلا برگردیم، بتوانیم جاسم را پیدا کنیم؟
رقیه لبش را به دندان گرفت و گفت:
_راست میگویی
و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد ادامه داد:
_حتی...حتی آنقدر پول نداریم که هزینه برگشتمان به کربلا را بدهیم
و با زدن این حرف، دست به جیبش برد و اسکانسی را بیرون آورد و گفت:
_همه دارو ندارمان این است..
محیا آخی گفت و بغض گلویش را فرو داد وگفت:
_حالا چه کنیم؟!
رقیه چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:
_توکل...به خدا توکل میکنیم و از مولا علی مدد میگیریم، او خود #میهمان دعوت کرده و مطمئنا خودش هم شرایط آسایش میهمانانش را فراهم میکند.
محیا که از ساده اندیشی مادر لجش گرفته بود، زیر لب گفت:
_آخه مادر من! واقعیتها را نمیتوان با این امیدهای رویایی حل کرد!
و خیره به بیرون شد.
مینیبوس به پیش میرفت و هزارن فکر به ذهن محیا خطور میکرد و هرازگاهی قطره اشکی میریخت و در دل هم به حال و روزشان مجلس عزا برپا کرده بود.
بالاخره بعد از گذشت ساعتی به کوفه رسیدند، مینی بوس جلوی مسجد ایستاد و راننده صدا زد، هرکس مقصدش نجف است بنشیند.
تعدادی از مسافران از جا بلند شدند، محیا همانطور که از پنجره بیرون را نگاه میکرد ناگهان متوجه چیزی شد، قلبش به تپش افتاد،
آرام پرده زرشکی چرک آلود را پایین انداخت و رو به مادرش گفت:
_مامان، ماشین اون راننده...راننده ابومعروف، دقیقار کنار مینی بوس ایستاده..
رقیه که فکر نمیکرد این مرد مکار دنبال آنها باشد،یکه ای خورد و گوشهٔ پرده را کنار زد و بیرون را نگاه کرد، درست میدید این اتومبیل را خوب میشناخت، ماشین همان مردک بود..
ورودی نجف اشرف بودند، رقیه از جا بلند شد و محیا هم پشت سرش جلو امد، رقیه نزدیک صندلی راننده شد و با لحنی آرام به راننده گفت:
_اگر امکان دارد ما را ورودی وادی السلام پیاده کنید.
راننده سرش را به عقب برگردانید، انگار از لهجه عربی رقیه که شباهتی به لهجه های عراق عرب نداشت متعجب شده بود، گفت:
_مقصد من جلوی حرم بود، اما چون شما میخواهید اونجا پیاده بشید و به نظر میرسه #میهمان ما هستید، چشم خواهرم...
رقیه تشکر کرد و سر در گوش محیا برد و گفت:
_ما باید جایی پیاده شویم که اولا شلوغ باشد و دوم اینکه ماشین رو نباشد و تا راننده بخواهد ماشینش را پارک کند ما بتوانید خودمان را جایی پنهان کنیم.
محیا در زیر روبنده لبخندی زد و بر زیرکی مادرش آفرین گفت...
مینی بوس جلوی شلوغ ترین ورودی وادی السلام توقف کرد، رقیه اسکناس را به طرف او داد و همراه محیا اولین نفر از ماشین پیاده شدند.
هر دو وارد باریکه ای که به وادی السلام میرسید، شدند و محیا یک لحظه سرش را به عقب برگرداند و ماشین ابومعروف را دید که راننده در حال پارک کردن بود.
محیا نیشخندی زد و زیر لب گفت:
_تا او به ما برسد...
که ناگهان دید، راننده ماشین را درست پارک نکرد و بدو به دنبال آنها آمد. رقیه که کاملا حواسش بود، لحظه ای ایستاد، اطرافش را با دقت نگاه کرد و جایی را زیر نظر گرفت و دست محیا را در دست گرفت و شروع به دویدن کرد..
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ محیا با تم
محیا بی انکه بداند مقصدشان کجاست به دنبال مادرش کشیده میشد.
رقیه همانطور که نفس نفس میزد، وارد قسمتی از قبرستان شد که سقفی گلی و نیمه مخروبه داشت.
گوشهٔ دیوار آنجا از دید رهگذران پنهان بود و جایی مناسب برای مخفی شدن بود.
رقیه و محیا مثل دو تا چوب صاف کنار هم ایستادند و حتی نفسشان را در سینه حبس کردند در همین حین صدای مردی از پشت سرشان بلند شد:
_سلام خواهرم کسی مزاحم شما شده و قصد اذیت کردنتان را دارد؟
رقیه به عقب برگشت و چهره مردی ناآشنا را دید و همانطور که روبنده اش را بالا میزد، به بیرون اشاره کرد و گفت:
_مردی به دنبال ما هست و نیت بدی نسبت به من و دخترم دارد، اگر کمکم کنید تا از دستش رها شویم تا عمر دارم دعایتان میکنم.
مرد که انگار صورت رقیه یاداور چهره عزیزی آشنا برایش بود گفت:
_باشه، بفرمایید چه کمکی از دستم برمیاد تا انجام دهم؟!
رقیه آه کوتاهی کشید و گفت:
_اگر بتوانید به نحوی ما را از اینجا بیرون ببرید که آن مرد متوجه خروجمان نشود و به جای امنی برسانید، من و دخترم را مدیون خود کردهاید.
مرد که به نظر میرسید از رقیه بزرگتر باشد و میانسال بود، لحظهای به فکر فرو رفت و بعد بدون گفتن چیزی به عقب برگشت.
رقیه که با نگاهش حرکات او را دنبال میکرد دید که او به سمت قبری آنسوتر رفت، پیرزنی سر مزار نشسته بود،
کنارش زانو زد و چیزی در گوشش گفت، پیرزن به عقب برگشت و محیا و رقیه را نگاه کرد
و بعد عصای چوبی کنارش را برداشت و با گفتن یک «یاعلی» از جا برخاست و به سمت آنها آمد.
رقیه و محیا جلو رفتند و سلام کردند، پیرزن که مهربانی یک مادر در چهره اش موج میزد بدون سوال و پرسشی جواب سلامشان را داد
رو به محیا کرد و گفت:
_عزیزم تو همراه من بیا و محیا بدون حرفی همراه او راه افتاد
پیرزن که کمری خمیده داشت به محیا گفت:
_دست مرا بگیر و وانمود کن که در راه رفتن به من کمک میکنی
و دقایقی بعد، آن مرد که خودش را «عباس» معرفی کرد، همانطور که سرش پایین بود گفت:
_روبنده تان را پایین بیاندازید و شانه به شانه من حرکت کنید
رقیه چشمی گفت، نمیدانست چرا به این مادر و پسر اعتماد کرده اما حس خوبی نسبت به آنان داشت...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۱۳ و ۱۴ محیا داخل
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۱۵ و ۱۶
رقیه همراه آن مرد عراقی از بین سنگ قبرها میگذشت، کمی جلوتر متوجه رانندهٔ ابومعروف شد که هاج و واج بین مردم دنبال آنها میگشت
اما خبر نداشت همین زنی که از کنارش میگذرد ، کسی جز شخص مورد نظرش نیست.
چند دقیقه بعد، محیا و پیرزن و به دنبالش رقیه و عباس از قبرستان وادیالسلام گذشتند، جلوی در حرم مولا علی پیرزن و محیا ایستاده بودند.
رقیه همانطور که دستش را روی سینه گذاشته بود به آقا امیرالمؤمنین سلام داد درحالیکه از کنار محیا میگذشت ، زیر زبانی گفت:
_اینجا توقف نکنید، اون آقا اولین جایی بخواد بیاد دنبال ما، حرم هست.
عباس که متوجه شده بود، وضع این مادر و دختر خطیر است، با گامهای بلندی که برمیداشت، از رقیه جلو افتاد و کمی آن سوتر به سمت ماشینی رفت،
سوار ماشین شد و درست جلوی پای رقیه ترمز کرد و در همین حال، محیا و پیرزن هم رسیدند و هر سه نفر سوار بر ماشین شدند.
ماشین حرکت کرد و رقیه همانطور از شیشه عقب به پشت سرشان نگاه میکرد گفت:
_خدا عاقبتتون را به خیر کنه، خدا چراغ عمرتون را روشن کنه، الهی همینطور که بر این دوغریب رحم کردید خدا به حالتان رحم و مرحمت داشته باشد.
پیرزن که از دعاهای رقیه سر ذوق آمده بود سرش را به عقب برگرداند و از بین صندلیها نگاهی به رقیه کرد و گفت:
_اسم من مرضیه است، اهل محل بهم میگن «ننه مرضیه»، بگو ببینم چی شد که گیر آدم های خدانشناس افتادی؟ بعدم مال کجا هستی مادر؟ لهجه ات برام ناآشنا هست.
رقیه از زیر چشم نگاهی به عباس انداخت انگار روی آن را نداشت در مقابل یک مرد راز زندگی اش را فاش کند پس بریده بریده گفت:
_د..داستان دارد، قصه اش مفصل هست بعدا سر فرصت مناسب بهتون میگم.
ننه مرضیه که زنی دنیا دیده بود و انگار از شرم نگاه رقیه به سرّ درونش پی برده بود، سری تکان داد وگفت:
_باشه مادر، هر وقت دلت خواست بگو، فقط..فقط نگفتی اهل کجا هستی؟!
رقیه سرش را پایین انداخت، آب دهانش را قورت داد و گفت:
_من...من و دخترم از #ایران آمده ایم و باید به ایران برویم که...
پیرزن با شنیدن نام ایران، نگاهش مهربانتر شد و همانطور اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
_یا امام رضا...
و بعد رویش را به طرف پسرش کرد و گفت:
_عباس! پسرم ! اینهم نشانه اش...مگر نگفتهام امام رضا من را طلب کرده؟! و تو هی بهانه بیاور...امروز هم که رفتن به زیارت امام رضا را گره زدی به یک نشانه، اینهم نشانه اش مادر، هنوز شک داری؟!
و بعد بغضش ترکید و گفت:
_من سر شفا گرفتن تو نذر کردم... وجود تو و به دنیا آمدن تنها فرزند ننه مرضیه، معجزهٔ حضرت عباس بود و شفایت از آن بیماری مرگ بار معجزهٔ امام رضا...
و بعد با دست های چروکش روی دست استخوانی پسرش که دنده را در دست داشت کشید و گفت:
_نگذار آرزو به دل از دنیا بروم، تو را به جان مولا....
پسر که انگار حالش دست کمی از مادر نداشت، از داخل آینه وسط نگاهی به رقیه که خیره به مادرش بود کرد و گفت:
_من تسلیمم....اگر امام رضا طلب کرده، چرا من مخالفت کنم؟
و در این هنگام رقیه اشک گوشهٔ چشمش را پاک کرد و گفت:
_اتفاقا من الان ساکن شهر امام رضایم
و با این حرف انگار سوزناک ترین روضه را برای ننه مرضیه خواند، ننه مرضیه با صدای بلند شروع به گریه کرد و رقیه در دل از مولایش علی علیه السلام ممنون بود چرا که به بهترین وجه ممکن میهمان داری کرده بود...
ماشین هن هن کنان کوچه پس کوچه های خاکی شهر نجف را پشت سر می گذاشت،
رقیه که روی آن را نداشت مزاحم این پیرزن و پسرش شود، با صدای آهسته ای گفت:
_ما باید به ایران برویم، نمیخواهیم مزاحم کسی شویم، البته فی الحال هیچ چیز نداریم و تمام دارو ندارمان نزد یک آشنایی هست که تماس گرفتن با او حکم بر باد رفتن زندگیمان را دارد..
پیرزن اجازه نداد حرف رقیه تمام شود و با لحنی طلبکارانه گفت:
_چه میگویی؟ مزاحم چیست؟! انگار ملتفت نشدی چه شد؟! تو قاصد امام غریبم هستی و از الان تا زمانی که در عراق حضور داری میهمان خانه ننه مرضیه خواهی بود و هر وقت هم موقعیت رفتن به ایران فراهم بود با هم میرویم
و با زدن این حرف رویش را به طرف عباس که گویی در فکر فرو رفته بود کرد و گفت:
_مگر نه عباس؟!
عباس، هاج و واج او را نگاه کرد و گفت:
_آره...هر چی که شما بگویی
و کمی جلوتر، کنار خانه ای قدیمی توقف کرد، محیا که هنوز از بازی روزگار بهت زده بود با اشاره رقیه در عقب را باز کرد و پیاده شد.
با تعارف ننه مرضیه، یکی یکی وارد خانه شدند. خانه ای تمیز و دلباز با حیاطی بزرگ و سیمانی که در وسط آن باغچه ای به چشم میخورد
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۱۳ و ۱۴ محیا داخل
که دور تا دور باغچه درختان سربه فلک کشیدهٔ نخل که دانه های خرمای زرد رنگ رویش انگار به آدم چشمک میزد، خودنمایی میکردند و در وسط درختان هم کُردهایی از سبزی های خوردن به چشم میخورد.
فضای خانه آنطور بود که بیصدا روح میهمانان را نوازش میکرد و ناخوداگاه لبخند به لب آنها آورد.
ننه مرضیه که گویی یکی از عزیزانش به میهمانی آمده است دست رقیه را گرفت و به سمت در آهنی آبی رنگی که قفل بود کشید و گفت:
_بیا این کلبهٔ درویشی را از خودت بدان
و سپس عصایش را به دیوار آجری رنگ رفته، تکیه داد و با کلیدی که بر دسته کلید گردنش آویزان کرده بود قفل در را باز کرد.
پیش رویش راهروی کوچکی بود که گلیم لاکی رنگ کوچکی فرش شده بود،سمت چپ ابتدای راهرو دری زرد رنگ به چشم میخورد که قفل روی آن نشان میداد اتاقی مخصوص است
و چند قدم جلوتر به سالنی که با قالیهای قدیمی نخ نما فرش شده بود میرسید و انتهای سالن به دری میخورد که حتما آشپزخانه بود،
دیوارهای خانه سفید بود که رنگ زردی که برآن نشسته بود خبر از گچ قدیمی اش میداد.
ننه مرضیه اشاره ای به هال کرد و گفت:
_هر چه دارم و ندارم در اختیار شما
و بعد به طرف در زرد رنگ برگشت و دوباره کلیدی را از دسته کلید گردنش جدا کرد و قفل در را باز کرد و گفت:
_این اتاق مخصوص میهمانان مولایم علی ست، هر سال سعادت دارم به حرم مولا علی بروم و با سماجت برای این اتاق مسافر جور کنم
و بعد اشک گوشه چشمش را گرفت و ادامه داد:
_به این امید که مولایم علی در بهشت اعلی اتاقی در کنار اقامتگاهش به من عنایت فرماید.
رقیه و محیا از اینهمه عشق این پیرزن به مولا علی اشک به چشم آوردند و در این هنگام، عباس که گویی روی آن را نداشت وارد خانه شود از روی حیاط صدا زد:
_مادر! من میروم اطلاعاتی کسب کنم و ببینم چگونه میشود رهسپار ایران شد...
ننه مرضیه که انگار بهترین خبر عمرش را داده باشند جلوی در آمد دستانش را رو به آسمان بلند کرد و همانطور که صدایش از شوق میلرزید گفت:
_خدا عاقبتت را به خیر کند، خدا تو را در پناه خود نگهدارد و به تمام آرزوهایت برساند که مرا به آرزویم میرسانی
و بعد بغض گلویش شکست و با صدای بلندتر ادامه داد:
_خدایا صد هزار مرتبه شکرت...امروز من چه کرده ام که اینهمه بنده نوازی میکنی؟! و بعد دست محیا را در دست گرفت و گفت:
_چقدر وجود شما با خیر و برکت است... برویم داخل که ننه مرضیه باید به میهمانانش سور دهد، برویم..
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۱۵ و ۱۶ رقیه همراه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۱۷ و ۱۸
نیمههای شب بود و هنوز خبری از آمدن عباس نبود، ننه مرضیه مانند مرغ سرکنده دور تا دور هال میچرخید
و گاهی خسته از راه رفتن میشد، خود را به آشپزخانهای محقر با دیوارهای سیاه سیمانی میرساند و با پاک کردن خرماهایی که قرار بود روز بعد، از آنها حلوا درست کند و در بازار بفروشند خودش را سرگرم میکرد.
رقیه پابهپای ننه مرضیه میرفت و میامد، او مینشست،رقیه هم مینشست، او برمیخواست رقیه هم برمیخواست.
محیا هم گوشه اتاقی که مختص میهمانان خانه، یا بهتر بگویم میهمانان شاه نجف بود، در خود چمپاتمه زده بود و زیر لب ذکر میگفت و انگار عذاب وجدانی بر وجودش سایه افکنده بود
و در همین حین مادرش داخل اتاق شد و گفت:
_ننه مرضیه خیلی نگران هست، من هم دست کمی از او ندارم، معلوم نیست چه بر سر پسر این پیرزن امده
محیا همانطور که به گلهای پشتی لاکی رنگ کنار دیوار که همرنگ قالی های اتاق بود، خیره بود آرام لب زد:
_اگر بلایی سر پسر ننه مرضیه آمده باشد من خودم را نمیبخشم، حس ششمم میگوید هر اتفاقی برایش افتاده، مربوط به ماست.
رقیه آه کوتاهی کشید و گفت:
_حالا اینجا تنها نشین،بیا بریم کنار پیرزن، خاطراتی از مشهد براش بگیم بلکه دردش یادش بره و کمی آرام بگیرد
محیا بدون زدن حرفی از جا بلند شد، برق اتاق را خاموش کرد و میخواستند از اتاق بیرون بیایند که در خانه را با شدت زدند.
صدای در انگار سنگی بود که شیشهٔ دل این دو غریب آواره را شکست.
ننه مرضیه همانطور که با صدای بلند فریاد میزد گفت:
_کیستی آمدم، آرامتر آمدم.
رقیه و محیا خودشان را به پنجره کوچک اتاق که به حیاط باز میشد رساندند، ننه مرضیه در را باز کرد و ناگهان عباس درحالیکه تلوتلو م خورد با سرو رویی خونین داخل شد
و با صدای بلند فریاد میزد:
_نزنید نامسلمان ها، من اینجا تنهایم، فقط مادر پیرم اینجاست، زن و بچه ام چند سال پیش به بیماری سخت گرفتار شدند و از دنیا رفتند.
رقیه آنچه را که می بایست بفهمد، فهمید. فوری وارد هال شد کفشهای خودش و محیا را که در قفسه گچی داخل راهرو گذاشته بود برداشت
و با شتاب چادرهایشان هم برداشت و دوباره داخل اتاق شد، در را بست و به محیا گفت که پشت کپهٔ رختخوابها که گوشه اتاق و داخل طاق پهنی که روی دیوار در آورده بودند برود و هر دو پشت رختخواب ها در خود مچاله شدند.
حیاط بزرگ خانه و فاصله آن تا ساختمان، باعث شد که در کمترین زمان و با سرعت، رقیه و محیا پنهان شوند.
صدای پیرزن که آه و ناله و نفرین میکرد به همراه قدمهای شتابان چند مرد که به گوششان میرسید، به آنها نزدیک میشد...
جلوی در ساختمان رسیدند،
یکی از مردانی که لباس نیروهای بعثی را به تن داشت، عباس را به جلو هل داد و عباس همانطور که سعی میکرد تعادلش را حفظ کند به داخل ساختمان پرتاب شد،
صدای ننه مرضیه که روی حیاط داد و قال میکرد به گوش میرسید.
پشت سر عباس، مرد بعثی با پوتین های پر از خاک و گل وارد خانه شد و در پیاش راننده ابو معروف وارد شد،
آن دو مرد بیتوجه به اتاقی که درش از داخل راهرو باز میشد به سمت هال رفتند و اندکی بعد صدای بهم ریختن ظرفها از آشپزخانه میآمد،
گویی فکر میکردند افرادی که به دنبالشان هستند، میتوانند داخل قابلمه یا کمد ظرفها، پنهان شوند،
آنها خود را به پستویی که درست پشت آشپزخانه بود رساندند و آنجا هم زیر و رو کردند اما دست از پا درازتر دوباره به هال برگشتند،
در این فاصله ننه مرضیه خودش را به هال رسانده بود و همانطور که دندان بهم می سایید و زیر لب بد و بیراه به آن دو مرد میگفت
که با کفش وارد خانه اش شدند، با نگاهش دنبال میهمانانش بود و حدس میزد داخل میهمانخانه مرتضی علی پنهان شده باشند.
مرد بعثی که تیرش به سنگ خورده بود، جلوی ننه مرضیه ایستاد و همانطور که با اسلحهٔ کمری اش روی سینهٔ پیرزن میکوبید گفت:
_ببینم تو و پسرت قصد سفر داشتین؟!
ننه مرضیه نگاهی به عباس که با صورت غرق خون به او چشم دوخته بود کرد و گفت:
_آری قصد سفر داشتیم، آیا این کشور آنقدر بی در و پیکر شده و رئیستان آنقدر بخیل است که نمیتواند ببیند پیرزنی با پسرش به مسافرت میروند؟!
مرد که جواب ننه مرضیه انگار او را آرام کرده بود گفت:
_به کجا میخواستید بروید و چرا؟!
ننه مرضیه با صدایی بغضدار گفت:
_قصد زیارت امام رضای غریب را داشتیم، سالهاست که نذر کرده ام به پابوس امام هشتم بروم، اما فرصتش فراهم نشد،الان احساس میکردم پایان عمرم هست پس به پسرم عباس اصرار کردم هر طور شده شرایط رفتن را فراهم کند تا نذرم ادا شود و من آرزو به دل از دنیا نروم
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۱۵ و ۱۶ رقیه همراه
و بعد سرش را پایین انداخت و با لحن آرامی ادامه داد:
_به او گفتم اگر مرا به خراسان نبرد، نفرینش میکنم، عاقش میکنم
و بعد سرش را بالا آورد و خیره در چشمان سرباز بعثی شد و گفت:
_نکنه رفتن به زیارت هم جرم شده؟!
مرد بعثی نگاهی به 🔥راننده ابومعروف کرد، با قدم های شمرده به او نزدیک شد و چیزی در گوشش گفت و بی آنکه حرف دیگری بزنند به سمت در هال راه افتادند.
مرد بعثی در آستانه در ایستاده بود که یکباره چشم راننده به در اتاق افتاد و همانطور که به در اشاره میکرد گفت: _اینجا، اینجا را نگشتید قربان!
بعثی سرش را برگرداند.
ننه مرضیه هراسان خودش را به آنان رساند و گفت:
_اگر مسلمان نیستید اما انسان که هستید، از جان و خانه من چه می خواهید، پسرم را زیر لگدهایتان از کار انداخته اید و نصف شب به خانه ام هجوم آوردهاید آخر به چه جرمی؟!
مرد بعثی بدون توجه به حرفهای ننه مرضیه به سمت در اتاق آمد، در را باز کرد و سرکی داخل کشید و به ننه مرضیه اشاره کرد تا برق اتاق را روشن کند.
ننه مرضیه همانطور که داخل اتاق میشد فریاد میزد و از خدا کمک میگرفت تا ظلم این ظالمان را به خودشان برگرداند.
برق روشن شد، بعثی نگاهی سرسری به داخل اتاق انداخت، چیزی توجهش را جلب نکرد،
پایش را بالا گرفت که داخل اتاق شود که ننه مرضیه او را به عقب هل داد و گفت:
_بخدا قسم اگر با کفش داخل این اتاق شوی قلم پایت را خرد میکنم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود
و صدایش را بلند تر کرد و ادامه داد:
_من اینجا نماز میخوانم، عبادت میکنم، نمیخواهم به قدم های شما نجس شود، از خدا شرم کنید
و آرامتر، به طوریکه واقعی جلوه کند گفت:
_اگر میخواهی داخل اتاق شوی، حرفی نیست، کفشهایت را در آور و داخل شو، این اتاق حرمت دارد.
لحن آرام ننه مرضیه انگار آرامش را در فضا پخش کرد و لحظهای نگذشت که صدای داد و هوار از روی حیاط به گوش رسید.
راننده ابو معروف خودش را به حیاط رساند و در حالیکه زبانش به لکنت افتاده بود با انگشت جایی را نشان میداد و رو به مرد دیگر گفت:
_ق...ق...قربان، اینجا را ببینید....
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۱۷ و ۱۸ نیمههای ش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۱۹ و ۲۰
افسر بعثی نگاهی به پیش رویش کرد و با دیدن چندین مرد که همه با روی بسته و چوب و چماق در دست به او چشم دوخته بودند،
آب دهانش را قورت داد و پایش را از درگاه هال بیرون گذاشت و همانطور که نگاه به مردان روبه رویش میکرد و طوری وانمود میکرد که نترسیده گفت:
_چ..چی شده؟ چه خبرتان هست؟ افسار پاره کرده اید؟!
در این هنگام مردی قوی هیکل، همانطور که چماق را کف دستش میکوبید گفت:
_این سوال ماست! شما چه خبر دارید که مانداریم؟! انگار افسار پاره کردید؟! ننه مرضیه، این پیرزن زجر کشیده و بی دفاع چکار کرده که نصف شب به خانه اش هجوم آورده اید هااا؟! ببینم صدام حسین چه نقشه ای در سرش دارد، نکنه میخواد عراق را از مخالفانش پاکسازی کنه و از شهر نجف و محله های شیعه نشین شروع کرده؟؟
و بعد صدایش را بالاتر برد و گفت:
_تا از زندگی مرخصتان نکردیم از اینجا مرخص شوید فورا...
افسر بعثی که انگار این حرکت برایش سنگین آمده بود، اسلحه کمری اش را کشید و ان مرد را نشانه رفت و گفت:
_گم شوید تا یکی یکی شما را از دم تیر نگذراندم
ان مرد و همراهانش هیچحرکتی نکردند و در این هنگام، صدایی از بالا توجهشان را به خود جلب کرد،
مردی در تاریکی روی پشت بام دراز کشیده بود و با اسلحه ای افسر بعثی را نشانه رفته بود فریاد زد:
_حرکت اضافی کنی، مغزت توی دهنت خواهد بود.
افسر بعثی نگاهی به پشت بام کرد و با دیدن لوله تفنگ که او را نشانه رفته بود، اسلحه اش را پایین آورد، به راننده ابو معروف اشاره کرد و گفت:
_برویم
و در یک چشم بهم زدن خود را بیرون خانه انداختند و همینطور که بیرون می رفتند زیر لب گفت:
_خاک بر سرت! ببین ما را توی چه مخمصه ای انداختی، اصلا آن کسانی که میگفتی هم اینجا نبودند، اگر از طرف ابومعروف نبودی همین الان یک گلوله توی مغزت خالی میکردم.
راننده که خودش هم ترسیده بود گفت:
_ن..نمی دانم کجا پنهانشان کردن، اما حسی به من میگوید، ان دو زن در همین خانه بودند.
افسر نگاه تندی به راننده کرد وگفت:
_احمق! به خاطر احساساتت مارا به اینجا کشاندی؟!یعنی مطمئن نبودی؟!
و بعد سری تکان داد و گفت:
_خودم تمام رفتار و کردارت را به ابو معروف گزارش میکنم.
راننده سری پایین انداخت و گفت :
_و اما من تا ان دو زن را پیدا نکنم از نجف تکان نخواهم خورد چون میدانم برگشتنم به معنای مرگم به دست ابومعروف است..
آن دو سوار ماشین شدند و حرکت کردند و در تاریکی شب گم شدند. مردی که از دور آنها را تعقیب میکرد، خود را به خانه ننه مرضیه رساند و صدا زد:
_رفتند...رفتند.
و با این حرف مردان داخل خانه که اینک با ننه مرضیه و عباس اختلاط میکردند، خنده ای سردادند و باهم گفتند:
_خدا را شکر..
ننه مرضیه از همه تشکر کرد،
چون میخواست زودتر به داخل خانه رود و خبری از میهمانانش که هنوز کسی از وجودشان باخبر نبود بگیرد و زخمهای عباس هم ببندد.مردها یکی یکی خداحافظی کردند و بیرون رفتند
و تنها همان کسی که روی پشت بام بود ماند، او کسی جز «ابو حیدر» نبود، خود را به پلههای گلی که به حیاط میخورد رساند و پایین آمد.
بعد به طرف ننه مرضیه آمد و گفت:
_ننه، دفعه اول من متوجه حضور این دو مرد شدم، آنها را داخل کوچه دیدم، گویا صحبت دو زن بود که از چنگ یکی از گردن کلفت های بعثی گریخته بود و وقتی عباس را با آن وضع دیدم، فورا به خانه رفتم، اسلحه ام را برداشتم و بقیه را خبر کردم تا به کمکمان بیایند
و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد:
_معلوم است آن دو زن برایشان مهم هستند، اینها به این راحتی دست بردار نیستند، به خدا قسم اگر این اتفاق در شهری به غیر از نجف افتاده بود، تک تک خانه ها را میگشتند تا آن دو زن را پیدا کنند، اما در شهر نجف که اکثرا مسلمان و شیعه هستند دستشان کوتاه است و باید دست به عصا راه بروند.
ننه مرضیه سری تکان داد و ابوحیدر گفت:
_میخواهم با عباس صحبتی مردانه داشته باشم.
ننه مرضیه ابو حیدر را به داخل برد و گفت:
_من صحبت مردانه و زنانه نمیفهمم، هر چه هست در حضور خودم بگو، فراموش نکردی که عمری ننه مرضیه مانند یک شیرمرد مراقب شما شیربچه های محله بوده تا به این سن رسیدید
و با زدن این حرف هر سه به داخل خانه رفتند. هر سه وارد هال شدند،
ننه مرضیه که از کودکی ابو حیدر را بزرگ کرده بود و مثل چشمهایش به او اعتماد داشت، پیش روی او به سمت اتاق مهمانخانه رفت، در را باز کرد و گفت:
_کجا هستید عزیزان من؟! اوضاع امن و امان است،بیایید بیرون.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۱۷ و ۱۸ نیمههای ش
محیا و رقیه هر دو از پشت کپه رختخواب بیرون امدند و ننه مرضیه لبخندی زد و گفت:
_آفرین! خیلی باهوشید و البته خدا هم کمکتان کرد و انگار مولا علی نمیخواست من شرمنده مهمانانش شوم
و بعد اشاره به بیرون کرد و گفت:
_بیاید بیرون تا ببینیم موضوع از چه قرار بوده..
محیا و رقیه داخل هال شدند و همانطور که سلام می کردند نگاهی به صورت متورم و خونین عباس کردند، نگاهشان رنگ شرمساری گرفت و رقیه با بغضی در گلو گفت:
_ببخشید که باعث عذابتان شدیم، کاش قلم پایمان میشکست و....
ننه مرضیه به میان حرف او دوید و گفت:
_دیگر ازاین حرفا نزن، اتفاقا عباس خیلی خوشحال هست که توانسته خدمتی به همسایگان امام رضای غریب بکند
و بعد رو به عباس گفت:
_این از خدا نشناس ها از کجا متوجه حضور اینها در خانه ما شدند؟!
عباس آب دهانش را قورت داد و همانطور که به ابوحیدر نگاه میکرد گفت:
_من چیزی نگفتم، فقط از چند جا پرس و جو کردم که چگونه سریع و بدون اتلاف وقت میشه به طرف ایران برویم، انگار اون مردک متوجه خواسته من شده بود و مرا تعقیب کرده بود و چون من به مکانهایی میرفتم که کارشان رد مردم به طرف ایران بود، بهم شک کردن که نکنه پای دو زن فراری در بین باشه و...
در این هنگام ابوحیدر سری تکان داد و گفت:
_بی احتیاطی کردی عباس! وقتی میدانستی این دو زن اینقدر برای مقامات بعثی مهم هستند، نمیبایست بی گدار به آب بزنی.
عباس نگاهی به رقیه که به گلهای رنگ رفته قالی چشم دوخته بود انداخت و گفت:
_من میدانستم مردی در تعقیب آنهاست اما نمیدانستم طرف مقابلشان یکی از گردن کلفت های حزب بعث هست
و بعد صدایش را بلندتر کرد و گفت:
_آنها از 🔥ابومعروف🔥 حرف میزدند...
ابوحیدر با شنیدن این اسم دهانش از تعجب باز ماند و رو به رقیه و محیا گفت:
_شما دو زن جوان و شیعه و ایرانی را با این جنایتکار چه کار است؟
رقیه همانطور که سرش پایین بود با لحنی شرمسار گفت:
_من اصلا ابومعروف را درست نمی شناختم ما میهمان ابوحصین برادر شوهرم بودیم اما انگار ابومعروف برای دخترم محیا نقشه داشت و...
ابو حیدر که با شنیدن این حرف تا عمق مطلب را گرفته بود گفت:
_که اینطور! باید بگویم طبق تعاریفی که از این روباه مکار شنیده ام مگر اراده به انجام کاری نکند و تا به هدفش نرسد دست بردار نیست، پس حالا که طرفتان ابومعروف است باید با احتیاط بیشتری عمل کنید، من پیشنهاد میکنم تا شرایط رفتن به ایران مهیا میشود، جایتان را تغییر دهید و مدتی پنهان شوید.
عباس که انگار دلش نمیخواست میهمانانش بروند گفت:
_اما ...
ابوحیدر گفت:
_اما و اگر ندارد باید این کار را کرد.
ننه مرضیه که پیری دنیا دیده بود حرف ابوحیدر را تایید کرد وگفت:
_آخر چگونه این دو زن را از این خانه بیرون ببریم ؟ آنها احتمالا ما را زیر نظر دارند و سوال دوم اینکه آنها را کجا ببریم؟
ابو حیدر لبخندی زد و گفت:...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ افسر بعثی ن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۲۱ و ۲۲
ابوحیدر لبخندی زد و گفت:
_نبینم ناراحت باشی ننه مرضیه! مگه پسرت ابوحیدر مرده که...
ننه مرضیه لبخندی زد و گفت:
_خدا نکنه، خدا پدر و مادرت را بیامرزه پسرم، حالا چکار کنیم؟
ابوحیدر نگاهی به رقیه و محیا که همچنان ساکت به زمین چشم دوخته بودند کرد و گفت:
_این خانمها هم مثل خواهر و دختر خودم، بیان پیش من و «ام حیدر»، از وقتی بچهها رفتن پی زندگیشون ما هم حسابی تنها شدیم، میتونن از پلههای پشت بام بیان بالا رو پشتبام، خونه ما هم که پشتش چسپیده به خونه شما راحت میتونن بیا اونور، در خونه ما از کوچه بعدی باز میشه و اون مردک اصلا به ذهنش خطور نمیکنه اونجا را زیر نظر بگیره، از طرفی من چند تا دوست دارم که میتونن برای رفتن به ایران کمکشون کنن، فردا میرم پیششون ببینم چه میکنن...
ننه مرضیه که انگار چشماش برق میزد گفت:
_ببین مادر، من و عباس هم میخوایم ایران بریم
و بعد صدای بغضدارش را پایین آورد و ادامه داد:
_نذر دارم برم حرم امام رضای غریب! باید نذرم را ادا کنم میترسم بمیرم و نتونم...
حیدر به میان حرف ننه مرضیه پرید و گفت:
_انشاالله صد سال سایه تان بالا سر ما هست، به به، چی از مسافرت اونم زائر خراسان شدن بهتر! باشه من فردا میرم و خبری میگیرم
ننه مرضیه با چشمانی پر از محبت به ابوحیدر نگاه کرد و گفت:
_خدا ازت راضی باشه، یکدفعه مثل عباس نری کلاه بیاری و با سر برگردی هااا
ابو حیدر نگاهی به چهره متورم عباس کرد و گفت:
_من اینقدرا ناشی نیستم ننه، قول میدم چنان بی صدا از مرز ردتون کنیم که خودتون هم نفهمین
و با زدن این حرف از جا بلند شد و رو به رقیه و محیا گفت:
_خوب خواهرای گلم، مثل اینکه مولا علی میخواد برکت پذیرایی از میهمانانش را به من بده، پاشین وسایلتون را بدین به من و از تاریکی شب استفاده کنیم و با هم بریم خونه ما...
رقیه و محیا از جا بلند شدند و رقیه همانطور که با نگاه و کلامش از عباس و مادرش اجازه میگرفت گفت:
_اگر آقا عباس و ننه مرضیه اجازه بدن ما حرفی نداریم و بعدش اینکه ما جز همین چادر سر و لباسای تنمون وسایلی نداریم.
و بعد رو به عباس گفت:
_ببخشید آقا عباس، به خدا من شرمنده شما شدم،به خاطر ما خیلی اذیت شدین، انشاالله هرچی از خدا میخوایین به حق مولا علی نصیبتون کنه.
عباس با شنیدن این دعا، نگاهی از زیر چشم به رقیه کرد و همزمان با اینکه آه کوتاهی میکشید گفت:
_انشاالله شما هم حاجت روا بشید و دیگه از این حرفا نزنین، من کاری نکردم، از طرفی قراره همسفر باشیم و به ایران رسیدیم جبران میکنید دیگه ما میشیم میهمان و شما میزبان
و خنده ریزی کرد. ننه مرضیه با شنیدن این حرف خنده بلندی سر داد و گفت:
_عباس من، داره میشه همون عباس چند سال پیش، دیگه انگار از دنیا و مردمش گریزان نیست
و از خنده ننه مرضیه همه به خنده افتادند و به طرف حیاط حرکت کردند.
چند ماه بود که محیا و رقیه مهمان خانه ابو حیدر شده بودند، هر روز ننه مرضیه و عباس به آنها سرمیزدند و این مادر و دختر به آن مادر و پسر اخت گرفته بودند.
روزهای اول ابوحیدر که یک هفته تمام، برای رفتن میهمانانش به ایران تلاش میکرد
بالاخره نتیجه را به آنها گفت:
_به دلیل انقلاب در ایران، مرزها را بسته اند و به سختی میشود از مرز رد شد
اما با واسطه هایی که پیدا کرده بود، انگار این کار ناممکن، ممکن میشد منتها هزینهٔ رد شدن از مرز خیلی زیاد بود، محیا و رقیه درست است متمول بودند اما املاکشان در ایران بود
و هر چه هم در عراق داشتند در دست جاسم به امانت بودند، پس فعلا کاری نمیشد کرد.
رقیه مشغول تدارک نهار بود، آنها میدانستند که ابوحیدر و همسرش زندگیشان را از راه طبخ غذا در خانه و فروش آن توسط ابوحیدر در شهر میگذرانند،
رقیه که کدبانویی بی نظیر بود مدتی بود که مسؤلیت پختن غذا را به عهده گرفته بود و عجیب مشتری های ابوحیدر زیاد شده بود و ابوحیدر بی آنکه رقیه بداند، سهم کار و زحمتکشی او را کنار میگذاشت تا در موقع لزوم به او دهد.
رقیه پیازها را تفت داد و تکه های کوچک گوشت را در آن ریخت و محیا که همچون همیشه خودش را با رادیو سرگرم کرده بود، با هیجانی در صدایش جلو آمد و گفت:
_مامان، مامان...
صدایش در جلز و ولز گوشت ها گم شد و رقیه با تعجب به محیا که ناخوداگاه با زبان فارسی با او صحبت میکرد نمود و گفت:
_چیشده مادر؟! چرا اینقدر هیجانزدهای؟!
محیا دستهایش را بهم زد وگفت:
_ایران رفراندوم برگزار شده و تقریبا صد در صد مردم به جمهوری اسلامی رأی دادند.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ افسر بعثی ن
رقیه لبخندی زد و گفت :
_خدا را شکر، کاش زودتر به ایران برگردیم
و در این هنگام ام حیدر از پشت شانههای محیا را در آغوش گرفت و گفت:
_چه میگویید مادر و دختر که اینهمه به وجد آمدهاید؟!
رقیه خبری را که شنیده بود به امحیدر گفت و ام حیدر آهی کشید و گفت:
_خدا را شکر، کاش در عراق حکومت بعثی و صدام حسین با هم نابود میشدند تا شیعیان بتوانند نفسی بکشند
هر سه آمین گفتند.
صدای باز و بسته شدن در بلند شد و بی شک کسی جز ابو حیدر نبود. رقیه که انگارچیزی در ذهنش بود که می بایست عملی کند از جا بلند شد و به محیا گفت:
_مادر مواظب گوشت ها باش نسوزه،
ام حیدر جلو آمد و گفت:
_من حواسم هست،اگر کار دیگه ای داری انجام بده.
رقیه با شتاب خودش را به حیاط رساند و قبل از اینکه ابوحیدر وارد ساختمان خانه شود، جلویش سبز شد و گفت:
_سلام ابوحیدر، عذر میخوام مطلبی بود که باید به شما میگفتم
ابوحیدر تسبیح دستش را در مشتش جمع کرد و گفت:
_بفرما خواهرم، هر چه میخواهی بگو..
رقیه که انگار تردید داشت در گفتن...
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ ابوحیدر لب
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۲۳ و ۲۴
رقیه همانطور که النگوهای دستش را بیرون میآورد گفت:
_من خیلی شرمنده شما و امحیدر و همچنین آقاعباس و ننه مرضیه شدهام و وقت داره میگذره و هر لحظه امکان داره جای ما لو بره و پشیمانی بار بیاد
و بعد شش النگوی دستش را به طرف ابوحیدر داد و گفت:
_فکر میکنم پول اینا برای عزیمت چهار نفر به ایران کافی باشه!
ابوحیدر سرش را تکان داد و گفت:
_تا هر وقت اینجا هستید قدمتان روی چشم ماست، شما خیر و برکت زندگی ما شدهاید، دیگه از این حرفا نزنید و از طرفی دفعه قبل که النگوها را دادین گفتم که عباس در صدد جور کردن پول هست و انشاالله امروز فردا جور میشه و لازم نیست و اگر بفهمه شما همچی کاری کردین و منم باهاتون همکاری کردم غضبم میکنه
رقیه به میان حرف ابوحیدر پرید و گفت:
_شما را به جان مولا علی قسم میدم که نه نیارید، نمیدونم آقا عباس از کجا میخواد پول را فراهم کنه، اما بهش بگید دست نگهداره، آخه با فروش همینا کارمون راه میافته
و بعد صدای بغض دارش را آرام تر کرد و گفت:
_دیگه راضی نشین ما بیش از این شرمنده بشیم، ما هم آدمهای بیپولی نیستیم، منتها اینم شده آزمایش ما، شما اینو قبول کنید و بفروشید اگر باز هم پول خواستند اضافهاش را از آقا عباس بگیرید.
ابوحیدر نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که تسبیحش را داخل جیب لباس عربیاش میگذاشت، النگوها را گرفت و در همین حین صدای محیا هم از پشت سرش بلند شد و گردنبندی را که در دست داشت به طرف ابوحیدر داد و گفت:
_این هم سهم من!
قبل از اینکه ابوحیدر حرفی بزند، رقیه دست محیا را پس زد و با زبان فارسی گفت:
_چه میکنی محیا؟! این گردنبند یادگار بابابزرگ محمدت هست، اینو نگهدار، فهمیدی...با همین النگو ها هم کارمون راه میافته ، هر کدومش سنگین هست و پول خوبی میدن بابتشون و از طرفی خدا هم برکت میده...
محیا بوسهای از گونه مادرش گرفت و بدو خودش را داخل ساختمان رساند و ابوحیدر هم بدون اینکه وارد خانه شود دوباره به عقب برگشت و از در بیرون رفت.
رقیه که حالا خیالش راحت شده بود با نیرویی بیشتر مشغول کار شد.
نیمساعتی از رفتن ابوحیدر میگذشت که صدای در حیاط بلند شد، ام حیدر به سمت حیاط رفت
و رقیه روغن داغ را روی پلوها داد و در ظرف را بست تا دم بکشند و صدای شاد ننه مرضیه در گوشش پیچید:
_سلام بر عزیزانم، سلام بر نور چشمانم...
محیا خودش را به ننه مرضیه که انگار مادربزرگ واقعی خودش است رساند و مثل دختری که خودش را برای مادربزرگش عزیز میکند خود را در بغل ننه مرضیه انداخت و گفت:
_چیشده ننه جونم؟! همچی کبکت خروس میخونه هاا
ننه مرضیه بوسه ای از گونه سرخ و سفید محیا گرفت و گفت:
_خبردارم خبررر تا مشتلق ندین نمیگم..
رقیه که فکر میکرد ابوحیدر طلاها را فروخته و خبرش را به ننه مرضیه داده با لبخند گفت:
_حدسش راحت هست، حتما اسباب رفتنمون جور شده درسته؟!
ننه مرضیه خنده بلندی کرد و گفت:
_از کجا فهمیدی ورپریده؟!
رقیه سرش را پایین انداخت و خنده ریزی کرد و گفت:
_فرض کن علم غیب دارم.
ننه مرضیه نفس بلندی کشید و گفت:
_مدتی بود عباس خونه و ماشین را برای فروش گذاشته بود و امروز شکر خدا پول هر دوتا نقد شد،از فردا باید بیافتیم دنبال بقیه کارها...
هر حرفی که ننه مرضیه میزد، پشت رقیه داغ و داغتر میشد.
سه روز بود که محیا و مادرش به همراه ننه مرضیه و پسرش عباس درحالیکه یک راهنما همراه داشتند، به سمت ایران حرکت کرده بودند،
در این سه روز که سرشار از سختی و تلاش برای این کاروان پنج نفره بود، در طول مسیر چندین بار ماشین عوض کرده بودند و بالاخره به جایی رسیدند که امکان رفت و آمد ماشین نبود و چون از بیراهه حرکت میکردند، میبایست مقداری از راه را با پای پیاده طی کنند و این وضعیت برای ننه مرضیه که زنی سالخورده بود، بسیار سخت و بغرنج بود.
رقیه که خودش را باعث بوجود آمدن این وضعیت میدانست تا جایی می وانست کمک میکرد که از رنج ننه مرضیه کم کند و عباس هم سنگ تمام گذاشته بود و هر چند ساعت یک بار مادرش را کول می کرد،
ننه مرضیه که انگار علاوه بر خستگی راه چون از بیابان میگذشتند دچار گرمازدگی شده، مدام عرق میکرد و عق میزد اما هربار با ذکر یا امام رضای غریب، انگار قدرتی در جانش مینشست.
بالاخره بعد از یک شبانه روز راه پیمایی به جایی رسیدند که راهنما به آنها گفت آخر خط هست و برجک نگهبانی که با آنها فاصله داشت را نشان داد
و افزود که بعد از گذشتن از کنار این برجک به خاک ایران پا میگذارید. اما میبایست تا غروب خورشید صبر میکردند و پس از آن داخل راهی میشدند که مثل یک راه زیر زمینی حفر کرده بودند و بدون ایجاد صدا از آنجا عبور کنند.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ ابوحیدر لب
راهنما که نصف پول را در اول سفر و نصف پول را در آخر سفر گرفت از آنها خداحافظی کرد،زمانی که تنها شدند.
هر چهار نفر خود را در پناه تپه ای شنی کشیدند
و عباس نگاهی به خورشید عصرگاهی که در آسمان کویر به آنها میتابید، کرد و بعد لبخندی زد و رو به رقیه گفت:
_هزینه سفر تا اینجا تقریبا کمی بیشتر از پول طلاهای شما شد، یعنی باید بگویم به پول خانه ننه مرضیه و ماشین من هنوز احتیاجی پیدا نکردیم.
رقیه دست داغ و زبر ننه مرضیه را در دست گرفت و گفت:
_خدا را شکر! انشالله بعد از زیارت امام غریب به نجف که برگشتید، با این پول خانه ای بزرگ و دلباز برای ننه مرضیه بخرید.
عباس سرش را پایین انداخت و سکوت کرد، سکوتی که گویی خیلی حرف پشت آن پنهان بود
و ننه مرضیه که مادر بود و معنای این سکوت را میفهمید لبخندی صورت زردش را پر کرد و گفت:
_خدا را چه دیدی، شاید کار به انجاها نرسید.
محیا با تعجب نگاهی به ننه مرضیه کرد و سپس به مادرش رقیه چشم دوخت، گویی این وسط چیزهایی بود که او هنوز درکش نکرده بود.
بالاخره خورشید غروب کرد، حال ننه مرضیه بهتر شده بود، هر کدام چند تیکه بیسکویت با مقداری آب خوردند و حرکت کردند و خیلی زود و بی دردسر، به آن طرف مرز رسیدند اما هنوز هم بیابان را باید طی میکردند تا به جاده منتهی به شهر مرزی ایران برسند
#ادامه_دارد...
✍🏻طاهره سادات حسینی
🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید.
#اللّهُمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ🤲🏻
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐✋🏻💫
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫 ✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫 📚 رمان دست تقدیر(جلد اول) 🔖تعداد قسمت : 90 ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ رقیه همانط
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆✋🏻💫
✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫✋🏻💫
📚 رمان دست تقدیر(جلد اول)
🔖تعداد قسمت : 90
✍قسمت ۲۵ و ۲۶
یک روز دیگر با هر مصیبتی بود گذشت، حالا کاروان چهار نفره ما در اهواز بودند، شهری گرم و زیبا با مردمی خونگرم و مهربان، شهری که خانواده پدری رقیه در اینجا ساکن بودند
و رقیه از خانوادهای عرب بود که خانوادهاش با کشور عراق حشر و نشر داشتند و نتیجهٔ این آمد و رفتها، دل دادن «ابومحیا» به رقیه این دختر زیبای اهوازی بود.
رقیه تک فرزند آقامحمد اهوازی بود،مردی متمول و شیعهای متعصب، پدری مهربان که چون کوه پشت و پناه رقیه بود که متاسفانه دو سال پیش در سانحهٔ رانندگی محمد
و همسرش اسماء به یکباره رقیه و محیا را تنها گذاشتند و چند ماه بعد هم مرگ مشکوک ابومحیا، دردی دیگر شد بر دردهای این مادر و دختر...
ننه مرضیه و عباس که اصلا نمیدانستند رقیه اهل این شهر است و خیال میکردند انها اهل خراسان هستند، با پیشنهاد رقیه مبنی بر استراحتی کوتاه در این شهر موافقت کردند
و بدون پرسیدن سوالی به دنبال رقیه و محیا راه افتادند و خیال میکردند این زن به دنبال هتل و مسافرخانه هست که در کمال تعجب دیدند تاکسی که دربست گرفته بودند، بعد از گذشتن از کوچه پس کوچه های اهواز جلوی خانهای با در کرم رنگ بزرگ ایستاد.
هر چهار نفر پیاده شدند، رقیه با اجازه ای گفت و به طرف دری در آنسوی کوچه حرکت کرد، ننه مرضیه و پسرش هاج و واج حرکات او را نگاه میکردند.
بعد از دقایقی که رقیه در خانه را زد، کلهٔ زنی با روسری آبی از بین در نمایان شد و سپس همانطور که رقیه را در آغوش میگرفت به انسوی کوچه نگاه کرد و برای محیا و میهمانان غریبه اش دست تکان داد و سپس با شتاب وارد خانه شد.
رقیه با در دست داشتن کلید خانه با سرعت پیش میآمد و آن زن هم با زبان فارسی از پشت سر مدام تعارف میکرد و بعد با صدای بلند فریاد زد:
_رقیه جان! باغچه هم همیشه آب میدادم، درختان مثل قبل سرسبز و شادابند.
رقیه دستش را به نشانه تشکر بالا برد و جلو آمد، کلیدی را از دسته کلید جدا کرد و داخل قفل سردر انداخت و در را باز کرد و همانطور که ننه مرضیه و عباس را تعارف میکرد گفت:
_این کلبه محقر، یادگار پدرم محمد است.
ننه مرضیه که شانه به شانه رقیه وارد خانه شد با تعجب گفت:
_مگه نگفتین که اهل خراسان هستید؟!
رقیه خنده نمکینی کرد و گفت:
_من اهوازی هستم، چند سال پیش محیا دانشگاه مشهد قبول شد و برای همین ما هم اینجا را ترک کردیم و ساکن مشهد شدیم.
ننه مرضیه سری تکان داد و وارد خانه شد و تازه متوجه حیاط بزرگی شد که با موزایک های خاکستری که خال های قرمز و سیاه و سفید داشتند، پوشیده شده بود.
وسط حیاط باغچه زیبایی به چشم می خورد که با سنگ های آبی در اطرافش محصور شده بود و دو درخت نخل سر به فلک کشیده در آن به چشم میخورد، چهار طرف باغچه، بوته های گل سرخ و گل محمدی به چشم میخورد و شاخه های درخت انگور هم از سایبان میله ای کنارش آویزان بود،
حیاط پر از برگ خشک بود که نشان میداد کسی مدتها در اینجا ساکن نبوده، اما درختان حیاط همانطور که آن زن گفته بود شاداب و سرزنده بودند.
عباس غرق دیدن باغچه و حیاط بود که محیا دست کلید را از دست مادرش قاپید و به سمت در ساختمان رفت.
در را باز کرد و همانطور که هوای وطن را به ریهها میکشید، میهمانان را به داخل دعوت کرد و خودش زودتر وارد شد.
نگاهی به هال بزرگ و دلباز خانه بابا محمد کرد، همه چیز مثل قبل بود، پس خودش را بدو به ملحفه هایی که روی مبل ها پهن کرده بودند رساند و شروع به جمع کردن آنها کرد و در همین حین میهمانان وارد خانه شدند.
ننه مرضیه و عباس با ورود به این خانه، تازه متوجه شده بودند که رقیه و محیا واقعا انسان های بینیاز و ثروتمندی بودند
و از اینکه چندین ماه در خانه ای بدون امکانات پذیرای آنها بودند، احساس شرمندگی می کردند.
اما رقیه بیخبر از تمام این احساسات، به پاس تمام محبت هایی که این مادر و پسر به او و دخترش روا داشته بودند، می خواست هر چه که دارد به پایشان بریزد تا جبران کمی از آن محبت ها شود.
میهمانان داخل هال شدند، انتهای هال دری که به آشپزخانه باز میشد، وجود داشت؛
محیا مانند زنی کار کشته به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
_مامان ببینم چای هست دم کنم
و رقیه که انگار زیادی خسته بود؛همانطور که لبخند میزد گفت:
_خدا عمرت دهد، دم کن عزیزم!
و بعد به سمت اتاقی که کنار پله ها بود رفت، در اتاق را باز کرد و رو به ننه مرضیه گفت:
_این اتاق میهمان هست، وسایل خواب هم داخل کمد اتاق موجوده، اگر شما و عباس آقا خواستین استراحت کنین راحت باشین.