eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
35هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ دستم را بالا می‌آورم و تکان
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ رمـانکـده مـذهـبـی: ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ اقامرتضی گاه سراسیمه بلند میشود و دایی را صدا میزند و گریه میکند. شکّم به یقین تبدیل میشود که حتما برای دایی اتفاقی افتاده!! دلم را به دریا میزنم و به هر دوتایشان می گویم: _ببینید! این بی خبری بیشتر داره منو زجر میده. اگه نَگین دایی کجاست خودم کلِ تهرون میگردم. چادرم را برمیدارم و میخواهم با چادر رنگی عوض کنم که حاج آقا میگوید: _شیطونو لعنت کن دخترم. این کارا چیه؟ نصفه شبی کجا میری؟ با بغض میگویم: _میرم تو کوچه و خیابونا تا حداقل بدونم دارم تلاشی برای پیدا کردنش میکنم. مرتضی سرفه ای میکند و با صدای خش داری میگوید: _کمیلو نمیشه از کوچه و خیابون پیدا کرد. +پس بگین کجاست؟...بیمارستانه؟ پیش دوستاشه؟...کجاست آخه؟ چرا نیومده؟ حاج آقا بیرون میرود و من جوابم را از اقامرتضی میخواهم.درحالی که بازویش را گرفته و درد میکشد، زبان به سخن می گشاید و میگوید: _ما رفتیم دفترو بیاریم. خیلی خوبم پیش رفتیم و دفترو برداشتیم که ساواک ریخت تو خونه. کمیل دفترو بهم داد و گفت برم... من نمیخواستم برم اما مجبورم کرد. ساواک... ساواک...فضای حجره برایم تیره و تار میشود و با ناباوری میگویم: _شهید..... شد؟ مرتضی اشکش را پاک میکند و میگوید: _اسیر شد! گریه مان بلند میشود. باورم نمیشود، یعنی دایی را هم ندارم؟ خدایا! چرا داری همش تنهام میکنی؟ من تنهام؟... دیگه نمیدونم...گیجِ گیج شدم. اصلا نمیدانم چه کنم! به چه کسی پناه ببرم؟ گوشه ای مینشینم و چادرم را روی سرم میکشم و های های گریه میکنم.نمیدانم چقدر میگذرد که چشمانم میسوزد و دیگر اشکی برای ریختن ندارم. چادرم را کنار میزنم و میبینم اقامرتضی هنوز گریه میکند. وقتی متوجه سنگینی نگاهم میشود؛ میگوید: _حالا میفهمم دیشب چه حالی داشتین. وقتی نتونی به یه دوست کمک کنی و شرمنده اش بشی واقعا...!!! باز یاد مرضیه خانم می افتم؛ غمم یکی و دوتا نبود...داخل حجره یک تو رفتگی بود که حالتی پستو مانند داشت. چادرم را روی خودم میکشم و خودم را مچاله میکنم. صبح از خواب بیدار میشوم و میبینم حاج آقا بالای سر اقامرتضی در حال دعا خواندن است و خودش به خواب رفته. بلند میشوم و با راهنمایی حاج آقا به خانه سرایدار می وم تا وضو بگیرم. زن سرایدار، زنی خوشرو و خوش برخورد بود. دستشویی را نشانم میدهد و چای برایم میگذارد. اصرار دارد همانجا نماز بخوانم، قبول میکنم و نمازم را در سکوتِ اولین روز از نبود دایی به جا می آورم. چای را مینوشم و تشکر میکنم. از خانه شان بیرون می آیم و سریع به طرف حجره میروم. حاج آقا سفره ی صبحانه را پهن کرده و این بار هم از همان سوپ ها به اقامرتضی میدهد. چند لقمه ای پنیر میخورم و تشکر میکنم. حاج آقا با اخم میگوید: _ما رو لایق پذیرایی نمیدونن یا خوشمزه نبود؟ +این چه حرفیه حاج آقا! شما هم اگه همچین آینده تاریکی دنبالتون بود دست و دلتون به غذا که هیچ به دنیا هم نمیرفت. حاج آقا لبش را گاز میگیرد و استغفرلله ای میگوید.بعد هم لبخند تلخی میزند و میگوید: _آینده ی تاریک چیه؟ جایی که خدا هست همیشه پر نوره و خبری از ظلمات نیست. +من دیگه توی این شهر کسی رو ندارم. پدر و مادرم توی مشهد نگرانمن، شاید بهتر باشه برگردم اونجا. هنوز حرفم را تمام نکرده ام که اقامرتضی به سرفه می افتد و حاج آقا به پشتش میزند. لیوانی را پر از آب میکنم و جلویش میگیرم. چند ثانیه نگاهش به من است و بعد لیوان را میگیرد.حاج آقا شانه ای بالا می اندازد و میگوید: _والا تصمیم با خودتونه. ولی خدا همه جا با بنده اش هست. بعدشم مگه نشنیدین که میگن خدا بر بنده اش کافیست؟ من میگم شما اگه میخواین برین، برین... دوباره مرتضی به سرفه می افتد و حاج آقا با خنده میگوید: _فکر کنم این آقا مرتضی به کلمه ی رفتن آلرژی پیدا کرده، نه آقا مرتضی؟ مرتضی لبخند زورکی می زند و بریده بریده میگوید: _نه حاجی انگار نفسم تنگه. +خو همون دیگه، رفتن خلقتم تنگ میکنه! حاج آقا شروع میکند به خندیدن و اقامرتضی هم الکی میخندد. من فقط به کار های این دو نفر نگاه میکنم. از طرفی دلم برای مرتضی می سوزد که دل به دختری داده که هیچ شرایطی برای زندگی و ازدواج ندارد. از طرفی هم سختم هست که وانمود کنم معنی هیچ یک از رفتارهای اقامرتضی را نمیفهمم.حاج آقا خنده اش را قطع میکند و میگوید: _ببینید شما شاید لو رفته باشین. ساواکی ها آدمای نفهم و کودنی نیستن، احتمال داره تمام ساکنین خونه رو شناسایی کرده باشن. از طرفی احتمال داره اون خانمی که دستگیر شد چیزی بگه. اینا همه شون احتماله! من نمیخوام خدایی نکرده تهمت بزنم اما اگه یکی از این احتمالات درست در بیاد صلاح نیست که برگردین مشهد. شنیدم ایست و بازرسی هاشونو زیاد کردن و خدایی نکرده گیر میوفتی...
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ دستم را بالا می‌آورم و تکان
باورم نمیشد یعنی من اینقدر میتوانستم برای ساواک مهم باشم؟ تا این حد پیش رفته ام؟ به حاج آقا می گویم: _حاج آقا! من که زیاد کاری نکردم. یک هفته ای اعلامیه پخش میکردم فقط! _شما فکر میکنین اونایی که ساواک میگیره مسئول کشته ان یا چاپ خونه زدن؟.... نه! خیلیا فقط واسه یک کتاب و یک کاغذ میرن زندان! شما هم جرمتون کم نیست، مخصوصا که یک هفته ای اعلامیه پخش میکردین. از طرفی خوشحالم که دشمنانم را خشمگینتر کرده ام و بارشان زیادتر شده. حتی احساس میکنم حالا من آن مجاهدی هستم که آقاجان یک روز برایم ازش میگفت. از طرفی من هیچ چیز از زندگی یک مجاهد نمیدانم و این ندانستن مرا می ترسانَد. من از قوانین زندگی مخفی سر در نمی آورم چطور میتوانم در شرایطی که تحت‌تعقیب هستم اعلامیه پخش کنم؟ آیا هنوز میتوانم کاری انجام دهم یا نه؟ تمام سوالاتم را به حاج آقا می گویم و منتظر جواب میمانم.حاج آقا می گوید: _زندگی مخفی اون قدرها که میترسین پیچیده نیست! شما باید خونه تونو عوض کنین و حواستون به رفت و آمدهاتون باشه. اینکه اگه میرین بیرون کسی تعقیبتون نکنه و بتونین فرار کنین. قواعد خاصی نداره اما بعضیا خیلی پیچیده اش میکنن مثلا توی مجاهدین خلق ضد تعقیب یاد میگیرن و خونه تیمی تشکیل میدن و ازدواج و طلاق تشکیلاتی دارن و حتی اگه لو برن سیانور میخورن یا اگه کسی توانایی ادامه دادن نداشته باشه خودشون اونو میکشن تا اطلاعاتی لو نره. بنظر من مبارزه اینقدر هم نباید باشه که زندگی آدم رو مختل کنه. وقتی حاج آقا از سازمان می گوید من بیشتر نگاهم به اقامرتضی است. چیزی نمیگوید اما حرف در گلویش بسیار است. _من با بعضی حرفاتون موافقم با اینکه خودم عضوش هستم. حاج آقا تعجب میکند و از اقامرتضی میپرسد: _شما عضو سازمانی؟ +بله، من بارها با اینکه کسی از خودمون رو بکشیم یا شکنجه کنیم مخالفت کردم و کلی گزارش دادم به اعضای مرکزی اما انگار نه انگار...من خودم رو مسئول آینده ام می دونم و خودم میتونم تشخیص بدم سیانور بخورم یا نه اما نمیتونم برای بقیه هم من تصمیم بگیرم.ساواک میخواد ما رو به جون هم بندازه و اختلاف توی سازمان به وجود بیاره برای همین خیلی ها قربانی این اختلاف میشن. _کاش خودتو ازینا میکشیدی کنار... +من به ایدئولوژی کاری ندارم اما مبارزه مسلحانه رو موافقم چون کسی که داره باهامون مبارزه میکنه تا دندون مسلحه! چطور میشه با کتابو و شعار از پا انداختش _وقتی که همه ی مردم پایِ کار باشن. +حاجی مردم اونقدر های و هویی ندارن که میگین! فوقش ده سال میان شعار میدن بعد ول میکنن. ما باید مسئولین شاهو بکشیم که کسی جرئت نکنه ما رو اذیت کنه و کسی هم نتونه کاری از پیش ببره و شاه بره. حاج آقا پوزخندی میزند و به اقامرتضی میگوید: _آخه پهلوون! مگه دست شماست که جون آدمیزاد رو بگیرین؟ +بله! مگه اونا نمیگیرن؟ _خب بازم حق نداری سرِ خود کاری کنی. قانون باید حکم کنه، شایدم اشتباه کردی و مقامی رو زدی که فقط مقام داره و کسی رو نکشته. اونوقت چی؟ اگه اون قصد داشت توبه کنه و شما نذاشتی، میتونی جواب بدی؟ اقامرتضی به نقطه ای خیره میشود و سکوت میکند.حاج آقا یاعلی میگوید و بلند میشود. _من کلاس دارم، ببخشید که تنهاتون میزارم. خواهش میکنمی میگویم و حاج آقا را تا دم در همراهی میکنم‌.عبای حاج آقا در هوا تکان میخورد و دورش را طلبه ها گرفته اند و گاه میخندند. یاد پانسمان اقامرتضی می افتم و برمیگردم داخل حجره. تا برمیگردم، اقلمرتضی نگاهش را از من میدزدد.گوشه ی لبم به عنوان لبخند تکان میخورد و به طرفش میروم. _باید پانسمان کنم دستتونو. یه گازِ جدید بزارم جاش. +خودم میزارم، شما زحمتتون میشه. اخمی میکنم و میگویم: _شما نمیتونین دست تونو تکون بدین، چطور میخواین عوض کنین؟ سرش را پایین می اندازد و ساکت میشود. باند را باز میکنم و گاز خونین را از روی دستش برمیدارم. چشمم که به زخمش می افتد حالم دگرگون میشود و با خودم میگویم چطور میتواند دردش را تحمل کند؟ ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ رمـانکـده مـذهـبـی: ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ اقامرتض
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ بتادین را که میریزم، چشمانش را میبندد و دهانش به آه و ناله باز نمیشود.گاز استریل دیگری روی زخم میگذارم و باند پیچی میکنم. دلم میخواهد چیزی بگویم تا بیشتر از این دل به من نبندد. نمیدانم از چه بگویم؟ چطور بگویم؟ به خودم جرئت میدهم و میگویم: _من... من میخوام... اقامرتضی نگاهش به من است و من نگاهم به دستانم که از استرس جمع شده است.حرفم را ادامه نمیدهم که خودش میگوید: _شما چی میخواین؟ _مَ... من ... من میخوام برم! نمیتوانم چیزی بگویم! زبانم همراهی ام نمیکند و چیز دیگری میگویم.جا میخورد و یک تای ابرویش را بالا میبرد و میگوید: _میشه بپرسم کجا؟ نمیدانم چه بگویم و الکی میگویم: _میخوام برم یه مسجدی. چیزی نمیگوید؛ برای اینکه ضایع نشوم چادرم را برمیدارم و آماده ی رفتن میشوم. اقامرتضی مظلومانه نگاهم میکند و می گوید: _خطرناکه! نرید! +نه باید برم! می...میخوام اعلامیه بگیرم. نباید این وضعیت جلوی مبارزه مو بگیره! زود برمیگردم‌. با خودم که فکر میکنم میبینم نظر بدی هم نیست! با اینکه بداهه گفتم اما خیلی بیراه هم نگفتم! فکر خوبیست! چادرم را جلوی صورتم میگیرم و از حوزه خارج میشوم. از تاکسی ها هم میترسم و با پایِ پیاده به مسجد میروم.پاهایم خسته شده و به زور خودم را به مسجد میرسانم. کسی توی حیاط نیست و به شبستان می روم. یکهو صدایی از پشت سرم میشنوم که با غضب میپرسد: _چیکار دارین؟؟؟ برمیگردم و پیرمرد متولی مسجد را میبینم.کلاه روی سرش را جابه‌جا میکند و میپرسد: _شما از خانومایی هستین که پیش حاج آقا کلاس میان؟ سری تکان میدهم و میگویم: _بله! لحنش آرام میشود و میگوید: _کلاس تموم شد! +کسی نیست؟ _نه، ولی بگید اسمتون چیه؟ +من حسینی هستم‌. پیرمرد انگشت اشاره اش را تکان میدهد و میگوید: _آ! بله! بیاین دنبالم که حاجی امر فرمودن. دنبال پیرمرد راه میوفتم که داخل خانه‌اش میرود. دم در خانه می ایستم که با صدای بلندی میگوید: _بفرما داخل دخترم. با تردید کفش هایم را جفت میکنم و وارد خانه میشوم.خانه کوچک و فقیرانه ای است و پیرمرد با یک دسته روزنامه جلویم می آید و خیلی آهسته میگوید: _اینم امانتی حاجی، فقط خیلی مراقب باشید. +شما میدونین چیه؟ کلاهش را برمیدارد و میگوید: _البته! اینا اعلامیه های آیت الله خمینیه. منو حاجی رفیقیم! دنیا تا آخرت... روزنامه ها را میگیرم و تشکر میکنم. پیرمرد تا دم در مسجد می آید و خداحافظی میکنم. تا به حوزه برسم از کت و کول می افتم اما موفق میشوم چندین اعلامیه را پخش کنم. سرم را پایین می اندازم و یک راست به حجره میروم. هنوز هم برای حوزه غیر عادی ام و گاهی چشم ها نگاهم میکنند. پایم را داخل میگذارم که میبینم مرتضی به خواب عمیقی رفته و آهسته کیفم را گوشه ای میگذارم و خیلی یواش اعلامیه ها قایم میکنم. یکی را برمیدارم و میخوانم که ناله های اقامرتضی بلند میشود.دلم به حالش می سوزد و چندین بار صدایش میزنم. چشمانش را که باز میکند جا میخورد و میگوید: _شما کی اومدین؟ +دیری نمیشه!.... حالتون خوب نیست؟ مسکن بگیرم؟ گونه هایش از خجالت سرخ میشود و با شرمساری: نه، ممنون." میگوید.اعلامیه ها را داخل روزنامه میچیدم که اقامرتضی میپرسد: _واسه ی اینا رفتین بیرون؟ +بله. حاج آقا دم در می‌آید و من را صدا میزند. سریع دسته ی روزنامه داخل کیف میگذارم.چادرم را روی سر میگذارم و دم در میروم، حاج آقا داخل نیامده و میگویم: _چرا نمیاین داخل؟ بیاین لطفا! +نه! لطف یه دقیقه بیاین بیرون میخوام با شما حرف بزنم. تعجب میکنم، این چه صحبتی است که اقامرتضی نباید بفمد؟ چشمی می گویم و از داخل بیرون میروم. حاج آقا همانطور که جلو میرود؛ میگوید: _بفرمایین حجره ی من تا بگم قضیه چیه! حاج آقا تعارف میکند و اول من وارد میشوم. گوشه ای مینشینم و به دیوار تکیه میدهم. سکوتی بین‌مان حکم فرما است که با صدای حاج آقا این سکوت از بین میرود. _دخترم... لطفا بزار من حرفم رو بزنم بعد شما اگه حرفی داشتی بگو. جانم به لبم می رسد، با این مقدمه چینی ها مضطرب میشوم و فورا قبول میکنم. _هیچکسی کامل نیست جز معصومین، گاهی بعضی حساب شون پیش خدا پاک تره بعضیام نه... ولی خدا به هردوتاشون فرصت توبه رو به یک اندازه داده.شاید خیلی چیزای دیگه به نفر دوم داده باشه که به خوبش هم نداده تا اون بنده اش ببینه خداش چقدر هواشو داره. راستش آدم که میخواد ازدواج کنه، باید ببینه طرفش چه شکلی، چه اخلاقی داره، دست تو جیب خودشه یا نه! نباید به ظاهر و رفتارهایی عینی افراد نگاه کنیم و قضاوت کنیم.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ رمـانکـده مـذهـبـی: ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ اقامرتض
+حاج آقا چی شده؟ _راستش من مقدمه چینیم اصلا خوب نیست! وایستاین برم سر اصل مطلب. یه بنده خدایی از شما خوشش اومده. خودمم چند روزی میشه میشناسمش اما تعریفشو از داییتون خیلی شنیدم. دلم هری میریزد و یاد اقامرتضی می افتم. ناخودآگاه میگویم: _مرتضی؟ حاج آقا که میشنود، خنده اش میگیرد و سر تکان میدهد. _بله! همون آقا مرتضی! از خجالت دلم میخواهد آب شوم! _نظرت چیه دخترم؟ درمورد ازدواج؟راستش شما که نبودی این پسر منو صدا زد و باهم حرف زدیم. سفره ی دلشو برام باز کرد‌. از وقتی فهمیده شاید شما برگردین دل تو دلش نیست و خودش هم راضی نبود مستقیم بگه، این شد که من رو واسطه گذاشت. سکوت را جایز نمیدانم و با خودم میگویم اگر الان نتوانم حرف بزنم پس هیچوقت نمیتوانم. _ببینید حاج آقا، من ایشونو چند هفته اس می شناسم. ما عقایدمون بهم نمیخوره! ایشون کمونیسمه! مارکسیسمه! تو یه سازمان این شکلی فعالیت داره. من عقایدم اسلامیه و اینطور فعالیت دارم؛ ایشون پای عقایدشونم سرسخته! از اینها گذشته! من... یعنی ما نمیتونیم زندگی کنیم چون فراریم. من جلوی دستو پاشو میگیرم. همه ی اینا به کنار! مادر و پدر من اینجا نیستن! شاید راضی نباشن! من اینطور ازدواج نمیکنم. حاج آقا نگاهم میکند و میگوید: _ببینید اولا شما فراری هستین، نَمُردین که! مگه نمیخواین زندگی کنین؟ پس قواعد زندگی رو هم رعایت کنین و ازدواج هم یک قاعده اس. بعدشم اون پسر همچینم که میگین کمونیسم و مارکسیسم نیست! دیدین که با برخی روشهای سازمان مخالفه. چطوره خودتون در این مورد صحبت کنین. اگه قانع نشدین اونوقت یه دلیلی دارین که دلی رو زیر پا بگذارین. البته من مجبورتون نمیکنم اگر خودتون راضی هستین وگرنه که کسی نمیتونه شما رو مجبور کنه. نمیدانم چه بگویم...فکرش را هم نمیکردم حاج آقا در این مورد بخواهد با من حرف بزند. اصلا فکرش را نمیکردم اقامرتضی بتواند همچین چیزی بگوید! او که خوب قوانین مبارزه را میداند مخصوصا از نوع سازمانی اش، پس چطور می تواند چنین فکری کند؟ حرفی ندارم و از حجره بیرون می آیم. به نگاه هایی که از وجود یک دختر در حوزه ی مردانه است، توجهی نمیکنم. آهسته خودم را به حجره میرسانم. اقا مرتضی خواب است، شاید هم خودش را به خواب زده! گوشه ای می نشینم و قرآن را باز میکنم. چند صفحه ای میخوانم تا درد روحم تسکین یابد. مرتضی تکانی میخورد و باز خودش را به خواب میزند! عصبانی میشوم و قرآن را میبندم. کنارش مینشینم و صدایش میکنم.هر چه نفس عمیق میکشم تا خودم را کنترل کنم نمیشود! از بسترش فاصله میگیرد و در جایش می نشیند. صورتم را به طرف دیگری میکنم و با لحن تندی میگویم: _چی به حاج آقا گفتین؟ شما چرا همچین کاری کردین؟ اصلا فکر کردین در موردش؟ شاید اون کسی که من میخوام شما نباشید! شایدم اون کسی که شما میخواین من نباشم! تحت تاثیر عواطف زودگذر قرار گرفتین، این نمیتونه برای یک زندگی باشه. کمان لبهایش افتاده میشود و مثل ماتم زده ها به گوشه ای خیره میشود. حرفم را میزنم و منتظر جوابش می مانم. با دو دلی که در نگاه و صدایش است، شروع میکند به حرف زدن. _من... فکر نمیکردم اینقدر ناراحت بشین. میدونم اون کسی که شما میخواین من نیستم! شما یه کسی میخواین که بیشتر از من اهل دین باشه. ولی... نتونستم که نگم... گفتنش که ایرادی نداره! شما هم گفتین نه! روم نشد مستقیم بهتون بگم...یعنی به خودم حق همچین کاری نمیدادم برای همین حاج آقا رو فرستادم. من... من عذر میخوام واقعا... لطفا ازم دلخور نشین! حرفهایش، آن نگاه مظلومانه اش مثل آب بودند و آتش خشمم را خاموش کردند‌. دلم نمیخواهد دل کسی را بشکند برای همین دنبال دلیل میگردم تا خودش هم بفهمد ما نمیتوانیم باهم زندگی کنیم. _ببینید! شما توی یک سازمان کمونیستی و مارکسیستی فعالیت دارین. شما پایبند به اون قوانین هستین، اصلا شما میدونین اعضای سازمان حق ازدواج ندارند مگر به مصلحت، که مجبور بشن ازدواج تشکیلاتی کنن؟ +من همه ی اینا رو میدونم و کسی حق روابط عاطفی نداره چون جلوی مبارزه رو میگیره.من میدونم ولی قبولش ندارم!مبارزه، مبارزه است و نمیتونه جای زندگی یک آدم رو بگیره. _ولی اگه اون آدم چریک باشه چی؟ +من چریک نیستم! _شما که یه خط در میون با سازمان مشکل دارین چرا جدا نمیشین؟ شاید اینطور بتونم به پیشنهادتون فکر کنم. با ناباوری نگاهم میکند و با پوزخندی رویش را برمیگرداند. +من به اسلحه ام ایمان دارم. _چطور از طرف مردم وکیل شدین که انقلاب راه بندازین با چهارتا اسلحه و فشنگ؟ شما هدفتون سقوط شاهه اما بعدش چی؟ ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ بتادین را که میریزم، چشمانش
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ +بعدش حکومت میکنیم دیگه، نفت رو عادلانه تقسیم میکنیم و نمیزاریم مردم توی فقر باشن. _بینید افراد رده بالای سازمان شما همه‌شون فاقد مشروعیت و مقبولیت هستن. کسی باید رهبری حکومت رو بگیره که تقوا داشته باشه و پول ملتو بالا نکشه. شما یه سال، دوسال یا اصلا ده سال میتونی چشمتو به روی ثروت وسوسه کننده ببندی اما بعدش چی؟ تا تقوا اونم الهیش نباشه و خدا رو ناظر ندونی، نمیتونی حکومت سالم داشته باشی. +کی گفته مشروعیت و مقبولیت ندارن؟ _فرض کنیم دارن اما مشروعیت و مقبولیت شون به آیت الله خمینی نمیرسه! خیابونها و تظاهرات به عشق ایشون و به پیروی از مکتبشون پر میشه. +خودتونم میدونین من مارکسیسم و اینا رو قبول ندارم. منم مسلمونم! با خودم عهد کردم دست از عقاید اسلامیم بر ندارم و با عقاید و بعضی کاراشون مخالفم‌. اینکه شما کس دیگه ای رو دوست دارین، برای نه گفتن دلیل خوب تریه! چقدر بی پروا! اصلا این حرفش را از کجا میگوید؟ _من همچین حسی به هیچکس ندارم. فعلا میخوام مبارزه کنم، شما هم مصمم هستین. چرا میخواین این ازدواج صورت بگیره؟ من بار اضافی ام براتون و جلوی دستو پاتونو برای مبارزه میگیرم. +کی همچین حرفی زده؟ جلوی دستو پا چیه؟ شما میدونین این حرفاتون دقیقا مثل سازمانه؟ مگه نمیشه دو نفری مبارزه کرد؟ اصلا اینطور من خیلی چیزا از شما یاد میگیرم. _من فراریم، شاید... شاید که نه! اصلا امکان زندگی اونم تو آرامش نداریم اونوقت. +خب منم اعدامیم! به جرم کار توی یک تشکیلات مسلحانه علیه حکومت و رژیم. جرم من کمتره یا شما؟ خودش را به آب و آتش میزند تا نظرم را جلب کند. پسر بدی نیست و همین عضویت در سازمان دلم را راضی نمیکند.با لبخند خاصی میگوید: _دیگه چی؟ بازم دلیل هست؟ +من اینطور نمیخوام ازدواج کنم... پدر و مادر من تهران نیستن و نظرشونو نمیدونم. این بار سکوت میکند و کمی در جایش تکان میخورد. _فکر میکنم خودتون هنوز نفهمیدین تو چه شرایطی هستین. شما فراری هستین و ساواک در به در دنبالتون میگرده! این وضعیت تا وقتی که شاه و دولتش باشن همینه! پس عملا نمیدونین کی شرایط عادی میشه. پس توقع یک جشن عروسی در هیچ جای ایران نداشته باشین! فکر نمیکردم حرفم را اینطور برداشت کند! واقعا برایم خنده دار بود! او مرا نمیشناخت چون اگر می شناخت باید میدانست که جشن عقد و عروسی برایم بی اهمیت است و ساده زیستن خصلت زندگی انبیا و معصومین است. _دیدین گفتم! منو شما فکرمونم شبیه هم نیست. شما عقیده ی منو نمیدونین و با یک سایه ای که از دور خوشگله و از نزدیک نمیدونین دقیقا چطوره، چطور میتونین برنامه ی زندگی بریزین؟ من منظورم رضایت پدر و مادرم بود درحالیکه مراسمات و تشریفات برام مهم نیست. از بچگی توی یک خانواده ی ساده بودم و به ساده زیستن افتخار میکنم. بیچاره وا میرود. با ناراحتی میگوید: _راستش حاج آقا رو فقط به همون دلیل نفرستادم. دلم نمیخواست جواب نه رو از زبون خودتون بشنوم. ولی خب چاره چیه؟ رویش را از من مخفی میکند و به آرامی میگوید: _ان شاالله خوشبخت بشین... ته دلم برایش میسوزد. کاش عقایدمان نزدیک بهم بود و دلش را نمیشکستم!نمیدانم اگر در آن شرایط بودم از سر دلسوزی رضایت میدادم یا از ته دل! نمیدانم... از حاج آقا خواهش میکنم پیش مرتضی بماند و من بروم جایِ دیگری. حالا که جواب منفی را داده ام بهتر است جلویش ظاهر نشوم و دردش را بیشتر نکنم. حاج آقا مرا به خانه ی سرایدار میفرستد. آنجا که هستم صبح ها دو ساعت بیرون میروم و اعلامیه ها را در تاکسی و اتوبوس ها پخش میکنم. زن سرایدار، آدم خوبیست. از آن مادرهای همیشه دلواپس است! لواشکهایش حرف ندارد و از وقتی فهمیده دوست دارم برایم جدا کرده است. بیچاره مرد سرایدار چون من راحت باشم کمتر به خانه اش می آید. چند روزی می شود که مرتضی را ندیده ام او هم از حجره بیرون نمی آید. نمیدانم چه کسی پانسمانش را عوض می کند اما امیدوارم مراقب خودش باشد. گاهی کنار پنجره می ایستم و پرده را کنار می زنم و به حجره اش خیره میشوم. گاهی آنقدر آنجا میمانم که اشرف خانم، همان زن سرایدار می آید و می گوید که چند بار مرا صدا زده و من حواسم نیست. بارها از من خواسته تا چیزی بگویم و من طفره میروم که خودش میفهمد و میگوید من هم دلباخته اش شدم.من که باور نمیکنم، این حس فقط یک دلسوزی است و بس... یک روز که از بیرون می آیم حاج آقا مرا صدا میزند و میگوید: _یه جا براتون پیدا کردم. امن و مطمئنه! +کجاست؟ _یه خانومه که شوهرشو از دست داده. لطفا وسایل تونو جمع کنین.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ بتادین را که میریزم، چشمانش
آهانی میگویم و همانطور که به سمت سرایداری میروم. دلم میخواهد یک بار دیگر بنای حرف زدن بگذارد. استغفرلله ای میگویم. چشمم به حجره است که اقامرتضی بیرون می آید و نگاهمان باهم مخلوط میشود. تا به خودم می آیم گامهایم را سریعتر به طرف سرایداری برمیدارم. وسایلم را توی ساک کوچکم میگذارم و از اشرف خانم خداحافظی میکنم. بیرون که می آیم، اقامرتضی و حاج آقا را می بینم که باهم حرف میزنند. اقامرتضی با دیدن ساکی که در دستم است اخم می کند و به حاج آقا چیزی میگوید. حاج آقا هم لبخند میزند و چیزی در گوشش میگوید. بهشان که میرسم سلام میدهم و جوابم را میدهند. اقامرتضی سرش را پایین می اندازد و میگوید: _بهتون هر از گاهی سر میزنم. در لحن اش کینه و دلخوری نمیبینم اما از شنیدن "هر از گاهی" خوشحال نمیشوم. به خودم نهیب میزنم که انتخاب خودم بوده پس دندم نرم و چشمم کور باید بکشم... _زحمتتون میشه. +کمیل بیشتر از اینا به گردنم حق داره. تمام گفت و گومان همینقدر بود و حاج آقا به ماشین دم در اشاره میکند و میگوید: _منتظر ماست. دلم میخواهد بدانم او جایی را دارد؟ ولی توان همچین پرسشی را ندارم و اگر بپرسم و آن وقت جواب بدهد که به ربطی به من ندارد چه؟ مطمئنم همچین آدمی نیست ولی این زبانم است که زیر بار همچین حرفی نمیرود. پشت سر حاج آقا به راه می افتم و صندلی عقب مینشینم. ماشین جلوی خانه ای می ایستد. حاج آقا تشکر میکند و به راننده میگوید بایستد تا بیاید. مرد که انگار حاج آقا را میشناسد چشمی میگوید و گوشه ای پارک میکند. پنج پله ای میخورد تا به در ‌کوچکی میرسد. حاج آقا زنگ را فشار میدهد. دو پسر بچه در را باز میکنند و حاج آقا با خوشحالی آنها را در آغوش میکشد.از زیر عبایش دو کیک و آبمیوه در می آورد و به بچه ها میدهد. بچه ها خیلی خوشحال میشوند و تشکر کنان مادرشان را صدا میزنند. با تعارف حاج آقا کفشهایم را درمی‌آورم و پا جای قدم های حاج آقا میگذارم. صدای زنی می آید و با کنار رفتن پرده ها خانمی با چادر رنگی مقابلمان ظاهر میشود. حاج آقا به زن دست میدهد و زن میگوید: _داداش باز زحمت کشیدی؟ حاج آقا کمی میخندد و پاکت هایی را به دست خواهرش میدهد. _زحمتی نیست! بعد دستی به سر پسرها میکشد و جویای درسشان میشود.حاج آقا مرا به خواهرش معرفی میکند و بهم دست میدهیم. حاج آقا میگوید: _حمیده، خواهرم هستش و محمدرضا و علیرضا پسرای خوبِ دایی هستن! حاج آقا عبایش را درمی‌آورد و با بچه ها بازی میکند. مچ می‌اندازند و حاج آقا آنها را میگیرد و تاب میدهد. گوشه ای می نشینم که حمیده خانم می آید و سینی چای را مقابلم میگیرد و با لبخند تعارف میکند تا چای بردارم. تشکر میکنم و استکان را روی نبلکی می گذارم و قند را هم کنارش. حمیده خانم برای حاج آقا هم کنار می گذارد و حمیده خانم کنارم مینشیند. دست را روی پایم میگذارد و با لبخندی که شباهت بسیاری به لبخند حاج آقا دارد، میگوید: _راستش حسن آقا همه چیزو بهم گفت. منم از خدامه یه همدم و همزبون کنارم باشه برای همین فوری قبول کردم. از طرفی هم مادرتون رو میشناسم و مشهد یک باری دیدمشون. ماشاالله! چه خانمی! چه شیرزنی! یک بار دیدمشون اما انگاری سالهاست می شناسمشون. راستش قدیمترها خانواده ها باهم رفت وآمد داشتن. به گمونم نباید یادتون باشه چون خیلی کوچیک بودین. درسته؟ از این که اینقدر بهم نزدیک بودیم تعجب میکنم و میگویم: _نه، من یادم نمیاد. حمیده خانم آهانی میگوید و سکوت می کند. چند دقیقه ای که میگذرد با خنده میگوید: _چایی سرد شدا! داداش شما هم چایی تونو بخورین این پسرا تا فردا صبح هم باهاشون بازی کنین، آماده ان! حاج آقا چایش را مینوشد و بنا بر رفتن میگذارد؛ از حاج آقا تشکر میکنم و همراه حمیده خانم به بدرقه شان میروم. نوای اذان ظهر بلند میشود و حمیده خانم ساکم را برمیدارد و به اتاقی میبرد. پسرها مودب گوشه ای نشسته اند و گاهی پچ پچ می کنند انگار نه انگار همین چند دقیقه ی پیش باهم کشتی میگرفتند. حمیده خانم سجاده ای برایم پهن می کند و بعد از وضو گرفتن نمازم را میخوانم‌. بوی قرمه سبزی خانه را برداشته و دلم ضعف میرود.بعد از نماز عصر، سجاده را تا می کنم و روی طاقچه میگذارم. لباس بلندی و همراه با روسری میپوشم و به آشپزخانه میروم و تقی به درش می زنم و میپرسم: _اجازه هست؟ ... ✍🏻مبینا رفعتی ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
19.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴روزتان قرآنی (💟 برای خوبان ارسال کنید) 📖 تلاوت صفحه ۴۸۷ قرآن کریم ، با قلم قرآنی هُدی 💐 هدیه به امام زمان علیه السلام ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠اهمیت استغفار در ماه رجب به روایت "آقا مجبتی تهرانی" ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮 🔮🔭 🔭 💎 تقویم نجومی 💎 ✴️جمعه 👈14 دی /‌ جدی 1403 👈2 رجب 1446👈3 ژانویه 2024 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. 🌺 ولادت امام هادی علیه السلام." به روایتی" ❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است: ✅خواستگاری و عقد و عروسی. ✅مسافرت. ✅خرید و فروش. ✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅خرید سلف. ✅جابجایی و نقل و انتقال. ✅عقد قرارداد. ✅قرض و وام دادن و گرفتن. ✅و معاملات خوب است. ✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی و دریافت تقویم هر روز کافی است کلمه "تقویم همسران "را در تلگرام یا ایتا و سروش جستجو کنید و به ما بپیوندید. 🚘مسافرت: مسافرت خوب است. 👶زایمان خوب و نوزاد صلاحیت تربیت باشد. 👩‍❤️‍👨مباشرت امروز: مباشرت پس از فضیلت نماز عصر مستحب و فرزند حاصل دانشمندی مشهور و شهرتش جهانگیر شود. ان شاءالله. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج دلو و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✳️درختکاری. ✳️امور کشاورزی و زراعی. ✳️خرید خانه. ✳️رفتن به منزل نو. ✳️ختنه نوزاد. ✳️شراکت و امور شراکتی. ✳️و کندن چاه و کانال نیک است. 🟣نگارش ادعیه و حرز و برای نماز حرز و بستن آن خوب است. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه و مباشرت. مباشرت امشب: مباشرت برای سلامتی بدن توصیه می گردد. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت. طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث حاجت روایی می شود. 💉💉 حجامت. فصد زالو انداختن یا در این روز از ماه قمری ،خوب نیست. 😴😴 تعبیر خواب امشب: خواب و رویایی که شب شنبه دیده شود تعبیرش از آیه ی 3 سوره مبارکه " آل عمران " است. نزل علیک بالحق مصدقا لما بین یدیه... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که سه چیز خوب و پی در پی به خواب بیننده برسد. ان شاءالله. شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید. ✂️ ناخن گرفتن. جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود... ✴️️ وقت استخاره. در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است. ❇️️ ذکر روز جمعه.   اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد . 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🌸زندگیتون مهدوی 📚 منابع مطالب کتاب تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان @taghvimehamsaran با این دعا روز خود را شروع کنید 🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟 ✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨ 🔭 🔮🔭 🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
⊰━━━⊰ ≼ِ✺ ✺≽ ⊱━━━⊱ 🗓 ۱۴ دی | جدی ۱۴۰۳ 🗓 ۲ رجب ۱۴۴۶ 🗓 3 ژانویه 2025 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام 🗞 وقایع مهم شیعه: 🔹ولادت امام هادی علیه السلام بنابر روایتی 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️8 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام ▪️11 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️13 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ▪️23 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ✅ روز ۱۰۰ مرتبه: اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ؛ خدایا بر محمد و آل محمد درود فرست و در فرج ایشان تعجیل فرما. ✅ روز به اسم است و در کنار این ذکر می‌توانید در روز را نیز بخوانید. خواندن ذکر روز شدن می‌شود. ✅  (یا ) ۲۵۶ مرتبه بعد از نماز صبح موجب در می‌شود. 📚 شب : طبق آیه ی ۳ سوره می‌باشد. ⛔️ برای و دادن روز مناسبی نیست. ✅ برای و روز مناسبی است. ✅ برای گرفتن روز مناسبی است. ✅ برای روز مناسبی است‌. ✅ برای و روز مناسبی است. ✅ برای و روز مناسبی است‌‌‌. ✅ امشب برای خوب است. ✅ برای رفتن روز مناسبی است. 🔰زمان : از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است. 🔹امروز روز مناسبی است. 🔹امروز برای شروع کارها مناسب است. 🔹دید وبازدید با دوستان و خویشاوندان خوب است. 🔹کسی که در این روز بیمار شود زود خوب میشود. 🔸کسی که امروز گم شود، پس از چند روز پیدا میشود، 🔸قرض دادن و قرض گرفتن خوب است. 🔸این روز برای برگزاری مجالس عروسی و جاری ساختن صیغه ی عقد، مناسب است. 🔸کشاورزی و باغبانی وآبیاری و خرید و فروش محصولات زراعی خوب است. 🔸خرید و فروش و تجارت، نیکو است 🔹میانجیگیری برای اصلاح ذات البین و رفع اختلافات دوستان و خویشاوندان خوب است. 🔹کسی که در این روز متولد شود، تربیتش نیکو خواهد بود. 🔹رسیدگی به ایتام  ونیازمندان و بیچارگان خوب است. 🔹صدقه دادن خوب است. 🔸 حجامت وفصد(فصد=رگ زنی)، در این روز خوب نباشد. 🔸رَک اَرقنوع یا به اصطلاح ماه ترکی، قوت روح، امروز در《 کعب پاها 》است.👈🏻باید مراقب بود که امروز به آن آسیبی نرسد. 🔸مسیر رجال الغیب از میان غرب و جنوب میباشد.بهتر است هنگام حرکت به سمت محل کار یا در مکانی که حاجتی دارید رو به این سمت نهاده و از ایشان یاری بطلبید.چون کسی در نزد شروع در شغلی و سفری روی خود را به طرف ایشان کند و همت از ایشان طلبد، بدین نهج (صورت): بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیم، اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا رِجالُ الغَیبِ. اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیَّتُهاَ الاَرواحُ المُقَدَّسَةِ. اَغیثُونی بِغَوثِهِ و اُنظُروُا اِلَیَّ بِنَظرَةٍ یا رُقَبا یا نُقَبا یا نُجَبا یا اَبدالَ یا اَوتادَ یا غَوث َیا قُطُب👈🏼و به هر زبانی که خواهد، مطلب خواهد و شروع در مدعا کند، البته به مقصود رسد. 🌺   🌺 مرحوم نراقی ره می گوید از اموری که موجب ازدیاد رزق می گردد این است ( دقت شود ) از فجر صادق ( اذان صبح ) تا خواندن نماز صبح 100 مرتبه بگو : سُبْحانَ اللهِ العَظیمِ أَسْتَغْفِرُاللهَ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ و نیز بعد از نماز صبح سُبْحَانَ اللَّهِ وَالْحَمْدُ لِلَّهِ وَلاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَاللَّهُ أَكْبَرُ را 33 مرتبه و الله اکبر را 34 مرتبه بگو و بعد از نماز مغرب نیز همین اذکار را تکرار کن و نیز بعد از نماز صبح 70 مرتبه بگو : اَسْتَغْفِرُ اللّهَ رَبِّی وَ اَتُوبُ اِلَیهِ و 100 مرتبه در صبح وشب بگویی : لا إلهَ إلا اللّهُ المَلِكُ الحَقُّ المُبین و ذکر لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظيمِ را زیاد بخوانی. منبع : خزائن ص 434 ☜ صبح05:45 طلوع آفتاب07:14 ☜ ظهر12:09 اذان عصر14:45 ☜ آفتاب17:03 اذان مغرب17:24 ☜ عشاء18:14 نیمه‌شب شرعی23:24 🗓 مخصوص روز است‌‌. ⏰ ذات الکرسی ۴:۱۶ صبح 🤲 خواندن در زمان میشود. ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺