eitaa logo
دفاع مقدس
3.7هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
10.4هزار ویدیو
842 فایل
🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی و حال و هوای رزمندگان جبهه ها #دهه۶۰ #کپی_آزاد 〰〰〰 اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر «یا لیتنا کنا معک» لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 شعر و نوحه خوانی صادق آهنگران در فراق شهادت شهیدان حسن باقری و مجید بقایی - فرماندهان قرارگاه خاتم و کربلا - دوران دفاع مقدس ا🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 🌿 ۹ بهمن ۱۳۶۱ - سالروز عروج فرمانده متقی و مدبر دوران جنگ، شهیدان یاقری و بقایی غلامحسین افشردی، معروف به حسن باقری به همراه شهید مجید بقایی شهید قلاوند و ۲ نفر دیگر به هنگام شناسایی در یکی از دیدگاه های منطقه فکه بر اثر اصابت گلوله خمپاره در محل حضورشان، همگی به شهادت رسیدند. فقدان شهید حسن باقری در آن مقطع ضربه سنگینی بر پیکره نظامی ایران وارد ساخت که اثراتش در سال های بعدی به روشنی لمس شد.
۱۱ بهمن ۱۳۶۵ -- سالروز شهادت دانش آموز رزمنده، بی‌سیم‌چی گردان «حسین اکبرنژاد» عملیات کربلایی ۵ / دوران جنگ تحمیلی
دفاع مقدس
💠 شهیدی که توی ذوقم زد! ⏳ اواخر خرداد 1365 ⚪️ پادگان دوکوهه صبح، تجهیزات بستیم، قمقمه‌ها را پرکردیم و با گذر از سربالایی جاده که به دژبانی پادگان منتهی می‌شد، از دوکوهه خارج شدیم و در جاده، به‌طرف خرم‌آباد، شروع به راهپیمایی کردیم. به قسمتی از رودخانه رسیدیم که درست پشت پادگان قرار داشت. "حسین اکبرنژاد" بی‌سیم‌چی گروهان، جوان کم سن‌وسال ساده و پاک‌دلی بود. در همان اولین برخوردها، احساس خوبی نسبت به او در وجودم پیدا شد؛ احساسی که نسبت به همه‌ی بچه ‌بسیجی‌های مخلص پیدا می‌شد. یک‌آن او را همچون شهدا سعید طوقانی و مصطفی کاظم‌‌زاده احساس کردم. بیش‌تر از هر چیز، به کار اهمیت می‌داد و این‌که یک لحظه از مسئول گروهان جدا نشود و آن‌چه را می‌گوید، بی کم و کاست و بی هیچ اضافه‌ای مخابره کند. به اهمیت کار مخابرات واقف بود. اگر چه هنوز با او آن‌چنان رفیق نشده بودم، ولی برای گشودن باب رفاقت، دوربین را درآوردم و رفتم کنارش. خیلی راحت گفتم: «برادر اکبرنژاد ... یه دقیقه بیا این‌جا می‌خوام باهات عکس بگیرم.» تعجب کرد، ولی در مقابل عمل انجام شده قرار گرفت. کنار هم ایستادیم و عکس زیبای دو نفره‌ای گرفتیم. ** ⏳سه‌شنبه - شب سوم تیر 1365 ▫️ گردان به‌خرج خودش، به همه‌ی نیروها، شام چلوکباب باصفایی داد. مناسبت آن را رسما اعلام نکردند، ولی همه فهمیدیم که "شام آخر" یا همان "شام عملیاتی" است که غالبا چلومرغ بود. شام را روی پشت بام ساختمان دادند که در جمع شاد و سر حال بچه‌ها خیلی مزه داد؛ به‌خصوص برای من که پهلوی حسین اکبرنژاد نشسته بودم و برای تحکیم رفاقت، شوخی شوخی، ناخنکی هم به غذایش می‌زدم! ⌛️ دوشنبه 9 تیر 1365 عملیات کربلای 1 - خط مقدم مهران وقتی فهمیدم وظیفه‌ی شکستن خط اول دشمن با گردان ماست، ذوق کردم. خیلی دوست داشتم جزو نیروهای خط‌شکن باشم. اذان مغرب که دادند، همان کنار خاکریز دست‌ها را بر خاک کوبیدیم و با وجود تجهیزات کاملی که به خود آویخته بودیم، با پوتین نماز مغرب و عشا را خواندیم. حس و حال بچه‌ها در نمازی که چه‌بسا آخرین نمازشان بود، بسیار دیدنی و زیبا به چشم می‌آمد. حسین اکبرنژاد، با وجود بی‌سیم سنگینی که بر پشت داشت، سجده‌هایش را کش می‌داد و در همان حال که سرش بر مهر چسبیده بود، از ناله‌هایش می‌شد فهمید که با چه سوزی می‌گرید. این چندروزه خیلی می‌پاییدمش. هر لحظه دنبال بهانه‌ای می‌گشتم تا حرفم را به او بگویم، ولی جرأتش را نداشتم. با خود گفتم: شاید الان و این ساعات آخر که تا دقایقی دیگر تکلیف همه معلوم می‌شود که کی ماندنی است و کی رفتنی، بهترین فرصت باشد. سرش را که از سجده برداشت، به‌خوبی می‌شد رد اشک‌های روی صورتش را گرفت. خواست بلند شود که دستش را گرفتم تا مثلا کمکش کرده باشم. با لبخندی بسیار دل‌نشین تشکر کرد و با تکانی به خود، جای بی‌سیم را بر پشتش درست کرد. همان‌طور که دستش در دستم بود، به خودم جرأت دادم و با تته پته گفتم: "ببخشید برادر اکبرنژاد ... می‌خواستم یه لحظه مزاحمت بشم." - خب بفرمایید. - اگه ممکنه تشریف بیارید این کنار خاکریز بهتره. متعجب با من همراه شد و کمی از جماعتی که بدون توجه به ما، درحال خواندن نماز و مناجات بودند، دور شد. - من می‌خواستم یه خواهش از شما بکنم که خیلی راحت بهم جواب بدید آره یا نه. - به چی باید جواب آره یا نه بدم؟ نگاه که به چشمانش انداختم، شرمم شد. معصومیت و پاکی از آنها جاری بود. سرم را انداختم پایین و با جسارت گفتم: - می‌خواستم ازتون خواهش کنم، این دم آخری که معلوم نیست فردا کی زنده است کی مرده، رضایت بدی که باهم عقد اخوت ببندیم. - چی؟ با چی گفتنش، رنگم پرید. دست‌پاچه شدم که گفت: نه من اصلا از این چیزا خوشم نمی‌آد. - خب آخه می‌خوام که باهم برادر بشیم تا ایشاالله اگه هر کدوم‌مون رفت اون طرف، منتظر اومدن اون یکی بمونه. - نه برادر داودآبادی. من اصلا اهل این چیزا نیستم. آدم باید خودش کاری بکنه که اون‌ور حسابش پاک باشه، ولی اگه بحث شما شفاعت و از این چیزاست، من به شما قول می‌دم که اگه شهید شدم که اصلا بعید می‌دونم و شما هم مثل همین امروز بودید، اگه خدا اجازه داد، حتما دست شما رو بگیرم. - شما لطف دارید، ولی ... - ولی چی؟ مگه برادری به عقد اخوته؟ - نه خب. با صدای مسئول گروهان که داد می‌زد: «بی‌سیم‌چی، کجایی؟» لبخندی زد و عذر خواست. دستش را از دستم بیرون کشید و رفت در تاریکی خاکریز. دلم بدجوری سوخت. هیچ‌کس این‌طوری توی ذوقم نزده بود. خیلی می‌ترسیدم. مطمئن بودم که شهید می‌شود. نمی‌خواستم مفت از دست بدهمش، ولی دیگر چه می‌شد کرد. می‌دانستم این قولی که می‌دهد، خیلی‌ها قبل‌تر از من به او گیر داده‌اند و او هم قول داده. دوست داشتم با او برادر شوم تا اگر - اگر که نه، حتما - شهید شد، خیالم راحت باشد که منتظرم می‌ماند. حتی رویم نشد موقع خداحافظی با او روبوسی کنم. ادامه 👇👇👇
دفاع مقدس
💠 شهیدی که توی ذوقم زد! ⏳ اواخر خرداد 1365 ⚪️ پادگان دوکوهه صبح، تجهیزات بستیم، قمقمه‌ها را پرکردی
▫️بخش دوم (پایانی) ⌛️ پنج‌شنبه 9 بهمن 1365 شلمچه – عملیات کربلای 5 در یکی از سنگرها حسین اکبرنژاد را دیدم. حسین بی‌سیم‌چی گردان بود. دقایقی در سنگر محو جمال و ادب او ماندم و با وجودی که اصلا دلم نمی‌آمد از او جدا شوم. هر طور بود بهش گفتم که آن شب بدجور حالم را گرفتی، ولی او همچنان لبخندی زیبا تحویلم داد و این که: «ان‌شاءالله اگه توفیقی شد و شهید شدم، شما رو یادم نمی‌ره.» پس از خداحافظی به انتهای خاکریز رفتم. ساعتی بعد که به سنگر برگشتم، جای او خالی بود. یکی از بچه‌ها گفت: «حسین زخمی‌شد و رفت عقب.» *** پس از برگشتن از جبهه، تلفنی به خانه‌ی اکبرنژاد زدم، گوشی را خانمی برداشت که احتمالاً مادرش بود. پس از سلام‌وعلیک گفتم: می‌بخشید من با حسین جبهه بودم، اون‌جا زخمی ‌شد. می‌خواستم بپرسم الآن کدوم بیمارستانه؟ ناگهان زد زیر گریه و گوشی را به زنی دیگر داد که او هم گریه می‌کرد، ولی به خودش تسلط داشت. او با گریه گفت: حسین؟ فردا تشییع جنازه‌شه. بدون آن که چیزی بگویم، گوشی تلفن را گذاشتم. فردای آن روز به نزدیکی منزل‌شان در محله‌ی درخونگاه رفتم؛ در خیابان 15 خرداد نرسیده به چهارراه گلوبندک. پیکرش را از دم خانه‌شان تا مدرسه‌اش تشییع کردند، ترکش به سرش خورده بود و احتمالاً در راه انتقال به عقب، جان سپرده بود. شهید "حسین اکبرنژاد" متولد: دوشنبه 13/7/1349 شهادت: شنبه 11/11/1365 در عملیات کربلای 5 در شلمچه. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 29 ردیف 45 شماره‌ی 14 (حمید داودآبادی)
۹ بهمن ۶۵ -- سالروز شهادت مهدی چگینی رزمنده گردان از لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) متولد: یک‌شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۴۶ شهادت: پنج‌شنبه نهم بهمن ۱۳۶۵ مزار: تهران، شمیرانات، گل‌زار شهدای امام‌زاده علی‌اکبر (ع) چیذر
دفاع مقدس
۹ بهمن ۶۵ -- سالروز شهادت مهدی چگینی رزمنده گردان از لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) متولد: یک‌شنبه ۲۲ ب
‌ 🔹زو بازی در جبهه هنگامه عملیات کربلای 5 بود. آخرین روزهای دی 1365. گردان های دیگر لشکر 27 محمد رسول الله (ص) وارد عمل شده بودند. گردان حمزه سیدالشهدا، دو سه روزی بود که از خط پدافندی در منطقه قلاویزان مهران برگشته بود تا خودش را به عملیات برساند. در اردوگاه کارون، نزدیک منطقه عملیاتی، بچه ها که منتظر شرکت در عملیات بودند، حوصله شان سر رفته بود. هواپیماهای دشمن، هر روز و ساعت آسمان آبی را خدشه دار کرده و منطقه را بمباران می کردند. احمد بوجاریان گیر داد برای رفع بی حوصلگی بچه ها، یک بازی دسته جمعی ترتیب بدهیم. تا گفت: "می گم بیا دو تیم بشیم و زو بازی کنیم!" هم جا خوردم، هم خوشم آمد. بقیه بچه ها هم همین طور. اول با آفتابه، دورتادور زمین بازی را آب ریختیم و خط کشی کردیم. دو تا تیم شدیم و شروع کردیم به بازی. حاج آقا کریمی که اصلیتش کُرد و از اهالی ایلام بود، به تیم ما افتاد. هیکلش درشت بود و با آن قیافه گرفته و سفت و سخت، منتظر می ماند تا آن که زو می کشد به وسط زمین بیاید. یک دفعه جلو می رفت، یقه طرف را می گرفت و از زمین بلندش می کرد. آن قدر او را بالای زمین نگه می داشت تا نفسش بند می آمد. چند روز بعد، اولین روزهای بهمن 1365، عملیات کربلای 5 در شلمچه از دو تا تیم بازی زو، اینها پر کشیدند: شهید "سیدمحمد هاتف" متولد: پنج‌شنبه 26 آذر 1349 شهادت: چهارشنبه 8 بهمن 1365 خاک‌سپاری: یک‌شنبه یک‌شنبه 17 تیر 1375 مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی 29 ردیف 65 شماره‌ی 8 شهید "احمد بوجاریان" متولد: دوشنبه 11 اسفند 1348 شهادت: چهارشنبه 8 بهمن 1365 خاک‌سپاری: یک‌شنبه 17 تیر 1375 مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه‌ی: 28 ردیف 43 مکرر شماره‌ی 20 شهید "داوود اعتمادپور" متولد: چهارشنبه 10 خرداد 1346 شهادت: چهارشنبه 8 بهمن 1365 مزار: شهرستان رباط کریم، گل‌زار شهدای منجیل‌آباد 🌷شهید "مهدی چگینی" متولد: یک‌شنبه 22 بهمن 1346 🕊🕊شهادت: پنج‌شنبه 9 بهمن 1365 مزار: تهران، شمیرانات، گل‌زار شهدای امام‌زاده علی‌اکبر (ع) چیذر حمید داودآبادی
🌱 ۱۰ بهمن ۱۳۴۲ - سالروز تولد شهید رمضان علینقی زاده 💐 ولادت او مصادف شد با اول رمضان و شهادت او نیز اول رمضان 🕊🕊🕊 — (۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۵) — فاو عراق — بر اثر اصابت گلوله پاسدار رسمی بود و دیده بان توپخانه ۶۳ خاتم الانبیاء (ص) مداح و حافظ قرآن، متأهل و دارای یک فرزند دختر بود. 🌴 مزار : بهشت زهرای تهران: قطعه ۵۳ - ردیف ۱۴۶ - شماره ۵ ▫️اسم: ▫️تاریخ ولادت: ماه ▫️تاریخ شهادت: ماه ا🚩🌱🚩🌱🚩🌱🚩 ادمین کانال در عملیات بیت المقدس (آزادسازی خزمشهر) با این شهید عزیز، همرزم بود. فرمانده گروهانمان: شهید میرعلی رئیسی اسکویی و فرمانده گردان نیز: شهید علی موحد دانش (گردان حبیب - لشگر ۲۷) دوران ✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ✅ تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas 📡 کانال "دفاع مقدس
bar-setighe-jebale-fath-06.mp3
555K
🎙 صوتی زیبا از شهید آوینی در برنامه «روایت فتح» در خصوص شب عملیات 🌱 خوشا به حال شهدا🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 📽 برشی بسیار زیبا و دیدنی از مستند ( عملیات والفجر ۸ ) 🎙همراه با گفتاری دلنشین و ملکوتی از سید اهل قلم شهید مرتضی آوینی : 🌴 در روزهای گرم و آفتابی دو سال قبل ، آفتاب پاییز از لا به لای برگ‌های نخل بر آنچه در نخلستان‌های حاشیه‌ی اروند جریان داشت ، شهادت می‌داد. دو سال بعد ، طلیعه‌داران عصر عدالت ، امانتداران تاریخ ، ذخیره‌های خدا برای عصر آخرالزمان ، برگزیدگانی كه تاریخ هزاران سال در انتظار قدومشان بوده است ، ثمره‌ی حركت خون‌بار انبیاء ، عازم سفر نور به پهنه‌ی تاریخ آینده هستند. ببین كه چگونه یكدیگر را در آغوش می‌گیرند و حلالیت می‌طلبند و نشان خاك را بر پیشانی یكدیگر می‌بوسند و ببین كه بر پیشانی‌بندهایشان چه نوشته است. خندان گریان ، گریانِ خندان ، مطمئن و آرام ، اما بی‌قرار... نه ، كلام را برای وصف این حالات نیافریده‌اند. كلام در بند ماهیات اسیر است و این جوانان به عین وجود رسیده‌اند. چگونه می‌توان با كلام از آنان سخن گفت؟ چگونه می‌توان گفت كه در پشت این ظواهر چه نهفته است؟ آنها همان‌گونه كه عارفانه گریه می‌كنند با بذله‌گویی می‌خندند. تو صورت‌ها را می‌بینی و صداها را می‌شنوی ، اما باطن از چشم تو پنهان است و اینجا هر چه هست در باطن‌ها می‌گذرد. ساعتی بعد ، بار دیگر ، انفجاری دیگر از نور سینه‌ی ظلمات را خواهد شكافت....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 لهجه جذاب تربتی (خراسانی) ... و عقیده صاف شهید برونسی شنیدن داره 🌴 توسل به امام زمان و حضرت زهرا (س) دوران دفاع مقدس
😊 می روم حلیم بخرم!! آنقدر كوچك بودم كه حتی كسی به حرفم نمی‌خندید، هر چی به بابا و ننه ام می‌گفتم می‌خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی‌گذاشتند، مثل سریش چسبیدم به پدرم كه حتما باید بروم جبهه، آخر سر كفری شد و فریاد زد: «به بچه كه رو بدهی سوارت می‌شود، آخه تو نیم وجبی می‌خواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری.» دست آخر كه دید من مثل كنه به او چسبیده ام رو كرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی! بیا این را ببر صحرا و تا می‌خورد كتكش بزن! و بعد آن قدر ازش كار بكش تا جانش در بیاید.» قربان خدا بروم كه یك برادر غول پیكر بهم داده بود كه فقط جان می‌داد برای كتك زدن، یك بار الاغ مان را چنان زد كه بدبخت سه روز صدایش در نیامد. نورعلی دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا، آن قدر كتكم زد كه مثل نرمتنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حركت كنم! خلاصه از من اصرار، از اونها انکار، دست بردار نبودم که! آخر سر، رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی كردم تا اینكه مسئول اعزام، جان به لب شد و اسمم را نوشت،روزی كه قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر كوچكم گفتم: «من می‌روم حلیم بخرم و زودی بر می‌گردم» قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمین گذاشتم و یا علی مدد! رفتم كه رفتم. درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم،...سر راه از حلیم فروشی یك كاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه،در زدم،برادر كوچكترم در را باز كرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت،داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی! بیا كه احمد آمده» با شنیدن اسم نور علی چنان فرار كردم كه كفشم دم در خانه جا ماند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌖 ما درد سحر در رهه میخانه نهادیم.. محصول دعا در رهه جانان نهادیم.. در خرمن صد زاهد عاقل زنم آتش.. این را که ما بر دل دیوانه نهادیم.. ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی و حال و هوای رزمندگان جبهه ها 🌱 انتشار مطالب، صدقه جاریه است ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 مصاحبه با محمد علی نوریان ، نیروی لشکر ۸ نجف‌ اشرف 🌴 قبل عملیات کربلای ۴ دوران
دفاع مقدس
#مستند_جبهه 🎞 مصاحبه با محمد علی نوریان ، نیروی لشکر ۸ نجف‌ اشرف 🌴 قبل عملیات کربلای ۴ #فیلم_یادگ
📷 محمد علی نوریان، اعزامی از نجف آباد اصفهان 🌱 آزاده سرفراز و فرمانده گروهان در گردان های انبیا و ۱۴ معصوم(ع) از لشگر ۸ نجف اشرف دوران جنگ تحمیلی ا▫️🚩▫️🚩▫️🚩▫️🚩▫️ در ، او دوران اسارتش را با لهجه شیرین نجف آبادی ، تعریف می کند👇👇👇