eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
36.2هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 عضو کنست اسرائیل خطاب به نتانیاهو: ⭕️ پس از سقوط رژیم اسد، شما تنها دیکتاتور باقی مانده در خاورمیانه هستید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨قرار شبانه ✨ بخوان دعای فرج به امید فرج ╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮ ╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در نمازهاتون، دعا برای امام زمان (عج الله تعالی) را فراموش نکنید... اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🌹🌸🌹🌸
📸 💕 دعا قشنگ‌ترین بده بستان دنیاست تو نگرانی‌هایت را به خدا میدهی و او به تو آرامش... انشالله خدا مهر تایید به دعاهایتان بزند. الهی آمین ... 🌙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✾࿐🍃💞🍃࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_سی🎬: دو شهر سیاه و سفید در هم آمیخت، خیلی
سلام بزرگواران کانال،گلهای محمدی ادامه روایت انسان نوش نگاه زیبا بینتون😍👌🏻 🔖پارت 1الی30 https://eitaa.com/Dastanyapand/78761 پارت 31 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/79055 ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_سی🎬: دو شهر سیاه و سفید در هم آمیخت، خیلی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_سی_یکم🎬: شهرها گسترش یافت و همه جا را سیاهی در بر گرفته بود. کور سور نور امیدی برای رشد و تعالی بشر دیده نمی شود و اگر هم بود در خفا به سر می بردند، در این زمان ارادهٔ خداوند بر آن تعلق گرفت که با گسترش علم و دانش که تحت حیطهٔ ذات باریتعالی بود و ابلیس را در آن راهی نبود، فطرت های خداجو را به سمت خود جذب نماید. حضرت یَردبن مهلائیل از دنیا رفته بود و یکی از نواده های هبة الله، راه پدر را ادامه میداد، او در خفا به پرستش خدا مشغول بود و عشق خویشتن را به ذات اقدس الهی و کلمات مقدس عرضه می داشت، اما دیگر خبری از پیامبری جدید در بین نبود و صحیفه های حضرت آدم و صحیفه هایی که از جانب خدا به حضرت شیث عطا شده بود در دست این جوان شجاع و برومند بود. نوه هبة الله در بین مردم می گشت و فطرت هایی را که هنوز اندکی پاکی در آنها به چشم می خورد، با خود همراه می کرد و آنها را به مخفیگاهی که در آن به عبادت می پرداخت راهنمایی می کرد. کم کم این تعداد از هفتاد نفر به صد نفر و سپس دویست و بعد به هفتصد نفر و در آخر به هزار نفر رسید. این مرد خدا بعد از اینکه رفتار هزار مومنی که دور خود جمع کرده بود را کالبد شکافی کرد، از بین آنها هفتاد نفر انتخاب کرد و در مرحله بعد هفت نفر از مخلص ترین آنها را انتخاب نمود و همراه این هفت نفر به مخفیگاهی اختصاصی تر رفتند. او راه درست عبادت را به یاران اختصاصی اش آموخت و برنامه شان چنین بود که عده ای به نماز و عبادت می ایستادند و چند نفری هم نگهبانی می دادند تا مبادا کسی ببیند و خبر این عبادت به ملا و مترفین و پادشاه ظالم آن زمان برسد و سپس که آنان از عبادت فارغ می شدند، گروه دیگر به عبادت می ایستادند و درست در همین زمان، مهر و عطوفت و رحمت خداوند بار دیگر بر بندگانش باریدن گرفت و جبرئیل در عبادتگاه نواده هبة الله فرود آمد و فرمود: ای ادریس! خداوند اراده کرده تا بار دیگر راهنمایی برای بندگانش بفرستد و آن پیامبر الهی کسی جز شما نیست و من و تعدادی از ملائکه مأمور به آموزش شما هستیم. حضرت ادریس و یارانش به مناسبت این نعمت به سجده شکر افتادند و حضرت ادریس از ملائکه خواست تا راز و رمز علوم را برایش باز کنند. جبرئیل، نزدیک به سی صحیفه را به حضور حضرت ادریس عرضه داشت و مشغول آموزش علوم نجوم و ریاضی و مهندسی شهرسازی و حتی ارتباطات صحیح انسانی و از آن گذشته امور ظاهری مثل خیاطی و راز و رمز لباس های مختلف را به او آموزش دادند. انگار با فرود آمدن این علوم، روزگاری دیگر می بایست شکل گیرد، روزگاری که آن روی سکه را نشان ابلیس و ابلیس صفتان می دادند و ابلیس که از علوم عالم سر رشته ای نداشت، خواه ناخواه مغلوب میشد، اما حیله های ابلیس تازه و تازه تر می شد. قسمت_سی_دوم🎬: جمعیت شهرها روز به روز بیشتر و بیشتر می شد، اطراف بکه پر از شهرها و دهکده های کوچک و بزرگ شده بود، اما امکانات این سرزمین که سرزمینی گرم و خشک با آبی محدود بود به آنها اجازه گسترش بیشتر شهرها را نمی داد، پس جمعیت به سمت بین النهرین و مدیترانه روی آوردند. در بزرگترین شهر روی زمین که اینک سیاه ترین آن به حساب می آمد، پادشاهی به نام «یوبراسب» توسط ملا و مترفین و اشراف انتخاب شده بود و بر کرسی سلطنت نشسته بود. این پادشاه ظالم، مردم را زیر یوغ ظلم و استکبار خود در آورده بود و او صاحب علمی بود به نام «علم فراست» علمی که توسط سحر و ساحری به او منتقل شده بود و توسط این علم می توانست نیت ها و افکار درونی تمام مردم را بخواند و همچنین او شیپوری داشت که هر وقت در آن میدمید و نام چیزی را می برد، آن شئ در نزد او حاضر میشد، این عمل هم از راه سحر و ساحری انجام میداد و وقتی یوبراسب این حرکات را انجام میداد، مردم به گمان اینکه او سر از علوم عالم در می آورد، سر سپرده او می شدند و جرات اینکه نظر و رأیی خلاف رأی او بدهند را نداشتند. اوضاع جامعه به این منوال بود نوه هبة الله که او را «ادریس» می خواندند به پیامبری رسید و خداوند علوم بیشماری به او عطا کرد و در تاریخ از او نمونه بارز یک دانشمند فرهیخته نام می برند البته دستان ابلیس که همه جا در کار است، درباره حضرت ادریس هم بیکار ننشسته و تحریفات زیادی راجع به این پیامبر باهوش و شجاع و نابغه، داشته است. حال ادریس مأمور بود تا با علومی مثل نجوم و کیهان شناسی، ریاضیات و معماری و... که تحت اختیارش قرار گرفته بود با ابلیس زمانی که به نوعی یوبراسب هم از آن جدا نبود و با سحر و ساحری حکومت می کرد، بجنگد. زمان، زمان خوف و خطر بود و حضرت ادریس می بایست خیلی بی صدا و سیاستمدارانه کارها را طبق اراده پروردگار به پیش ببرد که این ما بین هم احکام خدا اجرا شود و هم گزندی به جان و مال مؤمنینی که به او می پیوستند نرسد.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_سی_یکم🎬: شهرها گسترش یافت و همه جا را سیا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 📚روایت انسان 🔖قسمت_سی_سوم🎬: حضرت ادریس با سیاستی خاص در ابتدای راه، با پاسخ گویی به یکی از نیازهای اساسی بشر، آنها را دور خود جمع کرد. این پیامبر خدا، ابتدا چندین دستگاه ریسندگی اختراع کرد و بعد طریقه تبدیل نخ به پارچه و تولید انواع پارچه را در برابر مردم رونمایی کرد. مردم که از دیدن انواع پارچه شگفت زده شده بودند، اینبار با لباس ها و مدل های مختلفی که حضرت ادریس می دوخت و به آنها عرضه می داشت بیشتر متعجب می شدند و همین بهانه ای شد که کم کم مردم دور حضرت ادریس جمع شدند. ادریس مراحل تولید لباس و خیاطی را به تعدادی از مریدانش آموزش داد و بعد برای اولین بار، اولین خیاط خانه جامعهٔ بشری را بنا نهاد. خیاط خانه ای که هم تولیدات داشت و هم به مردم آموزش میداد و به این ترتیب اولین مدرسه هم در روی زمین پایه گذاری شد و تعداد زیادی از مردم برای تعلیم، جذب این مدرسه شدند. حالا طوری شده بود که همه مردم حضرت ادریس را می شناختند و از او به خوبی یاد می کردند. اما ادریس به این بسنده نکرد، او میبایست کم کم تمام علومی را که فرا گرفته بود تحت اختیار مردم قرار دهد و بنابراین برای مرحله بعدی پرده از راز و رمز آسمان ها و ستارگان برداشت و مسائل ریاضی مطرح می کرد که معماگونه بودند و طبیعت بشری که فطرتا خواستار دستیابی به علوم و عجایب است را جذب خود می نمود. حضرت ادریس آنقدر پیش رفت که وقتی مردم چشم باز کردند، مدارس گوناگونی را دیدند که در هر کدام علمی تدریس میشد، در مدرسه ای خیاطی و در جایی نجوم و ریاضی و حتی مدرسه ای مستقل راه افتاده بود که در آن حضرت ادریس طرز ساختن صحیح خانه و معماری ساختمان را آموزش می داد. مردم شهر بکه همه مجذوب علم و تواضع ادریس شده بودند که این علوم را با زبانی ساده تحت اختیارشان قرار میداد. اما نهضت پیامبران جهانی است و اینک که جامعه بشری پیشرفت کرده بود و شهرهای زیادی تاسیس شده بود، پس ادریس تصمیم گرفت که به تمام شهرها سفر کند و در هر شهری مدتی اقامت کند و هر کجا که ساکن میشد،ابتدا اصول شهرسازی و معماری را به ساکنان آنجا می آموخت و سپس مدرسه ای تاسیس می کرد و در علوم مختلف، شاگردانی پرورش می داد. حضرت ادریس آنقدر سفر کرد که تمام سرزمین ها از وجود نازنینش استفاده کردند تا اینکه.... قسمت_سی_چهارم🎬: بازار مدارس حضرت ادریس گرم و گرم تر می شد و ادریس روز به روز به عنوان دانشمندی فرهیخته که از علوم بیشمار عالم سررشته داشت، در قلوب مردم جای می گرفت، در هر شهر و در هر کوی و برزن حرف از ادریس بود و حکایت های او، دهان به دهان می گشت و هر روز بر تعداد شاگردانش افزوده میشد و مردم دریافته بودند که ادریس فقط دانشمندی به نام نیست بلکه مردی شجاع و برازنده بود که مؤمن به خداوند یکتا بود و علومش را از جانب خدا می دانستند. کم کم خبر این محبوبیت به گوش ملا و مترفین و پادشاه ظالم شهر رسید. این محبوبیت باعث دشمنی و حسادت اشراف و پادشاه شد و آنها در پی موقعیتی بودند که ادریس و علوم و محبوبیتش را در جایی دفن کنند تا مبادا روزی این محبوبیت تبدیل به قدرت شود و کاخ استکبار آنان را ویران کند. شهر در همین احوالات بود که یوبراسب و همسر کافرش هوس گشت و گذار در اطراف را نمودند، کاروانی از خدم و حشم راه افتاد و یوبراسب ابتدا در شهر و سپس به آبادی های اطراف شهر سرکی کشید، روز به نیمه رسیده بود که قصد بازگشت به شهر را داشتند که ناگهان از دور نقطه ای سر سبز را دیدند، یوبراسب که دوست داشت آن آبادی را نیز ببیند دستور حرکت به سمت آن نقطه سبز رنگ را داد. پادشاه و همسرش نزدیک آنجا شدند و در کمال تعجب باغ بزرگ و سرسبزی را مشاهده کردند که ساختمانی زیبا با معماریی جدید را در خود جای داده بود. باغ پیش رو مملو از انواع درختان میوه بود، هوایی لطیف و آبی گورا و خنک داشت که روح و روان هر بیننده ای را به آرامش می رساند. یوبراسب و همسرش که از دیدن اینهمه زیبایی، غرق شگفتی شده بودند، بر آن شدند که آن باغ را از آن خود کنند، پس دستور دادند که صاحب باغ را به محضر آنان بیاورند. خیلی زود صاحب باغ را که مردی مؤمن و از شیعیان و پیروان حضرت ادریس بود، حاضر کردند، این مرد به خدای یگانه ایمان داشت و البته مانند دیگر مؤمنین مجبور بود اعتقادات خودش را پنهان کند و مانند پیامبر خدا تقیه پیشه کند، ایشان باغداری و معماری را از ادریس فرا گرفته بود. مرد را جلو آوردند و یوبراسب و همسرش نگاهی از سر تکبر و فخر فروشی به او کردند و یوبراسب روی تخت چوبی که برایش برپا کرده بودند کمی جابه جا شد و رو به مرد گفت: ای مرد! باغی بسیار زیبا داری و البته بخت و اقبالی زیباتر، زیرا که نظر ملوکانه پادشاه را به خود جلب کرده و من این افتخار را به تو می دهم که باغت را به من ببخشی و به همه مردم ازاین ببخش سخن بگویی تا همه بدانند که
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_سی_یکم🎬: شهرها گسترش یافت و همه جا را سیا
یوبراسب،پادشاه سخت پسند این سرزمین، باغ تو را برای خود برگزیده است. صاحب باغ که از اینهمه نخوت و ظلم مانند آتشفشانی در حال انفجار بود اما مجبور به خودداریی بود، سرش را پایین انداخت و گفت: پادشاها، این باغ تنها ملکی ست که من دارم و درآمد خود و خانواده ام از رزقی ست که از این باغ به ما می رسد و از طرفی برای برپایی این باغ، زحمت بسیار کشیده ام و نمی توانم آن را به کسی ببخشم، حتی اگر شما در مقابل گرفتن این باغ ثروتی هم به من بدهید که نمی دهید، من هرگز راضی به ببخشش یا فروختن این باغ نیستم. یوبراسب با عصبانیت از جا بلند شد، او که بین همراهانش به نوعی خوار شده بود، نگاهی غضبناک به آن مرد انداخت و گفت: به زودی نتیجه این تمرد را خواهی دید و دستور برگشت به شهر را داد. در بین راه همسر یوبراسب که زنی کافر و ظالم و کینه توز بود و البته آن باغ، هوش او را از کف برده بود و می خواست به هر قیمتی صاحب آن شود، رو به یوبراسب گفت: می خواهی چه کنی و چگونه این باغ را از آن خود کنی؟! یوبراسب آه کوتاهی کشید و صدایش را کمی پایین آورد تا دیگران نشنوند و رو به همسرش گفت: هیچ! یعنی کاری نمی توانم بکنم... همسر پادشاه برآشفت و گفت: تو پادشاه این مملکتی! یعنی چه که نمی توانی هیچ کار کنی؟! یوبراسب سری تکان داد و گفت: قبل از اینکه صاحب باغ را نزد من حاضر کنند از سربازان راجع به او پرس و جو کردم و متوجه شدم او در بین مردم آدم خوشنامی ست و همه به فراست و مهربانی او شهادت می دهند و گویا با ادریس هم حشر و نشر دارد پس با او در افتادن به منزله خدشه دار شدن عظمت و منزلت ماست، پس مجبورم تهدیدی ظاهری کنم و از این باغ چشم پوشی کنم. همسر یوبراسب که مانند او محافظه کار نبود و زنی هوسران که میبایست به هر چه اراده می کند برسد، خنده بلندی کرد و گفت: تو این کار را به من بسپار، خواهی دید بدون اینکه لطمه ای به شأنیت تو وارد شود، آن باغ را از آن خود می کنم. یوبراسب با تعجب همسرش را نگاهی کرد و گفت: باشد، اگر قول میدهی که هیچ چیز دامن ما را نگیرد و به مقام ما خدشه وارد نکند، بفرما! این گوی و این میدان..... ... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕 برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎