✅دیباج ۱۷۴
🔶عطر خاطرات
بچه که بودم، با پدرم زیاد به مشهد میرفتیم، خودمان دوتایی. از گاراژ نخریسی تا پنجراه پایینخیابان را با اتوبوسهای شرکت واحد میرفتیم و بعد پدر دستم را میان دستهای پینه بستهاش میگرفت و روبروی گنبد، دست به سینه میایستاد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد.
در مسیر حرم، همیشه گوشهایم در شلوغی بازیگوشیهای کودکانه تیز میشدند سمت ساعت حرم تا بتوانم تعداد زنگهایی را که مینواخت بشمارم و بعد مثلا بگویم: بابا! ساعت 10 شد. و بابا با لبخندی شیرین، دست مرا به نشانه آفرینگفتن کمی بفشارد و بعد بقیه راه.
در طول مسیر، خیلی از کاسبها بابا را میشناختند. جلو بعضی مغازهها که میرسیدیم، بابا درون مغازه سرک میکشید و با صدای بلند، سلام میکرد، حالی میپرسید و بعد، راه رفتن را از سر میگرفت. گاهی هم اتفاق میافتاد که به استکانی چایی مهمان میشد و من هم در گوشهای از مغازه به نشخوارکردن شکلاتی و یا کشمشی که تعارفم کرده بودند، مشغول میشدم..
بوی نعنا، پونه، زعفران و به حرم که نزدیکتر میشدیم، بوی عطر حرم و زرق و برق بساط سوغاتفروشها، هوش از سرم میبرد و مرا در حس و حالی غرق میکرد که هنوز هم بعد از گذشت 40 سال، هر وقت به زیارت مشرف میشوم، برایم زنده میشود.
آرامگاه پیر پالاندوز را که رد میکردی، خودت را روبروی درب بزرگ صحن میدیدی و آرامش عجیبی را در وجود خودت از زمزمه پاک راز و نیازهایی که همچون جویباری پاکیزه از چشمه دل بر زبان زائران جاری میشد، احساس میکردی. آن جا هم بوی اسپند و عود و کندُر، هوش از سرت میبرد.
#حرم
#زیارت
#مشهد
#خاطره
@Deebaj