کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۷۳ و ۷۴ بدون حرف دیگری چند لباسی را
_سرتون شکسته! باید برین بیمارستان!
+مهم نیست. بزارین حرفمو بگم.
فکر نمیکردم این چنین جواب بدهد؛ انگار حرفش خیلی مهم است شاید هم دلخور است زود میخواهد بگوید و برود.
_بفرمایین.
+به بچه ها سپرده بودم تا خبری از دایی تون بگیرن؛ امروز یکی از دوستام که ملاقات یکی از زندانیای سیاسی رفته بود. از دایی شما هم پرسید که گفت بردنش کمیته ی ضدخرابکاری انگار خیلی هم مقاومت میکنه. گفتم خبر سلامتی اخیرشو بدم.
_اخیر؟
+بله خب، کسی که مقاومت کنه سرنوشت خوبی نداره. سلامتی هم به معنای تندرستی نیست، سلامتی توی کمیته ی ضدخرابکاری یعنی هنوز نمُرده!
دلشوره به دلم می افتد و نگاهم را به اقامرتضی میدهم. تنها کاری که از دستم برایش برمی آید دعاست و دعا میکنم:
_ان شالله خودِ خدا توانش رو به دایی و ما بده.
+همش این نیست!
_دیگه چیه؟
+اونا دنبال شما هم هستن. سراغتونو از دانشگاه گرفتن و سوابق تونو میدونن.
با اون حرفاتون فکر میکنن یه شست و شوگر مغز از نوعِ حرفه ای هستین.یه خرابکار با اعلامیه، اونا از فعالیت های شما هم خبر دارن. نمیدونم چطور ولی انگار مسجد سپهسالار در امان نیست.
ای وای، خبرهای بد مثل طوفانی آرامش دو دقیقه پیش ام را برهم میزنند. ادامه میدهد:
_من از دور مراقبتون هستم ولی شما هم مراقب خودتون باشین.
غصه ام از حاج آقا امامی است و به خودم فکر نمیکنم.آرام زیر لب با خودم زمزمه میکنم:
_مسجد سپهسالار...
+نگران نباشین من به اونها هم خبر دادم، به حاج آقا امامی.
تا حدودی خیالم آسوده میشود و تشکر میکنم.
_من باید چیکار کنم؟
دستش را از هم باز می کند و به جلو نگاه میکند.
+کار خاصی نیست. شما باید کمتر از خونه بیاین بیرون و اینکه دور اون دوستتون و هر کسی که از دانشگاه میشناسین خط بکشین.
_آها.
+الان براتون کپسولو گاز میکنم.
_زحمت نکشین، خودم میرم.
به دور و بر نگاه میکند و میگوید:
+اینجا که گاری نیست، پس خودم میبرمتون.
به طرف ایستگاه گاز میرویم و کپسول را برایم گاز میکند. در طول راه حرف دیگری نمیزنیم و یک موسیقی بی کلام از ضبط پخش میشود.
جلوی خانه ترمز میکند و کپسول را بالای پله ها میگذارد و در حالی که سرش پایین است؛ میگوید:
_پس حرفام یادتون نره. اگه کاری، چیزی داشتین به حاج آقا بگین تا بهم بگن. خداحافظ.
زیر لب خدانگهداری میگویم و به پیکانش که دور میشود نگاه میکنم.کلیدی که از حمیده گرفتم را توی قفل میچرخانم و در را هل میدهم.
حمیده از صدای در به استقبالم می آید و باهم کپسول را به گاز وصل میکنیم.توی نشیمن می نشینم و به گوشه ای خیره میشوم.
حمیده کنارم مینشیند و خودم را جمع میکنم و سعی میکنم بخندم.به سینی چای اشاره میکند و میگوید:
_حتما خیلی خسته شدی، یه چای بخور!
لبخند کمرنگی روی لبم مینشانم و استکان را برمیدارم. قند را گوشه ی لپم میگذارم و چای را سر میکشم.
دستش را روی پایم میگذارد و سرش را کج میکند.
_تو فکر نباش دختر! بگو چته؟ گاری گیرت کرد؟
لب ورمیچینم و آرام میگویم:
_نه!
حمیده به صورتش میزند و میگوید:
_ای وای! نگو که تا خود ایستگاه کشون کشون بُردیش! دختر کمرت...
وسط حرفش میپرم و میگویم:
_با ماشین رفتم.
+آها، خب خداروشکر. میزاشتی خودم میرفتم.
_یه خبرایی شنیدم.
+چی؟
_داییمو بردن کمیته، میگن فعلا زندهاس. دنبال منم هستن، من میترسم...نه برای خودم.... برای شما! کاش برم.
حمیده خودش را بیخیال میگیرد و با چشمان ریز نگاهم میکند.
_خب کمیته جایِ خطرناکیه ولی داییت از پسش برمیاد. بسپار به خدا...در مورد خودتم که من گفتم، این تنها کاریه که میتونم انجام بدم. من سالها توی همچین شرایطی زندگی کردم و عادت دارم، غصه نخور تو!
سکوتِ سنگینی بینمان سر میگیرد.حمیده با چشمانش تمام اجزای صورتم را از دید میگذراند و میگوید:
_مطمئنی چیز دیگه ای نیست؟
باز هم حرفی نمیزنم. حمیده سینی را می خواهد ببرد که دستش را میگیرم و میگویم:
_میخوام باهات حرف بزنم
+جانم؟
_حمیده! من ضعیف شدم. من واسه ی عقیده ام از دانشگاه انصراف دادم اما الان حس خوبی به رد کردن آقامرتضی ندارم. چرا؟ من ضعیف النفس شدم نه؟
خنده اش میگیرد و بعد از قطع خنده اش بریده بریده میگوید:
_ببخشیدا! به تو نخندیدم. یاد خودم افتادم!
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۷۵ و ۷۶ حاج آقا از اوضاع و احوالاتم
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۷۷ و ۷۸
_خب یه چیزی بگو بهم.
+ببین من که میگم تو آقامرتضی را دوست داری ولی نمیخوای قبول کنی. من قبول دارم عقایدتون شبیه هم نیست اما همیشه که نباید شبیه هم فکر کنین اصلا بنظرم تو بیشتر از اون روی عقاید مصممی، بعدشم اونم لامذهب که نیس بدبخت! اونم قبول داره چیزایی که تو قبول داری ولی میدونی این سازمانِ مجاهدین ازین بچه مذهبیا سواستفاده میکنن. من شنیدم کلی کتابو کلاس عقیدتی دارن، شاید اونطوری شست و شوی مغزی دادنش! تو میتونی درستش کنی، مخصوصا وقتی که پایِ عشق بیاد وقت.
_اما اگه نشه چی؟
+این که کاری نداره. تو شک داری، درسته؟
_خب معلومه.
+اگه استخاره بگیریم چطور؟
_من استخاره رو قبول دارم به شرط آدمش.
+امشب بریم امام زاده صالح، یه مرد روضه خون همیشه اطراف امامزاده است. خیلی مرد خوبیه، من استخاره هاشو قبول دارم واقعا خدایی... بریم؟
_من هوای زیارتم کردم، ازین بهتر نمیشه دیگه.
+خب ان شاالله خیره دیگه.
بلند میشویم و حمیده سراغ غذا درست کردن میرود و من هم به دفترم پناه میبرم. وقتی دست به نوشتن میبرم و افکار توی سرم را، حسم را توی یک برگه مینویسم واقعا سبک میشوم.
عصر با کمک حمیده خانم چند تشت لباس میشوییم. طوری از خانه بیرون میرویم که برای نماز مغرب و عشا به حرم میرسیم.
نمازمان را به جماعت میخوانیم و دعا و زیارت میکنیم و از حرم بیرون می آییم.
حمیده خانم صحن کوچک جلوی حرم میگردد
و به پیرمردی اشاره میکند.به دنبالش می روم و کنارش می ایستم. پیرمردی با کلاه سبز و محاسن سفید گوشه ای نشسته و زیر لب ذکر میفرستد.
آرامشی در چهره اش موج میزند که من هم تحت تاثیرش قرار میگیرم. حمیده احوالپرسی میکند
و پیرمرد با سری که پایین است، جوابش را میدهد.من هم سلام میدهم و با حیا جوابم را میدهد.
_حاج آقا ما یه استخاره میخوایم.
لبخندی میزند و میگوید:
_نیت کنید.
توی فاصله ای که قرآن اش را در بیاورد من هم نیت میکنم و به خدا توکل میکنم.
با خودم میگویم اگر استخاره خوب نبود دیگر اسمش را هم نمیبرم و فراموشش میکنم.
پیرمرد ذکری میگوید و با چشمان بسته صفحه ای می آورد و آیه ای میخواند.
لبخندش پر رنگ میشود و میگوید:
_خیلی خوبه، توی این راه به خیلی چیزها دست مییابید که خطرها در برابرش ارزش نداره. عاقبتش خیره!
حمیده نگاهم میکند و لبخند میزند. ناخودآگاه من هم میخندم و در دلم شاد میشوم.
اشکی روی گونه ام میچکد و پاکش میکنم. حمیده تشکر میکند و خداحافظ میگوید.
من هنوز توی شوک هستم، به زور زبانم را تکان می دهم و سپاسگزاری میکنم.
پیرمرد با دستان چروکیده و لرزانش می گوید:
_پسرِ خوبیه انشاالله که خوشبخت میشید.
هم من و هم حمیده تعجب میکنیم پیرمرد زاهد چگونه فهمید من برای چه استخاره گرفتم؟
چیزی نمیگوییم و در عالم بُهت فرو میرویم و دور میشویم.توی تاکسی بیرون را نگاه میکنم
انگار پرنده دلم از قفسی رها میشود و در آسمان به پرواز درمیآید.حمیده دستش را روی پایم میگذارد
و با لبخندی به من نگاه میکند. دستم را روی دستش میگذارم و لبخندی تحویلش میدهم.
به خانه که میرسیم، محمدرضا و علیرضا خوابیده اند.حمیده محمدرضا را بلند می کند تا سر جایش بخوابد؛
من هم علیرضا را بغل میکنم و روی تشک میگذارم.حمیده میخواهد شام درست کند که میگویم اشتها ندارم.
چای میریزد و باهم به حیاط میرویم.بخار چای در هوا میچرخد و میخواهد خودش را به آسمان برساند.
باغچه ها نمدار هستند و صدای جیرجیرک به گوش میرسد.به سردی هوا آن هم در نزدیکی آذرماه توجه نمیکنیم.
گرمای درونمان آن قدر زیاد است که سردی را حس نمیکنیم.
به آسمان خیره میشوم و به ستاره ای اشاره می کنم و می گویم:
_اون ستاره رو میبینی؟ خوشبحالش ازونجا داره به ما و روزگارمون میخنده. زندگی بعضیا از دور قشنگه ولی از نزدیک مثل لجنزاره.
+راست میگی.
استکان چای را به دستم میدهد و میپرسد:
_تصمیمت چیه؟ میخوای چیکار کنی؟
+وقتی خدا میگه خوبه من چیکاره ام دیگه
_این یعنی یه عروسی افتادیم؟
میخندم و میگویم:
+نه به باره نه به داره!
_اتفاقا هم به باره هم به داره! من مطمئنم اون تو رو دوست داره.
+ولی امروز سنگین رفتار میکرد، انگار میخواست زودتر بره!
نچی میکند و میگوید:
_تو مردا رو نمی شناسی! اونا وقتی بیتوجهی می کنن یعنی تو اوج حس هستن. اون بخاطر تو این کارا رو میکرده و اینکه بتونه بعدا ببینتت و تو ازش بدت نیاد. میفهمی چی میگم؟
حرفهایش برایم قابل هضم نبود؛ این چه نوع دوست داشتنی است دیگر!
+خب این چه نوع دوست داشتنه!
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۷۵ و ۷۶ حاج آقا از اوضاع و احوالاتم
_ببخشیدا شما هم همینطور بودی، اول بی توجهی و بیخیالی بعدشم عذاب وجدان.
+چیکار کنم حمیده؟
_تو اول بگو دوستش داری؟
خاطراتم را مرور میکنم از اولین بار در بوستان دانشگاه که بی خبر روی زندگی ام سایه انداخت؛ آن شب که از ترس کم مانده بود سکته کنم و با چوب به سرش زدم!
ناخوآگاه خنده ام می گیرد و از خودم میپرسم با چه عقل و منطقی میخواهد با من ازدواج کند؟ من که کم برای اذیت کردنش نگذاشته بودم!
با صدای حمیده دست از افکارم برمیدارم و به او گوش میدهم.
_میگم دوستش داری؟
+نمیدونم... فقط اینو میدونم که وقتی بهش فکر میکنم حالم خوبه، همین!
_عشق اولش با ندونستن وارد قلبت میشه و هوش و حواس از سرت میپَرونه. خاصیتش همینه! برا همینه آدم عاشق عیب طرفشو نمیفهمه که بعدش بخواد بدونه!
+خیلی چیز عجیبیه!
نگران نگاهم میکند و میگوید:
_هر کی وارد وادی عشق شده، سالم برنمیگرده. چون اولا دلشو میبازه و ثانیاً هوششو ضایع میکنه.
+ولی من همیشه فکر میکردم وقتی عروسی کنم، مامانم یه طرفم میشینه و خواهرم یه طرف...به نگاه های آقاجونم فکر میکردم وقتی منو تو لباس عروس ببینه. به اشکای داداشم که ازم پنهون کنه وقتی دارم از خونه شون میرم. ولی الان هیشکی دورم نیست! مگه میشه اینطور عروسی کرد؟ اصلا اونا راضی نیستن!
_بهت حق میدم، هر دختری آرزوش اون روزه. ولی دست سرنوشت ما رو داره از زندگی عادی مون دور میکنه. خیلی چیزا داره تغییر میکنه، تو از راضی و ناراضی اونا نترس. من به حاج حسن میگم که نامه بنویسه برا بابات. هم رضایتشونو بگیره هم در جریان بزارتشون.
آهی میکشم و سرم را به سمت آسمان میگیرم. حمیده دستش را روی شانه هایم میگذارد و میگوید:
_راه سختی رو انتخاب کردی. تو اگه بخوای تو این وضعیتت تنها باشی، زیاد دووم نمیاری. اما اگه دونفر بشین بهتره! اونوقت هوای همو دارین تازه اونم خودش این کارس و میتونه توی این فرار و زندگی مخفی کمکت کنه.
+آره، مبارزه سخته! راستش فکر نمیکردم تا این حد سخت باشه.
_پشیمونی؟
سرم را سریع به طرفش برمیگردانم و با قاطعیت میگویم:
+اصلا! اگه دوباره به عقب برگردم باز هم راه من همینه! بالاخره ما میخوایم حکومت اسلامی داشته باشیم پس باید زندگی و جوونیمونو به پاش بریزیم. انقلابی که با خون آبیاری نشه زود خشک میشه و از درون و بیرون می پوسه. فقط امیدوارم آینده ها قدرشو بدونن، بفهمن ما داریم چطور زندگی میکنیم. چطور از عزیزانمون بیخبریم، هر لحظه حس میکنیم ساواک پشت دره و ما رو دستگیر میخواد بکنه. من آرزوی عروسی و تحصیل خوب رو فدا کردم، هیچ منتی هم نیست چون بهش باور دارم اما اگه این همه خون بریزه و ده سال، سی سال یا نه شصت سالِ بعد کسی براش دل نسوزونه چی؟!
_توکلت به خدا باشه. ما این انقلابو برای خودش میکنیم تا دستورشو انجام داده باشیم. خدا هم میتونه از این خون ها و درختمون دفاع کنه.
خمیازه ای میکشد و با صدای خنده داری میگوید:
_پاشو بریم بخوابیم.
من هم خوابم میگیرد و قبول میکنم. همین که سرم را روی بالشت میگذارم خواب مرا همچون رودی با خود میبرد.
صدای اذان مرا از خواب بیدار میکند و با وضو گرفتن برای نماز حاضر میشوم.سحر دلگیری ست، باران روی زمین نقش بسته و با دستش به شیشه ها میزند.
به شیشه ی اتاق نزدیک میشود و ها میکنم. شیشه بخار میگیرد
و با سر انگشتم دو چشم و یک لبخند میکشم، همین که لبخند تمام می شود قطره اشکی از چشم آدمک پایین می افتد.لبخندی به شیشه میزنم و دور می شوم.
محمدرضا و علیرضا از اینکه جمعه است، بال در آورده اند و به خیال اینکه تا شب میتوانند فوتبال بازی کنند تند تند صبحانه میخورند.
حمیده با بچه ها صحبت میکند که بخاطر سردی و باران نمی توانند از خانه خارج شوند.
آنها هم وا میروند و با ناراحتی صبحانه شان را تمام میکنند.بعد از صبحانه محمدرضا و علیرضا گوشه ای نشسته اند و اشک میریزند.
پیش شان مینشینم و با خوبی میگویم:
_بچه ها چرا گریه میکنین؟
محمدرضا اشکش را پاک میکند و میگوید:
_ما حوصلمون سر رفته.
حمیده در حیاط را با ناراحتی می بندد و می گوید:
_لباسا گلی شدن! ای کاش جمعشون میکردم.
به او قول میدهم بعد از باران همگی شان را بشوریم و تمام شوند.علیرضا با لب و لوچه آویزان میگوید:
_من فوتبال میخوام.
حمیده اخم میکند و چون اعصابش بخاطر لباسها هم خورد است، داد میزند:
_ای بابا، هر حرفی رو به بچه ی آدم یه بار میگن. امروز بارون میاد و سرما میخورین!
حمیده را آرام میکنم و به آشپزخانه میرود. به محمدرضا و علیرضا میگویم:
_مگه همه ی بازیا بیرون خونه ست؟ من بهتون یه بازی یاد میدم که حوصلتون سر نره، قبوله؟
هر دوشان با ذوق نگاهم می کنند و می گویند:
_چه طوری؟
چشمکی میزنم و میگویم:
_الان میام.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ _خب یه چیزی بگو بهم. +ببین
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۷۹ و ۸۰
کاغذی برمیدارم و تکه تکه میکنم و نام سه میوه را روی پنج کاغذ مینویسم.کنار بچه ها مینشینم و میگویم:
_نگاه کنین توی این کاغذا سه نوع میوه است که پنج بار نوشته شده. ما این کاغذا رو بین خودمون میچرخونیم؛ هر کی زود تر پنج تا کاغذ از یک نوع میوه رو کامل کرد برندس!
علیرضا و محمدرضا نگاه هم میکنند و همزمان میگویند:
_بازی میکنیم.
نیمساعتی با بچه ها بازی میکنم و حتی با اینکه تا پای پیروزی میرم، کاغذم را به آنها میدهم.
خنده شان دلم را جلا میدهد. یک ساعتی را به خنده میگذرانیم که حمیده سراغ بچه ها می آید تا مشقهایشان را بنویسند.
محمدرضا خیلی هوای علیرضا را دارد و اول درس های او را میگوید و بعد درس های خودش را مینویسد. حمیده صدایم می زند و می گوید:
_حاج حسن امروز یه توک پا میخواد بیاد، بهش بگم با آقامرتضی حرف بزنه؟
کمی مکث میکنم و میگویم:
_نه!
+چرا؟ تصمیمت عوض شد؟
_نه، ولی میگم خودش دوباره پا بزاره جلو بهتره.
+خب ما هم طوری نمیگیم که بفهمه نظرت عوض شده.
_نه، فعلا نگین تا ببینم دوباره کی پیشنهادشو میخواد تکرار کنه. شاید میخواد فراموشم کنه و اگه بهش بگین مجبور یا اذیت بشه.
حمیده شانه اش را بالا می اندازد و میگوید:
_والا چی بگم. هرچی خودت صلاح میدونی عزیزم، ان شاالله خوشبخت بشی.
تشکر میکنم و سراغ دفترم میروم. دلم برای به بیرون رفتن و اعلامیه پخش کردن تنگ شده، احساس میکنم مثل پرنده ای شده ام که بال و پرش را بسته اند.
خاطراتم را به آنجایی میرسانم که برای اولین بار مرتضی را میبینم. همان روز که به نقطه ای خیره میشد و حرف میزد. انگار کسی را نگاه میکرد!
انقدر غرق نوشتن می شوم که حمیده بالای سرم می آید و میگوید:
_غذا یخ کرد دختر! کجایی؟
دست پاچه میشوم و میگویم:
_هَ... همینجام!
+گلوم پاره شد از بس صدات زدم.
_عه! ببخشید. الان میام.
سر سفره علیرضا با شوق از بازی مان تعریف می کند و اینکه خیلی به او خوش گذشته است.
ظرف های ناهار را میشویم و با بند آمدن باران لباس های باقی مانده را باهم میشوییم.
عصر چندین نفر برای بردن لباس هایشان می آیند و پول میدهند.حاج حسن شب نمی آید و حمیده نگران می شود.
دلم میخواهد با مادر تماس بگیرم اما ممکن از تلفن خانه را زیرنظر داشته باشند و دردسرشان شوم.
توی خانه به کلی حوصله ام سر میرود. شب حمیده خانم رادیو را به اتاق می برد و با اشاره به من میفهماند که دنبالش بروم.
موج را روی رادیو عراق میبرد، چیزهایی به عربی، مردی میگوید که ما سردرنمیآوریم.
حمیده میگوید گاهی اوقات حرفهای آقای خمینی را پخش میکند.
رادیو را قایم میکند و میگوید:
_اگه بفهمن کسی رادیو عراق گوش میده... دیگه هیچی..."
صبح به بهانه ی نانوایی از خانه بیرون میروم. توی خیابان و سر یک کوچه با دیدن ماموران شهربانی راهم را کج میکنم و باعث میشود دیر به نانوایی برسم.سه نان میخرم و برمیگردم.
حمیده نگرانم شده و غر میزند که چرا رفتی؟ اگر گیر می افتادی چی؟ جواب فلانی و فلانی رو چی میدادم و...
من هم با حوصله ام سر رفته بود جوابش را میدهم اما توجیه نمی شود.
محمدرضا از صدای حمیده بلند میشود و با چشمان خواب آلود نگاهمان میکند و میگوید:
_چی شده مامان؟
+چیزی نیست، برو علیرضا رو بیدار کن که مدرسه تون دیر شد.
چند لحظه ای بینمان سکوت میشود و در این بین تنها صدای نفس های حمیده شنیده میشود.با لحن آرامی به من میگوید:
_ببین! ریحانه تو مثل خواهر خودمی و هیچ فرقی نداری. اینکه سرت داد زدم دلیلش این بود اگه خواهرمم این کارو می کرد من بازم داد میزدم سرش.
درکش میکنم و دستم را روی شانه اش می گذارم و میگویم:
_حق داری، من باید بهت میگفتم.
چشمانش رنگ مهربانی میگیرند و چشمانش را باز و بسته میکند و لبخند دلنشینی میزند.
حمیده بچه ها را به مدرسه میرساند و من هم در این فاصله مشغول دوختن لباسِ سفارشی اش میشوم.
طرح گلدوزی هایش را هم میکشم و به دنبال نخ ها میگردم اما پیدا نمیکنم.
حمیده که می آید، سراغشان را میگیرم و گلدوزی ها را شروع میکنم.
حمیده تشویقم میکند و میگوید گلدوزی ام هم خوب است.حمیده مشغول تمیز کردن دور و بر میشود و من برای ناهار کوکو سبزی میپزم.
نزدیکی های ظهر که بچه ها برمیگردند، سفره را پهن میکنم و سر ناهار یکی در می زند.حمیده به من نگاه میکند و میپرسد:
_منتظر کسی بودی؟
هاج و واج نگاهش میکنم و میگویم:
_نه!
چادرش را سر میکند و میگوید من به اتاق بروم. به اتاق پناه میبرم که صدای حاج حسن در خانه میپیچد.
_سلام خواهر، ببخشید بد موقع مزاحمت شدم.
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ _خب یه چیزی بگو بهم. +ببین
چادرم را برمیدارم و به طرف در میروم. حاج آقا تا من را میبیند، دست را به احترام روی سینه اش میگذارد و من هم سلام میدهم.
حمیده خانم از چهره ی هراسان برادرش چیزهایی فهمیده برای همین اصرار دارد که داخل بنشیند.
من به بچه ها میگویم مشغول ناهار شوند و خود پیش حاج آقا مینشینم.
حاج آقا دستانش را بهم گره مزند و میگوید:
_والا چطور بگم
حمیده خانم نگرانی اش بیشتر میشود و میگوید:
_طوری شده؟ جون به لب شدیم خب حاج حسن!
+نه نگران نشین. همین آقامرتضی یکم ناخوش احواله، گفتم به شما هم بگم.
هری دلم میریزد، کمی فکر میکنم و به یاد آن روز می افتم.حاج آقا ادامه میدهد:
_طفلکی از پریروز که اومد خونه تب شدید گرفته. سرشم شکسته بود، اول که اجازه نمیداد بخیه کنیم اما بعدش که دکتر اوردم با حرفای دکتر راضی شد.الانم مثل تیکه گوشتی افتاده گوشه ی خونه، نه غذای نه آبی یک کلومم حرف نمیزنه. ازش پرسیدم زخما و سرت که شکسته کار کیه؟ میگه حاجی درد هجری کشیدم که مپرس! میگم شاید زده به سرش خدایی نکرده. ریحانه خانم ازت ممنون میشم یه سر بهش بزنی.
حمیده خدا مرگم بده ای زیر لب میگوید و ادامه میدهد:
_نه حاج حسن، بزار من سوپ درست میکنم. شب خودم و ریحانه باهم میایم.
حرفش را قبول میکنم و حاج آقا بلند میشود و میگوید:
_از خدا چه پنهون از شما هم پنهون نباشه، راستش من میدونستم ریحانه خانم تصمیمشونو گرفتن ولی این بچه رو میدیدم توی اوج تب، ایشونو صدا میزنه گفتم برای بار آخر هم که شده یه تجدیدنظر کنن
سکوت میکنم و حاج آقا را تا دم در بدرقه میکنیم.نفس عمیقی میکشم و در ذهنم مرتضی را در بستر بیماری تصور میکنم. بیچاره دلم برایش میسوزد،
از خودم خجالت میکشم که باعث آزارش شده ام.حمیده خانم مرا صدا میزند تا ناهار بخورم.
یکی دو لقمه ای میخورم و به نقطه ای از سفره خیره میشوم. حمیده میخندد و می گوید:
_نکنه تو هم میخوای مثل اون بشی؟ غذاتو بخور دختر!
لبخند تلخی میزنم و به زور ادامه اش را میخورم.حمیده برای شب سوپ بار می گذارد و من هم به اتاق میروم و دفترم را باز میکنم.
با خودم فکر میکنم چرا دلم برایش به رحم آمد؟ اصلا اگر مرتضی را هم دوست داشته باشم دوست داشتنم برای چیست؟ دلیلش چیست؟
سه سوال را روی کاغذ مینویسم و مثل سوالات امتحانی جواب میدهم.اولین باری که برایش ترحم کردم وقتی بود که با بدنی غرق به خون و صورت رنگ و رو رفته اش در شب تاریک مواجه شدم.
کلاً چهره ی مظلومی داشت،با خودم فکر میکنم اگر قرار است با مرتضی ازدواج کنم
نه بخاطر بی پناهی و بی کسی با او ازدواج کنم...
نه بخاطر یک دوست داشتن...
من مرتضی را دوست میدارم تا واسطه ی عشق بین #من_و_خدا شود.
به خدا میگویم اگر میخواهی من با او باشم، پس برای اینکه روزی این عشق تمام نشود برای عشق #خودت را میانمان بگذاری زیرا که عشق تو به ما همیشه جاری است.
اذان مغرب را که میدهند نمازمان را در خانه میخوانیم. حمیده قابلمه ی سوپش را برمی دارد و برای بچه ها سوپ میکشد، به آنها سفارشاتی میکند.
از خانه بیرون میشویم و زنبیل دست حمیده است، برای اینکه دستش درد نگیرد من از او میگیرم و تا سر خیابان می رویم تا تاکسی بگیریم.
تاکسی ما را حوالی خانه ی حاج حسن پیاده میکند و کمی از راه را پیاده میرویم.
حمیده در میزند و صدای ظهیر می آید. او در را باز میکند و به بغل عمه اش می رود.
حاج آقا دم در می آید و ما را راهنمایی میکند؛ از حیاط نقلی رد می شویم و به خانه میرسیم.
خانه ی ساده ای دارند اما در عین سادگی زیباست.حاج خانم هم به استقبال مان می آید و باهم روبوسی میکنیم.
ظهیر مدام گوشه ی چادر عمه اش را می کشد و میپرسد:
_چرا بچه ها را نیاوردید؟
حاج آقا با خنده میگوید:
_ آقامرتضی تو این اتاق هستن. مرتضی مثل پسر خودم میمونه برا همین آوردمش اینجا تا بهتر بهش رسیدگی کنیم.
وارد اتاقی میشویم که نسبتا بزرگ است و دو فرش دارد.گوشه ای از اتاق بستری پهن است و مرتضی به خواب فرو رفته.
قابلمه را به زهرا میدهم، با دلم خیلی کلنجار میروم تا به طرفش نروم. حاج آقا کنار مرتضی مینشیند و میگوید:
_مهمون داری آقامرتضی!
مرتضی تکانی میخورد و لرزی به جانش می افتد.حاج آقا قرصی به او می دهد و حالش کمی بهتر میشود. فکر نمیکردم تا این حد حالش وخیم باشد.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۷۹ و ۸۰ کاغذی برمیدارم و تکه تکه میک
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۸۱ و ۸۲
حاج خانم و بچهها از اتاق خارج میشوند و تنها من، حمیده و حاج آقا در کنار اقامرتضی میمانیم.به حاج آقا میگویم:
_صدامون رو میشنوه؟
+بله!
سرم را پایین می اندازم و هر چند برایم سخت است اما میگویم:
_میشه باهاش حرف بزنم؟
+چرا که نه!
حاج آقا کنار میرود و حمیده اشاره ای میکند و هر دو بیرون میروند.حمیده میخواهد در را ببنند که جلویش را میگیرم و میگویم:
_خوب نیس، بعدشم من که حرف خاصی ندارم.
حمیده در را نیمه باز رها میکند و میرود. آب دهانم را قورت میدهد و با اکراه میگویم:
_آقامرتضی؟
جوابی نمیشنوم؛ انگار خواب است. دوباره صدایش میزنم اما باز هم چیزی نمیگوید. ناخوآگاه از اوضاعش گریه ام میگیرد و با نگرانی میپرسم:
_حالتون خوب نیست؟ چرا جوابمو نمیدین؟
همین که سرش را تکان میدهد کمی ازش فاصله میگیرم.
_میشنوین چی میگم؟ آقا مرتضی!
انگشتش را تکان میدهد.منتظر حرفی میمانم اما چیزی نمیگوید.
_نمیتونین حرف بزنین؟
حوصله ام سر میرود کاش یک آره و نه ای میگفت حداقل! میخواهم بلند شوم، کیفم را برمیدارم که مرتضی لبهای خشکیده اش را تکان میدهد و میگوید:
_میشنوم!
مینشینم میگویم:
_چرا آب و غذا نمیخورین؟ اینطوری که خوب نمیشین. اصلا چرا تب کردین؟
مکث میکنم و نفسم را بیرون میدهم. قلبم با شور بالا و پایین میپرد و به حالم فکر نمیکند.
_من معذرت میخوام برای اون اتفاق. من نباید میذاشتم همچین بلایی سرتون بیارن که اینطوری بشین.
قطره ی اشکی گوشه ی چشمش مینشیند؛ تا به حال ندیده بودم که گریه کند.من هم گریه ام میگیرد و پرده ای از اشک جلوی دیدم را میگیرد و همه چیز را تار میبینم.صدای خش دارش توی گوشم میچید و میگوید:
_طوری نیست... من ازین بدترشم دیدم.
سکوت سنگینی بینمان سر گرفت و با صدایی که غم در آن موج میزند؛ میگوید:
_نمیخوام کسی برام ترحم کنه!
میدانستم منظورش من هستم، شاید حس ترحم نسبت به او داشتم اما این تمام حس من نسبت به او نبود.سکوت را زیر پا میگذارم و میگویم:
_من به کسی ترحم نمیکنم.
_پس مجبورتون کردن بیاین؟ برگردین!! اون سری هم مجبور بودم باهاتون حرف بزنم وگرنه... شما منو قبول ندارین خب پس، پیشنهاد منو هم قبول نمیکنین.این اومدن و رفتنها...
مکث طولانی میکند و به سختی میگوید:
_این اومدن و رفتن ها فقط منو اذیت میکنه. من میخوام فراموش کنم، شما هم که به من فکر نمیکنین، فکرم نمیکنم چیزی از من یادتون مونده باشه.
بغض در گلویم سنگینی میکند و نمیتوانم حرفی بزنم.چطور باید به او بفهمانم وقتی او تصمیمش را گرفته پس آن استخاره چه بود؟ تمام توانم را جمع میکنم تا فقط بگویم:
_مَ... من فقط نیومدم عیادت، من اومدم تا دوباره باهاتون حرف بزنم.
اقامرتضی چشمانش را باز میکند و زودی سر جایش مینشیند. از این همه سرعت تعجب میکنم
یعنی این همانی بود که تا چند لحظه ی پیش چشمانش را کامل نمیتوانست باز کند؟ این مرتضی همان مرتضی ای بود تا چند دقیقه ی پیش نمیتوانست با من حرف بزند؟
من مبهوت حرکاتش شدم و او با نگاهی امیدوار نگاهم میکند و میگوید:
_من درست شنیدم؟ شُم... شما اومدین دوباره با من حرف بزنین؟
+بله.
_میشه حرف بزنین؟
+فکر کنم شما پرونده اش رو بستین. گفتین میخواین فراموش کنین!!
نگاهش را پایین می اندازد و با شرم میگوید:
_میشه بنظرتون؟
خودم را جدی میگیرم و میگویم:
_نمیدونم.
+پس یه چیزی بگین!
_من باید بیشتر از شما بدونم. از خانواده تون از تحصیلاتتون و خیلی چیزای دیگه...
+خب... خب من از یه خونواده
حرفش را به حرفم قطع میکنم و میگویم:
_حالا نه! بعدا که حالتون خوب بود یه جا قرار میزاریم.
+کی؟ کجا؟
_هر موقع حالتون خوب شد خبر بدین.
لب هایش را جمع میکند، حس میکنم او نمیداند خوشحال باشد یا نارحت؟از جا بلند میشوم و چادرم بیشتر از صورتم میگیرد.از اتاق که می خواهم بیرون بیایم، میگویم:
_پس سعی کنین زودتر خوب بشین. خداحافظ.
+چشم... خداحافظ.
به حمیده اشاره میکنم که برویم.حاج خانم میگوید بمانیم و پذیرایی شویم اما قبول نمیکنم و حمیده هم بچه ها را بهانه میکند.
تا به سر خیابان برسیم همه چیز را برای حمیده تعریف میکنم.حمیده میگوید:
_پس قیافش حتما دیدنی بوده!
میخندیم و دستم را برای تاکسی تکان میدهم. ژیان نارنجی جلوی پایمان ترمز میکند و سوار میشویم.
سر کوچه ی حمیده خانم، چند مامور بودن برای همین مجبور شدیم از کوچه های دیگر خودمان را به خانه برسانیم.
محمدرضا توی نشیمن خوابش برده و دستش روی علیرضاست.
حمیده با دیدن صورتهایشان قربان صدقه شان میرود و جایشان را پهن میکند. کارش که تمام میشود توی اتاق می آید و به من میگوید:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۷۹ و ۸۰ کاغذی برمیدارم و تکه تکه میک
_ریحانه!
+جانم؟
_فکر میکنم همین فردا پسره پا میشه میاد و میگه حالم خوب شده!!
کلی میخندم و زیر لب به حمیده میگویم:
_خدا نکشتت.
با رفتن حمیده من هم توی پتو میخزم و پرنده خیالم به پرواز درمیآید. با اینکه حس خوبی دارم اما یاد دایی مرا مجنون میکند.
با خودم میگویم دایی در زندان است و من عروس شوم؟ هیچ چیز به دلم نیست، اما اگر ازدواج نکنم همه چیز حل میشود؟
حمیده راست میگوید من که چیزی از فرار و زندگی پیش رویم نمیدانم، این بد است که همه اش محتاج حاج آقا و حمیده خانم بشوم!
حداقل اگر ازدواج کنم یک همسفر پیدا میکنم در این دیار غربت. از اول صبح که سفارشات خیاطی حمیده زیاد میشود پشت چرخ مینشینم و تا ظهر.
حمیده هم کنارم نشسته و با صابون طرح لباس ها را میکشد و با من حرف میزند. بعد از ظهر یکی از همسایه های حمیده به خانه شان میآید
و حمیده میگوید برای احتیاط هم که شده بهتر است جلویش ظاهر نشوم.یک ساعت تمام توی اتاق نشسته ام و با خیالبافی خودم را سرگرم میکنم.
با خودم تمرین میکنم که چند روز بعد چه سوال هایی از اقامرتضی بپرسم. برخلاف نظر حمیده آن روز اقامرتضی نمی آید.
فردای آن روز درحالیکه دارم با حمیده استراحت میکنم و از لباس شستن فارغ شده ایم، کسی در میزند و محمدرضا دوان دوان به حیاط می آید.به مادرش می گوید:
_یه آقایی اومده!
حمیده چادرش را از روی بند برمیدارد و به طرف در میرود.من هم چادرم را برمیدارم و به داخل خانه سرک میکشم اما کسی وارد نمیشود.
صدایی هم به گوشم نمیرسد!چند دقیقه بعد، حمیده با لبخند و نگاههای خندان به طرفم می آید و میگوید:
_آقا مرتضی اومده!
هینی میکشم و با دستپاچگی به حمیده میگویم:
_باید چیکار کنم؟
_وا دختر چقد هولی! چیکار کنم نداره دیگه. برین بیرون دو کلوم حرف بزنین فقط خیلی احتیاط کن! بهش گفتم الان حاضر میشه و میاد، بدو لباس بپوش دیگه!
حمیده مرا به اتاق میبرد و چند دست لباس را پیش رویم میگذارد و بعد میرود.
سریع حاضر میشوم و از اتاق بیرون میروم.
دستهایم از شدت استرس میلرزند و میترسم بخاطر دستپاچه شدنم چیزی بگویم که نباید میگفتم.حمیده مرا جلوی اتاق میبیند و با اخم میگوید:
_پسره بدبخت دم در وایستاده تو مثل مجسمه اینجا وایستادی تا چیکار کنی؟
+آخه درسته یعنی؟
_بابا دو کلوم حرفه دیگه! نه پس میخواین ازدواج کنین بعد حرفم نزنین. بیا برو دیگه!
سری تکان میدهم و دنبالش راه می افتم. تا به حال هیچوقت اینقدر شوق دیدنش را در وجودم احساس نکرده بودم.
دم در، حمیده میگوید:
_آقا مرتضی دیگه سفارش نکنم، دیر نکنین! محتاط هم باشین.
مرتضی سرش پایین است و چشم چشم میکند. سرش را که بالا می آورد اولین نفر من را میبیند و اول هم او سلام میدهد .
سلام میدهم و از حمیده خداحافظی میکنم.
هنگام کفش پوشیدن، حمیده به من سفارش میکند که تند با او برخورد نکنم و حرف هایش را بشنوم.
قبول میکنم و دنبال اقامرتضی راه می افتم.
مرتضی به فلوکسی اشاره میکند و صندلی عقب می نشینم. اقامرتضی پشت فرمون مینشیند و میپرسد:
_کجا برم؟
+نمیدونم، یه جایی که امن باشه دیگه.
سری تکان میدهد و حرکت میکند.بینمان سکوت سر میگیرد و برای اینکه فضای سنگین را بشکنم، میگویم:
_شما حالتون بهتر شده؟
لبخندی میزند و میگوید:
_خیلی بهترم...
کمی بعد جلوی یک کتابخانه می ایستد و میگوید پیاده شوم. با خودم می گویم جا از این امن تر نبود؟
اینجا که کلی آدم رفت و آمد میکند تازه توی کتابخانه مگر میتوان حرف زد؟ اقامرتضی وارد بوستانی میشود و میگوید:
_از این طرف لطفا.
گیج میشوم از کارهایش ولی دنبالش میروم.یک قسمت از پارک، چندین درخت بید مجنون کنار هم کاشته شده اند و فضای تو در تو و بدون دید درست کرده بودند.
اقامرتضی روی چمنها مینشیند و روزنامه ای پهن میکند و میگوید:
_چمنا لباستونو سبز نکنن!
تشکر میکنم و با فاصله از او مینشینم. چند دقیقه ای هر دومان ساکت هستیم که اقامرتضی سکوت را میشکند و میگوید:
_خب خواستین حرف بزنیم.
بعد از این که دور و اطراف را برانداز میکنم به اقامرتضی اینگونه جواب میدهم:
_بله، من درمورد خانواده تون و خودتون تقریبا هیچی نمیدونم.
+چی میخواین بدونین دقیقا؟
_خانواده تون کجا هستن؟ از کارهای شما خبر دارن؟
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۸۱ و ۸۲ حاج خانم و بچهها از اتاق خا
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۸۳ و ۸۴
نفس عمیقی میکشد و میگوید:
+خب من مرتضی غیاثی، ۲۴ ساله دانشجوی رشته ادبیات فارسی و مسلط به زبان انگلیسی...
حرفش را قطع میکنم و میگویم:
_برای استخدام کار که نیومدین!
+خب چطوری بگم دیگه؟ گفتین تحصیلاتو اینا رو هم بگم.
نفسم را بیرون میدهم و در دل میگویم خدا آخر و عاقبت منو باهاش ختم به خیر کنه.
_خب هرطور دوست دارین بگین!
+من متولد تهرانم اما الان مادر و پدرم توی یه روستا اونم آذربایجان خاوری۱ زندگی می کنن. راستش من مادرمو وقتی ۱۲ سالم بود از دست دادم.
+شما که گفتین...
_نه! اون نامادریمه اما کمتر از مادر برام نزاشته. مادرم توی تظاهرات ۱۵ خرداد شهید شد.
بغض فروخفتهای که در صدای اقامرتضی وجود دارد حکایتی است از درد و رنجی که متحمل شده.
فکر نمیکردم او #پسر_یک_شهید باشد! هر چه میگذرد بیشتر به این پی میبرم که نباید زود #قضاوت کرد.
_متاسفم اگه ناراحتتون کردم.
+نبود مادر ناراحت کنندهاس اما شهادتش نه! من مادرمو خیلی خوب یادمه اون خیلی تو زندگیش سختی کشید.من آیت الله خمینی رو قبول دارم چون مادرم هم قبولشون داشت و این مادرم بود که مبارزه رو بهم نشون داد. یکی از دلایلی که من اسلحه دستم میگیرم به خاطر مادرمه! اونا با اسلحه مادره منو کشتن. من دیدمش که از دهنش خون بیرون میریخت و پهلوش رو میگرفت تا من زخمشو نبینم! مادرم جلوی چشمای خودم پرپر شد و خونش مثل بقیه توی جوبهای شهر ریخت.من از احاح کردن مردمی که اون خونا رو میدین متنفر شدم، از اون موقع تصمیم گرفتن دیگه خودمو قاطی اون تظاهراتها نکنم و عشقی که به آقای خمینی داشتمو دارمو توی قلبم پنهون کنم.
_اولا من بهتون غبطه میخورم بخاطر همچین مادری که واسهی عقایدش جونش رو فدا کرده اما مطمئن هستین اونایی که احاح میکردن مردم بودن؟ توی تظاهراتها خیلی از طرفداری شاه میان تا فکر من و شما رو نسبت به همین تظاهرات ها عوض کنن.بنظرتون مردم اونایی نبودن که واسه ی تشییع جنازه های همین شهدا حتی با اینکه مامورای شهربانی کشیک میدادن تا هیاهویی نباشه و فقط چند نفری شهدا رو به خاک بسپرن، کولاک کردن و تموم خطرات رو به جون خریدن و عزاداری کردن؟
+شاید شما راست بگین اما تا وقتی که اونا اسلحه دست بگیرن و توی تظاهرات به مردم بزنن همینه اوضاع!
_از شما بعیده! مگه یارای پیامبر همون اول بعثت شمشیر گرفتن تو دستشون؟ نخیر اونا با مراسمات و جلسات با اسلام آشنا شدن و بعدا که دستور اومدن که باید دعوت به اسلام علنی بشه. باهم یکی شدن و عقایدشون رو با یک تظاهرات به سمت کعبه آغاز کردن و حرف شون رو به مردم می زدن.
+اون زمانه پیامبر بوده! چند سال پیش؟
_حرفاتون وحشتناکه! یعنی چی؟ مگه شما نمیدونین اسلام دینی برای تمام زمانهاست؟ پس دستورات قرآن قدیمیه!
+ببخشید من منظورم این نبود. منم حرفاتون رو قبول دارم، شما راست میگین. نمیدونم چرا اون حرفو زدم.
_من میدونم، چون تو سازمان بهتون میگن با عقاید هزار و اندی ساله نمیشه مبارزه مسلحانه کرد!
+من با عقایدشون مخالفم!
_پس چرا تو سازمان هستین؟
سرش را پایین میاندازد و میگوید:
+فقط بخاطر مادرم و هزاران آدمی که بی گناه جلوی اسلحه های شاه جون دادن.
نگاهی به ساعت میکنم و میگویم:
_این بحث ها طولانیه! شما نمیخواین چیزی از من بدونین؟
+چرا خب، یه سوال دارم که باید جواب بدین!
_اگه بدونم چرا که نه...پس تا وقتی که هنوز نمیدونین بهتره خودتونو کنار بکشین.
+ولی اونا برای هر روز من برنامه میدن، نمیتونم کار نکنم.
_کار نشد نداره!
+ببینید! من همین الانشم توی سازمان کسی آنچنان روی من حساب باز نمیکنه.
خیلی از اطلاعات رو که به من نمیدن هیچ، گاهی تهدید به تصفیه هم میشم!
_تصفیه؟
سری تکان میدهد و میگوید:
+کسی که بهش شک کنن میخواد خیانت کنه رو یا شکنجه میدن یا میکشن که اسمشم گذاشتن تصفیه!
دستم را جلوی دهانم میگیرم و با صدای لرزان میگویم:
_میخوان بکشنتون؟
+فعلا که تهدیده، چون من به روش خودم کار میکنم اونا دوست ندارن.اونا میدونن که شاید با شما ازدواج کنم برای همین مخالفن و کلی پیشنهاد ازدواج تشکیلاتی بهم میدن!
ای وای را زیر لب میگویم و نیم نگاهی به صورتش میاندازم و میگویم:
_واقعا ارزششو داره؟
+چی؟
_سازمان!
سکوت میکند و کمی بعد میگوید:
+تا انتقام خون مادرمو نگرفتم توی سازمان میمونم!
نگاهی به ساعت میکنم و بلند میشوم.او هم آرام بلند میشود و به بالای سرش نگاه میکند و بعد سر به زیر میشود.
_من رو میرسونین خونه ی حمیده خانم؟
+چرا که نه!
سوار ماشین میشوم و به سوالات اقا مرتضی خیلی کوتاه پاسخ میدهم. جلوی در می ایستد و به طرفم برمیگردد و میگوید:
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۸۱ و ۸۲ حاج خانم و بچهها از اتاق خا
_پس فکراتونو بکنین.
با باز و بسته کردن چشمم حرفش را قبول میکنم و با خداحافظی از هم جدا میشویم.
حمیده در را باز میکند و با شوق سوال پیچم میکند.
_کجا رفتین؟ چه حرفی زدی؟ اون چی گفت؟ و...
_نمیدونم یه پارک رفتیم. نظرم در موردش عوض شده، بنظرم اگه دستشو نگیرم سیل ایدئولوژی سازمان اونم با خودش میبره!
_پس جوابت مثبته؟
_اول باید جواب آقاجونمو بدونم تا بعد نظرمو بگم، اینو به خودشم گفتم.
_خب منتظر چی هستی؟ یه نامه بنویس تا بدم به حاج حسن.
دلم هری میریزد. کارِ من نیست! بعد از سه ماه دوری برایشان بنویسم میخواهم ازدواج کنم؟ آن هم با پسری که نمی شناسند؟
_من نمیتونم..!
_عه چرا؟
_چون زشته! بعد سه ماه براشون بنویسم میخوام در غیابتون ازدواج کنم؟ اصلا چطور شرایطتو براشون توضیح بدم؟ چطور بگم دایی کجاست؟ چطور بگم من فراری ام؟ مامانم سکته میکنه! نه.... نه... من نمیتونم.... کارِ من نیست!
_میخوای بگم خودِ حاج حسن بنویسه؟
کمی فکر میکنم و میگویم:
_یعنی آقاجونم با یه نامه حاج حسن رو یادش میاد؟
_اوو! اولین نامه شون که نیس تازه اگرم نامه ی اول بود بازم میشناختن.
_یعنی هنوز هم باهم ارتباط دارن؟
حمیده چادرش را درمیآورد و همانطور که به طرف آشپزخانه میرود، میگوید:
_آره! حاج حسن خیلی وقتا به آقاجونت نامه میده و برعکس.
_پس شاید حاج آقا بتونه اوضاع رو بگه! حمیده جان پس خودت زحمتشو بکش.
دستش را روی چشمش میگذارد و میگوید:
_چشم حالا تو بیا یه لقمه ناهار بخور.
از اضطراب اشتها ندارم و تشکر میکنم.
حمیده چند دقیقه بعد غذا رو برایم به اتاق می آورد و میگوید:
_بیا دختر! آشِ نذریه!
عطر آش توی بینی ام میپیچید و با دیدن پیازداغ نمی توانم دست رد به سینه اش بزنم.کاسه ی آش را میگیرم و چند قاشقی می خورم. حمیده نگاهم میکند و میگوید:
_خوشبخت بشی انشاالله. منکه زود تنها شدم خدا کنه تو هیچ وقت طعم این تنهایی رو نچشی.
لبخند تلخی بهش تحویل میدهم و شانه هایش را میگیرم.
_الهی فدای قلب مهربونت بشم آبجی بزرگه! ان شاالله به هرچی که خدا میخواد منم راضی باشم همیشه.
_ان شالله...
فردا شب حمیده تنها به خانه ی حاج آقا می رود و درخواستم را میگوید.حمیده از در وارد میشود
و درحالیکه سر تا پایش خیس شده، به طرفش میروم.چادرش را میگیرم و روی بخاری نفتی میگذارم.
بیچاره میلرزد و رفته تا لباسهایش را عوض کند.پتویی رویش می اندازم و چای برایش میریزم.
حمیده با لبخند نگاهم میکند و میگوید:
_اگه تو بری من چیکار کنم؟
سعی میکنم ناراحتش نکنم برای همین میخندم و میگویم:
_همین که پامو از خونه بزارم بیرون تو میگی آخیش رفت!
دست را به علامت منفی تکان میدهد و میگوید:
_نه!
چایش را با قند میخورد و من منتظر می مانم تا حرفم را به او بزنم.حمیده خودش حس و حالم را فهمیده و میپرسد:
_چی میخوای بدونی؟
خنده ام میگیرد و میگویم:
_یعنی اینقدر ضایع بودم؟
_آره! یه فکری به حال خودت بردار که همین اول زندگی آقا مرتضی به روت نگاه کنه نفهمه تو دلت چه خبره!
باز هم میخندم و صدای خنده ام توی خانه پخش میشود.یکهو برق میرود و در تاریکی مطلق غرق میشویم.حمیده سینی را روی کابینت میگذارد و میگوید:
_باز بارون اومد و فیوزا پرید!
چندتا شمع می آورد و باهم روشن میکنیم.نور زرد رنگ شمع ها چهره اش را غرق درخشش می کند.
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۸۳ و ۸۴ نفس عمیقی میکشد و میگوید: +خ
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۸۵ و ۸۶
سنگینی نگاهم را که حس میکند، میگوید:
_چیزی شده؟
+نه. یعنی میخوام یه چیزی بپرسم.
_خب اینو که خودم میدونم تو بگو چی میخوای بدونی!
آب دهانم را قورت میدهم و با تردید میپرسم:
+حاج آقا توی نامه چی نوشت؟
_والا منکه یه گوشه نشسته بودم اما حاج حسن خودش گفت که آقاجونت رو در جریان تمام مسائل میگذاره.
آهانی میگویم و حمیده به شانه ام میزند و میگوید:
_پاشو بریم یه نگاه به کُنتر بندازیم.
دنبالش راه می افتم و توی حیاط میرویم.
حمیده فیوز را بالا میدهد و جرقه ای میزند،
از ترس خودم را به حمیده میچسبانم اما حمیده به جای اینکه بترسد با کنتر غرغر میکند.
محمدرضا و علیرضا کنار رختخواب حمیده خوابیده اند. شب بخیر میگویم و به رختخوابم میروم.خیلی طول میکشد تا ذهنم از خیالپردازی دست بکشد و بخوابد.
دو هفتهای طول میکشد تا جواب نامه برسد. به دلیل این که امکان داشت از طریق اداره پست ردی از من بگیرند
حاج آقا از طریق یکی از دوستانش نامه را به مشهد فرستاده بود. بنده خدا برای زیارت میرفته و تا برگردد دو هفته ای طول کشیده است.
دم دمای غروب حاج آقا وارد خانه میشود. با همان حالِ خوش همیشگی اش با همگی مان احوالپرسی میکند.
دل توی دلم نیست که دست خط و حرف های آقاجان را ببینم.چای و قندان را جلوی حاج آقا میگذارم و مقابلشان می نشینم.
حاج آقا دستی به جیب لباده میرساند و نامه ای درمیآورد.با دیدن نامه تمام استرس هایم از بین میرود و فقط شوق نشانی از پدر را دارم.
حاج آقا نامه را جلویم میگیرد و میگوید:
_من هنوز بازشم نکردم! خودت برو بخونش.
بدون درنگی نامه را میگیرم و همانطور که به طرف اتاق میروم از حاج آقا تشکر می کنم.
گوشه ی اتاق مینشینم و به نامه خیره می شوم. از دیدن نامه سیر نمیشوم و نامه را بو میکنم.احساس میکنم بوی عطر پدر را میدهد
در نامه را طوری باز میکنم که به چسب هایش آسیب زیادی نرسد.با دستان لرزان کاغذ را از پاکتش بیرون میکشم و همانطور که تا شده روی قلبم میگذارم.
مدام آقاجان را صدا میزنم و میگویم دلم برایش تنگ شده!
مثل یعقوبی شده ام که پیراهن یوسفش را به او داده اند، همان قدر مشتاق همان قدر شکسته...
کاغذ را باز میکنم و سعی میکنم اشکهایم را پس بزنم.خط به خطش بوی پدر را می دهد...
دلم برای دیدن دست خطش تنگ شده بود و حالا تشنه به آبی رسیده بود.
حاج آقا از دایی گفته بود، از کارهای من و مرتضی...
آقاجان در نامه اش نوشته بود:
" بسم الله الرحمن الرحیم...سلام بر دوست و همراه قدیمی ام، حاج حسن آقا. ان شاالله خوب باشید به همراهِ خانواده ات...سلام مرا به خواهرت برسان و از طرف من از زحماتش تشکر کن...
نمیدانم با چه زبانی از تو تشکر کنم که برادری را در حقم تمام کردی...کمیل جان مرد بزرگیست که خانواده مان به او افتخار میکند اگر چه من این خبر را به خانواده نمیتوانم بدهم ولی مطمئنم آنها هم مثل من فکر میکنند...من منتظر همچین روزی برای ریحانه خانم بوده ام؛ او خودش آنقدر فهمیده است که مطمئنم نه از وضعیت دایی اش و نه از اوضاع خودش به خدا گلایه نمیکند.
من به دخترم افتخار میکنم که سعادتی نصیبش شده و کاری در راه اسلام انجام میدهد. اگر چه دوری اش برایمان سخت است و مادرش بی تاب اوست اما به این امید روزگار را میچرخانیم...راستش من دوستان کمیل را از گفته هایش میشناسم و چند باری کمیل از آقا مرتضی پیشم صحبت کرده بود...که جوانی است متدین و استوار که به دلیل شهادت مادرش و انتقام خونِ او به سازمان ملحق شده.
کمیل بارها از من راهنمایی خواسته بود تا بتواند دوستش را قانع کند و از سازمان جدا شود... من میدانم ریحانه میتواند با گفتههایش این جوان را نجات دهد و این نیتش برایم قابل ستایش است اما اگر صرفا هدف ازدواج شان همین است من اجازه نمیدهم...هدف ازدواج را بارها به دخترم گفته ام، و گفته ام در کنارش چه چیزهایی به زندگی کمک میکند که مطمئنم به خاطرش سپرده پس اگر هدفش صرفاً کمک به آن جوان نیست من حرفی ندارم و قیچی به دست دخترم است...اگر قرار بر این وصلت بود ان شاالله باهم خوشبخت بشوند و اگر هم مصلحت نبود انشاالله باز هم سعادتمند بشوند."
زیرش آقاجان امضا زده بود و اسمش را نوشته بود.
نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ وقتهایی که مادر در مورد ازدواج به من گیر میداد،
پدر برای مجبور نشدنم میگفت هدف از ازدواج باید این باشد زن و مرد در کنار هم به آرامش روحی و جسمی برسند.
بعد هم میگفت آرامش روحی تنها در مسیر صراط مستقیم و خدا بدست می آید
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۸۳ و ۸۴ نفس عمیقی میکشد و میگوید: +خ
پس #هدف_ازدواج این می شود که انسان در کنار دیگری با کمک هم همسفر دنیا و آخرت شوند در راه خدا.
من هم هدفم همین است، مطمئن هستم چیزهایی مرتضی دارد که من یاد بگیرم و چیزهایی من دارم که مرتضی یاد بگیرد.
منصرف کردن مرتضی و نجات عقیدتی او در کنار تمام این مسائل حاصل میشود. من نباید او را مجبور کنم و او خودش باید به این نتیجه برسد.
من نباید علاقه ای که در قلبم پنهان کردم را هم نادیده بگیرم.اشکم را پاک میکند و چادرم را روی سرم میکشم.
در اتاق را که باز میکنم نگاه ها به من می افتد.پاکت در یک دستم و کاغذ در دست دیگرم است
و حمیده بهت زده نگاهش را به من میدوزد و میگوید:
_چیشده ریحانه؟ آقاجونت اجازه ندادن؟
جوابی نمیدهم و خیلی ساکت کنارش می نشینم.
حاج آقا هم نگاه میکند و میپرسد:
_چیشد دخترم؟
نامه را به حاج آقا میدهم و زیر لب میگویم:
_خودتان بخوانید.
حاج آقا کاغذ را میگیرد و شروع به خواندن میکند. حمیده دستم را میگیرد و با اشاره به من میخواهد بفهماند که چه شده.
میگویم صبر کند، حاج آقا نامه را از جلوی چشمانش پایین می آورد و لبخندی می زند. او از من میپرسد:
_خودت چی میگی؟ میخوایش؟
سرم را با خنده پایین می اندازم و چیزی نمیگویم.فضای سنگین بینمان را نمی توانم تحمل کنم و به آشپزخانه میروم.
حمیده پشت سرم وارد میشود و با نگرانی خاصی میپرسد:
_خودت چی میگی؟ ظاهراً پدرت که راضیه.
خجالت میکشم و احساس میکنم گونه هایم گر میگیرد.حمیده با دستش چانه ام را میگیرد و سرم را بالا می آورد. توی چشمانم زل میزند و میپرسد:
_نگاش کن لپاش گل انداخته! حاج حسن منتظرِ جوابه! چی بگم بهش؟
بغضم میگیرد و لحظاتی که در کنار اقامرتضی بودم مثل فیلمی از پیش چشمانم میرود.همین که میگویم:
_خب... من جوابم مثبته.
اشکهایم جاری میشود.حمیده مرا در آغوش پر مهرش غرق میکند و میگوید:
_خوشبخت بشی آبجی کوچیکه!
سرم را که از روی شانه اش برمیدارم با چشمان گریانش مواجه میشوم.بین گریه، میخندد و میگوید:
_چیه؟ فکر کردی فقط خودت دیوونه ای؟ فکر کردی من نمیتونم تو اوج خوشحالیم گریه کنم؟
دوباره محکمتر بغلش میگیرم. اشکهایش دلم را میلرزاند، دلم میگیرد از اینکه بخواهم تنهایش بگذارم. اشکهایم را پاک میکند و میگوید:
_خوبیت نداره عروس گریه کنه!
شیر آب را باز میکند و دستور میدهد دست و صورتم را بشویم.خودش میرود بیرون و کمی بعد صدای یاعلی گفتن حاج آقا بلند میشود.
چادرم را سر میکنم و وقتی میرسم که حاج آقا دم در است.مرا میبیند و با لبخند خداحافظی میکند.
متقابلاً لبخند میزنم و خدانگهداری میگویم.حمیده در را میبندد و با ذوق توی آشپزخانه می آید و میگوید:
_وای ریحانه!
از لحنش میترسم و فکر میکنم اتفاق بدی افتاده است.با وحشت نگاهش می کنم و میگویم:
_چیشده؟!؟؟
مرا که می بیند حرفش را ادامه نمیدهد و تنها نگاهم میکند.
_چرا این شکلی شدی؟ چشمات ورغلمیده!
+چون یه طوری صدام زدی!
از خنده اش میفهمم سرکاری بوده! با غیض میگویم:
_مسخرم کردی؟
خنده اش را قطع میکند و میگوید:
_نه، حاج حسن مون گفت پس فرداشب میان برای خواستگاری!
هینی میکشم و با تعجب میپرسم:
_پس فرداشب؟
+آره دیگه!
_وای من هیچی لباس ندارم! فقط چهار تیکه برداشتم و از خونه ی دایی فرار کردیم.
فکر میکند و میگوید:
_دنبال من بیا!
دنبالش راه می افتم و به اتاقش میروم.
حمیده به شیشه ی حیاط میزند و بچه ها میگوید که بیایند داخل.بعد به من نگاه میکند و میگوید:
_یکم صبر کن.
سراغ کمد چوبی اش میرود و کلید را توی قفلش میچرخاند.بین لباسهایش انگار دنبال چیزی میگردد. چند دقیقه ی بعد روی فرش پر از لباس می شود و حمیده با ذوق میگوید:
_پیداش کردم!
من که تا آن لحظه فقط نگاهش میکردم کمی جلو میروم و لباسها را از روی زمین برمیدارم.حمیده دستم را میکشد و میگوید:
_ولش کن بیا اینو ببین.
نگاهی به لباسِ توی دستش میکنم و میگویم:
_این چیه؟
با خنده به طرفم برمیگردد و میگوید:
_لباس عقدمه! بیا بپوشش!
_ولی برای شماست...
اخم مصنوعی میکند و میگوید:
_بیا بگیر بپوشش! مگه من گفتم کلا ببرش!
لباس را از دست میگیرم. یک پیراهن بلند است از حریر و ساتن که نگین رویش کار شده.
سر شانه هایش هم چین چین است و واقعا زیباست. حمیده را بغل میگیرم و در گوشش زمزمه میکنم:
_خیلی دوست دارم!
توی اتاق میروم و لباس را میپوشم.توی آینه قدی خودم را نگاه میکنم و متوجه حمیده نیستم.حمیده مرا از پشت بغل میکند
و حسابی غافل گیر میشوم.توی آیینه نگاهش میکنم و او هم به لباسِ تنم نگاه میکند و میگوید:
_وای چقدر به تنت نشسته!
_ممنونم!
آهی میکشد و میگوید:
_یادش بخیر! با شلوارش میپوشیدم. حیف که شلوارش گم شده!
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۸۵ و ۸۶ سنگینی نگاهم را که حس میکند،
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۸۷ و ۸۸
کمی تو ذوقم میخورد اما با لبخند به حمیده میگویم:
_اشکال نداره، با شلوار خودم میپوشم!
اخمهایش را در هم میکند و میگوید:
_یعنی چی؟ من پارچه دارم به میل خودت یه شلوار میدوزم.
_آخه... به زحمت میوفتی!
دست را روی شانهام میگذارد و فشار میدهد.
_یه لباس دوختن که از من برمیاد!
لبخندی میزنم و میبوسمش.فردای آن روز پارچه را درمیآورد و باهم طرحش را با صابون میکشیم.
گاهی اوقات او میرود به غذا سر بزند و گاهی من سر میزنم.چرخ خیاطی را بیرون میکشد و قرقره را بالایش میگذارد.
پارچه را زیر سوزن میگذارد و خِر خِر چرخ توی گوشهایمان میپیچید.چیزی نمیگذرد که صدای در بلند میشود
بلند میشوم که حمیده دستم را میگیرد و میگوید خودش میرود.چادر قهوه ای اش را با خالهای زرد برمیدارد و سرش میکند. چند باری میپرسد کیه، اما جوابی نمیرسد.
با استرس هم را نگاه میکنیم و حمیده پیشم برمیگردد و میگوید بروم در زیرزمینی.قبول میکنم و به طرف طبقه ی زیر زمین میروم
و از پله ها پایین میروم.در را باز میکنم و همه جا تاریک است. ترس وارد وجودم میشود و هرچه دنبال کلید برق میگردم پیدا نمیکنم.
آخر پشت یک کمد قدیمی کلید را پیدا میکنم و روی کلید تار عنکبوت بسته و چندشم میشود.
تار عنکبوت را از دستم جدا میکنم و کلید را میزنم. همه جا با نور زردی روشن میشود.
کلی وسایل قدیمی اینجا چیده شده از سماور و اجاق خوراک پزی تا چلوسافی و...
روی تخت درب و داغان مینشینم که لامپ پر پر میزند و خاموش و روشن می شود، اعتنایی نمیکنم.
دندان هایم از اضطراب بهم میخورند و هر لحظه فکر میکنم ساواکی ها توی حیاط بریزند و گلدانها را بشکنند.
یاد آن شبی می افتم که ساواک به خانه مان ریخته بود، چه شب وحشتناکی و طولانی بود...
هر چه گوش هایم را تیز میکنم تا خبری و صدایی شود، نمیشود. اما همه جا سکوت است.روی پنجه پایم می ایستم و از پنجره بیرون را نگاه میکنم اما خبری نیست.
یکهو صدای مهیبی بلند میشود و جیغ بلندی میکشم و همه جا تاریک میشود.
تعادلم را از دست میدهم و میخواهم زمین بخورم
که خودم را به گوشه ی دیوار میگیرم و سرم به دیوار کشیده میشود.به هر جان کندنی است دوباره می ایستم
و رویم را برمیگردانم و تکههای لامپ شکسته را روی زمین میبینم.دستم را روی دهنم میگذارم و با خودم میگویم من چیکار کردم؟
روی زمین مینشینم و شیشهخوردهها را جمع میکنم.صدای حمیده بلند میشود و نام مرا میگوید.
چند ثانیه بعد از پلهها پایین میآید و من را میبیند.دستش را روی سینه اش میگذارد و نفس راحتی میکشد.مرا بلند میکند و مدام میگوید:
_اشکال نداره، لامپه قدیمی بود.
از پلهها بالا میرویم و میبینم دامن و پیراهنم چقدر خاکی شده اند! حمیده کمک میکند و خاک را از دامنم پاک میکنم.حالم کمی جا آمده است اما قلبم آرام نگرفته.
_کی بود حمیده؟
دستش را تکان میدهد و با دلخوری میگوید:
_یه مشتری بود. اومده بود لباساشو بگیره، سر بحثی رو باز کرد و فقط یه ریز حرف میزد. صدای جیغتو که شنیدم اومدم ببینم چی شده و اونم رفت.
آهانی میگویم و توی نشیمن گوشه ای مینشینم.حمیده آب قندی را هم میزند و به طرفم می آید و میگوید:
_وای نگا صورتش کن! رنگ به روت نمونده! عه، صورتت چرا زخمی شده؟
لبخند کوتاهی میزنم و آب قند را سر میکشم. با دستمال زخم سرم را پاک میکند و میگوید که خراشیده شده.به نقطه ی نامعلومی خیره میشوم و میگویم:
_چقدر سخته!
+چی؟
_همین که همش احساس کنی یکی دنبالته! کابوس هر شبت #ساواک باشه، همش یه کابوسه تکراری ببینی.
زانوهایم را بغل میگیرم و میگویم:
_باور کن قلبم نمیکشه دیگه! هر بار استرس میگیرم تا یک ساعت باید درد بکشم.
حمیده با تعجب نگاهم میکند و به آرامی می پرسد:
_قلبت؟ بیماری قلبی داری؟
سری تکان میدهم و اشکم پایین میریزد.
مرا در بغل میکشد و با نگرانی که در نگاه و صدایش هویدا است، میپرسد:
_از کی؟ نکنه جدیه؟
_از بچگی... یادمه یه بار که با بچهها بازی میکردم با شکم روی زمین افتادم.تنگی نفس و تپش قلب گرفتم و وقتی دکتر رفتیم گفت الان عمل براش خطر داره و بزرگتر که شد عملش میکنیم.خرج عملم خیلی زیاد بود برای همین بزرگترم که شدم، برای اینکه آقام شرمنده نشه میگفتم حالم خوبه و هر وقت که قلبم درد میگرفت خودمو قایم میکردم. با یه قرص دردشو کم میکنم.
_فقط یه قرص؟
چشمانم را برای تایید باز و بسته میکنم و میگویم:
_آره...
حمیده فقط نگاهم میکند و بعد از چند دقیقه نگاهش را از من برمیدارد و فین فینی میکند.بلند که میشود لبخندی هم میزند و میگوید: