eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
34.5هزار ویدیو
120 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴روغنفکرهای ایرانی میگن شعار «مرگ بر اسرائیل» و «مرگ بر امریکا» به روحیه بچه‌ها آسیب می‌زند! 🔹‌لابد سرود خوندن در حمایت از کودک کش‌های صهیونیست باعث جلای روح و روان بچه‌های کره جنوبی می‌شه! @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
10.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اسرائیل غیرنظامیان فلسطینی را در صف آب هدف قرار داد 🔹منابع محلی در نوار غزه امروز خبر دادند که در حمله اسرائیل به غیرنظامیان فلسطینی در صف آب در منطقه جبالیا البلد در شمال غزه، دست‌کم ۶ نفر از جمله چند کودک به شهادت رسیدند. 🔹 هشدار: تصاویر حاوی صحنه‌های دلخراش است. @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مادری کردن در کودکی؛ کودک آواره اهل غزه که خواهر مجروحش را بغل کرده و به بیمارستان می‌برد💔 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️نفوذ آخوندها در هوش مصنوعی😊 @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آهسته خوابیدنت بستگی داره به لبنان و عراق و سوریه حتما باید چکمه های اسرائیلی روی صورتمون باشه تا از خواب بیدار شیم؟! @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
14.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 طول عمر ارواحنافداه و غیبت طولانی مدت، چه آثاری دارد؟ @Dastanyapand برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۲۹ و ۳۰
سلام دوستان بزرگوار صبحتون بخیر ادامه رمان نوش نگاه با معرفت تون 📗رمان شماره : 52 📚رمان عاکف ✍🏻 مرتضی مهدوی 🔖تعداد قسمت : 94 📝ژانر: امنیتی_گاندویی_مستند داستانی پارت 1 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/75209 پارت 31 الی 70 https://eitaa.com/Dastanyapand/75666 🙏🏻با ما همـــراه باشیـــــن و به دیگران معرفی کنید. 🤲🏻 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐👤🕶
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳۱ و ۳۲ نشستیم دور میز جلسات توی دفترم. شروع کردم... بسم الله الرحمن الرحیم....سلامتی امام زمان روحی‌فدا و امام‌خامنه ای حفظه‌الله صلواتی عنایت کنید....زمان جلسه ۳۰ دقیقه هست همکارای عزیز...ممنونم که تشریف آوردید. روی پروزه خاصی که کار نمیکنید؟ جواب دادند: _در حال حاضر خیر. چند روزی هست که تموم شده. +اما بعد...چیزی رو که میخوام عرض کنم جناب برادر پیمان تا حدودی در جریان هستند،...چون با بنده در جلسه با آقای حق پرست حضور داشتند. ولی باید عرض کنم که سیدرضا جان برای در جریان قرار گرفتن پروژه خوب دقت کن...و حتی شما جناب پیمان دوباره دقت کن. براشون توضیح دادم ، که این تعداد آدم و سر فلان قضیه ، توی فلان پرونده ، تشکیلاتمون اونارو دستگیر کرده.اما منابع ما در یکی از کشورها خبر دادند که حریفمون میخواد دوباره این پرونده رو ادامه بده. این که دشمنمون هر روز داره چنین کاری رو میکنه و به دنبال توقف علمی کشور ما وجاسوسی از دانشمندان و مسئولین و متخصصین ما هست شکی در اون نیست، ولی چرا در ادامه همون پروژه؟ نمیدونم. باید بررسی کنیم.با اسناد و مدارک خوب براشون توضیح دادم کلی حرف زدم و اوناهم نظرشون و گفتند و بررسی کردیم توی همون تایمِ کمِ نیم ساعت. جلسه تموم شد. پیمان و سیدرضا که داشتن میرفتن به سیدرضا گفتم: _تو بمون کارت دارم. پیمان جان شما برو. بهش گفتم : _توی پرونده که داشتم مطالعه میکردم، به ایمیلی برخوردم که درواقع یک ایمیل کاری هست که دعوت به یک پروژه ی تحقیقاتی میکنه. با این پروژه ی تحقیقاتی به شخص موردنظر میگه صاحب یک شغل پردرآمدی می شوید...آدرس اون ایمیل و بهت میدم برو بررسی کن. ببین چی دستگیرت میشه. منتهی پیش بینی من این هست که باید غیر فعال باشه.با بررسی هایی که خودم کردم و شاخکِ اطلاعات من و بعضی کارشناس ها، انگار یه چیزی بهمون میگه. اونم اینکه این آدمی که داره چنین کاری میکنه و چنین دعوتی رو میکنه یه خرده مشکوک هست. آدرس و بهش دادم. خداحافظی کردیم و رفت برای شروع کار. باید میرفتم دوباره برای چندمین بارپرونده رو مطالعه میکردم دوساعتی گذشت. حدودا ساعت هشت و نیم شب بود. دیدم سیدرضا ارتباط گرفت باهام و گفت : _میخوام ببینمت حاجی. گفتم:_ من یه سر میرم خونه ۱۵ یه بازجویی هست انجام میدم برمیگردم.ده شب اداره هستم. اون موقع بیای دفتر هستم. ساعت ۲۲:۳۰ دقیقه همان شب سیدرضا زنگ زد دفترم گفت : _اومدی؟ گفتم:_ آره چنددیقه ای هست. بیا منتظرم. اومد و نشست و شروع کرد: _عاکف جان ایمیل برای شخصی به اسم "متی والوک" هست. یه سری ارتباطات کاری و ایمیل های تحقیقاتی و بازاریابی و... هست. من برسی کردم مو به مو منتهی چیز مشکوکی ندیدم که بخوام بگم کد بود یا مشکوک بود. ایمیل هم برای دو ماه قبل دستگیری جاسوس های پرونده هست که ظاهرا این پرونده برای دو سال قبل هست. +همین فقط؟ _آره حاجی. _باشه ممنونم. برو یاعلی. منم رفتم خونه اونشب. فردا صبح اومدم اداره همون اول وقت با حق پرست که معاونت خارجی (برون مرزی) بود ارتباط گرفتم و بعد سلام احوالپرسی گفتم: +میخوام یه خرده دستم توی این پرونده باز بشه. چون باید با امور بین المللی که زیرنظر شماست کار کنم. میخوام دستورات لازم و نامه نگاری های محرمانه رو انجام بدید. _باشه، ولی به خاطر حساسیت داخلی و خارجی پروژه، نمیتونم زیاد دستت و باز بزارم. چون امکان از بین رفتن پرونده هست. +لطفا تلاشتون و بکنید حاج آقا. من با تمام نیرو به میدون اومدم. نمیخوام دستم بسته باشه در کارم. قبول کردم و خداحافظی کردیم ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳۱ و ۳۲
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳۳ و ۳۴ اون روز چند تا کار بود توی اداره موندم انجام دادم و به بعضی بچه ها توی پروژه‌های کاریشون مشورت دادم و روز نسبتا آرومی بود. تا همین جای کار خوب اومدیم جلو. نگاه به ساعت. دیدم باید برم، چون دیگه موندن به صلاحم نبود. کاری دیگه نمیشد انجام داد تا نامه نگاری ها انجام بشه و حق پرست خودش بهم خبر بده. حرکت کردم برم سمت پارکینگ، توی راهرو اداره، عاصف عبدالزهرا رو دیدم. بهش گفتم: _عاصف حقیقتش این مراقبت و حفاظت داره اذیتم میکنه. بگیرید قضیه روتمومش کنید. میخوام روی یه پرونده ای کار کنم. دستم بسته میشه توی پرونده با این مراقبت ها. عاصف گفت: _حاجی یه کم دَووم بیار. برادرانمون توی حزب الله لبنان رهگیری کردند، دارن به نتایج مطلوبی میرسن. +باشه عاصف جان. زدم به بازوش و خداحافظی کردیم.رفتم پایین دیدم تیم مراقبتم رسید. گفتند: _بیاید از این ماشین استفاده کنید. دیدم یه سمند هست. گفتم: +پس ماشین خودم چی؟ _این ضدگلوله هست. ماشین شما هم امشب اینجا می‌مونه. لطفا سوئیچش و بدید. بچه هامون باید روی ماشین شما کار کنند تا موارد امنیتی لحاظ بشه. موتورش تقویت بشه. شیشه و بدنه ضدگلوله بشه و... قبول کردم چون دستور سازمانی بود. موندم جواب فاطمه رو چی بدم اگر گفت ماشین خودت کجاست.؟! چون نمیخواستم هیچ وقت از تنش های کاری من باخبر بشه. البته من هر ازگاهی با ماشین اداره بنابر دلایل امنیتی و ماموریت ها و مسائل سری که نمیتونم بگم میرفتم خونه ولی خب معلوم نبود چقدر طول بکشه این مورد جدید !!!. بخصوص که اینجا بحث جانمون بود. البته سر این جریان، چون دشمن کثیفی داریم، و امکان داره بخواد گِروکشی کنه باید مراقبت از فاطمه هم صورت میگرفت که خداروشکر از وقتی بچه ها فهمیدن با دستور حاج کاظم از فاطمه هم دورا دور مراقبت صورت میگرفت. زمانی که توی خونه و بازارو مهمونی و... بود. حدود بیست و پنج روز به این شکل گذشت. یه شب ساعت ۹ شب بود. باید میرفتم دنبال فاطمه. تیم مراقبتم سه تاموتوری بودند که یکیشون با موتور از جلو میرفت و دوتا دیگه باموتور از پشت سر می اومدند. البته به شکلی که فاصله حفظ بشه و همه چیز عادی باشه. گوشی و دمِ درِ اداره تحویل گرفتم و اومدم بیرون . زنگ زدم به فاطمه و چند تا بوق خورد جواب داد: +سلام خانم خوبی؟ کجایی؟ _سالم ممنونم عزیزم. به لطف شماخوبیم. یه خبر نباید از خانمت بگیری؟ +من که نمیتونم روزی ده بار زنگ بزنم عزیزدلم. _کجایی؟ +شما کجایی خانمی؟ _خونه مامانم. +آماده شو میام دنبالت بریم جایی. _نمیای بالا؟ درست نیستااا آقایی. بیا دیگه. بزار پدر و مادرمم یه دل سیر ببینن تورو. همیشه دل تنگِ تو هستند. +چشم. پس میام یه یک ساعت میشینیم و میریم بیرون. _جون من محسن؟؟ کجا؟ +بهت میگم. خداحافظ. زدم یه گوشه. دیدم تیم حفاظتم. در حدود ۸۰ متر قبل از ماشینم ایستاد.نباید نزدیکم میشدند. برای اینکه هرلحظه امکان داشت اتفاقی بیفته و از اینکه دارم با محافظ کار میکنم لو برم. چون نظر سازمان این بود تیم ترورم دستگیر بشه تا به سرشبکه ها برسیم ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳۳ و ۳۴
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳۵ و ۳۶ زنگ زدم به سرتیم مراقبتم گفتم: +میرم خونه پدر خانمم. بعدش میرم بیرون. خانمم همراهمه. به خواهرایی که الان در خونه پدرخانمم هستند و مسئول حفاظت خانمم هستند هم خبر بدید.چون امکان داره بیرون بریم برای شام. محافظِ که اسمش حسین بود گفت: _حاجی میشه بگید کجا میرید شام؟ +جای گرونی نیست. خندیدو گفت: _میدونم. منظورم اینه که اون همکارم و بفرستم بره اونجا از حالا مستقر بشه و بررسی کنه. گفتم :_رسیدیم خونه پدرخانمم بهت پیامک میکنم. حرکت کردم سمت خونه پدرخانمم. رفتم و یه خرده نشستم و کلی حرف و بگو بخند توی همون یک ساعت. از اینکه فاطمه خوشحال بود خوشحال بودم. به فاطمه گفتم کم کم حاضر شو که بریم. پدرخانمم و مادرخانمم اصرار کردند که باید بمونی. گفتم: _نه ممنونم. باید برم. به حسین پیام دادم گفتم 《میریم کهف الشهدا بعدشم میریم فلان جا که غذا بخوریم.》 خلاصه به هر نحوی بود خداحافظی کردیم از مادرخانم و پدرخانمم اومدم توی ماشین منتظر فاطمه شدم. اومد سوار که شد دیدم یه خرده بهم ریخته هست. گفتم: +چیه عزیزم، ناراحتی چرا؟ _هیچ چی .کجا میخوایم بریم حالا؟ +با این ریخت و قیافه که جایی نمیریم. باید لبخند بزنی. _خب می موندیم خونه بابام اینا دیگه. بنده‌های خدا کلی اصرار کردند. تو هم که همیشه در میری. +خانمم، عسلم، دلبند من، دلبر من. چشم. دفعه بعد قول میدم بمونیم. حالا اخمات و وا کن. یه لبخند بزن. _امان از دست تو محسن. یعنی استاد پیچوندن هستی. یعنی استاد عوض کردن حال من هستی. +مخلصتم دختر حاج رضا. حرکت کردیم. توی مسیر یادم اومد فاطمه بهم صبح گفت مادرت کار داره باهات بهش زنگ بزن. گفتم الان فاطمه هم بفهمه شاکی میشه که چرا هنوز زنگ نزدم. خلاصه گفتیم خدایا پناه برخودت. آخه فاطمه خیلی رابطش با مادرم عمیق بود. رابطش با مادرم بود. نه مادرشوهر و عروس های معمول. زنگ زدم به مادرم. +یا الله، سالم علیکم سردار. به احترامش موقع رانندگی یه کم از صندلی فاصله گرفتم و نیم خیز شدم. میدونستم نمیبینه این صحنه رو ولی خدای من میدید که دارم به مادرم احترام میکنم. اگر پشت فرمون نبودم طبق معمول موقع حرف زدن باهاش، بلند میشدم. ادامه دادم.. _چطوری مادر مهربونم. خوبی جونم فدات.؟ صبح کارم داشتی؟ فاطمه یکی زد به بازوم و گفت یعنی دارم برات. _نه پسرم کار خاصی نبود. خواستم بگم برای سالگرد پدر شهیدت بشینیم ببینیم چیکار میخوایم کنیم. +مادر تا سالگرد حاجی خیلی مونده. _میدونم پسر گلم، ولی به هرحال باید برنامه ریزی کرد. دیشب خوابش و دیدم. +ان شاءالله خِیره. شماهم که نمیگی خوابت و به ما. منم دیگه اصراری نمیکنم. _داری رانندگی میکنی پسرم. +بله مامان جان. _خدامرگم بده. موقع رانندگی چرا باگوشی حرف میزنی؟ سلام به فاطمه جانم برسون بگو دوسش دارم. +چشم. فدای محبتت تاج سرم. مواظب خودت باش. به داداش کوچیکه هم سلام برسون. بگو مراقبت باشه. یاعلی به فاطمه گفتم مامانم سالم رسونده و گفته دوستت داره. فاطمه خندیدو گفت: _منم دوسش دارم. مامانمه. تاج سرمه. امیدوارم عروس خوبی براش تاحالا بوده باشم. +هستی حتما. باخنده گفت: _محسن تو خجالت نمیکشی؟ یعنی واقعا که؟ +چطور؟ _من بهت صبح گفتم به مادرت زنگ بزن کارت داره. الان بهش زنگ میزنی؟ خندیدم و گفتم: +یادم رفت جون خودم و خودت. راستی به زینب خانم زنگ زدی خبر مریم خانم و بهزاد صحبت کنی؟ _نه. میخوام فردا برم خونشون و باهاش حضوری صحبت کنم. دیگه رسیده بودیم کهف الشهداء. رفتم سر مزار شهدای عزیزمون. ساعت حدودا ۱۰:۳۰ شب بود. خلوت بود تقریبا. نشستیم من و فاطمه یه دل سیر نماز و زیارت عاشورا خوندیم و اشک ریختیم. ازشون خواستم توی پرونده جدید تنهام نزارن. کمکم کنند. توی دلم همش میگفتم: »کهف را عاشق شوی آخر شهیدت میکنند« خداحافظی کردیم و رفتیم همون جایی که به حسین گفته بودم میریم. وقتی رسیدیم من و فاطمه نشستیم شام خوردیم. جای خلوتی هم بود. ساعت ۱۲:۳۰ شب بود رسیدیم خونه. رفتیم بالا. وقتی از آسانسور اومدیم بیرون دیدم پادریِ جلوی در ورودی خونه یه خرده انگار خاکی و آشغالی شده. تعجب کردم. یه لحظه به دلم افتاد و از جلوی چشمم همه ی اینا مثل برق رد شد شاید توی ۳ ثانیه: (سازمان سیا/ ترور/ موساد و...) جدی نگرفتم و درو که باز کردم یه صحنه ی عجیبی دیدم. دیدم کل خونه به هم ریخته هست. فورا درو بستم. به فاطمه گفتم _هیچ سوالی نمیپرسی. فقط در آسانسور و باز کن و برو خونه آقای احمدی.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳۳ و ۳۴
... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳۵ و ۳۶
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 🔖94قسمت 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳۷ و ۳۸ به فاطمه گفتم : _هیچ سوالی نمی پرسی. فقط در آسانسور و باز کن و برو خونه آقای احمدی. هیچ‌چی نپرس. هیچ چی هم نگو بهشون. فاطمه چشماش گِرد شده بود ، و انگار زبونش بند اومده بود. میدونست یه مورد امنیتی هست. اونم خونه ی یه آدم امنیتی. همیشه پیش بینی میکرد ولی نه تا این حد که خطر رو توی خونش احساس کنه. داشتم فاطمه رو راهی میکردم با آسانسور که بره ۳طبقه پایین‌تر خونه همسایمون که آشنا و صمیمی بودیم، در آسانسور که بسته شد ، دیدم در خونمون باز شد یکی مسلح نشونه گرفته من و فورا با سر مثل یه گاو وحشی شاخ دار رفتم توی شکمش، چنان با سر زدم بهش که افتاد پایین و معطل نکردم اسلحه رو ازش دور کردم و زدم گردنش و شکستم. فوری درو بستم و اومدم بیرون. وارد خونه نشدم.. همیشه مسلح بودم ، به خاطر شرایط کاری. کُلتم و در آوردم و صدا خفه کن و نصب کردم و فورا به حسین زنگ زدم گفتم :_دورم قرمز شده. در پارکینگ و باز کن باسنجاق، بیا طبقه1 خونه من. به دوتا واحد خواهران بگو بیرون و به پا باشن. داری میای، به علی هم بگو از راه پله ها بیاد بالا تا ببینه خبری هست یانه. توفقط خودت و برسون. حسین ۳ دقیقه ای اومد بالا. یعنی من موندم این چطور با این سرعت درو با سنجاق باز کرد و آسانسور و زدو اومد. وقتی رسید دیدم نفس نفس میزنه. بهش گفتم : _نمیدونم داخل خونه من چه خبره. شاید کسی هم نباشه. ولی خونه من به هم ریخته هست. پشت درم یکی افتاده زدم گردنش و شکستم. اسلحش داخله منتهی ازش دور کردم سلاح و. تو برو پشت بومُ خوب بگرد. مسلح هم برو. اسلحش و در آورد و رفت سمت بوم. منم صداخفه کن و داشتم میپیچوندم تن اسلحه، آروم درو باز کردمُ رفتم داخل. خونم دوتا اتاق خواب داشت اول مستقیم رفتم سمت اتاق شخصی و کاریم. خبری نبود.بعدش اتاق خواب و بازم خبری نبود. تموم جاهارو گشتم. هیچکسی نبود و همه جاهارو فقط به هم ریخته بودند. توی کمد و گشتم. توی سرویس بهداشتی و... !! داشتم بیخیال می شدم که یهویی از بیرون صدای تیراندازی اومد. مسلح رفتم سمت پنجرهِ اتاق پذیرایی. چیزی رو که نبایستی می دیدم، دیدم.یکی از خانم هایی که مراقبت از فاطمه رو به عهده داشت، شلیک کرده بود به یکی. همسایه ها ریخته بودند بیرون دیگه. بلافاصله با حسین که روی بوم بود ارتباط گرفتم و گفتم : _پشت بوم و ترک نکن اصلا. قطع کردم زنگ زدم به علی که توی راه پله ها بود گفتم: _ بیا توی خونم و مسلح منتظر باش. یه بار قشنگ همه جارو بررسی کن. خودم و رسوندم پایین. نفهمیدم چطوری رفتم. سریع رفتم بالای سر اون آدمی که تیرخورده بود. دیدم یه لباس کارگر ساختمونی تنش هست. به خانم محافظی که بود گفتم : _چرا زدیش؟ گفت:_ایشون با اسلحه داشتن می اومدن سمت ما. تا خواستم به برادرا بیسیم بزنم درماشین و باز کردند، منم مجبورشدم شلیک کنم. مات موندم. توی دلم گفتم این دونفر بی ارتباط با تیم ترور من نیستند.هردوتاشون باهمن به احتمال قوی. فورا دستور دادم آمبولانس بیاد ، و مجروحی که نمیدونستیم کیه ولی خیلی خیلی مشکوک بودو ببره به بیمارستانی که بچه های ما توش مستقر بودن. همسایه ها زنگ زدن پلیس اومد. فورا با ادارمون هماهنگ کردم. جریان توضیح دادم. گفتم به نیروی انتظامی بگید و نامه نگاری کنید که دخالت نکنند و واگذار کنند به خودمون. فورا از محل دور شن. حدود ۱۷دیقه بعد خبر دادند که هماهنگه. نیروی انتظامی هم رفت. چندتا از بچه های خودمون اومدن سر صحنه. من یه لحظه یاد فاطمه افتادم. بهشون گفتم من برمیگردم. رفتم پیش فاطمه که خونه همسایمون بود. دیدم نشسته و حالش خوب نیست. خانمِ همسایمون پیشش بوده و بهش داشته آب قند می داده. رفتم پیشش گفتم : _بلند شو بریم. فورا خانمای حفاظت و گفتم : _خانمم و می برید خونه مادرم. از اونجا تکون نمیخوره. مگر اینکه با خودم هماهنگ کنه و من با شما هماهنگ کنم که چیکار کنید. و شماهم چشم برنمیدارید از اونجا و کاری نمیکنید مگر با هماهنگی خودم. درگیر نمیشید با حریف اگر اومد سمتتون. یه تیم سایه از برادرا براتون میزارم تا درگیری احتمالی رو اونها مدیریت کنند. فاطمه گفت: _میخوام کنارت بمونم. بهش گفتم بلند شو بیا کارت دارم. رفتیم یه کنارتر ایستادیم... ... ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶