صادق _آهنگران_زینب_از_ظلمتسرایِ.mp3
12.53M
💠 به مناسبت اربعین حسینی
⏳ #زمان_جنگ
📢صوت| حاج #صادق_آهنگران
🌸🍀 زینب از ظلمتسرایِ شام آمد کربلا، تا کُند بر پا عزا
🆔 @Defa_Moqaddas
هدایت شده از دفاع مقدس
صادق_آهنگران_روضه_و_مناجات_در_مسجد فاو ().mp3
5.29M
⏳ #زمان_جنگ | #سال_64
📢 صوت| روضه و نجوای حاج #صادق_آهنگران
🌷قبل از خواندن دعای کمیل در مسجد شهر #فاو
🔹 #عملیات_والفجر_8
🆔 @Defa_Moqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم | اورژانس و بهداری در #زمان_جنگ
💠 توضیحات نصرالله فتحیان، فرمانده قرارگاه بهداری سپاه در جنوب
🆔 @Defa_Moqaddas
هدایت شده از دفاع مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏳ #زمان_جنگ
🎥 فیلم | صبحگاه دوکوهه - #سال_1363
🌼🍀 شهید محسن گلستانی در حال خواندن دعا: "اللهُمّ اجعَل صَباحَنا صَباحَ الاَبرار..."
🌻🌸 گویا زمین و آسمان با او همنوا شدهاند
🆔 @defa_moqaddas ✔️JOIN
✅به کانال "دفاع مقدس" بپیوندید
⏳ #زمان_جنگ
🔺دمدمای غروب، یک مرد کُرد با زن و بچهاش مانده بودند وسط یه کوره راه. من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه بر میگشتیم به شهر. چشمش که به قیافۀ لرزان زن و بچۀ کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا.
🔹پرسید: «کجا میرین؟»
🔸مرد کُرد گفت: «کرمانشاه»
➖ رانندگی بلدی؟
➖ کرد متعجب گفت: «بله بلدم!»
▫️علی دمِ گوشم گفت: «سعید بریم عقب.»
▫️مرد کُرد با زن و بچهاش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان!
▫️باد و سرما می پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم.
⚪️ لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو میشناسی که این جوری بِهش اعتماد کردی؟»
🔻اون هم مثل من میلرزید، اما توی تاریکی خندهاش را پنهان نکرد و گفت:
➖ «آره میشناسمش، اینا دو-سه تا از اون کوخنشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخنشینها شرف دارن. تمام سختیهای ما توی جبهه به خاطر ایناس....
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
💠 او همان شهید چیتسازیان، فرماندۀ اطلاعات-عملیات لشگر انصارالحسین-ع (همدان) بود که کلمات حکیمانهای از او بر جای مانده است،مانند:
🌸 کسی میتواند از سیمخاردارهای دشمن عبور کند، که در سیمخاردارهای نفس خود گرفتار نباشد.
🍀 کسی که خدا رو قبول داره در مقابل آمریکا سجده نمیکنه، ما با ایمان میجنگیم نه سلاح.
🌼 اگر بنا بود آمریکا را سجده کنیم ... انقلاب نمیکردیم ، ما بندۀ خدا هستیم و فقط برای او سجده میکنیم، سرِ حرفمان هم ایستادهایم ... اگر تمام دنیا ما را محاصرۀ نظامی و تسلیحاتی کنند، باکی نیست... سلاح ما ایمان ماست. ایمان بچههاست که توی خلیج فارس با ناوهای غولپیکر میجنگند... حاضریم که تمام سختیها را قبول کنیم، فقط یک لحظه قلب امام عزیزمان شاد شود. همین!"
🆔 @Defa_Moqaddas
هدایت شده از دفاع مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏳ #زمان_جنگ
🎥 فیلم | سخنان گرم و امیدبخش #شهید_زین_الدین خطاب به رزمندگان
🌼🍀🌸من یقین دارم امام زمان(عج) در بین شماست و به شهدای شما افتخار میکند
🆔 @Defa_Moqaddas
😊 #شوخ_طبعی | #زمان_جنگ
💠 الَم شَنگه!
🔺 بچههای گردان دور او جمع شده بودند، من هم به طرفشان رفتم تا ببینم چه خبره. دیدم یکی از نیروها اَلَم شَنگه راه انداخته که اگه به من پایانی ندین، بیاجازه میرم اهواز!
🔹 ازش پرسیدم: چی شده برادر؟ قضیه چیه؟
🔸 اون بندۀ خدا هم گفت:
➖ به من گفتند برو جبهه، اسلام در خطره. اومدم اینجا، میبینم جان خودم در خطره!
🆔 @Defa_Moqaddas
😊 #شوخ_طبعی | #زمان_جنگ
💠 جشن پتو !
🔺یکبار سعید خیلی از بچهها خیلی کار کشید. فرماندۀ دسته بود. شب واسش جشن پتو گرفتند. حسابی کتکش زدند.😂
🔹 من هم که دیدم نمیتونم نجاتش بهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمی کمتر کتک بخوره!
🔸سعید هم نامردی نکرد، به تلافی آن جشن پتو، نیم ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت. همه بیدار شدند و نماز خوندند!
▪️ بعد از اذان، فرماندۀ گروهان دید همۀ بچهها خوابند. بیدارشان کرد و گفت: اذان گفتند چرا خوابید؟
➖ گفتند: ما نمازمونو خوندیم!
─ گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خوندید؟
➖ گفتند: سعید شاهدی اذان گفت!
─ سعید هم گفت: من برای نماز شب اذان گفتم نه نماز صبح!
🆔 @Defa_Moqaddas
💠 ای دلیران وطن با «زنده باد ایران» به پیش - #زمان_جنگ
➖شعری زیبا در وصف دلاوری رزمندگان دوران #دفاع_مقدس ؛ که توسط شاعر نامدار کشورمان #مهدی_اخوان_ثالث سروده شد و در بهمن ماه #سال_1360 در روزنامه کیهان به چاپ رسید.
🔸شاعر در یادداشت کوتاهی که برای این شعر نوشته، آن را به همه رزمندگان اعم از بسیجی، ارتشی، عشایر و سپاه پاسداران تقدیم کرده است.
🔹این شاعر خراسانی که 9 سال بعد با زندگی وداع نمود، در این یادداشت به پیروزیهای اخیر رزمندگان اشاره کرده و نوشته که: خوشبختانه ما به زودی بقیه سرزمینهای اشغالی وطن عزیزمان را از دشمن متجاوز پس خواهیم گرفت.
┄──┄──┄──ا
گرچه میبافند بهرِ شیرها زنجیرها
بگسلند آخر همه زنجیرها را شیرها
این دلیرانِ نکو با بد چه جنگی میکنند
همچو جنگِ شیرها با تیر و با شمشیرها
تیرهاشان باد یارب، کاری و دشمنفکن
سینههاشان ایمن از آسیبِ تیغ و تیرها
چهرههاشان پیش از شهادت دیدهام، هم بعد از آن
بود خشمآلود و آنگه راحت آن تصویرها
این شهیدان نامشان تا جاودان پاینده است
زیرها بس گر زِبَر گردد، زِبَرها زیرها
نامشان چون تاجِ فخری بر سرِ این کشور است
خامه زرّین نویسد این به خطّ میرها
خیره سازد چشم گردون را فروغ فخرشان
میگذارد بر زمینِ زنده هم تأثیرها
ای دلیرانِ وطن، با «زنده باد ایران» به پیش!
شورِ ایمانْتان فزونتر باد و زور از شیرها
گرچه من مَزْدُشتِیمَ، امّا به زندان نیز هم
میگرفتم وجد و حال از شورِ این تکبیرها
عنترک صدّام را با دار و دسته بُزدلش
بر فرازِ دار رقصانیم، با زنجیرها
روستا و شهر و باغ و خانه ویران میکنند
روبهان، وانگه گریزند از نبرد شیرها
سنگدل شیرند و تضعیفِ جوانان کارشان
ریشهشان از خاک برکن، یا رب از آن زیرها
خاکِ خود را پس بگیرید، ای دلیرانِ وطن
از جهانخوارانِ غرب و شرق و این اکبیرها
این دغل دو نانِ دشمن را برانید از وطن
با قویتر رزمها و برترینها تدبیرها
ملکِ خوزستان و دیگر جایها گر شد خراب
باز آبادان شود، با بهترین تعمیرها
ای جوانان، فتحِ فرجامین بود آنِ شما
میخورم سوگند بر پیغمبران و پیرها
این شهیدان، زخمیان را بیند آیا آسمان؟
کر شود گوشِ زمین از صیحهی آژیرها
غم مخور «امّید» بیشک بِگُسلد آخر زهم
گرچه میبافند بهرِ شیرها زنجیرها
@yade_ayyaam
هدایت شده از دفاع مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏳ #زمان_جنگ
🎥 فیلم | صبحگاه دوکوهه - #سال_1363
🌼🍀 شهید محسن گلستانی در حال خواندن دعا: "اللهُمّ اجعَل صَباحَنا صَباحَ الاَبرار..."
🌻🌸 گویا زمین و آسمان با او همنوا شدهاند
🆔 @defa_moqaddas ✔️JOIN
✅به کانال "دفاع مقدس" بپیوندید
💠 خاطرهای از شب یلدا در جبهه!
😊 #شوخ_طبعی | #زمان_جنگ
🌸 بچهها را بيدار كرديم و به ستون يك در حالى كه بيسیمچى در جلو و عقب و من كه آن شب به عنوان بَلَدچى گردان بودم در كنار فرمانده گردان براى شناسائى منطقه به حركت افتاديم و تا صبح پياده روى كرديم.
🍀 در ميان افراد نوجوان چهارده ساله تا پيرمرد هفتادوپنج ساله به چشم ميخورد كه همگى از روحيهاى برخوردار بودند كه انسان در كنار آنها اصلأ احساس خستگى نميكرد.
🌼 وقتى از مناطق شناسائى بازگشتيم دقيقأ صبح شده بود كه نماز صبح را به جماعت خوانديم و به چادرها رفتيم و همه خوابيديم. ميتوانم بگويم كه آن شب يكى از بهترين شبيلداهايم بود كه از خواندن شاهنامه خبرى نبود و هيچكس براى كسى فال حافظ باز نكرد، در آن شب از انار و هندوانه خبرى نبود، از آجيل و تخمهای که مردم فهيم ما برايمان فرستاده بودند نيز خبرى نبود، چون بچههای باقی مانده در چادرها، ترتیب همه را داده بودند😄
🌺🌿 ولى نامههاي لابلاى آجيلها که مردم فرستاده بودند، ما را سخت سرگرم كرده بود!
🆔 @Defa_Moqaddas
😊 #شوخ_طبعی | #زمان_جنگ
😂 خر روشن شد😂
🌸 سال ۱۳۵۹ دستهای از سپاه زرین شهر اصفهان به فرماندهی شهید محمدعلی #شاهمرادی در گروه ضربت سنندج خدمت میکردیم.
🍀 روزی برای انجام مأموریت با یک ماشین سیمرغ عازم اطراف سنندج بودیم، حین عبور از رودخانه، آب به سر شمعهای ماشین نفوذ کرد و موجب خاموش شدن ماشین شد.
🌼 شاهمرادی به بیسیمچی که تازه کار بود گفت به فرمانده اطلاع بده که یواشتر بروند تا ما برسیم اما با رمز بگو!
🌿 بیسیمچی گفت: نمیدانم چه بگویم!! شهید شاهمرادی بیسیم را گرفت و گفت: حسین حسین شاهمراد.... آب تو گوش خر رفته کمی یواش تر...😐 کمی بعد ماشین روشن شد و شاهمراد به بیسیمچی گفت حالا تو اطلاع بده!
🌾 بیسیمچی تماس گرفت و گفت الو الو..... خر روشن شد...... 😂😂😂
🆔 @Defa_Moqaddas
😊 #شوخ_طبعی 😊 | ⏳#زمان_جنگ
💠 آش با جاش !!
🔺 در منطقه و موقعیت ما یك وقت عراق زیاد آتش میریخت، خصوصاً خمپاره. چپ و راست میزد.
🔹بچهها حسابی كفری شده بودند. نقشه كشیدند، چند شب از این ماجرا نگذشته بود كه دو سه نفر از نیروها داوطلبانه رفتند سراغ عراقیها و صبح با چند قبضه خمپاره انداز برگشتند.
➖ پرسیدیم: اینها دیگه چیه؟
➖ گفتند: آش رو با جاش آوردیم! - پلو كه بدون دیگ نمیشه!😊
🆔 @Defa_Moqaddas
💠 خاطره ای از شهید سید مجتبی علمدار
▫️دوران پساز #دفاع_مقدس، خیلی به رزمندگان اسلام که جامانده های آن دوران طلایی بودند سخت میگذشت.
توفیق حضور در کنار شهید سیدمجتبی علمدار رادر معاونت عملیات لشکر پیاده 25 کربلا راداشتیم.
روشها، رویکردها، مطالبات سازمانی، گرایش دوستان عوض شده بود.
شهید علمدار درآن وادی و خلق و خوی #زمان_جنگ مانده بود. و به هیچ قیمتی آن روش را با روشهای جدید ابلاغی عوض نمی کرد.
گهگاهی باهم درددل می کردیم و از جدایی ها و فاصله ها صحبت می کردیم.
سید مجتبی در مهار زبان و وارد نشدن به گناه مراقبت های زیادی داشت.
بعضی اوقات دربرابر سخنان غیرشایسته دوستان می گفت :
اگر دوستان نمازشب بخونند هیچ گاه راضی نمیشوند که زبان را به سخنان بیهوده مشغول کنند.
او اهل نمازشب بود و با ذکر الهی و مدح اهل بیت علیهم السلام با توجه به اینکه جانباز بود برای خودش نیروی ویژه ای بدست می آورد.
🆔 @Defa_Moqaddas
نجوایِ_شهيد_علمدار_با_همرزمان_شهیدش.mp3
1.95M
🌷۱۱دی، سالروز ولادت ... و شهادت جانباز #دفاع_مقدس ، سید مجتبی علمدار
📢 صوت | دلنوشتۀ شهيد #سید_مجتبی_علمدار
🌸 در وصفِ حال و هوای معنوی #زمان_جنگ
🍀 و نجوایِ جانسوز او با یاران شهیدش
@Defa_Moqaddas
😊 #شوخ_طبعی | #زمان_جنگ
💠بلایی که بر سرِ #صادق_آهنگران آمد!😯
🔺«کامران قهرمان» نیروی لشکر25 کربلا، گردان مسلمابنعقیل، گروهان سلمان بود و بُمبِ خنده!😂😂
🔹یک روزِ سرد زمستانی صدایم زد و گفت: علیرضا میایی بریم دزفول، هوایی بخوریم؟
🔸با او جائی رفتن، مثل این بود که یک کولهپشتی، پُر از خمپارۀ ماسورۀ کشیده و عمل نکرده را با خود همراه میبری. ولی به هر حال، قبول کردم و با یکدیگر به راه افتادیم.
🔻چیزی نگذشت که رسیدیم به «پل دِز»، پل قدیم دزفول که زیر آن رودخانهاییست که از کرخه سرچشمه میگیرد، با جریان آب فراوان و در آن فصل سال، بسیار سرد.
▪️ایستاده بودیم به تماشا و هواخوری که از بداقبالی من، زد و آهنگران از راه رسید. او که چاشنی اشک بود و مانور گریه و آن نغمههای حماسی و شورانگیزش در شبهای عملیات. چند تا محافظ هم داشت، یکیشان هم مسلح بود. (از آن هنگام که منافقین او را تهدید به ترور کردند، مسئولین برایش محافظ گذاشته بودند.)
⭕️ کامران با دیدن آنها، رفت تو حس و رو کرد به من و گفت: علیرضا، آهنگران! دلم یِکهو ریخت! سابقۀ خوبی از کامران در ذهن نداشتم. آدم ناگهانی بود و غیر قابل پیشبینی! توی لشکر25 کربلا شناخته شده بود. کسی نبود از ترکش او بهرهای نبرده باشد، از پیرمرد آشپزخانه گرفته تا دیدهبان و امدادگر و حتی فرماندۀ لشکر!
🔹 آهنگران لحظه به لحظه داشت نزدیکتر میشد، کامران از لبۀ پل، خودش را کشید وسطتر، جوری که آهنگران از لبۀ پل رد بشود. در ذهنم میگذشت عجب عکس یادگاری بیندازد این کامران با حاجصادق! - به او گفتم: ببین پسر، محافظ دارهها! توی دست محافظش هم یک کلاشینکفه. نمیبینی چطور تریپ بادیگاردی زده! این شهید همت نیست که بدون محافظ باشه، فهمیدی؟
💢 در این حین آهنگران رسید. با لبخند و متانت خاص خود گفت: سلامٌ علیکم. کامران هم دست گذاشت روی شانۀ حاج صادق، یک علیکم السّلامی گفت و ناگهان او را هل داد پائین پل... فقط شنیدم، آهنگران یک فریادی کشید و غیب شد.
🔹 سراسیمه نگاهی با پایین انداختم، دیدم اون بختبرگشته، معلّق در هوا در حال سقوط به رودخانه است. ارتفاع پل بیست متری میشد. صدای شَتلَپّی آمد و آهنگران در آب فرو رفت و سپس در آب سردِ رودخانه شروع کرد به دست و پا زدن!
🔺 کامران هم پا به فرار گذاشت و محافظ مسلح هم فریاد کشید و اسلحه را به سمت او گرفت و رگبار هوایی بست. بقیۀ محافظها هم فوراً دست به کار شده و آهنگران را از درون آب بیرون کشیدند.
‼️ هاج و واج شده بودم! به فرد محافظ گفتم: نزن، شوخی کرد، رفیق منه، ما از گردان مسلم، لشکر 25 کربلائیم. بنده خدا سرخ و کبود شده گفت: این چه شوخی بود، مگه شما دیوانهاید! بعد هم نگاهی به دوردست کرد، کامران داشت هنوز میدوید. کلاشینکف را گرفت سمت کامران، یک تیر هوائی دیگر خالی کرد.
💦 بندۀ خدا آهنگران از سر تا پای او آب میچکید و داشت همین طور میلرزید. کامران هم آن دورترها ایستاده بود و هِر هِر میخندید.
▫️دیدم که حاج صادق سالم از آب بیرون آمد، خیالم راحت شد. دویدم به طرف کامران، یک سُقُلمه به او زدم و گفتم: مرد حسابی، این چه کاری بود تو کردی، مگر دیوانهایی؟ بدبخت اومدی هوا بخوری یا گلوله؟!!
▪️خندید و گفت: این آهنگران، شبهای حمله شیرمون میکنه، شیرجه بزنیم به سمت توپ و تانک عراقی. - هُلش دادم، شیرجه بزنه تو رودخونه، براش یک یادگاری بمونه...!!😯
➖(بر اساس خاطرهای از: علیرضا علیپور)
🆔 @Defa_Moqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏳ #زمان_جنگ
🎥 فیلم | ورزش باستانی با تفنگ!!
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️
📢 صوت| #شهید_مرتضی_آوینی :
🌸ما را چارهای نیست جز آنکه که تفنگ برداریم
🍀و از حق و عدالت و مظلومین حمایت کنیم
🆔 #Defa_Moqaddas
دفاع مقدس
📷 حاج #صادق_آهنگران در چادر رزمنده ها! 🆔 @Defa_Moqaddas
😊 #شوخ_طبعی | #زمان_جنگ
💠بلایی که بر سرِ #صادق_آهنگران آمد!😯
🔺«کامران قهرمان» نیروی لشکر25 کربلا، گردان مسلمابنعقیل، گروهان سلمان بود و بُمبِ خنده!😂😂
🔹یک روزِ سرد زمستانی صدایم زد و گفت: علیرضا میایی بریم دزفول، هوایی بخوریم؟
🔸با او جائی رفتن، مثل این بود که یک کولهپشتی، پُر از خمپارۀ ماسورۀ کشیده و عمل نکرده را با خود همراه میبری. ولی به هر حال، قبول کردم و با یکدیگر به راه افتادیم.
🔻چیزی نگذشت که رسیدیم به «پل دِز»، پل قدیم دزفول که زیر آن رودخانهاییست که از کرخه سرچشمه میگیرد، با جریان آب فراوان و در آن فصل سال، بسیار سرد.
▪️ایستاده بودیم به تماشا و هواخوری که از بداقبالی من، زد و آهنگران از راه رسید. او که چاشنی اشک بود و مانور گریه و آن نغمههای حماسی و شورانگیزش در شبهای عملیات. چند تا محافظ هم داشت، یکیشان هم مسلح بود. (از آن هنگام که منافقین او را تهدید به ترور کردند، مسئولین برایش محافظ گذاشته بودند.)
⭕️ کامران با دیدن آنها، رفت تو حس و رو کرد به من و گفت: علیرضا، آهنگران! دلم یِکهو ریخت! سابقۀ خوبی از کامران در ذهن نداشتم. آدم ناگهانی بود و غیر قابل پیشبینی! توی لشکر25 کربلا شناخته شده بود. کسی نبود از ترکش او بهرهای نبرده باشد، از پیرمرد آشپزخانه گرفته تا دیدهبان و امدادگر و حتی فرماندۀ لشکر!
🔹 آهنگران لحظه به لحظه داشت نزدیکتر میشد، کامران از لبۀ پل، خودش را کشید وسطتر، جوری که آهنگران از لبۀ پل رد بشود. در ذهنم میگذشت عجب عکس یادگاری بیندازد این کامران با حاجصادق! - به او گفتم: ببین پسر، محافظ دارهها! توی دست محافظش هم یک کلاشینکفه. نمیبینی چطور تریپ بادیگاردی زده! این شهید همت نیست که بدون محافظ باشه، فهمیدی؟
💢 در این حین آهنگران رسید. با لبخند و متانت خاص خود گفت: سلامٌ علیکم. کامران هم دست گذاشت روی شانۀ حاج صادق، یک علیکم السّلامی گفت و ناگهان او را هل داد پائین پل... فقط شنیدم، آهنگران یک فریادی کشید و غیب شد.
🔹 سراسیمه نگاهی با پایین انداختم، دیدم اون بختبرگشته، معلّق در هوا در حال سقوط به رودخانه است. ارتفاع پل بیست متری میشد. صدای شَتلَپّی آمد و آهنگران در آب فرو رفت و سپس در آب سردِ رودخانه شروع کرد به دست و پا زدن!
🔺 کامران هم پا به فرار گذاشت و محافظ مسلح هم فریاد کشید و اسلحه را به سمت او گرفت و رگبار هوایی بست. بقیۀ محافظها هم فوراً دست به کار شده و آهنگران را از درون آب بیرون کشیدند.
‼️ هاج و واج شده بودم! به فرد محافظ گفتم: نزن، شوخی کرد، رفیق منه، ما از گردان مسلم، لشکر 25 کربلائیم. بنده خدا سرخ و کبود شده گفت: این چه شوخی بود، مگه شما دیوانهاید! بعد هم نگاهی به دوردست کرد، کامران داشت هنوز میدوید. کلاشینکف را گرفت سمت کامران، یک تیر هوائی دیگر خالی کرد.
💦 بندۀ خدا آهنگران از سر تا پای او آب میچکید و داشت همین طور میلرزید. کامران هم آن دورترها ایستاده بود و هِر هِر میخندید.
▫️دیدم که حاج صادق سالم از آب بیرون آمد، خیالم راحت شد. دویدم به طرف کامران، یک سُقُلمه به او زدم و گفتم: مرد حسابی، این چه کاری بود تو کردی، مگر دیوانهایی؟ بدبخت اومدی هوا بخوری یا گلوله؟!!
▪️خندید و گفت: این آهنگران، شبهای حمله شیرمون میکنه، شیرجه بزنیم به سمت توپ و تانک عراقی. - هُلش دادم، شیرجه بزنه تو رودخونه، براش یک یادگاری بمونه...!!😯
➖(بر اساس خاطرهای از: علیرضا علیپور)
🆔 @Defa_Moqaddas
💠 به یاد ﻫﻤﻪ ﻟﻮﻃﻲﻫﺎي ﺑﺎ ﻣﺮاﻡ
⏳ #زمان_جنگ
🔺 آقا حمیدِ قصۀ ما، جوون بود و با کلّهای پُر باد، لاتهای محله هم کلّی ازش حساب میبردند، خلاصه بزن بهادری بود برای خودش!
🔹 یه روز مادرش، اون رو از خونه بیرون انداخت و گفت : برو دیگه پسرِ من نیستی، خسته شدم از بس جوابِ کاراتو دادم ...
🔸 همۀ همسایهها هم از دستش کلافه شده بودند ... روزی از روزها یک رانندۀ کامیون که از قضا، دوست حمید بود جلوی پای حمید ترمز میزنه، ازش میخواد بیاد باهاش بره. بهش میگه:
➖ حمید تو نمیخوای آدم شی؟؟! بیا با من بریم جبهه. حمید میگه اونجا من رو راه نمیدن با این سابقه. راننده به حمید میگه تو بیا، کارت نباشه...
▫️راه میافتند به طرف جبهه؛ بین راه، توجه حمید به یک وانت جلب میشه، پشت وانت، زنی نشسته بود که یک نوزاد در بغل داشت؛ حمید تا به خودش میاد میبینه زن، نوزاد رو از پشت وانت پرتاب میکنه بیرون!
⁉️ حمید؛ غیرتش به جوش میاد. دنبال وانت میکنه، همین که به اون میرسه، با فریاد میپرسه: چی کار کردی با بچهات زن....؟؟!!
⭕️ زن سرش رو میاندازه پایین و مثل ابر بهار گریه میکنه و میگه: من 11 ماه اسیر سربازهای عراقی بودم. این بچه هم مالِ اوناست!!
🌀 حمید میافته روی زانوهاش، با دست میکوبه به سرش!! هی مدام گریه میکنه، با اشک و ناله به رانندۀ کامیون میگه من باید برگردم خونه؛ یک کار کوچیکی دارم ...
💢 بر میگرده رفسنجان. اولین جا هم میره پیش دوستاش که سرِ کوچه بودن!! میگه بچهها خاک بر سر من و شماها؛ پاشیم بریم. ناموسمون در خطره...!!
〰️ من دارم میرم جبهه!! شماها هم بیایید!!
🔺 بعدش هم میره خونه از مادرش حلالیت میگیره و راه میافتن به طرف جبهه.
🔹 به جبهه که میرسه، کفشاشو در میاره میده به یکی و از اون به بعد دیگه کسی اونو با کفش ندید. میگفت:
🌷 اینجا جاییه که خون شهدامون ریخته شده؛ حرمت داره ... و معروف شد به "سید پا برهنه"!
🌸🍀 اونقدر موند جبهه، تا آخر با شهید همت دو تایی سوار موتور، هدف گلولههای دشمن قرار گرفتند و رفتند پیش سیدالشهداء(ع)...
ا▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🌿 به یاد فرمانده دلاورِ لشگر توحید، مسئولِ اطلاعات قرارگاه کربلا، شهید سید حمید میر افضلی
🆔 @Defa_Moqaddas
هدایت شده از دفاع مقدس
شعر آوارگان - به زبان کُردی.mp3
5.31M
⏳ #زمان_جنگ
📢 صوت | شعر خاطرهانگیز آوارگان #قصر_شیرین و #سر_پل_ذهاب به زبان شیرین کُردی
⭕️پس از تجاوز عراق به خاک میهن،مردم مظلومِ مناطق جنگزده،خانهوکاشانه خودرا ازدست داده و آوارۀ شدند
🆔 @Defa_Moqaddas✔️JOIN
✅به کانال "دفاع مقدس" بپیوندید