eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
35.2هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ روضه
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ _حواسم هست عاکف جان. بهش گفتم حواسش باشه و مراقب باشه که اونا نفهمن پی ان دی قلابی هست. چون براش خطرناک میشه. +چیزی نگفت اینطور گفتی بهش؟ پشیمون نیست؟ _نه جوون شجاعی هست. ولی خب یه کم ترس ته دلش هست.. هرکی باشه همینه.. میگه تا اونا بخوان پی ان دی رو تست کنند و منم توضیح بدم بهشون، زمان میگذره. بنده خدا میگفت تا من پی ان دی رو تحویل میدم بچه‌های شما ان شاءالله بتونن وارد عمل بشن و اتاق فکر این دشمنارو توی ایران پیدا کنند و همکارتون آقاعاکف هم خانمش و بتونه توی این تایم پیدا کنه....قبل این که بیام بالا ، دیدم تلفنش زنگ خورد و جلوی ما جواب داد. ظاهرا خانومش بوده. به خانمش گفته الان نمیتونم صحبت کنم. ان شاءالله برای عروسی دعوت میکنیم فلانی و فلانی رو. دیدم اینطوری گفت وقتی به خانومش، بهش گفتم عقدکُنون توعه؟؟ گفت آره. باورت نمیشه عاکف وقتی ازش پرسیدم و اونم گفت آره، انگار یکی با یه آجر زدن توی سرم. دیدم مجیدی میگه کاش میتونستم عقد کنون خودم و عقب بندازم تا بتونم کار شمارو سریعتر و بهتر انجام بدم. باورت نمیشه انقدر خجالت کشیدم جلوش. بهش گفتم کاش منم میتونستم جای تو یکی دیگه رو بفرستم. ولی خواست دشمن اینه تو ببری. بهش گفتم نگران نباشه و من و همکارام همه مراقبت میکنیم ازش +ای بابا.. خیلی ناراحت شدم..مواظبش باشید تورو خدا.. _حتما..خب عاکف من دیگه برم پایین. فعلا. +یاعلی حاجی قطع کرد و منم دیگه رسیده بودم سمت دفتر فیروزفر توی چالوس. بعد اینکه رفتم داخل دفتر فیروزفر توی اون نهاد امنیتی یک ربع بعد عاصف تماس گرفت گفت: _میخوای عملیات تحویل پی ان دی رو مستقیما ببینی؟؟ +آره عزیزم.. عالیه. _بچه هایی که توی صحنه هستند از پشت بوم یکی از ساختمونا دارن فیلم میگیرن و مستقیم پخش میشه روی مانیتور دفتر ما. مانیتور اونجارو روشن کن و از همون مسیر قبلی بیا توی تنظیمات.. یه کد تازه میفرستم به ایمیل گوشیت.. بزن بیا توی مانیتور.. فقط وارد شدی، یوزر پسوردت و وارد نکن. صفحت که بالا اومد، به من بگو تا خودم از اینجا برات وارد کنم. مانیتور اتاق فیروزفر و روشن کردم ، و از مانیتوری که توی اتاق حاجی توی تهران بود و یه دوربین جلوش بود، مستقیم من از چالوس به مانیتور دفتر حاج کاظم نگاه میکردم و عملیات و میدیدم و با تلفن نکات لازم و مهم و میگفتم. چون هم معاون حاجی بودم و هم مسئول عملیات این پرونده. بزارید براتون تعریف کنم چی میدیدم.. چندجا البته ارتباط قطع شد.. ولی چیزایی که دیدم و تعریف میکنم براتون. از پشت بوم یکی از ساختمونای مشرف به محل قرار بچه های ما داشتند فیلم میگرفتند.. مجیدی با یه کوپه خارجی قرمز رنگ که طبق خواسته ی تیم جاسوسی_ترویستی دشمن بود، رفته بود محل قرار برای تحویل پی ان دی ده دیقه بعد از رسیدن مجیدی ، بچه های مستقر در صحنه و پشت‌بوم‌های اطراف ، متوجه حضور یه موتور سوار میشن.. یه موتور سوار با لباس مخصوص پیست مسابقات موتور سواری که یکدست مشکی بود. اومد سر خیابونی که نزدیک محل قرار و نزدیک ماشین مجیدی بود. خیلی حساس بود این لحظه. داشتم میدیدم که همزمان فیروزفر در زد و گفتم بیاد داخل.. دیدم پشت سرش مسئول دفترش داشت میومد داخل که گفتم بفرمایید بیرون. داخل نیاید. فیروزفر چون رییس یکی از نهادهای اطلاعاتی و امنیتی مازندران بود من بهش اجازه دادم بیاد. داشتم میگفتم... یه موتور سوار رسید. ولی نزدیک ماشین نیومد... حاج کاظم هم،، همزمان به بچه‌ها بی سیم زد و تاکید کرد و خیلی محکم گفت: _موتور سوار داره وارد عمل میشه. همه گروهها آماده باشن. بدون دستور من کسی کاری نمیکنه. دوتا ماشین رهگیری هم آماده باشن. به طور نامحسوس با دستور من وارد عمل میشن. تک تیراندازا روی استندبای میمونن. کسی حق شلیک نداره. درصورت اجازه شلیک به بازو و یا زانوی موتور سوار میزنید. نه نقطه حساسش. خیلی تعجب کرده بودم که چرا موتور سوار نمیاد جلو. مجیدی هم توی ماشین نشسته بود و منتظر بود تا بیان و قطعه رو ازش بگیرن. من به عاصف که پشت خط بود و نظرات من و بعضا به حاجی و یا تیم عملیات منتقل میکرد گفتم: __فوری به بچه ها بی سیم بزن بگو موتور سوارو تحریک نکنن. هیچ حرکت اضافه‌ای نکنن بچه های ما. خیابون و آروم نگه دارن.. رفت و آمدهای مشکوک و بی خودو خیلی فوری حذف کنند. حدوداً چهاردقیقه موتور سوار مکث کرد.. بعد از این دقایق، موتور سوار حرکت کرد سمت ماشین.... ... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ _حواسم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ بعد از این دقایق، موتور سوار حرکت کرد سمت ماشین قرمز که پی ان دی رو از مجیدی تحویل بگیره. اومد کنار ماشین ایستاد و جَک موتورو زد و از موتور پیاده شد. بعدش رفت سوار ماشین شد. ما نتونستیم بفهمیم کیه.. چون سرش کلاه ایمنی مشکی بود و شیشه ی کلاهش، کاملا یک دست دودی بود به عاصف گفتم: +صدام و داری؟ _آره عاکف. میشنوم. +به یکی از دوربین های پشت بوم بگو زوم کنه دقیق روی قدوبالای تحویل گیرنده پی ان دی بعد اینکه پیاده شد. هنوز سوار نشده فوری بگو الانم همین کارو کنن. _چشم عاصف بی سیم زد به یکی از بچه ها و این کارو گفت انجام بدن. دیدم اون شخص یه مردی هست با قدی حدودا ۲متر. چهارشونه. اندام ورزشکاری.. با وزنی حدود ۹۵کیلو.. پنجه‌های قوی و کلفت. سوار ماشین شد.. داشتم از استرس عملیات دیوانه میشدم که اتفاقی برای مجیدی نیفته.. فقط نگران مجیدی بودم.. بعد از چهل ثانیه اون شخص اومد بیرون. سوار موتورش شدو رفت.. اما جعبه ی قطعه پی ان دی دستش نبود!!!!! از جام بلند شدم و کاپشنم و درآوردم و انداختم روی صندلی و رفتم نزدیک مانیتور.. خیلی حساس بود اون لحظه ها.. قلبم به تپش افتاده بود..بلافاصله به عاصف گفتم: +عاصف صدام داری؟ _آره بگو +مگه مجیدی توی گوشش گوشیه ریز نداره؟ _چرا داره. +خب چرا معطلی پسس؟ صداش کنید ببینید چیشده و چرا طرف پی ان دی رو نگرفته و از ماشین پیاده شده رفته ؟؟!!! همزمان میدیدم و میشنیدم که حاجی داره صدا میزنه با گوشی خودش به گوشیه ریزی که توی گوش مجیدی بود. هی میگفت: _مجیدی. مجیدی؟؟ مجیدی چرا جواب نمیدی.. مجیدی با تو هستم.. مجیدی صدای من و داری؟؟ مجیدی صدای من و می شنوی جوابم و بده..اه.. مجیدییییی.. جواب بده... اینطور که معلوم بود مجیدی جواب نمیداد..به عاصف گفتم +عاصف شک نکن زدنش. به بچه ها بگو برن سمت ماشین. به حاجی بگو تیم رهگیری رو فعالش کنه. برن دنبال موتور سوار به طور نامحسوس. خروجی های اکباتان و با دوربین های امنیتی تشکیلات چک کنید..فورا تموم معابر و خلوت کنید.. به بچه های رهگیری بگو کسی حق درگیری نداره.. فقط تعقیبش کنند و محل اختفا رو پیدا کنند. به گشتی های توی شهر که از بچه های خودمون هستند بگو همه در آماده باش کامل باشن تا دوتا تیم رهگیری اگر گمش کردن، تیم های بعدی در شهر و همچنین نزدیکترین نیروها وارد کار بشن. الان اول از همه بفرست چند نفرو سمت مجیدی.. _چشم عاکف جان. دریافت شد. عاصف فوری بی سیم زد و گفت: _واحدها همه به سمت ماشین مجیدی.. از ۰۳۴ به کلیه واحدهای مستقر در میدان عملیات.. همه عازم بشن سمت ماشین مجیدی.. بهزاد و سیدرضا(پرادو) و علی اکبر و امیر (زانتیا) برن دنبال موتور سوار.. به هیچ عنوان بهش نزدیک نمیشید..لحظه به لحظه گزارش وضعیت و اعلام میکنید. حسین و محمد (سمند)برن سمت ماشین مجیدی.. بقیه واحدها در حالت استندبای بمونن. از توی مانیتور داشتم میدیدم که دوتا ازبچه هامون که با سمند بودن، رفتن سمت ماشین مجیدی.. پیاده شدن و فوری رفتن سمتش. دیدم درو باز کردند. به عاصف گفتم: _چخبره اونجا؟ پِیجِشون کن بچه های اونجارو فوری. عاصف هم بی سیم زد و به یکیشون گفت: _چخبره توی ماشین. بچه ها بهش جواب دادند: _مجیدی و زدند. تیر زدن نزدیک گردنش. داره خس خس میکنه. یه لحظه نزدیک بود ارتباطم با تهران قطع بشه.. هم صدا و هم تصویر.. که خداروشکر بخیر گذشت.. دیدم از توی مانیتور و شنیدم که عاصف بلافاصله بی سیم زد: _از مرکز ۰۳۴ به اورژانس ویژه.. اورژانس ویژه صدای من و داری؟؟ فوری یه آمبولانس بفرستید به موقعیت الف۲۵۶ (الف دویست و پنجاه و شش). یه مجروح داریم که تیر خورده و وضعیتمون توی اکباتان حالت حساس و حیاتی هست. به عاصف گفتم: +عاصف مگه نزدیک محل عملیات آمبولانس مستقر نکردید؟ گفت:_چرا مستقرهست، ولی تو صحنه نیست. پونصد متر عقبتر بوده که کسی شک نکنه.. خیابونارو هم خلوت کردیم.. راه‌هایی که به ورودیه محل قرار می خورد و از زمان دریافت خبر، مسدود کردیم. قشنگ داشتم فیلم و که تصویربردار از پشت بوم میگرفت و زوم کرده بود و میفرستاد روی مانیتور مرکز۰۳۴ و اونجا هم میفرستاد روی مانیتور من توی دفتر فیروزفر توی چالوس میدیدم. خیلی دلم به حال مجیدی سوخت. آمبولانس چهل ثانیه بعد از بی سیم زدنِ عاصف که پانصدمتر عقبتر از میدان عملیات بود رسید. مجیدی رو با برانکارد بردنش و سوار آمبولانس کردن، و یه تیم مراقبت رفت همراش بیمارستان تا توی بیمارستان....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ _حواسم
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ بعد از
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ بعد از
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ مجیدی رو با برانکارد بردنش و سوار آمبولانس کردن، و یه تیم مراقبت رفت همراش بیمارستان تا توی بیمارستان شناسایی نشه و دشمن نخواد بهش آسیب بزنه. من مونده بودم که چرا زدنش. یه احتمال اومد توی ذهنم که بهتون نمیگم.. بعدا خودتون می فهمید. انقدر حرص میخوردم تموم معدم درد گرفته بود و رفالکس گرفته بودم. به عاصف گفتم: +پس بچه های ضدجاسوسی اونجا دارن چه غلطی میکنند، که عرضه ندارن یه جاسوس و دستگیر کنند.حتما من باید توی این وضعیت خودم پاشم بیام تهران؟ تا چهارتا ارشدترین های ضد جاسوسی رو بشورم بزارم روی بند، تا همه بفهمن چخبره؟ _بی کله بازی در نیار عاکف. داستان میشه واست. این جا ده تا سوراخ سمبه داره. هرکی هم داره کار خودش و میکنه. +آره همه دارن کار خودشون و میکنن ولی خروجی تموم کاراشون شده تا این لحظه اینی که میبینی. شده این که خبرای سکوی پرتاب بیرون درز کنه. دشمن اسم دانشمندانمون و میخواد.. زنه من و گروگان گرفته.. میاد دانشمند و جوون مملکتمون و بهش یه تیر میزنه و میره.. این چه وضعشه؟ گندش و در آوردن دیگه.. من دارم قطع میکنم ارتباط و. برای من تصویر مستقیم نفرستید دیگه. حوصله ندارم گندبازیا و افتضاحات تشکیلات و ببینم. بلند شدم هدفون و از گوشم در آوردم و پرت کردمش سمت آشغال دونیه اتاق فیروزفر و رفتم پشت سرم درو محکم بستم. فیروزفر مات مونده بود از عصبانیتم.. دیگه جرات نکرد حتی دنبالم بیاد. زنگ زدم به مهدی. چندتا بوق خورد و جواب داد: +مهدی سلام. کجایی؟ _سلام.. چرا انقدر عصبی هستی؟ +هیچچی مهم نیست. بهم بگو بچه های تو چیکار کردند؟ گشتی های تو تونستند سرنخ جدیدی پیدا کنند؟ _ فعلا که نه.. خبری بشه بهت خبر میدم حتما. خداحافظی کردیم و قطع کردم و رفتم سمت مخابرات پیش عواملمون تا برای بازیابی اطلاعات گوشی کوروش خزلی که کشته بودنش، ببینم چیکار تونستن بکنن. یکساعت نشستم کنار طرف و نتونست اطلاعات و بازیابی کنه. دیگه داشتم کلافه میشدم از این همه کلاف‌های سردرگم و نداشتن سرعت در کار. گوشیم زنگ خورد اومدم بیرون و دور از اون کارمنده مخابرات که عامل ما بود، جواب دادم. عاصف بود: _سلام عاکف جان. الان آرومی؟؟ میشه باهات حرف زد؟ +سلام. عاصف جان، الهی دورت بگردم عزیزم، معلومه تهران چخبره؟ این چه وضعیه عاصف؟ الان یک ساعت شده نتونستید رهگیری کنید و موتور سوارو شناسایی کنید و برسید به اتاق عملیاتشون تا دستگیرشون کنید و محل نگهداری خانومم و از زیر زبونشون بکشید بیرون و به من بگید؟؟ عاصف معلومه چتون شده اصلا؟؟ چرا همه خنگ شدن؟ _عاکف جان بخدا قسم خیلی وضعیت متفاوت شده و گره پشت گره میاد سراغمون.. جو اینجا الان سنگینه. بعد زدن کوروش خزلی و خستو توی شمال که سرنخ های ما بودند، و حالا هم زدن مجیدی حاجی بدجور عصبی و به هم ریخته روحیش +بابا جمع کنید این مسخره بازیارو. الان مگه وقت نشستن و به هم ریختنه؟پاشید ضدجاسوسی رو تحت فشار قراربدید تا دست بجنبونه.. حاجی که معاون تشکیلاته. اختیار داره و دستش بازه. معاونت برون مرزی و ضدجاسوسی رو به ثلابه بکشه.. بازخواستشون کنه. _عاکف بخدا اینجا نیستی بدونی چه معمایی داریم ما... همه بچه ها ۲۴ساعته دارن کار میکنن. باور کن ما هم تحت فشاریم از بالا. تو هم حق داری، به هر حال خانومت گروگان این پرونده هست. نمیخوام بگم درکت میکنم ولی میفهمم داری چی میکشی. عاکف صدای من و داری؟؟ الو عاکف؟؟ الووو صدام و داری؟ میشنیدم ولی از فرط ناامیدی دیگه نمیتونستم انگار حرف بزنم. اما یاد حرف اون عارف افتادم که گفت... به زودی ان شاءالله حل خواهد شد.... به عاصف گفتم: +آره میشنوم. میخوام با حاجی حرف بزنم. ظاهرا حاجی پیشش بود و عاصفم گوشی رو داد بهش.گفتم: +سلام حاجی _سلام. آقا عاکف.. بگو. +نگفتم بهت که اونجا خبرچین داریم؟حالا بفرما. یکی_یکی سرنخامون یا دارن اینجا حذف میشن، یا از اونجا دارن ما رو میزنن. _منم به یقین رسیدم +حاجی از دایره خودمون(۰۳۴)کسی آدم اونا نباشه؟ این و که گفتم عاصف عبدالزهرا که از من قاطی تر بود و پیش حاجی بود، از روی بلندگوی تلفن دفتر شنید و گفت: _آقا عاکف دست شما درد نکنه. دم شما گرم.. شبانه روزی مثل خر داریم کار میکنیم و تهش میشیم جاسوس آمریکا؟ دست شما درد نکنه واقعا. بهش گفتم: +عاصف جان منظورم تو نبودی. منظورم کلی بود. ببخشید بنده انقدر صریح هستم. توی تشکیلات امنیتی هرچیزی محتمل هست. وگرنه این اخبار......
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ مجیدی
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ مجیدی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ +عاصف جان منظورم تو نبودی. منظورم کلی بود. ببخشید بنده انقدر صریح هستم. توی تشکیلات امنیتی هرچیزی محتمل هست. وگرنه این اخبار از کجا داره درز پیدا میکنه که مجیدی رو زدن... اصلا میشه بهم بگی چرا زدن؟ چون فهمیدن قطعه قلابی هست و اینطور به ما هشدار دادند. حاجی اومد وسط حرف و گفت : _عاصف عبدالزهرا خان،، عاکف خان،، بس میکنید توی این وضعیت؟ پنج دیقه بزارید ببینیم چه خاکی باید توی سرمون کنیم. حاجی به من گفت: _عاکف تو اونجا رو چیکار کردی؟ خبر جدید چی داری؟ +فعلا اومدم مخابرات دارم اطلاعات گوشی کوروش و بازیابی میکنم تا ببینم میتونم تماس‌های اخیرش و چک کنم و بدونم با کی ارتباط داشته؟ تا به یه سرنخی برسم. خلاصه اینطوری میتونیم بدونیم کی بهش زنگ میزده و دستور میداده که چیکار کنه و چیکار نکنه. چون گوشیش شکسته . برای همین سخته بازیابی اطلاعاتش. _عاکف یه خبر بد برات دارم. +چیه حاجی؟ _همین الان یه فیلم کوتاه از فاطمه فرستادن. +فوری بفرستید برام. قلبم به تپش افتاده بود. ده دیقه بعد فیلم برام اومد. گوشیم چون امنیتی بود و مخصوص کار ما، خداروشکر طرف مقابل نمیتونست زیاد روی من مانور بده و من و پیدا بکنه. چون دائم توی مراکز امنیتی بودم. شک نداشتم اونا دنبال منم بودن.. منتهی به من نزدیک نمیتونستن بشن توی این وضعیت.. فایل و باز کردم و پلی کردم. دیدم اینبار چسب و از دهن فاطمه برداشتن... اما دستش و همونطور از پشت بسته بودن باز نکردن، همونطور مونده بود.. فاطمه رو جلوی دوربین نشوندن روی یه صندلی و سر و صورتش زخمی بود و داشت حرف میزد. توی این فایل تصویری که تروریستا از مازندران فرستادند تهران و تهران فرستاد ۰۳۴ و بچه هامون برای من فرستادند.. فاطمه میگفت: _عاکف تورو خدا نجاتم بده.(فاطمه حواسش بود اسم اصلیم و نگه و اسم سازمانی و تشکیالتی من و بگه.) عاکف تورو خدا نجاتم بده. اینا همش دارن با چوب و کابل من و کتک میزنن.. تا میخوام بخوابم من و با سیلی بیدار میکنن. دو سه روزه نزاشتن بخوابم حتی یه ثانیه...عاکف اینا میخوان من و بکشن. اینا چند بار بهم برق دادن. الانم تنم برق وصله با ولتاژ بالاتر... فاطمه همینطور زار زار گریه میکرد و التماس میکرد و میگفت: _عاکف اگر به خواستشون عمل نکنی من و میکشن و با همین برق خشکم میکنن. عاکف دلم واست یه ذره شد. دلم میخواد ببینمت..حتی شده قبل مرگم میخوام یکبار دیگه ببینمت.. تورو خدا برام یه کاری کن. من از این دوتا میترسم. عاکف التماست میکنم کمکم کن. یا نجاتم بده یا اگر نمیشه فقط یه کاری کن من ببینمت اگر قراره بمیرم..فقط بهشون بگو من یه بار صدات و بشنوم باهات حرف بزنم. یه بار دیگه چهره‌ت و ببینم.. فاطمه همینطوری التماس میکرد و گریه میکرد و میگفت: "کمکم کن." منقلب شدم ولی جلوی خودم و گرفتم.. دلم میخواست بمیرم.. واقعا داغون بودم.. دیگه واقعا وقت یه اقدام ضربتی و بسیج همگانی بود. فوری تماس گرفتم تهران و گفتم: _همین االن میام ۰۳۴تهران. حاجی بهم گفت : _نمیخواد بیای و مازندران و ترک نکن اما زیربار نرفتم.. با فرودگاه ساری هماهنگ شد، و از چالوس با هلیکوپتر رفتم فرودگاه مرکز مازندران که اسمش دشتِ نازِ ساری بود اگر اشتباه نکنم..از اونجا هم با یه پرواز مخصوص خیلی فوری مازندران و به مقصد تهران ترک کردم. رفتم فرودگاه تهران پیاده شدم. با پرادوی اداره اومده بودند دنبالم، گفتم من و ببرن ۰۳۴. رفتم ۰۳۴ پیش حاج کاظم. کد ورود و دادم وارد شدم. با توپ پُر رفتم داخل ساختمونه سه طبقه ی خونه امن تشکیلات. عاصف من و وقتی دید مات موند. چون فقط حاجی میدونست من دارم میرم تهران..خلاصه کارموندطوریه که احدی نمیفهمه ما الان کجاییم و نیمساعت بعدش کجاییم. رفتم دفتر حاج کاظم در زدم وارد شدم. بعد از وارد شدن بغل کردیم هم و عاصف هم همزمان اومد داخل اتاق حاجی... بهشون گفتم: _بشینیم سه تایی ببینیم میخوایم چیکار کنیم.. من باید فوری برگردم مازندران. وقت نداریم دیگه اصلا. چون احتمالا تا چند ساعت دیگه اتفاقایی میفته اونجا. یا شهادت فاطمه، و یا نجاتش.. و شایدهم گره خوردن این پرونده بیشتر از قبل و یا خیلی اتفاقات خسارت بارِ دیگه.. همه چیزارو من و حاجی و عاصف از اولِ اول، یعنی از ترکیه تا اینجا بررسی کردیم..دیدم یکی در زد.. در که باز شد دیدیم خانم ارجمند هست.. حاجی بهش گفت: _بیا داخل. اومد دیدیم یه موبایل دستشه و داره هی زنگ میخوره. گفت: _نامزد مجیدی هست. همینجور....
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ +عاصف
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ گفت:_نامزد مجیدی هست. همینجور داره یه بند زنگ میزنه. بهش گفتم: +خب جواب بده. _من نمیتونم. آخه بهش چی بگم آقا عاکف. نمیتونم بهش بگم شوهرت تیر خورده. تازه روز عقدش هم هست.. راستش من جرات چنین کاری رو ندارم. +الان از مجیدی آخرین خبری که دارید چیه؟ زنده هست یا... عاصف گفت: توی اتاق عمله. تیر نزدیک گردنش خورده. نگاه کردم دیدم همینطور گوشی داره توی دست خانوم ارجمند زنگ میخوره.گفتم: +گوشی و بده به من. گوشی و گرفتم و جواب دادم: +سلام بفرمایید. _سلام.. ببخشید آقای مجیدی نیستند؟ +خیر _عذرمیخوام من همسرشون هستم.. قرار بود تماس بگیرند از چندساعت قبل باهام، ولی تماس نگرفتند و نگران شدم.. میشه بگید شما کی هستید؟ +خانم ببخشید، من همکارشونم (همکارش نبودم. چون اون دانشمند صنعت فضایی کشور بود و من امنیتی. مجبور بودم اینطور بگم.) خواهر محترمم، خیلی ازتون عذرمیخوام اما متاسفانه باید عرض کنم آقای مجیدی، امروز در یه ماموریتی، به طور اتفاقی و مشکوک بهشون تیر خورده. الانم اتاق عمل هستند. منتظر جواب و واکنش خاصی موندم، اما دیدم صدایی نمیاد. +الو. الو... خانومِ آقای مجیدی صدای من و دارید؟ ظاهرا زنه شوک بهش وارد شد. از اون طرف یکی گوشی و گرفت و گفت: _الو شما کی هستید. چی گفتید حال خواهرم بد شده. سرو صدا میومد... یکی میگفت آب قند بهش بدید حالش میاد سرجا و یکی میگفت آب بپاشید به صورتش و... گوشی و قطع کردم و به ارجمند چپ چپ نگاه کردم و بهش گفتم: _گوشی و بردار ببر پایین.. سیم کارت و باطریش و دربیار و بزارش یه جایی دور از دفتر.. به مرتضی بگو یه ماشین بفرسته جلوی درب خونه مجیدی، برن خانومش و بگیرن و ببرن بیمارستان. ارجمند داشت میرفت که بهش گفتم بمونه چندلحظه.کارت بانکیم و از جیبم در آوردم و دادم بهش و گفتم: +خسرو جمشیدی که توی خاک ترکیه ترور شده، مشخصات خانومش و بررسی کنید.‌ بعدشم شماره حساب دقیق خانومش و پیدا کنید. کارتم و میدم بهتون تا ازحساب من که توش الا ۵میلیون و دویست پول هست، ۵میلیون به حساب همسر مجیدی بریزین تا برای سه ماه آینده دستشون پول باشه، چون بهش قول دادم از خانوادش حمایت کنم.. ان شاءالله حالا اگر بعد سه ماه زنده بودم باز درخدمتشون هستم. ارجمند رفت و من و حاجی و عاصف ادامه دادیم جلسمون و ! حاجی گفت: _عاکف تو که خبر دادی از شمال داری میای اینجا، دلم قرص شد. البته عاصف خَلَاء و عدم حضور تورو برام جبران میکنه. ولی خب هر گل یه بویی داره و هر سلاحی یه کاربرد داره. میخواستم بهت این و بگم که تو توی آسمون شمال-تهران بودی اتاق عملیات حریف زنگ زده بهمون.. بچه ها تونستن محدوده بیشتری رو از تماسشون شناسایی کنند.. ولی چون تلفن اونا ماهواره ای هست و زود هم قطع میکنند هنوز دقیق نتونستیم تشخیص بدیم چخبره و کجا هستند. +چی گفتند؟ _همون زنه قبلیه بود و بهمون گفت انگار شما متوجه نیستین که ما کاملا جدی هستیم.. خیال میکنید من شوخی میکنم؟ نیم ساعت دیگه که جنازه زن عاکف و بهتون گفتم کجاست می فهمید ما چقدر جدی هستیم. داشت قطع میکرد که داد زدم سرش و گفتم صبرکن. بعد بهش گفتم این دفعه قول میدم پی ان دی اصل و بهتون بدم نه قلابیُ. که اونم گفت بار آخری هست که فرصت میدیم. +خب حاجی الان برنامه چیه؟ میخوایم بدیم قطعه ی اصلی رو واقعا؟ _مجبوریم.. با مقامات بالاتر تشکیلاتمون رایزنی کردم. اوناهم پذیرفتن طرح و !چون اینطوری هم میتونیم به منطقه‌ای که،اتاق عملیات اونا هست برسیم و هم اینکه میتونیم بعد دستگیری اینا محل نگهداری خانومت و از زیر زبونشون بکشونیم بیرون. اصل کاری همین اتاق عملیات توی تهرانه که داره به شمال خط میده چیکار کنن و چیکار نکنن..چون موتور سواره تونست در بره.. ما توی ترافیک موندیم.. نمی تونستیم با موتور هم زیاد تعقیبش کنیم..چون نظر کارشناسا بر این بود حساس نکنیم طرف مقابل و. +نمیدونم چی بگم حاجی _عاکف من میرم یه سر اداره و با مقامات بالاتر بررسی میکنم بازم این طرح و !! یه سری پیشنهادات و نقطه نظراتی هست که باید نظر بدن روی اون.. چون از اختیارات من خارج هست. حاجی جلسه رو ترک کرد و رفت اداره، تا با رییس تشکیالتمون و یه سری کارشناس‌ های اطلاعاتی امنیتی هماهنگی و بررسی های لازم و انجام بده. من و عاصف مونده بودیم توی دفتر و داشتیم تبادل نظر میکردیم و عملیات و اتفاقاتی که ممکن بود بیفته رو بررسی میکردیم. ده دقیقه بعد از رفتن حاجی،... ... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ گفت:_نا
... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ گفت:_نا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ ده دقیقه بعد از رفتن حاجی، دیدم از دفتر پایین زنگ زدن به دفتر حاجی که طبقه بالا بود. تلفن دفتر و جواب دادم: +بگو خانم ارجمند میشنوم. _حاج عاکف، از یکی از نهادها اومدن و میخوان ورود کنند داخل ساختمون. نمیدونیم چیکار دارن. آیفون و زدن و اسم شما و حاجی رو آوردن. دروباز نکردم.. چون اصلا هماهنگی نشده.. دستور چیه؟ +چند لحظه وایسا. گوشی دستت باشه. رفتم از پنجره دفتر نگاه کردم و دیدم یه ماشین، با پلاک اداری هست و انگار با دو سه تا محافظ دم در ایستاده. برگشتم سمت میز و گوشی و گرفتم و گفتم : _دوربینی که توی کوچه هست و مربوط به ما هست، هر سه تا تصویرش و بفرست روی مانیتور حاجی، تا من اول ببینم چخبره. اگه میشه زوم کن روی ماشین و اون کسانی که جلوی درب ایستادند. تصاویرو فرستاد و همونطور که گوشی دستم بود ومانیتور و میدیدم، بهش گفتم: _دیدمشون.. گوشی و بده دست مرتضی. مرتضی گرفت گوشی رو بهش گفتم: _مرتضی جان، فورا مسلح میری پایین دم در.. قبلش از دوربین نگاه بکن وضعیت بیاد دستت.. رفتی پایین درو باز نمیکنی.. از اون پنجره کوچیکی که روی در هست بپرس چیکار دارن. بعد بهمون خبر بده. ✍نکته و هشدار امنیتی: شاید سوال شد براتون چرا به ارجمند نگفتم بگه به مرتضی.. حقیقتش با اتفاقات پیش اومده و نفوذ در این پرونده و تحرکات مشکوک، من حتی به نزدیکترین افراد هم توی این ماموریت اطمینان نداشتم.. کار اطلاعاتی در واقع همینه. از داخل ضربه میخوری همش. برای همین ممکن بود ارجمند تا اینجا نفوذی بوده باشه...شاید مرتضی. شاید عاصف.. و شاید هم حاجی...من شیوه خودم و داشتم..برای همین به احدی در پرونده ها به طور مطلق اطمنیان نمیکردم....بگذریم... مرتضی با بی سیم و اسلحه رفت پایین ولی دروباز نکرد. از دریچه کوچیکی که روی درب داشت، که مثل درهای بازداشتگاه ها می موند، جوابشون و داد و بررسی کرد. بعدش بی سیم زد بالا به من. _حاج عاکف___مرتضی؟ +بگو مرتضی میشنوم ! _آقایون میگن از شورای عالی امنیت ملی اومدن. دستور چیه؟ +به آقایون بگو از هرجایی اومدن ما اطلاعی نداشتیم ازقبل که قرار هست بیان اینجا. ضمنا بهشون بفرمایید با تمام احترامی که براشون قائلیم، اینجا سرزده کسی حق ورود و خروج و اجازه اومدن به داخل ساختمون و نداره..بررسی کن کارت شناسایی و سازمانیشون و، و به ارجمند خبر بده یه چک اولیه انجام بده، بعد ببین اگر مورد تایید خودت هستند بیارشون طبقه اول تا ببینیم موضوع چیه. دو سه دقیقه بعد مرتضی دوباره بی سیم زد: _حاج عاکف__مرتضی +جانم برادر بگو _تا این جا مورد تایید بنده و ۵۱۲(ارجمند) هستند. + تحت الحفظ مشایعت بشن بیان بالا تا ببینیم چه خبره و کارشون چیه. ✍نکته امنیتی: دلیلش این بود با اتفاقات پیش اومده و درز اخبار و اطلاعات مربوط به ماهواره و پی ان دی و گروگانگیری خانومم و اینکه ما نمیدونستیم از کجا داریم ضربه میخوریم، امکان میدادیم این حرکت یه پوششی باشه برای به قتل رسوندن ما توی خونه امن۰۳۴ !! برای همین مجبور بودیم حساس باشیم و به هیچکسی مثل همیشه در کارمون اطمینان نکنیم. نمونش کشیمیری زمان انقلاب.. توی شورای عالی امنیت ملی بود اما بمب گذاشت و رییس جمهور رجایی و جناب باهنر و... همه رو شهید کرد. به عاصف گفتم: _مسلح شو میریم طبقه پایین. چندنفر دارن میان بالا و مهمون ناخونده هستند. بریم طبقه پایین ببینیم چخبره. رفتیم پایین و دیدم یکی اومده که سه تا محافظ همراهش اومدن. رفتم جلو و نیم متریش ایستادم. روبروی هم و چشم توی چشم.. آماده هر اتفاقی بودیم من و عاصف.دیدم دستش و آورد جلو. منم یکی دو ثانیه مکث کردم و بعدش دستم و بردم جلو و دست دادیم به هم دیگه... بهم گفت: _سلام علیکم... با چهره ای کامال جدی و تقریبا اخمو و عبوس گفتم: +و علیکم‌السلام و رحمة الله. _جناب عاکف؟ +بفرمایید. خودم هستم. امرتون؟ _رضوی هستم. از شورایِ عالی امنیت ملی جمهوری اسلامی ایران. +درخدمتم. فقط اگر ممکنه امرتون و زودتر بفرمایید چون کلی کار داریم ما اینجا. _میخوام باهاتون خصوصی حرف بزنم. امکانش هست؟ +بله چرا که نه..بفرمایید بریم طبقه بالا. فقط لطف کنید به محافظاتون بگید همینجا تشریف داشته باشن و بالا توی دفتر نیان. چون هم ورود به اون دفتر ممنوعه و هم حرف شما خصوصیه. (بهش خواستم بفهمونم مرد حسابی حداقل توی خونه امن که میای محافظات و نیار بیخ گوش نیروهای امنیتی و اطلاعاتی.) داشتیم می اومدیم بالا ...
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ ده دق
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ داشتیم می اومدیم بالا... و اون مهمون سرزدمون که از عالی ترین نهاد امنیتی کشور اومده بود و فامیلیش هم رضوی بود، جلو-جلو حرکت میکرد و منم پشت سرش.. به عاصف اشاره زدم... و انگشت سبابم و آوردم بالا و سه دور چرخوندم بعد کشیدم تن گوشم. یعنی ارتباط بگیرید با رده های مربوطه و... ببینید همچین شخصی دارن یا نه و اینکه چرا سر زده اومدن خونه امن، تا برامون اعلام هویت کنن. ما رفتیم بالا و یکی از بچه ها چای آورد... و اون مهمون ناخونده هم، همونطوری که ایستاده بود مشغول نوشیدن چای شد، و به مانتیور اتاق حاجی که بعضی نقاط شهر و نشون میداد خیره شده بود و نگاه میکرد. منم سرجای حاجی نشستم ، و الکی سرم و گرم کردم تا بچه ها زنگ بزنن و خبر بدن که طرف تایید شده هست یا نه. عاصف حدود سه دقیقه بعد، از طبقه پایین تماس گرفت طبقه بالا. جواب دادم: +بله؟! _با کد ۶۱۴(ششصدو چهارده)ارتباط گرفتم. تاییدش کردند. هویتش مثبت اعلام شده. +ممنون.یاعلی قطع کردم و بعدش یه سرفه ای کردم و گفتم: + خب جناب رضوی من میشنوم. بسم‌الله. برگشت سمت من و اسکان چای و گذاشت روی میز. همونطور که ایستاده بود، دستش و انداخت پشت کمرش و گفت: _عرضم به حضورتون که، راستش و بخواید به ما خبر دادند پی ان دی رو میخواهید تحویل تیم آدم رباها بدید! درسته؟ من از حرفش مات شده بودم، خودم و یه لحظه جمع و جور کردم و بهش گفتم: +ببخشید جناب آقای رضوی، اونا فقط آدم‌ربا نیستند..یه تیم جاسوسی و عملیاتی و تروریستی هستند.. ضمنا، مگه مشکلش چیه که پی ان دی رو بدیم؟ اون مقامات بالايی که بهتون خبر دادند و گفتند این مسائل و، نگفتند ما توی چه وضعیتی هستیم؟ نگفتند ما هم داریم اقدمات جانبی میکنیم و این اقدامات برای چیه؟ _مهم نیست اقای عاکف سلیمانی.. فقط دستور اکید داده شده که این کار صورت نگیره و قطعه رو تحویل دشمن ندید. منم نماینده تام الاختیار از طرف شورای عالی امنیت ملی کشور روی این عملیات هستم. +جناب رضوی شما اجازه بدید اول توضیح بدم این طرح و بعد تصمیم بگیرید. _بهتره قبل از اون، جناب آقای عاکف سلیمانی، توضیح بدید تا بدونم جاسوس مرکزتون و پیدا کردید یا نه؟ اصلا جاسوس اینجاست یا بیرون از اینجا و در سکوی پرتابه؟ چون در غیر اینصورت هر طرحی داشته باشید لو رفته. نمونش تا همین حالا که هرکاری کردید حریف از شما چند قدم جلوتر بوده و تموم سرنخ های شمارو از بین برده یکی پس از دیگری. +هنوز نه، اما همکارانمون در واحد ضدجاسوسی و معاونت برون مرزی، دارن کار میکنند روی این موضوع. _بسیار خوب. پس تحویل پی ان دی رو فراموش کنید برای همیشه، و به یک طرح دیگه ای برای عملیاتتون فکر کنید. دیگه داشت اعصابم خورد میشد. کلیپی که مربوط به خانومم بود و روی کامپیوتر حاجی بود، اینتر کردم وفرستادم روی مانیتور بزرگ اتاق. بهش با عصبانیت و هشدار و صدایی نسبتا بلند گفتم: +ببینید جناب رضوی.. خوب و بادقت نگاه کنید به این مانیتور و این فیلم و ببینید.. ازحدود سه ساعت فرصتی که برنامه‌ریزی کردیم تا ضربه بزنیم به دشمن، ده دقیقش رفته.(بهش اینطور گفتم تا بفهمه که با مزاحمتش باعث شده وقت ما گرفته بشه.) اگر تا این دو سه ساعت به آخرین هشدار و درخواست تروریستهای آدم ربای مورد حمایت آمریکا که مستقیم از اونجا هدایت میشن و آموزش دیدن، بخوایم عمل نکنیم، این خانومی که میبینید توی مانیتور، و تنش سیم برق ۲۲۰ولت نصبه، کشته میشه. صدای خودم و بردم بالاتر و اصلا رعایت نکردم جلوش که کی هست و چه مقامی داره.... بهش گفتم: +اگه تا یک ساعت دیگه پی ان دی اصلی رو تحویل بدیم و ارتباط اتاق عملیات مستقر در تهران و با تروریستهایی که توی مازندران مستقر هستند قطع کنیم، حدود یکساعت فقط فرصت داریم گروگان و پیدا کنیم.. شما که تا همین جا هم حدود یک ربع وقت مارو گرفتی... داشتیم حرف میزدیم همینطور... که حاج کاظم حدود یکساعت بعد از رفتنش از اینجا به اداره دوباره برگشت و درو باز کرد و وارد شد.. رضوی و دید و معرفیش کردم.. و توضیح دادم چه خواسته ای دارند.. حاج کاظم خیلی به هم ریخت و مودبانه ولی با حالت تقریبا برافروخته ای گفت: _جناب رضوی، چرا داری وقت مارو میگیرید. بزارید کارمون و کنیم. شواری عالی امنیت ملی کشور بالای سر ما جا داره. اما بزارید ما برنامه عملیاتی خودمون و بگیم و بعدا تصمیم بگیرید که میشه یا نه، و اونوقت ببینید بازم همینطوری فکر میکنید..بعید میدونم..... ... کپی فقط با ذکرمنبع👇🏻 https://eitaa.com/kheymegahevelayat ✍🏻: مرتضی مهدوی 📌ارسال 100٪ با نام نویسنده و ذکر صلوات برای امام زمان و نائبش ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤🕶
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ داشتیم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤 👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶👤🕶 📚عاکف 📝امنیتی_گاندویی_مستند داستانی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۴۷ و ۱۴۸ _....بعید میدونم بازم بخواید بگید نه.. شما فقط میگی پی ان دی رو ندیم. خب باشه چشم..ولی طرح مارو هم ببینیدچیه. ما پی ان دی رو ندیم ، به نظرتون مشکل حل میشه؟ ما باید اونارو دستگیر کنیم. حاجی ادامه داد و گفت: _جناب رضوی. حتما این پسر بهتون نگفته. چون انقدر محترم و از جان گذشته هست که همسرش رو هم فدای این مملکت و پیشرفت جوونای انقلاب اسلامی کنه.. حتی حاضره خودش هم فدای پیشرفت علمی و صنعتی و فضاییِ نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران بشه.. این خانومی که تصویرش و روی مانیتور اتاق من میبینید، همسر همین آقا هست.. همسر همین عاکف سلیمانی.. اما من اجازه نمیدم به شما که با تصمیم خودخواهانه ی خودتون، و ندونم کاری‌های امنیتیتون ، همسر یکی از بهترین نیروهای مارو به کام مرگ بکشونید. من اجازه نمیدم و نخواهم داد که دشمن دستش به خون همسر ایشون آلوده بشه و سال ها حیثیت کاری مارو زیر سوال ببره. حالا اجازه میدید وکمکمون میکنید تا کارمون و کنیم یا بازهم مانع تراشی میکنید. حاجی همینطوری که داشت حرف میزد... حرص میخورد. عصبی تر از من بود. رفتم سمت در اتاقش ایستادم و تکیه دادم به دیوار و به بحثش با رضوی خیره شدم و گوش دادم. چون دیگه حاجی وقتی بود جای من نبود بحث کنم... رضوی خطاب به حاج کاظم گفت: _من وضعیت این خانوم و که همسر یکی از بهترین نیروهای شما هست درک میکنم. امیدوارم شما هم وضعیت کشورو درک کنید. پرتاب این ماهواره به فضا،برای ایران درسطح بین‌الملل یک اتفاق بزرگ و خیره کننده هست.چون پیشرفته تر از ماهواره های قبلی هست. اینها از برکت انقلاب هست. ما نمیتونیم این حرکت و متوقف کنیم. حاجی بهش گفت: _جناب رضوی عزیز. برادر محترم. همکار محترم. وضعیت کشور به تصمیم امروز و این لحظه و این ثانیه ی ما بستگی داره. وقتی میگم ما، یعنی من وشماوامثال من وشما. چرا جوری میگید انقلاب_انقلاب، که انگار انقلاب فقط متعلق به شماست و ما نمیفهمیم. ما اگردرست تصمیم بگیریم... رضوی اومد وسط حرف حاجی و به حاجی گفت: _شما اصلا میدونی اونا کی هستند؟ پی ان دی رو برای چی میخوان؟؟ حاجی خیلی از این حرف رضوی ناراحت شد.. واقعا حرفش بد بود و سابقه سی چهل ساله ی حاجی رو در اموراطلاعاتی امنیتی کشور و بین الملل زیر سوال داشت میبرد....و به حاجی میگفت میشناسی اینا کی هستن و چی میخوان؟!!! حاجی هم بخاطر اینکه مسخرش کنه و بهش بفهمونه با کنایه گفت: _خیر.. بنده بعد از اینکه چند روز هست دارم روی این پرونده کار میکنم و باهاشون تلفنی حرف میزنم نمیدونم خواستشون چیه و کی هستن.. ضمنا، بنده فقط مسئول شناسایی سیگنل‌های مزاحم و حفظ جون افرادم هستم. اما متاسفانه هم نیروهامون ، و هم خانوادشون درگیر این موضوع شدند. الان هم این چیزایی که شما میگی اصلا به من ارتباطی نداره. رضوی خیلی از حرف حاجی بهش برخورد.. _خلاصه شناسایی جاسوس‌ها و تروریست‌ها کار ما بود. رضوی هم از جواب حاجی ناراحت شد و فهمید حاجی داره مسخرش میکنه ، با تندی و یه حرص خاصی به حاجی گفت: _پس به شما ربطی نداره؟؟ باشه ، اما این و بدونید که به من ربط داره. ببین آقای حاج کاظم، هم خودت و هم نیروهات، همتون گوشاتون و خوب باز کنید. اون ماهواره سوخت گذاری شده. هیچ کاریشم نمیشه دیگه کرد و آماده پرتابه تا چند روز آینده... ضمنا آقای رییس جمهور هم قرار هست برن توی منطقه سکوی پرتاب.تموم مسئولین کشور اونجا هستند. پرتابش نباید به تعویق بیفته. وگرنه هرگونه اتفاقی بیفته، مسئولش شخص شما هستی و آدمای توی این خونه. حاج کاظم کُتش و درآورد و باعصبانیت و خشم از روی صندلی بلند شد و روبروی رضوی ایستاد و گفت: _پس بفرمایید شما این عملیات و رهبری کنید و من و نیروهام، درخدمت شما هستیم... بفرمایید..من درخدمتم.. رضوی همونطور که نشسته بود گفت: _آقای حاج کاظم، بگیر بشین. چرا عصبی میشی زودی؟ من نیومدم اینجا که این خانم و به کشتن بدم.(اشاره کرد به فیلم فاطمه که اِستُپ خورده بود روی مانیتور اتاق حاجی). و اینکه نیومدم اینجا شمارو عصبی کنم و باهم بخوایم بحث و جاروجنجال کنیم.. فقط میخوام به هر قیمتی که شده پی ان دی حفظ بشه.تاکید میکنم. به هرقیمتی. حالا بگو طرحت چیه. توی دلم گفتم حاج کاظم دهنت و سرویس.... تو دیگه کی هستی. آخر شاخ طرف و شکستی و بادش و خوابوندی و خودش داره رسما میگه طرحت چیه. حاجی یه مکثی کرد ... و یه کم به رضوی نگاه کرد. یه نفس راحتی کشید و برگشت سمت دیواری که پشتش بود،.....