🌷در روز ۲۵ فروردین ماه ۱۳۶۵ نیروهای تخریب لشگر ده از زیر قرآن رد شدند و پای در میدان مین در منطقه #فاو گذاشتند، آنها در آن سوی خط مقدم، به منظور عدم نفوذ افراد دشمن به خاکریز نیروهای خودی، در تاریکی شب اقدام به مین گذاری می کردند که ناگهان در نزدیکی های صبح بر اثر انفجار یک مین قوی به شهادت رسیدند🕊🕊🕊
ا👇👇👇
🌷شهید مجید رضایی
🌹طلبه شهید حسین مسیبی
🌷شهید رحمان میرزازاده
🌹 شهید منصور احدی
🌷شهید توحید ملازمی
🌹شهید صاحب علی نباتی
🌷شهید غلامرضا زند
🕊🕊 شهادت این هفت تن، بهار رزمندگان تخریب را مبدل به پائیز نمود.
چند روز بعد، رویای صادقه ای در آستانه نیمه شعبان فضا را عوض کرد. یکی از رزمندگان در عالم رؤیا این هفت شهید را شادمان و مسرور در کنار یکدیگر دید، مانند جمعی باصفا که متنعم اند از الطاف الهی ...
🌿 از آن پس، این جمع شهدا را "هفت تن آل صفا" نامیدند!
🌱طوبی لَهُم وَ حُسنُ مَآب
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
🌷در روز ۲۵ فروردین ماه ۱۳۶۵ نیروهای تخریب لشگر ده از زیر قرآن رد شدند و پای در میدان مین در منطقه
♥️آن شب میان عاشقان شوری دگر بود
🌺از اتفاقی تازه قلب شب خبر بود
♥️مرغان عاشق زین قفس پرواز کردند
🌺پرواز را تا بیکران آغاز کردند
♥️از دخمه تاریک دنیا پر گرفتند
🌺راه دیار دوست را از سر گرفتند
♥️رفتند تا اوج فلک، تا چشمه نور
🌺رفتند تا سینای عشق و وادی طور
♥️رفتند آنجایی که کوی آشناییست
🌺آنجا که ماوای شهیدان خداییست
ا🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🕊🕊 وقتی هفت مرغ عاشق در وسط میدان مین پر کشیدند🕊🕊
—به روایتِ: شهید چاردولی 👇
✍️ ما در خط پدافندی فاو بودیم و بچههای تخریب رفته بودند برای مینگذاری خط دشمن که یکدفعه صدای انفجار شدیدی بلند شد!
با خود گفتم: “حتما طبق معمول، موشکی از طرف دشمن شلیک شده”
اما نه! نتوانستم خودم را گول بزنم! دلشوره؛ همۀ وجودم را گرفت…
خودم را به فرمانده خط رساندم و گفتم: «نگران بچههای تخریبم. صدا از میدان مین آمد. میروم ببینم چه خبر است…»
راه افتادم… خودم را به میدان مین رساندم. صدایی نمیآمد. یک یک بچهها را صدا زدم ولی جوابی نشنیدم.
یک لحظه دلم به کربلا رفت…
یاد حضرت زینب(س) افتادم که به گودال قتلگاه رفته بود و صدا میزد “برادر کجایی؟”
از یک طرف هم نگران بودم گرفتار گشتیهای دشمن شوم. بدنم یخ کرده و لرز همۀ وجودم را فراگرفته بود. وارد میدان مین شدم و در مسیری که بچهها مین کاشته بودند شروع کردم به دویدن. هوا هنوز روشن نشده بود و بوی باروت ناشی از انفجار به مشام می رسید
همین طور که میدویدم، داخل یک چاله افتادم. همان وقت، دشمن منور زد. در زیر نور منور، بدن متلاشی شدهای را دیدم. جلوتر رفتم و نگاه کردم، بدن برادر زند بود. شروع کردم به گشتن… چند قدم جلوتر پیکر مسیبی و مجید رضایی را دیدم. انتهای نوار مین، بدنی افتاده بود که از کمر به پایین را نداشت و کاملا با گل آغشته شده بود. به سمتش رفتم و با زحمت به پشت برگرداندمش. صورتش کاملا متلاشی شده بود.
باز به جستجو ادامه دادم…
از هفت نفر بچههای تخریب، چهار تن را پیدا کرده بودم ولی از سه نفر اثری نبود: میرزازاده، احدی و ملازمی
مسیری را که رفته بودم، برگشتم. کنار بدن شهید زند رسیدم و داخل چاله انفجار شدم. دو تا پای قطع شده و مقداری گوشت و پوست که در اطراف محل انفجار پراکنده شده بود، خبر از انفجاری مهیب و متلاشی شدن بدن بچه ها میداد. کاری از دستم بر نمیآمد. با احتیاط از میدان مین خارج شدم و خودم را به پشت خاکریز خط مقدم رساندم. خبر شهادت بچه های تخریب را دادم و با کمک دوستان، ابدان مطهر بچهها را به عقب انتقال دادیم.
شهیدان رحمان میرزازاده، منصور احدی، توحید ملازمی، صاحب علی نباتی و مجید رضایی در قطعه ۵۳ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) آرمیدند. شهید غلامرضا زند به گلزار شهدای سعید آباد شهریار رفت و طلبه شهید حسین مسیبی مهمان گلزار شهدای مراغه شد.
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
سقوط فــاو ...
در ۲۵ فروردین ۶۷ عراق به ارتفاعات شاخ شمیران حملهی محدودی میکند تا فرماندهان ایرانی یقین کنند گارد ریاست جمهوری عراق، همگام با ایران جبههی خود را از جنوب به شمال غرب منتقل کرده است؛ غافل از اینکه عراق خواب دیگری دیده است. سه روز بعد در ۲۸ فروردین، عراق به فاو حمله کرد. همزمان تهران نیز موشکباران میشود و سه سکوی نفتی ایران در خلیجفارس توسط آمریکاییها مورد حمله قرار میگیرد و متعاقب آن ناوچهی سهند و سبلان نیز با آمریکاییها درگیر میشوند. از سوی دیگر فرماندهان سپاه که در کنفرانس «آخرین نفر، آخرین منزل و آخرین قطره خون» با سخنرانی آیتالله موحدی کرمانی در کرمانشاه حضور داشتند، پس از اطلاع از این مسئله تعدادی از آنها از جمله آقایان رحیم صفوی، غلامپور، احمد کاظمی، مرتضی قربانی با دو هلیکوپتر راهی آبادان شدند تا اوضاع فاو را از نزدیک بررسی کنند. احمد غلامپور ساعت ۱۲ ظهر طی تماسی تلفنی با محسن رشید وضع را بد و رخنهی دشمن را اساسی توصیف میکند. ارتش عراق از سویی مناطق پشت جبههی فاو را بمباران شیمیایی میکند تا امکان کمکرسانی به فاو را از بین برده باشد و از سویی آتش سنگینی روی فاو میریزد. بمب ۹ تنی عراق نیز یکی از مهمترین ابزارهای تهاجمی عراق در این حمله بود. در نهایت فاو پس از سی و چند ساعت مقاومت سقوط میکند.
ا⚪️▪️⚪️▪️⚪️▪️⚪️▪️⚪️
۲۸ فروردین ۱۳۶۷ سالروز عملیات پدافندی فاو
و بمباران گستردهی شیمیایی توسط عراق
برآورد عمومی میزان سلاح شیمیایی بکار گرفته
شده در این حمله سه برابر وسعت منطقهی فاو
بود که میتوانست در حد غیرقابل تحملی برای
هر موجود زنده، هوا و زمین را آلوده کند.
#سالروز_سقوط_فاو
#عملیات_رمضان_المبارک ارتش عراق
#ماهر_عبدالرشید
یکی از کارکشته ترین فرماندهان نظامی عراق ؛
مردی که در کارنامهی نظامی خود عملیات رمضان المبارک که منجر به سقوط فاو شد را ثبت کرد.
📸 عکس ثبت شده در فروردین ۱۳۶۷
خوشحالی نظامیان صدام پس از فتح فاو
#عملیات_رمضان_المبارک
عملیاتهای زنجیرهای ارتش عراق
با نام «توکلنا علی الله» ...
ارتش عراق که با پشتیبانیهای مالی و تسلیحاتی و نیز حمایت های سیاسی غرب و شرق و کشورهای منطقه در پایان جنگ به استعدادی بیش از ۳ برابر آغاز جنگ دست پیدا کرده بود حملات گستردهای را از روز ۲۸ فروردین سال ۱۳۶۷ آغاز کرد. اولین هدف این سلسله عملیات که «توکلنـاعلـیالله» نام داشت، شهر بندری فاو بود. ارتش عراق پس از موفقیت در این عملیات در تاریخ چهارم خرداد به شلمچه، چهارم تیرماه به جزایر مجنون و در همینروز به منطقه طلائیه و کوشک، در ۲۱ تیر به مناطق فکه و شرهانی، در ۲۹ تیر به منطقه تمرچین در شمالغرب، در ۳۱ تیر مجدداً به مناطق طلائیه و کوشک، در همینروز به منطقه قصر شیرین و شمال مهران حملهور شد.
نیروهای دفاعی ایران در تمامی این جبههها در مقابل حملات گسترده عراق دست به مقاومت زدند. حملات روزهای اخیر در حالی انجام گرفت که ایران در روز ۲۷ تیرماه ۶۷ پذیرش قطعنامه ۵۹۸ را اعلام کرده بود.
🌷٢٥ فروردین ١٣٦٢ — سالروز شهادت رضا چراغی، اولین فرمانده لشگر سپاه که در دوران #جنگ_تحمیلی به شهادت رسید
عملیات: فکه ،والفجر ۱
⚪️روایت #شهید_همت از شهادت #شهید_رضا_چراغی
… آن شب پیش ما ماند و دو، سه ساعتی خوابید. اذان صبح روز ۲۷ فروردین ۶۲ که بیدار شد، بعد از خواندن نماز، دیدم شلوار نظامی نویی را که در ساکاش داشت، از آن در آورد و پوشید. با تعجب پرسیدم: آقا رضا، هیچ وقت شلوار نو نمیپوشیدی، چی شده؟ با لبهایی خندان به من گفت: «با اجازه شما، میخوام برم خط مقدم» گفتم: احتیاجی نیست که بری اون جلو، همین جا بیشتر به شما نیاز داریم. ناراحت شد به من گفت: «حاجی جان، میخوام برم جلو، وضعیت فعلی خط رو بررسی کنم. الان اون جا، بچههای لشکر خیلی تحت فشار هستند.»
در همین اثنا از طریق بیسیم مرکز پیام، خبر رسید که لشکر یک مکانیزه سپاه چهارم بعثیها، پاتک سختی را روی خط دفاعی بچههای ما انجام داده. رضا رفت جلو چند ساعت بعد خبر دادند: فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) در خط مقدم دارد با خمپاره شصت، کماندوهای بعثی را میزند. همین خبر، نشان میداد وضعیت آنجا برای بچههای ما تا چه حد وخیم شده گوشی بیسیم را برداشتم و شروع کردم به صدا زدن برادر چراغی.
مدام میگفتم: رضا، رضا، همت – رضا، همت!
ناگهان یک نفر از آن سر خط گفت: «حاجی جان، دیگر رضا را صدا نزنید، رضا رفته موقعیت کربلا»! و من فهمیدم رضا شهید شده.
(در این زمان، همت، فرمانده سپاه ۱۱ قدر و چراغی فرمانده لشگر ۱۱ حضرت رسول(ص) بود)
✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 خودتان را قوی کنید!
🔹 حضرت آیتالله خامنهای در جمع رزمندگان لشکر ثارالله (ع) — ۱۳۶۷/۵/۱۳
⚪️ خودتان را قوی کنید!
قوی از لحاظ روحی، از لحاظ معنوی، از لحاظ ایمان
دژی از ایمان، ورع و تقوی بر روی روح پاک و دل منوّر خوتان بکشید که قابل نفوذ دشمن نباشد
➕ همراه با برشی از سخنان شهید رضا چراغی، فرمانده لشگر محمد رسول الله (ص)
🌷 ۲۵ فروردینماه ۱۳۶۲ - سالروز شهادت رضا چراغی، اولین فرمانده لشکر سپاه که در دوران جنگ بشهادت رسید -عـملیـات والفجر۱
🌴 دوران #دفاع_مقدس
#سالروز_شهادت
#رضا_چراغی
#فرمانده #لشگر
#شهید_رضا_چراغی
#اولین_فرمانده_لشگر_شهید در دوران #جنگ_تحمیلی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌹شهید رضا چراغی
اهل پارسايي، تقوا و ديانت بود و همواره نسبت به انجام واجبات و ترك محرمات تقيه خاص داشت، از دنيا و زخارف آن پرهيز مينمود و اهل ريا و رياست نبود، وقتي او را به عنوان فرمانده لشگر معرفي كردند و از او خواستند به سپاه منطقه 10 تهران برود و حكم فرماندهياش را بگيرد، گفت: خجالت ميكشم دنبال اين چيزها بروم
عاشق شهادت بود- 11 بار مجروح شد و خودش گفته بود كه اگر خدا بخواهد، بار دوازدهم شهيد ميشوم و چنين هم شد
در مسئوليت هايي كه به عهده ميگرفت، جدي و پر كار بود، نسبت به حفط بيت المال سخت حساس بود و هرگز از آن استفاده شخصي نميكرد
ا🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🔰 سفارش شهید:
بايد سپاه آنچنان شود كه پاسداران بعنوان فريضه واجب خدمت نمايند، نه به عنوان شغل، چرا كه اين دو بازوی ولی فقيه سپاه و روحانيت شغلی ندارد و نبايد سپاهی بودن و روحانی بودن را شغل حساب نمود، چقدر ابرقدرتها از اين سپاه نو پا می ترسند، چرا كه برادر سپاهی به عنوان فريضه وارد سپاه ميگردد، نه حق مأموريت می خواهد نه فوقالعاده بدی آب و هوا، بلكه هر كجا كه سختر باشد وارد می شود كه اجرش عظيمتر است.
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
2.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلمی کوتاه ازحاج احمد متوسلیان، شهید رضاچراغی، شهید حسن زمانی، نصرت الله غریب ...
🔺راوی : گلعلی بابایی
مسئول پرسنلی گردان کمیل
🌷٢٥ فروردین ١٣٦٢ — سالروز شهادت رضا چراغی، فرمانده لشگر محمد رسول الله(ص)
در عملیات والفجر ۱
این عملیات، نبردی بسیار سخت بود که طی آن علاوه بر شهادت بسیاری از رزمندگان دلاور بسیجی، سپاهی و ارتشی، تعدادی از فرماندهان نیز به فیض شهادت نائل آمدند.
از جمله:
- حجت الله نیکچه فراهانی؛ فرمانده گردان انصارالرسول.
- برادران رضا و غلام حسین گودینی؛ فرمانده و جانشین گردان حنین.
- مختار سلیمانی؛ فرمانده تیپ۳ و با حفظ سمت فرمانده گردان میثم تمار.
- سید رحمت الله میرتقی؛ فرمانده گردان یاسر.
- حمید اسدی؛ جانشین گردان جعفر طیار.
- علی اکبر گل محمدی؛ جانشین گردان خندق.
- غلامرضا شاهپور؛ معاون گردان یاسر.
- محسن حیات پور؛ جانشین واحد تخریب.
- علی کفایی منش؛ معاون گردان النصر(تخریب)
❇️ "خاطره ای از شهید رضا چراغی"
"حلقه ی گم شده!"
رضا صفرزاده؛ مسؤول گردان مخابرات لشکر ۲۷ در عملیات والفجر ۱ نقل می کند:
«... من و رضا چراغی از قدیم رفاقت دیرینه ای با هم داشتیم. یعنی از کردستان تا فکّه با هم بودیم. یکی از روزهای نزدیک به شروع عملیات والفجر- ۱ رضا به من گفت: آماده شو، برویم برای شناسایی. بلافاصله گفتم: چشم در خدمتم. بعد هم به همراه یک نفر از بچّه های واحد اطلاعات - عملیات، سه نفری عازم دیدگاه محمّد شدیم. تا دیدگاه با ماشین رفتیم و آنجا ماشین را گذاشتیم و پیاده به طرف ارتفاع ۱۴۳ راه افتادیم. حدود ۴۵ دقیقه ای که رفتیم، مایل به راست شدیم و به سمت ۱۵۵ تغییر مسیر دادیم. منطقه پر بود از تپّه ماهور، روی یکی از این تپّه های کم ارتفاع بودیم که نیروهای دشمن ما را دیدند. آنها شروع کردند به اجرای آتش دوشکا به سمت ما. آن زمان رضا چراغی تازه عقد کرده بود و حلقه ی ازدواج توی دستش بود. روی آن تپّه وقتی آتش شدید دشمن به سمت ما گشوده شد، هر سه نفرمان خیز رفتیم و پشت تپّه پناه گرفتیم. آتش لحظه به لحظه شدیدتر می شد. در همین حین، دیدم رضا چراغی محکم کوبید روی ران پایش و بلند گفت: ای داد و بی داد! دیدی چی شد؟ با خودم گفتم: حتماً مجروح شده یا آن برادر واحد اطلاعات – عملیات تیر خورده است. پرسیدم: چی شد؟ گفت: حلقه ام از دستم افتاد. گفتم: بابا حالا که چیزی نشده. فکر کردم تیر خوردی. گفت: چیزی نشده؟ خیلی هم شده! من تا حلقه را پیدا نکنم، از اینجا برنمی گردم. ابتدا فکر کردم دارد شوخی می کند. ولی بعد دیدم راست راستی سینه خیز رفت روی تپّه، همان طور خوابیده روی زمین مشغول جستجوی حلقه شد. گفتم: رضا جان! این چه کاری است؟ بیا بریم الان تیر می خوری! گفت بریم؟ بدون حلقه کجا بریم؟ شما برگردید. من تا حلقه را پیدا نکنم، نمی آیم. دوباره مشغول جستجو شد. من وقتی دیدم در تصمیمش مصمم است، سینه خیز خودم را روی تپّه رساندم. حالا دیگر من هم مشغول چشم انداختن و دست کشیدن روی زمین به جهت یافتن حلقه رضا شده بودم. آن عنصر اطلاعات – عملیات هم به همین کار مشغول شد. آتش شدید دوشکا کم بود که شلیک گلوله های خمپاره ۶۰ میلی متری دشمن هم به آن اضافه شد. در بد وضعیتی گیر افتاده بودیم. هر آن امکان داشت جانشین فرماندهی لشکر ۲۷ مورد اصابت ترکش یا گلوله قرار بگیرد. سوای رضا، خودمان هم ممکن بود تیر و ترکش بخوریم. دست رضا را گرفتم و کشیدم. گفتم: رضاجان! اگر الان هر کدام از ما سه نفر اینجا تیر یا ترکش بخوریم و کشته شویم، آیا شهید محسوب می شویم؟ نگاه معنا داری به من کرد و گفت: نه. شهید محسوب نمی شویم! این را چرا زودتر نگفتی؟ الفرار گفت و سینه خیز از تپّه پایین آمد. ما هم به دنبالش چند متری را سینه خیز رفتیم. به موقعیت مناسب تری که رسیدیم، شروع کردیم به دویدن و از آن مهلکه جان سالم به در بردیم.
از شناسایی که برگشتیم، رضا گفت: یک سره باید به قرارگاه نجف برویم. مخابرات آنجا خط fx دارد. باید خبر گم شدن حلقه را به همسرم بدهم و بگویم یک حلقه دیگر تهیه کند، چون برای روز عروسی بدون حلقه که نمی شود.
به قرارگاه رسیدیم و وارد چادر بچّه های مخابرات شدیم. بعد از سلام و احوال پرسی، رضا را به دستگاه تلفنی که خط مستقیم تهران به آن متصل بود، راهنمایی کردم. رضا فردی بسیار مأخوذ به حیا و خجالتی ای بود. وقتی تماس برقرار شد، پدر همسرش گوشی را برداشت. رضا سلام و احوال پرسی کرد. از این و آن سراغ گرفت و حالشان را پرسید. خجالت می کشید که بگوید: لطفاً گوشی را به همسرم بدهید. آن قدر از همه ی فامیل دور و نزدیک احوال پرسی کرد تا بالاخره پدر خانمش گفت: گوشی، با خانمت صحبت کن و گوشی را به همسر رضا داد. به محض این که رضا و همسرش با هم سلام و علیک کردند، ما ارتباط را قطع کردیم. رضا گفت این چه کاری بود که کردی؟ جان مادرت بگذار صحبت کنم. گفتم باید قول بدهی ما را چلوکباب مهمان کنی.
ادامه👇👇